خاطرات حاج صادق آهنگران در کتاب آهنگران بخش یازدهم
عراق اعلام کرد بلبل خمینی را گرفتیم
بعد از عملیات «والفجر مقدماتی»، جوّ راکد و بی روحیه ای در جبهه ها حاکم شده بود. به همین دلیل، آقا محسن[رضایی] آمد اردوگاه کرخه و سخنرانی غرایی، در جهت بالا بردن روحیه و انگیزه ی رزمندگان انجام داد. خیلی محکم و باصلابت برای آنها صحبت کرد و گفت: «اگر کسی کربلا می خواهد، باید ماجرا هم داشته باشد، اگر دم از امام حسین می زند، باید ذره ای از سختی هایی که امام حسین کشید را بچشد. شما وقتی می گویید ما کربلا می خواهیم، همین طوری که به کسی کربلا نمیدهند، این راه سختی و مشقت و ایثار و از جان گذشتگی دارد و باید برای رسیدن به مقصود همه را تحمل کرد.»
در آن مقطع علاوه بر جبهه، در سطح کشور هم روحیهها کمی ضعیف شده بود لذا ستاد تبلیغات جنگ تشکیل جلسه داد و از من خواسته شد برای از بین بردن این فضا و ایجاد انگیزه و روحیه بین مردم و رزمندگان، نوحهای جانانه آماده کنم و بخوانم.
من با توجه به این قضیه رفتم سراغ آقای معلمی و ضمن تشریح شرایط، مضمون صحبتهای آقا محسن را هم دقیقا به او انتقال دادم و بیشتر روی این قسمت از سخنرانی ایشان تاکید کردم که اگر کسی کربلا میخواهد، باید رنج و سختی بکشد و از او خواستم با توجه به این مضامین شعر بگوید.
از طرف دیگر در همان زمان رادیو عراق اعلام کرده بود: «در عملیات ناموفقی که نیروهای ایرانی داشتند[1]، نیروهای عراقی موفق شدند، ضمن وارد آوردن تلفات بسیار سنگین به دشمن ایرانی، بلبل خمینی را هم به اسارت خود در آوردند.» «بلبل خمینی» لقبی بود که عراقیها به من داده بودند. ظاهرا آنها کسی شبیه مرا اسیر کرده و به همین دلیل شایعه کرده بودند: بلبل خمینی در اسارت ماست.[2]
پایین بودن روحیه عمومی خصوصا در جبههها، به دلیل عدمالفتح در عملیات، صحبتهای آقا محسن و دستآخر شایعه اسارتم، باعث شد که تصمیم گرفته شود در نماز جمعه همان هفته تهران مراسمی برگزار شود و من نوحه خوانی کنم. آقای معلمی هم بعد از سفارشات من، شعر «با درای کاروان» را سروده بود.
سبک این نوحه، برگرفته از نوحهای بود که چند سال پیش در آبادان اجرا شده بود. وقتی پیش آقای معلمی رفتم و قضیه را برایش توضیح دادم، پرسید: «آهنگ و سبک هم داری؟» سبک همان نوحهای که چند سال پیش در آبادان خوانده بودم را به او دادم. آن نوحه در رابطه با حضرت قاسم صلوات الله علیه بود:
نوجوانم کشته شد، رعنا جوانم کشته شد
ای آه و واویلا، ای آه و واویلا
این سبک را به آقای معلمی دادم و او هم شعر با «درای کاروان» را با همین سبک آماده کردم. وقتی معلمی شعر را به من داد، با خود فکر کردم واژه ی «درا» کمی برای مردم نامأنوس است، به همین خاطر در شعر دست بردم و «درا» را به «نوا» تبدیل کردم و آن را در نماز جمعه اجرا کردم:
با نوای کاروان بار بندید همرهان
این قافله عزم کرببلا دارد
آقای معلمی خیلی به جا صحبت های آقا محسن را در شعر لحاظ کرده بود و آورده بود.
چون کربلا دیدن بس ماجرا دارد
الحق عجب حالی این جبهه ها دارد[3]
این نوحه را که در نمازجمعه ی تهران اجرا کردم ضمن بالا بردن روحیه ی رزمندگان به شایعات پیرامون اسارت خودم هم پایان دادم.از قضا خیلی هم گل کرد و تا مدتها ورد زبان مردم بود.البته این را هم عرض کنم که آقای معلمی همیشه از این بابت اینکه من درا را به نوا تبدیل کردم گله مند بود.
