رمان اگه گفتی من کیم4
+ویکی تو بغل پرهام گریه می کرد....صداش رو نِروم بود...رسیدیم به همون آدرس که پرهام گفت.... دهنم چسبید به داشبورد...اینجا چیزی کمتر از قصر نداشت....جلو در آهنی بزرگی ایستاد....چند تا مرد شبیه بادیگاردا جلو در ایستاده بودن.....یکیشون اومد جلو...داخل ماشینو نگاه کرد..با گوشی گفت درو باز کنن...رفتیم داخل... پرهامو ویکی پیاده شدن.... سامان یه نیشگون از پام گرفت... -چته؟؟!!کبود شدم.... سامان-انقدر ندید بدید بازی در نیار...پیاده شو منتظرن... +با هم رفتیم داخل....وقتی وارد شدیم...عظمت خونه منو گرفت...یه چرخ زدم.... -ناکس چی ساخته!!!! +سامان بازومو فشار داد: سامان-برا چی فارسی صحبت می کنی؟؟می خوای دخلمونو بیارن؟؟؟ -حواسم نبود ....ببخشید +با سامان رو یه مبل نشستیم... -اینا چقدر بی فرهنگن...بلد نیستن پذیرایی کنن؟؟؟یه چایی...شربتی..کوفتی...مرضی..با با گلوم خشک شد.. سامان-یه دقیقه جلو این شکمتو بگیر.. -10 ساعت به خاطر اینا دعوا کردیم....انرژیم حروم شده..یعنی توقع یه رسیدگی خشک وخالی هم نداشته باشم؟ سامان-بس می کنی یا نه؟ +دیگه هیچی نگفتم...این 2 تا بیشعورم معلوم نیست کدوم گوری رفتن..5 مین گذشت... پرهامو ویکی،همراه 1مرد مو بلند سفید...زلفاشم از پشت بسته..از پله ها اومدن پایین...مرده قد متوسطی داشت... هیکلشم معمولی بود... یه پیپم دستش...بلند شدیم...رسیدن به ما... ویکی-ددی،اینا همونان که جون ما رو نجات دادن... +مردِ انقدر قشنگ تحویلمون گرفت که گرخیدم...بدون اینکه توجهی به ما کنه...رفت نشست رو یه مبل تکی..پاشو انداخت رو پاش وپیپشو فندک زد...مام عین الاغ بلاتکلیف وایساده بودیم...خیلی بهم برخورد..یه ماچی...بوسی...دستِ نوازشی...عجب احمقیه...نا سلامتی به خاطرِدخترت خودمونو جر دادیما..(البته به خاطر پرهام نه این ببو گلابی)اخمامو تو هم کردم... -می تونیم بریم؟؟ +مردِ بعد قرنی افتخار دادونگاهمون کرد... مرد-بشینین.. +نشستیم....سرتا پامونو بر انداز کرد... مرد-انگار باید به خاطر اینکه جونه دختر و دامادمو نجات دادین ازتون تشکر کنم...(انجام وظیفه می کنی) سامان-احتیاجی نیست...شاید اگه اونام جای ما بودن همین کارو می کردن... مرد-هیچ کس جونه خودشو به خاطر کسی به خطر نمیندازه... -آقا ما غلط کردیم،دفعه ی دیگه اگه خواستن تیر بارونشونم کنن،یه تخمه می گیریم دستمون میشینیم نگاه می کنیم،خوبه؟ اجازه هست بریم؟ +مرد یه لبخند زد.... سامانو پرهامو ویکی با وحشت نگام می کردن...وا مگه چی گفتم؟؟ مرد-خوشم میاد آدم ترسویی نیستی...میدونی من کیم؟ -نه جناب.. مرد-پس واسه همینه..زبونِ درازی داری.. +سامان دم گوشم گفت: سامان-بهترِ دهنتو ببندی..این یه اشاره کنه..نسلِ کل خاندانمون از زمین منقرض میشه... +چشمام گرد شد...برگشتم سمته مردِ... -چطوری عمو جون...من جسارت نکردم...دیدم جو خشکه..گفتم از این خشکی درش بیارم... +مرد خنده ای کرد.... مرد-چقدر پاداش می خواین؟ -ما سگه کی باشیم......پاداش چیه؟؟کاری داشتی به خودم بگو در خدمتم... مرد-براتون 1 پیشنهاد دارم... -چه پیشنهادی؟ مرد-شما می تونین به عنوان بادیگارد دخترودامادم استخدام شین... سامان-ما باید فکر کنیم... مرد-شما فقط همین الان می تونین جواب بدین... -اجازه بدین مشورت کنیم +در گوش سامان:قبول نکنیا...فکر منم بکن...تازه مگه خودت کارو زندگی نداری؟ سامان-پس بگیم نه؟ -آره سامان-باشه... +مردِ که بعد فهمیدیم اسمش ویلیامِ منتظر مارو نگاه کرد... سامان گلوشو صاف کرد... سامان-ما فکرامونو کردیم... ویلی-خوب؟ سامان-قبول می کنیم +چشمام 4تا شد...این چه حرفی زد؟؟!!! ویلی-خوبه پس می تونین فردا کارتون رو شروع کنید...فقط مدارکتونم بیارین.. +اسمامون رو پرسید... ویلی-سامان تو محافظ ویکی و آنا محافظ پرهام...هر جا خواستن برن همراهشون می رین.. پرهام-اما من احتیاجی به بادیگارد ندارم.... ویلی-همین که گفتم..... +پرهام خفه شد...عصبی سامانو نگاه کردم... ویلی-در ضمن لباس فرمتون باید رسمی باشه... -یعنی من باید کت شلوار بپوشم؟؟؟!!!!!! +یه تای ابروشو داد بالا.. ویلی-مشکلی داری؟ -می دونین...کت شلوار،اصلا به من نمیاد...قبلا تو 1 هتل کار می کردم..با این تیپ...نمی تونم تکون بخورم..میشه منو معاف کنین؟؟ ویلی-فردا،با تیپ خودت بیا...تا ببینم چی میشه... +ویکیو پرهام با تعجب ولو نگاه می کردن...منم فقط منتظر بودم برم بیرون تا دهن سامانو سرویس کنم... بی شخصیتا دریغ از یه چیکه آب....خیلی محترمانه بیرونمون کردن...سامان گوشه ای ماشینو نگه داشت... از صندوق کولمو برداشتم و دوباره راه افتاد.... -چرا این کارو کردی؟؟مگه نمی دونی من نمی تونم بیام؟آخه یکی نیست بگه..ننت بادیگاردِ..بابات بادیگاردِ که تو می خوای این کاره شی.... سامان-مگه نمی خواستی بفهمی پرهام چی کار می کنه؟؟خوب این بهترین فرصته... -اِ آره بهترین فرصته...اما فکری به حال بهار کردی؟من مدارک تقلبی از کجا بیارم؟؟؟ سامان-مدارکت با من..بهارم چطوره یه مدت بفرستیم مسافرت؟ -چرت میگی؟کلا 6 ماهه اومدم اینجا،بنظرت پرهام می زاره تنها جایی برم؟نمی گه هنوز نیومده کجا می خوای تشریف ببری؟ یا اگه گفت منم میام چی...بر فرض قبول کنه...تا آخر عمرم که نمی تونم قایم شم...اینا خطر ناکن نمی بینی با اسلحه تهدیدشون کردن؟ اگه تو یه درگیری اتفاقی بیفته چی؟ سامان-بهار هیچی نمی شه ...فقط یه مدته...تحمل کن،به خاطر زندگیت...به قول خودت همه چیو بسپار به زمان... +نیشخند زدم... -هــــــه بسپارم به زمان؟؟؟چاییدی... سامان-خیلی لات شدیا....حواست باشه... -مدیونی؟؟؟در عجبم...این یارو با این همه دب دبه و کب کبه،می خواد ما باریگاردِ دخترش شیم... همه بادیگارداش 4تای ما هیکل دارن.... سامان-راست میگیا...یه جای کار می لنگه... -اون زمانی که گفتم بگو نه...بخاطر همین چیزاس.. سامان-ای بابا چه می دونستم شم پلیسی تو دیر کار می کنه....