رمان شفق-5-
***رمان**
بعد از قطع تلفنش نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو پراز هوا کردم که گوشیم جیبمو لرزوند............گوشی رو درآوردم و به شماره ش نگاه کردم.......ناآشنا بود.......
-بله؟
صدای منحوس آهو توی تلفن پیچید...........وای خدا باز هم این زن....
تقریبا داد زدم:
-خانم چی از جون من میخواید..
از صدای بلندم مریم هراسون دوید طرفم...
آهو با پررویی هرچه تمامتر جوابمو داد:
داد نزن بچه جون...تو فکر کردی کی هستی....تو برای من فقط یک پشه ای که به راحتی میتونم لهت کنم.........
-پس منتظر چی هستی؟
-ببین خانم شفق من زنگ نزدم دعوا راه بندازم میخوام حرف...
نذاشتم حرفش تموم بشه:
-ما حرفی نداریم بزنیم...فکر کنم اینو قبلا بهتون گفته باشم........
نفسم به شماره افتاده بود...اعصابم بهم ریخته بود و ناخنهام کف دستمو خط انداخته بود..مریمم سرشو به سر من چسبونده بود که بشنوه...آهو برخلاف من با خونسردی حرف میزد:
-خوب گوش کن من میخوام تو رو از خطری که سر راهته دور کنم...اگرچه کتمان نمیکنم که همش به خاطر تو نیست به خاطر خودمم هست...........
نمی فهمیدم چی میگه...حواسم کار نمیکرد و نمیتونستم روی حرفهاش تمرکز کنم ولی ناگهان متوجه ی چیزی شدم:
-شماره ی منو از کجا گیر آوردید؟
-از کامران...نکنه فکر کردی گوشی کامرانو گشتم؟
-یعنی میخواید بگید خود کامران شماره ی منو به شما داده که به من زنگ بزنید؟
-خودش داد ولی نه به دلیل اینکه بهت زنگ بزنم چون هنوز بازیش با تو تموم نشده...چون من (و روی این کلمه تاکید کرد)ازش خواستم داد.....
احساس کردم چیزی توی سرم صدا داد یعنی کامران اینقدر آدم دوروییه یا این زن هنرپیشه ی ماهریه......
-شفق من باز باید تورو ببینم...چیزی هست که باید نشونت بدم......
-من نیازی به دیدن شما نمی بینم........
-ولی من می بینم.......بیا لطفا....میتونی اینطوری ماهیت کامران رو بشناسی....
مریم اشاره کرد که بگو نه.....ولی این شک لعنتی دوباره به جونم افتاده بود.....شکی که داشت نابودم میکرد...باید یکبار برای همیشه بر این شک فائق میشدم یا میذاشتم اون منو از پا دربیاره...با این وجود نمیخواستم زود مغلوب خواسته ش بشم:
-اون چیز چیه؟
-پای تلفن نمیشه گفت....باید خودت بیای.......
-و نکنه انتظار دارید همین الان بیام؟
-شیفتی مگه؟
-آره...
-نه بذار فردا....و با لحن بسیار زننده ای حرفشو ادامه داد:
امشب با کامران قرار دارم......
از حرفش مردم و دوباره زنده شدم....تنم یخ بست....احساس خفگی بهم دست داد .آنچنان حالم بد شد که مریم گوشی رو ازم گرفت و تماس رو قطع کرد:
دیوونه....احمق....آخر خودتو به کشتن میدی.....بهت میگم به حرف این عفریته گوش نکن...اوا ...شفق.....چت شد؟
فقط احساس کردم از بلندی خوردم زمین...مریم کمکم کرد تا اطاق رست برم و روی تخت دراز بکشم...
-تا تو دراز میکشی من برم یه سر به بخش بزنم بیام.....داشت میرفت که دستشو از پشت گرفتم:
-مریم......
با نگرانی برگشت طرفم:
-جونم....
-چیکار کنم؟نمیتونم ادامه بدم اینطوری....
-آره دارم می بینم اینطوری از پا درمیای....
-تو بگو چکار کنم؟
-من نمیدونم شفق...فقط اینو میدونم که خودت از همه چیزو همه کس مهمتری.........این وسط اول به فکر خودت باش بعد دیگری....
مریم گوشیمو خاموش کرده بودو تو جیبم گذاشته بود.از جیبم درش آوردم و روشنش کردم و شماره ی کامران رو گرفتم...نه یکبار...نه ده بار...گوشیشو خاموش کرده بود.از تصور کردن آهو کنار کامران حال تهوع بهم دست دادو تصمیم گرفتم همه چیز رو تموم کنم..............
******************
صبح با رنگ و روی پریده از بیمارستان زدم بیرون....چند قدم بالاتر ماشینی کنارم نگه داشت.کسی صدام زد:
-خانم صبوری....
برگشتم و دیدمش...عینک آفتابی بزرگی زده بود.انعکاس نور توی صورتش افتاده بود ولی این هیچ از زشتی درونش کم نمیکرد....
-بیا سوار شو لطفا.....
سرمو از پنجره ی ماشین کردم داخل:
-حتما خیلی مسئله ی مهمیه که این موقع صبح به خودتون زحمت دادید............
-سوار شو ...می فهمی....
-من هیچ جا با شما نمیام.........
-نکنه میخوای وسط خیابون حرف بزنیم......
-من حرفی.....
-آره...آره گفتی حرفی با من نداری...اما من با تو حرف دارم..........
خدایا چکار کنم....این چه بلایی بود سر خودم آوردم........نباید از اول میذاشتم کامران بهم نزدیک بشه...حالا هم این زن دست از سرم برنمیداره......خدا.....خدایا.........تو دلم اسم خدارو فریاد کردم و سوار شدم.........
************
-لطفا زودتر حرفتونو بزنید من خسته هستم میخوام برم...
-صبحونه تو بخور میگم....
سر میزی توی رستورانی نشستیم و ایشون بدون اینکه نظر منو بخواد سفارش صبحونه داده........
-مرسی...اما من با شما چیزی نمیخورم.........
آهو درحالیکه فنجون چایش رو به لب نزدیک میکرد دقیق خیره ام شد:
-شفق از اون بار که دیدمت تا الان خیلی از بین رفتی.....می بینی که پس خودتم به کامران اعتماد نداری.......
سعی کردم خونسرد باشم:
-ببینید خانم محترم اگه حرفی برای زدن ندارید من میرم..........و دست دراز کردم که کیفمو بردارم کیف رو از دستم کشید:
-خیل خب صبر داشته باش......
فقط نگاهش کردم که انگشتان کشیده و لاک زده شو توی کیفش فرو برد و سیگاری در آورد و با حرکاتی کاملا نمایشی روشن کرد.وقتی سیگار رو خیلی آروم و آهسته به لبهای رژ مالیده ش نزدیک میکرد کم مونده بود صبرو طاقتمو از دست بدم..........
-خانم میگید علت این دیدار ...
-اکی........بگیر
از توی کیفش هندز فری گوشیشو درآورد.با تعجب نگاهش کردم...........
-بگیر و بذار روی گوشت...من و کامران دو شب پیش داشتیم راجع به تو حرف میزدیم.........
