در حسرت ديدار تو آواره‌ترينم...

 برای پير طنز و معلم انسانيت:  "منوچهر احترامي"

1

به گمونم اين پسر 10 ساله‌ام، سهيل، همين دوسير آبروي نداشته رُ هم بريزه با اين رپ‌خوني‌اش. بي‌كار بودي رضا ؟! مغزمان را خورد آخه! از وقتي كه به‌ش گفتي: " اگه حسني نگو، بلا بگو ... رُ بصورت رپ در بياري، مي‌توني بياي تو شكرخند، جلوي خود استاد احترامي بخونيش"، سرمونُ برده! يكسره ژست رپري مي‌گيره و تمرين مي‌كنه. چپ مي‌ره، راست مي‌آد، مي‌خونه! يه جاهايي هم، واسه خودش كلمه اضافه مي‌كنه. نظر مي‌ده! ميگه: اگه اينا نباشه كه رپ نمي‌شه! يه ماهه داره سرمونُ مي‌خوره! اعتماد به نفسش منُ كشته... مجبور ‌شدم تو اين Text‌سازي(!)، يه كوچولو كمكش كنم تا بار طنزشُ زيادتر كنه. خدا و "منوچهر احترامي" از سر تقصيرات ما بگذرن!

 2

با سهيل خيلي جور است. با همه‌ي بچه‌ها همين‌طوري است. با تمام وجود نازنينش با اين قشر ارتباط برقرار مي‌كند. "كي بود رفت زير ميز..." را كه مي‌خواندم، سراپايم ذوق و شوق مي‌شد. حس غليظ و بي‌آلايش مخصوصي در لابلاي كلمات موج مي‌زند كه مختص استاد است. شيطنت‌هاي كودكانه را طوري تصوير مي‌كند كه انگار همين الان دارد برايش اتفاق مي‌افتد و او كودكي شيرين‌زبان است كه قصه را روايت مي‌كند. در هر حوزه‌اي كه مي‌نويسد، هدفش آموزش غيرمستقيم با نثر و شعري رشك برانگيز است. طوري كلمات را مي‌چيند كه حسادت و تحسين طنزنويسان كهنه‌كار را برمي‌انگيزد. ما كه جاي خود داريم!

 3

سهيل عاشق لهجه‌ي يزدي است. كافي است كه از 100 كيلومتري يزد رد شويم، آن وقت تا مدت‌ها يزدي حرف مي‌زند! "منوچهر احترامي" هم كه دنبال روزنه‌اي براي برقراري ارتباط با كودكان و نوجوانان مي‌گردد. تهراني‌الاصل است اما لهجه‌ي غليظ يزدي را به شيريني صحبت مي‌كند. غليظ، مثل قطاب و باقلواي اصل يزد! از قرار معلوم حدود 30 سال پيش، 4-5 سالي در اداره‌ي آمار يزد مشغول به كار بوده است. استان يزد را مثل كف دست مي‌شناسد. سهيل را كه مي‌ببيند، مي‌زنند كانال يزدي و دِ بگو و بخند! چند بار به پسرم يادآوري كرده‌ام كه: مراقب رفتارت باش، اين‌‌قدر بِچه بِچه نگو! خوبيت ندارد". هر بار هم استاد به لهجه‌ي غليظ يزدي تشرم مي‌زند كه: چكارش داري بچه! ما خو(ب) با هم دوستيم! داريم يزدي گپ مي‌زنيم. برو او راه! (=برو كنار)

استاد گاهي اصطلاحات يزدي‌اي به كار مي‌برد كه مجبور مي‌شويم دست به دامان اقوام بشويم تا بفهميم معني‌شان چيست. عجيب به اين گويش تسلط دارد. فكر مي‌كنم كودك درون استاد خيلي باحال است. كل‌كل كردن‌شان ديدني است!

4

فرهنگ‌سراي هنر جاي سوزن انداختن نيست. "توي ده شلمرود، حسني (مثي‌كه خيلي) تنها بود... " مثي‌كه (مثل اين‌كه) را سهيل اضافه كرد! يه جاهاي ديگه هم اضافه‌كاري كرد كه به مذاق استاد و جمعيت حاضر در شکرخند بیست و پنجم خيلي خوش ‌آمد. سهيل اژدر(!)، با معرفي "م.پسرخاله" بعنوان شاعر، 3 بار به اجراي اين شعر پرداخت. دو مرتبه در بيرون از سالن و بار سوم روي سن و مقابل جمعيت. تا سه نشه، بازي نشه! استاد احترامي، پا به سن گذاشت تا جايزه‌‌ي رپر نوجوان را بدهد. سهيل دست استاد را بوسيد. منقلب شديم. او هم بغلش كرد و سر سهيل را بوسيد. قطره‌اي در چشمان سبز و نافذ استاد ‌درخشيد. اين صحنه فراموش شدني نيست. ناگهان استاد زد كانال يزدي و با سهيل، ميكروفن به‌دست، مشغول اختلاط شدند. فضا عوض شد و جمعيت زدند زير خنده...

