رمان طلایه 5


یک هفته بیشتر تا کنکور باقی نمانده بود،آن قدر درس خوانده و تست زده بودم که احساس می کردم همه چیز با چهارتا گزینه پیش رویم است. وقتی می خواستم غذا درست کنم انگار از من سوال می شد کدام غذا مثلا ویتامین یا کلسیم یا فسفر دارد؟و چهارتا گزینه هم زیرش چیده شده بود.الف)ب)ج)د) خودم هم از افکارم خنده ام می گرفت ولی می خواهم بگویم در عمرم این قدر درس نخوانده بودم،در ضمن اگر بگویم به اردون و کارهایش و رابطه اش با گلاره هم بی توجه بودم دروغ محض است چون مرتب یک گوشم پایین بود و خیلی وقت ها هوش و حواسم اونجا چرخ می زد و سعی میکردم آنقدر غذاهای خوش طعمی درست کنم که اردوان نتواند لب به غذاهای دیگر بزند،طبقه اورا هم طوری تمیز میکردم که به قول مامانم،عسل بریزد و روغن جمع کند.این را هم بگویم دیگر فقط چهارشنبه ها برای تمیزی نمی رفتم بلکه هر موقع می فهمیدم خانه نیست و می رفتم پایین و همه چیز را چنان تمیز مرتب و تمیز می کردم که بیا و ببین،انگار همین طوری می خواستم با گلاره لجبازی کنم.چنان رخت و لباس هایش را اتو می زدم و به جا رختی آویزان می کردم که خدا می داند در مورد لباس های خودم آن قدر وسواس به خرج نمی دادم.در ضمن یکی از لباس هاشو که بیشتر از همه بوی خودش را می داد برداشته بودم و مثل گنجی ازش نگهداری می کردم و هر شب آن را بغل کرده و با بوی اردوان می خوابیدم،می دانستم کارم خنده دار و مضحک است ولی دوست نداشتم به چیزهای بد فکر کنم،یعنی تصمیم گرفته بودم تا بعد از کنکور افکار ناراحت کننده ام را فراموش کنم و حتی یک وقت هایی پامو از گلیم درازتر می کردم و توی رویاهایم برای خودم خیال بافی می کردم که اردوان مرا هم مثل گلاره دوست دارد و با همان حالت نگاه می کند و بهم می خندد و غرق شادی می شدم هرچند وقتی به خودم می آمدم،دلم می گرفت و حتی خودم را هم توبیخ می کردم و هشدار می دادم فقط تا پایان کنکور اجازه داری پرنده ی خیالت را به هر طرف به پرواز در بیاوری ولی باید اعتراف کنم که با این همه ی این حرف ها افکارم خالی از لطف نبود و بهم انرژی مثبت می داد.با هر محنتی بود روز برگزاری کنکور هم رسید،صبح سحر دو رکعت نماز حاجت خوانده بودم که سوالات به نظرم آسان بیاید و بتوانم به راحتی پاسخ بدهم ولی در راه مرتب آیت الکرسی و هر چه دعا به ذهنم می رسید می خواندم و از خدا یاری می خواستم تا کمکم کند.انگار خدا حرف های دلم را شنید چون وقتی دفترچه سوالات را به دستم دادند احساس کردم اکثرشان را بلد هستم و به راحتی و با لبخند محل جواب ها را سیاه کردم. بعد از پایان وقت بیسکوییت و ساندیس گرمم را برداشتم و به زیارتگاه عین علی،زین علی،رفتم احساس می کردم بار بزرگی از روی شانه هایم برداشته شده و هزار بار بعد از نماز ظهر،سجده ی شکر به جا آوردم و خدا را شکر کردم که اکثر جواب ها را به درستی داده ام. حالا فقط باید تا جواب نهایی کنکور صبر می کردم و به مامانم هم خبر می دادم،بیچاره کلی نذر و نیاز کرده بود.آخه فکر می کرد با زندگی متاهلی درس خواندن خیلی سخت است.هرچند خبر نداشت من کلی اوقات بیکاری دارم که در این روزهای مانده تا جواب دانشگاه نمی دانم چطور آن را پر کنم. بعد از فارغ شدن از زیارت برای گذراندن وقت به آموزشگاه هنری رفتم که نزدیک محل زندگیم بود،همیشه دوست داشتم هنر نقاشی کردن را یاد بگیرم حالا چه فرصتی بهتر از الان،حداقل اگر بدشانسی می آوردم و در کنکور قبول نمی شدم می توانستم تا روزی که اردوان می خواست عذرم را بخواهد سرگرم باشم به همین خاطر در کلاسی که ساعتش را بتوانم در نبود اردوان تنظیم کنم و به راحتی بروم و بیایم ثبت نام کردم و هر چه منشی خوشگل و خوش تیپ آموزشگاه گفته بود تهیه کنم،از مرکز خریدی در همان نزدیکی پیدا کردم و ناهار را هم که البته بهتر است بگویم عصرانه ام را نا پرهیزی کردم و به رستوران گران قیمتی رفتم و سفارش پیتزا دادم،یک وقت هایی خوردن فست فود هم خالی از لطف نبود من هم شکمم را که به قار و قور افتاده بود سیر کردم و حساب بانکی پرپولم را چک کردم چون باید از این به بعد مخارج دانشگاهم را هم برداشت می کردم.بعد به سمت خانه حرکت کردم چون اگر دیرتر می رسیدم شاید سر و کله ی اردوان هم به عشق خوردن شام خوشمزه پیدا می شد،من هم که انگار وظیفه ام شده بود شکم اردوان را مستفیض کنم سر راه مقداری سوسیس خریدم و سریع یک سوسیس بندری خانگی فرد اغلا که امثال گلاره خانم بلد نیستند پیازش را هم خرد کنند درست کردم.                                   ***** کلاس نقاشی ام پنج روز دیگر دایر می شد و قصد داشتم در این فرصت سری به خانواده ام بزنم،مامان خیلی بی تابی می کرد و یه جورایی هم با زبان بی زبانی می گفت: -اقا جونت گفته تا وقتی این پسره یک بار بلند نشه بیاد خونه ی ما،من هیچ وقت قدم به تهرون نمی ذارم. این یعنی مامان حتما دلش می خواسته ناغافل بلند شود بیاید خانه ی من و آقاجون موافقت نکرده،حالا جای شکرش باقی بود آقا جون تصمیم تهران آمدن نداشته به همین خاطر سریع بلیط گرفتم و عازم زادگاهم شدم.از این که وقتی من نیستم اردوان مهلت و وقت بیشتری برای گلاره دارد حسابی پکر بودم ولی خب چاره ای نبود،اصلا بود و نبود من چه فرقی داشت. با همه ی این حرف ها عین سه یا چهار روزی که در اصفهان بودم فکر و ذکرم به سوی اردوان و گلاره معطوف می شد طوری که مامان نگران شده بود و مرتب سعی می کرد به شیوه ی خودش زیرزبانم را بکشد و بفهمد که در زندگی مشترکم مشکلی پیش آمده یا نه؟من هم فقط بهانه ام این بود که نگران نتایج کنکور هستم.