با تردید دست دراز کردم.واون دکمه ای رو روی گوشیش فشار داد....
صدای آهو به وضوح شنیده میشد که به مخاطبش میگفت:
-آخه چرا...حتی نمیخوای روش فکر کنی....
و بعد صدای......اوه خدای من صدای کامران بود:
-نه......گفتم نه که....من هیچ علاقه ای بهش ندارم....
-ولی ظاهرا اون تو رو خیلی دوست داره......
- اما من ندارم...........
-اما کامران خیلی بهم میاید که...تو بیمارستان هم هست و همکارید........
-من هیچ علاقه ای به دخترای اینطوری ندارم..........اصلا میدونی چیه من به هیچکس هیچ علاقه ای ندارم...همه ی زنها برای من فقط اسباب تفریحند.......حالا دست.......
قبل از اینکه آخرین جمله ی کامران رو بشنوم آهو صدا رو قطع کرد...ظاهرا وضعم اونقدر خراب بود که حتی باعث نگرانی آدمی چون آهو هم شده بود..
-تو حالت خوبه؟
نمیتونستم جوابشو بدم چون احساس میکردم هوایی برای نفس کشیدن نیست......
-شفق من که بهت اخطار دادم...گفتم این با همه بازی میکنه...گفتم ازش دوری کن ولی به حرفم گوش ندادی...هنوز هم دیر نشده....همین الان و از همین جا بهش زنگ بزن و بگو همه چیز تموم شده........
مغزم کار نمیکرد..احساس میکردم دارم میمیرم....نمیتونستم بپذیرم..عاشق بودم......معشوقمو میخواستم ولی این عشق جز حرمان چیزی برای من نداشت.......به آهو نگاه کردم که مرتب میگفت همین الان زنگ بزن و تمومش کن......تمومش کن...تمومش کن........چیزی که خودم هم این چند روزه توی قلب و روحم فریاد کرده بودم................آهو دست برد و گوشیمو از توی کیفم درآورد و شماره ی کامران رو گرفت:
-بگیر...بهش بگو که شناختیش....بگو که اسیر بازیش نمیشی...بگو که.........
همین موقع صدای کامران توی گوشی پیچید:
-الو......عزیزم...شفق....الو.......چرا حرف نمیزنی...شفق........
گوشی رو به خودم چسبوندم...مثل اینکه کامران رو به خودم نزدیک کرده باشم......چشمهامو بستم....هنوز داشت صدام میزد...کامران جلو چشمهام جون گرفت.........خواستم با عشق و علاقه صداش کنم که یاد حرفهای چند دقیقه پیشش افتاذم...همه ی زنها برای من تفریحند...تفریحند.......با صدایی که از ته چاه بیرون میومد نالیدم:
-کامران.....دیگه هیچی بین من و تو نیست......هیچی...همه چیز تموم شد...........
نمیخواستم جلو آهو گریه کنم....ولی حس اینکه با دست خودم عشقمو دفن کردم به گریه ام انداخت..........
آهو در حالیکه لبخندی فاتحانه میزد گوشی رو ازم گرفت و خاموش کرد:
آفرین.....بهترین کار رو کردی......ولی یه توصیه دارم برات...بهتره خطتو عوض کنی همینطور محل کارتو چون کامران آدم خطرناکیه و اگه نتونه چیزی رو که میخواد به روش خودش بدست بیاره به زور متوسل میشه............
-آخ....آخ...آخ دستم...................
در غروب نارنجی رنگ خورشید چشم به امواج دریا دوخته ام.امواجی که با سروصدای فراوان به پایم میخورندو برمیگردند.نگاهم به دریاست و به زندگی خودم فکر میکنم که مانند این امواج خروشان گرفتار فرازو نشیب شده............به دریا نگاه میکنم و آهنگ داریوش رو زیر لب زمزمه میکنم:
تنگ غروبه خورشید اسیره
میترسم امشب خوابم نگیره
سیاهی شب چشمهاشو واکرد
ستاره ی من تورو صدا کرد
باز مثل هر شب از دیده پنهون
یه مرد عاشق با چشم گریون
آواز میخونه از پشت دیوار
کی خوابه امشب کی مونده بیدار
چرا شب ما سحر نمیشه
گل ستاره پرپر نمیشه
تو شهر خورشید یه قطره نوره
راه منو تو امشب چه دوره
خوابم نگیره...خوابم نگیره...من شبهای زیادیه که خوابم نبرده........
با صدای گریه ی سارا کوچولو به خودم میام و سراسیمه به سمتش میدوم...
-چی شد عزیزم؟
سارا با گریه جوابمو میده:
-دستم....وای دستم....وای چه خونی میاد...ببین....
خندان در آغوشش میگیرم :
-آره.....وای چه خونی میاد اونم یه عالمه خون سفید وچون من پرستارم میگم برای اینکه خونش بند بیاد باید یه آم....
هنوز کلمه رو تموم نکردم که از آغوشم بیرون میپره و دوباره مشغول بازی میشه:
-نه....آمپول نه...من اصلا دستم درد نمیکنه......
می خندم و دوباره به امواج خیره میشم وبه حوادث یکماه گذشته فکر میکنم.در تمام این مدت بارها و بارها به اون روز کذایی آخرین دیدارم با آهو و بعد از اون فکر کردم.چه روزهایی بدی بود.....چه روز وحشتناکی بود اونروز که خودم با دست خودم رابطه مو قطع کردم.فقط خدا میدونه اونروز به چه حالی خودمو تا خونه رسوندم.با چند تا آرامبخش چند ساعتی رو آروم گرفتم.وقتی کمی توان فکر کردن پیدا کردم به مریم زنگ زدم و همه چیزو گفتم.مریم هیچی نگفت .حتی سرزنشم هم نکرد.چون میدونست در حالی نیستم که تحمل حرفی رو داشته باشم.از مریم خواستم فردا بره بیمارستان و برام مرخصی رد کنه.گفتم هرچه بیشتر بهتر .تصمیم داشتم حتی اگر اخراج بشم فعلا تو اون محیط نرم.مادرم شدیدا نگرانم بود ولی با این حال چیزی نپرسید.بعد از شام در حالیکه به زور چند لقمه خورده بودم ازش خواستم بشینه و به حرفهام گوش کنه.هیچوقت نگاه مضطرب و نگرانش در اونشب از یادم نمیره که بی اینکه حرفمو قطع کنه تا آخر گوش کرد. وقتی بهش گفتم که همه چیزو تموم کردم انگار تازه خودمم داشتم باور میکردم که همه چیز تموم شده و دیگه کامران رو نخواهم دید.از این واقعیت دردناک به گریه افتادم.مادرم منو در آغوش گرفت.سخت خودمو بهش چسبوندم.و در پناه امن ترین آغوش دنیا آروم گرفتم................
-عزیزم...حالا میخوای چکار کنی...تو که نمیتونی تا ابد مرخصی بگیری.....
-فعلا نمیخوام به چیزی فکر کنم....میخوام فردا برای چند روزی برم پیش خاله...فقط نگران تنهایی شمام....
