بررسي خط به خط شعر عاشقانه از مجموعه ي تولدي ديگر فروغ فرخزاد

   بررسي خط به خط شعر عاشقانه از مجموعه ي تولدي ديگر فروغ فرخزاد

محمد رضا نوشمند

بخش اوّل

عاشقانه

ظاهراً نام «عاشقانه» براي اين شعر تكليف خوانندگان را از يك نظر آسان مي كند: شايد لازم نباشد كه اين شعر را به چيزي غير از عشق ربط و بسط بدهيم  تا از فروغ و شعرش براي تبليغات جنبش هاي رنگ و وارنگِ سبز و زرد و قرمز و آبي و بوقلموني و ... استفاده كنيم. ولي خوانندگان حق دارند كه از خود بپرسند: «آخه چه عشقي و چه نوع عاشقانه اي؟» خواننده ي عزيز، خدا را چه ديدي؟! شايد همه نوع عشقي، حتي عشق سياسي هم بشود از اين شعر نسبتاً طولاني بيرون كشيد، كمي حوصله كنيد.

اي شب از رؤياي تو رنگين شده

سينه از عطر توام سنگين شده

رنگين شدن شب، به معني روشن و مانند روز شدن آن است، براي اين كه رنگ ها با نور ظهور مي كنند و بدون آن همگي تاريك اند. شاعر مي خواهد بگويد كه رؤياي تو منبع نوري است كه با آن ديگر براي من شبي وجود ندارد و به جاي اين كه همه چيز تاريك باشد، همه چيز مثل روز روشن و رنگين است. (براي اين كه خواننده شب را نماد چيز يا چيزهايي بداند بايد چند بيتي صبر كند، شايد از ته دل فروغ يك حرفي بيرون بيايد و راهنمايي اش كند.)

سنگيني سينه از عطر دوست، يعني اين كه غير از تو چيز ديگري هواي زندگي من نيست. من با اُكسيژن معطر عشق به تو زنده ام. سنگيني اين عطر جنبه ي منفي نداردو نشان مي دهد كه اين عطر به هيچ وجه رفتني نيست و چيز ديگري هم غلظت آن را ندارد تا جايش را بگيرد.

اي به روي چشم من گسترده خويش

شاديم بخشيده از اندوه بيش

مصرع اوّل اين بيت خيلي زيبا و پُرمايه است. انگار بابا طاهر در جسم فروغ رسوخ كرده و به زبان امروزي  مي گويد:

به صحرا بنگرم صحرا ته  وينم

به دريا بنگرم دريا ته وينم

به هر جا بنگرم كوه و در و دشت

نشان از قامت رعنا ته وينم

فروغ هم همين حرف را مي زند،؛ او  ادعا مي كند كه يارش خودش را روي چشمان او گسترده است، با اين حساب به هر جا كه نگاه بكند نبايد چيزي غير از روي او را ببيند.

امّا مصرع دوم اين بيت زياد چنگي به دل نمي زند، خيلي زود در همين ابيات نخستين ساختار شعر سنتي به احساس فروغ خيانت مي كند. شايد اين شكل شعر است كه اين حرف را به او تحميل كرده است. شايد اين مصرع هم برگردان حرف عارفانه ي ديگري باشد كه به خوبي  مصرع قبلي بيان نشده است، براي اين كه اصلاً تصويري در آن نيست. شايد باز هم حرف ديگري از باباطاهر را خيلي امروزي كرده كه اين طوري شده است.

 غمم غم بي و غمخوار دلم غم

غمم هم مونس و هم يار و همدم

غمم نهله كه مو تنها نشينم

 مريزا بارك الله مربا غم

تحليل روانشناسي و فلسفي اين حرفها و حرفِ فروغ  كه چندان در حوزه ي عشق و عاشقي بي ربط و بي معني نيست بر عهده ي خود شما، تا اين بررسي با فكر و خيال شما گسترده تر از محدوده ي  برداشت هاي من بشود.

همچو باراني كه شويد جسم خاك

هستي ام زآلودگي ها كرده پاك

معمولاً عاشق زميني چه در خيال و چه در وصال، معشوقه را به جاي اين كه پاك كند آلوده مي كند. «من از آن حُسن روز افزون كه يوسف داشت دانستم، كه عشق از پرده ي عصمت برون آرد زليخا را؛» زليخا تا هواي عشق بازي زميني با يوسف را در سر مي پروراند آلوده بود، هنگامي كه عشق را وراي جسم او جستجو كرد پاك شد. به نظر مي رسد فروغ  مانند حافظ مي خواهد بگويد كه  تا دل هرزه گرد او رفت به چين زلف يار، ديگر پاك شده است و هواي زلف ديگري به سرش نمي زند. ياري كه همچون باران از آسمان نازل مي شود تا هستي او را كه مانند جسم خاك است و در حقيقت جسمي خاكي است پاك كند كم كسي نبايد باشد. اين چنين ياري براي خودش يك پا زاهد و پارساست.

