بانوی سرخ (11)
چشمم رو اسم آراد خشك شد . ميخواستم گوشي و بذارم سر جاش و بخوابم . دوباره حتما همون حرفاي ناراحت كننده رو برام نوشته بود . نگاهم بي اراده به سمت نوشته ها كشيده شد :
- بيا بيرون ميخوام باهات حرف بزنم .
قلبم لرزيد . يعني اينجا بود ؟! اس ام اس بعدي رو باز كردم :
- خوابيدي ؟
سريع به سمت پنجره رفتم . نگاهم بهش افتاد . سرش و بالا گرفته بود و به پنجره ي اتاقم زل زده بود . اشاره كرد كه برم بيرون . اخمام تو هم گره خورد . ديوونه ! با لباساي مهموني وايساده زير بارون . كه چي رو ثابت كنه ؟ از جلوي پنجره كنار رفتم .
گوشي و روي عسلي كنار تختم گذاشتم و كلافه روي تختم نشستم . دستام و مدام توي هم گره ميكردم . احساس بد همه ي وجودم و گرفته بود . چرا بيخيال نميشد ؟! پس سپيده جونش كجاست ؟
دوباره اس ام اس اومد . نگاهم و به گوشي انداختم . اس ام اسش و باز نميكنم ! همين الان دراز ميكشم تو تختم و ميخوابم . . . اما تو بارون وايساده ! داره خيس ميشه . . . نگاهم دوباره سرد و جدي شد ! خب خيس بشه ! مگه براش دعوتنامه فرستاده بودم كه بياد اينجا ؟!
هنوزم نگاهم به گوشي بود كه اين بار زنگ زد . سريع گوشي و برداشتم و صداش و قطع كردم . صفحه ي گوشي با اسم آراد هي روشن و خاموش ميشد و من همينطور زل زده بودم بهش .
دستم و كلافه به صورتم كشيدم . بايد جواب ميدادم ؟!
دستم داشت روي دكمه ي سبز رنگ ميرفت كه يهو تماس قطع شد . نفس عميق كشيدم . دوباره گوشي توي دستم لرزيد . 2 تا اس ام اس و 1 ميس كال داشتم . دستم روي اس ام اسا رفت .
- پاشو بيا پايين هورام . حالم خوب نيست . فقط بيا .
دستم رو اس ام اس بعدي رفت .
- باشه نيا . من تا صبح همين جا وايميستم .
خدا كنه جدي نگفته باشه . نه اينو الكي گفته كه من برم پايين .
نيشخندي روي لبم نشست . كور خوندي ! تا هر وقت دوست داري اونجا وايسا . من پايين بيا نيستم .
گوشيم و گذاشتم كنار بالشتم و روي تخت دَمَر دراز كشيدم . چشمام و بستم . به آراد فكر نكن . . . به آراد فكر نكن . . .
پلكام و بيشتر روي هم فشار دادم . صداي شُر شُر بارون مثل مته روي اعصابم ميرفت . داشت خيس ميشد . پتوي گرم و نرمم و بيشتر به خودم پيچيدم . بيرون سرد بود . . . خب . . . خب . . . بره تو ماشينش بشينه . . . با اين فكر دوباره سعي كردم بخوابم ولي وجدانم قبول نميكرد كه من اينجا راحت دراز بكشم و اون زير بارون خيس بشه . چشمام و باز كردم و نگاهي به گوشيم انداختم . صفحش خاموش بود . پتو رو كنار زدم . حتما رفته . از تختم پايين اومدم . به سمت پنجره رفتم . آروم پرده رو كنار زدم بدون اينكه ديده بشم نگاهي به بيرون انداختم . هنوزم همون جا وايساده بود . موهاي مشكي و خوش حالتش كه هميشه رو به بالا بود حالا به خاطر بارون ريخته بود تو صورتش . سرش پايين بود و با نوك كفشش به آسفالت ضربه ميزد . كتش و در آورده بود و با پيرهن سفيد مردونه و شلوار مشكي به ماشينش تكيه زده بود . دستم و روي قلبم گذاشتم . دلم براش سوخت . نميخواستم اينجوري ببينمش .
توي يه لحظه سرش و آورد بالا و دوباره نگاه به پنجره دوخت . سريع پرده رو انداختم و از پنجره دور شدم . به سمت لباسام رفتم . چه گناهي كرده بود كه زير بارون وايسه ؟!
دستم روي مانتوم خشك شد . صداي توي سرم با لجبازي گفت " سريع دلت براش سوخت ؟! نديدي توي مهموني چيكار كرد باهات ؟! نديدي چقدر خودخواه و مغروره ؟! سپيده چي ؟ اونم كنارش نديدي ؟ دختر تو چقدر احمقي ! كافيه يكي چراغ سبز بهت نشون بده و تو با كله بري طرفش ؟ به خودت بيا . دو دقيقه ي ديگه زير بارون وايسه ميره ! فكر كردي چي ؟! كه راست راستي خاطر خواهت شده ؟! "
چشمام به اشك نشست . دستم از روي مانتوم سُر خورد . همونجا كنار كمدم نشستم . زانوهام و تو بغلم گرفتم .
گوشيم دوباره روشن و خاموش شد . چهار دست و پا به سمت گوشي رفتم و برداشتمش :
- بانو . . . مهموني بالماسكه رو يادته ؟! هنوزم ماسكي رو كه از صورتت برداشتم و دارم . هنوزم يادگاري نگهش داشتم . . . تو كه نميخواي از من ببري . ميخواي ؟!
اشكام روي گونم ميريخت . گوشي و روي تخت كوبيدم . ازت متنفرم آراد . اينجوري با احساسات من بازي نكن . سرم و تو زانوهام فرو بردم .
قلبم بدجور بي قرار بود . دلم ميخواست از اون اتاق بزنم بيرون و تا جايي كه توان دارم بدوم طرف آراد . اصلا دوست داشتم از پنجره پرواز كنم سمتش . يه احساس بي قراري خاصي داشتم .
اشكام بي صدا توي تاريكي اتاق روي گونه هام ميريخت . پايين تختم خودم و جمع كرده بودم و براي بدبختياي خودم زار ميزدم . نگاهم به گوشيم افتاد . صفحش خاموش بود . اشك چشمام و تار كرده بود . ساعت از 1 گذشته بود . هنوز صداي بارون ميومد .
من سنگدلم . . . من بي احساس ترين آدم روي زمينم . . . چجوري ميتونم بذارم آراد زير بارون توي اين هواي سرد بمونه ؟! اصلا آراد بد . . . آراد خودخواه . . . آراد يه لعنتي به تمام معنا . . . من چي ؟
نگاه اشك آلودم و به سمت پنجره دوختم . با استرس پاهام و تكون ميدادم . لبم و به دندون گرفته بودم . حالم بد بود . نميدونستم چه كاري بهتره . نميدونستم بايد برم كنارش يا همون جا بمونم ؟ چي براي خود آراد بهتره ؟
پنجره ي اتاقم برام شكل يه موجود ترسناك شده بود . از جام بلند شدم . با قدماي آهسته به سمت پنجره رفتم . چشمام و بستم . زمزمه وار با خودم تكرار كردم :
- خدايا رفته باشه . . . خدايا رفته باشه . . .
چشمام و باز كردم . آروم پرده رو كنار زدم . با ديدن تصويري كه رو به روم بود داشتم پَس ميفتادم . دستم و روي دهنم گذاشتم تا جيغ نزنم . از پشت پنجره كنار اومدم . هاج و واج به يه گوشه زل زدم . مثل ديوونه ها چنگي به موهاي بلندم زدم و گفتم :
- حالا بايد چيكار كنم ؟ بايد چيكار كنم ؟!
