خاطرات عروسیمون.....
چند روزی می شه عزیزم رفته شهرستان .منم خونه مامان اینام.دیروز هم رفتم خونه رو تمیز کردم و لباس شستم.(لباسشوییمون هنوز وصل نشده)بعد لباسهایی عزیزم رو اتو کردم کارها که تموم شد وضو گرفتم و نمازم رو خوندم چه حس خوبی داشتم خوندن نماز تو خلوت خونه خودم.......از خدا خواستم این حس و حال رو ..این نزدیکی بهش رو هیچ وقت ازم نگیره و نماز خوندنها با پایان ماه رمضان تموم نشن.....
بالاخره فیلمهای عروسی رو تحویل گرفتیم.....دیشب هم خونه دایی اینا برای دومین بار نگاه کردم و رفتم تو اون روزها....کاش زمان به عقب برگرده......
۱۶ مرداد (نیمه شعبان)
صبح ساعت ۱۰ رفتم آرایشگاه ۱۱ تا عروس بودیم.....من که تا ساعت ۱ فقط نشستم و نگاه کردم.و از ۱ به بعد کرم اولیه رو زدن و عزیزم هم ناهارم رو آورد و بعد خوردن دو تیکه از پیتزا رفتم زیر دست لی لی خانوم.(همون موقع زندایی سرویسم رو آورد)..مامان اینا هم اسیر لباسم بودن ...عزیزم که لباسم رو با ناهار آورد ..دیدم یه تیکه از لباسم لک شده زنگ زدم به مامانم اومدن لباس رو بردن چون لباس ساتن بود جای لک رو شستن بردن دادن برا اتو آوردن دیدن باز لکه لباس رو از نو شستن و با سشوار و گرفتم تو هوای آزاد خشک کردنو بردن اتو زدن و آوردن....مامان اینا که لباس رو آوردن وسایلم و بقیه پیتزا رو دادم بردن.ساعت ۴.۳۰ آماده شدم...و لباسم رو پوشیدم..مامان هم اومد اونجا تا موهاش رو سشوار بکشن ....
عزیزم اومد و رفتیم آتلیه و عکس انداختیم و بعد رفتیم خونه مامانی رو بردیم تالار خودمون هم رفتیم تو فقط زندایی و دختر دایی عزیزم اومده بودن داشتن ضبط رو آماده می کردن ما اومدیم بیرون و کمی برا خودمون گشتیم ..... ساعت ۱۰ شب هم وارد تالار شدیم.(وقت تالار هم از ۹ تا ۱۲ شب بود)اونایی که جلوی دوربین راحت بودن رقصیدن و بعد نوبت به من و عزیزم رسید......همه استرسم ریخته بود....در حالیکه من زیاد راحت نمی تونم تو عروسیها برقصم ......معذب می شم ....از اینکه این همه آدم منو می بینن......یه رقص خوشگلی به گفته همه برا آقا دامادمون کردم و غ ف و ر هم رو سرم شاباش ریخت و منم که هی در حال قر دادن.......
عزیزم کمی بعد با بدرقه من رفت تا کمی این خانومها راحت باشن و هراسی از دوربین هم نداشته باشن و برقصن.بعد عزیزم همه ریختن وسط ...طوری که من اون وسط گم شده بودم شروع کردن به رقص و یکی یکی با من می رقصیدن....
یه کم که خانومها قرکمرهاشون رو ریختن داماد گلم با سینی حنا اومد و تحویل عروس خانوم داد.....و دختر خاله ها و عروسمون با سینی حنا کمی رقصیدن و بعد نوشتن حنا رو دستامون ....حنا رو بین مهمونها گردوندم....
از تالار هم که اومدیم خونه.... مستقیم مهمونها رفتن حیاط (صندلی چیده بودیم)تا ساعت ۲ زدیم و رقصیدیم.....دخترخاله هام که از کرج اومده بودن لباس محلی پوشیدن و رقصیدن و جمع هم مختلط بود.بعد کلی نیناش ناش ساعت ۲ مراسم تموم شد و عزیزم با مهوناشون رفتن خونه و منم رفتم حموم و ساعت ۴ گرفتم خوابیدم
۱۷ مرداد
فرداش کمی خرید داشتیم که با عزیزم انجام دادیم و من اومدم خونه و عزیزم هم رفت دنبال خرید ترشیها برا شام عروسی...که شبش قرار بود توسط زنداداشش و بقیه تزیین بشه.