-نمیخواد نگران من باشی...میگم شراره بیاد پیشم هفته ی دیگه هم که بابات میاد...
بوسیدمش:
مرسی مامان....مامان به بابا چیزی نگید در این مورد....
یه نیشگون از لپم گرفت:
ای پدرسوخته نگم بهش دخترش عاشق شده....
با حرفش باز به گریه افتادم.................مادرم هم همپای من به گریه افتاد................
******************
فردای اونروز رفتم خونه ی خاله م که توی شمال زندگی میکرد.گوشیمو خاموش کردم و توی اطاقم جا گذاشتم.نمیخواستم با هیچکس هیچ ارتباطی داشته باشم.این تغییر محیط در تغییر حالم بی تاثیر نبود.خصوصا که سارا دختر کوچولوی خاله م با شیرین زبونیهاش نمیذاشت زیاد توی خودم برم.......
-شفق...شفق......
سارا بود.داشت گوشه ی مانتومو می کشید.....برگشتم طرفش :
جونم........
-شب شد...مگه مامان مینو نگفت شب نشده برگردید.....
از اینکه حرف مادرشو دقیق تکرار کرد خنده م گرفت:
-باشه عزیزم....بریم...............
**********************
-خاله نگاه میکنی یا خاموشش کنم؟
چشمهام روی تلویزیون ثابت مونده بود ولی فکرم جای دیگری بود:
نه خاله...خاموشش کن........
خاله م تلویزیون رو خاموش کرد و اومد کنارم نشست.شوهر و دخترش خواب بودند.پاهاشو دراز کرد و در حالیکه سیبی گاز میزد نگاهم کرد:
آخیش ......
-خسته نباشید خاله........
-مرسی عزیزم...این سارا پدر منو درمیاره از بس لباس کثیف میکنه ...
-میدونم خاله در عوض یه گوله نمکه......
خاله م مثل همه ی مادرها که تا از بچه هاشون تعریف میکنید چشمهاشون برق میزنه با خنده جوابمو داد:
انشالله بچه ی تو...........
تو ذهنم تکرار کردم....بچه ی من..اگر بچه ای در کار باشه....
-شفق.......
جونم
-تا کی میخوای بشینی فکر کنی.....بهتره هرچه زودتر همه چیزو فراموش کنی.......
خاله م همه چیزو میدونست.خودم همون روزهای اول بهش گفته بودم.........
-شفق خواهر علی (شوهرشو می گفت) امروز زنگ زده بود از من میپرسید تو قصد ازدواج نداری.....واسه پسرش که مهندسه......
خاله م میگفت و می گفت ولی من فقط بازو بسته شدن دهنشو میدیدم:
-خاله من فعلا هیچ قصدی ندارم.....
-میدونم زوده تا یادت بره ولی آخرش چی....حیف تو نیست ...عزیزم به خدا حیفی تو از حالا بشینی غصه بخوری....یکم فکر خودت باش...فکر مامانت باش.....
و ادامه داد:
حالا فردا باید بری حتما؟
-آره خاله...باید برم یه فکری به حال کارم کنم.............
حیف....سارا خیلی بهت عادت کرده این چند روزه..................
**************
خانم نجفی با شرمندگی نگاهم میکنه:
یکمی معطل میشید خانم صبوری...اشکالی که نداره؟
توی دفتر دکتر رهبر مدیر بیمارستان هستم...
-نه...منتظر میمونم.........
نمیدونم چرا ولی هراسی گنگ دارم...هراس دیدن دوباره ی کامران .......دلم میخواد زودتر کارمو انجام بدم و برم....
-میتونید برید تو..........
در رو با تردید باز میکنم.دکتر رهبر منو با خوشرویی میپذیره و جلوم بلند میشه.از نظر هیکل به کامران شبیهه ولی خوش تیپی و جذابیت کامران رو هیچکس نداره....
دکتر با دقت منو نگاه میکنه:
-من نمیتونم بی دلیل استعفاتون رو قبول کنم...مگر اینکه علتشو بهم بگید خانم صبوری.....
-من...من....من نمیتونم دیگه اینجا کار کنم...........
-چرا؟
-نپرسید لطفا.......
-منم نمیتونم پرسنل خوبی مثل شما رو از دست بدم....
نگاهش میکنم:
-خواهش میکنم.........
-پس یه کار دیگه میکنم....شما رو فعلا میذارم بخش داخلی تا اینکه جای دیگه کار پیدا کنید..خودمم سعی میکنم تو پیدا کردن کار کمکتون کنم........
قدرشناسانه نگاهش میکنم:
-ممنون آقای دکتر
بلند میشم که خداحافظی کنم.مسعود رهبر با نگاهی حسرتبار خیره ام میشه:
خانم ...صبوری.....نمیدونید چقدر متاسفم از اینکه پیشنهادمو رد کردید....
سرمو تکون میدم و از اطاقش میزنم بیرون.....اون نمیدونه که این حس تاسف گاهی بخصوص این اواخر به خودمم دست داده اگر پیشنهاد ازدواجش رو قبول کرده بودم به این حال و روز دچار نمیشدم..............
**************
وای مریم.......وای مریم.نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.......
-منم همینطور.......
با مریم تو اطاقم نشستیم.بازم میپرم و مریم رو میبوسم....
-اه...شفق....انگار یه قرن منو ندیدی......
می خندم:
آره.........و ساکت میشم..........
دلم نمیخواد حرفی از کامران بزنه با اینکه بی نهایت دلتنگشم..............
-شفق نمیخوای چیزی از دکتر بپرسی؟
-نه.........
-مطمئنی؟
-اون برای من مرده و بهتره تو هم منو یاد اون نندازی...........
-باشه بابا..باشه...هنوز این اخلاق گندتو داریا...........راستی شفق خیلی به موقع برگشتی پنج شنبه عروسی یگانه ست.....دست توی کیفش میکنه:
-بیا اینم کارت تو.....
بدون اینکه به کارت دست بزنم جوابشو میدم:
-من نمیام........
-تو بیجا میکنی...نیای ناراحت میشه..........
-من نمیام..........
مریم فوری علت امتناع منو میفهمه:
-درسته این یگانه ی خل و چل همه ی بیمارستان رو دعوت کرده ولی ممکنه دکتر نیاد....تازه اگر تو نیای منم نمیرم.........
یه بهانه میارم:
-لباس ندارم
-فردا میام میریم میخریم...دیگه بهونه نداری؟
می خندم:
-باشه...به خاطر تو میام.
در تاریکی و سکوت شب و اطاقم دراز کشیده ام.نمیخوام به چیزی فکر کنم ولی هوشم...حواسم...ناخودآگاه به سوی کامران کشیده میشه....چشمهامو می بندم وقیافه ی کامران رو مجسم می کنم...خدایا چقدر دلتنگشم..اشکها از چشمان بسته ام فرو می ریزند و من در درستی کاری که کردم شک می کنم...آیا باید حرفهای آهو رو نمی پذیرفتم....چرا من از کامران فرار کردم....چرا نخواستم همه چیزو بهش بگم...چرا نخواستم با آهو رودرروش کنم....هزاران چرای بی پاسخ در سرم میچرخند...جز خودم کسی جوابشونو نمیدونه.......دست دراز می کنم و از کشو کنار تختم گوشیمو در میارم و روشن میکنم...شماره ی کامران رو روی صفحه میارم و به شماره خیره میشم......ذهنم به تماسهاش...به روزهای با هم بودن...به خنده هاش...و اولین باری که بهم گفت دوستم داره برمیگرده....قیافه ی جذابش در نظرم جان میگیره و بی اراده دکمه ی برقراری تماس رو میفشارم..........خدایا یعنی واقعا میخوام باهاش حرف بزنم...آره...حرف میزنم........ولی نه....حرفهای آهو دوباره در گوشم طنین انداز میشه و تماس رو قطع میکنم..........