گفتم میریم یه مدت قاطیشون...چون پولدارن جاهای باکلاسی میرن...ما هم به هوا اونا...خوش می گذرونیم... -خاک بر اون سرت کنن... سامان-می خوای فردا نریم؟ -زرشک..... به همین خیال باش ...از کجا می دونی شاید دارن تعقیبمون می کنن؟؟ +از آینه ماشین نگاه کرد...بلـــــــه بلاخره....عاقبت این فیلم پلیسیا به درد خورد... سامان-آره دارن تعقیبمون می کنن.. -سرعتتو زیاد کن،منو بنداز یه جا...اگه پرهام بفهمه...من کیم،روزگارمو سیاه می کنه.... +سرعتشو زیاد کرد...تو فرعی پیچید...دمِ1 پارک نگه داشت...سریع پیاده شدم... -بهت زنگ می زنم... +گاز دادو رفت.....+داخل پارک شدم...رفتم تو دستشویی..تند تند لباسامو عوض کردم....سر راه برای فردا لباس خریدم و اومدم خونه.... شدم عین این دزدا...یواشکی میرم...یواشکی میام...وسایلمو تو کمد گذاشتم...دلم می خواست یکم شنا کنم.... ولش کن کی حوصله شنا داره.....تو وان حموم دراز کشیدم..کم کم چشمام سنگین شد...صبح از زور گردن درد پاشدم... آب یخِ یخ بود...نمیرم خیلیه...عضلاتم حسابی گرفته...بزور از جام بلند شدم و رفتم زیر دوش آب گرم....لباس پوشیدمو رو تخت افتادم...گوشیم 63 تا میس کال از سامان بود...زنگ زدم بهش...(خواب آلود) سامان-هووم.... -هومو درد...زنگ زدی چی کار داشتی؟ +صداش جدی شد.... سامان-کدوم گوری رفتی؟چرا جواب نمی دادی؟؟؟؟گفتم مردی... -حالا که زدم...تو وانِ حموم خوابم برد...الانم همه جام درد می کنه... سامان-دسته کمی از خرس نداریا....سرو تهِ تو بزنن خوابی... -همینه که هست ...چی کارم داشتی؟ سامان-30/10با این یارو قرار داریما...9 اینجا باش... -دیروز چه جوری پیچوندیشون..؟؟؟ سامان-به سختی..خیلی سیریش بودن... -عیب نداره بزرگ میشی یادت میره....برو..منم بچپم زیر پتو بلکه آروم شم... سامان-باز نخوابی خواب بمونیا..... -مگه من خوابِ درست و حسابی دارم؟؟حرفا میزنیا.... سامان-دماغت دراز نشه....9 منتظرم... -باش تا اموراتت بگذره...تا بعد... +یک ساعتی این ورو اون ور شدم....مگه این درد می زاشت بکپم....بلند شدم رفتم پایین....به 1 مستخدم گفتم... -یکیو بفرست بیاد تو اتاقم...منو ماساژ بده...عضلاتم درد می کنه... +برگشتم برم بالا.. پرهامو تو راه پله دیدم... اهمیتی ندادم...به راه خودم ادامه دادم... پرهام-علیک سلام.. -بر فرض علیک...توقع داری من اول سلام کنم؟؟؟.... پرهام-از کی تا حالا بزرگتر به کوچیک تر سلام می کنه؟ -از هر وقتی دلش بخواد... پرهام-بهتری؟درد نداری؟ +براش یه بازو گرفتم... -عین شاخ شمشاد جلوت وایسادم...مگه زاییدم؟؟؟ پرهام-مگه نمی خوای صبحونه بخوری؟؟؟ -نه می خوام بخوا...اووم... می خوام برم حموم... پرهام-خوب بعدا برو... -نمیشه... +بدون هیچ حرفی رفتم بالا...بلوزمو در آوردمو شیرجه رفتم تو تخت...به پشت خوابیدم..2مین بعد صدای در اومد... -بیا تو درم ببند...بدو که دارم از درد می میرم...بیشتر سر شونه ها و کمرمو ماساژ بده... +خدمه شروع به ماساژ دادن کرد...منم زمزمه وار...نصف فارسی..نصف انگلیسی،شرو ور بلغور می کردم... -آخیش...آروم تر....آهان همین جا خوبه...ای درد بگیری پرهام......بیچارم کردی...نه...نه..اینجا نه....برو بالاتر... چه دستای نرمی داری....یادم باشه تورو کلفت شخصی خودم کنم...ایول چه حالی میده...ای بابا..ببین کار ما به کجا رسیدِ.. می دونی چیه؟؟هر چند تو که نفهمی...از کجا بدونی...آورین...آورین...بز کوهیه من... خاک تو هِدت کنن،چرا زودتر پیدات نکردم....دستات معجزه می کنه...بهتر شدم...دیگه احتیاج... نه ولش کن این که کار نداره...نه نه عزیزم ادامه بده...چشمام داشت گرم میشد...بسه دیگه گم شو برو بیرون می خوام بخوابم..درم پشت سرت ببند...هِری... خاک بر سر .....با این ماساژت....حالم بهم خورد...عرضه یه کار هم نداره...حیف نون...پس به چه دردی می خوری... گو..گو بابا...شرت کم.... +داشتم بیهوش میشدم...دیدم هنوز داره به کارش ادامه میده.. -حالیت نیست ....میگم بسه....حتما باید یه چپ و راست بهت بزنم؟؟؟!! +همچنان ادامه میداد...ای داد...سرشونمو بوسید...یا خدا،هم جنس باز نباشه...خاک تو گورت...الان حالیت می کنم... یهو برگشتمو یه چک خوابوندم تو صورتش،ولی اون کسی نبود جز پرهام شک زده دستشو گذاشت رو صورتشو منو نگاه کرد...منم با بهت نگاش کردم... -تو...ت...تو اینجا چی کار می کنی؟! پرهام-تو واقعا دختری؟! -حرف دهنتو بفهم یعنی چی؟؟؟؟ پرهام-منظورم اینه...تو جای دختر...باید پسر میشدی...هیچیت به دخترا نمی خوره... -آهان از اون لحاظ....اینجا چه غلطی می کنی؟؟ پرهام-خواستم به جبران دیروز....یه کاری برات کرده باشم....(شیطون نگام کرد)می بینم که دستم معجزه می کنه... -چی؟!به چه حقی به من دست زدی؟؟؟!! پرهام-چه بخوای چه نخوای من شوهرتم....(تو شلنگم نیستی چه برسه به شوهر) +از موقعیت استفاده کردم.... -شوهرم؟تو اگه شوهرم بودی،میزاشتی برم مسافرت....6ماهه این جا فسیل شدم.... پرهام-بزار یکم سرم خلوت شه باهم میریم... -ویکی جون اجـــــازه میدن؟؟!!بزار تنها برم...باشه؟؟؟ پرهام-مگه تو جایی رو بلدی؟گفتم صبر کن تا 2،3 ماه دیگه باهم میریم... +لج بازی کردم... -اما من حوصلم سر رفته می خوام برم....پری...برم؟؟؟؟ پرهام-اگه 1بار دیگه بگی پری من میدونم وتو.... +خوبه ازش یه آتویی گرفتم...بعدا ازش استفاده می کنم....حیف که الان موقعیتش نیست... -باشه نمی گم...حالا می زاری برم؟؟؟تنها نیستم با 2تا از دوستامم... پرهام-گفتی گفتم نه.... +اتاقم به سمت راه پله یکم دید داشت...رو دیوار سایه ی کسی افتاد داشت میومد بالا......بــــــه..این که ویکیه... به معنای واقعی سیریشه...رفت اون قسمت راهرو که اتاق پرهامِ....حتما الان میاد این ور...ای جان موقعیت منم عالی... لباس تنم نیست....این فکرِ شیطانی چه ها که نمی کنه....دستمو انداختم دور گردن پرهام...متعجب نگام کرد... -عزیزم بزار برم..... پرهام-بهار دستتو بردار... -آخه چرا؟