رمان عشق فلفلی فصل 3
امیر روی مبل رو به روییم نشسته بود.و با دست بهم اشاره میکرد.
_بله؟
باسر
اشاره کرد برم پیشش.نگاهی به اطراف کردم همینم مونده برم پیش اون.دوباره
گفتم:کارتون؟
اخم با نمکی کرد و گفت:بیا اینجا.
سرمو
چرخوندم به سمت پریسا .نشسته بود روی صندلی کنار پارسا و بهش خیره بود.چه زوج
عشقولانه ای میشدند.پس این وسط منو چرا میخواستن به بیخ این پسر ببندن.
پریسا
میوه ای از روی میز برداشت و به سمت پارسا گرفت به سختی تونستم لبخنونی
کنم.
_میخوری عزیزم(شایدم عشقم)
پارسا لبخندی ساختگی میزنه و میگه: نه
ممنون.
پریسا به پونه اشاره میکنه و میگه:چرا ناراحته.؟؟؟؟
پارسا
نگاهی به پونه میکنه و میگه:نمیدونم.
پریسا:وای که چه قدر هوا سرد شده تو سردت
نیست.
پارسا بلند میشه و میگه:نه و به سمت اشپزخونه میره.همین
که اون میره پریسا خیره به من میمونه.
سفره شام انداخته شد و همه خوردیم البته
زحمت سفره چیدن به گردن منو و مروارید بود که وسطاش یگانه هم به کمکمون
اومد.
خدایا این دختر چرا اینقدر خوشگل بود مخصوصا چشاش.
چشمهای سبز تیرش مثل
تیله بود و مهم تر اخلاقش بود.باخودم گفتم اگه این که چشاش سبزه با پارسا که چشاش
عسلیه ازدواج کنن بچون خوشگل میشه مخصوصا چشاش.
شب هم مامان خواست اونجا بمونیم
.رختخواب ها رو انداختیم و همه دختر ها به یک اتاق رفتیم.
منو و مروارید و پریسا
و پونه و یگانه .اتاق کوچیک بود و همه چفت چفت بودیم.پریسا
که از اول با موبایلش کار میکرد منم با مروارید و پونه با یگانه حرف
میزد.
مروارید:چه خبر از درس ها؟
_مثل همیشه.
_یعنی عالی.!
_نمیشه گفت
عالی چه خبر از دانشگاه.امید به پزشک شدن خوبه؟
_تیام تو نمیتونی درک کمی چون
اصلا از زیست خوشت نمیومده.سال دیگه که پیش دانشگاهی هستی و سال بعدش میری دانشگاه
..و میخوای مهندسی بخونی....تو عاشق ریاضی هستی همونقدر
که من هستم.
_درسته.
_حالا تو میخوای چی بخونی؟
_عمران.
_فردوسی دیگه
نه؟
_اگه قبول بشم .
_که میشی.
پونه برگشت/
_کی میخواد بره دانشگاه
فردوسی؟
مروارید:>تیام اگه قبول بشه عمرانشو.
_پارسا هم میخواد برای برق
برای فوق لیسانسش بره فردوسی.
****
صبح با صدای هستی از خواب بلند
شدیم.
_پاشین دخترا ظهر شد.
اولین نفر من بودم چشامو باز کردم.
بلوز مشکی
پوشیده بود و موهای فرشو باز گذاشته بود اولین بار بود سر لخت میدیمش.
بلند
گفتم:سلام ...صبح به بخیر.
_علیک سلام خانمی.صبح خیز ترین ادم.
و لگد ارامی
به پای پونه زد و گفت:پاشو دختر دیر شد.
پونه چششو باز کرد و گفت:مامان ول کن
اول صبحی.
هستی به من نگاه کرد و گفت:یکم از ادب پارسا وپژمان به این
نرفته.
پژمان بچشوهمراه هستی فرستاده بود تا به حرم ببردش و 2شنبه
برمیگشت.
بلند شدم .نگاهی در اینه کردم موهام دورم ریخته بود و هنوز حالت لختشو
گرفته بود.
هستی:چه موهایی به به.
با کلیپس بستم و گفتم:ممنون.
شالو و
مانتومو سرم و تنم کردم و به سمت دستشویی رفتم صورتم رو شستم وقتی از خواب بلند
میشدم به طرز عجیبی سفید میشدم که خودم دلیلشو نمیدونستم .بقیه
کم کم بیدار شدند و همگی صبحونه مفصلی خوردیم.
فرهاد دیشب دیر وقت اومده بودکه
سر سفره گفت:اقا پارسا اقا امیر نمیخوایند سری به بیرون بزنید؟
امیر:بدم
نمیاد.
پس بعد صبحونه همگی حاضر شین.
پارسا:کجا؟
_گشت و
گذار.
مروارید:مارو نمیبرید؟
فرهاد:شما که اصلیه اید.
همگی از عمه سمیرا و
فرزاد و مروارید و مهدی و منو و فرهاد و پارسا و پونه و پریسا و امیر و یگانه اماده
شدیم.
کلا 2تا ماشین بود چون تهرانیا ماشیناشونو نیاورده بودند.