اشك بدتر راهش و به روي گونه هام باز كرد . دور اتاق ميگشتم و دنبال راه چاره بودم . واقعا اون آراد بود ؟! اون كه به ماشين تكيه داده بود . . . چرا الان سُر خورده بود پايين ؟ موهاي خودش بود . سرش . حتي همون پيرهن سفيد رنگش كه حالا كثيف و گلي شده بود .
نفهميدم دارم چيكار ميكنم . سريع به سمت كمد لباسام رفتم . اولين لباسي كه جلوي دستم اومد كشيدم . سريع پوشيدمش . از اتاق هراسون بيرون زدم . حتي برام مهم نبود كه هيوا خوابه يا بيدار . يا اصلا كسي من و اين موقع شب ميبينه يا نه . . . شوخي نبود . آراد بيرون روي زمين افتاده بود .
قلبم تيكه و پاره شده بود . قدمام و تند تر كردم . حتي نديدم كه چراغا خاموشه يا روشن . فقط در خونه رو ميديدم . اشكام و پس زدم تا تاري ديدم برطرف شه . كم مونده بود روي پله ها بيفتم . ولي اون لحظه نيروي عجيبي گرفته بودم . حس اينكه يكي به كمكم احتياج داره . اينكه اون شخص آراده !
بي توجه به شُر شُر بارون به سمت آراد رفتم . با صدايي گرفته صداش زدم :
- آراد .. . آراد . . .
جوابي نميداد . كنارش نشستم . لباش به كبودي ميزد . بدنش سرد بود . ترسيده بودم . نگاهم و به خيابون خلوت دوختم . دستش و گرفتم . نبضش زير دستم ميزد . همين بهم جرات بيشتري داد . صورتش و تو دستم گرفتم . دوباره صداش كردم :
- آراد . . . آراد . . . پاشو . . .آراد خوبي ؟
پلكاش لرزيد . چشماش حركت خفيفي كرد با دستم صورت سردش و آروم نوازش كردم :
- آراد چشمات و باز كن . چي شدي يهو ؟
به چشماش فشار خفيفي آورد . كمي نيمه باز شد . مستقيم نگاهم كرد . لبش كشيده شد و شكل لبخند به خودش گرفت . با صداي كم جوني گفت :
- به . . . بانو . . . بالاخره . . . افتخار دادي ؟ . . . از اتاق . . . گرم و نرمت . . . اومدي بيرون ؟
مقطع مقطع و با لبهايي لرزون حرف ميزد عصبي بودم . از اينكه خودش و به اين وضع انداخته . ناراحت گفتم :
- پاشو برو تو ماشين بشين . همه ي بدنت يخ زده . پاشو .
خواستم كمكش كنم بلند شه . چشماش هوشيارتر شد . گفت :
- بايد حرف . . . بزنم . . . ميخوام . . . يه چيزي رو . . . بدوني . . .
عصبي تر از قبل گفتم :
- پاشو آراد . داري از سرما يخ ميزني . الان هيچي نميگي . اول گرم ميشي بعد كه حالت خوب شد حرف ميزني . پاشو .
بي حس و حال تر از چيزي بود كه بتونه خودش بلند بشه . انگار 2 ساعت توي سرما و بارون وايسادن بي جونش كرده بود . دستش و دور گردنم انداختم . توان مخالفت نداشت . نميتونستم بلندش كنم . سنگين بود و زورم بهش نميرسيد . يكم تقلا كردم نشد . نگاهم به آراد افتاد . دوباره پلكاش روي هم افتاد دستپاچه و پر ترس گفتم :
- چشمات و باز كن آراد . الان چه وقت خوابه ؟ بيدار شو . . . نميتونم اينجا ولت كنم . آراد .
چشماش يكم باز شد . يكم تقلا كرد و بالاخره تونستم از روي زمين بلندش كنم . همه ي وزنش روي شونه هاي نحيفم افتاده بود . در ماشين و باز كردم . نگاهي به جلو ماشين انداختم . حتي نميدونستم اين لامصب بخاريش چجوري كار ميكنه . نگاهي به آراد كه كم جون و سست سرش روي شونم افتاده بود انداختم . نگاهم و با دستپاچگي به خونه ي خودمون انداختم . همه ي چراغا خاموش بود .
يالا هورام . براي يه بار شجاع باش . . . واسه يه بار يه كاري انجام بده . . .
سريع تصميم گرفتم . حتي نذاشتم فكر ديگه اي ذهنم و منحرف كنه . در ماشين و بستم و با دزدگير قفلش كردم . به زور آراد و به در خونه رسوندم . به نفس نفس افتاده بودم . قطره هاي بارون سر تا پا خيسم كرده بود . پاهاي آراد روي زمين كشيده ميشد .
زير گوشم صداش و ميشنيدم . انگار هذيون ميگفت . يا انقدر توانش و نداشت كه حرفاش و بلند بگه . زمزمه وار ميگفت :
- هوا . . . سرده . . .
با زور همينجور كه به سمت خونه ميكشيدمش گفتم :
- آراد الان ميبرمت يه جاي گرم . . . نخواب باشه ؟ آراد ميشنوي چي ميگم ؟ كمكم كن زودتر برسيم بالا .
چشماش يكم نيمه باز شد . چند تا قدم كوچيك جلو اومد . همون كمك بزرگي بهم كرد تا از شَر بارون خلاص شيم . وارد خونه شديم . در و بستم و دوباره زير لبي كنار گوشش باهاش حرف زدم :
- يكم ديگه مونده . چند تا قدم ديگه كمكم كن . باشه ؟
چشماش بسته بود . با تمام تواني كه داشتم آراد و وارد خونه كردم . هواي مطبوع خونه تن يخ بسته ي من و يكم گرم كرد . دستام سِر شده بود زير بارون . حالا دوباره خون تو رگام جريان پيدا كرده بود . با صداي آروم گفتم :
- آراد رسيديم . طاقت بيار يكم ديگه .
جوابي ازش نيومد . داشتم تعادلم و از دست ميدادم . ولي هر طور بود خودم و سر پا نگه داشتم . ميدونستم اگه آراد از دستم سُر بخوره و بيفته ديگه نميتونم بلندش كنم . به سمت راه پله رفتم . چجوري بايد اين همه پله رو بالا ميرفتم ؟اشكم داشت در ميومد . پشيمون شده بودم .
با نگاهي به صورت رنگ پريده و معصوم آراد دوباره نيرو گرفتم . آراد به كمكم احتياج داشت .
يه پله بالا رفتم . به خاطر سر بالايي بودن و ارتفاع پله ها سنگيني آراد و بيشتر روي شونه هام حس ميكردم . سه تا پله رو بالا رفتم كه احساس كردم دستام بي جون شده . آراد داشت سُر ميخورد پايين . يهو چسبوندمش به ديواره ي راه پله و محكم خودم و بهش چسبوندم كه نيفته پايين . انگار دردش گرفت . اخماش تو هم رفت و ناله ي خفيفي كرد .
از نالش دلم ريش شد . دوباره با احتياط دستش و دور گردنم گذاشتم و با تمام قدرتم بالا كشيدمش . فقط خدا خدا ميكردم كه يه وقت حرفي نزنه . وگرنه همه رو بيدار ميكرد .
هر چي بالا ميرفتم اين پله ها تمومي نداشت . دو بار نزديك بود آراد پرت بشه پايين . ولي هر جور بود با چنگ و دندون تو بغلم نگهش داشتم .