بحثو عوض نکن برم؟ پرهام-به نفعته دستتو برداری..وگرنه بعدشو تضمین نمی کنم... +صورتمو بردم جلو... -یک بارم به حرفم گوش بده...(سرمو کج کردم)هوووم؟؟؟؟ پرهام-مثله اینکه تنت می خاره؟! +یک دستشو گذاشتم رو شونمو دست دیگشو پشت کمرم... -آره این 2جا این جوریه... +زل زد تو صورتم...سایه ی ویکیو حس کردم...سریع خوابیدم رو تخت و پرهامو انداختم رو خودم.... سرشو آورد نزدیک صورتم....خدایا این دخترو زود برسون...ویکی اومد جلو در...جیغ زدم... -ولم کن عوضی... +سرشو بلند کرد... پرهام-چته؟روانی؟ +صدای جیغ جیغو بلند شد.... ویکی-پـــــــــــــرهام!!!!!!!!!!!! +پرهام 10 متر از جا پرید...از روم بلند شدو ایستاد...خودمو زدم به گریه...نشستم رو تختو لباسو گرفتم جلوم.. صدای هق هق در می آوردم... پرهام شوکه وایساده بود...لباسمو پوشیدمو دوییدم تو بغل ویکی.... متعجب بدون هیچ عکس العملی وایساده بود...الکی صدای گریه در می آوردم..از رو شونه ویکی... برا پرهام یه لبخند گنده زدمو...ابروهامو بالاو پایین می بردم...کم کم دست ویکی دور کمرم حلقه شدوبا خشم رو به پرهام: ویکی-برو بیرون...بعدا راجع به این موضوع صحبت می کنیم... +پرهام یه نگاه بهم انداخت که از ترسم شجره نامه ی میرزا کوچک خان جنگلیو یادم رفت..رفت بیرون درم کوبید... از بغلش اومدم بیرون..از رو میز دستمال برداشتم تا اشکای نریختمو پاک کنم...نشستیم رو مبل.... ویکی-آروم باش چیزی نیست...تعریف کن ببینم چی شده...... - پرهام در اتاقمو زدو گفت کارم داره..منم درو باز کردم... پرهام-بیا صبحوبه بخور... -نمی خورم میل ندارم... پرهام-آره منم میل ندارم..همین جا میشینم... -می تونم ازت یه خواهشی کنم؟ پرهام-بگو؟ میشه با دوستام یه مدتی برم مسافرت؟حوصلم حسابی سر رفته... پرهام-نه نمیشه... -آخه چرا؟ پرهام-نظرت راجع به یه مسافرت 2نفره چیه؟فقط منو تو؟ تعجب کردم...آخه پرهام با تو اِاِاِ -نه حرفشم نزن...اصلا بی خیال شو..... پرهام-باشه می تونی بری ولی خرج داره.... -باشه خودم هزینشو میدم... پرهام-نه هزینش اینجوریه... حمله کرد بهم....خیلی شانس آوردم....خدا تورو رسوند برام.... ویکی-اصلا ازش توقع نداشتم...خیالت راحت باشه..وسایلت رو جمع کن..همین امروز می فرستمت بری...یه مدتی اینجا نباشی بهترِ...خودم برات بلیط می گیرم...نگران خرج سفر نباش...فقط برو خوش بگذرون...می تونی رو کمکم حساب کنی... -وای ویکی تو خیلی خوبی....مثل فرشته می مونی... ویکی-میدونی؟؟فکر می کردم تو دنباله پرهامی...ولی اشتباه کردم....از الان مثل 2تا دوستیم..باشه؟؟؟ -آش با جاشه.. ویکی-چی؟ -هیچی باشه.. ویکی-می رم با پرهام صحبت کنم...وسایلتو جمع کن....چند تا بلیط بگیرم؟ -2تا..ممنون.. +وقتی رفت...می پریدم رو هواو بشکن میزدم...قِر هم چاشنیش بود.... پرهام جون بچرخ تا بچرخیم...+تند تند،وسایلمو جمع کردم...صدای دادو بیدادشون به خوبی شنیده میشد...دلم خنک شد،به جونه هم انداختمشون... خیلی ریلکس کارمو کردمو رفتم پایین...خیلی مظلومانه نشستم کنار ویکی.... ویکی-عزیزم وسایلتو جمع کردی؟ -آره ویکی جون.... ویکی-با پدرم تماس گرفتم قرار شد کارارو اوکی کنه....زنگ میزنه خبر می ده...پاشو برو صبحانه بخور.... +از خدا خواسته بلند شدم....خیلی گشنم بود...رفتم سالن غذاخوری...به به همه چی هم که آمادس...حمله به سوی میز... هر چی دم دستم اومد،خوردم....هنوز دهنم پر بود....لقمه ی بعدی رو می خوردم...لپام باد کرده...به قولی دولوپی می خوردم...متوجه صدای در نشدم... پرهام-خفه نشی...یکم نفس بکش... +زهرمارم شد....لقمه پرید تو گلوم...مگه سلفم بند میومد....تو دلم 3،4تا فوشِ،نون وآبدار نثارش کردم...روبه روم نشست...زل زد تو چشمام....مشخص نبود چه فکری تو سرشه.... پرهام-بلاخره کار خودتو کردی؟ +چیزی نگفتم..الان موقع کل کل نیست... پرهام-انگار لالم شدی...این مسخره بازیا چیه راه انداختی؟ -مگه چی کار کردم؟! پرهام-نمی دونی؟!خوشم نمیاد تنهایی جایی بری...فکر کردم فهمیدی...نفهمیدی؟؟؟ -اونی که فهمیده...حسین فهمیدس...چطور تو بری پی خوش گذرونی...به ما رسید..خوشم میاد..خوشم نمیاد..راه انداختی؟؟ پرهام-در هر صورت...الان به ویکی میگی منصرف شدم...فهمیدی... +دستمو گذاشتم رو سرم.... -اَه چقدر غر میزنی....به درک نمی رم گور بابای همه چیز.... +ویکی با سرعت اومد داخل... ویکی-بهار بدو 30/1 ساعت دیگه پرواز داری،باید سریع بری فرودگاه... +بدون اینکه پرهامو نگاه کنم از جام پریدم... -ما رفتیم....خداحافظ همگی... ویکی-صبر کن...یکی به اسم آقای هاردی منتظرته...کاراتو برات ردیف می کنه.... -مرسی عزیزم....(و الفرار...) + پرهام اسممو با داد صدا میزد...2 پا داشتم...40،50 تا دیگم قرض کردم...دربستی گرفتمو رفتم سمته فرودگاه... حالا این هاردیو از کجا گیر بیارم...یکی صدا کرد...برگشتم...یک مرد حدودا 40 ساله... -بله؟؟ مرد-وقتتون بخیر...شما بهار راد هستین؟ -بله خودم هستم... مرد-هاردی هستم... -(به فارسی)اِ پس هارم هستی؟گاز نگیری یه وقت.... هاردی-بله؟؟!! -میگم خوبین آقای هاردی؟ هاردی-ممنون...به موقع رسیدین...بفرمایین این هم بلیطا... -زحمت کشیدین... هاردی-خواهش میکنم...سفر خوشی داشته باشین...با اجازه +حسابی که دور شد،از فرودگاه اومدم بیرونو رفتم خونه ی جم... سامان-چرا انقدر دیر کردی.... +جریانو براش تعریف کردم....خندید... سامان-پس الان پرهام،حسابی به خونِت تشنس ... -هر بلایی سرش بیاد حقشه.... سارا-بدو بریم آمادت کنم.... +باز قیافمو تغییر داد...شلوار جین مشکی...کتونی هم رنگش...پیراهن سرمه ای...کروات،زرشکی،سرمه ای...بهم میومد راضی بودم.. سامان اومد تو... سامان-بهار آماده ای؟ +اوه اوه...تیپو برم...شده عین بادیگاردا...کت شلوارشو نگا...اون هم در حال برانداز کردنم بود.... -قربونم بری...بسه تموم شدم...تیپم خوبه؟ سامان-عالی...البته اگر قبول کنه اینجوری باشی... -قبول میکنه...