اي تپش هاي تن سوزان من

آتشي در مزرع مژگان من

بدون اين يار، فروغ تن و قلبي بي تپش است. يعني جانش به جان او بسته است. امّا چرا سوزان؟ شايد از تب عشق. اين سوزندگي در كنار آن تپش دهنده به قلب او بايد جنبه ي مثبت داشته باشد.

مصرع دوم با اين كه استعاره و تصويري بديع و بعيد را در خود دارد، ولي استعاره و تصوير درخوري را در خود ندارد. زيباست، اما زبانش با زبان ابيات ديگر زياد جور در نمي آيد. بايد چشمان فروغ را آن مزرعه اي بدانيم كه پرچين آن مژه هاي فروغ است؛ و هر وقت كه فروغ چشمش به يارش مي افتد، انگار كه آتش به جانش زده باشند  تب عشق اش بالا مي گيرد.

اي ز گندمزارها سرشارتر

اي ز زرين شاخه ها پربارتر

در بيت قبلي يار مزرعه اي را به  آتش مي كشيد تا شعله هاي عشق زبانه بكشد، و چشم معشوقه به او خيره بماند. در اين بيت كارش را تكميل مي كند و خودش يك راست  مي آيد و در خيال فروغ جاي آن مزرعه را پر مي كند. پُر مي كند و محصول بهتر و بيش تري هم مي دهد.  ساختار سنتي شعر دوباره يقه يا شايد دامن فروغ را گرفته است كه در مصرع دوم اين بيت تقريباً همان حرفِ مصرع اوّل را تكرار مي كند.

اي درِ بگشوده بر خورشيدها

در هجوم ِ ظلمتِ ترديد ها

فروغ آن چه را كه در بيت آغازين شعر گفته بود حالا واضح تر مي گويد. دوباره يار عامل ظهور نور با خورشيدهايي است كه شب و ظلمت را از او مي گيرد و روشنايي  و رنگ ها را به او برمي گرداند. گفته بودم كه بايد صبر كرد و ديد كه شب نماد چه چيز يا چه چيزهايي است، در اين بيت مي بينيم كه واژه ي ظلمت كه حالا به جاي واژه ي شب استفاده شده، ترديدهايي را كه هجوم آورده بودند نشان مي دهد. البته يك معما حل شد و معماي ديگري جانشين آن شد. حالا سؤال اين است كه «چه ترديدهايي؟ و نسبت به چه چيز يا چه چيزهايي؟»  بايد جواب را در ابيات ديگر جستجو كرد.

با توام ديگر ز دردي بيم نيست

هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست.

شايد آن ترديدهايي را كه در بيت قبلي با پاسخ روشن خورشيدها  به روزهاي بي ترديد تبديل شده اند بتوان حساسيت فروغ نسبت به درد و امكان درمان، و زندگي و امكان خوشبخت شدن دانست. اين ترديد نسبت به خوشبختي را يا بايد بخشي از خيالات دختري دانست كه نمي داند به خواستگارش چه جوابي بدهد، و يا بايد كلاس اين عشق را تا حدّ عشق هاي كلاسيك مانند عشق رومئو و ژوليت بالا برد، و يا اين كه مانند عشقي عارفانه آن را به عرش اعلا برد. من فكر مي كنم كه آشنايي فروغ به شعر سنتي ما و موضوعات و درونمايه هاي آنها باعث شده كه در باره ي عشق با حس و حالي حرف بزند كه عرفا حرف زده اند، در حالي كه ممكن است عشق خودش تمام خصوصياتِ عشق عرفا را نداشته باشد. فروغ تقريباً حرفي را زده است كه مولوي با اين ابيات مي گويد:

من درد تو را ز دست آسان ندهم

دل برنكنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به يادگار دردي دارم

كان درد به صد هزار درمان ندهم

اساسي ترين تفاوت فروغ با مولوي در استفاده از واژه ي «خوشبختي» است كه خيلي امروزي است و نشان مي دهد كه عشق فروغ در روي زمين و همين دور و برها مي گردد، ولي شيوه ي بيان فروغ همان اغراقي را در بردارد كه از زبان عرفا شنيده مي شد.

اين دل تنگ من و اين بار ِ نور؟

هايهوي زندگي در قعر گور؟

ترديدهايي را كه فروغ داشته است يكي يكي دارند جلو مي آيند. امّا چرا باز به زبان ترديد و به شكل پرسش آنها را مطرح مي كند؟ براي اين كه اين ها حالا ديگر واقعاً پرسش نيستند؛ پاسخ هايي هستند كه فروغ اين چنين با زبان حيرت بيان مي كند. پيش از اين فكرش را نمي كرد كه نوري بيايد و تپش را به قلب بي جانش در گور تنش برگرداند، ولي اين شد، و كسي آمد و شد تپش هاي تن سوزان او. اين هايهوي زندگي را هم كه از آن صحبت مي كند به روشني مي توان از هايهويي كه در اين شعر به راه انداخته است شنيد. گاهي ادعاي وجود اميد و طراوت و روشني در زندگي «هارت و پورت» است، ولي فروغ مي گويد كه اين هايهويي است كه دل تنگش را از قعر گورش بيرون آورده و به زندگي برگردانده است.

