رمان اشک لیلی (قسمت دوم)
گویا یک لحظه تمام وجودش مورد تهاجم یک زلزله مهیب قرار گرفت. بدنش می لرزید . اشک ها سریع تر از قبل بیرون می ریختند. مانی با دیدن حال اوهول شد و گفت:ببخشید لیلی جان، نمی خواستم ناراحتت کنم. و با دستپاچگی اشک های او را پاک می کرد اما صورت او بلا فاصله دوباره خیس میشد.
– گریه نکن برات خوب نیست. همه اش تقصیر منه، انقدر احمقم که اصلا نمی فهمم با یه مریض که تازه از زیر دستگاه دیالیز بیرون اومده چطور رفتار کنم. تو رو خدا گریه نکن، ببخشید، لیلی تو رو خدا ببخشید.
او نمی دانست اشک لیلی اشک غم نیست بلکه اشک شوقی غیر قابل وصف است. در حالی که واقعا ترسیده بود از ماشین پیاده شد و بسوی بیمارستان دوید. چند لحظه سکوت و تنهایی برای لیلی فرصتی ایجاد کرد تا آن حرف های دور از انتظار را در ذهنش تجزیه و تحلیل کند. او با یک لیوان آب برگشت و با عجله سوار ماشین شد.لیوان را به لب های او نزدیک کرد و گفت:بخور.
لیلی چند جرعه نوشید و سپس با همان شرم همیشگی سرش را پایین انداخت و تشکر کرد. مانی نفس راحتی کشید و به عقب تکیه داد و گفت: وقتی فهمیدم دانشگاه شیراز قبول شدم آرزو کردم ای کاش هرگز قبول نمیشدم. آخه... آخه دوری از تو برام سخته. لیلی به رو به رو نگاه می کرد اما سراپا گوش شده بود و حرف های او را می بلعید.
– من می دونم اونی که تو گلدون کنار پنجره گل می ذاره تویی، می دونم اونی که بعضی وقتا می یاد و اتاقم رو مرتب میکنه تویی چون عطر تنت رو خوب می شناسم. آخه من خیلی ساله که با این عطر زنده ام و نفس می کشم ولی آخه چرا؟ چرا انقدر ساکتی و حرف نمی زنی؟من هر ترفندی زدم بلکه از زیر زبونت حرف بکشم نشده. جلوی چشمت با دخترا گرم گرفتم شاید صدات در بیاد اما نشد. سعی کردم بهت نزدیک بشم و مثل بقیه سر شوخی و خنده رو باز کنم اونم نشد، این آخریام دیگه می خواستم مثل خودت سکوت کنم که دیدی طاقتش رو نداشتم، من به اندازه ی تو صبور نیستم .
مانی سکوت کرد و به نیم رخ او خیره شد اما او همچنان ساکت بود و به روبه رو نگاه می کرد. مانی آرام انگشتان او را نوازش کرد. لیلی تکانی خورد و برگشت. نگاهشان در هم گره خورد. مانی لبخند گرم به صورتش پاشید و او با ناباوری گفت:دلم نمیخواد بهم ترحم بشه.
لبخند از روی لبهای او پر کشید.با ناراحتی آهی کشید وگفت: حدس می زدنم این حرفو بشنوم ولی باشه حرفی نیست اگه تو اینطور فکر می کنی من نمی تونم چیزی رو بهت ثابت کنم آخه راه دیگه ای جز اعتراف بلد نبودم.
ماشین را روشن کرد و پایش را روی پدال فشرد. ماشین از جا کنده شد. لیلی مردد و بغض کرده به بیرون خیره شد.تا وقتی رسیدند هیچ کدام حرفی نزدند. در حال پیاده شدن بود که مانی ملتمسانه گفت: به حرفام فکر کن.
سرش را پایین انداخت و با ضعف بسوی خانه راه افتاد. مانیا دوان دوان جلو آمد و زیر بغل او را گرفت و با ناراحتی به مانی گفت: تو چقدر بی فکری! نگفتی یه موقع ضعف می کنه!
مهشید در حالی که از کنار آنها می گذشت انگشتانش را تکان داد و گفت: - روز بخیر خانم ها. و با شوق بسوی مانی رفت و گفت: - بیا بریم پایین، بچه ها دارن تنیس بازی می کنن.