مامان هم که با شنیدن حرف هایم انگار خیالش راحت شده بود گفت: -فدای سرت قبول هم نشدی بهتره به فکر آوردن یک کاکل زری باشی. با شنیدن این حرف ها آشفته هتر می شدم و با خودم می گفتم اگر دانشگاه قبول نشوم چه غلطی باید بکنم و دوباره در برزخی گنگ دست و پا می زدم. آن چند روز هم بالاخره گذشت و به تهران برگشتم،هوا حسابی گرم شده بود و احساس می کردم یک لحظه قدرت بیرون از خانه بودن را ندارم،جدیداٌ از مامان یاد گرفته بودم در یخچال خاکشیر و گلاب بگذارم که این کار را برای اردوان هم می کردم و آن طور که می دیدم در چشم بر هم زدنی پارچ های بزرگ خاکشیر را تمام می کند و می دانستم چقدر خوشش آمده و به هر طریقی بود هر روز برایش یک پارچ برگ از شربت خاکشیر و گلاب تهیه می کردم و داخل یخچالش می گذاشتم. کلاس های نقاشی هم حسابی برایم سرگرم کننده بود و چون خیلی ذوق زده ی محیط کلاس و کارهایی که بهم آموزش می دادند بودم چنان غرق تمرین می شدم که تا ساعت ها زمان و مکان را فراموش می کردموروزها یکی پس از دیگری گذشت و روز اعلام نتایج آزمون فرارسید. از صبح خیلی زود منتظر خروج اردوان بودم و به محض این که صدای دررا شنیدم کمی تامل کردم و سپس سریع از خانه بیرون زدم،در راه تا دم باجه ی روزنامه فروشی را دویدم و وقتی رسیدم چنان نفس نفس می زدم که انگار دزد دنبالم کرده بود،فکر این که یک درصد هم اسمم جز پذیرفته شدگان نباشد،داغونم می کرد ولی به خودم دلداری می دادم و از خدا می خواستم کمکم کند. قیافه ی زار بعضی از دخترها و پسرا ضربان قلبم را بالا می برد و بالا پایین پریدن های کودکانه برخی دیگر منقلبم می کرد،به هر زحمتی بود خونسردی خودم را حفظ کردم تا بالاخره نوبتم شد و با دستپاچکی روزنامه را تهیه کردم و در حالی که نفسم را در سینه حبس کرده بودم،گوشه ای نشستم و با شتاب آن را ورق زدم وقتی اول نام خانوادگی ام را دیدم بقیه صفحات را به کناری انداختم و شروع به خواندن اسامی کردم با هر اسمی که می خواندم و نام من نبود،نگاهی کلی به بقیه لیست می انداختم که مبادا اسامی آخر باشد و اسم من درنیاید،تا این که نگاهم بر روی اسم خودم میخکوب شد.از شدت شادی دوست داشتم فریاد بکشم ولی از این رفتارای جلف در انظار عمومی خوشم نمی آمد.....من بودم جیغ می زدم.....ایشششش...!بی ذوق...!فقط دسم را روی قلبم گذاشتم و با شادی مضاعفی گفتم: -خدایا شکرت،خیلی ممنونتم.همین...؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟بی خیال بابا...! همان رشته ای که دوست داشتم قبول شده بودم،مدیریت بازرگانی تهران.روزنامه را از روی زمین جمع کردم و بلند شدم و بی هدف در نهایت خوشی به راه افتادم،کمی که پیاده راه رفته و انرژی ام را تخلیه کردم به سمت تلفن کارتی رفتم و به خانه ی پدرم زنگ زدم تا خبر قبولیم را بدهم،از خوشحالی صدایم می لرزید طوری که مامان ابتدا دلواپس شده و با ترس و نگرانی پرسید: -طلایه اتفاقی افتاده؟برای آقا اردوان مشکلی پیش اومده؟ من که اصا دوست نداشتم لحظه ای نارحتی به هم غلبه کند،گفتم: -نه مامان جون زنگ زدم بگم دانشگاه قبول شدم. مامان از شدت خوشحالی خدارا شکر می کرد و نذرهایی را که برای قبولیم کرده بود بر میشمرد،می گفت: -آقا اردوان چی گفت؟حتما خیلی خوشحال شده؟آره خیلی...!نمی دونید که...!ذوق مرگ شده.... لحظه ای مات و مبهوت وامانده بودم و به این فکر می کردم اصلا اردون خوشحال می شود یا نه؟کمی من من کردم و بعد گفتم: -آره خیلی خوشحال شد،تازه قول یه جایزه خوب رو هم داده. در دلم از افکار مسخره ام لجم در آمد و به گلاره و اردوان و هر چیزی که باعث و بانی همه ی این دروغ های رنگارنگ بود بد و بیراه گفتم  و سریع به بهانه ی این که تو خیابان هستم تماس را قطع کردم والا مامان آنقدر سوال پیچم می کرد که بالاخره یک سوتی اساسی می دادم.مثلا می گفت"مادر جون،اقا اردوان باهاته؟گوشی رو بده تبریک بگم."و کلی احتمالات دیگر که در آن عالم خوشی دوست نداشتم بشنوم.همین که مامان خوشحال شده بود کافی بود،دیگر چه فرقی می کرد اردوان خوشحال می شود یا ناراحت!اصلا خبر دارد یا نه؟در نهایت خوشحالی تاکسی دربستی گرفتم و دوباره به همان امامزاده عین علی،زین علی رفتم.تا نذرهایی را که کرده بودم ادا کنم. آدم ها وقتی به چیزی که احساس می کنند استحقاقشون است دست پیدا می کنند یک حس به خصوصی دارند،انگار نتیجه ی همه ی زحماتشان را به خوبی گرفتند.من هم آن لحظه در نهایت شور و شوق بسته های نمک را به زائران تعارف می کردم چون اکثر مردم می دانستند روز اعلام نتایج کنکور است،هم می گفتند نذرت قبول هم تبریک قبولی در دانشگاه را می گفتند و حتی بعضی ها که با حوصله تر بودند در مورد دانشگاه و رشته ی تحصیلی ام هم سوال می کردند که من هم در نهایت غرور و افتخار برایشان توضیح می دادم. خلاصه آن شب تا صبح از خوشحالی بی خوابی کشیدم و فکرم به کجاها که نمی رفت،خدا می داند.وقتی فرنگیس خانم زنگ زد و بهم تبریک گفت از لابه لای حرف هایش فهمیدم انگار با اردوان در این باره صحبت کرده و حلال اردوان خبر داشت که همسرش در دانشگاه قبول شده و جالب تر این که طبق نامه ای برایم نوشته بود برای مخارج ثبت نام و هر چه مورد نیازم هست حساب بانکی ام را که حسابی پر و پیمان بود،پرتر هم می کند. می دانستم که خبر دارد چندان از پول های قبلی استفاده نکردم ولی همین  که چنین چیزی برایم نوشته بود و حتما هم حرفش را عملی می کرد خیلی برایم خوشایند بود و حتی تصمیم گرفته بودم برای خودم یک خط موبایل بخرم تا جلوی خانواده ام بگویم هدیه ی قبولیم در دانشگاه است. تا روز بازگشایی دانشگاه کارهای ثبت نامم را انجام دادم،در این مدت به کلاس های نقاشی هم می رفتم و اوقات فراغتم را پر می کردم و به نظر خودم چیزهای قابل تحملی می کشیدم هرچند استاد که خانم خوشرو و مهربانی بود زیاد راضی نبودم و می گفت بیشتر تمرین کنی.