خیالت راحت... سامان-همیشه میگن اعتماد به نفس چیز گران بهاییه..قدرشو بدون... -حالا میبینیم...راستی مدارکم چی؟ +از تو جیبش در آورد....بهم نشون داد...دهنم باز موند...با قیافه الانم مو نمیزد... -تو چجوری اینو درست کردی؟؟!! سامان-من نه...دوستم...خوراکش این جور کاراس...خوب شده؟؟ -خوب؟؟!!پسر محشره.... سامان-بهترِبریم...دیر میشه... +باز رفتیم به اون قصر خوجگلو..مجگل..ویلیام مارو تو اتاق کارش خواست..بعد از چک کردن مدارک..و بررسی تیپم... ویلی-بهتر قرار دادو بخونینو امضا کنین....بعد می تونین کارتونو شروع کنین...+همین جور که قرار دادو می خوندم... -حقوقمون چقدر هست؟ ویلی-...هزار دلار... +باز این دهن 10متر باز شد... -یه جا پرداخت می کنین؟؟!!! + سامان از زیر میز کوبید به پام..ویلی لبخند زد... ویلی-نه این حقوق هر ماه شماست... +آب دهنمو قورت دادم... -برای شروع خوبه... +بدون اینکه بقیه قرار دادو بخونم امضا کردم...ولی سامان قرار دادو خوند...ویلی قرار دادو گذاشت تو کشوشو درو بست... ویلی-همون طور که گفتم مشخص شد باید از کی محافظت کنین..اگر بلایی سر دخترمو دامادم بیاد..انتظار بخشش از جانب منو نداشته باشین..عواقبشم خودتون قبول کردین... +قرار دادو که نخوندم...فوقش می خواد 2تا چک بزنه دیگه... سامان-ساعت کاریمون چجوریه؟ ویلی-از 8صبح تا12شب...ممکنه گاهی زودتر یا دیرتر برین...سوالی نیست؟ سامان-خیر...آقا... +ویلی از زیر میزش 2تا جعبه در آورد و گذاشت جلوی ما... ویلی-بهترِ وسایلتونو،بردارین وبرین.. +جعبه هارو برداشتیمو اومدیم بیرون... -کادو داده؟؟!!دستش درد نکنه،راضی به زحمت نبودم... +در جعبه رو باز کردم...ناخداگاه جعبه از دستم افتاد زمین...اسلحه؟؟!!شاید اسباب بازیه..مگه مرتیکه ی خرس گنده با ما شوخی داره؟؟!!نگاهم به سامان افتاد... -اسباب بازیه نه؟؟!! +اومد نزدیکم وآروم: سامان-بهترِ برش داری...داره با دوربین نگاهمون می کنه...نباید از خودت ضعف نشون بدی... +سرجام خشکم زد... سامان تکونم داد...به خودم اومدم...جعبه رو برداشتمو رفتیم پایین... سامان-عقب مونده بازی در نیار...رفتیم خونه توضیح میدم،بهتر حواست به کارت باشه...فعلا نمی خواد اسلحه دستت باشه. +پرهامو..ویکی...از در وارد شدن...بهتر دیدم...فعلا چیزی به روی خودم نیارم..به هردوشون سلام کردیم..پرهام روبه ویکی: پرهام-عزیزم من میرم...عصر میام دنبالت.. ویکی-باشه عشقم زود بیا(این بشر آدم بشو نیست) +سامان پیش ویکی موند..منم همراه پرهام رفتم...سوار ماشین شدیم...وقتی از خونه دور شدیم..گوشه ای نگه داشت و برگشت سمته من... پرهام-پیاده شو.... -چرا؟! پرهام-احتیاجی به بادیگارد ندارم...برو بیرون... -من از شما دستور نمی گیرم... پرهام-خوشم نمیاد یکی همیشه آویزونم باشه..توهم الان فرقی با اون آدم آویزون نداری... -آقا...گفتم من از شما دستور نمی گیرم،من فقط به عنوان محافظ شمام نه مزاحم... پرهام-هر کسی که می خوای باشی باش...به من ربطی نداره...خوشم نمیاد کسی برام بپا بزاره... -اگر تا صبحم بخواین به این بحث ادامه بدین..فایده نداره...چون من هرگز شمارو ترک نمی کنم... پرهام-نمی کنی؟ -نـــــــه... پرهام-باشه خودت خواستی.... +بدون هیچ حرفی رسیدیم به محل کار پرهام...1برج خیلی خفن و شیک...ماشینو داخل پارکینگ گذاشت...سوار آسانسور شدیم..طبقه ی 20...آسانسور شیشه ای بود...سعی کردم پشت سرمو نگاه نکنم...چون وحشتناک از ارتفاع می ترسم...پاهام انگار سست شده... پرهام نگام کرد.... پرهام-چیه از ارتفاع میترسی... -کی من؟؟!!من عاشق ارتفاعم... پرهام-پس چرا پشت سرتو نگاه نمی کنی؟ -چو...چون..باید حواسم به شما باشه... پرهام-جدا؟ -البته... پرهام-خواهیم دید... +خدارو شکر رسیدیم...وارد شرکت شدیم...ماشالا چه دمو دستگاهی راه انداخته...شوهر پولدار به این میگن...من که قانعم...فضای سالن به وسیله ی دیوار شیشه ای پوشیده شده...و راحت میشه همه ی کارکنا رو دید...اتاق پرهام جداست ودید نداره...کارکنا بهش سلام کردن...جوابشونو داد...وارد اتاقش شدیم...خیلی بزرگ بود...میز کار...کتابخونه...یک دست مبل راحتی..و یه در دیگه که بعدا فهمیدم اتاق کنفرانسه...نشست پشت میزش..منم رو مبل... پرهام-نکنه می خوای تو اتاق بمونی؟؟ -هر جا شما باشین منم همون جا می مونم.... +به فارسی گفت: پرهام-کی میشه این پروژه تموم شه از دست هموشون خلاص شم... +مشغوله کارش شد..منم از بی کاری مگس می پروندم...5،6 باری تا موقع ناهار قهوه خوردم...ناهارمون رو آوردن... به به قیافش که عالیه....مزش هم باید خوب باشه...از بس قهوه خوردم دلم درد می کرد... بهترِ اول برم تخلیه شم،تا با خیال راحت بشینم...ضایع بود بگم می خوام برم خلا بنابراین... -کجا می تونم دستمو بشورم؟؟ پرهام-از اتاق من بری بیرون...سمتِ چپت20 قدم برو...میرسی به مقصد... -ممنون.. +دِ لامصب دستشوییشم با کلاسه...در یکی از دستشویی ها رو باز کردمو نشستم رو توالت فرنگی گوشیمم در آوردمو انگیری برد...بازی کردم...حالا مگه کارم تموم میشه....انگار 10 پارچ آب خوردم...غذامو بگو سرد شد...دستمو شستمو اومدم بیرون... پرهام-وسواس داری؟ -نخیر... پرهام-آخه وقتتو زیادی واسه دست شستن هدر میدی.... +با خودم گفتم بزار تنه بزنه...نوبت منم میشه...جوابشو ندادمو نشستم سر غذام...دهنم آب افتاد...اسمش چیه؟ دستامو به هم مالیدمو بسم الله گویان شروع کردم...4تا قاشق پشت سر هم خوردم..پنجمی رو که آماده کردم...سرخ شدم.. صورتم مثل لبو...از زبونم آتیش میبارید...گر گرفتم... پرهامو دیدم خیلی ریلکس داشت غذاشو میخورد..کار خودنامردشه.. دنبال آب گشتم نبود...عوضی پارچ روی میز هم برداشته...رو میز خودشم هیچی نبود...نگاهم به گلدون روی میزش افتاد.. دوییدم سمته گلدون...گلاشو در آوردم ومجبوری آب گلدونو خوردم...به قدری عصبانی بودم که می خواستم پرهامو شَلو پَل کنم..بادو از برج زدم بیرون..از یک سوپر مارکت،ماست خریدمو خوردم...