نه........من نمیخوام دوباره وارد یک رابطه ی شک دار بشم..............
***********
اصلا حال و حوصله ی عروسی رفتن رو ندارم ولی میدونم مریم ول کنم نیست از طر فی میدونم اگر نرم یگانه ناراحت میشه....ولی فکر اینکه ممکنه اونجا با کامران رویرو شم مرددم میکنه.هرچند میدونم این اتفاق دیر یا زود رخ میده بنابراین وقتی مریم میاد دنبالم که بریم خرید بهانه نمیارم.........
خیلی وقته خرید نرفتم...اینقدر این اواخر گرفتار کامران بودم که همه چیزو از یاد برده بودم.نصف روز با مریم خیابونها رو گز میکنیم ولی چیزی که مد نظرمه پیدا نمیکنم..مریم دیگه صداش در میاد و روی یه نیمکت در انتهای پارکی می شینه:
-شفق...من از اینجا تکون نمیخورم دیگه...اصلا خودت برو هر چی میخوای بخر بعد بیا دنبال من........
-باشه مریم خانم...حالا که اینطوره من اصلا نیاز به لباس ندارم چون عروسی نمیام......
مریم براق میشه:
-شما بیجا می فرمایید...
بعد به من که تازه کنارش نشستم رو میکنه:
-پاشو....پاشو....تنبل خانم........پاشو ببینم.......
می خندم و ناگهان نگاهم اونور خیابون به مغازه ای کوچک میخوره.:
-مریم فکر کنم چیزی که دنبالشم پیدا کردم........
دستشو میگیرم و سریع میریم اونور ...از پشت شیشه چشم به لباس شب مشکی که با ظرافت سنگ دوزی شده میدوزم.مریم هم با لذت فراوانی خیره اش شده:
-وای شفق....چقدر قشنگه این......بیا بریم تو...........
لباس رو از فروشنده می گیریم و من در اطاق پرو امتحانش میکنم.لباس ماکسی آستین حلقه ای ساده ای هست که در قسمت جلوش به طور نامحسوس و زیبایی سنگ دوزی شده.وقتی میپوشمش و جلو آینه چرخ میخورم نفسم بند میاد.مریم در رو باز میکنه:
-وای......شفق........به خدا انگار مختص تو دوختنش....وای...خدا....شفق باور کن اگر مرد بودم خودم میگرفتمت نمیذاشتم دست کسی دیگه بهت برسه.......
بلند می خندم:
دختره ی هیز چشمهاتو درویش کن...................
دوباره میچرخم و به این فکر میکنم که اگر کامران منو تو این لباس ببینه چه عکس العملی نشون میده..............
*****************
قراره من برم دنبال مریم و از اون راه بریم عروسی.پنج شنبه از صبح زود بلند شدم و به خودم رسیدم.مادرم خوشحال بود که از نظر روحی حالم بهتره هر چند که نمیدونست تو دل من چی میگذره.......خودم موها و صورتمو درست کردم....موهای خردمو اطو کشیدم و صورتمو خیلی ساده آرایش کردم.....وقتی لباسمو پوشیدم و با شال و کیف و کفش سفیدی که پدرم سوغاتی آورده بود ست کردم نگاهی از سر رضایت توی آینه انداختم.........همون موقع مادرم در اطاقو باز کرد:
-وای الهی من فدات شم.......شدی یه تیکه ماه....آخ اگر مادرم زنده بودو تو رو میدید........
خندیدم و برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم گفتم:
سوسکه به بچه ش گفت قربون دست و پای بلوریت برم.........
مامانمم خندید:
سوسکه غلط کرد...خوشگل یکیه تو دنیا اونم شفق منه..........
گرفتمش تو بغل و بوسیدمش....
-اه شفق موهات خراب شد.... تازه بگیر اونور پر ماتیکم کردی..............
و هر دو با هم خندیدیم..........
***************
عروسی توی باغ بزرگی تقریبا خارج از شهره.وقتی ما میرسیم کمی شلوغ شده ولی عروس و داماد اومدند.فرح که کنار یگانه نشسته ما رو می بینه و سریع میاد طرفمون .بعد از حال و احوال در حالیکه با مریم و فرح بلند شدیم که بریم پیش یگانه فرح سوت بلندی میکشه:
-شفق الهی نمیری که امشب عروس رو از سکه میندازی تو......
می خندم:
نکنه تو هم میخوای تغییر (جن**س**ی)ت بدی؟
و یه چشمک به مریم میزنم....در حالیکه من و مریم از خنده ریسه میریم فرح با گیجی نگاهمون میکنه....و من تصمیم میگیرم واقعا اونشب رو خوش بگذرونم........
*************
عروسی کم کم راه میفته و صدای خواننده و گروهش گوش رو کر میکنه...من و مریم همینطور که سر جامون نشستیم بدنمون رو تکون میدیم.....
-میگم شفق بیا بریم وسط برقصیم.........
-من نمیام خودت برو.........
-اه دیوونه من بی تو جایی نمیرم ولی من میدونم تو چته تو میترسی برادر داماد بخورتت..........
برادر داماد (که البته مریم کشف کرده که برادر داماده)از همون بدو ورود ما چشم از من برنداشته و به بهانه های مختلف به میز ما نزدیک شده و خودشیرینی کرده.......
-میگم شفق بدم نیستا....تو میشی جاری یگانه.........و بلند می خنده....
یه نیشگون از بازوش می گیرم........
-اه ولم کن دیوونه و الا بهت نمیگم همین الان دکتر پناهی وارد شد....
بر میگردم رو به در ورودی و دکتر پناهی رو می بینم که از همون جا مانتو روسریشو در آورده.........
-شفق...وای...این چیه این پوشیده این بنده خدا انگار پول نداشته یه متر پارچه اضافه تر بخره.........
مریم راست میگه.لباس دکتر پناهی هم بی نهایت کوتاه و هم خیلی بازه...
دکتر همینطور که از جلو ما رد میشه با سر سلامش می کنیم.........آرایش بسیار غلیظ و وحشتناکی کرده......
-شفق...دیدی چطور نگاهت کرد.داشت میترکید از حسادت........
-مریم م م م لطفا شبمونو خراب نکن.........
-باشه بابا تو هم پس پاشو بریم برقصیم...........
-من...نم........
حرف تو دهنم خشک میشه...نفسم بند میاد.......و چشمم خیره میمونه........مریم هم بر میگرده و کامران رو می بینه....سریع دست مریم رو میگیرم:
پاشو بریم برقصیم...........
