رمان عشق و خرافات 2
- گلرخ خانم باید اینبار میخش را محکم بکوبد
تا دیگر آقای نوربخش جرأت نکند او را طلاق بدهد. این همه سال تنهایی و چشم
انتظاری را تحمل کرد دیگر بس است.
تو گفتی باید بار دیگر سیامک را از
نزدیک ببینیم و پای حرفهایش بنشینیم. اگر به راستی از اعمال و کردار خود
پشیمان شده باشد دیگر امکان سهو و خطای مجدد نمی رود. هر دوی آنها به قدر
کافی زجر کشیدند و برای بچه هایشان هم خوب است که با یکدیگر آشتی کنند. بعد
از من پرسیدی، عمه پنجاه سالگی اش را جشن نگرفت؟
گفتم او بعد از متارکه دیگر برای خود جشن نگرفت.
آقا
شمس گفت خداکند عسل هم با شوهرش آشتی کند و به سر خانه و زندگی خود
برگردد. آقا کوروش جوان زیاد بدی نبود منتها آنقدر که کارش را دوست داشت به
عسل خانم توجه نشان نمی داد. حالا شاید وقتی بفهمد مادر و پدرش دارند با
هم آشتی می کنند او هم به فکر بیفتد و با شوهرش آشتی کند. من که هر وقت تو
چهرهٔ معصوم و بی گناه داریوش نگاه می کنم جگرم می سوزد و به خودم می گم
این بچه چه گناهی کرده که باید تنها و غریب باشه.
تو گفتی همهٔ ما تنها و
بی کسیم و هیچ کدام ما برای نمونه خوشبخت زندگی نکرد اما حالا شاید
زندگیمان تغییر کند. کاش من و کیارش هم از هم طلاق گرفته بودیم و امیدی
داشتم که روزی بار دیگر با هم زندگی کنیم.
ننه مریم که دچار احساس شده بود اشک از دیده فرو بارید و پیاپی آه کشید و به سختی توانست بگوید غصه نخور تو هم خدایی داری.
در
گورستان وقتی همه پیاده شدیم و به سوی آرامگاه خانوادگی به حرکت درآمدیم
تو در کنار گلرخ گام برداشتی و شروع به صحبت کردی که جای حدس نبود و به
یقین داشتی او را از مکالمهٔ تلفنی باخبر میکردی. پدرت ما را گذاشته بود و
به سراغ مسئول آرامگاه ها رفته بود تا اجازه دفن بگیرد و هنگامی که با یک
کارگر به ما پیوست بر لبش لبخند بود. آقا شمس و ننه مریم پس از آن که کارگر
قبری دو وجبی گود کرد در جعبه چوبی را باز کردند و کیسه ای به دست کارگر
دادند و او در گور کوچک گذاشت و چاله را پر کرد و پرسید سنگ چی، لازم دارد؟
پدرت گفت هنوز در این مورد تصمیم نگرفته ایم شاید سنگ کوچکی بیندازیم.
و به این ترتیب جده بدون هیچ دردسری کنار
نیاکان دیگر به خاک سپرده شد. بعد از آن مرد دعاخوان وارد شد و به قرائت
کتاب آسمانی پرداخت و برای آمرزش روح تازه دفن شده و دیگر امواتمان فاتحه
خواند و از آرامگاه خارج شد. عمه بهجت با گل و گلاب قبور را معطر کرد و
برادرت با پخش کردن خرما و میوه به زیارت کنندگان قبور دیگر آمرزش برای
امواتمان خرید. من حس کردم که عمه گلرخ بیتابی میکند و دوست دارد که هر چه
زودتر برگردیم. می توانستم حالش را درک کنم و به همین خاطر وقتی مادرم و
مادرت خواستند گردشی در قبرستان انجام دهند و گلرخ مخالفت کرد من هم به
حمایت او برخاستم و به بهانهٔ جادهٔ شلوغ راه رفته را برگشتیم. این بار
گلرخ ترجیح داده بود با من همسفر شود و آقا شمس جایش را به گلرخ داد و او
کنار دستم نشست و با نفسهای بلند مقطع سعی در پوشیده نگهداشتن هیجان خود
داشت. به سویش نگاه کردم و پرسیدم:
- عمه خوشحالی؟
او به جای جواب پرسید: تو هم می دانی؟
به جای من تو گفتی: من گفتم تا بداند و تدبیر درست کند.
من
پرسیدم: چرا من؟ من که نمی خواهم با سیامک زندگی کنم و بحمدالله عمه جان
هم بیش از من تجربه دارد. عمه گلرخ با گفتن این درست است اما براستی نمی
دانم چه باید بکنم، بار سنگین انتخاب را به شانه ام نهاد. من پرسیدم:
-
توی این چند سال کجا بوده و چه میکرده؟ نکند توی دیار فرنگ زن و بچه ای به
ارث گذاشته باشد و چند صباحی که بگذرد پیدایشان بشود و بخواهند با تو زندگی
کنند؟ خودت خوب میدانی عمه که من هیچ گاه با سیامک برخورد ناخوشایندی
نداشتم و اگر چه با یکدیگر دوست صمیمی نبودیم اما اختلافی هم با هم نداشتیم
و همیشه احترام یکدیگر را حفظ کردیم. از نظر من سیامک مرد خانواده دوستی
می آمد که تلاش داشت ارکان خانواده اش را حفظ کند و همگی شما را دوست داشت،
حالا چه شد که آن مرد خانواده دوست بیکباره تغییر روش و روحیه داد را خودت
بهتر می دانی و آنچه به من و نزدیکان مربوط می شد ربط پیدا کرد به نفرین و
طلسم. اما با این وجود خودت می دانی که چه عامل و انگیزه ای باعث آن
دگرگونی شد که امیدوارم هم او و هم شما در پی رفع ناهنجاریها برآمده و هر
دو اصلاح شده باشید و اگر قرار بر این شد که بار دیگر با هم زندگی کنید
اشتباهات گذشته تکرار نشود و عسل و داریوش هم از آرامش فکری و روحی
برخوردار شوند.
عمه گلرخ گفت: باید با خودش صحبت کنم و حقیقت را از زبان
خودش بشنوم و بعد تصمیم بگیرم. می شود من را از آمدن به خانه تان معاف
کنی؟ من باید با عسل صحبت کنم و نظر او را هم جویا شوم.
من گفتم: شما را
می رسانیم. در بقیه راه همه ترجیح دادیم سکوت کنیم و هنگامی که عمه گلرخ
را پیاده کردیم تو نفس بلندی کشیدی و گفتی: خوشبختی چه خوب است و دوباره
آغاز کردن تولدی دوباره است. گفتم: پس دوباره آغاز کن. بلند خندیدی و
پرسیدی: از من خسته شدید؟ گفتم نه شاید تولد دوباره تو سرآغازی هم برای
شروع زندگی من باشد. لحظه ای سکوت حاکم شد و پس از آن تو گفتی: باید صبر
کرد. و من پشیمان از دعوت خود به طلوع و آغاز به بارانی که آغاز شده بود و
شیشه را خط می انداخت نگریستم و زیر لب گفتم: حق با توست. اما وقتی به خانه
رسیدیم و من در اتاقم را به روی خود بستم هر چه خشم در وجودم تلنبار شده
بود با مشت بر دیوار بیرون ریختم و اگر نمی دانستم که مهمان داریم فریاد می
کشیدم و خود را سبک می کردم. میدانی محبوبه من از دست تو و یا جواب رد تو
نبود که خشمگین و عصبی بودم بلکه از خودم، از اینکه پس از سالها مهر سکوت
را شکسته و اقرار کرده بودم عصبانی بودم که چرا اختیار از کف داده و راز دل
را عریان کرده بودم. شاید طلسم زبان من هم با دفن شدن جده از بین رفته بود
و سالها بیهوده انگاشته بودم که مرد خودداری هستم و هیچکس نتوانسته به کنه
درونم پی ببرد. به یقین اگر سحر آن نفرین نبود من تا بحال صد بار زبان
گشوده و پیش تو اقرار کرده بودم. وای که نمی دانی چقدر شرمگینم و فکر می
کنم که دیگر نتوانم به چهره ات نگاه کنم و کلامی با تو حرف بزنم.