محمد قهرمانی که آن زمان هماهنگ کننده ی برنامه های من خصوصاً در تهران بود تعریف می کرد از فیلم بردار نماز جمعه درخواست کردم وقتی تو می خوانی تصویربرداری کند.(آن موقع فقط از سخنران خطبه ها فیلم گرفته می شد.) اولش قبول نمی کرد.با کلی خواهش تمنا زیر بار رفت و آخرش هم شرط کرد که این فیلم جایی پخش نشود.گفتم: مشکلی نیست شما فقط از نوحه خوانی آهنگران فیلم بگیر و فیلم اون رو بده به من.او این کار رو انجام داد و بعد از مراسم فیلم رو ازش گرفتم و بردم صدا و سیما و به مسئول پخش دادم و گفتم: اینو اگه می تونید پخش کنید اثر خوبی تو روحیه ی مردم داره.فیلم رو از من گرفتند و گفتند بررسی می کنیم.تا شب عید سال 62 چیزی باقی نمانده بود.روز اول عید که شد تلویزیون را روشن کردم و منتظر شروع اخبار بودم.اخبار که شروع شد دیدم آرم اخبار فرق کرده.آرم اخبار شده بود همان نوحه ی بانوای کاروان تا چند وقت اخبار شبکه ی یک از این نوحه به عنوان آرم اخبار استفاده می کرد.[4]و انصافاً با تصاویری که روی آن انداخته بودند خیلی هم حماسی و انگیزه بخش بود.
نوحه ی با نوای کاروان یکی از چند نوحه ی معروفم در سالهای جنگ است که شاید با گوش قریب به اتفاق مردم آشنا باشد.
دیگر حق شرکت در عملیات را نداری
در عملیات والفجر یک به همراه نیروهای رزمنده در منطقه ی عملیاتی بودم.دشمن آتش شدیدی می ریخت .سید محسنی که فرمانده ی گردان بود آمد و به من گفت:شما نباید اینجا بمونی گفتم: نه می خوام بمونم.کمی با او جر و بحث کردم.به او گفتم: کسی نمی تونه مانع من بشه.من کاری به شما ندارم.می خوام همراه بچه ها باشم.
سید محسنی گفت: نه شما اجازه نداری فرماندهی به شما اجازه نداده.گفتم: کی گفته که فرماندهی به من اجازه نداده بیام عملیات؟
ایشان با ملایمت با من صحبت می کرد و می خواست مرا قانع کند که آنجا نمانم .اما وقتی دید خیلی محکم صحبت می کنم و خیال برگشتن ندارم ناراحت شد و گفت: من فرمانده ی اینجا هستم و به شما دستور می دم اینجا رو ترک کنی.وقتی کار به این حرف ها کشید چون او فرمانده ی آن محور بود به ناچار با ناراحتی آنجا را ترک کردم.
به فاصله ی یک ساعت دشمن م<فق شد آن منطقه را تصرف کند و اگر آنجا مانده بودم به طور حتم اسیر یا شهید می شدم.
بعد از آن سید محسنی قضیه ی بحث بین من و خودش را به آقا محسن ]رضایی))) انتقال داده بود و ضمن تشریح وضعیت منطقه گلایه کرده بود که هرچه به او می گفتیم منطقه رو ترک کن قبول نمی کرد و آخرش مجبور شدم بهش دستور بدم منطقه رو ترک کنه.اینجا بود که شخصاً رفتم سراغ آقا محسن و اجازه ی شرکت در عملیات را از او خواستم.آقا محسن اجازه نداد و گفت: کار عملیات رو هر کسی می تونه انجام بده اما نوحه خونی کار هر کسی نیست.به همین خاطر شما حق شرکت توی عملیات رو نداری.