هراسون خودم رو بین جمعیت میندازم و از اون فاصله به کامران نگاه میکنم...وای خدای من تازه می فهمم چقدر دلتنگش بودم...کامران یک کت و شلوار خیلی شیک به رنگ نوک مدادی با کراوات جگری پوشیده...اینقدر خوش تیپ و جذابه که متوجه میشم اکثر دخترها و زنها دارند نگاهش می کنند ...احساس میکنم قلبم از حسادت داره از جاش درمیاد چون دکتر پناهی رو می بینم که به سمتش میره و باهاش دست میده......مریم با پاش بهم میزنه:
-تو اومدی این وسط مثل اینکه برقصیا نه پسر مردمو دید بزنی و بعد آرومتر اضافه میکنه:
شفق مواظب بغل دستیت باش..........
برمیگردم و برادر داماد رو می بینم که تقریبا چسبیده به من داره میرقصه و به من نگاه میکنه...اه...چطور من متوجه ش نشدم...خودمو میکشم کنار ولی چیزی توی ذهنم جرقه میزنه..بهش لبخند میزنم و روبروش میرقصم........
**************
شور به پا میکنم.......شوق به پا میکنم...آنچنان میرقصم که انگار جز خودم کسی نیست....به غیر از برادر داماد چند تا پسر دیگه هم احاطه ام کرده اند...میون اینهمه زن و دختر کاملا مشخصم....مطمئنم تا الان کامران هم متوجه ی من شده....اون وسط مشغولم که کسی دستمو میگیره و می کشه........
با دلخوری رو به مریم می کنم:
اه...مگه مریضی داشتم میرقصیدم.......
-اولا که مریض خودتی نه به اولت که میگفتی نه ......نه به الان که به زور باید ببرمت....دوما اینکه خو...د...تی............
از حرف آخرش می خندم و با هم میریم می شینیم.عمدا طوری می شینم که پشتم به کامران باشه...هنوز نفسم جا نیومده که مریم در حالیکه لبشو کج کرده زیر لب چیزی میگه.........
-چی میگی مریم ...نمی فهمم.........
همین موقع مریم سرپا میشه:
-سلام آقای دکتر.......
هراسون برمیگردم و کامران رو در یک قدمی خودم می بینم.........
قسم هراسون برمیگردم و کامران رو در یک قدمی خودم می بینم.........
می ایستم و در حالیکه احساس می کنم قلبم میخواد از سینه م بیرون بزنه زیر لبی سلام میکنم.کامران اصلا به من نگاه نمیکنه.با مریم احوالپرسی میکنه و فقط سری برای من تکون میده.وای دارم میمیرم از بی اعتناییش.رو میکنه به مریم:
-خب خانمها اجازه میدید کمی کنارتون بشینم؟
و بی اینکه منتظر اجازه ی ما بشه روی یه صندلی مابین من و مریم می شینه.من سمت راستش هستم و مریم سمت چپش.عروسی در اوج خودشه و ملت اون وسط برای خودشون خوش هستند.منم ظاهرا بی اعتنا به کامران به مردم چشم میدوزم که با صدای کامران به طرفش برمیگردم.فاصله مون خیلی کمه...چشمهاش و نگاهش از این فاصله آدمو نابود میکنه...تو چشمهای هم در میون اونهمه شلوغی خیره میشیم...در هم غرق میشیم....گم میشیم.......مریم سرفه ی ریزی میکنه و کامران به خودش میاد و با لحن صمیمانه ای صدام میزنه:
شفق...یه خیار برام پوست بگیر...
از درخواستش هم جا میخورم و هم خوشحال میشم...از توی سبد روی میز که پر از میوه هست خیاری برمیدارم و پوست میگیرم ...قاچش میزنم و میذارم جلوش.کامران در حالیکه تشکر میکنه یه تکه خیار رو توی بشقاب مریم و یه تکه شو جلو من میذاره.مریم تشکر میکنه ولی من حرفی نمیزنم.بجاش گازی به خیار میزنم و بقیه شو توی بشقاپ میذارم و دوباره به اونهایی که میرقصند خیره میشم.سنگینی نگاه کامران رو روی خودم حس میکنم ولی نمیخوام نگاهش کنم.ناگهان دستشو می بینم که دراز میشه و همون تکه ی خیاری رو که من گاز زدم برمیداره.برمیگردم و با تعجب می بینم که از قسمت دندون زده ی من خیار رو به دهان میذاره و با ولع نگاهم میکنه.فوری سرخ میشم.سرشو به گوشم نزدیک میکنه:
-هنوز هم سرخ میشی که...
و داغی و گرمای چیزی رو روی دستم حس میکنم...دست راستشو زیر میز برده و دست چپمو بدست گرفته..صدای ضربان قلبمو میشنوم و سعی میکنم دستمو آزاد کنم ولی به سختی دستمو گرفته...آروم زمزمه میکنم:
-ول کن لطفا...
با پررویی جوابمو میده:
-نمیکنم.......
مریم خودشو به ندیدن زده.موزیک اون وسط غوغا میکنه و ناگهان خواننده شروع به خوندن میکنه:
امشب میخوام مست بشم
عاشق یکدست بشم
بدون تو نیست بودم
امشب میخوام هست بشم
وای مهمونها غوغا میکنند...همه با هم میخونند:
امشب میخوام مست بشم
عاشق یکدست بشم.....
خواننده میخونه:
امشب پرو با ل دارم.....
و بقیه جوابشو میدند:
شور دارم...حال دارم
وکامران کنار گوشم زمزمه میکنه:
امشب تو این سینه دلی خوشا بر احوال دارم.............شفق...منم میخوام مست بشم امشب.....مست تو
از حرفش گر میگیرم....می سوزم و داغ میشم.......خدایا....این چه حالیه من دچارش شدم....دارم سست میشم..........داره همه چیز یادم میره...............و کامران ادامه میده:
-ما باید با هم حرف بزنیم شفق....
توی اون شلوغی به سختی صداشو میشنوم ولی گرمای دستش مطمئنم میکنه که کنارمه.میخوام جوابشو بدم که همین موقع برادر داماد در حالیکه چند تا ظرف کیک دستشه بهمون نزدیک میشه .با کامران سلام میکنه و اول جلو کامران و مریم کیک میذاره و در آخر در حالیکه نگاه عاشقانه ای به من میندازه به من تعارف میکنه....فشار دست کامران رو روی دستم حس میکنم...آنچنان دستمو فشار میده که دردم میگیره...نگاهش میکنم خطوط آرواره ش کاملا برجسته شده و خصمانه به پسرک نگاه می کنه و وقتی پسرک میره با خشونت حرفشو تکرار میکنه...دستمو به زور از دستش درمیارم:
ما حرفی نداریم که بزنیم
-مطمئنی؟
-آره
مریم پا میشه:
-من میرم یکم کنار فرح بشینم.......
رو میکنم به مریم:
-لازم نکرده...بشین سرجات......