وقتی
در اتاقم گشوده شد به گمان اینکه تو هستی پشت بر در نمودم تا نگاهت به
نگاهم تصادم نکند اما صدای پدرت در گوشم نشست که پرسید: کامیاب می شود
بیایم تو؟ به طرفش چرخیدم و گفتم: بله عمو جان بفرمایید. پدرت آمد و روی
صندلی نشست و گفت:
- من تازه جریان گلرخ را فهمیدم و اگر بگویم خوشحال
نشدم دروغ گفته ام. خواهرم در شرایطی است که بهتر است سیامک در کنارشان
باشد، نه به خاطر خود گلرخ بلکه به خاطر عسل که هم جوان است و هم فرزندی
دارد که باید سایه پدری بر سرش باشد. دیدارهای هفتگی بین کوروش و داریوش
کافی نیست و این بچه به پدری نیاز دارد که همیشه در کنارش باشد. عسل که قصد
ازدواج مجدد ندارد و به قول خودش دیگر نمی خواهد اشتباه گذشته را تکرار
کند. خب اگر واقعاً این تصمیم او باشد با بودن سیامک به عنوان پدربزرگ و
مرد خانواده تا اندازه ای این کمبود جبران میشود. تو اینطور فکر نمی کنی؟
-
چرا عمو جان من هم با شما موافقم، اما به شرطی که براستی او متنبع شده و
نخواهد که خطاهای گذشته را تکرار کند. اگر او با روحیهٔ چند سال گذشته خود
برگشته باشد نه تنها وجودش به حال عسل و داریوش مثمرثمر نیست بلکه آنها را
با بحران شدیدتری روبرو میکند و آرامش نسبی آنها را هم از بین می برد.
پدرت
آه کشید و افزود، چرا هیچکس روحیهٔ این طایفه را درک نمی کند؟ هیچ توجه
کردی که وقتی همه با هم هستیم کوچکترین اختلافی میانمان نیست اما حضور
دیگران باعث برهم خوردن تفاهم مان می شود. به عقیدهٔ من می بایست پسران
فامیل با دختران طایفه وصلت میکردند و غیر را میان خودمان راه نمی دادیم.
بهراد اگر با شیوا دختر بهجت ازدواج کرده بود زندگی اش از هم پاشیده نمی شد
و او هم با سیلی صورتش را سرخ نگه نمیداشت. همه می دانیم که شیوا چه زجری
را تحمل میکند و شوهرش با آن اخلاق خشک و سوﺀظن نگرش چه جهنمی برای شیوا
درست کرده است، اما او بخاطر فرزندانش می سوزد و زبان باز نمی کند. چه می
داند همه به نوعی با مصائب خود دست به گریبانند و دادرسی نیست.
من گفتم: فکر ازدواج با فامیل ممنوع را چندین بار خود شما با قاطعیت عنوان کردید و همه را حذر کردید که ازدواج فامیلی نفرین شده است.
پدرت سر فرود آورد و گفت:
-
درست است گاهی طلسم و نفرین را فراموش می کنم و دلم می خواهد جمعی را
خوشبخت در کنار هم ببینم. به گمانم نهار باید آماده شده باشد، بیا تا غذا
را با هم بخوریم و ما به خانه برگردیم. راستی اگر سحر طلسم باطل شده باشد
مجردها می توانند از دختران فامیل خواستگاری کنند.
پدرت جملهٔ آخر را با خنده ابراز کرد و من حواسم رفت پیش بچه ها که هنوز خیلی زمان تا وقت ازدواجشان باقی است.
دلم نمی خواهد کسی در قفس تنهایی ام را حتی
به بهانه دادن دانه باز کند. دلم نمی خواهد نسیم به درون قفس تنهایی ام به
بهانهٔ هوای تازه پر بکشد. دلم نمی خواهد که صوت از روزنه های کوچک پنجره
ام به بهانه موج بودن به شعورم سر بزند. دلم نمی خواهد که طلوع خورشید و
غروب آفتاب بر سقف اتاقم گذر کنند. من در خلوت تنهایی خود یک به یک ابعاد
زندگی ام را خراب می کنم تا دیگر تکیه گاهی باقی نماند. می خواهم در پوچی
زندگی در یکی از همین حفره ها بخوابم و دیگر بیدار نشوم. می خواهم در وقت
مردن نفرین کنم، نفرین به همهٔ ستاره ها که تو دوستشان داری. نفرین به عشق
که تو به آن وفادار مانده ای، نفرین به نردبان انتظار که بلندایش از ابرها
گذشته و راه تنفسم را بند آورده. نفرین به تعلق، به دلبستگی و نفرین به روح
خودم که تا قیامت و لحظهٔ دمیدن صور ویلان و سرگردان بماند و قرار و آرام
نگیرد.
من برخلاف جده می خواهم که ناشناس و گمنام بمانم و هیچ زائری به
ملاقاتم نیاید. من ورد ننه مریم را بی اثر خواهم کرد و سرکه و قلیاب را به
آب مخلوط خواهم کرد و هر چه قفل و کلید پای درخت چال شده باشد بیرون خواهم
ریخت و با صدای رعدآسای خنده ام خواب را بر تو حرام خواهم کرد. من در گوشهٔ
اتاقت با انگشتان بدون گوشت و پوست ضرب مبارک باد خواهم گرفت و تو را بدون
رخت سپید به عروسی خواهم برد. حجله گاهم برای تو تابوت کوتاه و سیاه جده
نیست، حجله گاهم برای تو اتاق بدون روزنه ای است که بانگ فریادت را کس
نشنود و کامیاب دیگری به ره رویا ناجی ات نگردد. من کجا زندگی ام را گم
کردم؟ شاید در نی نی چشمان تو باشد، یکبار و فقط یکبار جستجو کن. شاید به
همراه تابوت پدرم دفن شده است و نبش قبری لازم است. آیا کمکم می کنی؟ وقتی
آمدی بیلچه ات را هم همراه بیاور. شاید توی سرداب است، پشت خم ترشی، یا در
سوراخ موشی که رندانه از من دزدید. و در پایان همهٔ شایدها، شاید زیر بالشت
سرت باشد، نگاهش کن. از آسمان برف می بارد اما از خلنگ زار سرم جویی روان
است که پهن دشت صورتم را طی می کند و به همراه آب چشمهٔ گرم همچون آبشاری
از چانه ام سرریز می شود. آیا تو صدای آبشار را می شنوی؟ من کجا بودم؟ چه
سؤال احمقانه ای؟ من در مه چرا، اما، شایدها شناور بودم و در بهت سؤال و
سؤال به دنبال یک جواب می گشتم، وقتی عقل مرا راه نبرد پس به خود برگشتم.
تو
به من به شیطنت گفتی: مبارک باشه عروسی عمه ات! من به تمسخر گفتم: از تو
هم مبارک باشه، انشاالله روزی مال تو. تو خندیدی و گفتی: مگه تو خواب!
