فاجعه افزایش قد من در تهران (تجربۀ عمل یک جوان آمریکایی با دکتر مطلبی زاده)

 

 

 پاهایم باند پیچی شده اند و نمی توانم احساسشان کنم می خواستم که حرکتشان دهم و ببینم که همه چیز روبراه است یا نه اما پرستار از من خواست که این کار را نکنم. در تمام طول این نوشته قصد ندارم در مورد درد و زجری که کشیدم توضیحی بدهم فقط همین را بگویم که در تمام طول عمرم هرگز دردی اینطور سخت و شدید را تجربه نکرده بودم و نمی دانم که چگونه شدت درد را توصیف کنم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که کوچکترین شباهتی به هیچ دردی که تا آنزمان تجربه کرده بودم نداشت.

پرستار از من خواست تا شصت پایم را تکان بدهم تا ببیند که همه چیز روبراه است یا نه. و همه چیز خوب به نظر می رسید. من 3روز در بیمارستان ماندم و از غذاهای خوب ایرانی خوردم. می توانم بگوییم که مراقبت در بیمارستان خوب بود، در واقع عالی بود. پرستار ها خوشرو و فروتن بودند و خیلی رسیدگی می کردند. بهترین بیمارستان دنیا که نبود ولی به اندازه کافی خوب بود. یک تلفن کنار تخت بود تا اگر چیزی احتیاج داشتم خبرشان کنم. پرستاران مرد هم بودند اگر نیاز بهcatheter [لوله ی تخلیه کننده ی ادرار ، همان چیزی است که ما به آن سوند می گوییم] یا هر چیزی دیگری بود. من در طول تمام چهار عمل جراحی مشکلات عجیبی داشتم. بدنم شدیدا به دارو های بیهوشی عکس العمل نشان می داد، ادرار کردن برایم غیر ممکن شده بودو در نهایت مجبور بودم از سوند استفاده کنم. بعد از سه روز با ویلچر به اتاقی برده شدم که قرار بود چند روز بعدش را در آنجا بمانم. مسکن های آنها عجیب هستند. مجبوری که آنها را داخل باسن ات قرار دهی و باید این کار هر شش ساعت یکبار انجام شود [بعد هی بگید این آمریکایی ها پیش رفته هستن! یه شیاف کردن رو نمیدونن چیه! ]. بالاخره بعد از 5روز باندها و پارچه های دور پایم را باز کردند. خدای من! عجب فیکساتور بزرگی بود، مطمینا خیلی قدیمی بود. سیم های درازی داشت، ابزار وحشت انگیزی بود با پیچ ها مهره ها و اسپوک ها. اینجا بود که فهمیدم اشتباه کرده ام اما پیش خود گفتم اشکالی ندارد به جای 5سانت 4.5 سانت افزایش می دهم. دکتر گفت که من باید بعد از روز ششم بعد از عمل، افزایش را شروع کنم. افزایش با چهار بار چرخاندن پیچ های بالا به اندازه 180 درجه انجام می شد. یعنی برای روزی یک میلی متر باید روزی چهار بار (هر بار بیست و پنج صدم میلی متر) پیچ ها را چرخاند. مشخص است که این مکانیسم دقیق نیست. شما فقط پیچ ها را می چرخانید و پایتان را هل می دهید بدون اینکه هیچ اندازه گیری مناسبی بکنید. دکتر یک مشت مسکن (که البته باید در باسنم می گذاشتم) و یک واکر برای من گذاشت. او من را به بیمار بغلی که یک دختر سنگاپوری بود معرفی کرد. او در حال یک افزایش پیچیده روی ران چپش بود. او خوب انگلیسی حرف می زد و برادرش همراهش بود. بیمار دیگری هم در اتاق روبرویی بود که عمل زیبایی LL کرده بود. مرد جوانی هم آنجا بود تا آشپزی کند و احتیاجات مارا برآورده کند. قبل از ترک اتاق دکتر داشت لاف میزد که روش او بهتر از روش دکتر paley  است [Dr. paley یک جراح ارتوپدیست معروف آمریکایی است]. مطلبی زاده می گفت: دکتر پِیلی تا دو ماه به بیمارانش اجازه نمی دهد که وزنشان را روی پاهایشان بگذارند و این باعث ضعیف شدن ماهیچه ها می شود. واضح است که من نمی دانستم حرف های او بی اندازه اشتباه بود. بالاخره در روز ششم از ررختخواب بیرون آمدم و چند قدم با واکر برداشتم. خانم رحیمی آنروز آنجا بود و فورا دوربین دیجیتالش را در آورد و چند عکس از من گرفت. او داشت از من تعریف می کرد که چه بیمار خوبی بوده ام. من در مورد غذا شکایتی نمی کردم اما وعده های غذایی یکنواخت بود واین باعث می شد که کار سخت شود. صبح شبر و لبنیات و تخم مرغ می دادند، برای ناهار کباب و و برای شام پیتزا یا چیزی شبیه به آن. من قبلا غذای ایرانی خورده بودم و بنابراین شکایتی نمیکردم. در واقع غذای معمولی دریافت می کردم و من یک عالمه پودر پروتئین  با خودم آورده بودم که از آن استفاده می کردم.