شب هم ما با دایی اینا و خاله اینا و دختر خاله مامانم رفتیم سرعین جمعا ۲۴ نفر بودیم .....که خوش گذشت....
موقع برگشت هم پسرها تو ورودی شهرمون نگه داشتن و رقصیدن و ساعت ۲ اومدیم خونه......
۱۸ مرداد
روز عروسی هم که از ساعت ۱۰ صبح رفتم آرایشگاه که ۱ کارهام تموم شد....و منتظر عزیزم شدم...کت شلوارش خونمون بود و کلید خونه هم دست زنداداشش ...زنداداشه هم آرایشگاه .....حدودای ساعت ۲ عزیزم اومد و بعد انجام دستورات فیلم بردار سوار ماشین عروسمون شدیم و رفتیم آتلیه.....خانومه گفت که ببرمتون باغ ولی چون هوا کمی باد بود و گرد و غبار هم غوغا می کرد به خاطر اینکه آرایشم به هم نخوره نرفتیم......ولی خوب یه کمی پشیمون شدم....
ساعت ۴ تا ۷ وقت تالارمون بود(تالار پردیس)که ساعت ۵.۳۰ رفتیم تالار و باز همون مثل حنابندون رقصیدن و رقصیدیم.وقتی ما می رقصیدیم چند تا از اکوها تالار از کار افتادن و صدای موزیک زیاد جالب نبود و من رسما داشتم با کف و سوت حضار می رقصیدم.بعدش مادرشوهرم اومد کادوشو داد که یه دستبند خوشگل بود.....مامان هم یه زنجیر و آویز خوشگل به گردنم انداخت.....بقیه هم کادوهاشون رو آوردن دادن....تا ساعت ۷ تو تالار بودیم .....بعدش اومدیم خونه بابااینا و حدود ۳۰ نفر مهمونی که از تهران داشتیم خونه ما بودن جلومون کمی زدن و رقصیدن.....من و عزیزم هم رقصیدیم که بابا و مامان هم با ما رقصیدن دوست بابا اصغر عمو و زنش هم اومدن رقصیدن بابا موقع رقص دستمو گرفت و با گریه می رقصید منم که سرم هی پایین بود و بغض کرده بودم.که خالم اومد و اعتراض کرد که چرا ساچلی رو ناراحت می کنی.........
ارکستر زنگ زد که ما میدان بسیجیم بیایید دمبالمون(ارکستر رو گفته بودیم از تبریز بیان چون وقت ارکسترهای خوب شهرمون و یکی هم از استارا مد نظرمون بود که پر بود((چه بود در بودی شد)))ما هم خداحافظی کردیم و بردیم اونا رو همراهی کردیم رفتن خونه ....و من و عزیزم هم پیش به سوی قشلاق.(یه کبابی تو اتوبان سرعین) تو ماشین ولوم ضبطو زیاد کرده بودیم و برا هم می رقصیدیم.ماشینها بوق می زدن و دست تکون می دادن(اکثرشون هم مسافر بودن که از شهرهای دیگه اومده بودن)عزیزم سفارش ۴ سیخ کباب و جیگر داد و خوردیم و راه افتادیم.......اومدیم تالار دریا ...که این تالار خیلی خیلی عالی بود محیطش و صدای اکوهاش به من که خیلی چسبید و عوض اوت تالار بده دراومد...من و غفو*ر که از اول تا آخر وسط بودیم.ساعت ۱۱مهمونها رفتن طبقه پایین برا شام و منم موندم تو همون سالن ومنتظر عزیزم که بیاد.اومد و خانوم فیلمبردار کمی فیلم گرفت و بعد تموم شدن کارش تنهامون گذاشت و ما هم مشغول خوردن شدیم...من که از بس تشنم بود فقط نوشابه خوردم و غذاهم خیلی کم ....