 

بخش دوم

اي دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

در تعريفي كه فروغ از طرف مقابل خود مي كند، يا بايد بگوييم كه از خودش هم دارد تعريف مي كند و يا اين كه خودش را زيادي تحقير كرده است. وقتي چشمان كسي براي ديگري چمنزار مي شود بايد او را موجودي بدانيم كه در اين چمنزار حالا دارد گردش مي كند و يا مي چرد. من هم مانند شما دلم مي خواهد كه فروغ را همچون آهويي ببينم كه در چمنزار چشمان يارش دارد سير و سياحت مي كند، ولي با داغي كه در مصرع بعدي بر اين آهو مي زند، شك دارم كه بتوان او را آهو ديد و داغ را جور ديگري تعبير نكرد. داغ را پيش از اين صاحبان برده ها و چهارپايان بر آنان مي زدند كه نشان مالكيت شان بر آنها بود. داغ عشق بر خود داشتن بد چيزي نيست، ولي ببينيد كه عشق با آدم چه كارها كه نمي كند. فروغ مي خواهد بگويد كه تا وقتي كه نمي توانم از چشمهايت چشم بردارم فقط و فقط مال چشمان توام.

پيش از اينت گر كه در خود داشتم

هر كسي را تو نمي انگاشتم

اين بيت فروغ را دوباره به عالم عرفا برمي گرداند. با همين دو خط فروغ خلاصه ي داستاني را به تصوير مي كشد كه مولوي در مثنوي اين چنين بيان مي كند:

آن يكي آمد در ياري بزد

گفت يارش كيستي اي معتمد

گفت: «من» گفتش برو هنگام نيست

بر چنين خواني مقام خام نيست

خام را جز آتش هجر و فراق

كه پزد؟ كه وارهاند از نفاق؟

چون تويي تو هنوز از تو نرفت

سوختن بايد تو را در نار تفت

رفت آن مسكين و سالي در سفر

در فراق دوست شوريد از شرر

پخته گشت آن سوخته پس بازگشت

باز گرد خانه ي انباز گشت

حلقه زد بر در به صد ترس و ادب

تا بِنَجهد بي ادب لفظي ز لب

بانگ زد يارش كه بر در كيست آن

گفت بر در هم تويي اي دلستان

گفت اكنون چون مني اي من درآ

نيست گنجايي دو من در يك سرا

چون يكي باشد همه نبود دويي

هم مني برخيزد آنجا هم تويي

فروغ هم مي گويد اگر از همان اوّلش من ِ تو در وجودِ من نشسته بود ديگر جايي براي هيچ من يا توي ديگري  باقي نمي ماند. در ادامه ي شعر فروغ با زبان توبه افشا مي كند كه چرا پيش از اين در عشق به چنين وحدتي نرسيده بود:

درد تاريكي است درد خواستن

رفتن و بيهوده خود را كاستن

او مي گويد نياز كورش كرده بود  و با جهل بيهوده اين سو و آن سو مي رفت تا خواسته اش را برآورده كند؛ نه تنها به خواسته اش نمي رسيد، بلكه چيزي از وجودش را از دست مي داد- از همه مهمتر شخصيت اش را. به قول دكتر شريعتي، آدم نيازمند ديگر رويين تن نيست، يا ذليل است و يا زبون؛ به همين خاطر از خدا مي خواست كه او را با نداشتن و نخواستن رويين تن كند.

سر نهادن بر سيه دل سينه ها

سينه آلودن به چرك كينه ها

دل خوش كردن به آن «تو»هايي كه سياهي دلشان در زير سينه اي كه آغوش آرامش و آسايش بنظر مي رسيد پيدا نبود. همين كه آدم كشف مي كند كه دل دوستش سياه است و مي خواهد از او دل بكند، همين كينه،  دل خودش را هم آلوده و سياه مي كند، و باز هم به آن آسايش و آرامشي كه فكر مي كرد نمي رسد.

در نوازش، نيش ماران يافتن

زهر در لبخند ياران يافتن

نوازش و لبخند از اين و آن تحويل گرفتن وقتي كه در بده و بستان زندگي آدم ضرر مي كند چيز بدي مي شود. حتماً هدف او با آن چه كه طرفش به دنبالش بود خيلي فرق مي كند كه نوازش مي شود نيش و لبخند مي شود زهر.

زر نهادن در كف طرّارها

گم شدن در پهنه ي بازارها

فروغ آن چه را كه در رابطه با «تو»هاي جعلي كه حالا طرّارشان مي نامد از دست داده است به «زر» تشبيه مي كند، و در نتيجه هم ارزش خودش را مي برد بالا و هم قيمت آن را. حداقل چيزي را كه دستي دستي به اين افرادي كه دزد بودنشان از اوّل معلوم نبوده داده است دل و روشني دلش است. آدم وقتي بي ارزش و بي مقدار مي شود، كسي در بازار به او توجه نمي كند، انگار كه در آن جا گم شده باشد. طلا هميشه پيش چشم و پيداست و كسي از زرگر نمي پرسد كه آقا شما طلا داريد؛ در عوض، از بقال بايد بپرسيم: «آقا شما «كشك» داريد؟» كمي مي ايستد و فكر مي كند و بعد مي رود ته مغازه وچند چيز را جابجا مي كند تا  پيدايش كند و برايمان بياورد! فروغ در مصرع دوم مي خواهد بگويد كه آدم تا وقتي چيزي را دارد كه ديگري مي خواهد براي او ارزش دارد، وقتي كه آن طرف به چيزي كه مي خواست مي رسد ديگر توجهي به او نمي كند.