با این حال همین که تمام طول روز در خانه نبودم و حوصله ام سر نمی رفت و در ضمن به یکی از علایقم،جامه ی عمل پوشانده بودم راضی بودم،حالا دیگران چه نظری داشتند اهمیتی نداشت.هدف من درس خواندن بود نه نقاشی کردن. چند روز بعد برای خودم موبایلی خریداری کردم ولی خنده دار این جا بود که جز مامان که یک وقت هایی می خواست زنگ بزند هیچ کسی را نداشتم باهام تماس بگیرد،مثلا شوهر کرده بودم اما خیر سرم نها بودم و کسی را نداشتم حتی ازش بپرسم از کجای این شهر شلوغ و بی در و پیکر باید موبایل بخرم و از سر ناچاری خودم را سپرده بودم به دست راننده ی اژانس که بیچاره در نهایت دلسوزی راهنماییم کرده بود،ولی با همه ی این حرف ها حداقل به این نتیجه رسیده بودم که آدم هر کاری را اگر فقط اراده کند انجام می دهد.با گام هایی استوار در حالی که مرتب به خودم نوید می دادم این سرآغاز موفقیت های زندگیم است وارد دانشگاه شدم.سرتاپایم مشکی بود.دوست نداشتم زیاد جلب توجه نکن یعنی همیشه ساده می گشتم،سنم که کمتر بود،آقاجونم این گونه دوست داشت وقتی هم که کمی بزرگ تر شدم خودم راحت تر بودم. کلاسی که برای ورودی های ما در نظر گرفته بودند را خیلی سریع پیدا کردم و وارد شدم.کاملا تساوی زن و مرد رعایت شده بود چون تعداد دخترها و پسرها تقریبا مساوی بود،تنها چیزی که کمی عجیب بود این بود که بعضی از پسرها و دخترها از من خیلی بزرگ تر بودند.با خودم فکر می کردم چون یک سال عقب افتادم می شوم خانم بزرگ کلاس ولی حالا می دیدم دو خانم که معلوم بود نزدیک به چهل سالشونهو چند اقا هم که تقریبا چهل و خورده ای سن داشتند با موهای کاملا جو گندمی آنجا حضور دارند.تازه چند پسری هم بودند که تقریبا سی ساله بودند و یه جوری بقیه رو نگاه می کردند انگار بچه هستیم.از افکار قبل از ورود به دانشگاه خنده ام گرفت مخصوصا وقتی یکی از همان مردان سن بالا موبایلش زنگ زد و داشت می گفت"چیه دخترم؟فکر کردی فقط خودت رفتی دانشگاه و می خوای درس بخونی؟"با این که تا پایان دانشگاه اون آقایون کمتر در کلاس حضورداشتند ولی خب آن ها هم دانشجوی کلاسمان محسوب می شدند و بیشتر در روزهای نزدیک امتحان حضورشان پررنگ می شد و بعدها فهمیدم هر کدام پست های مهمی داشتند و باید مدرکی هم در تناسب مرتبه ی شغلی شان می گرفتند.می ذاشتن بازنشست می شدن بعد....وقت بود حالا...! در همین افکار بودم یکی از همان پسرهایی که به نظرم بزرگ تر از بقیه می آمد و به اسم رضل ابطحی خودش را معرفی کرد و به قول خودش لیدر کلاس بود وارد شد و با نهایت خوشحالی و لحنی طنز آلود گفت: -دانشجویان عزیز استاد مورد نظر در دسترس نمی باشد،ضمن خیر مقدم به محلی که ورود به آن نهایت آرزوتون بوده باید عرض کنم تا ساعت بعدی بیکار هستیم. بچه ها چنان جیغ کشیدند و شادی کردند که انگار بنده خداها چقدر سرکلاس بودند و درس خواندن که حالا که یک کلاس تعطیل شده است می خواهند خستگی در کنند.حالا خوبه به قول شیدا که اولین کسی بود که باهاش آشنا شدم،آقایون(شریفی،محمودی،عظیمی)که گفتم سن بالا بودند مثل بقیه ابراز احساسات نمی کردند. در این فکر بودم که بی خودی صبح به آن زودی این قدر منتظر خروج اردوان شدم و کلی ترسیدم که دیر برسم و به قول همان شیدا در هپروت عمیقی فرورفته بودم.اکثر بچه ها از کلاس خارج شدند ولی من هم چنان در سکوت نشسته بودم که یکی از جمع دخترها جلو آمد وگفت: -به خانم آیشواریا کجا سیر می کنند؟ من که اول فکر کردم با کس دیگری است با تعجب به این طرف و اون طرفم نگاه کردم و بعد که مطمئن شدم با من است،گفتم: -ببخشید،من ارمنی نیستم! شیدا پقی زد زیر خنده و باعث شد بقیه بچه های کلاس به سمتمان برگردند،گفت: -مثل این که خیلی تو هپروتی دختر!از اولی که دیدمت،رفتم تو کوکت که باهات دوست بشم.آخه من گل چینم،از بچگی تو هر کلاس جدیدی می رفتم،می گشتم و خوشگل ترین شون رو انتخاب می کردم و باهاش دوست می شدم.حالا تو دانشگاه دیگه سنگ تموم گذاشتم و تور و انتخاب کردم. من که هنوز از حرف ها و کارهای عجیب و غریب شیدا متعجب بودم با همان حالت گیجی نگاهش کردم که گفت: -مثل این که خانم آیشواریا اصلا تو باغ نیستی ها،بدتر از من هنوز از توهم قبولی تو دانشگاه بیرون نیومدی؟ آمدم وسط حرفش و گفتم: -من،آی... در حالی که بقیه آن اسمی را که گفته بود،یادم رفته بود ادامه دادم: -همان که گفتید نیستم انگار اشتباه گرفتید! شیدا دوباره بلند خندید و گفت: -معلومه زیباترین دختر سال94 رو نمی شناسی؟ از تعریف و تمجید در لفافه ی شیدا غرق لذت شده،مدت ها بود انگار با همه چیز حتی چهره ام قهر بودم.نگاه قدر شناسانه ای به شیدا انداختم و گفتم: -ببخشید اصلا متوجه منظورتون نشدم،آخه من... می خواستم بگویم در خانه ی آقا جونم زیاد این چیزها معمول نبود،اما پشیمان شدم و ادامه دادم: -راستش خنگ تر از این حرف ها هستم که با این اسم ها و استعاره هایی که می گی چیزی دستگیرم بشه. شیدا که انگار از مصاحبت با آدم آی کیو پایینی مثل من خوشحال به نظر می رسید،در حالی که صندلی کنارم را می کشید.گفت: -اجازه هست؟ با سر جوابش را دادم  و توی دلم گفتم،مگر من صندلی را خریدم که اجازه می گیرد.شیدا دوباره نگاه دقیقی به صورتم کرد و بعد هم به خودش اجازه داد با دست هایش صورتم را این طرف و آن طرف بگرداند،انگار که کشف مهمی کرده باشد ادامه داد: -نه مثل این که واقعا درت گفتم خیلی شبیه اش هستی،انگار خواهرشی ولی از نوع وطنی. من همچنان در برابرش لبخند لطیفی می زدم،که ادامه داد: -خب،حالا اسم خانم زیبارو چیه؟ حالا که نوبت من شده بود از زوایای مختلف او را برانداز کنم نگاه عمیقی به چهره ی دوست داشتنی و مهربان شیدا که به نظرم کم از زیبایی بهره نبرده بود،انداختم و آهسته گفتم: -طلایه هستم. ابروهاشو بالا انداخت و گفت: -چه اسم قشنگی،چه قدر هم برازنده اس!آفرین به پدر و مادرت برای این انتخاب،من هم شیدا هستم. در حالی که از آن همه تعریف معذب شده بودم،گفتم: -خوشبختم،ولی دیگه دارید اغراق می کنید. شیدا از داخل کیفش چیپسی بیرون کشید و گفت: -اتفاقا برعکس،من اغراق نمی کنم تو هم خودت رو لوس نکن چون معلومه خودت هم می دونی چقدر قشنگی،از ناز نگاهت مشخصه!در ضمن بی خودی هم برای من تعارف تیکه پاره نکن که اصلا اهلش نیستم. بعد با اشاره ای به بسته ی چیپس،گفت: -بفرما که ضعف روده شدم. وقتی گفتم مرسی،؛فریاد زد: -وای خدا انگار امسال من با تو داستان ها دارم. یه لحظه جا خوردم،شیدا دوباره زد زیر خنده و آهسته تر گفت: -ترسیدی؟!خب بخور،نترس نمی خوام نمک گیرت کنم. و بی آن ککه فرصت حرف زدن بدهد،پرسید: -بچه کجایی؟ برشی از چیپس برداشته و گفتم: -اصفهان. اخم هاشو در هم کشید و گفت: -اصفهانی هستی؟!پس چرا لهجه نداری؟ در حالی که سرمو تکان می دادم گفتم: -آخه پدر و مادرم اصالتا اهوازی هستند ولی اصفهان زندگی می کنیم،خانواده ام اصلا لهجه ندارند و من هم.... شیدا آمد وسط حرفم و گفت: پس خوابگاه گرفتی؟ قصد نداشتم خیلی از مسائل خصوصیم را برای اهل دانشگاه فاش کنم،گفتم: -نه،منزل یکی از اقواممون هستم. -خب همین رو بگو،می خواستم ببینم نزدیک همدیگه هستیم یا نه؟آخه برای قبولی تو دانشگاه یک عروسک از بابام جایزه گرفتم،گفتم ببینم یم همراه خوب پیدا کردم یا نه؟ همان طور که زیر لب حرف های شیدا رو تجزیه و تحلیل می کردم دچار سردرگمی شده و در حس رفته بودم،شیدا که متوجه شده بود با خدم درگیرم.گفت: -باز که رفتی تو هپروت،فقط بگو منزل فامیلتون تو کدوم خیابونه؟ از گیج بازی خودم عاجز شده بودم،این را قبول دارم تا یکی دوماه اول دانشگاه به قول شیدا معنی و مفهوم خیلی چیزها را نمی گرفتم.و خیلی وقت ها او برایم ترجمه می کرد،ولی بعدا حسابی راه افتاده بودم و دیگر خجالت نمی کشیدم. آدرسم را گفتم و از شانس خوب من تقریبا با شیدا هم محل بودیم و به قول خودش سر راه منو می انداخت پایین. شیدا قد بلند و کشیده بود،رزمی کار بود و کمربند مشکی داشت خودش را هم بادیگارد من معرفی می کرد،اکثر اوقلت شلوار چند جیب با کتانی می پوشید.البته از آن گران قیمت ها،تو ماشینش هم از نانچیکو گرفته تا اسپری فلفل و خیلی چیزهای دیگه پیدا می شد. آن روز،کلی با شیدا صمیمی شدم،علاوه بر خودش یه برادر داشت و پدرش هم طلافروش بود و معروف.وقتی گفتم اسمش رو نشنیدم خیلی تعجب کرد.دختر خیلی راحت و خونگرم و همچنین باهوشی بود که اصلا درکنارش نمی فهمیدم زمان چطور می گذرد،از این که او همه چیز را در مورد خودش گفته ولی من فقط خیلی مختصر از خودم حرف زده بودم و در مقابل سوال هایش هم فقط بله و خیر می گفتم،معذب بودم.در پایان ساعات کلاسی که خیلی از دانشجوها حضور نداشتند شیدا مرا رساند و با دیدن برج مسکونیمان در حالی که سوت بلندی می کشید.گفت: -اینجا خونه ی فامیلتونه؟پس معلومه خیلی مایه داره! من که ترس وجودم را فراگرفته بود و می ترسیدم اسرار فاش بشود،سری تکان دادم و از شیدا خداحافظی کردم. ما یکشنبه،دوشنبه،سه شنبه ها کلاس داشتیم و امروز دوشنبه بود،دیشب تا دیروقت به آدم ها و جریاناتی که از صبح گذشته بود فکر کرده و به قول شیدا خواب را از چشمانم پیشت کرده بودم ولی خیلی زود بیدار شدم و به زور برای این که باز هم به قول شیدا کله صبحی دل قرچه نروم یک لیوان شیر سر کشیدم و حاضر شدم فقط منتظر بودم اردوان از خانه خارج بشود تا من هم بروم بیرون ولی انگار بی فایده بود،حسابی اعصابم بهم ریخته بود که دیر به کلاس نرسم،در فکر این بودم که چادری بردارم و رد صورت دیدن اردوان بر سر کنم که یک دفعه گوشی موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد.من که هنوز به آن مسلط نشده بودم و مخصوصا چون انتظار صدای زنگ را نداشتم،گیج کشیده بودم بعد از کلی خنگ بازی دکمه مربوط را فشردم و با صدای لرزانی گفتم: -بله! شیدا که معلوم بود حسابی سرحال است گفت: -سلام،از پشت تلفن هم می تونم تشخیص بدم داری گیج می زنی،حاضری؟ من که تازه یادم افتاده بود خودم دیروز شماره ی موبایلم رو بهش دادم،گفتم: -سلام،خوبی؟ شیدا از تعارفم عصبانی شده و گفت: -آره نکنه فکر کردی از دیروز تا حالا درد گرفتم،بپر پایین منتظرتم عجله کن.سر راه یه کلپچ هم می زنیم. حسابی ماتم برده بود و توقع داشتم شیدا دنبالم بیاید،از طرفی کلی ذوق زده شده بودم و از طرفی دلهره ی این که اردوان خانه باشد را داشتم.ولی دیگر بیشتر از آن نمی توانستم معطل کنم و در حالی که با احتیاط از آسانسور پایین می رفتم،چادرم را در دست گرفتم ولی انگار اردوان نبود و طبقه اش در سکوت فرو رفته بود،وقت این که کنجکاوی کنم خواب است یا خانه نیست را نداشتم،سریع از خانه بیرون زدم و شیدا را که عینک آفتابی زده بود و بی خیال همسایه ها آن وقت صبح بوق می زد دیدم،با خودم گفتم خوش به حالش چقدر آدم راحتیه کاش یک خورده هم من،مثل او می شدم.در اتومبیل سفید رنگ مدل جدیدش را گشودم،عینکش را بالا زد و گفت: -چه عجب اومدی!