روزای بارونی65

 آرتــــــــــــــــــان ...
آرتان سراسیمه از اتاق کارش بیرون زد و گفت:
- چیه؟!! چی شده؟!!
با دیدن ترسا جلوی در خونه با یه پاکت توی دستش جلو اومد و گفت:
- این چیه؟!
ترسا بغض آلود گفت:
- خیلی بی شوعورن به خدا!
آرتان بدون اینکه سوال دیگه ای بپرسه پاکت رو از بین انگشتای ترسا کشید بیرون و بعد از خوندنش ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بالاخره بلیط رو اوکی کردن؟!
ترسا با چشمای گرد شده گفت:
- تو می دونستی؟!
- آره ... نیما از اولش با من مشورت می کرد ...
ترسا پا کوبید روی زمین و تقریبا جیغ کشید :
- آرتان این راز داری تو منو می کشه!!! من باید آخر از همه بفهمم نیمایی داره می ره؟!!! این برای چی چنین فکر احمقانه ای زده به سرش؟!!! تو چرا جلوش رو نگرفتی؟
آرتان همزمان با ابروهاش شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- این بهترین انتخاب برای اونا بود ... منم تشویقشون کردم ...
ترسا جیغ کشون رفت سمت اتاق ...
- چرا به من نگفت؟!!! می کشمش ... نمی خوام بره ...
آرتان داشت عصبی می شد ... اما ترجیح داد هیچی نگه ... الان وقت بحث کردن نبود ... می دونست الان ترسا زنگ می زنه به نیما و هر چی از دهنش در بیاد بهش می گه ... اما مهم نبود ... ترسا باید خودش رو خالی می کرد و با این جریان کنار می یومد ... یک ساعتی توی اتاق موند و یه ربع اول تا تونست سر نیما جیغ کشید و گریه کرد ... اما گویا خود نیما آرومش کرده بود چون دیگه گریه نمی کرد ... فقط از اتاق خارج نمی شد ... آرتان دوست داشت همون موقع بره سر وقتش اما نمی شد ... برای اینکه موضع خودش رو حفظ کنه نباید می رفت سراغش ... بعد از یک ساعت ترسا از اتاق بیرون اومد و بی حرف رفت سمت دستشویی ... زنگ خونه رو زدن ... آرتان از جا بلند شد بره در رو باز کنه که ترسا مثل ترقه از دستشویی با دست و صورت خیس پرید بیرون و گفت:
- با من کار دارن ...
آرتان با تعجب بهش نگاه کرد ... ترسا آیفون رو برداشت و گفت:
- بله آقای کاظمی ... بیارین بالا لطفا ...
همین که آیفون رو گذاشت برگشت سمت آرتان و لبخند دندون نمایی زد ... آرتان با سر اشاره کرد کیه؟ ترسا هم شونه ای بالا انداخت و گفت:
- الان می فهمی ...
بعد هم شال بلندی رو که جلوی در بود کشید روی سر و تنش و جلوی در منتظر ایستاد ... بسته مورد نظرش رو از آقای کاظمی تحویل گرفت و انعامش رو داد ... آرتان هنوزم سر جا ایستاده و منتظر و متعجب به ترسا نگاه میکرد ... ترسا اومد تو در رو بست و گفت:
- چته خو؟
- اون چیه؟!
- الان می فهمی ... بشین ... من اگه نیلی جون رو نداشتم نمی دونم باید چی کار می کردم ... این نیمای احمق اصلا فکر نمی کنه آدم باید آمادگی مهمونی داشته باشه! دلم میخواست اینبار لباس بدوزم زنگ زدم نیلی جون که بریم پیش همون دوستش که خیاطه ... یه بار دیگه هم رفته بودیم ... نیلی جون گفت لازم نیست بریم زنگ می زنه خیاطه آخرین ژورنالش رو برام بفرسته ... همین جا انتخاب می کنیم با رنگ مورد نظرمون براش می فرستیم اون خودش پارچه می خره و می دوزه ... فقط باید یه بار برم پروش کنم ...
آرتان پوفی کرد ... نشست سر جاش و گفت:
- شما زنا یه چیزیتون می شه ... نمی شد لباس آماده بخری؟!
ترسا شال رو شوت کرد روی چوب لباسی ، اومد نشست کنار آرتان و گفت:
- نه نمی شد ... اینبار می خواستم یه چیزی باب میلم بدوزم ... شما هم لطف می کنی تو انتخاب کمکم می کنی ...
آرتان بی توجه زل زد به صفحه تلویزیون ... یه فیلم مستند از زندگی یکی از روانشناسای بزرگ گذاشته بود و داشت تماشا می کرد ... ترسا چهار زانو نشست روی مبل و ژورنال رو باز کرد ... هم زمان ضربه ای کوبید روی پای آرتان و گفت:
- هی آقاهه ... بیا دیگه ...
- ترسا حرف نزن! دارم فیلم می بینم ...
ترسا کنترل رو از دست آرتان قاپید و گفت:
- فیلم و مرض! یه دقیقه بیا اینور خوب ...
آرتان با ابروهای بالا پریده نگاش کرد و گفت:
- اینقدر مهمه؟!! تو تا همین الان داشتی زار می زدی که نیما می خواد بره! الان هیجان لباست رو داری؟!! فروید حق داشت از شناختن کل زنا عاجز بمونه ها! شماها واقعا ناشناخته این ...
ترسا چشماشو تو کاسه سرش چرخوند و بی حوصله گفت:
- اطلاعات روانشناسیت رو هی به رخ نکشا! فروید مروید هم برای من نکن ... یه لباس می خوایم با هم انتخاب کنیم ... فعلا آبروم مهم تر از آبغوره گرفتنه ...