.......
منو و فرهاد و
یگانه با ماشین مهدی و مروارید رفتیم.
عمه
سمیرا و فرزاد با ماشین خودشون و
بقیه با ماشین امیر که از تهران اورده
بود.
صبح تا حالا طرقبه شاندیز نرفته بودم.
خیلی با صفا بود و هوا خنک.ناهارم
رفتیم یک رستوران معروف تو شاندیز و شیشلیک خوردیم.عصر هم به شهربازی رفتیم.خیلی
خوش گذشت ولی پریسا بیش از حد ترسو بود و هر وسیله ای رو سوار نمیشد.
شب هم
پیتزا خوردیم و برگشتیم خونه عزیز.
وقتی رسیدیم .عمه گفت:همه زود خوشگل کنن بیان
اتاق بغلی.مامان یک دامن کوتاه با جوراب شلواری و بلوز قهوه ای سوخته چسب اورده
بود.
رفتیم به اتاق عمه اهنگ گذاشت و برخلاف فکرم اولین نفری که رفت پونه بود
خودشو با هر چیزی وفق میده.شاید شخصیتش با اون چیزی که من فکر میکردم فرق داشت.شاید
اون دختره مهربون نبود.باید
کمی باهاش صمیمی میشدم.
نمیدونم چرا عمه اهنگ گذاشت و مقصودش از اینکار بود در
هرصورت هر چه قدر اصرار کردن من نرفتم.
شب هم اونجا خوابیدیم.
مروارید اینا
شب رفتن خونشون و من کنار پونه خوابیدم.
پونه:چه
قدر از اینکه چند نفری کنارهم بخوابیم خوشم میاد اونم روی زمین.
_چه
جالب.
_خیلی باحاله به ادم یک حس باحال دست
میده.
_نمیدونم.
_تیام....میدونستی که میخوای با پارسا ازدواج کنی یعنی باید
..
چرخیدم سمتش. دلم بی
خودی تیر کش کشید.
_چی؟
_میدونم همه میدونن غیر تو و پارسا....همه
غیر عروس و دوماد تو چند اینده احتمالا کوروش خان رسمی بهتون اعلام
میکنه...
خیره تو چشاش بودم.
_هی دختر چرا مثل میت شدی؟
_دستی روی صورتم
کشیدم و گفتم:چی؟
_خودم شنیدم.مامان بابای منو ومامان بابای تو و عزیز و کوروش
خان داشتن حرف میزدن.
نفس سختی کشیدم.
_داری دروغ میگی.
_متاسفانه راسته و
اجباری.
_چرا اجباری.
_چون فکر میکنن به درد هم میخورین.
_نه
نمیخوریم....من...من مدرسه دارم من هنوز سومم...نمیشه
یعنی نمیتونم ازدواج کنم....من اونو نمیشناسم
...اخلاقشو...وای خدایا...میدونم باید متقاعد شون کنم.
_نمیتونی
_اخه برای
چی؟
_کوروش خان کلمه ای از دهنش در بیاد تو برو نیست عوض بشو هم نیست.
بازومو
گرفت.
_خدابزرگه.
سرمو تکون دادم و گفتم:وقتی فرهاد گفت فکر کردم الکیه وقتی
مروارید گفت فکر کردم الکیه...حرفهای مامان وبابا الکیه ...ولی حالا
تو..
ناخوداگاه اشکم دراومد.دستم به سمت چشمم رفت پاکش کردم.
پونه:شاید
قسمتته.
_نه کاری که انسانها بانیش باشن قسمت نیست.
_تیام تو که اینجوری
نبودی.
صدای یگانه با ختده اومد:بخوابین خوابم میاد.
چشامو بستم وقتی گریه
میکنم زود خوابم میبره.
صبح سریع رفتیم خونه خودمون لباسای مدرسمو پوشیدم و رفتم
مدرسه.
بازم دیر رسیدم.راهرو رو با دو رفتم و تقه ای به در
زدم.
_بفرمایید.
_سلام اقا.
نگاهی به ساعتش کرد و
گفت:دیره.
_ببخشید.
_1 منفی انضباطی میگیری.
تا اومدم بشینم.
_خانم
شکیبا بفرمایید پای تخته.
_چشم.
با هول رفتم تو این 2 روز هیچی نخونده
بودم.
3 تا سوال داد و فقط تونستم 2 تاشو حل کنم.
باز هم منفی گرفتم.وقتی
نشستم سوگل از پشت اتودشو فرو کرد تو پام.
کمی چرخیدم سمتش.
_چرا دیر
اومدی.
_زنگ تفریح برات میگم.
زنگ خورد و همه ریختن سرم منم قضیه رو براشون گفتم و ناخواد اگاه قضیه ازدواج از دهنم افتاد بیرون.دیوونه ها به جای دلداری دادن میخندیدن.