آه، اي با جان من آميخته

اي مرا از گور من انگيخته

آن چه كه ديگران با فر وغ كرده بودند او را از زندگي دور و در آن زنده به گور كرده بود. ولي خوشبختانه، عاشق حقيقي از راه مي رسد و خودش را بهاي زندگي او و وقف وجودش مي كند تا به حدّي كه با او يكي مي شود. جاني را كه طرّاران از او ربوده بودند، با جان خود به فروغ برمي گرداند. پيش از اين هم گفته بود كه  هايهوي زندگي اش را در قعر گور مديون اوست.

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دور دست آسمان

در مصرع اوّل ناجي خود را از يك طرف به ستاره و از طرفي ديگر به پرنده تشبيه كرده است؛ براي فروغ كه آسمان اقبالش ستاره اي نداشت، ستاره مي شود؛ و در عين حال مانند هماي سعادت، پرنده اي مي شود كه خوشبختي را برايش به ارمغان مي آورد. پيش از اين هم گفته بود كه با او تنها دردي كه دارد درد خوشبختي است. با زر نشان كردن بالهاي اين ناجي، فروغ زري را كه ضرر كرده بود و در كف طرّارها گذاشته بود به خودش برمي گرداند. در مصرع دوم، فروغ كه حالا خيلي احساساتي شده ناجي خود را بالا و به جايي دور دست مي برد و در مقام فرشتگان مي نشاند. بعد، از آنجا، او را مأمور نجات خودش مي كند. اين مأموريت حس و حالي مذهبي و عرفاني پيدا مي كند. (سؤال اين است كه آيا فروغ در ديدار اوّلش با آن «تو»هايي كه بد انتخاب كرده بود همين حس و حال را داشته يا نه! آيا اين عشق قطعي است و پس از معامله هيچ يك از طرفين حق فسخ آن را ندارند؟)

 

بخش سوم

شايد از سؤالاتي كه بخش قبلي را با آنها به آخر رساندم تعجب كرده باشيد. شكّ نسبت به ثبات حسّي فروغ؟ عشق جديد به عنوان معامله ي جديد و پر سودتر؟ شايد ابيات بعدي شما را هم به شك بياندازد. وقتي فروغ را به عنوان شاعري مي شناسيم كه حتي اشعار شبه مذهبي او هم زياد از زمين و جامعه فاصله نمي گيرد، و اشعار شخصي و عاشقانه اش نيز چندان پشت  ديوار جسم او را نشان نمي دهد تا به عصيان ديگري از او برسيم و ببينيم كه از اسيري درآمده، نمي توانيم از نحوه ي بيان او، به عشق جديد او شك نكنيم. فروغ با اين كه از كنيزي و به قول خودش از عروسك بودن در آغوش اين و آن راضي نبود ولي خود را مانند افسون شده اي در آغوش عشق  ديگري مي اندازد، همان طور كه پيش از اين در كف طرّارها زر مي گذاشت.

از تو تنهاييم خاموشي گرفت

پيكرم بوي هماغوشي گرفت

خاموش شدن تنهايي يعني كه ديگر تنها نيستم. در تكميل همين تصوير در مصرع بعد از هماغوشي صحبت مي كند. بدون شك اين هماغوشي را نمي توان به وحدت مذهبي و عرفاني با معبود ازلي كه از جسم ساخته نشده و با جسم ديگران پيوند نمي پذيرد وصل كرد. فروغ از هماغوشي پيكر و جسمش حرف مي زند، نه روح و جوهره ي وجودش.

جوي خشك سينه ام را آب تو

بستر رگهام را سيلاب تو

آن چه را كه فروغ از آن صحبت مي كند تصويري از شرح تأثيري است كه جسم او از رابطه ي جنسي با كسي مي گيرد. مصرع اوّل نشان مي دهد كه اين ارتباط باعث مي شود كه يك گام در بلوغ پيش تر برود؛ و مصرع دوم شدّت شهوت و هيجان را در او به تصوير مي كشد.

در جهاني اين چنين سرد و سياه

با قدمهايت قدمهايم به راه

اين بيت يكباره فاصله ي عجيبي از يكي دو بيت قبلي مي گيرد. در جهاني «اين چنين» يعني در جهاني «كدام چنين؟» آيا جهان سرد و سياه يعني همان جهاني كه در اين شعر فقط چند جمله اي غير مستقيم در باره ي آن داريم كه نشان مي دهد در آن افراد نابابي هستند كه نوازش شان مانند نيش مار است و كارشان كار آدمهاي طرّار؟ يا بايد از شعر بيرون بياييم و در جستجوي سردي و سياهي جهان در دنياي زمان نگارش شعر و در زندگي فروغ بگرديم؟ به نظر من اين بيت، شاه بيتي نيست كه  نبودنش ستون اين شعر را سست كند، هر چند بودنش لكه اي است روي ديوار آن! «با قدمهايت قدمهايم به راه» از آن حرفهاست! در مجموع يعني در اين جهان سرد و سياه تو گرما و نور مني؛ پس، هر جا كه بروي با تو مي آيم.