بهتر شدم..یک دماری از روزگارش درارم که اون سرش ناپیدا،باز برگشتم شرکت..معلومه در غیاب من حسابی خندیده...با خنده: پرهام-کجا رفتی تو؟ +خودمو زدم به بیخیالی... -تشنم بود رفتم آب بخورم... پرهام-بیا غذاتو بخور...-ممنون سیر شدم... پرهام-چرا تو که چیزی نخوردی؟ -همین قدر کافیه... پرهام-هر جور میلته... +7از شرکت اومدیم بیرون...رفتیم خونه ویکی... ویکی-سلام عزیزم..من آمادم بریم؟ پرهام-هر چی تو بگی بریم... +منو سامان پشت سرشون با فاصله راه افتادیم... سامان-اولین روز کاری چطور بود؟ -افتضاح...دهنمو سرویس کرد... سامان-این یکی هم از بس غُر می زنه می خوام کلمو بکوبم به طاق... -خدا آخرو عاقبتمون رو به خیر کنه... +با یه بنز مشکی رفتیم بیرون..سامان پشت فرمون..منم کنارش..اون 2تا خجستم پشت...پرهام آدرس داد... مقابل یه برج تیریپ برج میلاد خودمون...خیلی خفن بود...با هم سوار آسانسور شدیم...آخه اینجا چی کار دارن؟ زد آخرین طبقه...جاااان؟؟؟!!!بالای برجو شهر بازی؟؟؟!!!ویکی عین بچه ها تیریپ ذوق مرگ...رفتن بلیط خریدنو برگشتن... پرهام-بریم...برای شمام بلیط خریدم.... +دلم هری ریخت پایین... -نه ما نمیایم... پرهام-برای چی؟ -بهترِ خودتون برین.. پرهام-مگه شما نباید هرجا که ما میریم همراهمون باشین؟...پس بهونه نیار... +سامانو دیدم...با چشمام التماس می کردم یه کاری کنه... سامان-من همراهتون میام.... پرهام-شما محافظ ویکی هستی ولی محافظ من نیستی...بریم... +دست سامانو گرفتم..دستام یخ زده بود...اولین وسیله شبیه ترن خودمون بود..هر دستگاه جای 4نفر2تا جلو2تا عقب... پرهامو ویکی جلو نشستن ماهم پشت....از اول تا آخرش چشمامو بستم....پیاده شدیم...رو به سامان جوری که پرهام بشنوه.. -نگاه کن بچه ها هم سوار این وسیله ها نمیشن... +پوزخند پرهام از چشمم دور نموند... دومین وسیله سبز رنگ بود...8 صندلی..4ردیف 2تایی کنار هم...بازم اونا جلو نشستن وما پشت...حالم داشت به هم می خورد...دست سامانو فشار دادم..ارتفاع کاملا مشخصه...وسیله حرکت کرد یهو سر خورد سمته پایین..انگار داری سقوط می کنی....چنان جیغی زدم که گوشای همه کر شد...تا وقتی پیاده شیم مردم... پرهام-چیه خیلی ترسیدی؟ -من؟؟؟این وسایل خیلی بچه بازیه...اگر جیغ زدم تقصیر سامانه اون از ترسش پامو چنگ مینداخت... پرهام-که این طور... +ازمون فاصله گرفتن تا برن بلیط بعدی رو بخرن... -سامان جونه هر کی دوست داری نزار دیگه سوار شم.... سامان-میگی چی کار کنم..لج کرده می خواد ضایت کنه... -من این حرفا حالیم نیست یه کاری کن.... سامان-چی کار کنم؟ -هر گلی زدی به سر خودت زدی... +در حال فکر کردن بودیم... سامان-هیچ راهی به دهنم نمیرسه... -یعنی چی؟؟جونه مادرت...ازت خواهش می کنم... +صدای پرهام از پشت سرم اومد... پرهام-چی رو خواهش می کنی؟ +برگشتم سمتش... -شخصیه... پرهام-اِ؟گفتم شاید داری التماس می کنی،نزارِ سوار وسیله ای شی؟(یعنی انقدر تابلواِاِاِ) -نه اتفاقا ازش خواهش کردم بریم اون یکی وسیله رو سوار شیم.... پرهام-منم دقیقا بلیط همین بازی رو گرفتم... -چه خوب...ممنون... +می خواستم بزنم زیر گریه...دلم آآشوبه خفن... سومین و ترسناک ترین وسیله..5تا چنگک سبز...دایره مانند که هر چنگک 2صندلی داره...از برج خارج میشد... انگار رو هوایی...اومدم کنار سامان بشینم... پرهام دستمو گرفت... پرهام-کجا؟؟؟باید کنار من بشینی...ویکی پیش سامان میشینه... +تو دلم هر چی فوش بلد بودم نثارش کردم... -مساله ای نیست... +اول به سمته بالا رفتیم...چنگکا از هم باز شد...حس کردم داریم می چرخیم....1آن چشمامو باز کردم...جیغم رفت رو هوا...شهر زیر پام می چرخید...خودمم انگار در حال افتادن بودم....یه لحظه دیدم پرهام داره فیلم ازم می گیره...مجبوری لبخند زدمو با دستم علامت پیروزی نشون دادم...دستامو باز کردم.. -یوووووووووووهوووووو +تا لحظه ی آخر جیغ زدم...رنگم عین گچ شده...تلو تلو خوران راه میرفتم...صدام به زور در میومد...برا اینکه کم نیارم.. -آقا پرهام خوبین...همش نگران شما بودم نترسین... +بدون اینکه جوابمو بده رفت...ویکی هم دنبالش...سامان کمک کرد نشستم.. سامان-خوبی دختر...شدی عین مِیِد....این پسر چقدر لجبازِ...دستات خیلی یخه...سردته؟ -نه..خوبم...سامان میگم این پرهام دسته هرچی الاغه از پشت بسته...سکته نزدم خیلیه... +خندید... سامان-خودتو جمع کن اومدن... + پرهام یه آبمیوه سمتم گرفت... پرهام-بخور... -دست شما درد نکنه به موقع بود...آخه خیلی تشنمه...پرهام-خواهش می کنم... -خودتون نمی خورین؟؟؟رنگو روتون پریده... +آروم گفت: پرهام-رو تو برم.... ویکی-عزیزم...بازم بریم سوار شیم.... پرهام-نه گلم...خستم،بهترِ بریم شام بخوریم... +با هم وارد رستوران شدیم..اون 2سرِ 1 میز...ماهم میز بغلیشون...درسته ناهار چیزی نخوردم..اما اصلا اشتها نداشتم... دلم برای دست پخت مامان تنگ شده...کی میشه برگردم ایران... سامان-چرا غذاتو نمی خوری..؟؟؟ -اشتها ندارم... سامان-بخور دیگه...اینجوری غذا به من نمی چسبه...از گلومم پایین نمیره.. +بهش لبخند زدم...باهام هیچ وقت عین غریبه ها برخورد نکرده...پرهام چی؟گیجم می کنه...از امشب فقط می خوام ضایش کنم..رفتار امروزش خیلی بد بود... یکم از غذامو خوردم...اونام غذاشونو کوفت کردن...اول ویکیو رسوندیم...بعد پرهامو...30/11 رسیدیم خونه... -بهترِ باهم صحبت کنیم...می خوام رو راست باشی.... سامان-اگه رو راست باشم از کجا معلوم...جا نزنی؟؟؟ -بستگی داره تو چه موقعیتی باشم... سامان-بدون حاشیه می رم سر اصل مطلب....نامزدم 2سال پیش تو یه سانحه ی رانندگی،فوت می کنه..راننده زده و در رفته..بدونه اینکه ردی از خودش جا بزاره...تحقیق کردم...آنجلا(نامزدش)منشی ویلیام بوده...یه سری مدرک بر علیهش جمع می کنه..که اگه به دستِ پلیس می افتاد..%100 حکم اعدامش صادر میشد...ویلیام متوجه این قضیه میشه و آنجلارو از دور خارج می کنه...