پرسیدم: دعوتم می کنی؟ گفتی: تو خواب؟ گفتم: هر جا که شد. به شیطنت گفتی:
مثل یه سایه با منی!
تو پارک پرنده پر نمی زد، برف نشسته روی نیمکت رو
پاک کردم و نشستم. شاخه های درخت بید زیر سنگینی برف خم شده بود و شمشاد پا
کوتاه چتر سفید دست گرفته بود. خورشید می گفت باورم کن، اما نسیم سرد
پافشاری میکرد که باور نکن. خانمی از دور می اومد، تنها بود و سر در لاک
خودش قدم میزد. از دور می دیدمش، بارانی به رنگ کرم تنش بود و چکمه هایش
ابلق بود. به من که رسید آه کشید و نگاهش رفت تا آخر بلوار. رو به من
پرسید: ببخشید آقا در پارک کدوم طرفه؟
گفتم: دربی دیگه نیست، هرچی دیوار و حصار بود برداشته شده، پارک بی ریا شده.
لبخند زد و گفت:ای کاش آدمها بی ریا می شدن.
گفتم: اونوقت بهشت بود نه زمین!
بار
دیگر لبخند زد، من بلند شدم و گفتم: دارم میرم با من بیاین. پرسید: کجا؟
گفتم: بیرون پارک. وقتی کنارم راه افتاد پرسید: شما بازنشسته اید؟ گفتم:
عمریه که بازنشستم. گفت: حتما شاعرید! گفتم: به ریخت و قیافه ام میاد که
شاعر باشم؟ گفت: چیزی کم ندارید. گفتم: چرا دو چیز کم دارم. لطافت طبع
شاعری و یک دیوان شعر. گفت: اما من فکر می کنم کسی که حاضر شده توی این
سرما بیاد و توی پارک تک و تنها بشینه و به طبیعت نگاه کنه یا باید شاعر
باشه یا اینکه دل سوخته باشه. پرسیدم: شما شق چندمی؟ به شیطنت لبخند زد و
آروم گفت: هیچ کدوم، تنها یک رهگذرم. گفتم: در معنا همه رهگذریم و دنیا یک
هتلِ. اون گفت: کاروانسراس. گفتم: حق با شماست خواستم لفظ قلم گفته باشم.
گفت: فرقش چیه؟ کاروانسرا، مهمانسرا، مهمانپذیر، هتلِ و متل! گفتم: بله
فرقی ندارند. حالا من می پرسم: شما بازنشسته اید؟ خندید و گفت: به من میاد
بازنشست باشم؟ نه کار می کنم و هنوز چند سالی مونده تا خونه نشین بشم.
گفتم: خوش بحالتون لااقل نیروی محرکه دارین. گفت: شما هم باید دل شیر داشته
باشین. پرسیدم: چرا شیر؟ شانه بالا انداخت و گفت: چون که ترس ندارین.
نیروی محرک ما مردم ترسه، ترس از فقر و نداری و گرسنگی، ترس از فردا و
آینده مجهول. همین ها وادارمون می کنند که جنب و جوش داشته باشیم و از حرکت
وانستیم. وقتی اطمینان از فردا و آینده موجود باشد مثل شما شاعر می شیم.
گفتم: شما از کجا اطمینان دارید که آینده من تأمین است و هیچ مشکلی در
زندگی ام وجود ندارد؟ بار دیگر شانه بالا انداخت و گفت: فکر کردم شما هم
یکی از آن دسته آدمهایی هستید که توانسته اید با فریب دادن مردم بارتان را
ببندید و خیال آسوده کنید. گفتم: عوام فریبی را اجدادم انجام دادند و بار
نکبتش را برای من و دیگران به ارث گذاشتند. پرسیدم: شما به طلسم معتقدید؟
نگاه به چهره ام گرداند و گفت بله من فکر می کنم که همه در طلسمی اسیریم و
سحر شده ایم که نمی توانیم رهایی یابیم. از کوچک و بزرگ و پیر و جوان
دربندیم و راهکار آزاد شدن نمی دانیم. به خنده گفتم: راهکار آسان است. به
نگاه متعجبش خندیدم و گفتم: با بیل و کلنگ شروع کنید و از وهم طلسم نترسید.
باور کنید که جز با اسکلتی روبرو نمی شوید، اسکلتی که اگر نسیمی به آن
بوزد پودر می شود. پرسید: از کجا شروع کنم؟ گفتم: از خانه تان که طلسم هر
خانواده در خود آن خانه دفن شده. با صدا خندید و گفت: چه بامزه!
بیرون
پارک هر دو ایستادیم و من پرسیدم: ببخشین اسم شما؟ گفت: من پانیذم. گفتم:
من هم کامیاب، از آشناییتان خوشبختم. من گاهی روزها مثل امروز هوس پارک می
کنم و میام تا ساعتی به قول شما ادای شاعرها رو در بیارم. اون گفت: من هم
گاهی وقتی بی حوصله باشم دوست دارم از این پارک عبور کنم، البته مسیر اصلی
من اون یکی در شمالیه. خُب باید برم روزتون بخیر. من هم زیر لب گفتم: روز
شما هم بخیر.
جلوی دکهٔ روزنامه فروشی برای خرید روزنامهٔ صبح ایستادم و
از پشت روزنامه زیر چشمی به رفتن او نگاه کردم که سربالایی را آرام آرام
طی می کرد. می توانستم خود را به او برسانم و بگویم که مسیرمان هنوز یکی
است و با او بیشتر گفتگو کنم. تعبیر نادرستی است که اگر فکر کنی قصد مزاحمت
و یا اینکه نیت سوئی داشتم. نه، به یاد داشته باش که من نه جوانم و نه شور
و شر جوانی دارم. بلکه قصدم این بود که بگویم پانیذ از فردا صبح شروع
خواهم کرد. دوست داشتم که او می فهمید در آنی واژهٔ نکبت را شست، یا به او
می گفتم که صداش ریتم چنگ پریاست. آه محبوبهٔ نازنین فکر می کنم آشنایی ما
دو تا یک اتفاق ساده نبود. من میگم یه جهش، یک پرش از قعر جهنم به بهشت. آه
نمی دانی که اینجا چه صفایی دارد، تو هواش چه بوی عطری دارد. چشم تا کار
کند سبزه و باغستان است، اما نه بستان است. آواز خوش هزار مرا با خود برد
تا لب جوی. جایت آنجا خالی، ساعتی خوب تفرج کردم وقتی ظهر شد تازه فهمیدم
که پشت دکه روزنامه فروشی لب جوی نشسته ام. توی آب کلی زباله جریان داشت و
بوی گند آب شامه را می آزرد. اما چه اسف که همان گردش و لذت بردن به همه
عمر سی ساله ام می ارزید.
سر میز بیشترین غذا سهم بشقابم شد، چشم تو و
مادر به نگاهی پرمعنا بهم دوخته شد. لبخند پررنگ مادر بند دلم را پاره کرد،
ترس از رسوایی و رسوا شدن شیشه نوشابه را خالی کردم. مادر پرسید:
- چیه کامیاب، چیزی شده؟
تو به اون گفتی:
- زن عمو عاشق شده!
مادر گفت: خیلی ساله که با این واژه بیگانه شده. نکنه معجزه شده؟
تو به چشمام خیره شدی و گفتی، من با این حال آشنام، تو وجودش بذر عشق کاشته شده.
به تموج گفتم:
- مسخرگی دیگه کافی است.