اي به زير پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

يعني تو و من حالا ديگر با هم يكي شده ايم؛ از همه مهمتر اين كه تو بخش اصلي من هستي، براي اين كه تو روح من هستي كه زير پوستِ جسم من قرار داري. تو زندگي مني كه مانند خون در بدنم جاري شده اي. جملات فروغ در اين بيت فروغ چنداني ندارد.  او فقط پوستين عرفا را تبديل به پوست كرده است و خون را كه فكر كنم منظورش رگها و برآمدگي آنهاست در آن جوشان كرده، براي اين كه آدم اگر خيلي هم پوست كلفت باشد باز هم خون در آن جوشان نمي شود. البته اين بيت مي توانست بلافاصله بعد از «بستر رگهام را سيلاب تو» بيايد تا بالا رفتن فشار و سرخي چهره را از شدّت هيجان و هوس نشان بدهد.

گيسويم را از نوازش سوخته

گونه ام از هُرم خواهش سوخته

فروغ شدّت اصطكاك نوازش را جوري نشان مي دهد كه انگار كسي به پيك نيك رفته است و مي خواهد به شيوه ي سرخپوستها و پيشاهنگ ها با اصطكاك كاه را به آتش بكشد تا هيزمي روشن و كبابي طبخ و نهاري نوش جان كند. اين نوازش به نظر شما چه چيزش بهتر از آن نوازشي است كه پيش از اين مي گفت مانند نيش ماران است؟ البته ممكن است كه اين نوازش اصطكاك ايجاد نكند، بلكه، دست نوازشگر از شهوت چنان داغ باشد كه باعث مي شود گونه هاي او هم از شهوت گرم و سرخ شود.

آه اي بيگانه با پيراهنم

آشناي سبزه زاران تنم

رك و راست مي خواهد بگويد كه تو نمي خواهي لباس به تن من باشد. بعد هم كه معلوم است، تنش را در اختيار آن عشقي  كه به پيك نيك آمده قرار مي دهد تا مانند سبزه زاري روي آن غلت بزند.

آه، اي روشن طلوع بي غروب

آفتاب سرزمين هاي جنوب

فروغ حس مي كند به آن عشق حقيقي و ماندگار و بي غروب رسيده است. هر چند مصرع دوم  جنبه ي جغرافيايي اش بيش تر از ارزش ادبي اش است، ولي مي خواهد نشان بدهد كه گرماي اين عشق هم مانند روشني اش در اوج ِ اوجش است. (اگر سرزمينهاي جنوب را تا قطب جنوب امتداد بدهيم، به آفتاب سلامي دوباره و ديگرگونه بايد كرد!)

عشق ديگر نيست اين، اين خيرگي است

چلچراغي در سكوت و تيرگي است

اين را راست مي گويد و به نوعي توضيحاتِ من در مورد چند بيت گذشته را تأييد مي كند. بد جوري خيره و با گستاخي دارد به اين آفتاب و منبع نورش نگاه مي كند و در باره ي رابطه اش با او حرف مي زند. حرفهايش هم در تاريكي مانند چلچراغ دارد بيش از حد روشنگري مي كند، سكوت را مي شكند و احساسات او را افشا مي كند.

عشق چون در سينه ام بيدار شد

از طلب، پا تا سرم ايثار شد

پيش از اين گفته بود كه سينه اش به چرك كينه ها آلوده شده بود. حالا عشق دو باره به سينه اش برگشته، و ايثارگري جاي انتقام جويي را گرفته است. تمام وجودش را مي خواهد نثار عشق كند. عشق كه فقط يك كلمه نيست كه آدم وجودش را در حرف فدايش كند. به يك مصداق و يا تجلي بيروني احتياج دارد. عشق بايد در خدا يا بتي، روح يا جسمي، آدم يا حيواني و ...  خودش را نشان بدهد تا كسي پا تا سرش را براي آن ايثار كند. همين طوري آدم خودش را فداي يك كلمه كه نمي كند.

اين دگر من نيستم، من نيستم

حيف از آن عمري كه با من زيستم.

ايثارگري ديگر به اوجش، يعني به ازخودبيگانگي رسيده است. شايد اگر مخاطب فروغ را آن چهره ي دوباره تولّديافته ي خودش مي گرفتيم بايد مي گفتيم كه او به «به خود شيفتگي» رسيده است. ولي با داستاني كه پيش از اين از مثنوي معنوي در ارتباط با گذشتن از «من» ورسيدن به «تو» نقل كرده ام ، گم شدن در عشق و آن «تو» ي مجهول و ايده آل را ترجيح مي دهم- مخصوصاً وقتي جانشين «گم شدن در پهنه ي بازارها» مي شود. من ِ قبلي او هر كاري كه مي خواست مي كرد، چون دردش درد خواستن بود، مي رفت و بيهوده مي گشت و به سيه دلها دل خوش مي كرد. امّا حالا فقط كاري را مي كند كه «تو» ازش مي خواهد، چرا كه با قدمهاي او قدم برمي دارد.