قسمت 12
زنگ اخر عربی داشتیم و طبق معمول چند دقیقه زود میومد همه سرجاها
نشستیم .همین که وارد شد سلام بلند گفت و چند نفر از بچه ها جوابشو دادند.برگه ها
رو در اورد و مشغول دادن اونها به بچه شد.تا نمرمو دیدم میخواستم جیغ بزنم 15 از یک
امتحان به اون اسونی ....چرا بد دادم....گند زدم...چرخیدم سمت سوگل چشاش قرمز شده
بود فهمیدم میخواد گریه کنه.
_سوگل!
سرشو چرخوند به سمتم:بله؟
_چند
شدی؟
_13.
ناخود اگاه اشکام سرازیر شد.
سوگل
گفت:تو که خوب شدی چرا گریه میکنی.
صبا با طعنه گفت:شب امتحان درس بخونید تا
اینجوری نشه.
گفتم:ما
میخونیم.
درس داده شد احساس میکردم از صبا متنفرم و اگه روزی کشتن کسی اشکال
نداشته باشه و من هم قلب نداشته باشم اولین نفر صباست که کشته میشه.
وسط های زنگ
باران رو صدا کردند به دفتر.تا اخر زنگ نیومد وقتی رفتیم تو حیاط دیدم نشسته داره
گریه میکنه رفتم کنارش.شیدا و سوگل عجله داشتن و زود رفتن.
_چیزی شده؟
باران
بغلم کرد با تمام وجودش فشارم میداد حس کردم عضلاتم داره تیر میشه.مهره های کمرم
درد گرفته بود ولی چیزی نگفتم.
_باران بگو چی شده؟
_ح...حـــــــــــــــسام.
_حسام
چی؟
_بیمارستان.
دوباره شروع کرد به گریه کردن.
_اروم باش عزیزم چیزی نشده
زود خوب میشه
_بهم نمیگن چش شده؟!
_خب شاید.
_تصادف کرده.....حتی
اسم بیمارستان هم نگفتن.
باران بلند شد و گفت:طلسم شده مطمئنم.
_باران چرا
چرت و پرت میگی.
از در مدرسه اومدم بیرون طبق معمول راهمو گرفتم که برم که
ماشینی برام بوق زد.
چرخیدم راننده رو ندیدم فکر کنم چشام ضعیف شده و به عینک
نیاز باشه.
راننده وقتی دید نشناختمش از ماشینش بیرون اومد..عینکشو
از روی چشاش برداشت.مهدی بود ولی اون اینجا چیکار میکرد.به سمتش
رفتم.
_سلام.
_سلام بشین بریم.
_بریم تو یک خونه تنگ و تاریک.....کجا
میخوای بری...خونه عزیز دیگه.
_برای چی؟
چپ چپ نگاهم کرد و سوار ماشینش شد به
پنجره کوبیدم.
پایین نداد از همون پشت پنجره گفتم:بدون شوخی.
نگام نکرد رفتم
سوار شدم.
_افرین دختر خوب.
راه افتاد سمت خونه عزیز در بین راه گفت:تیام
میخوام جدی باهات حرف بزنم.
_مگه قبلا به حالت شوخی باهم حرف میزدیم.
_دوست
دارم.
_چی؟
چشام 4 تا خوبه 100 تا شد.
مهدی چی میگفت اون یک دبیر فیزیک بد
اخلاق یا 30 سال سن بود..اون از من متنفر بود.حالا....
_وقتی شنیدم تو میخوای با
اون پسره ازدواج کنی.
_کدوم پسره؟
داد زد:وسط حرفم نپر تیام.....تو
بخوای یا نخوای باید با اون ازدواج کنی...ولی
عشق من چی میشه .من....من تورو از صمیم قلب دوست دارم حتی از عشق فرهادبه مروارید
بیشتر..فرهاد قدرتشو داشت به همه گفت عاشقه ولی من...تیام به خدا دوست دارم هرچی
بخوای بهت میدم....پول،خونه،جون،همه چی عشقم..
سعی کردم خندمو نگه دارم ولی
نمیشد تو این مواقع بد جور خندم میگرفت.لبمو گاز گرفتم.
مهدی:راستش ...مامانت
گفت برای فردا درس داری و قطعا نمیای ولی من گفتم راضیت میکنم و اومدم...رو حرفام
فکر کن ..دیگه خسته شدم هروقت تو بگی میام جلو...که ...که ببرمت...
رفتیم خونه
عزیز هیچ کس غیر خودشون و خونواده ما و عمواینا نبود..همه یا حرم بودن یا بیرون بعد
از غذا از مروارید خواستم برسونم.
وقتی رسیدم خونه تلفن در حال زنگ زدن بود سریع
برش داشتم.
_بله!
_منزل اقای شکیبا.
_بله بفرمایید.
_سلام دخترم
...محبی هستم.
_به جا نمیارم.
_مادرتون نیستن.
_نه ببخشید.
_برای امر
خیر تماس گرفتم.
_بعدا تماس بگیری ببخشید.
_خب میتونم ازتون چند تا سوال
بپرسم.
_بفرمایید.
_قدتون؟
_قد مگه مربوط به
زندگیه؟؟؟1.70
_وزنتون؟
_خانم محترم من قصد ازدواج ندارم.
_حالا بگو دخترم
تو این چیزا رو نمیفهمی.