حالا می خوام اون مدارکو پیدا کنم و انتقاممو ازش بگیرم... -واقعا بابت نامزدت متاسفم...انگار همه از این خانواده زخم خوردن...کمکت می کنم..خودمونیم..میگن هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره...نگو خودتم منتظر همچین موقعی بودی.... سامان-با یه تیر 2نشون زدم هم کار تو راه میوفته....هم من...ازت یه خواهشی دارم.. -بگو داداشی... سامان-یه مدت باید بکوب تمرین داشته باشی و مقاومت بدنیتو ببری بالا..تکنیکات خوبه..اما باید مثل یک مرد مبارزه کنی..زود کم نیاری... -تمام سعیمو می کنم... سامان-ممنونم ازت...موافقی هر روزبعد از ساعت کاریمون 3ساعت تمرین داشته باشیم؟ -هر روز اونم 3 ساعت؟؟!!میمیرم که... +در همین حین گوشیم زنگ خورد...پرهام بود... -سیــــــــــس..پرهامِ... +جواب دادم.. -بــــــه سلام...بر شوهرِ چاقه...خرسِ...تپله خودم...خوش می گذره... پرهام-فعلا به تو بیشتر خوش می گذره... -بر منکرش لعنت...جاتم اصلا خالی نیست...تازه از دستت راحت شدم... پرهام-میدونی خیلی بی چشمو رویی؟؟ -این صفت،مختصِ خودته..به کسی نسبت نده... پرهام-کی میای؟؟ -هر وقت که دلم بخواد... پرهام-یه کاری نکن بلند شم بیام اونجا...زبونتو قیچی کنما... -وااای نگو 4ستونِ بدنم لرزید... پرهام-آدم نیستی به فکرت باشم... -لیاقت نداری باهات هم کلام شم.... پرهام-چرت وپرت گویی بسه..هتلت خوبه؟... -هتل نرفتم..خونه یکی از دوستامم... پرهام-کدوم دوستت؟بهش اعتماد داری؟ -از تو بیشتر بهش اعتماد دارم....نمی شناسیش... پرهام-کی بر می گردی؟ -معلوم نیست... +چند لحظه مکس... پرهام-بهـــــــــار.... -هان... پرهام-از من بدت میاد؟؟؟ +چیزی نگفتم...ازش بدم میومد؟؟؟نــــــــــه... -خوابم میاد...وقت گیر آوردی؟؟؟برو کاری نداری... پرهام-خوب بخوابی عشقم... +اومدم بگم..زهر مارو عشقم...دردو عشقم...حناقه 1ساعته و عشقم...به همه میگی عشقم؟؟؟ -از اولشم نداشتم... پرهام-مراقب خودت باش... -هستم... پرهام-شب خوش.. -همون که تو میگی... +گوشیو قطع کردم... سامان با لبخند نگام کرد.... سامان-دوستش داری؟ -کی من؟حرفا میزنیا... سامان-راستشو بگو.... -اسمش دوست داشتن نیست...بهش وابسطم...وقتی یه مدت با کسی زندگی کنی..معلومه بهش وابسطه میشی...بخصوص تو غربت جز اون کسی رو نداشته باشی...درسته باهاش رابطه ی صمیمی نداشتم...اما بهش عادت کردم... سامان-میگی نه نگاه کن...تو دوستش داری... -بر فرض دوستش داشته باشم..دوست داشتن یک طرفه به چه دردی می خوره؟ سامان-اون هم دوستت داره... -هــــــِِِه آره...اون ارادت خاصی به جنس مونث داره.... سامان-صبر داشته باش...بریم سر تمرین؟؟ -نمیشه از فردا شروع کنیم.... سامان-تنبلیو بزار کنار... +لباسامو عوض کردمو با هم رفتیم سالن پایین...بعد از 2 ساعت تمرینو دوییدن نوبت رسید به مبارزه... سامان-با من مبارزه می کنی..از هر فنی خواستی استفاده کن...رحم نکن،بزن...منم بی رودربایستی بهت رحم نمی کنم...ضربه ها رو با تمام قدرتت میزنی...آماده ی؟؟؟ +یا 5تن فکر کنم فردا با صورت کبود،باید برم سر کار.. -آمادم... +تا گفتم آمادم با پاش کوبید تو شکمم...خم شدمو شکممو گرفتم... -ای تو اون روحت ســــــــگ.... +پاشو بلند کرد یکی دیگه بزنه...پاشو گرفتم و یکی کوبیدم زیر اون یکی پاش که خورد زمین... سامان-خوبه...بهت آسون نمی گیرم... +بلند شد اومد طرفم... -ببین دوستم...ما باهم رفیقیم نه؟؟؟مردمی برخورد کن.... +همین جور پشت سرهم به هم دیگه ضربه میزدیم...از کتف و کول افتادم..همه ی بدنم درد می کرد.... -جونه شوهر عمت بسه....بریدم...بی انصاف نگاه به هیکل منم بکن... سامان-برای امروز بسه...دفعه ی دیگه از این خبرا نیستا... +یه دوش گرفتمو رفتم تو اتاقی که قرارِ این مدت برای من باشه.. سامان خیلی نامردی ضربه میزد... خودش می گفت از 11 سالگی این ورزشو شروع کرده...19 سال،مدام این ورزشو کار می کنه..آخه با سابقه ی من قابل مقایسس؟؟ خرس گنده 30 سالشه،میاد با من در میوفته؟؟!!خودمونیم بهش نمی خوره 30 سالش باشه..بِیبی فیسِ... می گم اگه مخه این سامانم بزنم بد نیست..چیزی از پرهام کم نداره...درسته ازش بهتر نیست ولی کمترم نیست.. صبح یا سارا میومد صدام می کرد یا سامان...التماس می کردم بزارن یکم بخوابم...سارا رفت بیرون...باز خوابیدم... یهو صدای جیغو داد اومد،از جا پریدم..سارا و سامان بالا سرم بودن.. -چیه!!!چی شده؟؟؟!!! سامان-مهسا پاشو داداشت تصادف کرده..... +دویدم سمته در...شیرجه رفتم رو پله ها...لبه ی نرده نشستمو سر خوردم پایین..یهو به خودم اومدم...مهسا کیه؟؟!! مگه من داداش دارم؟؟!!تو عالم خودم سیر می کردم که با مغز خوردم زمین..سرمو گرفتمو بلند شدم... - سامان می کشــــــــــــمت......+رفتم بالا همه جارو گشتم نبودن...تو راهرو وایسادم... -این جم هم دلش خوشه بچه تربیتو بزرگ کرده... جم-سلام صبح بخیر... +پشت سرم بود...برگشتم....یه لبخند خرکی زدم... -سلام صبح شمام بخیر...الان غیبتتون رو کردم..باید به این روش تربیت بچه هاتون تبریک گفت..ماشالا..چه دستِ گلایی بار آوردین.. +با لبخند نگام کرد.. جم-لطف داری دخترم...بریم صبحانه بخوریم... -شما برید...من لباس عوض کنم میام.. +ای بابا من اصلا شانس ندارم...خوب شد به روم نیاورد...لباسامو عوض کردمو اومدم پایین... همه سر میز نشسته بودن...ساراو سامان با خنده نگام می کردن...دور از چشم جم براشون خطو نشون کشیدم... صبحونمو توپ خوردمو رفتم بالا این سری گریممو خودم انجام دادم..سارا هم وایساده بودو عیبای کارمو می گرفت.. سارا-خوبه...بعد 2،3بار دیگه حرفه ای میشی... -خوشکل شدم... سارا-عالی شدی... -بریم...الانه که سامان غُر بزنه... + سامان منو خونه ی پرهام پیاده کرد...تو محوطه ی باغ رکسو دیدم...اومد سمتم...دمش گرم منو شناخت.. یعنی این پرهام از یک سگ کمترِ..مرام این سگ بیشترِ...