 5

از خانه‌ي ما تا خانه‌ي استاد، فاصله‌ي چنداني نيست، اندازه‌ي ده دقيقه پياده‌روي. در هر مراسمي مي‌بينمش، سعي مي‌كنم طوري هماهنگ كنم كه او را برسانم. اغلب با دوستان طنزپرداز، سرِ همراهي و رساندن استاد به منزلش، جدل داريم و خوشبخت، آنكه ‌برنده است. در طول مسير با سوال‌هايمان سرش را مي‌بَريم و استاد، مهرباني سرشارش را نثارمان مي‌كند. هربار كه با سهيل هستيم، شانس‌مان براي همراهي‌اش بيشتر است! دعوت بقيه را رد مي‌كند و به ما افتخار مي‌دهد. جانمي جان، سهيل اژدر، اي ول!

نيروي هوايي، خيابان 35/3، ساختمان آجري دوست داشتني، هر دفعه دعوت‌مان مي‌كند كه برويم داخل و چايي بخوريم. مي‌گويم: استاد الان دير وقت است. باشد سر فرصت، درست و حسابي مزاحم مي‌شويم. مي‌گويد: هر وقت بياييد، قدمتان روي چشم.

اصرار مي‌كند. مهرباني‌ش بي‌دريغ و بي‌تكلف است. مرا ياد پدربزرگ نديده‌ام مي‌اندازد. او پدربزرگ همه‌ي كودكان و طنزنويسان ايران است.

 6

غروب سه‌شنبه 22 بهمن است. "رضا رفيع" پيش ما است. داريم چاي مي‌نوشيم. خانمم مي‌گويد: اين پنج شنبه، برويم منزل استاد احترامي. راست مي‌گويد، دلمان خيلي برايش تنگ شده است. شنبه -دوازدهم بهمن- گرفتاري‌هاي الكي، باعث شد كه شكرخند و ديدار مرشد پيرمان را از دست بدهيم. رضا هم (با اين كه سري به استاد بزنيم) موافق است. بارها به اتفاق استاد، اين مسير را طي كرده ولي هنوز افتخار نوشيدن آن چاي معروف نصيبش نشده است.

7

صبح چهار‌شنبه 23 بهمن است. كنار پنجره نشسته‌ام و با تماشاي خيابان، خستگي روز تعطيلي گذشته را در مي‌كنم! هوا ابري است و بوي نم باران به مشام مي‌رسد.

تق‌تق! پيام كوتاه بنده خدایی است. "انالله و انا اليه راجعون... پير نازنين ما، استاد منوچهر احترامي، پر كشيد".

يخ مي‌كنم. دست‌هايم شل مي‌شود. از جايم بلند مي‌شوم. لعنت بر شيطان! دوباره و چندباره مي‌خوانم. نه، هيچ‌جاي اين پيام كوتاه، بوي شوخي نمي‌دهد. سرد و ويرانگر! پدر طنز ايران درگذشت.  بغض‌مان مي‌تركد. آسمان از من دلتنگ‌تر است انگار. سابقه نداشته در اين فاصله‌ي كوتاه، چنين باران تند و پيوسته‌اي. به چشم برهم زدني، همه‌جا را آب برمي‌دارد.

8

از فرط گريه، خوابش برده است. از مدرسه كه برگشته، خبر را شنيده و به اتاقش خزيده است. يادداشت گذاشته كه: "مادر عزيزم، دوستت دارم. ساعت 2:30 بيدارم كن. از غم استاد خسته‌ام". دوستش را از دست داده است. غم كمي نيست.

صبح جمعه 25 بهمن است. مي‌خواهيم براي مراسم تشييع پيكر استاد، به تالار وحدت برويم. حريفش نمي‌شويم كه بماند خانه. دل تو دلش نيست. در سرتاسر مراسم، گوشه‌اي كز كرده‌ايم و به آن‌همه صميميت و لبخند مي‌انديشيم. اساتيد در باب هنروري استاد سخن مي‌گويند و اينكه ستوني استوار در طنز ايران بود: "از شمار دو چشم يك تن كم ... وز شمار خرد هزاران بيش". دارم به انسانيت و مهرباني خاموشش فكر مي‌كنم و سهيل به كودكيِ سرشار و همبازي از دست رفته‌اش. تشنه‌امان است...

