شرح میلاد عزیزی از بازداشت سه روزه اش توسط وزارت اطلاعات پس از تجمع 18 آذر
من از آن دم که وضو ساختم از چشمه عشق<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
چهار تکبير زدم يکسره بر هر چه که هست
حافظ
3 روز در بازداشتگاه وزارت اطلاعات......
چند روز گذشته بدنبال تجمع 16 آذر دفتر تحکیم وحدت در دانشگاه تهران(که هیجدهم برگزار شد) برای من تجربه ای جدید و منحصر به فرد به همراه داشت . البته تمام تجارب بی نظیر مثبت و خوشایند ما نیستند اما از آن حیث که تازه اند در خاطر ما همیشه باقی می مانند . این تجربه از آنرو که من فعالیت سیاسی را حدود دو سال است کنار گذاشته ام کاملا ناخواسته بود ، تاسف آورآنکه من همان ساعت امتحان فاینال کتاب آبی "نیو اینترچنج" در کلاس زبان را داشتم که آنهم بر باد رفت. بازداشت شدن بوسیله نیروهای وزارت اطلاعات آنهم در داخل دانشگاه و با کمک حراست تفاق ناخوشایندی است که فقط یک معجزه میتواند انسان را از طولانی شدن دستگیری و کیفری شدن پرونده و انتقال به زندن اوین(یا بقولی دانشگاه اوین) نجات دهد و کسی که بوسیله اطلاعات(بر خلاف نیروی انتظامی یا ارگان های دیگر) دستگیر شود بقول دوستان چند ماهی رفته است . اما خوشبختانه من در همین مدت توانستم بازجویانم را قانع کنم که هیچ فعالیتی بعد از بهار 85 نداشتم و بازداشتم اشتباه بوده است و تمامی اتهامات را پیش از آن تاریخ به عهده میگیرم و از مخمصه ای بزرگ نجات پیدا کردم. فضای بازداشتگاه علاوه بر همان ترس و وحشتش بخصوص ندیدن هیچ کس و هیچ جا (بعلت چشم بند) و کتک خوردن از طرفی که محلش را نمیدانستیم(چشم بسته وقتی کسی شما را کتک بزند چون هوشیاری سیستم امنیتی تان پایین است واقعا شرایط بدی دارید) کمی هم فضای فیلم های لینچ را داشت! صداهای عجیب و غریب و گذر سنگین زمان و ناتوانی از ربط دادن مفهومی بین وقایعی که اطرافت رخ میدهند.
از رفقای گل مخصوصا پیام،حافظ ،جواد,محمد یارندی،رضا یاری، محسن,وحید،مسعود, آقای نوری، محمدفشارکی ودوستش و بقیه که اسمشان را نمیدانم هم که چهارشنبه ظهر روزیکه دانشکده بسیار خلوت است برای آزادی من تجمع برگزار کردند و سر و صدا راه انداختند و شاهو و محمود که با دکتر عالمی صحبت کردند و خود آقای عالمی که پیگیری کرد بسیارممنونم.
من پیش از این در خرداد 85 با خوش شانسی دیگری در حالی که روی تخت بیمارستان بودم از بازداشتم بوسیله ماموران اطلاعات نجات پیدا کردم و شرح آن ماجراها و علت درگیری ها پیش از بازداشت اخیر را در "ادامه مطللب" کاملا نوشته ام.
شاید مناسب ترین توصیف برای بازداشتگاه بدون هیچ طنز و طعنه ای واژۀ "جهنم" باشد . از آن حیث که در جهنم شما هیچ امیدی برای رهایی ندارید و گیر کسانی افتاده اید که هرکاری بخواهند میکنند و تنها دلخوش معجزه هستید و بازداشتگاه اطلاعات شاید ازاین نظر از جهنم هم بدتر باشد که بعلت چشم بند شما عذاب دهندگان را نمیبینید! خیلی ها را میشناسم (از جمله علی افشاری از رهبران جنبش دانشجویی که الان در آمریکاست) که فشار بازداشتگاه را تاب نیاورده و خودکشی کرده اند البته این فقط توصیف است وگرنه به من چندان سخت نگذشت و زمان کمی هم انجا بودم.