گرچه این دستور لسانی بود.اما به دلیل اینکه سرپیچی از آن ایراد داشت مجبور بودم اطاعت کنم.البته هر موقع عملیات می شد دوباره از آقا محسن]رضایی))) یا آقا ]غلام علی))) رشید خواهش می کردم اجازه ی حضور در عملیات را به من بدهند.معمولاً امثال من می رفتند و هر کس کمی اصرار می کرد به او اجازه می دادند.اما به من اجازه نمی دادند و می گفتند: تو توی قرارگاه بمون اینجا بیشتر بهت احتیاج داریم.
عملیات طریق القدس آخرین عملیاتی بود که فرماندهی اجازه ی شرکت در آن را به من داد و از آن به بعد دیگر اجازه ی حضور در عملیات را پیدا نکردم و این برخلاف میل باطنی ام بود.
آنم زمان جو غالب جبهه ها طوری بود که من هم مثل بقیه ی رزمنده ها دوست داشتم در عملیات ها شرکت کنم و از این فیض بی بهره نباشم.اما به دلیل تأثیر زیاد کار و علاقه ای که بچه ها به امام حسین صلوات الله علیه داشتند و نیز تعداد کم مداح، نسبت به وسعت جبهه ها و رزمندگان، فرماندهی اجازه ی حضور مستقیم در عملیات را به من نمی داد.اما روز بعد از عملیات وقتی پاتک دشمن شروع می شد، اجازه داشتم در خطوط حضور پیدا کنم و روحیه ی نیروها را به واسطه ی ذکر امام حسین صلوات الله علیه تقویت کنم.
پاتک های بعد از عملیات به قول خود رزمندگان، از شب عملیات سخت تر بود. و دشمن وجب به وجب مناطق آزاد شده را با آتشی شدید شخم می زد.در این شرایط می رفتم و با بچه ها در کانال ها یا پشت خاکریز ها و هرجا که چند رزمنده حضور داشتند مأنوس می شدم.آنها انتظاری از من نداشتند و از دیدنم خوشحال می شدند.در آن بحبوحه مرا در آغوش گرفته و می گفتند: دو بیت برایمان بخوان.من هم اگر دو نفر بودند یا ده نفر و یا بیشتر می خواندم و با همین خواندن روحیه ی آنها به واسطه ی ذکر اهل بیت صلوات الله علیهم مضاعف می شد.
یکی از این موارد این چنینی عملیات والفجر یک بود.بعد از اینکه بچه ها منطقه ای را گرفتند، دشمن آنجا را زیر آتش شدید خود قرار داد.طوری که بچه ها داخل یک کانال زمین گیر شده بودند.
در آن عملیات، آتش دشمن به قدری سنگین شد که من حتی به کسی که همراهم بود گفتم: تو نمی خواد دنبال من بیای، اگه قراره شهید بشیم، یه شهید بهتر از دوتاست.وقتی رفتم جلو]شهید))) رهبر را که از خبرمگاران صدا و سیما بود دیدم.دوربین دستش بود و فیلم برداری می کرد.تا مرا دید گفت: بدو بیا.بچه ها داخل این کانالند بیا براشون یه چیزی بخون.
باران آتش اجازه نمی داد قدم از قدم برداری.به رهبر گفتم: بیا بریم پناه بگیریم.آتیش خیلی شدیده.رهبر گفت: نه چند تا از بچه ها توی کانال شهید شدن و بقیه کپ کردن.چند دقیقه بعد هم قراره یه حمله ای داشته باشیم، شما بیا برای اینا یه چیزی بخون.
خلاصه رفتم داخل کانال .تعدادی بسیجی با سر و صورت سیاه شده از خاک و باروت و خسته و داغان، روی زمین نشسته بودند.کمی آن طرف تر جنازه ی چند شهید و پیکر چند زخمی روی زمین افتاده بود.در همان اوضاع، دفترم را درآوردم و شروع کردم به خواندن و بچه ها با یک دست سینه می زدند و حسین حسین می گفتند.
در همان مدت کوتاهی که می خواندم شاید حدود 40-50 گلوله به اطراف کانال خورد.هنوزچهره ی آن بچه ها که گرد و غبار تمام صورت شان را پوشانده بود در ذهنم هست که علیرغم آن وضعیت با چه شور و شوقی سینه می زدندو این چه دلیلی می توانست داشته باشد جز ایمان محکمی که داشتند و آخر راه را بهشت می دانستند.هنوز چهره ی آنها در خاطرم باقی مانده است.