الان می خوریم به ترافیک،کمی با ناز راه رفتن و حرکت اسلو موشنت رو کنار بذار،این جوری ته صف همه چیز گیر می کنی دختر. روزهای اول از حرف های شیدا هیچی سر در نمی آوردم اما سعی می کردم طوری وانمود کنم یعنی فهمیدم ولی شیدا خیلی زرنگتر از این حرف ها بود که به قول خودش جریان را نفهمه بالاخره یکی از بالاترین رتبه های دانشگاه را داشت و به قول خودش"ف" می گفتی می رفت"فرحزاد" چای و قلیونش ره هم خورده و کشیده بود،در کلاس که هیچ کس نه حریف زبانش می شد نه حریف ذکاوتش،بعضی موقع ها حرف هایی به استادها می زد که دهان استادها باز می ماند ولی هیچ ادعایی نداشت و خیلی خاکی بود. شیدا که با قدرت دنده را عوض می کرد و با سرعت می راند گفت: -تو همیشه این قدر لفتی! من که هنوز باهاش احساس غریبگی می کردم و با محیط راحت و نرم و موسیقی آرام بخش اتومبیل او که فضا را پر کرده بود،مانوس نبودم.گفتم: -نه،یعنی آره،یعنی... آمد وسط حرفم و گفت: -گرفتم بابا. بعد در حالی که زیر لب می گفت،بچه پررو!همه ی حرصش را سر گاز اتومبیل اش خالی کرد.از این که این طوری گفته بود کمی بهم برخورده و از طرفی آن قدر خجالت زده شده بودم که نمی توانستم بپرسم چرا بی احترامی می کند. مدتی بعد همان طور که در آینه چیزی را نگاه می کرد،گفت: -کمربندت رو ببند،می خوام این بچه پررو،رو ادب کنم. تازه فهمیده بودم که منظورش من نبودم و لبخندی روی لب هایم نشست،کمربندم را می بستم که شیدا ادامه داد: -پسره ی جلف فکر می کنه چون زن نشسته باید بهش راه بده.حالا اگه تونستی منو بگیر. چنان با سرعت و نهایت مهارت و تجربه رانندگی می کرد که قلبم داشت می ایستاد با خودم می گفتم"عجب غلطی کردم سوار شدم."چند دقیقه ای به همان منوال گذشت و نگاهی به من که در صندلی فرو رفته بودم انداخت و با ختنده گفت: -بی خیل بابا،پس بچه ترسو هم هستی! بعد سرعتش را کمتر کرده و گفت: -نترس بابا،کنار من می شینی خیالت راحت دست و پا شکسته دادیم ولی از جرمی جنایی خبری نیست. حالا کاملا سرعتش را کم کرده بود،شیشه خودکار اتومبیل را پایین آوزده و دستش را بیرون بده و علامت داد و در حالی که بوق می زد به کناری آمد،و لبخند زده و گفت: -خب حالا بره برای دوستاش تعریف کنه،می دونی چیه؟اونقدر از این جنس مذکر جماعت به جز شاهرخمون و بابام بدم میاد،تحفه ها فکر می کنن خیلی از ماها بالاترن،توقع دارن وقتی می یان پشت سرمون دوتا چراغ می زنن ما هم هول بشیم و دستهامون رو از فرمون ول کنیم و یه راست بریم تو باقالی ها. من که از تصور آنچه او می گفت خنده ام گرفته بود،گفتم: -ولی خودمونیم چه دست فرمون باحالی داری! شیدا با لبخند پرشیطنتش چشمهای درشت سیاهش را به سمتم چرخاند و گفت: -ا تو هم آره؟پس همچین هم رو لفظ قلم ترمز نکردی؟دیگر داشتم بدجور نا امید می شدم. من که باز هم خنده ام گرفته بود،گفتم: -واقعیت اینه که خیلی از جمله هات رو اصلا نمی فهمم ولی باید بگم خیلی بامزه حرف می زنی. شیدا که می خندید.گفت: -غصه نخور خیلی ها نمی فهمن.شیرین هم همش غر می زنه و می گه"مثل آدم حرف بزن،در شان و شخصیت تو نیست این ریختی مکالمه پاس می کنی"ولی کو گوش شنوا. نگاه مات مرا که دید،ادامه داد: -شیرین،مامانمه.اصلا می دونی چیه؟این مامان من دوست داره یه دختر داشته باشه مثل تو اما بیچاره چی نصیبش شده!مطمئن هستم تو رو که بهش نشون بدم  روزی صد بار می خواد بگه از این دوستت آداب معاشرت رو یاد بگیر.اگر بدونی چقدر سخت می گیره،از راه رفتنم تا حمام کردن و خیلی چیز های دیگه...شانس آوردم،خان داداش و ددی عزیزم طرفدارم هستند والا واویلا با این شیرین تیتیش! از لقبی که به مادرش داده بود خنده ام گرفت و گفتم: -از دست تو،آدم به مامانش که از این لقب ها نمی ده. شیدا که با دقت توی آیینه نگاه می کرد،می گفت: -بی خیال جون عزیزت،تو دیگه برای ما معلم اخلاق نشو،فقط این جا رو ظباش با اجازه ات همون بچه پرروئه هم دانشگاهیمونه. بعد لبخند شیطنت باری زد و در حالی که در یک حرکت ماشینش را پارک می کرد رو به من کرد و گفت: -بپر پایین،کلپچ هم بمونه با ناهار یه جا می زنیم.فعلا دشت اول از شیطنت های دانشگاهی رو گرفتم. من که کمی نگران شده بودم چون هیچ وقت دوست نداشتم با یک سری رفتارها در محیط تابلوبشوم،گفتم: -شیدا تو رو خدا تو دانشگاه زشته چیزی نگی،کاری نکنی سریع برات پرونده درست می کنن. شیدا که با دکمه ریموت اتومبیلش را قفل می کرد.گفت: -بچه شدی یعنی این قدر کله ام بوی قرمه سبزی می ده،دختر در مورد من چی فکر کردی؟! مقنعه اش را به حالت مسخره بیش از حد معمول جلو کشید و با حالت بامزه ای گفت: -خواهر طلایه زود باش برو تو دختر،قراره برات پرونده بشازیم. بعد زد زیر خنده و صداشو به حالت اول برگردوند گفت: -بابا این طورها هم نیست که الکی اذیت کنن،تو چرا این قدر از همه چیز می ترسی!بیا،بیا اصلا با منی در یمنی،غصه نخور مورد منکراتی نداریم. همون طور که از کنار پسرها با نگاه فاتحانه ای می گذشت دست مرا با خود کشید،پسره ی بیچاره که لحظه ای از دیدن شیدا ماتش برده بود سر به زیر انداخت و به طرف دیگری رفت.شیدا که هنوز شادی کاری که کرده بود،در نگاهش پر می زد.گفت: -بیا حالا وقت داریم،بریم سلف یه چایی قورت بدیم تا سرکلاس شکممون صدا نده،آبرومون بره. من هم با این که چندان میل نداشتم اما به دنبالش راه افتادم. سلف دختران دانشگاه حسابی شلوغ بود،هرچند دختر گوشه ای مشغول گفتگو بودند،بعضی ها به تنهاییچیزی می خوردند،بعضی ها هم با وسواس خاصی توی آیینه خودشان درست می کردند،شیدا که با دولیوان یک بار مصرف چای برمی گشت.گفت: -حالا هی تو tv  بگن مایعات داغ تو ظرف پلاستیکی سرطان زاست کی اهمیت می ده همه کار خودشون رو می کنن. و در حالی که از جیبش بسته ای شکلات را بیرون می کشید ادامه داد: -وای که بوی این جا بد حالم رو بهم می زنه،حالا خوبه سریع عادی می شه،بس که این سوسیس گندیده ها را به این قشر فرهیخته ی بدبخت غالب می کنند همچنین هم ماسک و دستکش می زنن انگار قراره نمره انضباط ازشون کم کنن معلوم نیست،اون پشت چه کثافت کاری هایی می کنن. و در حالی که گازی به تکه شکلاتش می زد گفت: -بجنب تو رو خدا بخوای همش رو همین ریتم باشی هر روز کلاس ساعت اول رو از دست می دیم. و چای داغ را سریع خورد که من احساس کردم،نمی تونم از داغی لب بهش بزنم کمی بازی کردم و تا شیدا چایش تما شد.