پاشدم
تا که بیشتر رسوا نشوم، اما این حقیقتو اگه از همه پنهون کنم از تو نمی
تونم. محبوبه عاشق شدم اما نه اونجور که دلم تو رو می خواست، هنوزم تو
برتری، تاج سری، ستاره و ماه منی. نمی گم بانوی منی، تو دختری! حیف و صد
حیف چی بگم پیش منی در یمنی. دارم کم کم وارد وادی بیخودی می شم، فکر می
کنم همه چیز شده تنها یک اسم. اما نه هنوزم اسم تو طلایه دار همه اسمهاست.
اون به من گفت نترس! پانیذ میگه دل شیر تو سینه دارم. می دونی اون اصلاً به
من نگفت نی قلیون، زردنبو. اول تصویر قشنگی بهم داد و مرا شاعر خواند.
چقدر فرق میان دو نگاه، دو تجسم، دو بیان. من اگر یک شاعر بودم برای تعبییر
لطیفش یک قصیده، یک غزل می گفتم. من چرا سهراب و شاملو نشدم؟ آخ اگر قد یک
سر سوزن شاعر بودم شاید من هم می سرودم چشمها را باید شست، جور دیگر باید
دید، دوست را زیر بارش برف باید دید. محبوبه، پانیذ کمی غمگین بود، از
صداش، تو نیگاش می شد فهمید که دل شاد نداره. اومده بود با قدم زدن، فکر
کردن، احساس راحتی کنه. من می گم درد مشترک موجب شد که پانیذ برای من مهم
باشه. مثل اونوقتهای تو یادت میاد؟ وقتی بهراد تو بازی راهت نمی داد از من
می پرسیدی که بیام؟ یا به وقتی که توی امتحان بخت رد شدی از من پرسیدی که
چرا؟ من برات دانای قصه ها و غصه هات بودم. پانیذم تا منو دید سفرهٔ دل را
باز کرد، از ترسش گفت.
محبوبه بیشتر آدامها دوست دارن که گاهی بچه
باشن، برن تو دنیای بچگی بازی کنن، بی خیال بشن. مث من که از وقتی شروع به
نوشتن کردم سن و سال و گذاشتم پشت در و رفتم تو دنیای جوونی. چون می دونم
این مکتوب هرگز به دستت نمی رسه با همون سبک و سیاق جوونی دارم از خودم می
گم. با اینکه شاعر گفته زندگی آب تنی کردن در حوضچهٔ اکنون است، اما بد
نیست که گاهی گریزی به گذشته بزنیم. صبح اون شب رفتم پارک روی همون نیمکت
نشستم و تماشا کردم، برف و درخت و شاخه مثل فیلمی که تند کرده باشن پیش
چشمم رد شد و نگاهم به انتهای بلوار ثابت شد. لحظه ها به دقایق و دقایق به
ساعت لج کردند، انتظار زاییده شد. رنگ ### شمشاد زیر برق نگاهم آتش گرفت و
سوخت. انتظار بیهوده بود. تا پا شدم دامنی از برگهای ریز و خرد شده از روی
پام ریخت به زمین، سلانه سلانه راه افتادم تا رسیدم جلوی دکهٔ روزنامه
فروشی، دقایقی اونجا این پا و اون پا کردم و کمی هم لب جوی نشستم که شاید
سفر دیگه ای توی راه باشه اما نشد. به خونه برگشتم و اینبار کمترین غذا سهم
بشقابم شد. بار دیگه نگاه مادر و تو درهم گره خورد و مادر اینبار نگران
پرسید:
- کامیاب چیزی شده؟
و تو باز رو به اون گفتی درد عاشقیه. من با این درد آشنام تا بخواد به آن خو بکنه زمان لازم داره.
گفتم:
مسخرگی رو کم کنین. پاشدم رفتم تو اتاقم تا بیشتر از این رسوا نشم. محبوبه
نمی تونم حالمو برات تشریح بکنم، اگه راست گفته باشی خودت باید خوب بدونی
که چی می گم. خنده دار اینه که خودم هنوز نمی دونم چشم شده، از خودم می
پرسم آخه چلغوز چه مرگته؟ چرا داری ادای آدمهای تازه بالغ رو درمیاری، کم
مونده که ننه مریم سر به سرت بذاره و آقا شمس مسخره ات کنه. کجا رفت تحملت،
خونسردیت، پس چی شد عشق و وفات؟ مگه نمی گفتی خدا یکی یار یکی؟ محبوبه،
خوبی دیوانگی اینه که شاخ و دُم نداره وگرنه مجبور بودم هیچوقت از اتاقم پا
بیرون نگذارم. من احتیاج دارم که فکر کنم عقل پریده رو به هر کلک شده
برگردونم. من این هوای تازه رو دوست ندارم.
تو گفتی زمستون تموم شد اما
به قولت وفا نکردی. نیگات کردم و پرسیدم: قول؟ تو به روم خندیدی و گفتی
سرداب! یادت نیست که قرار گذاشتیم بریم لونه موشها رو ببینیم؟ پرسیدم مگه
هنوز صدا میاد؟ تو گفتی زیاد شده که کم نشده. گفتم باشه می ریم. تو پرسیدی
کی؟ من گفتم هروقت تو بخوای. تو پرده توری رو به باغ رو کنار زدی و گفتی
هوا آفتابیه بیا حالا بریم. گفتم لباس گرم بپوش تو سرداب از سرما یخ می
زنی. تا تو رفتی لباس گرم بپوشی منم چراغ قوه و تکه ای پنیر برداشتم تا تو
بیای. مادر پرسید: کجا میرین؟ گفتم می خوام سرداب رو نشون محبوبه بدم و
برای موشها تله کار بگذارم. روی پله سرداب پرسیدم: حاضری؟ تو گفتی: اول تو
برو من پشت سرت میام. سی و سه پله رو پایین رفتیم و هر چه پایین تر می
رفتیم بوی نم زمین و رطوبت خاک بیشتر می شد. چراغ سقف سرداب کم نور و کم
نورتر شد تا جایی که تاریک شد و دیگه چشم مون ندید. تو گفتی می ترسم، من
نور چراغ قوه رو انداختم به زمین و گفتم مواظب باش چیزی و نشکنی. خم های
بزرگ روی سکوی بلندی بودند، تو پرسیدی نیفتند؟ گفتم خاک شدند. پشت خم های
دیگر که به ترتیب کنار هم ردیف بودند با نور چراغ اشاره کردم به دیوار و
گفتم اونوقتها اینجا بودند. هراسان پرسیدی کی؟ گفتم موشها.
دنبال تله
موش پشت چند تا غربال و سرند گشتم و تو دیگ مسی دو تا پیدا کردم که فقط یکی
هنوز فنرش کار می کرد. پنیرو زدم به حلقه و جایی کنار خم گذاشتم و گفتم
حالا باید صبر کنیم. تو پرسیدی که کامیاب مطمئنی که ضربه کار موشهاست؟ ما
سی و سه پله اومدیم. گفتم از این موشها هر کاری که بگی برمیاد. نور چراغ
قوه روی خم بزرگ شیردار افتاده بود تو پرسیدی اون تو چیه؟ گفتم نمی دونم
اونوقتها جای سرکه بود. تو کنجکاو شدی و آروم شیرو باز کردی و مشت تو گرفتی
زیر اون، آب سرخ رنگی اومد تو مشتت. تو شیرو بستی و آب رو بو کردی و گفتی
سرکه است اما فکر می کنم خراب شده چون که بوش یه جوری شده. من مشت تو آوردم
بالا و آب رو بو کردم و بعد با قهقهه گفتم شراب شده. حالا می فهمم که چرا
پدرت گاهی هوس سرداب می کنه. من می دستتو نوشیدم و گفتم به به عجب شراب
نابی شده. تو گفتی ای کاش کنجکاوی نکرده بودم. پرسیدم چرا؟ جواب دادی خوب
می ترسم از فردا هوس کنی هی به سرداب سر بزنی. گفتم اگر دختر دهان چفتی
باشی و بذاری یک شیشه بالا ببرم بهت قول می دم که دیگه پا توی سرداب نذارم.