بعد از اینکه در آن کانال نوحه ای خواندم، جلوتر رفتم.به یکی از محورها که رسیدم، فرمانده ی گردان مستقر در آن محور اجازه ی پیش روی بیشتر به من نداد و گفت: وضع خیلی خرابه و حتماً باید برگردی.هر چه اصرار کردم، فایده نداشت و بالاجبار برگشتم.
داشتم پیاده برمی گشتم که دیدم وانتی به عقب می رود.سریع پریدم پشتش .در بین راه دیدم وسط بیابان یک نفر افتاده است.به راننده اشاره کردم که بایستد، تا بتوانیم این شهید را با خودمان به عقب ببریم.فکر می کردم طرف شهید شده و بهتر است جنازه اش را ببریم.راننده گفت: آتیش سنگینه نمی شه وایساد.گفتم: اگه یه نیش ترمز کنی سریع اونو می اندازیم بالای ماشین.ماشین را نگه داشت.به همراه یک نفر دیگر رفتیم بالای سرش.چشمانش باز بود و مارا نگاه می کرد.به زور انداختیمش داخل ماشین و راه افتادیم.به محض حرکت شروع کرد به گریه کردن.کمی جلوتر رفتیم، شروع کرد به خندیدن.حالا نخند کی بخند.فهمیدیم موجی شده است.
به هر حال رسیدیم پشت خط. وارد قرارگاه که شدم، بی سیم زدند که خط سقوط کرد.بچه هایی که در قرارگاه بودند، آن فرمانده گردانی را که مانع جلو رفتن من شده بودرا دعا کردند.چون تمام بچه هایی که آنجا بودند همگی شهید و تعدادی هم اسیر شده بودند.
چون شخصاً در دل ماجرا بودم، با شنیدن این خبر، حالت عاطفی خاصی بهم دست داد.وقتی یاد آن بچه هایی که برایشان در کانال نوحه خواندم یا آن فرمانده گردانی که به طور محبت آمیز به من امر کرد برگردم عقب افتادم بسیار بسیار متأثر شدمو برایم خیلی گران آمد.برگشتم اهواز و سراغ آقای معلمی رفتم.ماجرا را برایش شرح دادم و از او خواستم نوحه ای بگوید که بچه ها عقده ی دلشان را باز کنند.آقای معلمی هم این نوحه را سرود:
ای از سفر برگشتگان
کو شهیدان ما، کو شهیدان ما[5]
بدون فوت وقت، خودم را به دوکوهه رساندم تا تحفه ام را تقدیم شان کنم.این نوحه را اولین بار در دوکوهه ، بعد از صحبت های حاج همت خواندم.البته بعداً در چندین جا آن را خواندم.اما حال و هوای هیچ کدام مثل مراسمی نشد که در دوکوهه اجرا کردم.
مراسم بسیار باشکوه برگزار شد.وقتی نوحه را می خواندم، بچه ها به شدت گریه می کردند و در فراق دوستان شهیدشان ناله می زدند.فضای آن غروب غم زده و مراسمش، یکی از صحنه های به یاد ماندنی در ذهن من است.
تشکیل ستاد دعا
سال 1362 مسئول وقت ستاد تبلیغات جنگ پیشنهاد داد برای فرستادن مداح و سخنران و واعظ به یگان های رزمی ستادی تشکیل شود من و آقای آل مبارک اعتقاد داشتیم کسی را برای تشکیل چنین ستادی نداریم.اما مسئول ستاد تبلیغات گفت: حالا ستاد رو راه می اندازیم تا بعد ببینیم چی می شه.
تشکیلات مورد نظر همان سال با اسم ستاد دعا تشکیل شد.محل استقرار ستاد ساختمانی در ((کیان پارس)) اهواز بود.
روزهای اول جلسات ستاد با دو – سه نفر برگزار می شد.اما کم کم مداحان مختلف زیر چتر ستاد آمدند و اعزام مداح به یگان ها و مناطق سازماندهی و متمرکز شد.مجید بهداروند.محمود تاری.آل مبارک .نیک خواه.بکایی.آسودی.مزینانی و چند نفر دیگر- که اسامی آنها را فراموش کردم اعضای اصلی ((ستاد دعا)) بودند.