من شروع به افزایش کردم و از من بپذیرید که که اصلا کار جالبی نیست. همان طور که قبلا گفتم وارد جزئیات درباره درد نمیشوم. فقط می گویم که درد آن تحمل نشدنی است و هر چه جلوتر می روید بدتر و بدتر می شود. از درد نمی توانید از جایتان تکان بخورید و بقیه ماجرا...

قرار ما این بود که هر دو هفته یکبار x-ray بگیریم. من اولین عکس هایم را گرفتم و باید بگویم که چیزی ازآن نفهمیدم (در آن زمان هیچ دانشی درباره ی خواندن عکس های رادیوگرافی نداشتم) دکتر خاطر نشان کرد که در دو هفته اول مقدار افزایش در عکس ها نشان داده نمی شود. در اتاق رادیوگرافی بود که من بیمارهای دیگر را دیدم و کم کم شروع به نگران شدن کردم. اما بعد پیش خودم فکر کردم که من فردی با انگیزه و بسیار سلامت هستم بنابراین نباید مشکلی داشته باشم.

با بیماری به نام مجبد ملاقات کردم که جالب ترین فردی بود که در آن دوره با او آشنا شدم. او جوان پولداری بو که یک جورایی هماهنگ کننده ی پروژهای تمام کمپانی های نفتی بود. او برای ساعت های متمادی فیزیوتراپی می کرد و با مراقبت افزایش را انجام می داد و رژیم غذایی خوبی داشت .

او در حال انجام عمل LL به میزان 8 سانت بود. به نظر من مسخره می آمد[ چون 8 سانت مقدار زیادی است] اما وقتی که او را دیدم تقریبا 5 سانت افزایش داده بود. او شلوار های عجیبی داشت که برای پوشیدن روی فیکساتور مناسب بود. یک خانم مسن هم بود. من اصلا نمی دانم چرا خواسته بود چنین عملی را در این سن انجام دهد. بعدا شنیدم که مشکلات زیادی پیدا کرده است. در واقع هیچیک از افرادی که می شناختم کارشان را با موفقیت تمام نکردند. هر کدام از ما حالا زندگی مصیبت باری دارد.

یک دختر کوچک از بوستون با سن و سالی حدود 15-16 هم آنجا بود. او یک کوتوله [dwarf] بود. او برای انجام این عمل خیلی بچه بود. منظورم اینست که چگونه میتوانست چنین دردی را در چنین سن لطیفی تحمل کند؟ او خیلی هم لاغر و نحیف بود. من مادرش را به خاطر گذاشتن او در این موقعیت سرزنش می کنم. او فقط زیر 5 فوت بود[152سانتی متر]. منظورم اینست که ما پسرهایی که در اینجا هستیم مشکلی نداریم که با با او قرار بگذاریم، درست است؟ (البته منظورم کسی است که 18 سالش شده باشد، حرف من را اشتباه برداشت نکنید J). من از مطلبی زاده درباره ی وضعیت آن دختر پرسیده ام اما او هیچ چیزی در این باره نمی گوید. به من گفته شده که او پیش ارتوپد دیگری رفت تا عفونت اش را درمان کند. اگر فهمیدم که چه اتفاقی برای او افتاده شما را در جریان خواهم گذاشت. من برای سلامتی او دعا می کنم.

یک دختری هم سن وسال خودم هم بود ، دو دختر دیگر هم بودند که عمل LL انجام داده بودند. او همیشه درد داشت. من بارها و بارها او را دیده بودم که درد دارد و گریه می کند. یک دختر ریزه میزه ی دیگر هم بود که بسیار شجاع بود. او عادت کرده بود که که از واکر استفاده نکند و فقط از عصا استفاده می کرد و می گفت که می خواهد فیگور ایستادن اش به هم نخورد.