بخشی از سابقۀ ننگین سیاسیم را در "ادامه مطلب" آورده ام و پرونده ام و آنچه سبب دستگیریم شد بعلت آن فعالیت هاست. خلاصه اینکه من کلا فعالیت سیاسی را کنار گذاشته و حساسترین ایام دانشگاه (یعنی قبل و بعد 16 آذر) پارسال در شهرستان بودم تا خطری پیش نیاید و امسال هم با هیچ کس همکاری و هماهنگی برای پخش بیانیه و تراکت نداشتم و صرفا مطلع بودم اما صبح آنروز وسوسه شدم و بدون اطلاع دست اندکاران تجمع(که بیشتر از امیرکبیر و علامه و شورای مرکزی تحکیم بودند) از اینکه میدیدم در دانشکده ما هیچ کس خبر ندارد چند تا برگه را کپی کردم و به در و دیوار زدم و پشت در کلاسدکتر قوام (شاگرد دینانی و داوری و بهترین استاد فعلی فلسفه دانشگاه تهران است که اوایل میگفتم یک کلاسش به صدتا تجمع می ارزد اما حالا میبینم خیلی تکراری شده است) بودم که مهندس پشت مشهدی دانشجوی ارشد فلسفه که قبلا وصف رفتار لوطی گرانه و غیر مدرنش را گفته ام (که وبلاگش غربت فلسفه در پیوندهایم است) زنگ زد و گفت یکی از دوستانش پشت دردانشگاه گیر کرده و من بروم با کارتم کمک کنم . من هرطور بود او را آوردم داخل و خواستم برگردم که شیطان گولم زد و بدام افتادم! در حالیکه با برگشتنم به دانشکده همه چیز حل میشد با یک نگاه این خاطره تلخ ثبت نمیشد چند تا از اعضای انجمن علامه از جمله خانم گلرو نایب دبیرش از ان دخترای شرور است را دیدم در خیابان 16 آذر پشت میله ها معطل بودند و رفتم به یکی کارت دانشجویی و به یکی کارت غذا را دادم تا وارد شوند . یک حراستی که بجای نگهبانان کنار در بود از شانس بد من (از تقدیر من) کارت را که میبیند چون مرا میشناسد می فهمد آن فرد دانشجوی انجا نیست و کارت را توقیف میکند . من رفتم ببینم چه شده دستم را گرفت و داخل برد و گفت" عزیزی مثل اینکه دنبال دردسر میگردی؟ من هم که شاد و قبراق بودم گفتم نه آقا دردسر دنبال ما میگرده! او هم خواست توقیفم کند که بیسیمش زنگ زد تا خواست جواب دهد من سریع در رفتم و چند دقیه ای سر کلاس قوام بودم که او هم بشدت از دست محمود لران عصبانی بودو فقط او را سرزش میکرد و محمود هرچه عذرخواهی کرد فایده نداشت و قوام اعصابش به هم ریخته بود البته حق هم داشت چون محمود خیلی سوالات بیخود میکند و همه را عصبانی کرده خوب شد آنروز کارت یکی از بچه ها را که پیدا کرده بودم را هم پس دادم وگرنه یک هفته کارت او هم پیشم می ماند و در بازداشت احتمالا مشکل زا میشد. خلاصه بعد کلاس به تجمع آمدم شاهو را دیدم گفت امروز امده خودش را خالی کند و به انجمن ادبیات هم گفته که آنها گفتند اگر کاری کنیم از بالا(یعنی انجمن تهران که کلا 20 نفرند و سال اول هم مرا از انجمن بالا لغو عضویت کردند) ناراحت میشوند و گفته "شما که هیچوقت حرومزاده نبودید! و جواد هم گفت ادبیات در تجمع شرکت میکند بچه ها که جمع شدند با بقیه راه رفتیم و شعار دادیم البته حضورم چشمگیر نبود(بجز یک صحنه که دانشجویان پشت در 16 آذر گیر کرده و سرود میخواندند و ما هم با شعار دادن و فریاد زدن بطرف آنها دویدیم و در ان حالت احساسی که بقیه نمیدانستند چه کنندمن با جواد سلمان زاده(دبیر انجمن ادبیات) تصمیم گرفتیم درب را بشکنیم وبا کمک بقیه درب را شکستیم و دانشجویان دو گروه به هم پیوستند و قیامتی شد و دختران در حالیکه با کمک ما از در بالا میرفتند و دست در دست پسران از در بالا می آمدند و وارد دانشگاه میشدند جیغ میزدند و شعار "مرگ بر دیکتاتور" طنین انداز فضا شد و مردم اطراف خیابان جمع شده بودند که لذت لحظه ای حضور در آن با هیچ چیز دیگر بدست نمی آید و چه دانشجویانی که از این لذت محروم شدند و وقتشان را به چیزهای بیهوده ای میگذرانند حال آنکه زندگی در انجا جریان داشت و یک نفر را هم که اسمش را نمیارم در کمال تعجب زمانیکه از کتابخانه مرکزی بطرف ادبیات میرفتیم دیدم و در هنگام تریبون آزاد چون دیدم جو خیلی ضد چپ است تصمیم گرفتم به مجری مراسم که از دانشگاه همدان بود بگویم در حمایت از چپ های دستگیر شده سخنرانی کنم اما گفتم بخاطر تعهدی که به