بالاخره روي آخرين پله رسيديم . آراد و تقريبا ميكشيدم . به سختي وارد اتاقم كردمش . تمام انرژيم و جمع كردم و گذاشتمش روي تختم . نفس عميقي كشيدم . به سمت در رفتم و هراسون كل راه پله رو از نظر گذروندم . خدارو شكر كه كسي بيدار نشد . هنوز عصبي بودم . هنوز دستام ميلرزيد . ازم بعيد بود كه بتونم همچين كاري رو انجام بدم .
سريع وارد اتاقم شدم و در و قفل كردم . نگاهي به آراد كردم كه روي تختم افتاده بود و پاهاش از تخت آويزون بود . حالا بايد چيكار ميكردم ؟!
زير لب ناله ميكرد . نزديك تر رفتم دستم و روي پيشوني و گونش گذاشتم . داغ بود . دست و پام و بدتر گم كردم . حالا بايد چيكار ميكردم ؟!
نگاهم به سمت لباساش كشيده شد كه از خيسي به تنش چسبيده بود . حتي از فكري كه از سرم گذشته بود هم خجالت كشيدم . چه برسه كه ميخواستم عمليش كنم . از توي كمدم پتوي اضافه برداشتم و روش انداختم . شوفاژ اتاقم گرم بود . توي اتاق چند تا قدم مضطرب و نگران برداشتم . يه جاي كار درست نبود . آخه لباساش خيس بود . اگه با همونا ميخوابيد بدتر ميشد .
پلكام و بستم . زمزمه وار گفتم :
- هورام عجب غلطي كردي . به تو نيومده ناز كني . بيا حالا تحويل بگير ! اگه از اول رفته بودي پايين اين مصيبتارو نميكشيدي .
نگاهم بهش خيره مونده بود . نزديك تر شدم بهش . تكونش دادم گفتم :
- آراد . . .
جوابي نداد . حتي پلكاشم نيمه باز نشد . اين بار محكم تر بازوش و تكون دادم لبام و تر كردم و گفتم :
- آراد . بيدار شو . بايد لباسات و در بياري . وگرنه حالت بدتر ميشه .
دوباره اخماش تو هم رفت و ناله ي خفيفي كرد . انگار كابوس ميديد . بدنش داغ و داغ تر ميشد .
پتو رو از روش كنار زدم . دوباره نگاهم به لباساي خيس و گل آلودش افتاد . تختمم حسابي كثيف شده بود . كلافه زير لب گفتم :
- لعنتي .
بدون اينكه نگاهش كنم دستم و به سمت پيرهن سفيدش بردم . زير لب گفتم :
- فقط ميخوام كمكت كنم حالت بهتر شه .
دكمه هاش و باز كردم . نيم نگاهي بهش انداختم . قلبم تند تند ميزد . نميدونستم اين قلب لعنتي ديگه چه مرگشه ؟!
دستاش و از توي آستين پيرهنش در آوردم . احساس ميكردم صداي قلبم كل اتاق و برداشته . ناخودآگاه دستم روي سينش كشيده شد . داغ بود و با هر نفسش بالا پايين ميشد . مات نگاهم روش مونده بود . با ناله ي آراد نگاهم و ازش دزديدم . پيرهنش و برداشتم و به سمت شوفاژ رفتم . همون جا انداختمش كه خشك بشه . خواستم دوباره پتو رو روش بكشم كه دستم به شلوارش خورد . اونم خيس بود . كلافه شدم . گندت بزنن هورام . اين ديگه چه موقعيت كوفتي بود كه توش گير افتادي ؟
فكري كردم . سريع از اتاق بيرون رفتم . در اتاق بابا رو باز كردم . نگاهي داخل كمد لباسش انداختم . بابا نسبت به آراد خيلي چاق تر بود . با اين وجود گرمكن سرمه اي رنگ بابا رو از توش در آوردم و برگشتم سمت اتاق . بين راه نگاهم به ديواري كه آراد و بهش تكيه داده بودم افتاد ! واي اينجا چرا انقدر گلي بود ؟! نگاهم پايين تر كشيده شد . همه ي راه پله پر از گل و كثيفي بود . دست و پام و گم كرده بودم . هر لحظه ممكن بود يكي بيدار شه و وضع اونجا رو ببينه ! سريع وارد اتاق شدم . لباسايي كه دستم بود و اونجا گذاشتم و از اتاق بيرون اومدم . در و روي آراد با احتياط قفل كردم .
از پله ها سرازير شدم . دستام ميلرزيد . ولي مدام به خودم نهيب ميزدم كه تو ميتوني هورام ! قوي باش .
وسايل شوينده برداشتم و به سمت راه پله رفتم . نميدونم چند دقيقه بود كه داشتم اونجارو تميز ميكردم ولي وقتي به خودم اومدم كه از كمر درد به سختي سر پا وايساده بودم .
بالاخره كارم تموم شد و به سمت اتاق برگشتم . كليد و تو قفل چرخوندم و وارد شدم . نگاهم به آراد افتاد . سريع لباس و تنش كردم . دوباره نگاهم به شلوارش افتاد .
كم مونده بود از موقعيتي كه توش گير افتادم گريم بگيره . آخه من و چه به اين كارا ؟ دوباره آراد و تكون دادم . ولي انگار نه انگار . هر لحظه تبش داشت بالا تر ميرفت و من نميتونستم الكي دست دست كنم . كمربندش و باز كردم . نگاهم و به سمت راست چرخوندم تا چشمم بهش نيفته . حتي از برخورد دستم با شلوارش هم خودداري ميكردم . دكمه و زيپشم باز كردم و از پاش كشيدم بيرون . شلوار گرم كن و برداشتم . يكي از پاهاش و به زحمت داخلش كردم . حالا نوبت اون يكي بود . تا اينجاش آسون بود . ولي نميدونستم بايد چجوري از پاش بالا بكشمش .
بالاخره با كلي كنجار رفتن و بلند كردن و چرخوندن آراد تونستم شلوار و پاش كنم . احساس ميكردم يه كار بزرگي رو انجام دادم . بالاخره خيالم راحت شد و پتو رو روش انداختم . دستم و روي پيشونيش گذاشتم . هنوزم داغ بود . سريع وسايل آوردم اول يه تب بُر بهش دادم و بعد همونجور كه تو فيلما ديده بودم سعي كردم با حوله ي نم دار تبش و پايين بيارم . يكم كه گذشت احساس كردم خنك تر شده . نفس راحتي كشيدم و حوله ي نم دار و كنار گذاشتم . موهاش هنوز خيس بود . نگاهي به صورتش انداختم . ديگه از رنگ پريدگي خبري نبود . لباش رنگ گرفته بود . ولي هنوزم معصومانه خوابيده بود .
بي اراده دستم و به سمت موهاش بردم . با انگشتان كنارشون زدم . انگشتم پايين تر اومد و رو پيشونيش نشست . بازم حركتش دادم . از روي گونش سر خورد و به سمت لباش رفت . دستم و آروم روي لبش حركت دادم .
محو تماشاش شده بودم . من كه ازش ناراحت بودم . من كه از اين همه غرور و خودخواهيش متنفر بودم . پس اين احساس چي بود ؟ دلم ميخواست تا ابد بهش خيره بشم . دوست داشتم دستم و مدام روي اجزاي صورتش بكشم و با لذت نگاهش كنم .