اولی فورا بعد از درآوردن فیکساتور دچار مشکل شد و مجبور شد چند عمل جراحی اضافه انجام دهد. دومی جوش استخوان قابل قبولی داشت اما میله های داخل پایش خم شده بودند [ما ایرانی ها این میله ها را به اسم پلاتین می شناسیم]  و پاهایش کج شده بودند و از درد زانو رنج می برد. به او پیشنهاد شد که دو عمل دیگر روی پایش انجام شود تا انحراف حاصله را اصلاح کنند. من الان نمی دانم که وضعیت او چگونه است. قصد من این بود که تا جایی که امکان دارد بیماران دیگر را قانع کنم تا مشکلاتشان را در اینترنت به اشتراک بگذارند اما مشکل اینجاست که مطلبی مرتبا به ایشان گوشزد می کند که آنها برای ادامه کارشان به او نیاز دارند. در میانه ی پروسه، پسری را دیدم که حدود 3 ماه قبل با مطلبی عمل LL را انجام داده بود او 6.5سانت افزایش داده بود  و حالا دچار عفونت شده بود. او هنوز با واکر راه می رفت. او یک ماه دیگر در کلینک ما ماند و با عصا آنجا را ترک کرد او حتی با عصا هم به طرز ناجوری راه می رفت. او انسان مثبت اندیشی بود اما آخرین خبری که از او داشتم در ژانویه بود که رشد استخوان یک پایش به حد کافی بود و هنوز در یکی ازپاهایش رشد استخوان نداشت.

کم کم اشتهایم را از دست دادم و  وزن زیادی کم کردم. وقتی که به آمریکا بازگشتم فقط 110پوند[49کیلو] بودم. یعنی حدود 30 پوند [13 کیلو] وزن کم کرده بودم. این را هم بگویم که من وزنم را 3هفته پس از بازگشتم به آمریکا اندازه گرفتم و در طول این مدت خوب غذا خورده بودم. پس احتمالا بیش از 30 پوند وزن کم کرده بوده ام. بله درست شنیدید، بیش از 30 پوند!

پاهای من لاغر و لاغر تر می شدند تا اینکه فقط استخوان ها و پوست باقی ماندند. رفته رفته بلند شدن از جایم و حرکت کردن برایم دشوار تر می شد. باید میله ها را روزی دوبار تمیز می کردم و آنها را پوشیده نگه می داشتم. میله هایی که از بیرون به داخل می رفتند گوشت من را پاره کرده بودند. این نشانه ی آن است که فیکساتور خراب شده است. من این را کمی بعد یاد گرفتم. هر موقع که به خانم رحیمی از درد شکایت می کردم به خودش زحمت نمی داد تا توجهی کند، او عادت کرده بود بگوید که پسری به اسم تامی هم بوده و این مراحل را به خوبی طی کرده است. خفو شو فاحشه! من دارم در مورد مشکل پایم به تو می گویم! چرا به آن رسیدگی نمی کنی! بگذارید در مورد خانم رحیمی برایتان بگویم. او دست راست مطلبی بود. روز اولی که در ایران بودم او با من خیلی مهربان بود اما بعد از جراحی متوجه شخصیت واقعی او شدم. او قول داد که در ساعات مشخصی برای فیزیوتراپی و مراقبت از بیمار بیاید اما خبری از او نمی شد. دکتر پول اقامت و نگه داری از ما را به او میداد اما او همیشه ما را نادیده می گرفت. مستخدم هم شکایت می کرد که خانم رحیمی پولی برای خرید شام و دیگر چیزها نگذاشته است.

با شروع هفته سوم مجبور بودم که از گرسنگی بمیرم من می خاستم که از دلار هایم استفاده کنم اما مستخدم نمی دانست که چگونه باید از آنها استفاده کند [ای بابا! خب دو ریال میگذاشتی کف دست مستخدم برات بندری هم می رقصید] زندگی از هفته سوم به طرز فزاینده ای سخت تر می شد چراکه ماه مقدس آغاز شده بود [همان ماه رمضان]. این مردم تا ساعت شش بعدظهر چیزی نمی خوردند! منظورم این است که چکونه می توانید بدون مصرف غذا ازایش قد بکنید؟ در واقع شما باید بیشتر از حالت عادی هم غذا بخورید.

اشتهای من کمتر و کمتر می شد. بسیار مشکل بود که بخوابم و شروع کردم به باا بردن دوز آنتی بیوتیک ها ومسکن ها. به دوستان و پدر مادرم تلفن میزدم و وانمود می کردم که در حال گذراندن تعطیلات در اروپا هستم. مرتب به آنها دروغ می گفتم، شبها زندگی ام یک جهنم بود و بعد از سالها برای اولین بار گریه کردم. پیش خودم فکر می کردم که اگر پدر و مادرم به فکر بچه دار شدن نمی افتادند اینهمه بدبختی نمی کشیدم. اما در طول سال گذشته فهمیدم که پدر و مادرم چقدر من را دوست دارند. کوتاه بودن گناه نیست و چیزی نیست که از آن شرمنده باشی. صادقانه بگویم اگر شما یک کوتوله(dwarf) هستید این عمل برای شماست اما اگر کوتاه قد هستید هنوز از نظر پزشکی کامل و عالی هستید.یکبار در طول هفته ی سوم بود که وقتی می خواستم از جایم بلند شوم زمین خوردم و آسیب دیدم. با شنیدن صدای بلند زمین خوردن من برادر آن دختر برای کمک بیرون آمد. ایرانی ها در کل خوش قلب هستند، اما متاسفانه به استثنای دکتر مطلبی زاده ، خانم رحیمی و چند تای دیگر. من فقط یکبار تلاش کردم تا با استفاده از واکر بیرون بیمارستان قدم بزنم و یکی از پرسنل طبقه همکف به من کمک کرد تا به اطراف بروم.