کمیته انضباطی دادم بی خیال شوم اما چند بار تذکر دادم اسم چپ ها را بگوید و پلاک کارد "سعید حبیبی را ازاد کنید" دست خودم بود و بعد دادم حافظ. خوش شانسی من اینبود که از اولین سخنرانی توسط ایرانشاهی دبیر انجمن اراک، یک سر مقواهایی که حاوی عکس 5 دانشجوی زندانی بود را گرفتم و نشستم و درهیچکدام از عکس های آن موقع نیفتادم و این در بازداشتگاه اطلاعات کمکم کرد و از سخنرانی ها سخنرانی رشید اسماعیلی به دلم نشست او اگر چه صدایش گرفته بود اما با اشعار زیبایی که خواند و فضا را کاملا احساسی کرد. بعد دیدم خانم مولوی و یک دوستش و هاشمی و بیات هم هستند دیدم جواد به وعده اش عمل کرده.خانم مولوی از دختران زحمتکش انجمن بود که آن اوایل در تجمع برای گنجی دو روز بازداشت بوده و من بعد از لغو عضویت شدنم بازهم سعی کردم رابطه خوبی باآنها داشته باشم و چندبارباخانم مولوی صحبت کردم واوکه از دختران چادری و دگم مذهبی است خیلی بد جواب مرا داد و من حس کردم اینها همانند پدر خاتمی شان اصلا دوست ندارند با سکولارها همکاری کنند. به هر حال انجمن های اسلامی کلا نقشی در حرکات اصلی و جریان ساز دانشجویی(از جمله تابستان82،روز معارفه عمید،خرداد85 , 16آذر ها) نداشتند و اصلا اهمیتی ندارندکه اشاره کنم و حضور اینها بیشتر میل شخصی بود تا دستور تشکیلاتی.خرداد85 که ما آن تجمع شبانه را در کوی راه انداختیم و اینها در مشهد خوشگذرانی میکردند نه تنها کمک نکردند با نشریه سپاه و کیهان علیه ما مصاحبه کردند و حقیقتا انجمن دانشگاه تهران ننگی است بر پیکره جنبش دانشجویی ایران و جز رسوایی برای این دانشگاه چیزی نداشته است اما باید حساب این بچه های ادبیات را از آنها وریاکارانی چون دشتبانی جدا کرد .اما بخش هایی از تجمع با حافظ و جواد برگشتیم ادبیات و در بوفه نشستیم و وقتی برگشتیم تجمع تقریبا تمام شده بود و لیبرال های نامنسجم کنترل بچه ها را کاملا از دست داده بودند. کردها از عدم انسجام بقیه استفاده کرده و مراسم عجیب و غربیبی با سرود مسخره ای که به (کرد زندوا) ختم میشد را برگزار میکردند من با اینکه خودم اصلیت پدر و مادرم کرد است هیچگونه احساس غرابتی با این جماعت نداشتم و همیشه در عمل یک لیبرال بوده ام و زبانشان را هم اصلا نمیفهمیدم چون کرد کردستانی بودند و کردهای کرمانشاه اصلا داعیه مخالفت و تجزیه طلبی ندارند (هر چند بعضی کلماتشان واقعا جالب است مثلا وقتی کاری میکنید برای تشکر بجای دستت درد نکند میگویند "دست خووش" یا بجای جان میگویند "گیان" مثلا میگویند چطوری "میلاد گیان!" .
بعد اتمام تجمع میخواستم بروم اول امتحان کلاس زبان را بدهم بعد کارت دانشجویی را پس بگیرم میترسیدم خطری پیش بیاید اما بعد گفتم نهایتا بخواهند معطلم کنند فرار میکنم مامور نگهبان در داخل دانشگاه که دنبال آدم نمیکند و انجا رفتم . بعد اینکه فهمیدند خودم هستم مرا به اتاقی که اتاق توقیف حراست است بردند در انجا فضا ترسناک بود اما 2 دانشجوی دیگر از جمله شهریار خسروی(سال اولی ادبیات که از ان بچه های فعال است و اطلاعات ادبی بسیار خوبی دارد و اشتباها گیر افتاده بود) هم دانشکده ایم را دیدم راحت شدم او که از من و یابقه وحشتناکم خبر نداشت با چشمکی گفت الان درست میشود. من شنیده بودم(هر چند بنظرم بسیار بعید بود) که در دستگیری مارکسیستها چند روز قبل حراست دانشگاه چند نفر را به وزارت اطلاعات تحویل داده بود و ترسیدم کارم گره بخورد در تماسی با پیمان عارف این موضوع را گفتم که او گفت برای کمک می آید.به رئیس حراست چقدر اصرار کردم بگذارد بروم امتحان کلاس را بدهم چون کارتم دست انهاست مجبورم برگردم اما با آن قیافه شیطانیش لبخند میزد گفت خیالت راحت باشد به امتحان نمیرسی, اصلا زبان چرا میخوانی میخوای بری خارج به ضد انقلاب بپیوندی؟ پرسیدم ممکن است دانشجویان را به جایی بفرستید که گفتند نه این مسئله را همینجا حل می کنیم خیالم کمی راحت شد. آن بچه ها را آزاد کردند و من تنها در اتاق ماندم و ظاهرا با وزارت اطلاعات تماس گرفتند چون دیدم پنجره پشت اتاق و در را بستند و یکی به دیگری گفت این درب از داخل باز نمیشود.