بعد شام هم با همراهی مهمونها رفتیم خونه بابااینا .چقدر ماشین پشت سرمون بود ....کوچمون که بزرگ و عریضه پره ماشین شده بود.....منم مثل بچه ها ذوق کرده بودم.قبل پیاده شدنمون.جلوی خونه رقصیدن.....اومدیم خونه .از بس جماعت زیاد بود تو اشپزخونه و راه پله هم ایستاده بودن.برادر عزیزم با اون نواری که قرار بود کمرمو ببنده رقصید و بعدش پسر خاله و نوه خاله ام و برادرهام و دختر خاله هام و عروسمون رقصیدن ...برادر عزیزم طبق رسم ترکها یه چیزهایی گفت که فارسیش این می شه(مادرم ...خواهرم....دختر عروس ...قد و قامتت راست عروس.... ۷ تا پسر می خوام و یه دونه دختر ...عروس)
بابایی و مامانی اومدن و بابا خیر دعا گفت و منم که اشکم داشت در می اومد بابا غفو*ر رو بوسد و بعد منو ....سرم رو گذاشتم رو شونه بابا وووووو ..... منو می ذاشتن یه دل سیر اونجا گریه می کردم بابا که کلی گریه کرد ....با مامان و برادرها و..... و بقیه هم یادم نیست روبوسی کردم.و موقع بیرون اومدن از خونه برقها رفت و به فاصله یک دقیقه دوباره اومد.....سوار ماشین عروسمون شدیم و رفتیم به سمت خونه عشقمون.....رسیدیم و گوسفند قربونی کردن و از رو خون گوسفند بیچاره گذشتیم و دو تا تخم مرغ شکوندیم و ظرف آب رو با پامون زدیم ریختیم و وارد پارکینگ شدیم ...جمع مختلط بود ...ارکستر هم خوب بود و خوب هم می خوند..تا ساعت ۲.۳۰ رقصیدیم..در آخر ترانه پایانی رو زد که این ترانه اش واقعا محشر بود....ترکی بود که یه تیکه اش به فارسی این (((خدا ما رو از هم جدا نکنه)))می شد.....
همه مهمونها خداحافظی کردن و رفتن و من و عزیزم هم با همراهی دختر خاله جانمان اومدیم خونه مون.........................نیم ساعت بعدش دختر خاله جان هم خداحافظی کرد و رفت.....
مطالب مشابه :
ایده برای مدل حنا , نمونه تزئین سینی حنا برای حنابندان
20 ا کتبر 2011 ... چند تا مدل زیر مدلهای سینی حنا هست که میتونی حنا را به هر صورتی (دایره،توی ظرف مورد نظرت و….) در بیاوری و توی همچین سینی هایی درست کنی و اگر
مدل تزیین سینی حنا و حنا برای حنابندان
ایده ها منتظر نمی مانند... - مدل تزیین سینی حنا و حنا برای حنابندان - نظرات خود را در مورد نوآوري و ابتكارات ثبت كنيد متشكرم. - ایده ها منتظر نمی مانند...
خاطرات عروسیمون.....
یه کم که خانومها قرکمرهاشون رو ریختن داماد گلم با سینی حنا اومد و تحویل عروس خانوم داد.....و دختر خاله ها و عروسمون با سینی حنا کمی رقصیدن و بعد نوشتن حنا رو دستامون
تزئین سینی حنا
تزئین سینی حنا. اینهم حنایی که برای خواهر داماد درست کرده بودم ...توی همون سبدی که داشتم. ممنون از نگاه گرمتون. + نوشته شده در شنبه بیستم خرداد 1391ساعت 17:53
آرایشگاه گل نرگس ,مزون لباس عروس,تزیین خنچه عقد,سینی حنا,دسته گل,ماشین عروس با جدیدترین متد روز
آرایشگاه گل نرگس,مزون لباس عروس,تزیین خنچه عقد,سینی حنا,دسته گل,ماشین عروس با جدیدترین متد روز. به روز ترین طرح و مدل های تزیین سینی حنا. گالری عکس
برچسب :
سینی حنا