دکتر مطلبی زاده اصلا آفتابی نمی شد. بعد از x-rayدوم نگران این بودم که رشد استخوان در پای چپم اصلا وجود نداشت. این را به آن دکتر ابله گفتم و جواب او مثل همیشه این بود که ما هیچوقت در موردهایمان استخوان ناهمبسته[nonunion] نداشته ایم و اینکه رشد استخوان زیاد در طول دوره افزایش چیز خوبی نیست و باعث سخت تر شدن افزایش میشود. امسال وقتی که در نیویورک تحت درمان بودم فهمیدم که او چقدر احمق بوده و اینکه در موارد بسیاری استخوان ناهمبسته داشته است ودر طول اقامت من نیز همه ی بیماران سرانجامشان استخوان ناهمبسته بود.

بعد از سانتی متر سوم فهمیدم که دیگر تحمل این کثافت کاری را ندارم و تصمیم گرفتم که دیگر افزایش ندهم. اما دکتر می گفت: تو که تا اینجا آمده ای و اینقدر هزینه کرده ای و درد کشیده ای باید تا دو سانت دیگر هم ادامه دهی. او من را قانع کرد و تصمیم گرفتم که ادامه دهم اما آهسته. من دچار عفونت شده بودم و مجبور بودم هر 12ساعت یکبار آمپول بزنم و این کار بر عهده ی خانم رحیمی بود. اما او گاهی اصلا پیدایش نمی شد و من برای تزریق پیش پرستاران طبقه ی پایین می رفتم. آنها خوشرفتار و مهربان بودند.

با رسیدن به سه سانت و هشت میلی متر تصمیم گرفتم افزایش را متوقف کنم و تصمیمم را به دکتر گفتم و از او خواستم تا فیکساتور من را بردارد و میله های داخلی[پلاتین] را درست کند. این تصمیم را بر اساس مشاهداتم گرفتم. همه ی بیماران بسیار زجر می کشیدند و من ایمانم را به مطلبی زاده از دست داده بودم. راه رفتن ام حتی با واکر افتضاح بود و حمل فیکساتور خارجی هم از طاقتم خارج شده بود. به علاوه دختر اتاق روبرویی دچار عفونت در استخوانش شده بود! من اصلا مثل او دچار آن گند و بدبختی شوم. عفونت سطحی من کاهش پیدا کرد و خدا را شکر کردم و تصمیم گرفتم از این کثافت کاری خلاص شوم. حتی قادر نبودم تا هیچکدام از تمرین های فیزیو تراپی را انجام دهم. با نا امیدی تقلا می کردم و دلم برای زندگی واقعی ام تنگ شده بود.

در این زمان می بایست 5000تای دیگر را هم بپردازم. از یکی از دوستانم خواستم تا مقداری پول به حساب مطلبی زاده بریزد ( البته مجبور شدم برای او اعتراف کنم که واقعا کجا هستم). مطلبی زاده که وانمود کرده بود به پول اهمیتی نمیدهد و فقط نتیجه ی کار برایش مهم است حالا می گفت که اگر پول به حسابش ریخته نشود عمل دوم را انجام نخواهد داد.