رئیس حراست آمد و با توجه به حالت منفعلانه ای که ناشی از ترس در من ایجاد شده بود موبایل راازم گرفت(اگر در موقعیت دیگری بودم موبایل را نمیدادم مگر با زور) دانستم کارم تمام است و دل توی دلم نبود وپاهایم می لرزید . تا اینکه در باز شد و یک لباس شخصی با دستبند وارد شد و رئیس حراست گفت ایناهاش. یک مرد خیلی هیکلی همراه او آمد شانه مرا مثل مرغ! در دست گرفت و برد موقع رفتن نگاهی با نفرت به رئیس حراست دروغگو انداختم و در دلم قسم خوردم که روزی ازش انتقام میگیرم.هنگامی که مرا از درب خارج میکرد تا سوار یک پژوی سیاه با شیشه های تیره که ماشین اطلاعات بود کنند چند دخترچادری کنار در با تعجب نگاه میکردند که چه اتفاقی افتاده؟ حقیقت اینکه آنچه بسیار ناراحتم کرد اینبود که اولین بار در این چند سال است که حراست دانشگاه با وزارت اطلاعات همکاری میکند و سابقا مسولین دانشگاه تا جایی که میتوانستند از دانشجویانشان دفاع میکردند.همانموقع نشستم یک پسر دیگر را هم کنار من نشاندند و مامور اطلاعات خودش کنارمان نشست ومرد هیکلی راننده بود و این یکی اول شوخی میکرد و تیکه مینداخت و بهش گفتم ممکنه منو یک ساعت ول کنین امتحان پایانی کلاس رو بدم بیام که گفت این مثل فوحش خواهر و مادر به ماست. تا اینکه نزدیک آنجا شدیم (یک فرعی در خیابان پشت خیابان وصال) با لحن شوخی گفت سر پایین،من کمی سرم را پایین انداختم که یکدفعه خودش محکم گردنم را رو به کف ماشین فشار داد و گفت وقتی میگم سر پایین یعنی اینجوری! و رسیدیم. موقع ایستادن ماشین که یکی آمد در را باز کند نگاه کردم که با پشت دست محکم زد توی صورتم وگفت چشما بسته و حساب کار دستم آمد و یک چشم بند زرد(که تمام سه روز چشمم بود) بستند و ما را انگار از یک زیرزمین پایین بردند و یکی که مسنتر بود ولهجه بدی داشت گفت عزیزی لعل آبادی و گفت منتظر این بودیم و چند تا زد و بعد گفت جیبت را خالی کن و همه را خالی کردم بجز برگه ای که دست خط خودم برای تبلیغ ساعت تجمع بود وصبح آنروز داده بودم تایپ کنند(و طبق عادت بدم که تا سلط زباله نبینم چیزی را دور نمیندام در جیبم نگه داشته بودم) بعد خودش مرا گشت و برگه را که دید گفت این چیه؟ ترسیدم گفتم نمیبینم بعد چشم بند را کمی بالا زد و دست خط قشنگ خودم را دیدم و نمیدانستم چه جوابی بدهم که یکدفعه یکیشان از پشت ضربه ای ناجوری زد طوریکه خوردم زمین وکنترلم را از دست داده بودم و حالت لکنت گرفته بودم و نمیدانستم چه بگویم که یکی محکم با نوک کفش زد توی کشاله رانم که خیلی درد گرفت و شرایط ناجوری است چون شما هرچقدر هم کتک بخورید اگرچشمتان بازباشد سیستم امنیتی بدنتان هوشیار است اما با چشم بسته واقعا اذیت میشوید .بعد ما را روبه دیوارمدت ها گذاشتند و بیکاری عذاب آور از سویی و مورد دیگر اینکه هر کس رد میشد اگر هم مسول بازجویی تو نبود یک سیلی مشتی لگدی همینجوری میزد و یک فوحشی میداد یا حرفی میزد و دل آدم را خالی میکرد(مثلا از دانشگاه حتما اخراجی) تا اینکه یکی رفت نماز بخواند و من هم دیدم این کار خیلی خوبی است چون هم وقت میگذرد و هم موقع نماز مطمئنی کسی ناگهانی کتکت نمیزند.با چشم بند وضو گرفتیم و شروع کردیم نماز خواندن. من خودم به خدای ادیان اصلا اعتقادی ندارم در آن شرایط که هیچ امیدی نیست و هیچ کس نمیتواند کاری برای شما کند از الله بعنوان تجلی فرهنگی ما از خدا واقعا درخواست کردم از این مخمصه نجاتم دهد و نماز تمام شد ازشان اجازه گرفتم که میشود بیشتر نماز خواند؟ و با مسخره بازی گفتند آره و من هم همینطور حدود یکی دو ساعت نماز خواندم تا اینکه یکی رد شد گفت "بزنه کمرت تموم نشد نمازت" که من هم هر جایی بودم سریع تشهد و سلام گفتم اما تسکین روحی خوبی بود . واقعا آرام شدم و بعد از آن نوعی مقاومت در مقابل کتک ها پیدا کردم. . فضا واقعا بجز ترسناک بودنش عجیب و لینچی بود (مخصوصا شبیه فیلم های مخمل آبی ، Twin Peaks،وحشی در قلب و کمی هم جاده مالهالند) وسط نماز دو نفر بحث میکردند آیا خدا وجود دارد؟ چون بازداشت شده ها نمیتوانستند اصلا با هم حرف بزنند حتما بازجوها بودند اما نمیدانم چه جای بحث بود؟ یک پیرزن را از زیر چشم بند دیدم که دعا میخواند و ظاهرا میخواستند آزادش کنند اما نمیرفت و گیر داده بود تا اینکه دخترش آمد و گفت من آرومش میکنم.اما حین نماز خواندن متوجه شدم مرد بداخلاق از یک دختر(که احتمالا روشنک غیاثیان بود که در سایت ها نوشتند با من بازداشت شده) بازجویی میکرد و گفت حالا از روی نرده می پری وبعد تهدید و کتک و ... گفت آزادت میکنیم اما باید مادرت بیاد تعهد بده که او هم گریه میکرد و میگفت پدرم فوت کرده و الان به مامانم بگید سکته میکند.یکی هم مرتبا به منزل خانواده افراد زنگ میزد و میگفت از وزارت اطلاعات هستیم اگر تا ساعت 8 بیایید تعهد دهید فرزندتان را آزاد میکنیم وگرنه میروند اوین و پرونده کیفری درست میشود.متاسفانه به خانواده ما زنگ نزدند و فهمیدیم فعلا انجا مهمانیم . یکی از کردهای دستگیر شده هم با ما بود که کله خری کرد و از زیرچشم بند یک لحظه بازجویش را نگاه کرد و حسابی کتکش زدند.یک چیز عجیب دیگر یکی از انهایی که قبل بازجویی با من به او هم برگه اولیه دادند خودش را معرفی کند و پسر مشکل داری بود از شدت ترس و اضطراب با لکنت حرف میزدواسم خانواده اش را فراموش کرده بود! چنین چیزی واقعا بی نظیر بود و من فکرکنم دروغ میگفت مگر میشود کسی اسم پدرش را فراموش کند.اما فقط چیزهای عجیب نبود مرا برای جابه جا کردن با مو میکشیدند و آخرش هم موهایی را که با دو سال زحمت بلند کردم کوتاه کردند و این بزرگترین جفایشان در حق من بود.من روی مو خیلی حساسم و پدرم که از موی بلند متنفر است گفته بود اگر کوتاه کنم اجازه خرید ماهواره را در اینجایی که فعلا هستم میدهد و بعد گفت یک گوشی جدید میخرد و ... و من که این فرصت ها را ازدست دادم آخرش در بازداشتگاه وزارت اطلاعات خیلی بد مویم کوتاه شد الان دادم درستش کردند.اما جلسات بازجویی از حدود 9هر شب شروع میشد و تا حدود 3 بامداد ادامه داشت زمانی که مغز اصلا کشش ندارد انهم با چشم بسته و پشت سر هم حدود 40 برگه آچار کیپ تا کیپ مطلب نوشتم و دست هم واقعا خسته میشود. بازجوی من مرا به اتاقی برد و دو نفر بودند و همان تکنیک بازجوی خوب و بازجوی بد که در فیلم ها دیدم را اجرا میکردند . یکی فوحش میداد و کتک میزد و دیگری میلاد صدایم میکرد و رفتارمهربانی داشت و طوری بود که اگر جواب او را نمیدادم دیگری می امد در حالیکه با هم یواشکی حرف میزدند و در هماهنگی بودند.همان اول گفت انجا "نه و نمیدانم و نمیشناسم و..." نداریم وگرنه میفرستمیت جایی که مثل بلبل حرف بزنی.من هم گفتم چشم. گفت تو تجمع بودی؟ گفتم بله ، از گردانندگان نبودم و مثل دو هزار نفر دیگه نگاه کردم و یک پس گردنی زد که حرف بیخود نزنم و فقط جواب اورابدهم. بعد گفت جز کردها بودی؟ گفتم نه که یکی دیگه ناجور زد و بلافاصله گفتم خوب تو تجمع بودم اما جز لیبرال ها بودم.پرسید نماز میخوانی؟ گفتم گاها، دوباره زد گفت بگو نه، گفتم گاها میخوانم بعد با پا زد وگفت راستشو بگو . من هم گفتم اهل فلسفه نماز را کیفی میخوانند و نه کمی! از کوره در رفت و چند تا زد و گفت فلان فلان شده مگه نماز کمی و کیفی داره؟ من هم گفتم توی کتاب اخلاق خدایان دکتر سروش فصل چهارم توضیح داده... که زد تو حرفم و گفت اینا را خودم میدونم و چند تا فوحش به من و دکتر سروش هم داد.بعد گفت همه چیز بستگی به خودت داره ممکنه دو روز دیگه با تعهد آزاد شی و ممکنه بفرستیمت اوین و پرونده کیفری برات درست کنیم و سه چهار ماهی زندانی و بعد هم حکم میخوری. من هم که اینجا کاملا عقل بر احساسم غلبه کرده بود با خودم اندیشیدم اینها که بدون اعتراف ما را ول نمیکنند پس عقلانی تر بخصوص برای اهل فلسفه همان اعتراف اولیه است تا اینکه دو ماه بفرستندش انفرادی بعد (طبق گفته خود علی افشاری که از مقاوم ترین افراد بود) خودش درخواست دیدن بازجو را بکند . همان اول نوشتم تا خرداد85 که جز این جریانات بودم هرچه باشد میگویم اما اطلاعاتم بعد ان ممکن است اشتباه بشد چون کار سیاسی را کنار گذاشتم که خودش برگه را داد بجای اشتباه اصلاح کنم" ناقص باشد" چون به ضررم میشود و بقیه اش یک سری نوشتن مطالب تکراری و حوصله بر بود و انقدر خستگی روحی پیدا کرده بودم که روز اخر دیگر نای نوشتن نداشتم.