لیلی انتظار داشت او مثل همیشه بگوید؛«با کنال میل وبعد قاه قاه بخندن» اما شنید با صدای گرفته ای گفت: حوصله ندارم.
خودت رو لوس نکن؛ بیا بریم دیگه.
مانی با خشم دستش را از دست او بیرون کشیدو گفت: ولم کن مهشید حالم خوب نیست.
مهشید با ناراحتی رویش را برگرداند و از او دور شد و در حال عبور از کنار دخترها گفت: هر کی یه ساعت کنار این دختر بشینه از زندگی سیر میشه.
لیلی با نفسی عمیق بغضش را فرو خورد. مانیا به او غرید: مهشید، دهنت رو ببند. مهشید از آنها رو گرداند اما نا گهان با صورت بر افروخته مانی روبرو شد. مانی فریاد زد: چی گفتی؟ پرسیدم چی گفتی؟
مهشید با ترس از او فاصله گرفت. مانی دستش را بالا برد اما لیلی فریاد زد : نه! مانی انگشتانش را مشت کرد و به هم فشرد و گفت: این دفعه رو به خاطر لیلی نشنیده می گیرم اما امیدوارم دفعه بعدی وجود نداشته باشه چون دیگه یه دندون سالم توی دهنت نمی مونه. مهشید با ناراحتی از پله های زیر زمین پایین رفت. مانی هم از آنها دور شد. ساختمان های باغ همه دو طبقه بودند و زیر زمین نداشتند.فقط ساختمان خانه آقا جون و آقا فرامرز را با انواع وسایل بازی پر کرده بودند.. این دو ساختمان به هم نزدیک بودند.ساختمان آقا منصور و آقا فرهاد پسر بزرگ آقا جون هم تقریبا وسط باغ بود. اما ساختمان آقا محمود پدر ونوس کمی از بقه دورتر بود. در این باغ پرهیاهو همیشه حرف اول و آخر را آقا جون می زد و دیگران هم فرمانبردار بودند. گرچه گاهی اوقات بعضی ها ناراحت بودند و گاهی هم پنهانی هر آنچه دوست داشتند انجام می دادند. آقا جون همیشه جدی و به قول بچه ها بداخلاق، با محبتی خاص با لیلی رفتار می کرد و البته همه این مسئله را به بیماری او ربط می دادند.. پدربزرگ لیلی از رفقای صمیمی آقا جون بود که در یک حادثه اتومبیل همراه پسر و عروسش دار فانی را وداع گفت و آقا جون هم سرپرستی لیلی ده ساله را به عهده گرفته بود.لیلی یک عمو داشت که او هم خارج از کشور زندگی می کرد. البته یک بار برای بردن او آمده بود اما وقتی متوجه بیماری او شد بدون هیچ اصراری برگشت. لیلی دختری آرام وساکت بود که همیشه خودش را با افراد باغ غریبه می دانست و سعی می کرد با حضورش مزاحم آنها نباشد اما از همان روزی که مانی را دید به او دل بست که البته شرم و حیای دخترانه و بعد هم بیماری مانع ابراز علاقه اش شده بود و حالا با اعتراف او مردد بود که حرف هایش را باور کند یا نه! تا به حال هیچ گونه توجهی از او ندیده بود و خیال می کرد او قصد ترحم دارد. بنابراین آه سردی کشید و با خود گفت؛«این عشق نیست ترحمه و من اجازه نمی دم بهم ترحم بشه».