احساس كردم لباش تكون خورد . انگشتم بوسيده شد . از حالت گيج و گنگي بيرون اومدم . دستم و پس كشيدم . نگاهم به پلكاي بستش افتاد . آب دهنم و قورت دادم . هنوز خواب بود . پس . . . سرم و تكون دادم . . . خيالات برم داشته . آره همينطوره . . . دوست نداشتم ازش دل بكنم . پلكام سنگين شده بود . بالاخره نگاهم و ازش گرفتم . خواستم از لبه ي تخت بلند بشم كه دستاش دور مچم حلقه شد . هراسون بهش خيره شدم . پلكاش نيمه باز بود . با صدايي گرفته گفت :
- كجا ميري ؟
به تته پته افتادم . بيدار بود ؟ خاك بر سرت هورام . چقدر عقده اي بازي در آوردي . همه رو حس كرده . خاك تو سر پسر نديدت ! گفتم :
- بيداري ؟ حالت خوبه ؟
سعي كردم نقاب خونسردي به چهرم بزنم . به سختي آب دهنش و قورت داد و پلكاش و باز و بسته كرد . گفتم :
- من ميرم يكم چايي بيارم بخوري . گرم ميشي حالت بهتر ميشه .
به محض اينكه خواستم پاشم دستش و دوباره محكم تر دور مچم قفل كرد و گفت :
- كجا بانو ؟ در نرو . هيچي نميخوام .
ديگه مقطع مقطع حرف نميزد . ولي صداش گرفته بود . احتمالا گلو درد هم داشت ولي به روي خودش نمياورد . شوخي نبود كه 2 ساعت زير بارون مونده بود .
بي اراده كنارش موندم . لبخند زد . سرم و پايين انداختم و با پايين بلوزم ور رفتم . با صداي آروم گفت :
- چجوري من و تا اينجا آوردي ؟
سرم و بالا گرفتم . گفتم :
- به سختي . نزديك بود چند بار از دستم سُر بخوري و از پله ها پرت شي پايين .
لبخند محوي روي لبش نشست گفت :
- بهتر . توام يه نفس راحت ميكشيدي .
نگاهي به چشماي شوخش انداختم . شايد به نظر اون شوخي بود . ولي ناراحت شدم . ناخودآگاه لبم و به دندون گرفتم . گفتم :
- من راضي به مرگت نيستم .
- پس چرا دو ساعت زير بارون كاشتيم ؟ هي گفتم الان مياد . . . الان ديگه دلش ميسوزه مياد . . . الان صداي بارون و ميشنوه دلش به رحم مياد . ولي بانوي من توجهي به بارون و سرما نداشت . حتي دلشم واسه اون بي نوايي كه داشت بارون ميخورد نسوخت .
سرم و پايين انداختم . من واقعا قلبم از سنگ بود . همش تقصير من بود كه آراد به اين روز افتاده بود . همش به خاطر من بود كه حالش بد بود . به خاطر من بود كه صداي بم دوست داشتنيش زمخت تر شده بود . هر چند كه جذابيت صداش و بيشتر كرده بود ولي بازم تقصير من بود كه به اين حال افتاده بود . قطره اشكي از گوشه ي چشمم سُر خورد . ياد بدن تب دارش افتادم . ناله هاي زير لبيش .
نميدونم از ناراحتي بود يا فشار عصبي كه توي اين چند ساعت تحمل كرده بودم ولي اشكم بي مهابا روي گونم ميريخت . حتي از بودن آرادم ابايي نداشتم . بي اراده اشكام پايين ميومدن . صداش و شنيدم . دستش و زير چونم گذاشت و گفت :
- ببينمت . داري گريه ميكني ؟!
صداش متعجب بود . مهربون بود . ناشناخته بود . اصلا با آرادي كه تو ذهنم ساخته بودم زمين تا آسمون فرق داشت .
سرم و بالا آورد . نگاهش و به چشمام دوخت . ناراحت شد . اونم پا به پاي من غمگين شد . اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- گريه نكن هورام .
همين حرف كافي بود تا بازم اشكام سرازير بشه . بازم ناراحت تر از قبل بشم . آراد خودش و به سمتم كشيد . من و به خودش نزديك كرد . سرم و تو سينش پنهان كرد . دستم و محكم روي دستش گذاشتم كه ولم نكنه . كه ازش جدا نشم . احساس ميكردم تنها جايي كه آروم ميشم همون جاست . بوسه اي روي سرم گذاشت گفت :
- بانوي لوس من . گريه نكن . اصلا اين ناراحتيت به خاطر چيه ؟
با هق هق گفتم :
- همش تقصير منه .
با صدايي كه خنده ازش معلوم بود گفت :
- نخير بانو تقصير منه كه زيادي سيريشم . فكر كردم ميتونم روي بارون و كم كنم . ولي اون حالم و گرفت .
لبخند محوي روي لبم نشست . همينجور كه سرم و از روي سينش بر ميداشت گفت :
- ببينمت .
نگاهش و به چشمام دوخت . مهربون بود . با آراد توي مهموني زمين تا آسمون فرق داشت .
- آروم باش . دلم نميخواد ناراحت ببينمت . ديگه حق نداري گريه كني . نه جلوي من . نه جلوي هيچ كس ديگه . اين يه دستوره . فهميدي ؟
مات نگاهش كردم . داشتم حرفاش و تو ذهنم سبك سنگين ميكردم دوباره گفت :
- مهم نيست كه الان داري فكر ميكني چقدر من خودخواهم . يا آدم اعصاب خورد كنيم . مهم اينه كه حرفي كه ميگم بايد عملي بشه .
خودم و از توي بغلش بيرون كشيدم . اخمام تو هم رفت گفتم :
- هنوزم خودخواه و مغروري . اصلا بايد بازم زير بارون ميموندي .
خنديد . با خندش قلبم و زير و رو كرد . گفت :
- من خود خواهم . قبول دارم . سعي كن يه جوري باهاش كنار بياي .
خودم و نباختم گفتم :
- چرا بايد كنار بيام ؟ به من چه ربطي داره ؟ بهتر نيست سپيده باهاش كنار بياد ؟
خنده از روي لباش محو شد . اخم ظريفي كرد و گفت :
- ميشه تيكه نندازي ؟
- نخير نميشه . چطور تو راحت حرفات و ميزني .
نگاهش و روي صورتم گردوند . از اينكه زير نگاهش باشم عصبي ميشدم . با اخم گفتم :
- ميشه اينجوري نگاهم نكني ؟
با خونسردي گفت :
- چجوري ؟
- همينجوري كه الان داري نگام ميكني .
- نخير نميشه .
زير لب غريدم :
- خودخواه .
- شنيدم .
با پررويي گفتم :
- ميدونم .
از جام بلند شدم و گفتم :
- خب انگار حالت خوبه . ديگه ميتوني بري .
- چجوري دلت مياد يه پسر مريض و اين وقت شب بذاري بره ؟ اگه بين راه تصادف كنم چي ؟
ميدونستم داره ادا در مياره ولي دلم راضي نميشد با اين حال دوباره بفرستمش بيرون . مستاصل گفتم :
- خيلي خب . پس بگير بخواب . ساعت 4 صبحه .
- هورام ؟!
همونجوري كه سرم توي كمد بود و داشتم براي خودم بالش و پتو بر ميداشتم گفتم :
- هوم ؟! چيزي ميخواي ؟
- ميشه بياي كنارم بشيني ؟
به سمتش برگشتم . چشماش هنوزم تب دار بود . انگار به زور خودش و بيدار نگه داشته بود . بالش و پتو رو روي زمين انداختم و با قدماي لرزون به سمتش رفتم . نميدونستم چرا وقتي به سمتش ميرفتم يهو دلهره و دلشوره و يه حس خاصي قلبم و قلقلك ميداد . كنار تخت دوباره نشستم . نگاهي به چشمام انداخت . گفت :
- من تند رفتم . يعني عصبي بودم . چطور بگم . . . وقتي ديدمت يهو ديوونه شدم .
تحمل نگاه كردن به چشماش و نداشتم . دستم و توي دستش گرفت و گفت :
- نميخوام طرف هيچ مردي بري . اگه ميخواي ديوونه نشم نرو .