بدون اینکه چندان اسم کسی را بررم یک سری کلی گویی از تاریخچه تشکیل تحکیم و انجمن تهران و ...گفتم چون کار مطبوعاتی زیاد کردم این قسمتش را حسابی مانور دادمو اینقدر مفصل درباره تاریخچه جنبش دانشجویی نوشتم که خودشان خسته شدند.یک کام و ساندیس برای نهار و صبحانه و شام هم مقداری نان و تن ماهی دادند و بابت مطالب مفصلی که نوشتم یکبار چایی هم بعد غذا دادند! آنچه از همه عجیب تر بود این بود بعد اتمام جلسات بازجویی یک برگه میداد که بنویسم این نوشته ها تحت هیچگونه فشار روحی و جسمی و اضطرار و اجبار نبوده و امضا کنم! اول خواستم مقاومت کنم و بگویم هیچ فشار؟ که یکی مویم را گرفت و محکم با مشت دو تا زد پشت سرم. من هم گفتم بله متوجه شدم و ادامه اش را نوشتم. خلاصه آخرش با تعهد سفت و سختی کارم تمام شد و بازجوی دیگری گفت اگه بار دیگه از 500 متری تجمع رد شدی پدرتو جلوی چشمت میارم . و گفت شانس اوردی چون پرونده ات بابت اقدامات 84 و 85 سنگین بوده اما چون بعدش کاری نکردی ولت میکنیم اما دفعه دیگه پات به اینجا باز شه خدا بهت رحم کنه! من هم گفتم :خودم هم امیدوارم دیگه هرگز به اینجا نیام.موقع خروج چقدر تذکر دادند که پشتتو نگاه نمی کنی و بخوای وایستی اینجا رو بشناسی گشتای ما میگیرن میبرنت اوین. اما من براحتی فهمیدم کجاست و بعدا از پیمان پرسیدم گفت واحد پیگیری وزارت اطلاعات که برای دانشجویان تهران و امیرکبیر است انجا قرار دارد که در رژیم گذشته نظمیه بوده است.موبایلم را توقیف کردند و گفتند بعدا از حراست دانشگاه بگیرم .بعد از خروج تا ساعت ها در خیابان قدم میزدم و از دیدن لذت میبردم . سه روز چشم بند واقعا عذاب آور است .بد یا خوب و تلخ یا شیرین هر چه بود گذشت و بخشی از زندگی ما شد و خاطره ای در کنار خاطرات دیگر زندگی کماکان ادامه دارد . بعد آزادی تا آخر شب در خیابان ها بودم و از قدم زدن در فضای باز احساس آزادی میکردم . هیچ چیزی مثل آزادی نمیشود...
سال 84-85 بخاطر نشریه تندروی جمهوریت و گروهی که با پیمان عارف موسوم به طیف جمهوریخواه درست کردیم بین افراد سیاسی دانشگاه من آدم مشهوری بودم و یک پای سیاسی دانشگاه تهران من و پیمان بودیم اما من خیلی زود از آن جمع جدا شدم و آدم های جدیدی آمدند (از جمله در همین انجمن اسلامی دانشکده) که از اقدامات آن دوران ما بی خبرند. بهار 85 بعد از جنبشی که آذبایجانی ها بخاطر قضیه چاپ کاریکاتور سوسک در روزنامه ایران راه انداختند و تبزیر چند روز عملا حالت شورشی گرفت و همزمان با ممنوع شدن انتخابات های آزاد و همگانی انجمن های اسلامی در کشور, انجمن امیرکبیر انتخابات باز با حضور 2800 نفر برگزار کرد و نیروی انتظامی داخل دانشگاه شد (در دانشگاه تهران چون انجمن های اسلامی دست اصلاح طلب ها و بازیچۀ آنها هستند و استقلالی ندارند نیروهای سکولار و تندرو مثل ما در خارج از انجمن های اسلامی هستند) پیمان که دانشجوی نخبه علوم سیاسی بود و 1 ترم تا پایان نامه کارشناسی ارشدش مانده بود با لجبازی عمید زنجانی(اولین رئیس آخوند تاریخ دانشگاه تهران) از دانشگاه اخراج شد.همزمان با استحکام دولت احمدی نژاد تغییراتی در دانشگاه انجام شد از جمله اخراج و بازنشسته کردن اجباری اساتید چک کردن کارت برای ورود، محدودیت در پوشش ها که قصد تغییراتی داشتند (دانشگاه تهران از معدود جاهایی است که دختران میتوانند روسری بپوشنند به موی پسران گیر نمیدهند و ...) و سرویس ها و کتابخانه ها را جدا کردند و یک سری مسائل هم مثل کمبود امکانات در خوابگاه ها و غذای سلف و ...همیشه برای بهانه اعتراض هست اما نارضایتی از سیاست های دولت جدید سرانجام در تجمعات خرداد که به نظامی شدن دانشگاه انجامید منفجر شد.