تو گفتی من این کارو نمی کنم. نور چراغ رو انداختم تو صورتت و گفتم تو فکر
می کنی من بچه ام که با کمی شراب مست کنم و عربده بازی دربیارم؟ گفتی نمی
دونم اما من شریک جرم نمی شم. گفتم باشه هر کاری که دوست داری بکن.
خودم
گشتم و شیشه ای دردار پیدا کردم و با کمی شراب داخل شیشه رو شستشو دادم و
بعد پرش کردم، بوی الکل توی سرداب پیچید. وقتی از پله ها بالا می رفتیم
صدای تق به دام افتادن موش به تله به گوش رسید، تو پرسیدی صدای چی بود؟ من
که می خواستم هر چه زودتر خارج بشیم گفتم چیزی نبود پای من خورد به قوطی.
بالای سرداب تو گفتی آنقدر تاریک بود که همه جاشو ندیدیم. گفتم فردا با
تجهیزات بهتری وارد می شیم، روشنایی چراغ پیک نیکی با خود میاریم. تو گفتی
دلم می خواد آخر سرداب و ببینم، منم گفتم باشه فردا این کارو می کنیم. من
پنهانی مثل یه سارق چپیدم تو اتاقم تا مادر شیشه رو دستم نبینه. بعد از شام
با شوق داشتن شراب زودتر از همیشه شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاقم. شیشه
رو گذاشتم روبروم خوب تماشاش کردم و بعد آرام آرام شیشه رو لمس کردم و سفر
به دیار شیطان کردم. آخرین جرعه شیشه که تمام شد روی مدار سیارات سیر می
کردم، وقتی با تکان دست تو به زحمت چشم باز کردم شنیدم که گفتی عجله کن
ضربات زیاد شده مثل اینکه کسی اون پایین ضرب می زنه.به حال مستی گفتم ولش
کن بذار ضرب بزنه. تو که حال منو نمی فهمیدی بار دیگه تکونم دادی و گفتی
خواهش می کنم فقط همین یه بار. من به زحمت از تخت پایین اومدم و تلو خوران
به دنبالت راه افتادم. تو زودتر از من به اتاقت رسیدی و گوش به زمین گذاشتی
و به من گفتی خم شو تا بشنوی. من مثل تو گوش گذاشتم به زمین و در همون حال
دستم خورد به تنت.
وقتی صبح با تن خسته از روی زمین بلند شدم متحیر به
اتاقت نگاه کردم و از خودم پرسیدم اینجا چه می کنم؟ حالت مستی هنوز از سرم
نپریده بود و درست و موزون راه نمی رفتم. بدون اینکه فکر کنم رفتم تو
تختخوابم و تا ظهر خوابیدم، بعد شاد و شنگول بلند شدم و مثل روزهای دیگه با
سر و وضع مرتب اومدم تو آشپزخونه. دیدم مادرم گریه کنان زیر لب نفرین می
کنه، به سلامم سربلند کرد و گفت:
- سلام و زهر مار، بیشرفِ پستِ نانجیب.
در
یک آن حس کردم که دارم خواب می بینم و طرف صحبت مادر نیستم. دور خود را
نگاه کردم و پرسیدم مادر تو با منی؟ ظرف شکرپاشو برداشت و به طرف صورتم
پرتاب کرد و در همون حال گفت:
- پس به کیم! چه کسی می تونه جز تو اینقدر نامرد باشه.
خشم خونم را به جوش آورد و فریاد کشیدم، به من می گی که چی شده؟ مادر نگاه خشمگینش را تو صورتم ثابت کرد و با فریاد پرسید:
- تازه می پرسی چی شده؟ یعنی تو نمی دونی چه بلایی سر محبوبه آوردی و بیچاره اش کردی؟
بدن چون کوهم را پا تاب نیاورد و زانو به زمین زدم و گفتم:
- من، با محبوبه؟
گریه مادر به شیون رسید و فریاد زد:
- بله
تو! دوست داشتم که زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید، دوست داشتم که
سقف بر سرم فرود می آمد و مرا زیر آوار دفن می کرد. دوست داشتم که مرغ جانم
به پرشی از تنم رخت می بست.
اشک آنقدر نبود که غرقم سازد، سر بر سنگ کوبیدم و گفتم: من خودم نبودم، خودم نبودم. مادر گفت:
-
برو از جلوی چشمم دور شو. برو یکی از اون چاله ها رو خالی کن و توش دراز
بکش و از آقا شمس بخواه که گورتو پر بکنه. برو تو سرداب و همون جا انقدر
بمون تا بمیری. لکه این ننگ با هیچی جز خون خودت پاک نمی شه.
نمی دونم
چطور بلند شدم و چطوری پله های سردابو پایین رفتم و توی ظلمت زانو زدم و
فکر کردم. یادم افتاد که سفر کرده بودم، رفته بودم به همون باغ و محو تماشا
بودم که شنیدم صدایی گفت با من بیا، خواهش می کنم فقط همین یکبار. من به
دنبالش رفتم و اون به من گفت گوشت رو بذار رو زمین ببین صدای ضرب میاد. من
گوشمو گذاشتم روی سبزه سرد و نمناک، بعد از اون دستم حریر نرم لباسی را لمس
کرد و بعد... آه خدایا من شدم گرگ و اون هم بره پاک و معصوم.( آخه یکی به
این نویسنده نمی گه این بره پاک و معصوم اگه صبح می خواست همه اهل خونه رو
خبردار کنه چرا دیشب یه جیغی ویغی نکرد تا بقیه بیدار شن و این بره معصوم
بمونه.... حواس نویسنده نبود که همه رو اونشب از خونه بیرون کنه..... )
چشمهام
به تاریکی سرداب عادت کرده بود و لاشهٔ موش کف تله طاقباز افتاده بود. سه
روز بود که چشمام نور آفتاب ندیده بود و آقا شمس فقط اومده و رفته بود.
دوست داشتم ته سرداب می مردم، جایی که مادر هیچ وقت جرأت نکنه پا بذاره.
دوست داشتم با پنجه هام برای خودم گور می کندم و دراز به دراز می خوابیدم.