زير لبي گفتم :
- تو هنوز تكليفت با خودت مشخص نيست . حتي نميگي چرا نبايد طرفشون برم . . .
دستش و روي لبم گذاشت . ساكت شدم . نگاهش از چشمام پايين رفت . انگشت اشارش و روي لبم كشيد . مات كاراش بودم . گفت :
- الان هيچي در اين مورد نگو . يكم بهم وقت بده . باشه ؟
دوباره نگاهش و به چشمام دوخت . انگشتش و برداشت . گفتم :
- بايد از هم فاصله بگيريم . اينجوري بهتره .
دستش توي موهاش رفت . گفت :
- نميتونم . من فاصله نميخوام . تو بهم فرصت بده . باشه ؟
- آخه . . .
- هورام !
لحنش تحكم داشت . ولي چشماش خواهش ميكرد حرفي در اين مورد نزنم .
اتاق پر از سكوت شده بود . ولي نگاهامون هنوز به هم خيره مونده بود . اين چشما چي داشت ؟ چرا ديوونم ميكرد ؟ چرا قلبم با ديدنشون ريتم ميگرفت و پر تپش ميزد ؟!
فاصلش باهام كم شد . ترسيدم . زير لب گفتم :
- آراد ؟!
- هيــــــــــس . . .
بيشتر نزديك شد . دلهره و استرس و يه عالمه احساسات ناشناخته سمتم هجوم آورد . دستام به لرزش افتاد . چشماش و از فاصله ي نزديك تر ميديدم . نگاهم پايين افتاد . لبهاش روي هم چِفت شده بود . دوباره گفتم :
- آراد . . .
نگاهم كرد . منم همينطور . نميدونم تو نگاهم چي بود . يا چه احساسي بهش دست داد . رنگ نگاهش عوض شد . سرش و كمي عقب كشيد . دستش به سمت موهام رفت . نوازش وار پشت گوشم بردشون گفت :
- جانم ؟!
صداش ميلرزيد ؟ درست فهميده بودم ؟! مثل دستاي من ؟! كه بي اختيار دچار لرزش شده بود ؟! يا مثل چشمام كه دنبال چشماش و اعضاي صورتش ميچرخيد ؟
قرار بود چه اتفاقي بيفته ؟ اون نزديكي به خاطر چي بود ؟ چرا نگاهم روي لباش قفل شده بود ؟
بيشتر خودش و عقب كشيد . هنوزم به صورتم نگاه ميكرد . ولي نه به لبهام . به چشمام زل زده بود . لبخند به لب گفت :
- هورام تو خيلي معصومي . . . تو خيلي پاكي . تو حيفي .
منظورش چي بود ؟! اينكه ميخواست ببوستم و نبوسيد ؟! چون پاكم ؟! چون حيفم ؟! يا چون زشتم ؟!
احساس بدي پيدا كردم . ولي به روي خودم نياوردم . گفتم :
- بهتره بخوابي . تو مريضي . استراحت بهترت ميكنه .
نفس عميقي كشيد . انگار ميخواست يه غمي رو از روي سينش پس بزنه . شايدم من اشتباه فكر ميكردم . گفت :
- تو كجا ميخوابي ؟
- روي زمين .
- كمرت درد ميگيره .
- من راحتم . تو بخواب .
- تو رو تختت بخواب . من رو زمين ميخوابم .
- آراد ! راحت باش . چيزيم نميشه .
آراد دو دل و پر شك و ترديد دراز كشيد . هنوز گوشه ي تخت يكم جاي خالي بود . نگاهم و بهش دوختم . گفت :
- ميتوني اينجا بخوابي . فكر كنم جات بشه . اينجوري خيالمم راحت تره .
ميترسيدم . خجالت ميكشيدم . كلي احساساي در هم و برهم داشتم كه بيشترياشون برام آشنا نبود . گفتم :
- روي زمين ميخوابم .
آراد خودش و بيشتر كنار كشيد و گفت :
- بخواب هورام .
خودش زودتر چشماش و بست . شايد ميخواست مطمئنم كنه كه تماسي در كار نيست . مگه همين چند دقيقه ي پيش . . . افكارم و پس زدم . انقدر بهش فكر نكن . شايد منظورش اون نبوده . منحرف نباش !
بي اراده كنارش دراز كشيدم . بوي آراد و گرماي حضورش قلبم و بيشتر به تپش مينداخت . چند تا نفس عميق كشيدم . پتوم و از پايين تخت برداشتم و روي خودم كشيدم . تا جايي كه ميشد خودم و گوشه ي تخت جمع كردم تا تماسي باهاش نداشته باشم . آرادم حسابي خودش و به ديوار چسبونده بود تا من راحت باشم .
پلكام و رو هم گذاشتم . بايد سعي ميكردم بخوابم . چشمام پر از خواب بود ولي شرايط غير عاديم خواب و از سرم پرونده بود .
صداي آروم آراد و شنيدم :
- راستي فكر نكن كه نفهميدم لباسام عوض شده ها !
همينجور كه پشتم بهش بود لبم و به دندون گرفتم . ديدي آبروت رفت هورام خانوم ! جوابي بهش ندادم . تا شايد فكر كنه خيلي سريع خوابم برده . اينجوري كمتر خجالت ميكشيدم . دوباره صداش و شنيدم :
- مرسي بانو . براي همه چي . شب بخير .
براي همه چي ؟! يعني براي لباسا ؟! انگار به خير گذشته بود . خودش كه راضي بود . من ديگه براي چي بايد با خودم و احساساتم كلنجار برم ؟!
پلكام و بستم . انگار شب بخير آراد مثل داروي خواب بود . چون خيلي سريع خوابم برد .
*****
دستم و روي صورتم كشيدم . غلت زدم تو جام . سرم يه جاي گرم و نرم قرار گرفت . با خيال راحت دوباره داشت خوابم ميبرد كه صداي خنده هاي ريزي رو شنيدم .
اخمام و تو هم كشيدم . اين ديگه صداي كي بود ؟! فكر كردم اشتباه شنيدم . ولي دوباره يكي ريز ريز كنار گوشم خنديد .
هر كار ميكردم پلكام باز نميشد . خيلي خوابم ميومد . دلم ميخواست بيخيال كنجكاوي در مورد اين صداي خنده بشم ولي نميشد . به سختي پلكام و از هم باز كردم . نگاهم به گرمكن سرمه اي رنگ افتاد . اخمام و تو هم كشيدم تا يكم بيشتر تمركز كنم . اين ديگه چيه ؟!
دستم و جلو بردم و بي هوا لمسش كردم . صدايي كه تا اون لحظه ريز ميخنديد حالا خنده هاش واضح تر شده بود .
نگاهم و بالا آوردم . با ديدن صورت آراد توي چند سانتيم لبخندي بي اختيار روي لبم نشست . نميدونم توي اين لبخند مست و مَلَنگِ من چي بود كه بدتر به خنده انداختش . همينجوري با تبسم بعد از خواب داشتم نگاهش ميكردم كه انگار توي يه لحظه خواب از سرم پريد . يهو ازش فاصله گرفتم و تقريبا خودم و پرت كردم اون طرف تخت كه كم مونده بود بيفتم پايين . خنده اش بيشتر شد .
تازه به خودم اومده بودم . من تو بغل اين چيكار ميكردم ؟! ديدم ديشب هي اصرار ميكنه رو تخت بخوابما . همش نقشه بود ؟!
آراد با همون خنده اي كه روي لبش جا خوش كرده بود گفت :
- سلام . صبح بخير .
روي تخت نيم خيز شدم . دستي به موهام كشيدم و دستپاچه گفتم :
- سلام .