مریم از اینکه جلو دکتر اینجوری باهاش حرف زدم لب بر می چینه.خودمم ناراحت میشم ولی همش تقصیر این کامرانه که هنوز با نگاهش داره منو میخوره..رودرواسی رو میذارم کنار:
-آقای دکتر ممکنه اینجوری به من نگاه نکنید مطمئنم خیلی چشمها الان به ما دوخته شده.......
عصبانی میشه:
-گور پدر همه شون.............
و باز دستمو می گیره:
-پاشو بریم برقصیم......
دستمو میکشم:
-نمیام
-میای........چطور بلدی اینجا واسه این سوسولها دلبری کنی....پس میتونی با منم برقصی......پاشو تا به زور متوسل نشدم.......
خدای من....پس فهمیده.....فهمیده که به خاطر اون با بقیه گرم گرفتم............
-باشه میام...ولی لطفا دستمو ول کن.......
روبروی کامران در حالیکه گروه موزیک یک آهنگ لایت میزنند وزوج زوج مردم تو بغل هم میرقصند ایستادم...کامران منو تو آغوش گرفت و به خودش چسبوند..سعی کردم ازش فاصله بگیرم.......چراغهای قسمتی که ما میرقصیم رو خاموش کردند.....در تلالو نوری کمرنگ و در حالیکه اطرافمون پر از آدمه و در حالیکه من کسی رو جز کامران نمی بینم به چشمهاش خیره میشم.......دوباره منو به خودش می چسبونه.....مطمئنم خیلی ها نگاهمون میکنند یکیش دکتر پناهی...ولی اون بی اعتنا منو به خودش فشار میده و کنار گوشم زمزمه میکنه:
-شفق....شفق........چطور تونستی همه چیزو ول کنی بری.....چطور.....تو حتی حاضر نشدی بگی برای چی رفتی.........
میون اونهمه شادی غمگین میشم:
-اینجا جای این حرفها نیست........
منو بیشترو بیشتر فشار میده:
پس کجا جاشه لعنتی.........کجا........
-فشارم نده لطفا...جلوی اینهمه چشم.....
می خنده:
من هر کاری دلم بخواد با تو می کنم حتی جلوی هزارون چشم.............
اینبار من عصبانی میشم:
-مگه من ارث پدریتونم؟
لبشو به لبهام نزدیک میکنه:
از ارث بهتری....وای شفق...تو آدمو دیوونه میکنی......وقتی داشتی این وسط میرقصیدی و برجستگیهای بدنتو به نمایش گذاشته بودی......متوجه نبودی چطور دیگران میخواستند بخورنت....اگر مریم نمی کشید تورو بیرون من اینکارو میکردم..........
و سریع بوسه ای روی لبهام میزنه......
وای........وای......
-کامران دیوونه شدید؟جلو مردم..........
سرشو توی گودی شونه م فرو میبره:
-پس بریم خونه ی من همین الان...اونجا دیگه از مردم خبری نیست...منم و تو.....تازه فرصت میکنی برام همه چیزو توضیح بدی......
-من توضیح بدم؟..با تعجب نگاهش میکنم.............
-پس کی؟تو بودی همه چیزو ول کردی رفتی.....هر چند من همه چیزو.............
حرفشو تموم نمیکنه.........
-هر چند چی؟
به جای جواب دستشو محکمتر دورم حلقه میکنه و خواننده شروع به خوندن میکنه.........
تو آسمون زندگیم ستاره بوده بیشمار
اما شبهای بیکسیم یکی نمونده موندگار
یکی نمونده از هزار
ستاره های گم شده هر شب من هزار هزار
اما همیشگی تویی ستاره ی دنباله دار
خواننده به اینجاش که میرسه کامران هم در حالیکه لبشو به گوشم چسبونده باهاش همراهی می کنه:
اما همیشگی تویی ستاره ی دنباله دار
انگار که زاده شده با من
عشقی که من از تو می شناسم
ای آخرین...تنهاترین...آواره ی عاشق
تو بودیو هستی هنوز
سهم من از این روزگار
با شب من فقط تویی
ستاره ی دنباله دار
گرم میشم.............سست میشم..........تمام لذت عالم به جانم میریزه.........و خودمو بهش می چسبونم.........
-جون...عزیزم.........عزیز دلم........من هنوز دوستت دارم شفق...میخوامت........دیوونه.....دیوونه ای تو به خدا............
آهنگ تموم میشه و از هم جدا میشیم...هر چند دلش نمیاد دستمو ول کنه.........
مریم میاد طرفمون:
بریم شام بخوریم.....
سه تایی راه می افتیم طرف میزهای غذا...باید به صف بایستیم که بشقابهامونو پر کنند ...نگاهم به دکتر پناهی می افته که کمی جلوتر ایستاده و به من و کامران خیره شده....کامران پشت سرم ایستاده.از نگاه خیره ی پناهی به هم میریزم و پام به جایی گیر می کنه...نزدیکه بخورم زمین که کسی از پشت می گیرتم...کامران تقریبا بغل کرده منو:
عزیزم برو بشین...من خودم واست غذا میارم.......
خودمو از بغلش میکشم بیرون...مطمئنم پناهی همه چیزو دیده.....
-من حالم خوبه....خودم میتونم شام بگیرم
-باز هم مثل همیشه لجبازی..........و عصبانی اضافه میکنه:
-شفق...اینقدر با من لجبازی نکن.....جواب لجبازیهاتو می گیریا..........
برمیگردم طرفش:
-تهدیدم میکنی؟
مریم برمیگرده طرفمون:
-ای بابا.....آرومتر.......
میرم پیش مریم می ایستم و ازش دور میشم:
-مریم من حالم خوب نیست میخوام برم
-دختر دیوونه شدی مگه ...هنوز شام نخوردیم که..........
-من نمیتونم تحمل کنم اینجا رو دیگه.....
-آروم باش شفق.....باشه میریم.........
شام نخورده میریم پیش یگانه که باهاش خداحافظی کنیم اما یگانه نمیذاره بریم پس همونجا پیش خودش می شینیم و میگه برامون شام بیارند......در تمام مدت نگاه خیره ی کامران رو میدیدم که از لج من کنار دکتر پناهی مشغول شام خوردنه اما بی اعتنایی کردم........
بعد از شام من و مریم صورت یگانه رو میبوسیم وبراش آرزوی خوشبختی می کنیم......عمدا از کنار کامران که هنوز پیش دکتر پناهی نشسته میگذریم........مریم می ایسته که خداحافظی کنه اما من رد میشم........
دارم در ماشین رو باز میکنم که یکی بازومو می گیره.....از داغی دستش متوجه میشم که کامرانه...بر میگردم طرفش:
-چی از جون من میخوای..........چرا ولم نمیکنی........
-میخوام باهات حرف بزنم........
-ما حرفی با هم نداریم.....بهتره برید با دکتر پناهی حرف بزنید.........
تا اینو میگم منو می چسبونه به ماشین و صورتمو تو دست میگیره:
صبرو تحملم حدی داره شفق.......هر کاری دلت خواسته تا حالا کردی.....از این به بعد نوبت منه.............
همین موقع مریم سر میرسه..... کامران تا مریم رو می بینه ولم میکنه و دوباره برمیگرده تو باغ........و من خردو خراب و خسته سوار ماشین میشم و به معنای آخرین حرف کامران فکر میکنم........از این به بعد نوبت منه.