این اولین باری بود که کاملا به ذات او پی بردم. منظورم این است که او می دانست که هیچ مریضی با فیکساتور خارجی روی پایش نمی تواند فرار کند ، فقط کافی است تا آنها را اسیر فیکساتور کنی و بعدش مجبور خواهند بود به تو پول بدهند تا فیکساتور را از روی پایشان برداری.دوست من نتوانست پول را به موقع بفرستد. مشکلات ایران شروع به نمایان شدن کرده بود. ایران در لیست سیاه قرار گرفته بود و فرستادن پول به آنجا ممنوع بود. سپس دوست من مجبور شد یک سوگند نامه بدهد تا را آزاد کند. مطمئنم که الان در صدر لیست سی. آی. اِی قرار گرفته است! در همین زمان میبایست ویزایم را تمدید می کردم. خانم رحیمی من را سوار ماشین کرد. خدایا! باید می دیدید که چگونه من را به آنجا برد! او با لحنی اربابانه می گفت: راه برو! راه برو! آن روز خیلی تحقیر شدم. اما پیش خودم می گفتم باشه، این بدبختی ها فقط تا زمانی هست که فیکساتور خارجی را از روی پایم بردارند. بعدش می توانم راه بروم. هنوز هم جای گوشت های پاره پاره شده توسط پین هایی که داخل پایم بودند قابل مشاهده هستند. میخواهم این را هم اضافه کنم که پین ها دو بار در در طول دوره شکستند و آنها با استفاده از  یک ابزاری آن پین ها را عوض کردند و خدایا! آن کار دردناک بود! مجید هفت بار شکستگی پین داشت! بعد ها فهمیدم که شکستگی پین ها به این معناست که فیکساتور مشکل دارد[ یعنی درست روی پا نصب نشده است].

 

وقتی که پول به دست مطلبی رسید او موافقت کرد تا عمل دوم را انجام دهد. شب قبل از عمل دوم من را برای سی تی اسکن بردند. من می دانستم که پاهاهایم حداقل یک میلی متر انحراف دارند اما خانم رحیمی با اسکن ها بیرون آمد و گفت پاها کاملا مساوی هستند. همانجا فهمیدم که دروغ می گوید اما فکر کردم بهتر است فردا صبح قبل از عمل این را به دکتر بگویم. می خاستم به او بگویم که پای راستم از پای چپم بلند تر است (الان فقط این را به خاطر بسپارید، بعدا یک چیز وحشتناک را برایتان خواهم گفت).

از صبح روز جراحی دوم شروع می کنم. صبح زود در آن روز جمعه خانم رحیمی من را به یک بیمارستان دیگر برد. (دکتر لاف میزد که هیچوقت کسی را جمعه عمل نکرده و اینکار را به خاطر من کرده تا بتوانم زودتر به پروازم برسم) از خانم رحیمی پرسیدم که که چرا من را به بیمارستان قبلی نمی برد او گفت که این بیمارستان تجهیزات لازم برای عمل دوم را دارد. اوکی می خواهم در اینجا موضوعی را اضافه کنم. می دانید چه افراد دیگری با این دکتر ایرانی در اتاق عمل همراه خواهند بود؟ دو فیزیوتراپیست دیگر. وقتی که در HSS بودم از یک دکتر پرسیدم که آیا آنها اجازه دارند یک فیزیوتراپ را به داخل اتاق عمل بفرستند و او به سوال من خندید. این حقیقت که خانم رحیمی همراه مطلبی زاده روی شما عمل انجام می دهد به شما می گوید که با چه افرادی طرف هستید. برای اثبات این حرف، می توانید به وبسایت آنها بروید و در لینک "درباره ی ما" و روی "متخصصان" کلیک کنید، خواهید دید که مطلبی خودش و یک متخصص بیهوشی و خانم رحیمی را به عنوان فیزیوتراپ در لیست قرار داده و او در لباس مخصوص  جراحی است آن عکس در طول یکی از عمل ها گرفته شده است. [والا من که نفهمیدم اینجا منظورش چیه! مگه کمک جراح بودن هم تخصص آنچنانی میخواد؟ حالا بگذریم]

من را به آن بیمارستان بردند در حالیکه حتی برای برداشتن یک قدم با واکر هم به شدت تقلا می کردم و خانم رحیمی به من دستور می داد: تندتر! تند تر! زنیکه ی **** تو نمی دانی من الان در چه شرایطی هستم؟ من را در اتاقی گذاشتند تا لباسم را عوض کنم و برای عمل آماده شوم. دکتر آمد تا کمی با من صحبت کند. از او پرسیدم که آیا می توانم بعد از این عمل خوب راه بروم؟ او گفت برای کسانی که در دوره ی افزایش هستند رنج کشیدن یک چیز طبیعی است و برای من هم بیشتر از دیگران، چونکه من در اینجا کسی را ندارم که کمکم کند. و به خاطر این من از نظر عاطفی افسرده شده ام. اما در دیگر مسائل خوب پیشرفته ام. او از من خواست تا شادتر باشم. سپس در مورد اختلاف پاهایم به او گفتم و او گفت که پاهایم در اتاق عمل اندازه گیری خواهند شد و او مراقب همه چیز هست. در آن لحظه احساس آسودگس کردم و این سخنرانی ها متقاعدم کرد که من در راه یک زندگی بهتر هستم.