هنوزم خنده روي لباش بود . دستش و زير سرش گذاشته بود و نگاهم ميكرد . انگار سر حال تر شده بود . ديگه آثار تب توي چهرش معلوم نبود . دستپاچه گفتم :
- به چي ميخندي ؟!
همينجوري كه سعي ميكرد خنده اش و مهار كنه به آرومي گفت :
- فكر كنم اگه ديشب روي زمين ميخوابيدم بيشتر در امان بودم !
گنگ و پر از سوال بهش خيره شدم گفت :
- از بس كه ديشب لگد خوردم فكر كنم كل تنم كبود شده الان .
سرم و پايين انداختم و با شرمندگي گفتم :
- خيلي بد خوابيدم ؟! ببخشيد .
- خواهش ميكنم بانو .
نگاهش كردم . خيلي سرحال بود . نه خبري از غم ديشبش بود . نه خبري از اخم و عصبانيت . لبخندي بي اراده روي لبم نشست .
دستگيره ي در اتاقم چند بار بالا و پايين شد . با وحشت برگشتم و بهش خيره شدم . بعد چند تا تقه به در خورد و صداي هيوا بلند شد :
- هورام . . . زنده اي ؟ چرا در اتاقت قفله ؟ ميدوني ساعت چنده ؟ پاشو . . .
جوابي ندادم . هراسون به آراد خيره شدم . اونم به من خيره بود . منتظر بود من بهش بگم چيكار كنه و اونم انجام بده . ولي من مثل ماست منتظر يه امداد غيبي بودم . ديشب فكر اينجارو نكرده بودم ! حالا چطوري بايد از جلوي چشماي هيوا و ماه بانو آراد و ميفرستادم كه بره ؟
هيوا دوباره به در زد و گفت :
- هورام . . . بيداري ؟ جواب بده نگرانت شدم .
از جام بلند شدم . چند تا قدم تو اتاقم برداشتم و بعد پشت در رفتم . از همون جا گفتم :
- هيوا بيدارم . الان ميام پايين .
پشتم و چسبوندم به در و رو به آراد با اشاره گفتم :
- چيكار كنيم ؟!
شونه بالا انداخت . پوفي كردم . چقدر خونسرد بود ! دوباره هيوا گفت :
- در و باز كن ببينمت . اين در چرا قفله ؟
به سمت تخت رفتم . دست آراد و گرفتم و بلندش كردم . با كشيده شدن دستش آخ گفت كه سريع جلوي دهنش و گرفتم . تو همون حالت كه دور خودم ميچرخيدم و دنبال يه جايي ميگشتم تا آراد و قايمش كنم گفتم :
- صبر كن هيوا . الان باز ميكنم .
هيوا غر غر كنان گفت :
- بدو باز كن ديگه . داري چيكار ميكني ؟
به سمت كمد لباسام رفتم . ولي انقدر كوچيك بود كه جاش نميشد . آخه من توي يه اتاق 12 متري چجوري ميتونستم يه پسر با اين قد و قامت و قايم كنم ؟! استرس به دلم چنگ ميزد . آراد نگهم داشت و اشاره به پشت در كرد . بعد زمزمه وار گفت :
- ميرم پشت در . فقط نذار بياد تو .
سر تكون دادم . آراد پشت در قايم شد . چند تا نفس عميق كشيدم كه آروم شم بعد در و باز كردم . هيوا مشكوك نگاهم كرد گفت :
- در اتاق چرا قفل بود ؟!
بدون اينكه خودم و ببازم شونم و بالا انداختم و گفتم :
- همينطوري . چيزي شده ؟
هيوا سركي توي اتاق كشيد . تازه يادم افتاد كه لباساي آراد روي شوفاژه . جلوي نگاهش وايسادم و گفتم :
- چيزي شده ؟
هيوا متعجب گفت :
- چرا اينجوري ميكني ؟ برو كنار بيام تو .
ميومد تو بدبخت ميشدم . گفتم :
- هيوا تو برو الان ميام پايين .
سريع در و روش بستم و بهش تكيه دادم . صداي هيوا رو شنيدم كه از پشت در گفت :
- ديوونه شدي امروز ؟ باشه زود بيا پايين . بابا تا 1 - 2 ساعت ديگه ميرسه خونه .
نگاهم به سمت آراد كه حالا به در تكيه داده بود افتاد . با نگراني گفتم :
- چجوري از اينجا ببرمت بيرون ؟!
آراد به سمت لباساش رفت . برداشتشون گرمكنش و در آورد . نگاهم و چرخوندم و پشتم و بهش كردم . هم زمان گفتم :
- آراد ! ميشه مراعات كني يكم ؟!
همينجور كه لباس تنش ميكرد گفت :
- ديشب خودت اينارو تنم كردي . يادت رفته ؟!
صادقانه گفتم :
- بله ولي من نگاهت نميكردم !
با لحني شيطون گفت :
- از حفظ تنم ميكردي ؟ انتظار داري باور كنم ؟!
- آراد ! ميشه بس كني . الان بگو چجوري ميخواي از اين خونه بري بيرون ؟!
- به راحتي بانو ! غصه نخور .
به سمتش برگشتم . لباسش و پوشيده بود . گرمكن بابا رو روي تختم انداخت و گفت :
- برو پايين سرشون و گرم كن من از در ميرم بيرون .
- تنهايي گفتي ؟
- چاره ي ديگه اي نداري بانو . وقتي پسر مياري تو اتاقت بايد فكر اينجاهاشم بكني .
قيافش شيطون شده بود دوباره . با اخم به سمتش رفتم و مشتي به بازوش كوبيدم گفتم :
- ديشب اگه ولت ميكردم اونجا ميمردي . مجبور بودم ميفهمي ؟
خنديد و گفت :
- بانو خشن ميشود .
وقتي قيافه ي نگران و ترسيده ي من و ديد گفت :
- برو پايين بانو . معمولي باش . مثل هميشه . منم آروم ميام پايين باشه ؟!
با نگراني گفتم :
- باشه . راه ديگه اي نداريم .
موهام و مرتب كردم و به سمت در رفتيم . جلوتر و از آراد قدم بر ميداشتم . صداي هيوا و ماه بانو از آشپزخونه ميومد . نفس عميق كشيدم . نگاهي به آراد انداختم كه پايين پله ها وايساده بود و بهم اشاره ميكرد برم تو و نترسم .
وارد آشپزخونه شدم . ماه بانو با ديدنم گفت :
- صبح بخير. بيا صبحانت و بخور .
صورت هيوا و ماه بانو دقيقا رو به جايي بود كه آراد بايد رد ميشد . با من من و دستپاچگي گفتم :
- ماه بانو از تو بخچال برام خامه مياري ؟
ماه بانو با تعجب گفت :
- تو كه خامه دوست نداري .
- دلم خواست امروز بخورم .
تنها چيزي كه به ذهنم رسيد همين بود . نميدونم اونام متوجه نگرانيم شدن يا نه . ولي به هر بدبختي كه بود هيوا رو هم دنبال چاي ريختن فرستادم و سريع به آراد علامت دادم كه رد شه . اونم با قدماي بلند از جلوي آشپزخونه گذشت و بيرون رفت . با رفتن آراد قلبم آروم گرفت . هيوا و ماه بانو هنوزم با نگاهي مشكوك بهم خيره شده بودن ولي من به حالت طبيعي برگشته بودم .
ديشب جنجالي ترين شب زندگيم بود ! با حضور آراد ! با گرماي بودنش ! لبخند از روي لبم كنار نميرفت . چه اهميتي داشت هيوا و ماه بانو مشكوك بهم خيره بشن ؟! يا اينكه چه كاري درسته و چه كاري غلط ؟! مهم اين بود كه ديشب شب خوبي بود .