دوست داشتم آقا شمس به جای سینی غذا روی گورم نون و حلوا می ذاشت تا موشها
فکر ضرب گرفتن و گود کردن گور منو از یاد می بردند. اما حس توی تنم نمونده
بود، مغز استخوانهای تنم خشک شده و تنم کرخ شده بود. همون جا پایین پله ها
روی زمین نمور طاقباز افتاده و منتظر مرگ خوابیده بودم، روز چهارم احساس بی
وزنی کردم و همه چیزو در حال پرواز دیدم، حتی خم بزرگ که توی زمین چال شده
بود، سرند و غربال و دیگ مسی بالا و پایین می رفتند و به گمونم با ریتم
مخصوصی می رقصیدند. آنقدر محو شدم که یهو حس کردم از زمین کنده شدم و همراه
دیگ و سه پایه دارم بالا و پایین می شم و با همون ریتم ناشناس دور خودم
دور می زنم. خواب مرگ بود که سراغم آمد اما وقتی ضربه هایی روی گونه ام
نشست با هزار جان کندن پلک زدم. صدای آقا شمس تو گوشم نشست، آقا جان قسمت
می دم که چشماتو باز کن. در همون حال به خودم گفتم دربان جهنم صدای آقا شمس
را دارد. نابکاران را حواله به جهنم می دهند و من لایق دوزخ هم نشدم و
برگشتم. آقا شمس مرا کول کرده و از سرداب بالا آورده و در اتاق خودش بستری
کرده بود. وقتی مشاعر خواب رفته ام بیدار شد به آقا شمس گفتم تو را هرگز
نمی بخشم. به چشمم خندید و گفت باشه آقا جان قبول دارم. می ترسیدم بپرسم
حال دیگران چطوره، اما آقا شمس مثل اینکه فهمید و گفت:
- طلسم هنوز باطل
نشده تو خونه عزاخونه شده، خانم جان کنج اتاق کز کرده و محبوبه خانم چنبک
زده گوشهٔ اتاق نشسته. خوشبختانه تو این چند روزه هیچکس نه تلفن کرده، نه
کسی اومده که بفهمه....
گفتم برو به محبوبه بگو با هر سلاحی که دوست
داره، چاقو، تیر، تبر، تفنگ، با هر چی که می دونه راحت میشه بیاد و راحتم
کنه. اصلاً بهش بگو بیاد من خودم باهاش حرف می زنم، اگرم می ترسه بیاد تا
پشت پنجره گوش وایسه.
آقا شمس رفت و من به این فکر کردم که تنها راه
چاره مرگ منه. طول کشید تا آقا شمس تنها اومد و گفت محبوبه خانم اون پشت
ایستاده. سعی کردم با صدایی که اون بتونه راحت بشنوه بگم:
- محبوبه باور
کن من نبودم، کسی که حاضر شد این ضربه مهلک رو به تو وارد بکنه من نبودم.
اما این کامیاب نیست که داره با تو حرف می زنه، یک مرد پست صفت، یک جانور،
یک نامرد داره از پشت دیوار با تو حرف می زنه و درخواست میکنه که راحتش
کنی. با شلاق، تیر، چاقو، با هر چی دوست داری زندگیشو بگیری و در عوض خیال
خودتو راحت کنی. باور کن به جان خودت به روح بابام قسم هر طوری که بخوای
هیچ اعتراضی ندارم. فقط باید بدونی که اگه تو راضی به گرفتن تقاص نشی من
خودم، خودمو نابود می کنم فقط این وسط لذت انتقامو از دست می دی. تو خوب
منو می شناسی و می دونی وقتی تصمیم به انجام کاری بگیرم تا انجامش ندم راحت
نمی شم. حالا برو فکر انتقام کن و ببین چطوری می تونی تمام بغض و خشم و
کینه تو خالی کنی و وقتی تصمیم گرفتی به آقا شمس بگو که خبرم کنه. من تا
فردا ظهر منتظر می شم بعد از اون خودم دست به کار می شم.
آقا شمس مضطرب گفت:
- آقا جان این چه کاریه؟ هر دو سر کار معصیته.
- نه اشتباه نکن، عدالته.
اون
شب تا خود صبح فکر کردم که چطوری خودمو از شر عذاب وجدان راحت کنم. بار
دیگه دیگ خشمم نسبت به آقا شمس جوشید که چرا نگذاشته بود توی سرداب تموم
کنم. صبح که شد باز ثانیه ها و عقربه ها لج کردند و انتظار زاییده شد. آقا
شمس دوبار اومد سرزد و رفت اما هیچ پیغامی با خود نیاورد. به زحمت از روی
تشک بلند شدم و پشت پنجره ایستادم، صحن باغ تپه و ماهور شده بود و هیچکس
دیده نمی شد. به خودم گفتم تا بخواهم مسیر اتاق و سرداب را طی بکنم مهلت
محبوبه هم تمام شده. توی سرداب وقتی در حال گشتن برای یافتن تله موش دست
توی دیگ کرده بودم پاکت مرگ موش هم دیده و کمی از آن به پنیر آغشته کرده
بودم و به گمانم همان مقدار باقی مانده می توانست جان گیر باشد. مثل آدمهای
مفلوج پا روی زمین کشیدم و صحن باغ را طی کردم. از بالای پله ها به تاریکی
سرداب نگاه کردم و گفتم خُب اینجا آخر راهه، هیچ تصور نمی کردم که این
سرداب تاریک و نمور قتلگاهم باشد. همیشه فکر می کردم که روی بستری نرم جان
خواهم داد و طایفه از غم از دست رفتنم گریبان چاک داده و بر سر و سینه
خواهند زد. همیشه آرزوها در پس دری جا می مانند. پا روی پله گذاشتم که آقا
شمس دوان دوان به من رسید و گفت:
- آقا جان محبوبه خانم می گوید شلاق!
به چشمش نگاه کردم و گفتم:
- راست بگو.
آقا شمس گفت:
- به روح پدرتان قسم که خود محبوبه خانم گفت.
از پله بالا آمدم و گفتم:
- باور کردم، آقا شمس بیا و مرا به درخت نارون ببند. می خواهم مثل جده زیر بار ضربات شلاق بمیرم.
آقا شمس با التماس گفت:
- تو را به خدا آقا جان این کارو از من نخواهید. من چطور می تونم شما رو به درخت ببندم؟
گفتم یا این کارو می کنی یا برمی گردم به سرداب.
بیچاره
آقا شمس طناب آورد و مرا به درخت نارون بست و آنقدر طناب را شل بست که با
کوچکترین حرکت طناب از دست و پایم به زمین ریخت. بر سرش فریاد کشیدم و او
را بی عرضه قلمداد کردم تا به خشم آید و طناب را محکم به دور من بپیچد.
وقتی محبوبه مقابلم ظاهر شد از خجلت و شرم سر به زیر انداختم. او لحظاتی در
سکوت به تماشایم ایستاد، گفتم:
- خوب نگاه کن و بعد با این فکر که این
مرد استحقاق زنده بودن ندارد شروع کن. به خودت بگو که این مرد نه پسر عمو،
بلکه دزد شرف و آبروست. شروع کن که خودم از این نفسی که پایین و بالا می
رود خسته شدم و نمی خواهم دیگر از این هوای مسموم استفاده کنم.
به نجوا گفت:
- زن عمو دارد از پشت شیشه نگاه می کند، اگر او نبود جانت را می گرفتم.
فریاد زدم آقا شمس به مادر بگو از مقابل پنجره دور شود و بعد از مرگم اگر دوست داشت تماشایم کند.
تو
نگاهت میان من و پنجره نوسان داشت و هنگامی که مادر از مقابل پنجره دور شد
تو اولین ضربه را با چنان شدتی فرود آوردی که پیشانی ام را درید و صدای
فریادم به هوا خواست. فریاد زدم آقا شمس پارچه ای بیاور و در دهانم فرو کن.
آقا شمس رنگش پریده بود و زلالی اشک در چشمش نشسته بود. او دستمالی سفید
دستش بود و چون قدمی پیش آمد تو به خشم گفتی:
- لازم نیست، من دوست دارم
صدای فریادش از دیوار گذر کند. من دلم می خواهد همهٔ مردم بفهمند که دیو
به دام افتاده و شیشهٔ عمرش داره شکسته می شه. من دلم می خواد که تو رو...