 

بخش چهارم

اي لبانم بوسه گاه بوسه ات

خيره چشمانم به راه بوسه ات

كم كم زبان خودِ فروغ هم عاشقانه نبودن اين شعر را لو مي دهد. او با زبان هوس در باره ي عشق صحبت مي كند.  بوسه اي كه او به دنبالش است آن بوسه اي نيست كه عارفي همچون فخرالدين عراقي آن را «استعداد قبول كيفيت كلام مي داند، علمي و عملي و صوري و معنوي.»

اي تشنجهاي لذّت در تنم

اي خطوط پيكرت پيراهنم

فروغ از زبان شهوت خوب استفاده مي كند، و همين باعث مي شود كه شعرش گاه و بي گاه با جهشي از زبان عشق فاصله بگيرد. تشنجي كه از آن صحبت مي كند در پيوند دو جسم لذّت بخش است نه هر دو چيز ديگري كه فروغ مي خواهد رابطه شان را عاشقانه بنامد. شايد حاصل عشقي كه در آن يكي لخت است و ديگري رويش مي خوابد و خودش و خطوط پيكرش مي شوند پيراهن او تشنج هاي لذّت بخش باشد، ولي غالباً در عشق و با عشق، با اهداف ديگر، اغلب عشاق به جاي تشنج به  دنبال آرامش ند.    بد نيست به غزل زير از حافظ يك نگاهي بياندازيد و ببينيد كه اكثر واژه هاي كليدي فروغ در شعر حافظ هم وجود دارد، ولي طرز استفاده ي آنها در كلّ شعر طوري است كه برخلاف كليدهاي حافظ كه يكي يكي درها را به روي  خوانندگان باز مي كند تا به مفهوم مشخصي از عشق برسند، كليدهاي فروغ بعد از باز كردن در خانه و در دالان و در اتاق خواب  انگار هرز شده اند و درِ اتاقهاي ديگر را باز نمي كنند.

شهريست پر ظريفان وز هر طرف نگاري

ياران صلاي عشق است گر مي كنيد كاري

حافظ همه را ظريف و نگار و عاشق و معشوق مي بيند. و فكر مي كند تركيبِ اين شهر و دنيا، آماده ي عشق بازي اين عشاق است.

چشم فلك نبيند زين طرفه تر جواني

در دستِ كس نيفتد زين خوب تر نگاري

حافظ ممكن است كه بين معشوقه ي خودش و ديگران فرقي قائل شده باشد، امّا احساساتي نمي شود و نمي گويد كه  بقيه يا آن قبلي ها بدمزه و يا بي مزه بودند تا حدّي كه مثل زهر مار بودند.

هرگز كه ديده باشد جسمي ز جان مركّب

بر دامنش مبادا زين خاكيان غباري

حافظ اصلاً از اين ناراحت نيست كه اين عاشقي او را به درست يا نادرست در ارتباط با مثلاً سياه دلهايي آلوده كرده باشد (خودِ او در هر صورت آلوده ي عشق شده است) ناراحتي اصلي او اين است كه معشوقه اش به چيزي كه او را تا حدّ خاكيان پايين مي آورد آلوده نشود.

چون من شكسته اي را از پيش خود چه راني

كم غايت توقّع بوسي است يا كناري

حافظ نشان مي دهد كه معشوقه اش چندان خودش را كشته و مرده ي او نشان نمي دهد. ماچ و بوسه و هماغوشي آن طور نيست كه اگر چپ برود و راست بيايد همين طوري نثار گونه ها و مابقي اعضاي بدنش بشود. پس، هميشه او را در مقام ناز نگه مي دارد تا خودش هم نيازمند هميشگي باشد، و اين نگاه و نياز عاشقانه اش، بي وصل و وصال دوام پيدا مي كند.

مي بي غش است درياب، وقتي خوش است بشتاب

سال دگر كه دارد اميد نوبهاري

حافظ نياز خود را به معشوقه اش با منطق ِ «دم غنيمت شمردن» عرضه مي كند. طرز بيان حافظ نشان مي دهد كه عاشق و معشوق هر دو بايد قدر زمان را بدانند و فرصت را براي عشق بازي غنيمت بشمارند. اگر بخواهيم معشوقه را از جسم بودن و مغلوب زمان و مرگ بودن نجات بدهيم بايد بگوييم كه حافظ دارد يك طرفه و فقط براي خودش التماس مي كند و مي گويد « شايد بعد از اين بهار و اين فصل مي ديگر فرصتي به من دست ندهد.»

در بوستان حريفان مانند لاله و گل

هر يك گرفته جامي بر ياد روي ياري

بوستاني را كه حافظ  در اختيار همه ي حريفان قرار داده است، همان سبزه زاري است كه فروغ از بدن خودش ساخته است و در اختيار يك نفر گذاشته است.