یکم باهاش بازی کردم و رفتم تو.. پرهام-کجایی تو 10 ساعته منو معطل کردی... -من تو باغ بودم... پرهام-نشنیدم سلامتو -نشنیدم سلام کنین... پرهام-زبونتم زیادی درازِ.... +آروم: -هست که هست به توچه... پرهام-چیزی گفتی؟ -خیر... پرهام-بریم.. +اول سر یه ساختمون رفتیم بعد شرکت...حوصلم سر رفته بود...رومبل لم دادمو با گوشیم بازی کردم... گوشیم 2سیم کارتس...یه خط ماله بهار..بعدی آنا...رو سایلنت بود...برای خط بهار اس ام اس اومد... پرهامِ... پرهام-سلام چطوری...چی کارا می کنی؟ -سلام... دارم آفتاب می گیرم... پرهام-پس جا من خالیه... -اصلا.... پرهام-دیگه چه خبر عشقم... -بی خبری...انقدر به من نگو عشقم... پرهام-خوب عشقمی دیگه..مگه دروغ می گم؟ -خودتی... پرهام-چرا فکر می کنی دروغ می گم؟دلم برات تنگ شده.... -ولی من دلم اصلا تنگ نشده... پرهام-نمی خوای زود بیای؟نمی گی دخترا،شوهرتو رو هوا میزنن؟؟ -همچین توفه ای هم نیستی..عمرا کسی نگات کنه... پرهام-فکر کردی...الان یه دختر خوشکلو نازداره ماساژم میده... +بی هوا یه خنده خرکی اومدم... پرهام سرشو بلند کرد..یه تای ابروشو داد بالا...زل زد بهم... -ببخشید یاد یک جک بی مزه افتادم... پرهام-اِ...خوب این جک بی مزتو تعریف کن منم بخندم... -شرمنده...بی ادبیه،نمیشه... +سرمو انداختم پایینو به پرهام اس دادم... -خوش به سعادتت من که شانس ندارم...یه خرسِ گنده جلو چشممه...انقدرم زشت و ایکبیریه...حالم داره به هم می خوره.. پرهام-نبینم غمتو... -داری وقتمو می گیری.... پرهام-تو که خیلی وقته،وقتمو گرفتی... -سنگ پا قزوین پیشه تو جا نمونده؟آخه روت بیش از حد زیاده... پرهام-من به این کم رویی..خوش تیپی...جذابی...آقایی...دلت میاد؟ -برا خودت 4تا دیگه پپسی باز کن... پرهام-نگو عشقم... -درد..100دفعه..به ..من...نگو...عشقم.... پرهام-باشه عشقم... +دیگه هر چی اس داد جوابشو ندادم...داشتم میرفتم بیرون... پرهام-کجا؟ -ضروریه...زود بر میگردم.. +نزدیکه ناهار بود...دیروز شانسی زنگه خطرو پیدا کردم...رفتم دستشویی ..نصف لیوان مایع دستشویی برداشتم... یکی از لباس کارای مستخدمینو که کش رفته بودمو پوشیدم...داخل لباسمو با چند تا حوله پر کردم که هیکلم غلط انداز شه.. عینک قابلمه ای زدم...یه کلاهم رو سرم...کشیک دادم....یکی رفت تو تا غذای منو پرهامو بده... از موقعیت استفاده کردمو...رفتم زنگ خطرو زدم..همه دویدن بیرون..جلو در دستشویی وایسادم... پرهام دویید بیرون.. وقتی دور شد...رفتم تو اتاقش...از جیبم قرصایی که شکمو کار میندازه رو درآوردم...پودر کردم ریختم تو غذاش.. تو نوشابشم مایع دستشویی رو ریختم...با دستم هم غذاشو هم زدم هم نوشابشو..به به چقدر خوشمزه شه...دوییدم بیرون... کلا از ساختمون زدم بیرون کسی شک نکنه.....همه بیرون بودن...چه حالی میده ملتو اسگل کنی... نگهبانا گفتن اشتباه شده...همه برگشتن سر کارشون..همزمان با پرهام رسیدم جلو در اتاقش...سرم داد زد... پرهام-مثلا تو محافظی؟؟کدوم گوری بودی...اصلا به چه دردی می خوری؟؟ -تو دستشویی بودم..صدارو نشنیدم...حالا مگه اتفاقی افتاده؟ پرهام-اگه 1بار..فقط 1بار دیگه...تکرار شه...به ویلیام میگم اخراجت کنه... -من محتاج به این کار نیستم...از تهدید هم متنفرم....من به شما احتیاج ندارم...ولی شما به من احتیاج داری... پرهام-جدا....تو از همین الان اخراجی... +با خونسردی در اتاقشو باز کردم... -بفرمایین داخل...من از شما دستور نمی گیرم...کسه دیگه ای منو استخدام کرده..همون شخص هم اخراجم می کنه... +با عصبانیت از کنارم رد شد...درو بستم...لیوان نوشابشو برداشت ویک جا سر کشید... پرهام-اَه..مزه زهر مار میده 100دفعه گفتم از این نوشابه متنفرم... +خیلی ریلکس نشستم سرجام..غذامو برداشتمو مشغول خوردن شدم... پرهام-نمی خوای دستاتو بشوری؟ +نیشخند زدم.... -شستم... + پرهام هم غذاشو خورد... -ممنون غذا عالی بود... پرهام-مگه من درست کردم؟ -منظورم از حسن سلیقه ی رستورانی که غذارو سفارش میدینه... پرهام-آهان... +1ساعتی گذشت...معده ی پرهام فعال شد...اونم چه فعالی...از بالاو پایین..انقدر حالش بد شد که ترسیدم...بردمش بیمارستان... فشارش خیلی پایین بود...بهش سرم زدن...رویه صندلی کنار تختش نشستم تا سرمش تموم شه...با صدای کم جونی گفت... پرهام-من که میدونم همه ی اینا زیر سر تو اِاِ... -متوجه منظورتون نمیشم... پرهام-چرا خوبم میشی... -دارید هذیون می گید... پرهام-فردا مشخص میشه... +زرشک...آره معلوم میشه...اگه دستت بهم رسید درسته...صبر کن...حالا حالاها مونده تا آدمت کنم...+تا30/5 بیرون بودیم...رفتیم خونه پرهام...ویکی از بس به گوشی پرهام زنگ زد گوشیش پکید.... بردمش تو اتاقش......رو تخت دراز کشید....یه ربعه خوابش برد...گوشیش باز زنگ خورد...ویکی=سیریش... یواشکی گوشیشو برداشتمو رفتم بیرون...صدامو خیلی نازک کردم.... -الو.... ویکی-شما؟!! -تو زنگ زدی...من معرفی کنم؟؟ ویکی-گوشی نامزد من دست تو چی کار می کنه؟؟ -نامـــــزدت؟از کی حرف میزنی؟ ویکی-این گوشی مالِ پرهامِ.... -منم میدونم مالِ پرهامِ... ویکی-گوشیو بده بهش.. -نمیشه...داره دوش می گیره... ویکی-چــــــــــی؟؟؟!!! -ببین...داری مزاحممون میشی...منم می خوام برم دوش بگیرم....کاری نداری؟؟؟ ویکی-ت...تو...می خوای با پرهام بری دوش بگیری؟؟؟ -آره..مگه دفعه اولمونه... ویکی-مگه چند بار باهم بودین؟ -اووو حسابش از دستم رفته... ویکی-داری دروغ می گی... -چرا باید دروغ بگم... ویکی-چون می خوای میونه منو پرهامو به هم بزنی.... -برای من مهم نیست با پرهام باشم...اونه که همش دنبالِ منه.... ویکی-پست فطرت.... -با منی؟! ویکی-با هردوتونم....خیلی کثیفی.... -الان دوش می گیرم....میگم پرهام کیسم بکشه،تمیز شم... ویکی-آشغال... -گذاشتیم دمه در... +یه جیغ بنفش کشیدوقطع کرد...ای جان چه لذتی داره این حرص می خوره....رفتم تو اتاقش،گوشیشو گذاشتم کنارش...اومدم پیش رکس...یکم باهاش بازی کردم...