سپس گفت که چند نفر به زودی برای دیدن من می آیند و از من خواست که تلاش کنم با واکر به خوبی راه بروم و پیشرفتم را به آنها نشان دهم. در واقع او تلاش می کرد تا با نشان دادن من بیمار دیگری را جلب کند. آن بیمار یک دختر کوتوله (dwarf) بود که با والدینش آمده بود. او مکرر از من می پرسید که آیا می تواند 10-12 سانت افزایش دهد. اما کل ساق پای همین اندازه بود. آه خدای من...!

حالا نوبت به مهمترین موضوع می رسد. مطلبی زاده گفت که قصد دارد چندین سوال بپرسد و از من فیلم برداری کند. او گفت که این فیلم فقط برای مصارف داخلی خود اوست و تضمین می کند که آن را عمومی نخواهد کرد. از همان روز اول که با او ارتباط برقرار کردم به او گفته بودم که حوزه ی خصوصی من تحت هر شرایطی باید محفوظ بماند. من نمی خواستم که این مصاحبه را انجام دهم اما او با صحبت کردن اعتماد من را به دست آورد به علاوه سرنوشت من حالا در دست های او بود. او همچنین از من خواست تا خودم را خوشحال نشان دهم. سپس سوالات زیادی از من پرسید، ار من خواست که خودم را معرفی کنم و همه ی این جور چیزها. تنها یک هفته بعد او این مصاحبه را در یک شبکه ی تلویزیونی پخش کرد وبه تماشا گران گفت که حال من بسیار عالی و همه چیز روبراه بوده است. اما در واقع من یک میله ی شکسته در پای راستم داشتم که باعث بد شکل گرفتن پا شده بود و در پای چپم نیز یک میله ی کج شده داشتم. حتی وقتی که او را تهدید کردم که تجربه ی عملم را با او در اینترنت به اشتراک می گذارم او گفت که می تواند با نشان دادن ویدئوی ضبط شده اش از من به همه ثابت کند که حال من عالی بوده است. البته در دنیای واقعی فکر نمی کنم که هیچ کس آنقدر احمق باشد که آن ویدئو را باور کند. حتی در همان ویدئو ها هم من آنقدر برای برداشتن یک قدم ناقابل تقلا می کنم که می توانید تشخیص دهید که دارم آن دکتر را نفرین می کنم!

اگر موقعیتش پیش بیاید من به همان کانال تلویزیونی یا هر کانال دیگر خواهم رفت و عکس های عمل جراحی ام را در اینجا (آمریکا) و همه ی زجرهایی که کشیدم را نشان خواهم داد.

این دکتر در واقع یک اثر هنری است! می خواهم یک واقعه را که از زبان یکی از بیماران حدود یک ماه پیش شنیدم نقل قول کنم.[دقت کنید که این نوشته ها مربوط به سال 2006 هستند].اما قبل از آن بگذارید به سوالات دیگری که الان در ذهن دارید پاسخ دهم. بله درست حدس زدید. من هیچ چیز به دست نیاوردم. در واقع نه تنها قدم بلند نشد بلکه بعد از بازگشتم به آمریکا میله ام شکست و بیشتر طول به دست آمده در پای راست از بین رفت و پایم حالت طبیعی خودش را از دست داد. در پای چپم هم جوش استخوان ناهماهنگ (nonunion on the left) داشتم. کل این وضعیت را در ادامه ی دفترچه ی خاطراتم برایتان توضیح خواهم داد.

اوکی این هم مثالی از اینکه این دکتر چقدر دیوانه است! یک فیزیوتراپ به اسم خانم سراج که برای مطلبی زاده کار می کرد اطلاعاتی را در مورد Tsui برای بعضی از بیماران فاش کرد. در واقع Tsui هم مجبور به جراحی های بعدی شد و مشکلات بسیاری داشت. دکتر از خانم سراج به خاطر صحبت درباره ی Tsui عصبانی شده یود و او را اخراج کرده بود. او در دادگاه اقامه ی دعوی کرد و دادگاه حکم داد که مطلبی زاده باید باقیمانده ی پول را به علاوه ی مزایایی که برای دو سال از دادن آنها سرباز زده بود، بپردازد. بعد از دادگاه آن احمق آنقدر عصبانی شده بود که با فریاد به خانم سراج گفته بود: "من اسید روی صورتت می پاشم" در واقع از میان سه فیزیوتراپمان خانم رحیمی از همه دلسوزتر بود و من می بایست حساب کار دستم می آمد وقتی که قبلا هر بار از او می پرسیدم که تا یک یا دو ماه دیگر خوب می شوم؟ او ساکت می ماند. جواب های او اینطور بودند: "من برای شما دعا میکنم". آن موقع وقتی که خانم رحیمی سرقرار نمی آمد او من کمک می کرد و آنتی بیوتیک هایم را تزریق می کرد.