پیشتر که مدیر مسوول نشریه جمهوریت و مسول وبلاگ جمهوریت (ارگان دانشجویان سکولار و غیر انجمنی دانشگاه تهران که با هرنوع حکومت دینی مخالف بودند) و از فعالترین دانشجویان سیاسی(و شاید فعال ترین فرد دانشگاه تهران) در فاصله آبان84 تا خرداد85 بودم آنقدر اقدامات غیر قانونی انجام دادم که میدانستم روزی دستگیر میشوم و هر چند در زمانی کالا کنار کشیدم(در مطلب اول وبلاگ هم گفتم) اما آنقدر پرونده ام سنگین بود که میدانستم روزی به سراغم می آیند . شرح ماجراهای آن دوران را در وبلاگ جمهوریت نوشتم و حوصله دوباره پرداختن را ندارم اما شب 3 خرداد را چون جایی بجز دفتر خاطراتم کامل نیاوردم اینجا مینویسم و اینکه چطور شد من مدتی مجبور بودم با عصا در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران تردد کنم و 1 ترم حکم محرومیت از تحصیل گرفتم. شب سوم خرداد85 در شلوغی کوی دانشگاه که اولش با حضور من و چند نفر دیگر شروع شد و من که ساکن کوی نبودم هنگام ورود با آویزان کردن 1 گل روی جیب کتم و کراوات زدن میخواستم به نگهبانان القا کنم قصد عمل خشونت آمیزی را نداریم با سرود یاردبستانی و ای ایران شروع کردیم تا اینکه جمعیت بیشتر شد و بچه ها آتشی روشن کردند و چند تا تخت را سوزاندند و شعار دادند و کم کم زیاد شدند تا اینکه جمعیت به 2000 هزار نفر رسید . قصد ما(لیبرال ها) صرفا راهپیمایی در داخل کوی و شعار دادن علیه نظام بود اما زمانی که چپ ها(مارکسیست ها) ابتکار عمل را بدست گرفتند و جمعیت را به طرف در کوی کشاندند. من همراه یک خبرنگار روزنامه صاحب قلم و ایسنا(که اتفاقا یکشنبه گذشته که بازداشت شدم هم دیدمش) جلوتر رفتم تا با نگهبانان صحبت کنم جلوی در نایستند زمانی که به عقب نگاه کردم از حرکت وحشیانه (شبیه به دویدن) حدود 2000 نفر با سنگ و چوب به طرف در وحشت کردم و یاد فیلم گروه های مرگ افتادم و نگهبانان که همیشه با صف بستن با دانشجویان درگیر میشدند آنشب زود همه غیبشان زد و در را برای دانشجویان خشمگین گذاشتند و ما با شکستن در به درون خیابان رفتیم و خیابان امیرآباد را حدود ساعت 12 شب بستیم.عده ای با تخریب ماشین ها و وسایل عمومی و شیشه های مغازه ها واقعا اعمالی بدور از تمدن و فرهنگ انجام دادند که در مصاحبه ام با صدای آمریکا در بیمارستان(که شرحش در ادامه می آید) به این موضوع هم اشاره کردم تا یکطرفه بر ضد حکومت قضاوت نکرده باشم. درگیری شدیدی با پلیس های ضد شورش که اتیکت هم نداشتند و تنها باتوم و زره حمل میکردند و صورتشان هم کلاه های ویژه ای داشت رخ داد بعد که ما به درون کوی فرار کردیم فهمیدیم انها مجوز ورود ندارند و شروع به سنگ اندازی نمودیم(شخص من یک سنگ هم نینداختم ) و انها هم متقابل و این کار تا صبح ساعت 5 ادامه یافت تا اینکه عده ای لباس شخصی که میگفتند انصارحزب الله بودند از در پشتی وارد شدند و با ربودن 15 نفر و پرتاب گاز اشک آور تجمع را قلع و قمع کردند .فردایش که من نبودم هم تجمع بزرگ و خشنی در دانشگاه انجام شد که بچه ها وحشیانه در و دیوار را تخریب کردند و به نمایشگاه یادواره آزادسازی خرمشهر هم رحم نکردند که من اگر بودم مانع میشدم چون روز آزادسازی خرمشهر روزی افتخارآمیز در تاریخ ایران زمین است. اما من که صرفا ناظر بودم و علی رغم حضور در صف اول کاری با سنگ اندازی نداشتم از بخت بد حدود ساعت 3.30 بامداد بود که در درگیری ها در حالی که یک پایم بعلت اصابت آجر سربازان گمنان امام زمان بی حس شده بود دیدم این در کوی معضل اصلی گشته است و آنها می آیند در را میبندند و دانشجویان با کوکتل مولوتوف و حمله در را دوباره میشکستند . یک لحظه به چند نفر گفتیم برویم بخشی از در را بکنیم بیاوریم و ما که رفتیم ماموران فهمیدند و دوستان فرار کردند و من هم این قصد را داشتم اما بواسطۀ آن پای مجروح روی در افتادم و میله تیز در در ان کشاکش توی پایم فرو رفت و در همان حال که در را میکشیدند چند متر با آن میله توی پایم روی در کشیده شدم تا اینکه خودشان در را رها کردند و چند دانشجو مرا بر روی دوششان گذاشتند و در اتاقی مختص مجروحین مستقر کردند. در ان حالت خون به شدت از پایم می رفت و چون میدانستم اگر بیرون بروم بلافاصله بازداشت میشوم تصمیم گرفتم درد را تحمل کنم تا اینکه آقای هدهدی عزیز (که علاقه مندیم به علوم انسانی و خروج از علوم ماشینی و