همه ی مداحان از طریق همین ستاد دعا- که بعدها به مجمع مداحان تغییر نام یافت به نقاط مختلف جبهه می رفتند.در ستاد یک واحد اعزام سخنران داشتیم وو یک واحد اعزام مداح.وقتی مداح یا واعظی از شهرستان به جبهه می آمد باید خود را به ((ستاد دعا)) معرفی می کرد و ما با درخواست قبلی او را به واحدهای مختلف رزمی می فرستادیم و این عزیزان می بایست در آخر کارشان گزارشی از مراسم و نحوه ی برگزاری و کم و کیف آن برای ستاد می آوردند.
در بین مداحان چند نفر حضور بسیار پر رنگی در جبهه داشتند.مهدی منصوری.کاظم محمدی و رضا نبوی.البته خود من چون بیشتر در قرارگاه و کنار فرماندهان بودم زیاد وقت نمی کردم به ((ستاد دعا)) بروم و به صلاح دید فرماندهان به یگان های مختلف می رفتم.
عملیات خیبر و لشگر صاحب زمان
در تمام طول جنگ به خصوص چهار سال اول جنگ ذهنم به طور دائم درگیر شعر و سبک بود.به محض اینکه وقت آزادی پیدا می کردم با خودم کلنجار می رفتم که سبکی جدید درست کنم.در واقع آن زمان بیشتر از شعر به سبک جدید نیاز داشتم.چون اصلاً میل نداشتم سبک تکراری بخوانم.بنده ی خدا معلمی هم همیشه گلایه می کرد که تو چقدر سبک ها را تغییر می دهی
اکثر ساعاتم در روز به پایین و بالا کردن سبک ها می گذشت.حتی وقتی به منزل آقای معلمی می رفتم و مرحومه حاجیه خانم سفره ی غذا را می آورد با قاشق و چنگال به بشقاب می زدم و ذهنم مشغول ساختن سبک بود.او هم گلایه می کرد و می گفت: وقتی بیرون هستید ثواب می کنید و خدا خیرتان بدهد حداقل این وقت کمی که با ما هستید دیگر شعر و سبک و نوحه را کنار بگذارید.او و همسرم همیشه این حرف را می زدند البته مواقع زیادی هم ÷یش می آمد که آنها خودشان به کمکم آمده و در ساختن سبک یاری مان می دادند.به هر ترتیب زندگی من با شعر و نوحه و سبک عجین شده بود.
نزدیک عملیات خیبر من به دنبال سبکی برای نوحه ی شب عملیات بودم.در همین ایام یک بار که قصد تجدید وضو داشتم همین طور که به طرف دست شویی می رفتم در بین راه با خودم ریتمی را زمزمه کردم یواش یواش سربند آن به ذهنم رسید که همان ای لشکر صاحب زمان بود.کمی با آن باز یکردم و دیدم عجب نوای قشنگی است.سریع سوار ماشین شدم و به سمت منزل آقای معلمی رفتم.
نزدیک غروب رسیدم.منزل ایشان با ذوق و شوق سبکی را که درست کرده بودم با سربند ای لشکر صاحب زمان به او دادم و او هم یادداشت کرد.بعد از او خواستم که در اشعار به نوعی حالات رزمندگان در شب عملیات را توصیف کند.برایش هم توضیح دادم که شب عملیات وقتی بچه ها می خواهند به خط بروند گلنگدن تفنگ ها را می کشند و امتحان می کنند.بعضی ها گوشه ای می نشینند و وصیت نامه می نویسند.برخی بندهای پوتین شان را محکم می کنند.بعضی سربندهای همدیگر را می بندندو... این ها را گفتم و او هم همه ی موارد را یادداشت کرد.
خدابیامرز خانم معلمی سفره را پهن کرد و مشغول صرف غذا شدیم.بعد از غذا معلمی سریع دست به کار شد من کمی خسته بودم و خوابم برد.ساعت یازده شب بود که معلمی شعر را کامل کرد و به من گفت: پاشوپاشو شعرت آماده شد در عرض یک ساعت و نیم نوحه ی ای لشکر صاحب زمان را آماده کرده بود.
این نوحه بسیار روان ساده و دل نشین از آب درآمدو ایشان تمامی نکات و مواردی را که به او گوشزد کرده بودم در شعر آورده بود.