_60.
_افرین دوباره زنگ میزنم خدانگهدار.
به حق
چیزای نشندیده و تازه دیده.
رفتم داخل اتاقم که درس بخونم دوباره صدای تلفن اومد
******
به سمت تلفن رفتم.
_بله!
_الو ..تیام مادر کجا رفتی یکباره
حسابی ناراحتم کردی؟چرا اینقدر بی خبر؟از دست عزیز خسته شدی.
_الهی من فداتون
بشم...
_خدا نکنه مادر.
_عزیز فردا درس دارم...نمیدونید تو این مدت که برای
شما مهمون اومده من چه قدر از درسام عقب افتادم...
_عقب افتادی؟توکه هرروز میری
مدرسه ..طفلک مروارید بعضی روزها به خاطر من نمیره.
_منظورم اینه نمره هام داره
کم میشه..بعدشم مروارید دانشجو.
_اوا خاک به سرم برو پس درس بخون ..خانم مهندس
شی .
_کاری ندارین؟
_نه دخترم خداحافظ.
_خداحافظ.
تلفونو گذاشتم
لباسامو دراوردم و مشغول درس خوندن شدم....اونقدر از درسام عقب افتاده بودم که
خودمم فکرشو نمیکردم...با صدای در به خودم اومدم یک نگاه به ساعت کردم 9 شب
بود...بلند شدم کش و قوسی(غوسی) به بدنم دادم و رفتم سمت در..مامان اومد تو مثل
همیشه سلام یادش رفت.
_چه پسرخوبی بود....با ادب...مهربون....یا دین.....خوشگل...خوش
اندام..خوش تیپ...چه خونواده
ای پولدار..اوه
_سلام.
بابا جواب داد:سلام تیام بابا نمیای کمک؟
بسته ای
رو که دست بابا بود گرفتم و گذاشتم روی مبل.
مامان:دیدی میگه 4 تا خونه تو تهران
دارن.
با فرهاد هم سلام کردم و اونم نشست روی مبل ولی بلافاصله بلند شد و رفت به
اشپزخونه.پارچ رو سر کشید.
مامان ادامه داد:یکیش که ماله خودشونه.یکیش ماله پسر
بزرگه یکیش ماله پسر کوچیکه..اون یکی هم که اجاره.
نشستم کنار مامان و
گفتم:درباره ی چی حرف میزنید؟
_واه مادر؟تو تازه میگی لیلی زن بود یا
مرد؟
لبخند زدم مامان انچنان با غیض میگفت که ادم خندش میگرفت.
_شایان اقا و
همسرش هستی خانم و بچه هاشو میگم.پسرکوچیکش یک تیکه جواهر.میگن همین کوچیکه یک خونه
تو بالا شهر تهرون با یک لامبورگینی..مینی نمیدونم از اونا داره.
فرهاد
گفت:لامبورگینی مامان
مامان پشت چشم نازک کرد و گفت:همون...نمیدونی چه پسری بود تیام..اقا...یعنی خوشبخنی با اون 200 درصد تضمین شده است.به فرهاد نگاه کردم...توی نگاهش چیزه عجیبی بود
*********
قسمت13
بی
توجه به حرفهای مامان به اتاق رفتم و خوابیدم.
صبح در مدرسه.باران غایب بود و من
رفتم کنار شیدا نشستم.سوگل کیفشو بغل کرده بود و گفت:چرا بارانی
نیومده؟
شیدا:زنگ تفریح اول بریم بهش زنگ بزنیم.ببینیم چرا نیومده.
صبا که
سرشو باکتابش گرم کرده بود ولی به حرفهای ماگوش میداد گفت:اینم سواله خب بدبخت شکست
عشقی خورده.
صبا اینو گفت و زد زیر خنده.نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که سوگل
گفت:صبا خانم هر وقت ازت نظر خواستن نظر بده.
صبا با تمسخر به سوگل نگاه کردو
روشو کرد اونطرف.
زنگ که خورد شیدا کارت تلفونشو برداشت و به سمت تلفن عمومی داخل مدرسمون
رفتیم.صبا وقتی داشت از کنارمون رد میشد گفت:اخی چه دوست های نگرانی...بهش
بگین اشکال نداره ...همه شکست میخورن.برگشتم بد بهش نگاه کردم
گفت:ویـــــــــــــــــــ� �ـی ترسیدم ترسیدم دختر و دوباره خندید.به مویایلش
تلفن خونه و هرجاکه زنگ زدیم جواب نداد ناامید برگشتیم به کلاس.سوگل گفت:نکنه حسام
چیزیش شده بعد.شیدا:اره ممکنه.
_بچه ها خدانکنه.شیدا سرماخوردگی شدید گرفته بود
و مدام سرفه میکرد به خاطرهمین گفت من برم سرجام بشینم تا از اون بیماری نگیرم.اون
زنگ فیزیک داشتیم.وارد شد کیفشو انداخت روی میز و با چشم های ابیش کلاس رو گذروند و
سریع گفت:شکیبا.بلند شدم نگام کرد و گفت:خوبه بشین.بچه ها زدن زیر خنده دلیل کارشو
نفهمیدم.صبا ازپشت به شونم زد و گفت:بدجور دیوونته.گفتم:توهم
بدجور حسودیت میشه.