دفترش را گشود و مثل بیشتر شب ها قلم برداشت تا برای او بنویسد اما این بار حس متفاوتی داشت و نمی دانست چه بنویسد. خیلی فکر کرد اما هیچ چیز به ذهنش نرسید جز دو بیت شعر:
درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنها
نه بارانی که آرد برگ و باد
نه برقی تابسوزد هستی اش را
نسیم ملایمی صورتش را نوازش داد. بلند شد واز اتاق بیرون رفت. آقا جون و مادر خواب بودند. از ساختمان خارج شد و قدم به داخل باغ گذاشت.شبی آرام بود اما دل او ناآرام و مشوش و دردی خفیف در پهلوهایش پیچید. روی نیمکت چوبی زیر درختان اقاقیا نشست و بار دیگر اتفاقات صبح را در ذهنش مرور کرد و بعد از آن به عقب برگشت. به روزهایی که بیصدا کنار پنجره اتاق او می ایستاد و به عکش قاب کرده اش روی میز چشم می دوخت.سپس شاخه گل زیبایی را که از باغ چیده بود داخل گلدان جلوی قاب می گذاشت و برمی گشت. گاهی از اوضاع بهم ریخته اتاق او دلش می گرفت.آرام از پنجره داخل اتاق می شد و آن جا را مرتب می کرد سپس می ایستاد و با رضایت نظری به اطراف می انداخت. تمام این کارها را با عشق و علاقه ی وافر انجام می داد. هربار به جای اینکه خسته شود احساس آرامش می کرد اما امروز با حرف هایی که آرزوی شنیدنش را داشت آرامشش به اضطراب مبدل شده بود و آزارش میداد. نفس عمیقی کشید و دست هایش را روی پهلوهایش گذاشت. گرچه به این دردر عادت کرده بود اما گاهی چنان عذابش می داد که آرزوی مرگ می کرد. سرش را بلند کرد و به آسمان چشم دوخت. آن شب آسمان صاف و ستارگان زیبا می در خشیدند. قرص ماه کامل بود و زمینیان خفته را می نگریست. به یاد مادرش افتاد که همیشه می گفت: - قربون دخترم برم که صورتش مثل قرص ماه می مونه. با بغض گفت: - حالا کجایی که ببینی ماهت رنگ به صورت نداره و لحظه به لحظه انتظار مرگ رو میکشه؟ صدایی در گوش هایش پیچید و قلبش را لرزاند:
- یه ماه همیشه ماه، حتی اگه رنگ پریده باشه.
با تردید برگشت و به جهت صدا نگاه کرد. مانی با یک شاخه گل کنار نیمکت ایستاده بود. حس می کرد قلبش می خواهد ا سینه بیرون بزند. بدنش سرد شد و نگاه ماتش را به او دوخت. مانی لبه نیمکت نشست و در حالی که با که با ساقه گل بازی می کرد گفت: انسان باید امید داشته باشه تا بتونه زندگی کنه.
– اگه امیدی نباشه؟
- پس عشق چیه؟
- اگه باورش کنی خود امیده، خود زندگیه.
– یعنی باور کنم؟
- اما امید من، عشق من داره از کنارم میره.
– می ره اما نه برای همیشه!
- اگه رفت و فراموشم کرد؟
- عشقش سرسری و پوچ نیست که با ندیدن فراموش بشه.
– می ترسم نتونم دوریش رو تحمل کنم و قبل از اینکه برگرده...
– اگه باورش کنی دوریش هم تحمل می کنی. نگاه پاک معصومانه شان درهم آمیخت و دل هایشان مملو از عشق و مهر کرد. لیلی در عمق نگاه او عشق را دید و باور کرد.
مانی گل را به سوی او دراز کرد وگفت: حالا نوبت منه که به تو گل بدم البته اگه باورم کردی! لیلی در حالی که به نفس نفس افتاده بود دست لرزانش را جلو برد و گل را گرفت. مانی آهسته پرسید: منتظرم می مونی؟
لیلی دستش را عقب کشید و سرش را پایین انداخت. مانی به او نزدیک تر شد و گفت: قول بده لیلی، قول بده همیشه دوستم داشته باشی. لب هایش را به سختی باز کرد و گفت: تا همیشه دوستت دارم. بعد بلند شد و آرام وخرامان بسوی خانه رفت. مانی مشتاقانه او را تماشا می کرد و خوشحال بود که بالاخره فاصله ها از میان برداشته شده است.
* * * * * * * * * *
مانیا برای آخرین بار پرسید : مطمئنی نمی خوای بیای؟ دیگه اصرار نکنم؟
لبخندی زد و گفت: نه متشکرم، شما برید. صدای ونوس از بیرون بلند شد: مانیا خانم زودتر! ظهر شد دیگه! مانیا روسری اش را مرتب کرد وبعد از خداحافظی بیرون رفت. با ذناراحتی از ونوس پرسید: تو چرا اینقدر عجله داری؟
- تو که می دونی این دختره چقدر لوسه، پس چرا وقت را تلف می کنی؟
- اون از اعضای این خونه اس، باید سراغش می رفتم.