گفتم: -من دیگه نمی خورم بریم. شیدا که معلوم بود تو دلش میگه"بهتر این قدر که تو لفتی."کیفش را برداشت و گفت: -صاحب معده خودتی،خود دانی! و به راه افاد و من هم در حالی که کیفم را بر می داشتم پشت سرش به راه افتادم.   کلاس شلوغ بود،انگار هنوز استاد نرسیده بود گوشه ای نشستیم شیدا در حالی که کنار دیوار به حالتی می نشست که به همه اشراف داشته باشد.گفت: -خوبه اینجا به همه مسلطم که اگه کسی نطق کشید در جریان باشم. با این که شیدا آرام جمله اش را گفته بود بغل دستی ام که دختر تقریبا تپل و بامزه ای بود زد زیر خنده و آهسته گفت: -مگه تو برج دیدبانی هستی این طوری همه رو برانداز می کنی؟ شیدا که تازه توجهش به او جلب شده بود نگاه موشکافانه ای به عمق چشم های عسلی رنگ دخترک انداخت و گفت: -تو هم مگه مفتشی که بی نظر خواستن شیرجه می زنی تو آش. این بار دخترک بلند زد زیر خنده و در حالی که دستش را به سمت ما دراز می کرد.گفت: -مریم هستم خیلی باحالی ها. از ته لهجه اش فهمیدم تهرانی نیست ولی چه خوب می توانست با بقیه ارتباط برقرار کند و نترس بود اگر شیدا با اون حالت با من حرف زده بود پس افتاده بودم ولی مریم فقط خندید تازه خوشش آمده بود،خلاصه خیلی سریع خودش را به جمع ما به قول شیدا با سنجاق قفلی،منگنه کرد و باز هم به قول شیدا موش تو سوراخ نمی رفت،جارو به دمبش می بست دمب...؟!!!؟!؟!؟!؟!؟دم عزیزم...!بغل دستی اش را که دختر بامزه و خوشرویی بود و مثل من ساکت نشسته و نگاه می کرد به عنوان فرشته معرفی کرد و گفت: -ما با هم جلسه پیش تو حیاط دوست شدیم.فرشته بچه تهرونیه،خانه شان نزدیک همین نماد تهرونه،تازه می گه باباش از اون خیاط زبردست هاست.کلی هم ذوق کردند دختر ته تغاریشون دانشگاه قبول شده،ببین مانتوشو باباش دوخته. از این که مریم پرونده زندگی فرشته را باز می کرد متحیر بودم پیش خودم فکر می کردم خوبه من چیزی به شیدا نگفتم لابد او هم الان می خواست به قول خودش آمار مرا بدهد ولی بعدها فهمیدم که برعکس مریم،شیدا زبانش تحت هیچ شرایطی اگر خودش نخواهد باز نمی شود و باز هم فهمیدم مریم اصلا نمی تواند حرف پیش خودش نگه دارد و به قول اصفهانی ها نخود تو دهانش نمی خیسد،مریم بعد از گفتن بیوگرافی کامل فرشته گفت: -حالا نوبت خودم شد،من هم که گفتم اسمم مریم است،از جنوب آمدم یک خوابگاه هم به هزار بدبختی گیرم آمده. و در حالی که صدایش را پایین می آورد ادامه داد: -بابام هم فوت کرده اینو گفتم نپرسید بابام چیکارست مامانم هم دبیر بوده دو تا داداش هم دارم که الهی قربونشون بشم. و چنان این جمله را با علاقه بیان کرد که ته چشمانش خندید و ادامه داد: -خب این پرونده ی ما اپن شد،حالا نوبت شما دوتاست. من که نه ولی شیدا خیلی مختصر خودش را معرفی کرد و خیلی مختصرتر من را،بعداز آن گروه چهارنفره ی ما شکل گرفت که در همه ساعت ها،کلاس ها و همچنین اوقات بیکاری با یکدیگر بودیم و حتی یک وقت هایی به مدد اتومبیل شیدا می رفتیم پارکی،سینمایی،مرکز خرید یا نمایشگاه و خلاصه هر کجا که به فکرمون می رسید،فقط فرشته یک وقت هایی محدودیت های زمانی داشت که آن هم با زبان بازی شیدا که حسابی تبحر داشت و همچنین مریم که دست شیدا را هم از پشت بسته بود حل می شد. وجود آن ها برای من که تا آن تاریخ حسابی توی تهران تنها بودم و همه ی اوقاتم را در خانه به تنهایی می گذراندم واقعا نعمتی شده بود مخصوصا که خیلی مورد اعتمادم شده بودند و تصمیم داشتم همه ی شرایط زندگی ام را با آن هایعنی بیشتر با شیدا در میان بگذارم تا بهم دلداری بدهند و هم این که مجبور به آن همه پنهان کاری نباشم. یک ماهی از ترم اول گذشته بود،دیگر به جز آقایون به قول مریم سن بالا،همه ی شاگردها را به اسم می شناختیم و جمع کلاس خیلی خوب بود.مخصوصا با خوشمزگی های مریم و آقای ابطحی توی کلاس و همچنین که انگار نسبت به مریم چندان بی میل نبود و این راز بزرگ را همان اول کار شیدا و بعدها من و فرشته و حتی خود مریم با این که انکار می کرد کشف کرده بودیم و می گفتیم به همدیگر می ایند چون جفتشون عشق مبسر(روی سین تشدید داره...!بلد نبودم بذارم...) بودن و یک وقت هایی هم تجسس در وجودشان بیداد می کرد.ابطحی پسر خیلی سر به زیر و خوبی بود یعنی آن قدر که با ما راحت برخورد می کرد همه فکر می کردیم همجنس خودمان است.تا این حد...؟!؟!؟!؟ البته برای مریم جون که این طور نبود با بقیه ی دخترهای کلاس این حس مشهود بود،از سر و وضع لباسش هم معلوم بود،چندان خانواده ی پولداری ندارد یعنی بهتره بگویم وقتی او را با تیپ ها و لباس های اردوان مقایسه می کردم دلم برایش می سوخت ولی باز با خودم فکر می کردم همین که خانواده اش پسری به آن با ادبی و درس خوانی تربیت کرده اند معلوم است خیلی خانواده ی آبرومند و با فرهنگی هستند. مریم،پسرهای کلاس را به رده ی سنی(فنچ ها) یعنی همان سن و سال خودمون و کوچکتر و دسته ی دوم متوسط ها،که به قول مریم باید براشون آستین بالا بزنیم که شامل رضا ابطحی و چند نفر دیگر که نزدیک به سی یال سن داشتند بود و دسته ی سوم آقایون و خانم های سن بالا که بیچاره آقایونش اصلا نبودند و خانم های آن سنی هم کمتر از ماها حاضر بودند و جالب اینجا بود که استادهای عزیز چقدر باهاشون تو غیبت راه می آمدند و با ما کمتر در این زمینه همکاری می کردند ولی ما هم شکایتی نداشتیم بنده خداها گیر و گرفتاری های خاص خودشان را داشتند.