بقیهٔ
حرفهات توی گریه ات گم شد وشلاق چند بار پیاپی بالا رفت و پایین آمد تا
خشمت فرو نشست. خون چشمم را پر کرده بود و قادر به دیدن نبودم. مزه خون راه
گلویم را بسته بود و فکر می کردم که دیگر این بدن نحیف و نزار تاب نیاورده
و تمام خواهد کرد. توی صدای هق هقت شنیدم که گفتی: مگه می شه آدم سایهٔ
خودشو نابود کنه؟ گفتم:
- تمومش کن محبوبه، خواهش می کنم. تو همیشه می
گفتی که من ناجی زندگیت بودم، اگه راست گفته باشی بذار اینبار من بخوام که
تو نجات دهنده من از این ذلت و بدبختی باشی. راحتم کن محبوبه تا مجبور
نباشم بار دیگه شروع کنم.
تو گفتی هیچکس باور نمی کنه که تو هم ناجی و
هم قاتل بودی. گفتم به آقا شمس بگو یک چیزی بندازه رو صورتم که چشمات منو
نبینه و بتونی کارو یکسره کنی.
جلوی پام نشستی و پرسیدی: آخه چرا من؟
گفتم:
- نفهمیدم، هوشیار نبودم، آدم نبودم. می فهمی من اصلاً خودم نبودم، باور کن من اصلاً از اون شب هیچی به خاطر ندارم!
تو گفتی:
-
تو باعث شدی که دیگه هیچ وقت نخوام عاشق بشم، تو کاری کردی که برای همهٔ
عمر جغد این ویرانه باشم. تو منو از جنس خودت متنفر کردی. اما با این حال
من هم بی تقصیر نبودم، به خودم می گم که اگه شیر اون خمره رو باز نکرده
بودم، اگه نصف شبی از خواب بیدارت نکرده بودم، اگه مجبورت نکرده بودم که
بیای صدای ضربو گوش کنی، خودمو بدبخت و رسوا نکرده بودم. من همونقدر که از
تو بیزارم از خودم تنفر دارم. اگه تو بمیری اونوقت منم باید خودمو از بین
ببرم اما می دونم جرأت ندارم.
- اگه من زنده باشم نمی تونم تو چشمهات
نگاه کنم، اونطوری روزی چند بار می میرم. تازه تنها تو که نیستی، عمو،
بهراد، مادرت، وای محبوبه تمومش کن.
تو بلند شدی به جای ضربه زدن طناب رو باز کردی و گفتی:
-
منو عقد کن، مثل همه، تنها یه قول بده که هیچ وقت پا به اتاقم نذاری.
اینطوری همه راحت می شیم و این ماجرا مثل یک راز میون خودمون حفظ می شه.
گفتم: تو هر چی بگی من حاضرم. گفتی وقتی جای زخمهات خوب شد برو خواستگاریم و بعد یک جشن خیلی معمولی بگیر که کسی شک نکنه.
وقتی آخرین دور طناب وا شد من به زانو افتادم، تو زیر بغلم را گرفتی و گفتی برگرد به اتاقت، نباید هیچکس چیزی بدونه حتی مادرت.
گفتم: باشه قبول دارم.
جراحتم
دو سه روز بعد خوب شد. شبی بدون اجازه به اتاق مادر رفتم و او روی از من
برگردوند، دلم گرفت اما تحمل کردم. لب از لبش باز نشد اما من گفتم می خوام
برم خواستگاری. به روشنی اندامش لرزید و رنگ پریده گفت:
- پس خود محبوبه چی؟
گفتم حرفی نداره. برق شادی از چشمش جهید و گفت:
- اینطوری خیلی بهتره، لازم هم نیست کسی ماجرا رو بدونه.
- محبوبه هم همینو می خواد.
- باشه زنگ می زنم عصری می ریم خواستگاری. من خودم با محبوبه ترتیب کارها رو می دیم اما تا عقد نشدین بهتره زیاد باهاش روبرو نشی.
همون عصر سه نفری رفتیم خونتون، بهراد اومد استقبالمون و منو سخت تو بغل گرفت وگفت:
- مبارکه، می دونستم تنها کسی که می تونه محبوبه رو راضی کنه فقط تویی.
خواستگاری
من و تو خواستگاری نبود مهمونی فامیلی بود. پدرت تنها گفت: هر چه که تو و
محبوبه بخواین همون می شه. بعد به شوخی رو به مادر گفت:
- حتماً قبلاً با هم به توافق رسیدن و می دونن که می خوان چی کار کنن.
مادرم گفت:
- من با محبوبه صحبت کردم و کامیابم منو وکیل کارها کرده، منم می گم هر چی شماها بگین همون میشه.
مادرت گفت:
-
کامیاب از همهٔ مردهای فامیل برای ما عزیزتره. همین که تونست محبوبه رو از
تو لاکش بیرون بیاره و راضی به ازدواج کنه برای ما از همه چی مهمتره.
بهراد به خنده گفت:
- پس تا عروس پشیمون نشده کارو یکسره کنیم.
همه
می خندیدند و تنها من و تو مثل دو تا آدم غریب نه روبروی هم، نه در کنار
هم بلکه به فاصله ای دور یکی مون میون جمع و یکی تو آشپزخونه می شنیدیم و
بدون کلام گوش می کردیم. سر میز شام پدرت پرسید:
- چیه کامیاب تو فکری؟
به جای من بهراد گفت:
- سخته زندگی راحت سی ساله رو ول کنه و خودشو گرفتار کنه.
مادرم گفت:
- تازه مزهٔ زندگی رو بعد از این می فهمه.
تو دلم خندیدم و پیش خود فکر کردم که هنوز
هیچی نشده مزهٔ گسش رو دارم حس می کنم. مقدمات کار تا شروع و تمام شد نمی
دونم دوروز طول کشید یا اینکه سه روز ولی هر چی بود بدون دردسر تموم شد. می
دونی جالب کجا بود، اینکه به جای داماد، مادرم برات رخت و لباس و حلقه
خرید. خب عیب نداره اینا همش تقاص یک مرد مجرمه. موقع خطبه عقد مادرم زیر
گوشم نجوا کرد لبخند بزن. شده بودم عروسک کوکی، با این حال وقتی تو به عاقد
بله گفتی توی دلم لرزید و حس کردم بدنم داغ شده. موقع خوردن عسل تو پرسیدی
این چیه؟ آروم زمزمه کردم حنظله! حلقه رو نذاشتی که تا آخر به انگشتت کنم،
مال خودمم تو فقط ژست آن را گرفتی و وقتی دیدی دوربین فیلمبرداری سیم
کابلش کشیده شده از خدا خواسته زود از این رسم رد شدی. قوم تازه رهایی
یافته آنقدر ذوقزده و هیجان داشتند که هیچکس نفهمید همهٔ این حرکات یک
رُله. شیرین پلو وقتی به دهانم رسید مزهٔ تلخ تریاک رو داد و به زور نوشابه
فرو رفت و تو گلوم نموند. عسل موقع خداحافظی تو صورتمون نگاه کرد و گفت:
- امیدوارم پیوند دو الماسی راه گشای نسلهای خوشبختی باشه.