_کی
من؟
جوابشو ندادم.درس داد و چندتا سوال حل کرد زنگ بعدم پرسش داشتیم.زنگ اخرم
ادبیات داشتیم و بعدش من رفتم خونه.وقتی در خونه رو باز کردم دیدم زن عمو
خونمونه.رفتم داخل.
_سلام پری خانم.
_علیک سلام دخترم
خوبی؟
_مرسی
همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم.مامان که فهمید من تعجب کردم
گفت:پری اومده بگه برای عزیز تولد بگیریم میخواد خودشیرینی کنه.زن عمو این حرف رو
به شوخی گرفت و گفت:نه والا.میدونی که 2ابان تولد عزیزه خواستم حالا که همه مهموناش
هم هستن مهمونی بگیریم.خوبه؟
_به نظرمن که عالیه عزیز حتما خوشحال میشه.
پری خانم خنده بانمکی کرد و گفت:به نظرم همه پولامونو روی هم بزاریم یک چیزخوب
بخریم.
ترسیدم دختر و دوباره خندید.به مویایلش تلفن خونه و هرجاکه زنگ زدیم جواب
نداد ناامید برگشتیم به کلاس.سوگل گفت:نکنه حسام چیزیش شده بعد.شیدا:اره ممکنه
.
_بچه ها خدانکنه.شیدا سرماخوردگی شدید گرفته بود و مدام سرفه میکرد به
خاطرهمین گفت من برم سرجام بشینم تا از اون بیماری نگیرم.اون زنگ فیزیک داشتیم.وارد
شد کیفشو انداخت روی میز و با چشم های ابیش کلاس رو گذروند و سریع گفت:شکیبا.بلند
شدم نگام کرد و گفت:خوبه بشین.بچه ها زدن زیر خنده دلیل کارشو نفهمیدم.صبا ازپشت به
شونم زد و گفت:بدجور دیوونته.گفتم:توهم بدجور حسودیت میشه.
_کی من؟
جوابشو
ندادم.درس داد و چندتا سوال حل کرد زنگ بعدم پرسش داشتیم.زنگ اخرم ادبیات داشتیم و
بعدش من رفتم خونه.وقتی در خونه رو باز کردم دیدم زن عمو خونمونه.رفتم
داخل.
_سلام پری خانم.
_علیک سلام دخترم خوبی؟
_مرسی
همدیگرو بغل کردیم
و بوسیدیم.مامان که فهمید من تعجب کردم گفت:پری اومده بگه برای عزیز تولد بگیریم
میخواد خودشیرینی کنه.زن عمو این حرف رو به شوخی گرفت و گفت:نه والا.میدونی که
2ابان تولد عزیزه خواستم حالا که همه مهموناش هم هستن مهمونی بگیریم.خوبه؟
_به
نظرمن که عالیه عزیز حتما خوشحال میشه.پری خانم خنده بانمکی کرد و گفت:به نظرم همه
پولامونو روی هم بزاریم یک چیزخوب بخریم.
مامان گفت:نه هرکس یک چیز کوچیک بخره
خوبه.
پری خانم حرفی نزد و رفت از خونه بیرون البته بعد از خداحافظی.
لباسامو
عوض کردم که مامانم صدام کرد.فرهاد دانشگاه و باباهم سرکار بود.رفتم داخل اشپزخونه
مامان روی زمین نشسته بود و داشت سالاد درست میکرد.
زمین اشپزخونمون موکت بود
.منم نشستم.
مامان همونطور که خیار رو ریز میکرد گفت:«همین هستی خانم اینا...وای تیام نمیدونی چه قدر
پولدارن...مهربون...وای یعنی یک بار اتفاقی چشمم خورد به کیفش ..پر طلا و تراول...خلاصه نمیدونی دختر...گفتم بهت
چندتا خونه دارت تو تهران...وای ماشیناشون.»
طفلک مامان چون اولا مادیات رو
میدید.دومافکر میکرد من نمیدونم اینا رو تعریف میکنه تا دل منو ببره ولی ای کاش
مامان میفهمید که من مثل خودش ظاهر بین نیستم.کاش میفهمید که من غیر درس دوست ندارم
به چیز دیگه ای فکر کنم.
مامان دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:میشنوی چی
میگم؟
_اره اره.
_الان چی گفتم؟
_این اخریه رو نفهمیدم.
_میگم عروس
اولشون اینقدر خوشبخته یعنی یک خانم به تمام معنا..داره
ریز خروار ها پول زندگی میکنه.
_خوشبحالش.
_راستی همین هستی خودش که خیلی
جوون بوده ازدواج کرده...پس
حتما عروس جوون میخواد.
یک حالتی شبیه بغض تو گلوم بود یعنی مامان اینقدر زود ازم خسته شده بود..حتی نتونستم حرفی بزنم سریع بلندشدم و رفتم به اتاقم.نشستم گوشه اتاق.من میخواستم تو یک دانشگاه خوب قبول شم
****
من برای خودم ارزوهایی داشتم نمیخواستم زود عروس بشم ولی مامان...