– همچین می گی باید که انگار اگه اون نباشه تمام امور این خونه مختل می شه! مهشید وارد بحث آنها شد وگفت: مثل اینکه داریم می ریم خرید! پس لطفا جر و بحث رو بذارید کنار. و رو کرد به ونوس و ادامه داد: تو که اینقدر جوش می زنی پس ویدا کو؟
در همین هنگام ویدا دوان دوان خودش را به آنها رساند و گفت: پس چرا ایستادید؟ بریم دیگه!
- منتظر جنابعالی بودیم، انقدر جلوی آینه می ایستی که می ترسم آخرش اون آینه بیچاره به حرف در بیاد و اعتراض کنه.
– چیه مانیا! انگار امروز از دنده چپ بلند شدی!
مانیا بسوی در باغ به راه افتاد و گفت: با این کارهای شماها اعصاب واسه آدم نمی مونه. بچه ها به هم نگاه کردند و به دنبال او راه افتادند. مهبد و مانی در حال شستن ماشین بودند. مانی با دیدن آنها شلنگ آب را به سویشان گرفت و گفت: بیایید یه دوش بگیرید بعد بشینید تو ماشین. بچه ها با جیغ و فریاد از او فاصله گرفتند. مانی با خنده گفت: تکمیلید؟
ونوس با عشوه گفت: می بینید که!
مانی سوتی زد وگفت: شما که ماشاالله هزار ماشاالله تکمیل تکمیلید. ویدا خانمم که انگار صورتش به بدنش سنگینی می کنه.
مانیا پرسید: کارتون تموم شد؟
- بله بفرمایید خانما.
دخترها سوار شدند و مهبد پشت فرمان نشست. مانی دوید در را باز کرد و تعظیم بلندی نمود. ونوس با تعجب پرسید: مگه مانی نمی یاد؟
مهبد به طعنه گفت: خیلی مهمه؟
- همین طوری پرسیدم! آخه قرار بود همه با هم بریم.
– حالا یه دونه کمتر چه ایرادی داره؟
- مثل اینکه امروز همه با من سر جنگ دارن! مانیا نگاهش را به بیرون دوخت و از سر خشم دندانهایش را بهم فشرد تا خودش را کنترل کند و جواب او را ندهد. مهبد گفت: قرار شد مانی بمونه و تو کارهای خونه کمک کنه. بنده هم شما رو ببرم خرید.
مهشید خندید و گفت: تو هم خوب بلدی چطوری از زیر کار در بری ها!
مانی سطل و اسفنج را کنار شیر آب گذاشت. در حال شستن دست هایش بود که صدای مادرش را شنید. بلند شد و بسوی خانه رفت. فریبا گفت:مانی! برو به مادرجون بگو بیاد اینجا. خاله آذر که هنوز در حال حساب کردن تعداد مهمان ها بود زیر لب غرید: انگار نه انگار این بچه ها تو کنکور قبول شدن!
مانی یکی از سیب های درون صندوق را برداشت و بی خبر روی دامن او انداخت. آذر که ترسیده بود سرش را بلند کرد و با ناراحتی گفت: یعنی چی؟! این کارها چیه؟ ترسید! فریبا لبخندی زد و گفت: این کارها یعنی پشت سر مادرجون حرف نزنید. آذر ابروهایش را در هم کشید و گفت: کاسه داغ تر از آش!
مانی سیب دیگری برداشت و به سوی او نشانه گرفت و گفت: مثل اینکه اون دفعه خوب نشونه نگرفتم. خاله دستهایش به نشانه ی تسلیم بالا برد وگفت: ببخشید مانی جان، حالا تو رو خدا زوتر بگو مادر جون بیاد ببینم باید چیکار کنم.
مانی بلند شد و در حالی که از آنها دور می شد گفت: دو تا خانم چهل، پنجاه ساله هنوز نمی دونن برای یه مهمونی کوچولو چه کار کنن!