در آخر مثل اینکه مطلبی زاده بعد از مختومه شدن پرونده یک چیزی روی ماشین خانم سراج ریخته بود.

 اما به این گوش کنید، وقتی که پرونده ی آن دو در جریان بود و من در اینجا یعنی آمریکا گرفتار عمل های جراحی بودم، مطلبی زاده داشت به من دروغ می گفت که خانم سراج در تهران دستگیر شده است. به خاطر اینکه علیه مطلبی شایعه پراکنی کرده است. اساسا او می خواست نشان بدهد که هر چه خانم سراج گفته غلط بوده و او دستگیر شده. بعدا من از او پرسیدم چرا آنطور به من دروغ گفته و جواب او این بود که وقتی او را دستگیر کردند کسی آنجا نبوده و به همین دلیل است که هیچ کس خبر ندارد. اگر راهی باشد که من بتوانم بدون فاش کردن اطلاعات شخصی و هویت ایمیل ام بتوانم ایمیل های او را به شما نشان دهم حتما اینکار را خواهم کرد تا نشان دهم که او چه **** است.

برای پاسخ به این سوال که برای آن دختر کوچک چه اتفاقی افتاد، من فقط می توانم آنچه را از دیگران شنیده ام بیان کنم. وقتی که در ایران بودم او را می دیدم که زجر می کشید و هیچوقت یک قدم هم به تنهایی نمی توانست راه برود. به نظر می رسید که همیشه دارد درد میکشد.(اطمینان دارم که تا اینجا متوجه شده اید که درد کشیدن بخشی از زندگی روزمره در زمان افزایش است).

بعد از آنکه فیکساتور او را برداشتند، بخیه هایش ناپوشیده و حفاظت نشده باقی ماندند(درست مثل آنچه که برای چند بیمار دیگر پیش آمد) ، این باعث عفونت شدید در پای او شد، او روی تخت بیمارستان خابیده بود و چکه چکه[through drips] آنتی بیوتیک دریافت می کرد. بعد از شدیدتر شدن عفونت مادرش که ایمانش به مطلبی زاده را از دست داده بود تصمیم گرفت او را پیش اورتوپد دیگری ببرد.

اوکی، من خاطراتم را از همان جای قبلی ادامه می دهم.

بعد از اینکه تقریبا سه ساعت منتظر ماندم من را به داخل اتاق عمل بردند. باید بگویم که این اتاق در مقایسه با اتاق عمل قبلی بهتر بود. در طول این عمل آنها می خواستند که فیکساتور را بردارند. میله های داخلی هم که از قبل داخل پاها بودند و فقط می بایست دو طرف استخوان را با هم فیکس کنند.

خنده دار ترین چیز این است که من روی تخت جراحی به مطلبی زاده دروغ می گفتم. او از من می پرسید که آیا از همتراز بودن پاها و بقیه ی موارد راضی هستم؟ آیا دکتر باید از این سوالات از مریضش بپرسد!؟؟؟! انگار که همترازی پاها یک گزینه ی شخصی است و هر کس می تواند خودش انتخاب کند که چه جوری باشد! انگار که کل ماجرا آزمون و خطا باشد و در واقع برای مطلبی زاده واقعا هم بود. شما باید ببینید که چگونه زاویه، جایگاه زانو، انعطاف پذیری و همه چیز را در اینجا [آمریکا] تحلیل می کنند، اصلا قابل مقایسه با ایران نیست.

خب، همانطور که داشتم جواب می دادم بیهوش شدم و وقتی بهوش آمدم در یک اتاق دیگر بودم. آنها یک پرستار دلسوز برایم گذاشته بودند که به خوبی ازمن مراقبت می کرد. او کنجکاو بود بداند که چرا این عمل را انجام داده ام و این را به زبان اشاره از من پرسید. من هم به او گفتم که می خواستم بلندتر باشم. او گفت که به اندازه ی کافی بلند و خوش ظاهر هستم و نیازی به این دردسر ها نبوده است. قبل از اینکه برود برایم آرزوی موفقیت کرد. شب بعد یک پرستار آقا آمد و برای سوند و تخلیه ادرار و این چیزها به من کمک کرد. وقتی که در رختخواب بودم مطلبی یک فیزیوتراپ  به اسم خانم امیری فرستاد تا پوشش فایبر گلاس برایم بسازد. در حالی که هنوز پاهایم باندپیچی بودند دورشان را پوشش فایبرگلاس گرفتند.[همان گچ گرفتن خودمان است]

من مطمئن نبودم که این کار از نظر منطقی درست باشد. بگذارید برایتان توضیح دهم که این نوار های فایبرگلاس چگونه ساخته می شوند، آنها فایبرگلاس سبز رنگ داشتند که شبیه به پارچه است. آنها را داخل آب سرد می خیساند اند و دور پاها می پیچیدند و بعد از چند دقیقه جامد و سفت   می شدند. طبق نظر مطلبی زاده شما نباید بدون آنها راه بروید و اگر پاهایتان داخل آنها باشد به صورتی جادویی حتی بدون کمک هم میتوانید راه بروید.