صدای
زنگ اومد.چند دقیقه بعدشم صدای مامان.
_تیام...بارانه دوستت.
سریع بلند شدم و
رفتم سمت حیاط.
باران به دیوار تکیه داد صورتش مثل گچ شده بود....مانتو سورمه ای
به تن داشت که خاکی بود.
با خنده محزونی گفت:نمیای استقبال مهمونت؟
کفشامو که
جلوی در بود پام کردم و رفتم طرفش.اولش تو چشام نگاه کرد و گفت:خوبی؟
انگار اونم
توی گلوش بغض داشت چون اروم و با فاصله میگفت.
منم اروم گفت:باران!
توچشاش
خیره شدم و تو یک حرکت کشیدمش تو بغلم.انگار نیاز داشت چون زد زیر گریه.
_تیام
بمیره الهی چرا گریه میکنی؟
_خدا نکنه.
_چی شده؟
_حسام...حسام رفته تو
کما.
_چی؟
باران محکم تر فشارم داد و گفت:احتما خوب شدنش 1 به 100.تیام حالا
من چیکار کنم؟من بدون اون نمیتونم.
_چرا میتونی.تو باید عشقتو محکم نگهداری تا
..تا اونم زنده
بمونه.پ
_تیام مامان باباش اخلاقشون با من بد شده.همش منو تقصیر کار میدونن مگه
من چیکار کردمم.
_باران..عزیزم اوناهم حالشون الان مثل تو خرابه ..اعصابشون
داغونه نمیدوونن چی میگن ولی وقتی حال حسام خوب بشه میبینی حال اوناهم خوب
میشه.
باران ازم فاصله گرفت چشاش قرمز شده بود.
_بیا تو
_نه ببخشید بد
موقع سر ظهرمزاحم شدم مامان اینا رفتن تهران منم بعد بیمارستان اومدم پیشت..سنگین
شده بودم.
_الان لاغر شدی؟
_اره والا.
بوسم کرد و گفت:اوه اوه ساعت 3 من
برم.
_واستا باهم تاهار بخوریم.
_ناهار تخوردین هنوز الهی بمیرم ببخشید .بای.
_خداحافظ.
باران
رفت.ناهارمو که خوردم خوابیدم و با صدای فرهاد که مشغول خندیدن و دست زدن بود بلند
شدم.
سریع از اتاق رفتم
بیرون تا ببینم چی شده .
فرهاد جلوی تلویزیون لم داده بود و داشت فوتبال
میدید.
_چه خبرته؟
_سلام خانوم کوچولو
_سلام.
_بیا بشین پبش
برادر.
نشستم کنار فرهاد که منو کشید تو بغلش.
_حالت خوبه؟
_از همیشه خوب
تر.
صاف نشستم سرجام و گفتم:مروارید رو دیدی؟
_از کجا فهمیدی؟
_ضایع است
برادر من.
_مامان چیزی بهت گفته؟
_درباره چی؟
_ازدواج و پارسا و
..
_اره از پولداریشون گفت.
_تیام..میخوام یک چیزه جدی بهت بگم.
سرمو تکون
دادم
_من همیشه پشتتم..حتی اگه این ازدواج زورکی صورت گرفت بدون من
اینجام....تیام.نترس باشه.
_یعنی اینقدر جدیه؟
_از این جدی تر.
اب دهنمو
قورت دادم باورم نمیشد.
_حالا برو درس بخون.
به اطاعت حرفش رفتم توی اتاق.با
اینکه از روی کتاب میخوندم ولی هیچی حالیم نمیشد
......
2زنگ حسابان
داشتیم که خدارو شکر .زنگ اول درس داد و زنگ دوم هم سوال حل کردیم .2 زنگ به خوبی
گذشت ولی شیدا خیلی ناراحت بود نمیدونم داشت مسخره بازی درمیاورد یا نه.اخه 2 بار
همسر اقای یوسفی زنگ زد.شیداهم که مثلا یک زمانی عاشق این معلم بوده حرص
میخورد.
بعد از اینکه زنگ دوم خورد .شیدا کتابشو بست و نفسشو با صدا بیرون داد
به طوری که اقای یوسفس شنید و گفت:«خانم نیک خواه به نظر خیلی خسته شدین»
شیدا
با پررویی گفت:همیشه سر زنگهای شما خسته میشم.»
یوسفی وسایلشو توی کیفش جا داد و
گفت:زورتون که نکردن میتونین کلاستون رو عوض کنید.
شیدا که حرصی شده بود
گفت:الان هم فقط به خاطر دوستام تو این کلاسم.
یوسفی سرشو با خنده تکون داد و از
کلاس رفت بیرون.شیدا که لجش
دراومده بود گفت:مرتیکه بیشعور.
سوگل که از خنده لبشو گاز میگرفت گفت:شیدا خجالت
بکش.
شیدا:مرتیکه یک پاش لب گوره اومده گرفته...هرو هر هم پای تلفن
میخنده.