خاله سیبی برداشت و بسوی او پرت کرد. مانی که چنین چیزی را از قبل حدس زده بود بلافاصله پا به فرار گذاشت و در همان حال با صدای بلند خندید. مادرجون و لیلی جلوی ساختمان روی تخت نشسته بودند. مادر جون مشغول بافتن موهای بلند لیلی بود و در همان حال برایش خاطره تعریف می کرد. او هم با اشتیاق گوش می داد. مانی آرام آرام جلو رفت. هنوز نمی توانست بفهمد چرا گاه به سوی آن ساختمان میرفت قدمهایش ناخودآگاه کند میشد و حس می کرد باید با ادب و احترام به آنجا نزدیک شود! شاید رفتار محجوبانه لیلی او را تسلیم می کرد.خم شد و شاخه گلی چیدو در حالی که نگاه مشتاقش را به صورت او دوخته بود جلو رفت.مادرجون با دیدن او لبخندی زد و گفت:به به! آقا مانی! مگه تو با بچه ها نرفتی؟
مانی سلام کرد و لبه تخت نشست و گفت: خودتون می گید بچه ها! من که بچه نیستم.
مادرجون خندید و گفت: بله درسته، شما ماشاالله دیگه مردی شدی! حالا واسه چی فرستادنت؟
مانی با تعجب پرسید: شما از کجا فهمیدید منو فرستادن؟
مادرجون پایین موهای لیلی را با یک تکه تور سفید محکم بست و گفت: من دخترهای خودم رو خوب می شناسم. حتما حالا حسابی گیج شدن و نمی دونن چه جوری کارهاشون رو شروع کنن.
– دقیقا! واقعا براتون متاسفم که یه همچین دخترای بی دست وپایی دارید!
- خبه، خبه، تو نمی خواد شعار بدی! بلند شو برو چادر منو بیار ببینم.
– چادر دیگه برای چی مادرجون؟
- شاید لازم بشه برم بیرون، مگه تو فضولی پسر؟
- خواهش می کنم، دور از جون فضول، چشم می رم می یارم چرا عصبانی میشید؟ سپس خیلی آرام گل را روی تخت جلوی لیلی گذاشت و به خانه رفت. آقاجون که در حال صحبت با تلفن بود در جواب سلام او سری تکان دادوسپس گوشی رو گذاشت. مانی چشمکی زد و پرسید: کی بود؟
- آقای ... منظورت چیه؟
- من که می دونم چشم مادرجون رو دور دیدید و به دوست دختراتون زنگ می زدید! ولی خوب نترسید من بهش چیزی نمی گم، در ضمن قراره مادرجون بره خونه ما، شما هم با خیال راحت هر جا دلتون می خواد زنگ بزنید و دل و قلوه بگیرید.
- دوباره شروع کردی؟
- من شروع کردم؟ این شمایید که بعداز این همه سال دوباره این کارها رو شروع کردید.
- خجالت بکش پسر، برو پی کارت.
– چشم می رم، آخه من که نمی دونستم نباید الان مزاحم شما بشم، همه اش تقصیر مادرجونه که هی می گه « مادر برو چادر منو بیار آقاجونت خوشش نمی یاد من جلوی دامادام بدون چادر بگردم» بهش می گم مادرجون داماد محرمه، لباشو غنچه می کنه و می گه« چه کار کنم مادر، این مرد از اولشم بد دل بود»
- مادرجون این حرفو زد؟
- آره به جون خاله آذر.
– جون خودت.
– باشه می خواین باور کنین می خواین نکنین از ما گفتن بود. شما که بزرگ تر این خونه اید از خودتون جذبه نشون بدید که کسی جرات نکنه پشت سرتون حرفای بدبد بزنه. آقا جون که خنده اش گرفته بود روزنامه ای از روی میز برداشت و جلوی صورتش گرفت و گفت: برو پی کارت پسر!
مانی در حالیکه جلوی در کفش هایش را می پوشید با صدای بلند گفت: من که داشتم می رفتم شما یه سره سین جیم می کنین.
مادرجون و لیلی به او نگاه کردند. مانی چادر را به دست مادرجون داد و آهسته گفت: بفرمایید خانم بزرگ جونم، الهی قربونت برم، که هیچ کس قدرت رو نمی دونه.
- کی قدر منو نمی دونه؟
- همین آقاجون که شما رو پیر کرده، اون وقت خودش داره دنبال یه زن جوون می گرده.