در مناطق زیادی آن را اجرا کردم و زمزمه اش به سرعت در کل جبهه ها پیچید و سربند ((ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش[6])) ورد زبان ها شد.
فکر کردم امداد غیبی است
زمان جنگ تصمیم گرفتم گواهی نامه رانندگی بگیرم. زیاد هم از رانندگی سر در نمی آوردم، اما به هر حال رفتم مرکز راهنمایی و رانندگی اهواز تا امتحان رانندگی بدهم. گرما گرم جنگ بود و من هم چهره ای شاخص و به همین خاطر، خلق الله خیلی تحویلم می گرفتند و احترام می گذاشتند.
نشستم پشت ماشین و افسر راهنمایی رانندگی هم کنار دستم، زدم دنده یک و حرکت کردم. زمان زیادی نگذشت که ماشین از کنترلم خارج شد و به طرف جدول رفت. چیزی نمانده بود که با جدول کنار خیابان برخورد کند و من نفسم توی سینه ماند، که ناگهان ماشین توقف کرد. هم تعجب کردم که چطور ماشین متوقف شد، هم ته دلم خوشحال که تصادف نکردم.
افسر خیلی آرام به من گفت: «حرکت کن.» زدم دنده و حرکت کردم. پس از مقداری حرکت، درختی جلوی ماشین سبز شد و من هم دستپاچه شدم و بی اختیار مستقیم رفتم سمت درخت. این بار چشم هایم را بستم و منتظر صدای مهیب ناشی از برخورد ماشین با درخت بودم که دوباره حس کردم ماشین ایستاد، چشمم را باز کردم، از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. ماشین در یک وجبی درخت متوقف شده بود، گفتم این حتما معجزه است و شاید امداد غیبی شامل حالم شده است.
همان طور هاج و واج بودم که چشمم به افسر افتاد و دیدم لبش به خنده باز شده. همین طور که می خندید گفت: «حاج آقا! زیر پای منم کلاچ و ترمزه و من ترمز کردم که به درخت نخوریم.» تازه متوجه داستان شدم.
در پایان امتحان، افسر گفت: «حاج آقا! اگه بخواین می تونم بهتون گواهی نامه بدم، اما هنوز شرایط دریافت گواهی نامه رو ندارید، حالا هرطور خودتون صلاح می دونید. اگر هم می خواین بهتون گواهی نامه بدم، سعی کنید فعلا زیاد رانندگی نکنید تا کمی راه بیفتید.» به او گفتم: «نه، بذار هر وقت شرایطش رو پیدا کردم، گواهی نامه رو بهم بده.» سال بعد، موفق به انجام این کار شدم و گواهی نامه گرفتم.
ابتکار شهید صیاد شیرازی
ایام فاطمیه بود شام غریبان حضرت زهرا صلوات الله علیها. در قرارگاه نشسته بودیم که [شهید] «صیاد شیرازی» وارد شد و گفت: «امشب شام غریبان حضرت فاطمه ست. ما می خوایم به یاد تشییع جنازه غریبانه خانم زهرا، یک تشییع جنازه نمادین داشته باشیم تا ان شاءالله، ثواب تشییع جنازه این بزرگوار برامون نوشته بشه.» به من هم گفت: «حاج صادق آماده ای؟» گفتم: «بله من آماده ام.»
قرارشد نیمه های شب بچه ها را بیدار کنیم و در قرارگاه نوحه خوانی و سینه زنی داشته باشیم. ساعت یک نیمه شب بیدار شدیم و وضو گرفتیم. آقا محسن [رضایی]، [شهید] صیاد شیرازی و تعدادی از فرماندهان و بسیجی ها حضور داشتند. دور قرارگاه حرکت کردیم و مراسم عزاداری راه انداختیم. آن شب من و یکی دیگر از برادران، نوحه خوانی کردیم، تجمع بسیار خوبی بود، در نهایت اخلاص و بی ریایی در شب تاریک به یاد تشییع جنازه حضرت زهرا صلوات الله علیها مراسم عزاداری برگزار کردیم.