سوگل با شیطنت گفت:1 پاش لبه گوره شاید زنش با 1 پا هم بتونه کار
کنه.
نگاهم به سمت باران کشیده شد به یک جا خیره بود و هرچند گاهی لبخند های
تلخی میزد.سوگل و شیدا هم انگار متوجه او شدند.شیدا بر شانه اش زد و گفت:باران
خوبی؟
باران سرش را به سمت شیدا چوخوند و گفت:اره.
سوگل:حال حسام
چطوره؟
باران که به سختی حرف میزد و انگار سختش بود کلمه کلمه گفت:اون...اونم
....خوبه...مثل من...مثل الان
من........حِ....حسام.
شیدا دست در کیفش کرد و یک شکلات به سمت باران گرفت و
گفت:بیا بخور حالت خوب میشه.
باران با عصبانیت به سمت شیدا چرخید و گفت:میگم
خوبم.انگار نمیفهمی.
زنگ تفریح خورد.خدارو شکر هر 3تامون حال باران رو میفهمیدیم
و درک میکردیم.
زنگ بعد ادبیات داشتیم.معلم که وارد شد.سریع نشست پشت میز به قول
شیدا انگار الان میز رو ازش میگیرن.
دبیر گفت:کسی شعری چیزی داره که
بخونه.
باران دستشو بالا کرد.
دبیر که تعجب کرده بود گفت:خانم بهادری
بفرمایید.
شیدا ایستاد ابتدا نفس عمیقی کشید کلاس رو نگاه گذرایی کرد و
گفت:
بغض چه بی رحمانه گلویم را می فشارد
انگار هیچ احساسی درونش نیست
ولی
این اشتباه است
قانون عاشقی ،اشک امیخته به بغض است نه بغض خشک
چند صباحی است
که بغض های من خشک میشوند
اشکهایم نمیریزد
چه بی رحمانه عشقم را
ربودند
اشک های خوش خیال
اشک هایم را بازگردانید به من.
قول میدهم ترکش
نکنم
دستش را ول نکنم
نامش را حفظ کنم
رنگ چشمهایش را به خاطر بسپارم و
گرمی اغوشش را از یاد نبرم
خدابا میخواهمش
چیز زیادی از شعرش نفهیمدیم
چون توی چشاش خیره بودم ..فقط فهمیدم که باران یک عاشق واقعی.تاحالا عشق رو درک
نکرده بودم ولی الان...
دبیر با کنایه گفت:انگار عاشقی دختر.
هیچکس چیزی نگفت
نگاه ها روی باران ثابت ماند.
باران از سکو پایین امد و بر جایش نشست سرش را روی
میز گذاشت و با صدای بلند گریه میکرد و دستش را بر میز میکوبید.
قسمت 14
شیدا
دست هاشو دور شونه های باران گره داد و زیر گوشش چیزی گفت
رفیعی دبیر ادبیات
گقت:برید بیرون خانم بهادری.
شیدا اجازه گرفت و هردو از کلاس خارج شدند.
کلاس
ساکت شد و رفیعی درس داد.
اونروز هم تموم شد و من پیاده رفتم خونه.امروزم دنبال
یک اتفاق غیر منتظره بودم یک روز عمه خونمون بود یک روز پری خانم یک روز مهدی اومد
دنبالم.راستی مهدی اون با من شوخی کرد یا راست گفت.
در خونه رو که بستم یک لحظه
یاد باران افتادم طفلک کسی که خیلی دوست داری تا مرز از دست دادنش بری.
کفش های عزیز رو دیدم.تعجب کردم عزیز که مهمون داره چرا اومده اینجا
رفتم
داخل.عزیز با دیدنم بلند شد و مثل همیشه بغلم کرد.
_سلام عزیزجون
_سلام دختر
خوشگلم خوبی مادر؟
_ممنون شما خوبید؟
_ادم نوه ی گلشو ببینه و خوب
نباشه.
مامان عزیز را دعوت به نشستن کرد عزیزنشست و من کنار پاش روی زمین نشستم
.
عزیزلبخند بزرگی روی لباش بود
گفتم:مگه مهمون نداشتین .
_چرا مادر
میخوام درباره ی یک مسئله مهم باهات صحبت کنم.
توی دلم صلوات میفرستادم که مسئله
اردواج نباشه.اگه عزیز هم این رو بگه دیگه همه چی تمومه
عزیز یک نگاه به مامان
کرد .
مامان جلو تر اومد انگار عزیز میخواست تنها نباشه.
عزیز گفت:تیام
جان.هستی خانم و کوروش خان تورو برای پارسا خواستگاری کردن؟
احساس کردم قلبم
افتاد نفسم بالا نمیومد.
عزیز ادامه داد:هستی خانم که پیش نهاد داد گفتم تیام
میخواد درس بخونه و موفق شه و اینده بسازه.ولی وقتی کوروش خان گفت دیگه نتونستم بگم
نه.
_یعنی ایندم تباه شد.
مامان گفت:اِ...پی میگی تیام..ایندت
درست شد.به معنای واقعی خوشبخت میشی.