روز دوم بعد از عمل مطلبی زاده و خانم رحیمی به اتاق من آمدند تا من را مرخص کنند، آنها خواستند تا بلند شوم و با آنها راه بروم. من گفتم که بعد از بستن آتل ها (braces) پایم را روی زمین خواهم گذاشت. تلاش کردم آتل ها را از روی آن نوار های فایبرگلاس پایم کنم اما این کار تقریبا غیر ممکن بود. بعد تلاش کردم تا پاهایم را زمین بگذارم اما نمی توانستم بایستم، پس آنها تصمیم گرفتند من را روی ویلچر بگذارند و به خانه بفرستند. بعد از تقلای فراوان روی ویلچر به اتاق قدیمی خودم رسیدم. دکتر داشت می گفت که تو می توانی به راحتی وزنت را تحمل کنی و فقط وحشت بیمورد [paranoia] از این داری که وزنت را روی پاهایت بگذاری.

صبح روز بعد تلاش کردم که بایستم اما به سختی می توانستم. علی، برادر دختر اتاق روبرویی، به من کمک کرد تا با واکر به دستشویی بروم، اما تقریبا زمین خوردم، پس از علی خواستم تا برایم عصا بیاورد، او به طبقه ی پایین رفت و برایم عصا خرید. من با آن طرز راه رفتن زشت به نظر می رسیدم. باید می دیدید که در چند ماه آینده اش چه کشیدم، تا باورتان بشود که زندگی بعد از LL چقدر دشور است. شما نمی توانید به راحتی از روی ویلچر بلند شوید، چه عمل با دستگاه خارجی کرده باشید، چه داخلی. تمام آن تصاویر رویایی بعد از عمل را از ذهن تان پاک کنید.بلند یا کوتاه، وقتی که انرژیک باشید و به اطراف بدوید، خوب به نظر می رسید. بلند یا کوتاه وقتی که بلنگید و مثل یک بازنده راه بروید، بد به نظر می رسید . . .

 بقیه ی مطلب را می توانید دراینجا بخوانیدhttp://www.makemetaller.org/index.php/topic,62.0.html

 

 

 


مطالب مشابه :


آدرس وتلفن کلینیک یا مطب دکتر روانشناس مرکزمشاوره قبل ازازدواج و مشاوره خانواده و هیپنوتیزم در تهران

تخم مرغ پوست کنده بالا در تهران دکتر خوب در تهران




گفت و شنیدی با دکتر" رضا یعقوبی " پزشک نمونه ی کشوری در رشته پوست :

گفت و شنیدی با دکتر" رضا یعقوبی " پزشک نمونه ی کشوری در رشته پوست : در تهران دکتر ! پوست




ویژگیهای یک استحمام خوب چیست؟

است که دکتر کامران علوم پزشکی تهران در گفتگو مردهای که در سطح پوست تجمع




پرسش های کرایولیپولیز-کرایولیپولیز-کرایولیپولیزچیست؟-کرایولیپولیزچیست؟؟

2- کدام مرکز در تهران , دکتر, ببخشید من به طرز حیرت آوری باعث لیفت پوست شود در حالیکه از




فاجعه افزایش قد من در تهران (تجربۀ عمل یک جوان آمریکایی با دکتر مطلبی زاده)

فاجعه افزایش قد من در تهران در بیمارستان خوب بود، در واقع دکتر در واقع یک




شناسنامه + دکتر پوست

به رحم اومد گفت برو 11 آبان 12 ظهر دادگاهته منم خوشحــــــــــــال خوب دکتر پوست در




كاشت ابرو

کاشت موی طبیعی دکتر بهشتی تهران و متخصص پوست و مو از دکتر تورج مکرمی در جمعه




چه ورزشي براي زانو درد خوب است؟

دکتر بیژن فروغ چه ورزشي براي زانو درد خوب در كشور ما بخصوص كمتر كسي است كه از ميانسالي




شماره تلفن پزشکان شرکت کننده در برنامه زیتون

یک وبلاگ خوب کننده در نخعی / فوق تخصص پوست و مو / 22709829 آقای دکتر مرتضی جوادی




پاسخ2

سلام دکتر من صورت خیلی خوب بود اگه پوست ولی با کبودی زیاد در پیشانی و




برچسب :