به سامان اس دادم... -کجایی؟ سامان-دارم با مادر فولاد زره میام خونه پرهام... -اِ پس حسادتش قلمبه شد...دقیقا کی میرسین؟ سامان-یه ربع دیگه... -باشه... +رفتم تو سالن...یه سطل آب کثیف دیدم....حتما مال سالنه...دورو برمو نگاه کردم...هیچ کس نبود...سطلو برداشتم... بردم طبقه ی بالا...یه طناب گیر آوردم بستم به سطل و آویزون کردم به پنجره..طنابو به چند جا وصل کردم و رفتم پایین.. و در آخر...نشستم منتظر شدم...برای رکس توپ مینداختم...اون هم عین اسگلا هی می رفت دنباله توپو برام می آوردش... تو کوچه یه پسری داشت ترقه بازی می کرد...رفتم پیشش... -کوچولو...این چیزایه خطرناکو از کجا آوردی؟ پسر-من کوچولو نیستم... -باشه،قبول...نمی گی این وسایلا خطرناکه؟؟؟ پسر-حواسم هست...اینارو از وسایل داداشم برداشتم... -کارِ خیلی بدی کردی..میدونی اگر داداشت بفهمه چی کار می کنه؟؟ پسر-نه!! -هم دعوات می کنه..هم چندتا چک می خوابونه تو صورتت... +ترسید...بغض کرد...اومد گریه کنه... -نه...نه...گریه نکنیا...اگه کاریو که می گم انجام بدی...نمی زارم داداشت بفهمه،باشه؟ پسر-قول میدی؟ -آره بابا،قول میدم... پسر-باشه...بگو... -الان یه دخترو پسر میان تو این خونه...هر موقع با سرم بهت علامت دادم....ترقه هاتو بریز تو این سطله و فرار کن خونتون...فقط مواظب باش کسی نبینتا... پسر-باشه... +از جیبم یه شکلات در آوردم... -بیا این هم برای اینکه پسرِ خوبی بودی....اگه کارتو خوب انجام بدی،چندتا دیگم شکلات بهت میدم..حالا برو تا اون 2تا بیان...اومدن حواست باشه ها.... +دوید رفت...سطل همسایه بغلی رو کش رفتم..با 1000 بدبختی تو سطل آتیش روشنو یه جا که دید نداشته باشه قایم کردم...نزدیکای در ورودی نشستم...ویکی داشت باعجله میومد...از جام بلند شدم رفتم کنار...توپو برای رکس پرت کردم...دوید..پاش گرفت به طناب..دویدن هماناو سطل رو کله ویکی ریختن همانا...شک زده،وایساد... سرمو برگردوندم به پسرِ علامت بدم..هی کله...چشم...ابرو،اومدم...از جاش تکون نخورد..ای درد بگیری بچه... نقشم،نقشه بر آب شد...حیف اون شکلاتی که بهت دادم...گفتم خَرم شدیا...باز کله اومدم..عوضی راهشو کج کرد و رفت تو اون روحت...نا امید برگشتم سمته ویکی... -وای خانم چی شد؟!!!! ویکی-اَه...چندش کدوم بی شعوری همچین کاریو کرده؟؟ -واقعا کارش زشت بوده.... سامان-خانم اتفاقی که نیفتاد؟؟ ویکی-برین کــــــنار.... +یه دفعه نمی دونم صدای...انفجار بود...شلیکِ گلوله بود...هرچی که بود...من به نوبه ی خودم گرخیدم...سامان اسلحشو در آورد...این ورو اون ورو نشونه می گرفت..منم ویکیو پرت کردم رو شمشاداوخودمم افتادم روش..1مین صدا ادامه داشت و قطع شد...تا تونستم ویکیو از قصد له کردم...اگه میشد گردنشم می شکستم...دوروبرو دیدی زدم... بچه کوچیکه رو دیدم با دستش یه چیزی نشون داد...غیرتی شدم...نیم خیز شدم برم بکوبم تو دهنه بچه هه...کثافت به من بیلا...هر چند به زبون اینا به علامت موفقیت و پیروزیه...عیبی نداره...دمت گرم..پس نیم وجبی کارِ تو بود؟؟؟ ترکوندیا..ویکیو دیدم... -خانم خوبین؟ +چشماش بسته بود..چند تا زدم تو گوشش...خاک بر سر بیهوش شده..احمق میره شهربازی،سوار اون وسیله ها میشه... ککشم نمی گزه...اون وقت از این چیزا می ترسه...از روش بلند شدم... -سامان بیا اینو جمعش کن،غش کرد... +اومد جلو... سامان-چی کارش کردی؟ -من کاریش نداشتم...فقط افتادم روش.. سامان-چــــــــی؟؟؟!!! -هاااان!!!چقدر منحرفی...فقط خواستم آسیبی بهش نرسه...بلندش کن ببرش تو... سامان-مگه تو نمیای؟ -چرا برم یه سرو گوشی آب بدم میام... سامان-مراقب خودت باش.... +سیریشو بلند کرد...برد تو...منم اطرافو دیدم...خبری از کسی نبود،رفتم پیشه پسرِ،بایه پسر هم سنو سال خودش وایساده بود...بلندش کردم،رو لپش 2تا ماچ آبدار کاشتم... -پسر دمت زیبا...کارت عالی بود...مگه چقدر از اینا داشتی؟ پسر-دوستمم از اینا داره،قرار شد اون هم ترقه هاشو بده..شکلاتارو شریکی نصف کنیم... +خندیدم...از تو جیبم پول در آوردم... -بیا این پولو بگیر..برین هرچی شکلات می خواین بخرین...نوش جونتون... +اومدم تو...ویکیو رو مبل دیدم...کپیده...یکی هم براش آب قند آورده...رو به سامان.. -این که هنوز بیهوشه.. سامان-بلند نمیشه... -الان هوشش میارم... +کنارش رو مبل نشستم..لیوان آبو برداشتم خالی کردم تو صورتش یه چَکِ پدر،مادر دارم کوبیدم تو گوشش...از جاش پرید..خودمو زدم به اون راه....پریدم بغلش... -خانم خدارو شکر به هوش اومدین... +جیغ زد... ویکی-دست از سرم بردار +بلند شد رفت بالا...منو سامانم دنبالش...یه راست رفت سر وقته پرهام،درو باشدت باز کرد..بیچاره خواب بود6متر پرید...ویکی پرید تو تخت
مطالب مشابه :
رمان هم سایه ی من3
♥ رمان رمان رمان ♥ - رمان هم سایه ی من3 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان
45روزای بارونی
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تو پاداش منی یه معجزه ای برای من
رمان رمان واحد روبرويى 1
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص برای هر کار کوچیک ، مثل یاد دادن یه ضرب المثل ساده، پاداش بهم
رمان گناهکار(71)
(71) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان پاداش صبوریم و از خدا گرفتم فقط باید ثابتش
دوپامین
دانلود رایگان این مکانیزم در مرکز پاداش مغز بدوی، میلیونها سال است که رمان ایرانی و
رمان اگه گفتی من کیم4
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان مرد-چقدر پاداش می خواین؟ -ما سگه کی باشیم
رمان ترمه2
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان نمیخوای پاداش منو بدی؟ از جام بلند شدمو رفتم سمتش
دانلود بازی GridLines 1.09.1 Portable PC Game - بازی کامپیوتر نقطه بازی
دانلود رایگان حالت کلاسیک و گرفتن پاداش که هر مربعی یک امتیاز خاص خود را دارد دانلود رمان.
برچسب :
دانلود رمان پاداش