یکی از نوحه هایی که آن شب خواندم این بود:
هنوز از بین دیوار و در بیت علی
به گوشم ناله جان سوز زهرا می رسد[7]
بعد از کمی عزاداری، حجه الاسلام [شهید] «عبدالله میثمی» سخنرانی کرد و بعد از آن، تا نزدیک اذان صبح مجدداً سینه زنی کردیم و نزدیک اذان، بچه ها به نماز شب و نافله مشغول شدند.
مراسم آن شب، که ایده ی [شهید] صیاد شیرازی بود، جرقه ای را در ذهن من زد، که چه خوب است این کار را در سطح شهر هم انجام دهیم، لذا بعد از گرفتن استفتاء از آیت الله گلپایگانی[8] و گرفتن تایید این اقدام، به چند شهر از جمله اهواز و قم این پیشنهاد را دادم که در شام غریبان حضرت زهرا صلوات الله علیها، تشییع جنازه نمادینی در شهر راه بیندازند. این کار انجام شد و به شدت مورد استقبال مردم قرار گرفت و هنوز هم هر سال این کار در شام غریبان حضرت زهرا صلوات الله علیها در اهواز و قم و بعضی شهر های دیگر برگزار می شود.
[1]عملیات والفجر مقدماتی
[2]این شایعه به قدری در کشور پیچید که حتی تا مدتها بعد و پس از چندین بار اجرا و مراسم، وقتی به بعضی شهرستان ها و روستاها می رفتم، به محض دیدن من، ضمن تعجب، مرا در آغوش می گرفتند و بعضی حتی با دیدنم گریه می کردندو می گفتند: ما فکر می کردیم شما اسیر شده اید و خیلی ناراحت بودیم.
[3]متن کامل نوحه صفحه ی
[4]یکی از این اخبارها را که با آرم نوحه ی با نوای کاروان در سال 1362 از شبکه ی اول سیما پخش شد می توانید در لوح تصویری مشاهده کنید.
[5]متن کامل نوحه صفحه ی
[6]متن کامل نوحه صفحه ی
[7]متن کامل نوحه صفحه ی
[8]در صفحات آینده به این موضوع اشاره خواهم کرد.
مطالب مشابه :
نمايش فيلم تمرينات اكادمي ببرهاي موي تاي ياسيني وياس سفيد
آموزش طراحی قالب (البته کلمه وسط بصورت انگلیسی.com.رزبلاگ. فدراسیون ورزشهای رزمی
قالب وبلاگ ورزش بانوان
کد قالب رزبلاگ: کد قالب ایرانیان درزمان زرتشتیان ارتباط نزدیکی با مهارتهای دفاعی و رزمی
همه ای طلایه داران همه ای طلایه داران یورشی دوباره باید یورشی دوباره باید
هله ای یلان رزمی به سپاه خصم مرجع دریافت ابزار و قالب » آپلود فایل رزبلاگ
سرور و سالار دین با فغان گفت ای زمین با فغان گفت ای زمین
اندر این میدان چو روی عباس نام آور کند آن چنان رزمی چو بابم حیدر صفدر و قالب وبلاگ By Ashoora
من به خلد جاودانه می روم نزد معشوق عاشقانه می روم
آلت رزمی به تن پوشش مرجع دریافت ابزار و قالب » آپلود فایل رزبلاگ
همراه سپاهیان حیدر مردانه به سوی جبهه رو کن
ای رزمی پر دل مرجع دریافت ابزار و قالب » آپلود فایل رزبلاگ
مولا حسین بخشنده ای بخشا گناهم بخشا گناهم
بنمود در آوردگه رزمی نمایان می ریخت سر چون گوی از دشمن به مرجع دریافت ابزار و قالب
دیپلماسی حجاب با طعم قهرمانی
طراح قالب [ طراح قالب زن کشورمان در یک رشتهی رزمی پس از دریافت مدال طلای خود و رزبلاگ
جنگ نرم چیست؟
روانی را به عنوان بخش ستادی ویژه ایجاد کرد و در کنار واحدهای رزمی، واحدهای جنگروانی
خاطرات حاج صادق آهنگران در کتاب آهنگران بخش یازدهم
معرفی می کرد و ما با درخواست قبلی او را به واحدهای مختلف رزمی می قالب وبلاگ » رزبلاگ
برچسب :
قالب رزمی رزبلاگ