*****
- بابت ديشب بازم ازت معذرت ميخوام . واقعا نميدونستم سپيده ميخواد آراد و با خودش بياره . وگرنه ازت نميخواستم بياي .
همينجوري كه به دستم خيره شده بودم گفتم :
- اين چه حرفيه ؟ احتياج به عذر خواهي نيست حسام .
با عذر خواهي حسام و پيش كشيدن دوباره ي قضيه ي مهموني دوباره همه چيز جلوي چشمم جون گرفت . رقص سپيده و آراد . . . دست تو دست همديگه وارد سالن شدنشون . . . لحن حرف زدن و خودموني بودن سپيده . . . چقدر راحت كنار اومده بودم باهاش ! چقدر احمق بودم كه ديشب انقدر راحت بخشيده بودمش . . . چقدر ساده بودم . . . چقدر صادقانه براي حالش دل سوزونده بودم و اون . . .
صداي حسام افكارم و به هم ريخت :
- الو . . . هورام ! هنوز پشت خطي ؟
افكارم و از آراد و رفتاراش گرفتم گفتم :
- آره . . . چي گفتي ؟
- ميگم دلم ميخواد ببينمت . يه جوري هم ديشب و جبران كنم . اصلا نتونستم حتي باهات حرف بزنم .
- خب . . . خب . . . كي ؟!
خنده توي صداش پر شد . . . با سر خوشي گفت :
- يعني موافقي ؟ مياي بيرون ؟
با اكراه گفتم :
- آخه بيرون . . .
نذاشت حرفم كامل بشه سريع گفت :
- ميدونم . . . تو از بيرون و محيطاي شلوغ خوشت نمياد . . . قول ميدم ديگه همچين جاهاي پا نذاريم . ميبيني ؟ داريم كم كم همديگه رو ميشناسيم . . . الان بيشتر با روحياتت آشنا شدم .
چرا وقتي حسام حرف ميزد اون حسي كه با آراد داشتم و ندارم ؟ شايد به خاطر تُنِ صداشه ! شايدم به خاطرِ . . .
افكارم و پس زدم . . . اين فكراي مسخره چيه هورام ؟! بس كن . . . تو هيچ احساسي به اون نداري . بدون اينكه فكر كنم سريع گفتم :
- آره . . . منم دوست دارم تورو بيشتر بشناسم حسام .
حسام ذوق كرد .
- پس يه برنامه جور ميكنم بهت خبر ميدم . امشب شيفت نيستم .
به آرومي گفتم :
- باشه .
- پس خبرت ميكنم . فعلا .
با قطع شدن تماس صداي آراد توي سرم پيچيد . ميگفت دلش نميخواد من با حسام رفت و آمد كنم . نه اون . . . نه هيچ مرد ديگه اي . دستام شُل شد . اون با سپيده بود . . . حتي توضيحي بهم در اين مورد نداده بود !
" هورام ! مگه تو كي هستي كه اون بهت توضيح بده ؟ چرا احساساتي فكر ميكني ؟ "
چقدر زود خام رفتاراش شدم . . . ياد ديشب افتادم . . . اينكه چقدر بهم نزديك شده بود . اينكه ازم فرصت خواسته بود . . . براي چي ؟ كه بيشتر با دختراي ديگه جلوم مانور بده ؟
از حرص و عصبانيت پر شده بودم . از اينكه انقدر ساده بودم و سريع كوتاه ميومدم در مقابلش !
دلم ميخواست همه ي اتفاقاي ديشب و از ذهنم پاك كنم . دلم ميخواست حماقتام و از بين ببرم . من توي اتاقم راه داده بودمش . . . من ريسك كرده بودم . . . من به خاطرش زير بارون رفتم . . . احساس آدمايي رو داشتم كه ازشون سوء استفاده شده . . . هر وقت ميديدمش زبونم قفل ميشد . . . كافي بود حرف بزنه تا كلا يادم بره ازش دلخورم ! . . . وقتي خيره نگاهم ميكرد حتي خودمم فراموش ميكردم . . .
كلافه دستي به صورتم كشيدم . . . نه ! ديگه بسه ! ديگه اين همه احمق بودن بسه !
*****
- احوال بانوي خودمون ؟ رو به راهي هورام خانوم ؟
سعي كردم خونسرد نشون بدم . سرد و جدي جوابش و دادم :
- خوبم ممنون .
پشت خط يكم مكث كرد . بعد با لحني مشكوك گفت :
- چي شده بانو ؟ با ما قهري ؟ حال و احوال نميپرسي ؟
داشتم از اين لحن خونسردش عصبي ميشدم . . . يه جوري رفتار ميكرد كه باعث شد از كوره در برم . با لحني كه چندان خوش آيند نبود گفتم :
- صبح ديدمت ! صحيح و سالم بودي . . . ديگه براي چي بايد حالت و بپرسم ؟
سوتي كشيد و گفت :
- بانو باز جوش آورديا ! داري سَر ميري !
- كاري داشتي ؟
جدي شد گفت :
- ميشه بپرسم از صبح تا حالا از بنده چه خطايي سر زده كه سزاوار خشم شمام ؟
- يعني خودت نميدوني ؟
نفس عميق كشيد . كلافگي رو حس ميكردم از حالاتش . ولي كوتاه نيومدم . . . گفت :
- نخير من نميدونم ميشه ملتفتم كني ؟!
دلم نميخواست بهش بگم . . . نميدونم اين چه حسي بود . . . ولي دلم ميخواست سكوت كنم !
- مهم نيست !
- هورام ! داري عصبيم ميكني ! چي شده ؟ تو تا صبح خوب بودي !
گوشيم بوق زد نگاهي به صفحش كردم . حسام اومده بود پشت خطم . سريع به آراد گفتم :
- پشت خطي دارم فعلا . . .
عصبي گفت :
- جواب بده منتظر ميمونم !
شونه اي بالا انداختم و بدون گفتن كلمه اي آراد و گذاشتم پشت خط و به حسام جواب دادم .
- الو . . . حسام .
- سلام . اومدم پشت خطت ؟
- آره . چيزي شده ؟
- نه چيز خاصي نشده . اگه كاري داري بهش برس من بعدا بهت زنگ ميزنم .
ياد آراد افتادم كه پشت خط منتظر بود . ولي از قصد گفتم :
- نه كار مهمي ندارم . بگو .
- راستش امشب ميخوام ببرمت يه جايي . ساعت 8 ميتوني آماده باشي ؟
- 8 ؟ نميدونم . . . بذار به هيوا بگم . . . !
- نگران اجازه نباش . خودم زنگ ميزنم به بابات ميگم . باشه ؟ ناسلامتي من دكترتم !
خنديد . منم لبخندي نشست روي لبم . گفتم :
- باشه . چي از اين بهتر ؟ منتظرتم .
گوشي و قطع كردم . اسم آراد هنوز روي صفحه بود . نفس عميقي كشيدم و دكمه ي hold رو زدم . گفتم :
- خب ميشنوم !
- كي بود كه 10 دقيقه جواب دادن بهش طول كشيد ؟!
عصبي بود . با شنيدن صداي عصبانيش احساس خوبي بهم دست داد . گفتم :
- چرا ميپرسي ؟ مگه من از تو اينجور چيزا رو ميپرسم ؟
صداي نفس كشيدنش توي گوشي ميپيچيد . . . دوباره داشتم بي قرار ميشدم گفت :
- هورام نگي چه مرگته پا ميشم ميام اونجاها ! بترس از اون زماني كه كنترلم و از دست بدم !
- از چي داري ميترسونيم ؟ تو فقط بلدي بياي اينجا و گولم بزني ! فقط همين !
- آخه گل بانو من كي تورو گول زدم ؟!