آرتان خنده اش گرفت ... اما جلوی خودش رو گرفت و گفت:
- حداقل این فیلم رو پاز کن! نذاشتی ببینم که ...
ترسا فیلم رو پاز کرد ... یه وری ولو شد روی پار آرتان و ژورنال رو باز کرد ... هر دو بی حرف صفحات ژورنال رو از نظر می گذروندن ... هیچ لباسی چشمشون رو نمی گرفت ... وسطای ژورنال ترسا با دیدن لباسی که پشتش تا نیم وجب بالای باسن لخت بود هیجان زده گفت:
- آرتان اینو نگاه ... چه شیکه ...
نگاه خشن آرتان رو که دید آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- یعنی می گم که قشنگه ... اما مثلا برای مهمونی هایی که همه خانوم هستن ... نه؟
آرتان بازم سرزنشگر نگاش کرد ... ترسا سرش رو به نشونه نه بالا انداخت و گفت:
- نه؟!! خوب نه دیگه ... اصلا الان که از این زاویه نگاه می کنم می بینم اصلا قشنگ نیست ... بی ریخت!
بعد هم زد صفحه بعد ... آرتان خنده اش گرفت و بی اختیار دستش دور کمر ترسا پیچید ... وقتی ترسا هم با خوشحالی خودش رو بیشتر کشید توی بغل آرتان تازه متوجه حرکتش شد و خواست دستش رو شل بکنه که نتونست ... چند صفحه بعد ترسا از لباس دیگه ای خوشش اومد ... اما دیگه جرئت نکرد نشونش بده ... لباسه بالا تنه پوشیده ای داشت ... هم یقه اش بسته بود ... هم کمرش محفوظ بود ... تا دو وجب بالاتر از زانو یه پارچه براق مشکی رنگ بود پز از پولک ... اما دو جای بدش باز بود! از دو وجب بالای زانو تا دم مچ پا بقیه اش یه تور مشکی رنگ بود که بود و نبودش فرقی نداشت ... درست از وسط سینه اش تا روی نافش هم یه سوراخ باز بود که از همون تور جلوش کار شده بود ... مدلش خیلی خاص و قشنگ بود اما می دونست همین که دست بذاره روی این لباس آرتان شوتش می کنه از بیست طبقه پایین ، وسط کوچه ... خواست از روی لباس رد بشه که آرتان انگشت روی همون صفحه گذاشت و گفت:
- صبر کن ...
ترسا ذوق زده به آرتان که متفکر زل زده بود به لباس نگاه کرد ... آرتان بعد از چند لحظه سکوت بالاخره دهن باز کرد و گفت:
- این قشنگه ... به شرطی که تور از لب زانو کار بشه به پایین ... نه از دو وجب بالای زانو ... اون قسمت روی سینه اش هم تور کار نشه ... می تونه اینجوری بدوزتش؟!!
ترسا زل زد به لباس اونجوری هم بد نبود! ذوق زده گفت:
- آره می تونه ... چرا که نه؟ الان زنگ می زنم بهش ...
بعد از تماس با خیاط و تایید اون ، به پیک موتوری زنگ زد که ژورنال رو پس بفرسته ... قرار شد لباس رو دو روزه بهش تحویل بده ... خواست با هیجان قضیه رو برای آرتان تعریف کنه که دید توی هال نیست ... راه افتاد سمت اتاق ... با شنیدن صداش پشت در اتاق مکث کرد ... آرتان داشت با تلفن حرف می زد ...
- این احضاریه باید خیلی سریع برسه به دستش فهمیدی؟! من دیگه حوصله ندارم ... بهت گفتم هر کاری می تونی بکن که روند طلاق سریع تر انجام بشه ... ببینم چی کار می کنی ... ترجیحا توی همین هفته آینده ... مرسی ... خداحافظ ...
دستش شل شد کنار بدنش ... دستی که برده بود بالا تا در اتاق رو باز کنه ... پس آرتان هنوز هم روی حرف خودش بود ... بغض به گلوش چنگ زد ... دیگه طاقت نداشت ... اگه تنبیه هم بود بسش بود ... چند ماه کم محلی کافی نبود؟!! چرا آرتان کوتاه نمی یومد؟!! چرا ؟!!!


مطالب مشابه :


قرار نبود قسمت28(قسمت آخر)

رمان رمان رمان ♥ - قرار نبود قسمت28(قسمت آخر) رمان مدارا. رمان لپهای خیس و




قرار نبود قسمت20

رمان ♥ - قرار نبود قسمت20 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+ رمان مدارا.




ازدواج اجباری................18

رمان ♥ - ازدواج اجباری 18 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+ رمانی رمان مدارا.




رمان اگر چه اجبار بود10

رمان ♥ - رمان اگر چه اجبار بود10 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+ رمان مدارا.




رما نشروع عشق بادعوا(7)

رمان ♥ - رما نشروع عشق بادعوا(7) - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+ رمان مدارا.




روزای بارونی65

رمان ♥ - روزای بارونی65 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+ رمان مدارا.




باران میبارد(5)

رمان ♥ - باران میبارد(5) - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+ رمان مدارا.




ازدواج اجباری-25

رمان ♥ - ازدواج اجباری-25 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+ رمان مدارا.




برچسب :