بی روح فنی را مرهون راهنمایی های او در دوران دبیرستان و پیش دانشگاهیم) آمد و با واسطه شدن دکتر مسلمی (نماینده وزارت علوم) وقتی شماره اش را به ما داد و ضمانت کرد با بقیه به بیمارستان شریعتی رفتم و البته هیچکدام از دوستان وفادار با ما نیامدند و من همراه یک نگهبان که آنهم خیلی زود رفت مداوا شدم و پایم را(دقیقا روی پاشنه که داخل کفش میرود) 7 تا بخیه دو لایه زدند و بخشی از عصب های حسی پایم برای همیشه از بین رفت . اما بدبختی اصلی صبح آن روز شروع شد که عده ای لباس شخصی همراه یک سرباز آمدند ما را بازداشت کنند و اصلا مراعات بیمارستان را هم نکردند. من هم که موبایلم شارژ نداشت گفتم هنوز تسویه حساب نکردم و کار را عقب انداختم تا حسن سالاری(تاریخ) و ایمان دولتشاه (داداش یکی از دوستان سابق) به کمکم امدند و بمحض شارژ موبایل با دکتر مسلمی تماس گرفتم و او خودش رارساند . در آن چند ساعت از خیلی رادیو تلویزیون های خارجی(یا بقول صدا و سیما رادیوهای بیگانه!) برای مصاحبه و خیلی های دیگراز جمله آدم هایی که تا حالا اسمشان را نشنیده بودم و نمیدانستم چکاره اند و چند تا از دخترهای سیاسی دانشگاه که زیاد نمیشناختمشان و مسولینی از گزارشگران حقوق بشر که نمیدانستم اینها همه شماره ام را از کجا آورده اند زنگ زدند دلداری یا پشنهادی برای فرار از بیمارستان بدهند(البته آن شماره که بدست خیلی ها افتاده بود الحمدالله بعلت بدهی 250 تومانی در دو قبض قطع شد) خلاصه بعد از ناکامی گروه اول عده ای دیگر از وزارت اطلاعات آمدند و اصرار کردند برای یک بازجویی مرا ببرند تا اینکه معاون سردار طلایی شخصا آمد و نامه او را آورد که مسولیت دانشجویان مجروح با اوست و خودش با ماشینش ما را تا کوی دانشگاه رساند و فردایش من به شهرستان فرار کردم و مسولین چون نمیخواستند حوادث تیر78 و خرداد82 (که به ترتیب زمانی این 3 اتفاق که ما آخرینش بودیم هرکدام عظمت کمتری نسبت به قبلی داشت) و لغو شدن امتحانات تکرار شود به بچه ها گفتند اگر تجمعات را لغو کنید ما هم کاری نداریم و ما ادامه ندادیم اما انها دروغ گفتند و با اغاز تابستان و خلوت شدن دانشگاه ها حدود 60 دانشجوی دانشگاه تهران از جمله 6 نفر در دانشکدۀ ما (که با یک سرچ ساده در گوگل اسامی مشخص میشود) را به کمیته انظباطی احضار کردند و برای ما احکام انظباطی مختلفی دادند که من 1 ترم محرومیت از تحصیل گرفتم که با اعتراضات به حکم فعلا معلق است تا اگر دوباره جرمی مرتکب شوم اجرا شود) و اینچنین بود که با این واقعه و تعهدی که به خانواده و یک نفر دیگر دادم که نمیدانم الان کجاست قول دادم دیگر کار سیاسی نکنم. آنروز در بیمارستان هنگام خروج وقتی مرا روی چرخ از بیمارستان خارج میکردند مامور اطلاعات که بعد آنهه تلاش بخاطر ممانعت سردار طلایی نتوانست مرا بگیرد گفت ایندفعه در رفتی اما دفعه بعد هم هست و دفعه بعد 19 ماه بعد یعنی آذر امسال رسید....
مطالب مشابه :
دانلوددانلود ورک بوک اینترچنج اینترو (کتاب زرد)
آموزشگاه زبانهاي خارجي فرهنگيان - دانلوددانلود ورک بوک اینترچنج اینترو (کتاب زرد) - برگزاري
مقایسه تاپ ناچ با اینترچینج TOP NOTCH with INTERCHANGE
سوالات امتحانی در مقابل، Listening های اینترچنج از همان کتاب زرد کاملا واقعی است و شنونده
گرامر زبان انگلیسی دوم راهنمایی
yellow زرد Brown قهوه نمونه سوالات دوم
مقایسه Interchange و Top Notch
سوالات ربان انگلیسی در مقابل، Listening های اینترچنج از همان کتاب زرد کاملا واقعی است و
لكه آجري برگ بادام
در اين بيماري لكه هايي به رنگ سبز مايل به زرد مجموعه کتاب اینترچنج دانلود سوالات
کتابهای Interchange همراه فایلهای صوتی
سوالات ارشد هستند، یکی از متدهای آموزشی، متد اینترچنج Interchange است که چهار کتاب زرد،
لیست تعدادی از کتاب های درسی موجود در رشته های مختلف دانشگاهی
اینترچنج: اینترچنج ریدینگ (زرد رنگ) زبان انگلیسی 3: دکتر محمود سوالات ارشدزیست سلولی
دانلود فیلم کوتاه و آموزشی از زنگ قهوه ای یا برگی گندم
اين زنگ نسبت به زنگ زرد و سياه گندم حرارت مجموعه کتاب اینترچنج دانلود سوالات
شرح میلاد عزیزی از بازداشت سه روزه اش توسط وزارت اطلاعات پس از تجمع 18 آذر
بود ، تاسف آورآنکه من همان ساعت امتحان فاینال کتاب آبی "نیو اینترچنج سوالات بیخود زرد
برچسب :
سوالات اینترچنج زرد