چون اين گره گشايم وين راز چون نمايم

درديّ  و سخت دردي، كاريّ و صعب كاري

گرهي كه حافظ از آن صحبت مي كند و ناتواني در باز كردنش برايش دردي مي شود، اين است كه در بوستان همه ي حريفان مانند لاله و گل به ياد روي يارشان جام به دست گرفته اند. آنها به شادي وصل يار اين كار را نمي كنند، گويا براي سبك كردن دوري از يار به جام باده پناه برده اند. حافظ كار خودش را سخت تر از بقيه مي بيند و برايش حل آن مانند سردرآوردن از يك راز است. دلبستگي او به اين شوخ خيلي محكم است، طوري كه انگار هر تار موي او به تار مويي از زلف او گره خورده است و ناتواني اش در گشودن گره ها و دل كندن از يارش آرامش اش را در اين ديار از او گرفته است. (البته شايد منظور حافظ اين باشد كه به تعداد تارهاي موي خودش دلبسته ي چندين شوخ است در اين شهر، ولي با همين فرض هم بايد او را بيش تر دلبسته ي صلاي عشق و عشق بازي دانست همان طوري كه در بيت آغازين از همه مي خواهد كه به نداي عشق پاسخ بدهند.

هر تار موي حافظ در دست زلف شوخي

مشكل توان نشستن در اين چنين دياري

با اين شرح مختصر در مورد غزل حافظ حق مطلب را در مورد او ادا نكرده ام، ولي اميدوارم تفاوت عاشقانه سرودن او و فروغ را نشان داده باشم.

 

بخش پنجم

آه، مي خواهم كه بشكافم ز هم

شاديم يك دم بيالايد به غم

اين آرزوي آدمي است كه خوشي زده باشد زير دلش! آدمي كه «بشكافد ز هم» فكر نمي كنم ديگر جاني برايش باقي بماند كه خيال كند كه ناراحتي و شكنجه اش فقط يك دم طول مي كشد. اگر لباس كاموايي هم باشد كه آن را شكافته اند تا لباس ديگري را سر بگيرند، به اين زوديها لباس بشو نيست. اگر آدمي باشد كه جِرش داده اند كه ديگر بدتر. واقعاً بعضي از ابيات اين شعر اصلاً به قد و قواره ي «تولّدي ديگر» نمي خورد- تا نظر شما چه باشد.

آه مي خواهم كه برخيزم ز جاي

همچو ابري اشك ريزم هايهاي

همه ي اين ها را از شدت خوشبختي مي خواهد انجام بدهد. مثل كسي كه مي خواهد به او با يك سيلي نشان بدهند كه هوشيار است و آنچه را كه مي بيند واقعيت دارد و بايد باور بكند، مي خواهد يك دم يك شكافي به او تفاوت غم و شادي را نشان بدهد. اين اشك ها را هم از خوشحالي مي خواهد وقتي  هاي هاي كنان بريزد كه باورش شد ه باشد كه خواب نمي بيند.

اين دل تنگ من و اين دود عود؟

در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود؟

جملاتش حالت سؤالي دارد براي اين كه باورش نمي شود كه اين عشق در دل تنگ او جا باز كرده باشد. دود عود همان عطر سنگيني است كه در بيت آغازين شعر هواي زندگي او شده بود. دل تنگش كه قبلاً  برايش «قعر گور» بود حالا شبستاني شده است كه در آن چنگ مي نوازند وسرود مي خوانند. كسي به قلبش چنگ زده كه هر زخمه اي كه مي زند، دردش شادي آور است و به جاي ناله سرودي از آن شنيده مي شود.

اين فضاي خالي و پروازها؟

اين شب خاموش و اين آوازها؟

اين فضاي خالي به زندگي و دل تنگش برمي گردد كه بايد چيزي براي پرواز كردن و جايي براي بال زدن در آن باشد. باور نمي كند كه در فضاي كوچك و بي چيز آن حالا چيزي مانند پرنده ي خوشبختي  دارد «با دو بال زر نشان» پرواز مي كند. تصوير شبِ خاموش را كه با رؤياهاي روشن دلدارش رنگين شده بود در بيت اوّل داشتيم. اين آوازها، هم به تپش هايي كه قلب بي جانش گرفته است برمي گردد و هم به همين شعري كه سروده است و با آن كبك اش  خروس مي خواند.