با اعصاب خراب داشتم رانندگی میکردم.مریم هم لام تا کام حرف نمیزد.قرار بود مریم اونشب بیاد خونه ی ما بخوابه.برای همین من دکمه ی ضبط ماشین رو زدم و رفتم طرف خونه...صدای جاودانه ی هایده توی ماشین پیچید ومنو بیشتر و بیشتر در کامران غرق کرد:
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تارو بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تارو بزن تار
برای کوچه غمگینم
برای خونه غمگینم
برای تو برای من
برای هر کی مثل ما
داره میخونه غمگینم
واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم......
واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم.............
ماشینو زدم کنار....سرمو گذاشتم رو فرمون و زدم زیر گریه....بی توجه به حضور مریم به هق هق افتادم.....مریم دستشو روی دستم گذاشت و با نگرانی صدام کرد:
شفق......بسته دیگه...کشتی خودتو..
سرمو بلند کردم و با چشمانی اشک آلود نگاهش کردم.....
-شفق خیلی دیوونه ای من که بهت گفتم خودت از همه مهم تری.....تو یا دوستش داری یا نداری اگر نداری که هیچی اگر هم داری که چرا این کارها رو میکنی برو صاف بگو دوستش داری ببین حرف اون چیه....
باز به گریه افتادم و میون گریه نالیدم:
مریم من نمیخوام کسی رو که دوست دارم مرد دیگران باشه...میخوام فقط منو بخواد...نمیخوام چشم دیگران دنبالش باشه.....نمیخوام دیگران خریدارانه نگاش کنند....آیا این توقع زیادیه.............
-گریه نکن دیوونه......گریه نکن بهت بگم.......خب تو که نمیتونی جلو نگاه دیگران رو بگیری...میتونی؟اصلا چرا راه دور بریم مگه همه به تو نگاه نمیکنند.......همین امشب چند تا آدم دور تو می پلکیدند...شرط می بندم امشب چند تا خواستگار پیدا کرده باشی......
-من به هیچکدوم محل نمیذارم..........
مریم خندید:
آره واقعا...من بودم تو بغل اون پسره میرقصیدم.........حالا خوبه محل نمیذاری...اگر محل میذاشتی چکار میکردی..........حالا هم اینقدر فین فین نکن ...بگیر ببینم این دستمالو....
میون گریه خنده م گرفت.....
-شفق به خدا وقتی میگم دیوونه ای ها حرف گوش نمیکنی اینطوری که تو گریه میکردی انگار ما از مجلس ختم برگشتیم نه عروسی...
داشتیم می خندیدیم که یه زانتیا کنارمون نگه داشت..دو تا پسر توش بودند.اونیکه طرف من بود شیشه رو داد پایین و خوب به من نگاه کرد:
-اوه خوشگله...در خدمتیم..........
تمام خشممو خالی کردم رو سرش:
-باش تا صبح دولتت بدمد....
-اوه اهل شعر هم هستی که.....گفتیم که در خدمتیم حتی تا شب دولت......
هم خودش و هم راننده خندیدند.مریم بازومو گرفته بودو فشار میداد و مرتب می گفت شفق برو ولی من که انگار کسی رو برای خالی کردن خشمم پیدا کرده بودم ول نکردم و برگشتم و در حالیکه لبمو کج میکردم گفتم:
هه هه هه...رو آب بخندی..........
دوتاشون جا خوردند ولی پررو خان از رو نرفت:
-نه...خوشم اومد ازت....حالا این موقع شب دارید کجا میرید؟
با لحن مسخره ای جوابشودادم:
-سر پل سه جا....
باور کرد:
_کجا هست این پله؟
ایندفعه نوبت من و مریم بود که بخندیم....من با انگشت نشونش دادم:
وای وای اینو به این سن رسیدی هنوز نمیدونی پل سه جا کجا هست..........بعد خیلی مظلومانه اضافه کردم:
همونجا که جزایر لانگرهاوس هست.........
مریم چنان قهقهه ای سر داد که گفتم الان خفه میشه..............پرروخان هم تازه دوزاریش افتاد که سر کارش گذاشتیم.........عصبانی شد:
-حالا منو مسخره میکنی
و دست برد درو باز کنه و پیاده شه...اما من مهلتش ندادم سرمو در حالیکه پامم روی گاز بود بردم بیرون و یک تف به طرفش انداختم و گفتم حقته و به سرعت دور شدم............
***************
روی تختم دراز کشیدم.برای مریم هم پایین پام جا انداختم.مدت زمانیه که چراغ رو خاموش کردم که بخوابیم اما خوابم نمیبره.از تنفس های منظم مریم میفهمم که خوابیده اما من در این سکوت و تاریکی و تنهایی در خیالم غرقم...چرا من باز خراب کردم همه چیزو...چرا من و کامران نمیتونیم دو دقیقه براحتی حرف بزنیم.....یعنی الان کامران چکار میکنه....خوابیده یا مثل من بیداره و به من فکر میکنه......فکرو خیال بدجوری آزارم میده به این هم فکر میکنم که نکنه الان تو بغل آهو باشه...یا آغوش پناهی...خدایا دارم دیوونه میشم...این چه بلایی بود سر خودم آوردم...من که رو به کسی نمیدادم...من با اینهمه خواستگارهای خوب...که حتی بعضیاشون پاشنه ی در خونه مونو از جا در آورده بودند چرا باید این بلا سرم بیاد....اینقدر فکرو خیال کردم ...اینقدر جا به جا شدم تا عاقبت خوابم برد.............
*****************
پاشو تنبل خان مهمون دعوت میکنی خونه خودت تا لنگ ظهر میخوابی.....
تکون نخوردم ..با بیحالی جواب مریم رو دادم:
-ولم کن....خوا..بم...میاد هنوز.........
-پاشو...پاشو...تا آب نریختم روت.....به سختی تو جام نشستم...چشمهام باز نمیشد.....
-مریم پرده رو بکش لطفا بتونم چشمهامو باز کنم لااقل.......
-نوچ...نمیشه........
یه چشممو به زور باز کردم:
-ساعت چنده؟
-یازده
-اوه...صبحونه خوردی؟
-نه...مامانت خیلی اصرار کرد گفتم با تو میخورم......پاشو دست و صورتتو بشور مسواکتم بزن مثل بچه ی آدم والا....
یه ابرومو دادم بالا:
-والا چی؟
-والا به آقای دکتر هوشنگی میگم تو خیلی هپلی............و قاه قاه خندید و دوید طرف در تا بالشتی که به سمتش پرتاب کرده بودم بهش نخوره..........
بعد ار صبحونه و ناهار که من هر دو رو یکی کردم با مریم رفتیم تو اطاقم.من رو زمین دراز کشیدم و پاهام رو گذاشتم رو تخت.مریم با تعجب نگاهم کرد:
-این چه جورشه شفق؟مگه آنمیک شدی؟
-آره تازگیها گاهی سرم گیج میرفت یه آزمایش دادم یکم اچ بیم پایین بود....