گفتم:چرا همه میخوان این پسررو به من قالب
کنن مگه من چیکار کردم.
مامان:چون تو دختر خوبی هستی اخلاق داری..
_مگه فقط
من خوبم.چرا اخه.
عزیز:چه دختر بهتر از تو توی فامیل هست.
بدون فکر
گفتم:مرواید.
_پس برادرت چی...ها؟
بدو رفتم به سمت اتاقم.
مامان با صدای
بلند گفت:امشب قرار گذاشتیم برین اونجا باهم حرف بزنید.
عزیز به اتاقم اومد نشست کنارم مقنعه امو دراورد و دست کرد لای موهای مشکی بلند
و لختم و گفت:عزیز قربونت بره اگه این 1 درصد برای تو بد بود من اجازه نمیدادم.من
میشناسمشون.پسره...خونوادش والا به خدا خوبن
گفتم:عزیز من که نمیگم بدن من میگم
میخوام درس بخونم.
_خوده پسره تحصیل کرده است با هم دیگه اصلا درس بخونید مطمئن
باش میزاره درس بخونی.
_عزیز مگه زوره من نمیخوام.
_حالا منم نمیگم بیاید عقد
کنید یک مدت کوچیک نامزدیت اگه از هم خوشتون نیومد که هیچی اگه هم اومد که مبارک
باشه.
_عزیز به درسام لطمه میخوره.
عزیز به شوخی دلمو بیشگون گرفت و
گفت:نمیخوره ناز نکن تیامی که من ناز بلد نیستم بکشم حالا لباساتو عوض کن تا عزیز
غذاتو بیاره.
عزیز رفت بیرون ایستادم جلوی اینه کوچیک و شکسته ام.رنگم سفید شده
بود .اخه من اگه نخوام شوهر کنم باید کیو ببینم...خودمو دلداری دادم و گفتم:تیام
نترس اولا که فرهاد همیشه پشتته دوما ازدواج یک راه بازگشتیم داره به نام طلاق اگه
بابا اینجا بود میگفت:نگاه ادم های مطلقه چی یاد بچه ها میدن.
یک نفس عمیق
کشیدم.تیام تو باید مقاوم باشی درسته این واقعیته یک فیلم نیست......در
باز شد عزیز اومد تو مامانم پشت سرش اومد عزیز سینی رو روی زمین گذاشت و گفت:توکه
لباساتو عوض نکردی دختر.
مانتومو از تنم دراوردم و نشستم کنار عزیز مامان رفت
سراغ کمدم گفتم:مامان چیکار میکنید؟
_دارم لباسای امشبتو اماده
میکنم.
_مامان!
_جانم؟؟
_من امشب اونجا نمیام.
عزیز اخمی بهم کرد و
گفت:تیام عزیز رو ناراحت نکن.
غذامو خوردم و عزیز و مامان هم رفتن توی هال
خوابیدن بابا هم اون چند روز اضافه کاری بود .فرهاد هم یا فوتبال بود یا
دانشگاه.
کتابامو باز کردم ولی هیچی توی مغزم نمی رفت خوابمم نمیومد میخواستم
سرمو بکوبونم به دیوار که اونم نمیشد.
ساعت 6 بعداز ظهر بود که حاضر شدیم.یک
مانتو سرمه ای رنگ با شلوار لی و یک شال ابی نفتی تو اینه به خودم نگاه کردم صورتم
مثل ماست شده بود حالم اصلا خوب نبود.
وقتی رسیدیم اولین نفری که به سمتم اومد
هستی خانم بود منو در اغوش گرفت و گفت:چطوری دخترم؟
نمیتونستم جوابشو بدم حتی یک
لبخند ساختگی نفر دوم هم کوروش خان بود ...هرچی سعی کردم نمیشد احساس کردم دارم
بالا میارم.با همه سر سری سلام کردم وقتی به مروارید رسیدم خودمو توی بغلش انداختم
تعادلمو از دست داده بودم.مروارید بردم به اشپزخونه مهدی اونحا بود برخلاف همیشه که
بهم تیکه مینداخت گفت:چی شده تیام؟خوبی؟
سرمو با دستم گرفتم و گفتم:اره خوبم فقط
یک لیوان اب میدی.
مهدی از جا پرید در یخچال رو باز کرد و اب ریخت برام و به دستم داد ..اب رو یکسره خوردم
مطالب مشابه :
رمان عشق فلفلی
رمان عشق فلفلی. فصل 1 با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار
رمان عشق فلفلی فصل 1
رمان رمان ♥ - رمان عشق فلفلی فصل 1 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
رمان عشق فلفلی فصل4
رمان عشق فلفلی فصل4. قسمت 15 همون موقع کوروش خان گفت:تیام خانم تشریف
رمان عشق فلفلی 16
رمان ♥ - رمان عشق فلفلی 16 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان
رمان عشق فلفلی فصل 3
رمان عشق فلفلی فصل 3. امیر روی مبل رو به روییم نشسته بود.و با دست بهم اشاره
برچسب :
رمان عشق فلفلی