یکی از همان دسته دومی ها به نام شایان که به طور کل قیافه ی خوبی داشت و معلوم بود خیلی به قیافه اش مغروره از لحاظ تیپی هم چیزی از اردوان کم نداشت و کلی از دخترهای کلاس و بهتر اسه بگویم دخترهای دانشگاه برایش سر و دست می شکستند،به قول شیدا زوم کرده بود روی من که البته هر بار بیچاره اشاره ی غیرمستقیمی می کرد شیدا یا مریم چنان جواب دندان شکنی بهش می دادند که با این که خیلی مغرور و پر اعتماد به نفس بود سکوت می کرد و فقط یک نگاه معنی دار به من می انداخت.البته به قول فرشته حرمت نگه می داشت ولی به قول شیدا،می دانست اگر پایش را از گلیمش درازتر کند قلم پایش خواهد شکست.این وسط بماند که چند نفر دیگر هم می آمدند جلو و ابراز علاقه می کردند که شیدا به سبک خودش جوابشان می کرد و خلاصه هر کدام سوژه ای می شدند بریا خنده و تفریح چند روزمان،ولی با خودم فکر می کردم اگر اینها بفهمند که من شوهر دارم،آن هم چه شوهری چه خواهد شد،مخصوصا که این پسره شایان به قول بچه ها بد گلویش پیشم گیر کرده بود انگار مرا نصیب خودش می دانست یعنی به قول شیدا من آن قدر بی زبان بازی در می آوردم که طرف فکر می کرد دارم ناز می کنم و به قول مریم با دست پس می زنم و با پا پیش می کشم.هرچند که به قول شیدا مختار بود هر طور عشقشه فکر کند،فقط وقتی یک پارچ آب سرد ریختن روش تب خال نزند و حتی یک وقت هایی شیدا به شوخی می گفت: -کلک نکنه تو هم گلوت پیشش گیر کرده و صدات در نمی یاد؟ و وقتی من با صراحت می گفتم،من هرگز قصد ازدواج ندارم و اصلا هم شرایط دوستی را ندارم،خیالش راحت می شد و می گفت: -داشته باشی هم من بهت اجازه نمی دم. روزها به خوبی می گذشت،ترم اول با همه ی این مسائل گذشت و کاملا روحیه ام عوض شده بود یک وقت هایی تا پایم را در خانه ی اردوان نمی گذاشتم یادم می رفت زندگیم چه حالت عجیبی دارد امتحاناتم را هم به خوبی گذرانده بودم حالا دیگر جدایی از بچه ها برای چند روز تعطیلات بین ترم خیلی سخت بود و انگار همه مان همین حس را داشتیم.مخصوصا من و مریم که می خواستیم نزد خانواده هایمان برویم،فرشته و شیدا هم اگر ما دوتا نبودیم زیاد حوصله بیرون رفتن با همدیگر را نداشتند پس جریان دیدارها منتفی می شد تا شروع ترم جدید و مجبور بودیم از همدیگر برای مدتی هرچند کوتاه خداحافظی کنیم و با این که قیافه هامون از این دوری خیلی پکر و غمگین بود ولی به قول شیدا قیافه ی آقای ابطحی مبسره و شایان معروفه از همه دیدنی تر بود که آن هم باز کلی بساط خنده ی روز آخر را فراهم کرد. با این که هم خوشحال بودیم از این که یک ترم را با موفقیت به پایان رساندیم و هم ناراحت از جدایی چند روزه به رستورانی رفتیم و کلی خودمان را تحویل گرفتیم،به قول فرشته جای آقایون محترم عاشق پیشه را هم خالی کردیم و بعد از ظهر هم در حالی که شیدا همه را می رساند از یکدیگر خداحافظی کردیم و قرار شد با هم در تماس باشیم. همه ی وسایلم را آماده کرده بودم،بلیط هم گرفته بودم از این که باز هم بی حضور شوهرم باید به زادگاهم می رفتم بی اختیار ناراحت بودم.دیگر آقا جون اینها هیچ حرفی در مورد اردوان نمی زدند بیچاره ها فکر می کردند اردوان آن ها را قابل نمی داند و فقط همین که دخترشان خوشبخت باشد راضی بودند ولی من دلم برایشان می سوخت که چرا باید به خاطر عمل من آنها احساس حقارت کنند و از دیدن دامادشان محروم باشند،هرچند که اون فاجعه برایم بد هم نشده بود و حالا به دانشگاه می رفتم که همیشه آرزویم بود و دوستانی پیدا کرده بودم که بیشتر از هر چیزی برایم ارزشمند بود با این که خلا خاصی همیشه در وجودم حس می کردم ولی رضایت داشتم. در این مدتی که گذشته بود همیشه سعی می کردم زیاد به اردوان فکر نکنم و سر م به دوستانم گرم باشد ولی هر کاری هم می کردم اردوان و گلاره هیچ گاه از فکرم بیرون نمی رفتند. وقتی نگاه مشتاق و ستایشگر و به قول مریم عاشقانه ی شایان را نسبت به خودم می دیدم با خودم فکر می کردم چرا باید زندگی من این گونه می شد ولی انگار این چراها پایانی نداشت و همیشه قسمتی از ذهنم را سایه ای از آنها فرا گرفته بود و دست و پایم را برای هر حرکتی می بست و من مثل کسی که نعمتی را دارد ولی اجازه ی استفاده از آن را ندارد سعی می کردم زندگی کنم و پایم را از گلیم خودم درازتر نکنم تا باعث رسواییم نشود. خلاصه روزهای تعطیلات بین ترم هم زودتر از آنچه فکر می کردم گذشت،البته این بار که پیش مامان این ها بودم خیلی از دفعات قبل خوشحال تر و سر زنده تر بودم که حتی آقا جون هم متوجه تغغیرات روحیم شده بودند متوجه شده ببین چی شده که آقا جون متوجه شده بودند...!و ابراز خرسندی می کردند،فرنگیس خانم کمتر سراغی از مامان اینها می گرفت و مامان هم چندان کاری به آن ها نداشت و من خوشحال تر بودم چون باعث سوتی دادنم نمی شد،این بار کلی سوغات برای دوست هایم گرفته بودم تا بفهمند زادگاه من چه چیزهای هنری و خوشمزه ای دارد.مخصوصا که برای شیدا سنگ تمام گذاشته بودم و زمانی که ساک و چمدان بزرگم را با خود به خانه بردم فقط به امید این بودم که زودتر سوغاتی ها را به دست صاحبانشان برسانم،خلاصه در حالی که ساعت موبایلم را کوک می کردم تا صبح به موقع حاضر بشوم و بچه ها را ببینم به خواب رفتم.