اي نگاهت لاي لايي سحربار

گاهوار كودكان بي قرار

در مصرع اوّل عشق و هيپنوتيزم با هم يكي شده اند. بدي اين نوع عشق در اين است كه عاشق روي عقل و يا از روي بي عقلي عاشق نشده است؛ او را به سحر و افسون عاشق كرده اند. حذف نگاه و تأثير آن حذف عشق است، و با يك نگاه ديگر و يك «اجي مجي لاترجي» مي شود توليدي عشق باز كرد. جالب اين است كه طرفِ فروغ اين توليدي را در سطح كودكان و فقط براي خواباندن آنها افتتاح كرده است و محصولاتش هم به شكل گهواره است. راستي نگاهي را كه كسي مانند فروغ از آن خوابش مي گيرد، چرا بايد خيال كند بچّه ها هم با آن به خواب مي روند؟ چرا بچّه ها؟ مي توانست بگويد زن ها و دختر هاي ديگر نيز مانند خودش تاب چنين نگاهي را ندارند؛ ولي گويا  فروغ به عمد يا تصادفي با اين حرف عشق را وارد قلمرو خانواده مي كند. يا غير مستقيم دارد از او خواستگاري مي كند و مي خواهد بگويد كه تو پدر خوبي براي بچّه هايمان مي تواني باشي؛ و يا انگار مانند يك مادر دارد به پدر فرزندانش مي گويد: «تو پدر خوبي هستي! اين را مي دانستي؟» و يا ... بعيد مي دانم كه با اين حرف بشود كسي را براي بچّه داري استخدام كرد.

اي نفس هايت نسيم نيمخواب

شسته در خود، لرزه هاي اضطراب

من حقيقت اش در برابر اين بيت فروغ كم آورده ام! شما بگوييد كه نيمخواب يعني چه! اين كه در ادامه ي بيت قبلي بايد نسيم نفس ها به نگاهها اضافه شود تا تأثير خواب آورتري داشته باشد، قبول! ولي چرا نيمخواب؟ آيا اين حالت بين خواب و بيداري را وزن شعر به فروغ تحميل كرده است، يا واقعاً اين نسيم زورش نمي رسد كه يك خواب درست و حسابي را به او تقديم كند؟ اين دو مصرع روي هم رفته مي خواهد بگويد كه نفس هاي تو مانند نسيمي است كه مي آيد و اضطراب را كنار مي زند و باعث مي شود كه آدم بتواند براي چند لحظه هم كه شده بدون تشويش و ترس (مثلاً ترس از تاريكي شب) يك نيمچه خوابي بكند.

خفته در لبخند فرداهاي من

رفته تا اعماق دنياهاي من

مي گويد: اگر بعد از اين لبخندي از من ديده شود، بدان كه تو انرژي بالقوه ي لبخند در وجود من هستي كه موقعش كه برسد آزاد مي شوي. درست! يعني تو را نداشته باشم، در آينده چيزي نيست كه بتواند لبخند را به لب هايم بياورد. من تا آخر دنيا و دنياهاي من فقط تو را مي خواهم. حالا چرا دنياها؟ تازه اگر دنيا و آخرت را نتوانيم  روي هم بگذاريم، براي دوتايش چه روي هم و چه زير هم و چه در كنار هم يك عمق كافي است.  يعني كه  تا آخر راه، «با قدمهايت قدمهايم به راه!»

اي مرا با شور شعر آميخته

اين همه آتش به شعرم ريخته

وقتي صحبت از فراق باشد، آتش در شعر بايد از سوز عشق باشد؛ ولي با ادعاي وصالي كه در شعر فروغ ديده مي شود همان شور و شوق ناشي از خوشحالي بيش تر با آن جور در مي آيد. يك نمونه از آتشي را كه در اين شعر ريخته شده، در نوازشي كه گيسويش را سوزانده و باعث شده بود گونه هايش از هُرم خواهش  گل بياندازد ديده بوديم.

چون تبِ عشقم چنين افروختي

لاجرم، شعرم به آتش سوختي

در پايان مي خواهد بگويد كه چون با اوصافي كه از تو رفت اين گونه مرا با عشق و صد البته هوس به زندگي برگردانده اي، چاره اي نداشتم كه بدون سانسور هر چه را حس مي كردم بگويم، بنابراين، اين آتش شوق و هوس همان طور كه در وجود من نشسته بود در شعرم نيز منعكس شد، و گرمي اين شعر از آتش مداومي است كه اين چنين به جان من و كلام شعرم نشسته است.

 


مطالب مشابه :


دليل ايجاد كيست مويي، کیست پیلونیدال

دليل ايجاد كيست مويي طبّ سنّتي کیست، درمان هایی کمکی و درعین حال




کیست مویی

كيست پيلونيدال از منظر طبّ سنّتي دليل ايجاد كيست مويي، تجمّع سودا Coccydynia و درمان




موهای زاید(هیرسوتیسم)

*‌ قرص‌هاي ضد بارداري به ميزاني كه پزشك توصيه مي‌ كند، در درمان پُر مويي كيست هستند و




چند موردسوال آزمون تیزهوشان

در شعر سنتي رديف،اجباري دردم از يار است و درمان اگر به هر مويي زباني باشدت




بررسي خط به خط شعر عاشقانه از مجموعه ي تولدي ديگر فروغ فرخزاد

بي ترديد تبديل شده اند بتوان حساسيت فروغ نسبت به درد و امكان درمان، و سنتي ما و كيست




مختصري از زندگي و اشعار صه‌یدی هه‌ورامی

درمان دیسک کمر صيدي كيست وچند نفر با اش با توجه به شرايط سنتي و مذهبي حاكم بر جامعه آن




برچسب :