لحن مهربونش آتيشم زد . احساساتي كه سعي ميكردم توي نطفه خفه كنم يهو سر باز كرد . گفتم :
- اينجوري صدام نكن . خوشم نمياد !
نگفتم كه با اينجور صدا زدن بي تاب ميشم ، داغون ميشم ، قلبم پر تپش ميشه ! لحنش آروم شده بود گفت :
- پس چي صدات كنم بانو ؟ تو بانويي ديگه . مگه نيستي ؟
انگار از قصد روي بانو تاكيد بيشتري ميكرد . ميدونست داره كلافم ميكنه ! گفتم :
- همين الانم داري گولم ميزني . . . داري يه كاري ميكني كه عصبانيتم و فراموش كنم . . . داري كاري ميكني كه نامرديات يادم برم !
- بانو ! . . . بانو جان ! . . . اين حرفا چيه ؟! تو از عصبانيتت بگو . اصلا خودت و خالي كن . خودم دربست همه ي غمات و ميخرم . فقط ارزون حساب كن مشتري شيم !
- ببين ! همش داري مسخرم ميكني ! همش ميخواي عصبيم كني ! من فقط برات سرگرميم . . . اصلا هورام كيه ؟ مگه چقدر حال هورام مهمه ؟ همينقدر كه تو چند ساعت باهاش سرگرم بشي بسه ! مگه غير از اينه ؟
- هورام . معلومه چته ؟ بابا درست بگو منم بفهمم . . . مگه تو قرار نشد به من فرصت بدي ؟ پس اين حرفا ديگه چيه ؟ چرا انقدر ازم دلخوري ؟
- تو ديشب عمدا حواسم و پرت كردي . . . عمدا براي من توضيح ندادي . . . تو اصلا حرفي از سپيده نزدي . . . من پرسيدم تو جواب ندادي . . . حتي تو من و در حدي نميبيني كه بخواي در اين مورد بهم توضيح بدي . . . من حتي نميدونم تو چه موقعيتي هستم كه بايد ازت توضيح بخوام . . . حتي نميفهمم چرا به خودت اجازه ميدي كه من و بخواي كنترل كني . . . من اصلا هيچي نميفهمم . . . به جاي اينكه تو حس من و بهتر بكني بدتر داري گيجم ميكني . داري باعث ميشي كه احساس حماقت بكنم . . . تو با حرفات . . .
بين حرفم پريد هنوزم لحنش آروم بود گفت :
- هورام بانو ! آروم باش . . . من ميام اونجا همه چي و برات توضيح ميدم خوبه ؟
از جا پريدم نگاهي به ساعت انداختم 7 بود . تا 8 حسام ميومد و من بايد حاضر ميشدم ! سريع گفتم :
- نه ! نيا ! يعني . . . نميخواد بياي !
- چرا هورام ميام . ميخوام توضيح بدم . تو حق داري ناراحت باشي .
كلافه گفتم :
- نميخوام بياي ! اصلا مهم نيست .
- چرا مهمه ! قطع كن . من كارام و تو شركت سبك شه ميام پيشت . يكم دير ميشه ولي ميام .بهتره بيدار باشي . فعلا .
نذاشت چيز ديگه بگم سريع قطع كرد . ناباورانه تو گوشي گفتم :
- الو . . . آراد . . . آراد . . .
ولي هيچ صدايي از اون طرف نمي اومد ! گوشي رو با عصبانيت و كلافگي پرت كردم روي تخت . هورام بميري ! شانس بياري با هم نرسن اينجا !
دستم و چند بار به صورتم كشيدم . داشتم ديوونه ميشدم . اصلا باعث و باني تمام دعواهاي اين دو تا دوست منم ! آراد اگه حسام و ميديد حتما ميكشتش ! يا نه ! اصلا من و ميكشت !
مگه نگفت دوست نداره با حسام جايي برم ؟! نميدونستم بايد چيكار كنم ! بايد به حسام زنگ ميزدم و قرار و كنسل ميكردم ؟
" هي هورامِ ضعيف ! مگه از آراد ناراحت نبود ؟ دوباره با يكم نرمشش خام شدي ؟ مگه نميخواستي ديگه نذاري حرف حرف ِ اون بشه ؟ پس الكي هول نشو ! "
چند تا قدم با ترس و لرز تو اتاقم برداشتم . معلوم نبود امشب چي ميشه !
در باز شد برگشتم سمتش هيوا وارد اتاق شد گفت :
- حاضر نميشي ؟
- حاضر شم ؟
-آره ديگه حسام زنگ زد به بابا گفت قراره جايي ببرتت !
نگاهم رو ساعت چرخيد . كاش حسام زودتر برسه ! كاش آراد و حسام همديگه رو نبينن ! نگاهي به هيوا انداختم عادي بود رفتارش . نميدونستم حسام چي بهش گفته كه انقدر راحت قانع شده بود تا من باهاش بيرون برم !
به سمت كمدم رفتم مانتوي مشكي رنگم و برداشتم و تنم كردم . هيوا گفت :
- بايد برات چند دست مانتو بخرم . هر وقت ميخواي جايي بري اين مانتو مشكي رو ميپوشي .
بدون توجه به حرف هيوا داشتم به اين فكر ميكردم كه اگه حسام دير برسه چي ؟ يا اگه با آراد برسه ؟ استرس و اضطراب داشت خفم ميكرد .
هيوا دوباره گفت :
- شال مشكي سرت نكن . وايسا ببينم .
من و از جلوي كمد كنار زد . يكم لباسام و زير و رو كرد و آخر يه شال قرمز در آورد و دستم داد گفت :
- اين بهتره .
بدون حرف شال و ازش گرفتم ! برام مهم نبود چي ميپوشم . تنها چيزي كه الان اهميت داشت سر و سامون دادن اين گندي بود كه زده بودم !
نگاهم روي ساعت قفل شد . تازه 7:30 بود . تا نيم ساعت ديگه من ميمردم !
هيوا گفت :
- صداي كيوان مياد . انگار اومد . من برم ديگه . خوش بگذرون حسابي .
سر تكون دادم و گفتم :
- باشه . مواظب خودتون باشين .
هيوا سر تكون داد و رفت . حاضر بودم . براي بار صدم از پنجره به بيرون نگاه انداختم . كوچه خلوت بود . نگاهم به ساعت افتاد
مطالب مشابه :
دانلود رمان خلوت نشين عشق
دانلود رمان خلوت نشين عشق خلوت نشين عشق. pdf. تعداد صفحات:
رمان وسوسه
دانلود رمان 30- رمان عشق به آنلاین,رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www
رمان وسوسه
رمان عاشقانه جمعيت زيادي نبود و داخل حرم خلوت بود 30- رمان عشق به سرعت فراموش
رمان اولين شب ارامش
رو با تنفس عطر دل نشين وجودي رمان عشق به نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www
متن کامل فارسي و عربي خطبه فدکیه حضرت فاطمه الزهرا(س)
همانند جنين در شكم مادر پرده نشين شده، و دانلود کتاب رمان pdf وjar و apk; دانلود عشق واقعی
رمان آتش دل قسمت هجدهم
چشمامو بستم و به صداي موذن گوش دادم ، موسيقي دل نشين خلوت هم نبود دانلود رمان صدای عشق
بانوی سرخ (7)
- بهت ياد ندادن تو خلوت كسي - دكتر تورو خدا ناراحت نشين دانلود رمان صدای عشق "جلد
بانوی سرخ (11)
نگاهم و به خيابون خلوت دوختم . دانلود رمان صدای عشق "جلد اول و دوم " رمان برای کامپیوتر(pdf)
برچسب :
دانلود رمان خلوت نشين عشق pdf