مریم عصبانی شد:
دختره ی کله خر احمق...داری چکار میکنی با خودت...اصلا معلوم هست چه مرگته تو......
-مریم ولم کن حوصله ندارم
-تو غلط کردی...مگه به خودت تنهاست...تو ندیدی مامانت با چه نگرانی نگاهت میکرد...یکم عاقل باش...فکر کن........
-فکر کردم......فکر کردم...........من همش دارم فکر میکنم و فریاد زدم:
و به این نتیجه رسیدم که کامران و اون دختر دایی کثافتش میتونند برند به جهنم................
مریم اومد طرفم...داشتم میلرزیدم ولی خودم متوجه نشده بودم...مریم با مهربونی موهامو نوازش کرد:
آروم باش شفق...آروم باش....
همین موقع مامانم درو باز کرد:
-چی شده شفق...........
شانس آوردم بابم خونه نبود.....مریم مادرمو آروم کرد:
-چیزی نیست خاتم صبوری...داشتیم شوخی میکردیم ...دختر دیوونه تونو که می شناسید..زود جوش میاره.....
مامانم به ظاهر باور کردو رفت بیرون.مریم سرمو گذاشت رو پاهاش و در حالیکه با موهام بازی میکرد گفت:
-شفق ببین چکار کردی با خودت........آستانه ی تحملت شده صفر......چرا یکم به فکر نیستی.......
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم هق هقمو تو گلو خفه کنم:
-اتفاقا از این به بعد میخوام به فکر خودم باشم................
******************
از فردای اونروز کارمو توی بخش داخلی شروع کردم.گرچه اینجا با مریم همکار نبودم ولی این حسن رو داشت که با کامران رو در رو نمیشدم.اصلا دلم نمیخواست ببینمش .از بعد از اون شب هم دیگه ندیده بودمش.گوشیمو روشن کرده بودم وگرچه مرتبا با خودم میگفتم که دلم نمیخواد هیچ ارتباطی باهاش داشته باشم ولی باز ناخودآگاه انتظارشو میکشیدم....انتظار یک تماس...یک دیدار...یک لبخند..........
بخش های داخلی و جراحی کنار هم بودند و من در واقع همکار فرح و یگانه که هنوز تو مرخصی بود شده بودم.یک شب که با فرح شیفت بودم یگانه زنگ زد.فرح بهش گفت که با من شیفته.یگانه تعجب کرده بود که من چطور تونستم قید مریمو بزنم و بیام این بخش...هرچند که از رفتار اونشب کامران هر دوشون کمابیش حدسهایی زده بودند وحتی فرح چند بار خواسته بود از زیر زبون مریم حرف بکشه که نتونسته بود............
فرح گوشی رو گرفت طرفم:
-بیا میخواد با تو حرف بزنه
گوشی رو گرفتم و حال و احوال کردیم.یگانه به شوخی گفت حالا که تو اومدی اینور منم وقتی برگشتم میرم اونور پیش مریم.زدم زیر خنده...
-شفق..راستی یکی منو کلافه کرده با تو حرف بزنم.......
فوری فهمیدم منظورش کیه...جلو جلو زدم تو برجکش:
-یگانه جان...من هیچ علاقه ای به جاری شدن با تو ندارم.......
یگانه پشت تلفن غش کرد از خنده:
منم والله همینو بهش گفتم ولی مگه ول میکنه...یه بند میگه ازش اجازه بگیر شماره شو بده من خودم باهاش حرف بزنم........
میون این هیرو ویر همینم کم بود:
-یگانه...نه...نکنی اینکارو
-شفق مطمئنی نظرت عوض نمیشه
-آره
از اونجاییکه دختر عاقلی بود به راحتی پذیرفت:
-باشه...اصرار نمیکنم دیگه
-مرسی........
بعد از اینکه با یگانه خداحافطی کردم به این فکر کردم دیگه نمیتونم یا لااقل حالا حالاها نمیتونم کسی رو تو قلبم راه بدم..........
**********
فردای همون شب صبح کنار خیابون ایستاده بودم که ماشینی جلوی پام نگه داشت..بی اعتنا به راننده ش رومو کردم اونور که دیدم کسی از ماشین پیاده شد.در اولین نگاه شناختمش.عجب آدم پررویی بود....
با خنده اومد طرفم:
-سلام خانم صبوری...میدونم کار درستی نکردم که اینجا مزاحمتون شدم ولی.....
رفتم تو حرفش بی اینکه جواب سلامشو بدم:
آقای محترم اسم منو از کجا میدونید...از اون مهم تر اینجا محل کار منه...من که به یگانه گفتم........
با پررویی حرفموقطع کرد:
-بله گفته بودید ولی من میخواستم از زبون خودتون بشنوم
-چی میخواید بشنوید که من......
نتونستم به حرفم ادامه بدم چون همون لحظه........ نتونستم به حرفم ادامه بدم چون همون لحظه ماشین کامران از کنارمون رد شد...
-خانم صبوری....شفق خانم چیزی شد؟
به خودم اومدم وبه پسرک نگاهی انداختم.فکر کنم همسن خودم بود.موهای مرتبشو رو به بالا شونه کرده بود و تقریبا خودشو تو ادوکلن غرق کرده بود اونم صبح به اون زودی...
-آقای محترم....من حتی اسم شمارو هم نمیدونم ولی مثل اینکه شما اطلاعاتتون راجع به من کامله.....
از حرفم نه تنها ناراحت نشد بلکه خندید و با همون حالت جوابمو داد:
از این لحاظ ناراحت نشید ...آشنا میشیم.......
دیگه داشتم از کوره در میرفتم....از طرفی متوجه نشدم کامران مارو دید یا نه.....اگر دیده باشه الان چی فکر میکنه...اینم که مثل کنه چسبیده و ول کن هم نیست...و حریصانه منو نگاه میکنه:
-خانم صبوری بیاید برسونمتون...تو راه حرف میزنیم.........
یهو نمیدونم چرا اما بی نهایت عصبانی شدم........سرمو انداختم پایین و بی هیچ حرفی ازش فاصله گرفتم........تا خواست بیاد دنبالم یه تاکسی دربست گرفتم و پریدم توش....توی تاکسی نفسی به راحتی کشیدم.....راننده عاقله مردی بود که زیر لب با خودش حرف میزد...خودمو روی صندلی رها
مطالب مشابه :
رمان شفق-5-
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل صدای منحوس آهو توی تو برای من فقط یک پشه ای
فقط برای من بخون 10 ( قسمت آخر )
اریا برام میوه پوست گرفت و و شنیدم و دنبال اون صدای منحوس رمان برای موبایل.
رمان برایم از عشق بگو
مرجع رمان موبایل خودش پیاده شد و برای مهتاب چند مدل میوه خرید به آن ماده منحوس
شکلات تلخ 9
رمان رمــــان دل ببندیم.بچه تنها میوه باغ زندگی بشره،لحظه رمان برای موبایل.
خلاصه نوزده رمان ایرانی 1
دانلود مجموعه هفت رمان برای موبایل. خويش را از خانه منحوس بدر آورد و رمان میوه
برچسب :
رمان میوه منحوس برای موبایل