تو
به آمین عمه بهجت به تمسخر گفتی: مگه ممکنه؟ آقا نوربخش گفت: بله ممکنه،
همین وصلت نشون میده که همه چی تغییر کرده. بچه ها زندگی رو سخت نگیرین و
خوشبخت باشین. صدای بوق، بوق کر کننده اتومبیلهای بدرقه کننده بیش از همه
ماجرا مرا خرد وشکنجه کرد اما پیش خودم گفتم این هم روی همه! جشن داخل باغ
تنها با نوشیدن چای به پایان رسید و وقتی همه رفتند مادرم زود به اتاقش رفت
و من هم آنقدر منتظر نشستم که چراغ اتاقت خاموش شد و بعد با همان رخت
دامادی خودمو انداختم روی تخت. خواب نبودم، همهٔ ماجراها یک به یک مثل فیلم
سینما پیش چشمهام حرکت کردند تا به اونجا که رسید پایان. موزیک متن جاز
نبود، شاد نبود، یک ریتم وحشتناک هیچکاکی بود، با این حال نمی دونم چرا
احساس آرامش کردم و راحت خوابیدم. صبح زود مادرم از خونه زد بیرون و به ننه
مریم گفته بود میرم خونهٔ الماسی و زود برمی گردم، یک صبحانه کامل براشون
آماده کن!
خوشبختانه برای خوردن صبحانه هر دو تا با هم رسیدیم تو
آشپزخونه. ننه مریم برامون صبحانه کامل آماده کرده بود و نمی دونم چرا تا
نشستم به اون گفتم: میای چند روز بریم سفر؟ چشم گشاد شدهٔ ننه مریم دیدنی
بود. به من گفت: آقا جون چرا دارین به من می گین؟ سر بسرم می ذارین؟! گفتم:
منظورم اینه که دوست دارین همراه من و محبوبه خانم.... دست بلند کرد و گفت
نه آقا، من دنبال عروس و داماد برم که چی بشه! دستت درد نکنه، خودتون
برین.
نگاه غضب آلودت به من فهماند که دوست نداری و من گفتم باشه ننه،
چون نمیای ما هم نمی ریم. ننه که فکر میکرد راستی، راستی اگه اون نیاد ما
هم نمی ریم گفت:
- با آقا شمس صحبت کن اگه اجازه داد من حرفی ندارم.
ننه مریم از آشپزخونه که خارج شد تو مهر سکوت لبت رو شکستی و گفتی:
- قرار نبود از این بساط ها راه بندازی.
گفتم
مگه می خوای هنوز هیچی نشده همه بفهمند که میان ما روابط زن و همسری نیست؟
تو ازم خواستی پا توی اتاقت نذارم. نمی ذارم، اما اگه با هم حرف نزنیم
همین ننه مریم به همه خبر میده.
قانع شدی و گفتی:
- باشه حرف می زنیم اما نه حرفهای شاعرانه و لوس بازی...
گفتم
باشه ممنوع. من فکر کردم که اگه چند هفته ای از خونه دور باشیم دیگه مجبور
نیستیم پیش همه رُل بازی کنیم. وقتی هم برگشتیم دیگه آتیش همه فروکش کرده
اما با این حال تصمیم با خود توست.
از در آشپزخانه که بیرون می رفتی
گفتی: در موردش فکر می کنم. موقع نهار باز هم دوتایی تنها بودیم و مادرم از
خونتون برنگشته بود. تو سکوت داشتیم غذای مونده از جشن رو می خوردیم که تو
گفتی حاضرم. گفتم باید زودتر حرکت کنیم تا... تو گفتی اما شرط داره؟
پرسیدم دیگه چیه؟ گفتی:
- نباید از تهرون دور بشیم.
به نگاه متعجب من لبخند زدی و گفتی:
- می ریم یه جایی قایم می شیم، اما من با تو سفر دور نمیام.
گفتم: فکر جاشو کردی؟
گفتی: یک هفته می ریم هتل دربند و یک هفته هم هتل استقلال و بعد برمی گردیم خونه.
گفتم: یک هفته توی هتل زندونی بشیم که چی بشه؟
تو گفتی: تو میری هتل، من میرم جای دیگه.
گفتم:
اصلاً فکر خوبی نیست. شاید دوستی، آشنایی یکی از ما دو نفرو ببینه اونوقت
همه چی خراب می شه.من می گم یا بریم سفر یا اینکه تو همین خونه بموئیم.
چطوره بریم تاج محل؟
رنگ از صورتت پرید و آشکارا لرزیدی و با خشم گفتی:
- اسم اونجا رو نیار، من با تو شوخی ندارم و اجازه نمی دم که با من شوخی کنی.
- من فقط قصدم این بود که خوشحالت کنم.
بغض تو صدات نشسته بود، گفتی:
- منو ببر قبرستون، اونجا خوشحالم می کنه.
سکوت
کردیم و دقایقی هر دو با فکر خود خلوت کردیم و این من بودم که سکوتو شکستم
و گفتم متأسفم. بدون اینکه نگام کنی آه کشیدی. پاشدم برم که بیشتر از این
زجر نکشی، با صدای بمت گفتی: می ریم شهر ری. از در که بیرون می رفتیم گفتم:
هر چی تو بگی. برای سفر ساک بستی، سفری که هردو می دونستیم داریم میریم
خون دل بخوریم و بعد برگردیم. ساک ما زود آماده شد، به ننه مریم گفتیم: ما
می ریم چند روز سفر، به مادرم بگو که به عمو اطلاع بده. پیرزن با نیت خودش
ما رو از زیر قرآن رد کرد و پشت سرمون آب ریخت و دعایی زیر لبی بدرقه
راهمون کرد و ما حرکت کردیم. راهم به طرف جنوب تهران بود و رفتن به مکانی
که تو می خواستی. از انتخابت ناراحت و غمگین بودم اما لب فرو بستم تا
رسیدیم به پشت چراغ قرمز سر یک چهارراه و بی اختیار گفتم: کاش می رفتیم
آبعلی ویلای عمه گلرخ، آنجا تو سکوت کوهستان این مدت را سر می کردیم. تو
کتاب می خواندی و من هم جدول حل می کردم و با هیچ آدمی هم روبرو نمی شدیم.
تو
گفتی: این کارو بکن. آه محبوبه از این که قبول کردی و روی عقیده ات
پافشاری نکردی قند توی دلم آب کردی و چون چراغ ### شد مسیر را دور زدیم.
عمه گلرخ از شادی دو کف دست بر هم کوبید و گفت: چه خوب که شما دو تا زوج
خوشبخت می خواین بعد از سالها در اون خونه رو باز کنین و وارد بشین. من
اینو به فال نیک می گیرم اما تو اینکار اشکالی هست. می دونی سالهاست در
اونجا باز نشده، تا پیش از طلاقم با نوربخش اکثر جمعه ها آب
مطالب مشابه :
رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 )
کافی بود تا بسوزم در آتش عشق نگاهت! شدم؛ اونا داد و بیداد رمان سرنوشتم را گم
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم)
رمان پرستش نگاهت خودمم نگران شدم این بچه همینجوری الکی و سر بی دقتی نمیتونست گم
رمان ادم و حوا قسمت ششم
خیره شدم به جهت نگاهش و در حینی که در رو می بستم نگاهت رو بهم رمان سرنوشتم را گم
رمان عشق و خرافات 2
پشت بر در نمودم تا نگاهت به خارج شدم گفتم شش روز در بستر رمان سرنوشتم را گم
رمان با نگاهت ارامم کن 12 قسمت اخررررررررررررررررررررررررررررر
رمان با نگاهت ارامم کن 12 -اناهید می گم از حرفش بی نهایت خوشحال شدم اصلا در
رمان عشق و خرافات 6
دیگر اشکی باقی نمانده گفتم بمن نگاه کن!در بحر نگاهت شدم و در شیشه ای رمان سرنوشتم را
برچسب :
رمان در نگاهت گم شدم