9

تمام شد... پيرمان را به آرامي به خانه‌ي ابدي‌اش در قطعه‌ي هنرمندان بهشت زهرا رسانديم. اين‌بار از آن سر و دست شكستن‌ها براي همراهي‌اش خبري نيست. هيچ‌كس اصرار نمي‌كند كه همراه استاد باشد. روحاني دعوت شده براي خواندن نماز آخر، تاخير دارد. در اين فاصله "محمود فرجامي" دارد از خاطراتش با استاد مي‌گويد و جگرمان را مي‌سوزاند. نيازي به مداح و روضه‌خوان نيست. سهيل را مي‌بينم كه دور از جمعيت، در گوشه‌اي نشسته و نگاه مي‌كند. گل‌هاي سرخ را پرپر مي‌كنيم و لابلاي خاك‌هايي كه آرامگاه استاد را مي‌پوشانند، مي‌ريزيم.

جمعيت كه آهنگ بازگشت مي‌كند، سهيل تازه مي‌رود بالاي سر استاد. زانو مي‌زند. به تابلوي سياه كوچك نگاه مي‌كند. دارد آخرين خاطراتش از استاد را دوره مي‌كند: "توي ده شلمرود، حسني تك و تنها بود ... " زمزمه‌ي غريبانه و غمگنانه‌‌اش دلمان را آشوب مي‌كند. زبان مي‌گيرم: "گلي گم كرده‌ام مي‌جويم او را ..."

10

برچسب روي كفن، نوشته است: "اعزامي از بيمارستان رامتين". بيشتر مي‌سوزم. گويا دو‌شنبه شب، در آنجا بستري شده بود. همان موقع 3-4 ساعتي در منزل يكي از آشنايان در همان حوالي بودم. درست يك كوچه‌ پايين‌تر از بيمارستان رامتين! و بي‌خبر از آن نازنين.

گفتند: "اي دريغ و حسرت هميشگي ... ناگهان چقدر زود دير مي‌شود" و چقدر زود، دير شد...

گفتند: "هميشه پيش از آنكه فكر كني، اتفاق مي‌افتد"، فكر نكرديم و اتفاق افتاد...

داريم برمي‌گرديم. نزديك خانه‌ايم. از كوچه‌ي 35/3 مي‌گذريم، كسي در خيالم نجوا مي‌كند: "بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه  گذشتم". داغ چايش به دلم ماند.
زمزمه مي‌كنم:
"در حسرت ديدار تو آواره‌ترينم ... هرچند كه تا منزل تو فاصله‌اي نيست".

26/11/87

 


مطالب مشابه :


نقدي بر «در انتظار بربرها» اثر «ج.م. کوتزي»

بر «در انتظار بربرها» اثر «ج.م. کوتزي» نويسنده آفريقاي جنوبي و برنده محسن مينو خرد




عنوان: تجليل از رضا ناجي (برنده خرس نقره‌اي جشنواره برلين)

رضا ناجي هنرپيشه فيلم آواز گنجشكها، آخرين محسن و سميرا محسن مخملباف نيز برنده




گفت و گو با كاظم كريميان، شاعر معاصر؛

گاه نوشت های محسن مرادی چاي تازه دم ولب سوزش مي چسبد اصطلاح "گفتار" برگي برنده ،در آستين




خواص شاتره

آخرين مطالب. قارچ




در حسرت ديدار تو آواره‌ترينم...

، سرِ همراهي و رساندن استاد به منزلش، جدل داريم و خوشبخت، آنكه ‌برنده آخرين خاطراتش از




يادنامه اي بر خودم

چه جالبه امروز آخرين روز دوران دانشجويي از قطع نخاع گردنی " برنده فانوس چاي و نبات




این مردها هرگز با شما ازدواج نمی کنند...

آخرين مطالب. گروه [ یکشنبه ۳ فروردین۱۳۹۳ ] [ 14:4 ] [ محسن ماه پيشانيان ] .: چاي مفيد يا




نگاهی به عملکرد ذهن در فرایند یادگیری

آخرين مطالب این متن برنده جایزه beautiful life آلمان شده !!! کلیپ بسیار جال از تفاوت انسان با




تاريخ مديريت مالي The History of Finance (مقاله‌اي از مرتون ميلر)

سخنراني از مرتون ميلر، برنده جايزه نوبل آخرين Contribution مهم در حوزه (محسن رنانی




برچسب :