وقتی وارد حیاط دانشگاه شدیم،چنان همدیگر را در آغوش گرفته بودیم و می بوسیدیم که اگر کسی نمی دانست فکر می کرد سال هاست همدیگر را ندیده ایم،وقتی هم سوغاتی هایی را که برایشان تهیه کرده بودم دادم،در حالی که همه از حسن سلیقه ام و این که به یادشون بودم تشکر می کردند،مریم هم سوغات های خودش را از شهرشان بهمون داد و در حالی که می خندید گفت: -حالا ظهر می برمتون خوابگاه باید ترشی بندریی که مامانم داده بخورید. بعضی از روزها که کلاس نداشتیم ظهرها می رفتیم به خوابگاه مریم که در نزدیکی دانشگاه بود و چون چندتا هم اتاقی دیگرش هم با ما دوست شده بودند،یا غذا می خریدیم و با ترشی و شورهایی که داشتند می خوردیم که خیلی می چسبید و یا مریم خودش دست به کار ی شد و با وسایل موجود در خوابگاه که خودش تهیه کرده بود استانبولی یا ماکارونی برایمان می پخت که هیچ گاه مزه اش فراموشم نمی شود،اللخصوص املت و نیمروهایی که صبح های زود وقتی به همراه شیدا دنبالش می رفتیم و دعوتمان می کرد داخل و قبل از کلاس می خوردیم من فکر کردم سر کلاس می خوردید....یک وقت هایی هم که تحقیق داشتیم باز در خوابگاه مریم جمع می شدیم و با چای و میوه و تنقلات خودمون را تحویل می گرفتیم و کلی خوش می گذشت و برای ساعت ها فکرم از همه چیزهایی که آزارم می داد خالی می شد. آن روز هرکدام به جز من حرف برای گفتن داشتند که دوست داشتیم کلاس ساعت اول را به قول شیدا جیم بزنیم ولی از آنجایی که مریم همیشه شعارش این بود که شما بچه پولدارها همش به فکر جیم زدن هستید ولی ما از یک ریال پولمان که خرج درس خواندنمان شده نمی گذریم.همگی دست از پا درازتر به سمت کلاس رفتیم و قیافه ی ابطحی مبسر و شایان معروفه جگرسوخته که دیگر لقبش شده بود دیدنی بود.حتی یک لحظه از دیدن آن همه عشق که از نگاه یک مرد بهم پاشیده می شد معذب نشده بودم و وقتی با حالت خاصی سلام کرد و گفت: -هیچ وقت فکر نمی کردم بعضی دیدارها آن هم کوتاه باعث روی پا ایستادن بعضی آدم ها بشه. رنگم به وضوح پرید و دست هایم شروع به لرزیدن کرد،مریم در حالی که طبق معمول می خندید در جواب شایان گفت: -جناب مظفری پس باید از همین حالا فکر آخرین دیدارتون باشید. شایان که لبخند روی لب های خوش فرمش ماسیده بود،با حالت به قول مریم جگرسوزانه ای گفت: -یعنی چی؟مگه چی شده؟ مریم که از سر به سر گذاشتن هیچ کس دریغ نداشت،قیافه اش را جمع و جور کرد و بعد خندید و گفت: -تو رو خدا غش نکنید،منظورم آخرین روز دانشگاه بود. شایان هم که انگار دوباره نیرو گرفته بود با اعتماد به نفسی که جز لاینفک شخصیتش بود گفت: -خیالتون راحت تا آن زمان،فکر های جالبی دارم. انگار روی صحبتش فقط به من است.گفت: -دیگه نمی ذارم ی خوابی دیوونم کنه. و در حالی که سعی می کرد به عمق چشمانم نفوذ کند،در چشمهایم خیره شد.من که خجالت کشیده بودم و احساس می کردم هم از آن همه صداقتش و هم از این که علنا بهم ابراز احساسات می کرد معذب شده ام،سرم را پایین انداختم و در دلم گفتم"خوبه شیدا همیشه کنارم باشه به قول خودش نباید بی بادیگارد مخصوص قذم از قدم بردارم." شیدا و فرشته زودتر از ما وارد کلاس شده بودند و شایان ما را دم در کلاس گیر انداخته بود.وقتی وارد کلاس شدیم شیدا تا چشمش به من که رنگم پریده بود،افتاد.گفت: -چقدر دیر کردید!الان می خواستم برگردم دنبالتون مگه شما پشت سر من نبودید؟! در حالی که سعی می کردم،خونسردیم را حفظ کنم گفتم: -طبق معمول درگیر آقای اعتماد به نفس معروف بودیم. شیدا که می خندید گفت: -این جیگرسوخته هم تا چشم منو دور می بینه می پره وسط،بی خود نبود یک دفعه علیزاده رو انداخت جلوی پای من،با اون سوال های بی در و پیکرش!از اسم استاد و ساعت کلاس،نگو از طرف شازده اومده بود. در همین حین در کلاس باز شد و دختر ریزه میزه ی خوش چشم و ابرویی وارد کلاس شد و در حالی که لبخند می زد گفت: -ببخشید،اینجا کلاس استاد معینی رشته ی مدیریت بازرگانیه؟ مریم که منتظر چنین سوژه هایی بود،تا کل اطلاعاتش را دودستی تقدیم کند،گفت: -بله همین جاست حالاچه کار دارید؟ مریم آن قدر ته لهجه اش شیرین بود که آدم دوست داشت به حرف هایش گوش بدهد مخصوصا وقتی تازه از شهرشون برمی گشت لهجه اش غلیظ تر هم می شد. انگار همه ی کلاس ساکت شده بودند و دانشجوی جدید را که خودش را نهال میعاد معرفی کرده بود و آن طور که می گفت ترم اول را به خاطر مسافرت مرخصی گرفته بود،ارزیابی می کردند.مریم هم طبق معمول بالای منبر رفته بود و هر اطلاعاتی که به نظرش می رسید می گرفت و می داد. سپس جایی کنار خودش برای او باز کرد و نهال نشست.نهال خیلی دختر متین و مهربانی بود آن طور که بعدها متوجه شدیم نهال به همراه خانواده اش در آمریکا زندگی می کردند که بعد از تصادف وحشتناکی پدر و مادرش را از دست می دهد و حالا پیش دایی و مادر بزرگش زندگی می کرد.ترم اول دانشگاه را هم به علت مریضی مادربزرگش مرخصی گرفته بود. نهال آن قدر چهره ی زیبا و جذابی داشت که همان بدو ورود معلوم بود عده ای از پسرها که د


مطالب مشابه :


رمان طلایه 4

رمان ♥ - رمان طلایه 4 و مشغول خواندن شدم،وقتی شروع به خواندن کتاب رمان می کردم از زمین و




رمان طلایه 3

رمان ♥ - رمان طلایه 3 ***** آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم طبق معمول مشغول خواندن کتاب ها و




رمان طلایه 5

رمان ♥ - رمان طلایه 5 فکر می کرد با زندگی متاهلی درس خواندن خیلی سخت است.هرچند خبر نداشت من




رمان طلایه ۶

رمــــان ♥ - رمان طلایه ۶ وقتی مامان برای تهیه ی شام به آشپزخانه رفت،آقاجونم مشغول خواندن




رمان طلایه ۸

رمــــان ♥ - رمان طلایه ۸ چقدر سرکلاس بودند و درس خواندن که حالا که یک کلاس تعطیل شده




رمان طلایه ۱۰

رمــــان ♥ - رمان طلایه ۱۰ - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




دانلودرمان طلایه

رمان طلایه خلاصه داستان : داستان درباره ی دختری است به اسم طلایه با اصلیت اهوازی که ساکن




برچسب :