مادرجون در حالی که می خندید گفت: جلوی زبونت روبگیر یه موقع کار دست خودت می دی.
- از ما گفتن بود، خود دانید. مادرجون به لیلی گفت: تو هم اگه خواستی بیا اونجا که حوصله ات سر نره.
- چشم. مانی آهسته طوری که مادرجون نشنود گفت: چشمت بی بلا.
- چیزی گفتی پسرم؟ نه، گفتم به سلامت.
- مگه تو نمیای؟
- بیام؟
- مگه باهات کار ندارن؟
- بگید اگه کارم داشتن یکی از موهام رو آتیش بزنن سریع می یام.
- مگه تو سیمرغی؟
- ای کاش بودم! مادرجون سرش را تکان داد و رفت. مانی ادامه داد: اون وقت لیلی رو پشتم سوار می کردم و می بردم یه جای دور، یه جایی که فقط خودمون باشیم. لیلی که گونه هایش از شرم سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و لبخند زد. مانی لبه تخت نشست و پرسید: امروز چطوری؟ حالت خوبه؟
-خوبم، ممنون.
- حالا چرا سرت رو انداختی پایین؟ از من خجالت می کشی؟
نه.
- پس چی؟ می ترسی اون چشمای قشنگت رو چشم بزنم؟
جمله اش دلش را لرزاند. در حالی که با ساقه گل بازی می کرد گفت: تاب دیدن نگاهت رو ندارم.
لبخندی گرم بر لب های مانی نشست. سرش را آرام جلوی صورت او برد و نجوا کرد: ولی من با نگاه تو زندگی می کنم همون طور که مجنون با نگاه قشنگ لیلی زندگی می کرد. صدای فریبا که از آن سوی باغ او را صدا می زد به گوششان رسید. از روی تخت بلند شد. لیلی نگاهش را به او دوخت. مانی چشمکی زد و گفت: امشب خوشگل ترین خانم مجلس تویی لیلی من.
بعد دوان دوان از او دور شد. لیلی زیر لب تکرار کرد؛«لیلی من!» از شنیدن حرف های او غرق لذت می شد اما ناامیدی و تباهی که مدت ها بود بر دلش خیمه زده بود اجازه نمی داد عمر این لذت طولانی شود و ضربان قلب عاشقش را با غم هماهنگ می کرد. دخترها با سروصدا وارد سالن شدند. ونوس خودش را روی مبل رها کرد و به زن دایی اش گفت: چقدر این مهشید مشکل پسنده، مارو کشت تا یه دست لباس خرید.
- حالا بیایید اینجا ببینم چی خریدید؟
ویدا لباس هایش را از درون نایلون درآورد و گفت: من که یه دست کت و دامن خریدم. مانی که در حال پاک کردن لوستر بود از بالای چهار پایه گفت: آخه تو جز اینا چیز دیگه ای نمی تونی بپوشی! مانیا و مهشید زدند زیر خنده. فریبا به آنها چشم غره رفت. ویدا گفت:
-کسی از تو نظر نخواست ، تو به فکر خودت باش. مانی نظری به لیلی که آرام مشغول چیدن میوه ها بود انداخت و گفت: هستم.
مانیا بسته ای از داخل نایلون در آورد و به سوی لیلی رفت. کنارش نشست و گفت: بیا لیلی جان این برای توئه، بازش کن ببین خوشت می یاد.
لیلی بسته رو گرفت و تشکر کرد. یک بلوز آبی رنگ بود. مهبد گفت: امشب لباس من و لیلی یه رنگه! لیلی به او نگاه کرد. مانی دستمال خیسی را که در دست داشت روی صورت او پرت کرد. مهبد دستمال را با نوک انگشتانش برداشت و گفت: آه، چه کار می کنی!
- ببخشید حواسم نبود، از دستم افتاد. ونوس بلند شد و وسایلش را برداشت و گفت: من می رم خونه. سیمین خانم زن دایی فرهاد که پسرش برای ادامه تحصیل به فرانسه رفته بود گفت: ونوس جان تو نمی خوای لباست رو نشون بدی؟
- نه! می خوام امشب بپوشم تا چشم همه خیره بشه.
مانی پقی زد زیر خنده. همه به او نگاه کردند. ونوس کنار چهارپایه رفت واز او پرسید: به چی می خندی؟
مانی خودش را سرگرم کار کرد و حرفی نزد. ونوس چهار پایه را تکان داد و گفت: با تو بودم! پرسیدم چرا می خندیدی؟
مانی فریاد زد: اِ... دختر مگه دیوونه شدی! الان می افتم.
- وقتی امشب یه نگاه بهت ننداختم اون وقت حالت حسابی جا می یاد. مانی از روی چهارپایه پایین پرید و گفت: واقعا هم همین طوره! اگه امشب از دست تو یکی راحت باشم حسابی حالم جا می یاد. ونوس با خشم برگشت و از سالن بیرون رفت. مادرجون گفت: چرا سر به سرش می ذاری مادر! - اون زود ناراحت می شه، من چی کار کنم؟ ویدا گفت: با این حرفا توقع داری ناراحت نشه.
- وقتی اون فرق بین جدی و شوخی رو نمی دونه من مقصرم؟ فریبا گفت: پس برو از دلش در بیار.
- ای به چشم.
مانی که از سالن بیرون می رفت لیلی از زیر چشم به او نگاه کرد و بی اختیا دلش گرفت. مانی دوان دوان خودش را به ونوس رساند و جلوی او ایستاد. ونوس به چپ رفت و او دهم به چپ رفت. او به طرف راست آمد مانی هم همین کار را کرد.ونوس ابروهایش را در هم کشید و گفت: برو کنار حوصله ندارم.
- اگه نرم چی می شه؟
- مانی گفتم برو کنار!
- اومدم یه چیزی بهت بگم که اون جا نمی شد. چهره او از هم باز شد و به دهان مانی خیره شد. مانی از زیر چشم به او نگاه کرد و با شیطنت لبخند زد. ونوس هم با عشوه لبخندی زد وگفت: بگو دیگه! مانی دست هایش را زیر بغلش زد و نگاهش را یک دور چرخاند و بعد از چند لحظه آهسته گفت: می خواستم بگم تو هر چی هم بپوشی مطمئنا امشب زشت ترین خانم مجلس می شی.
نظر بدید تا الهام جون قهر نکنه . منتظر نظرات زیبایتان همستیم . اگر آهنگ وبلاگ را هم دوست ندارید بگید عوضش کنم .
مطالب مشابه :
تیتراژ پایانی برنامه عطر عاشقی
تیتراژ پایانی برنامه عطر عاشقی. دانلود فایل صوتی با کلیک روی کلمه دانلود ا عصر انتظار.
دانلود تیتراژ برنامه جشنواره سریال های دفاع مقدس با صدای رضا یزدانی
دانلود تیتراژ برنامه جشنواره سریال های دفاع مقدس با صدای نگاه انتظار; عطر یاس حرم عشق
دانلود آهنگ تيتراژ جشن رمضان 91
دانلود کلیپ شهدا تیتراژ برنامه جشن رمضان 91, نگاه انتظار; نقطه
رمان عطر نفس های تو (قسمت یازدهم)
رمان عطر نفس های تو حتما خیلی انتظار کشیدی . دانلود تیتراژ برنامه تحویل سال 1390
رمان اشک لیلی (قسمت دوم)
آن حرف های دور از انتظار را در میکنه تویی چون عطر تنت دانلود تیتراژ برنامه
رمان عطر نفس های تو (قسمت شانزدهم)
می مانم و مادر هم انتظار دارد دائم دانلود تیتراژ برنامه عطر نفس های تو (23
رمان عطر نفس های تو (قسمت سی و دوم)
رمان عطر نفس های تو نمی خواهم عمرم را در تنهایی و انتظار دانلود تیتراژ برنامه تحویل
رمان عطر نفس های تو (قسمت ششم)
ماکان روی نیمکتی کنار گل های بنفشه در انتظار من هنوز عطر نفس های دانلود تیتراژ برنامه
آهنگ تیتراژ برنامه دیدنیها
آهنگ تیتراژ برنامه دیدنیها - ثبت شده در ستاد ساماندهی پايگاههاي اينترنتي آواي انتظار;
برچسب :
دانلود تیتراژ برنامه عطر انتظار