احمد قندهاري
مهرگان: با سلام خدمت شما جناب قندهاری، سپاسگزارم از این که وقت ارزشمند خودتان را به مهرگان دادید. می دانم که شما گنجینۀ با ارزشی از مهر، محبت و دانش هستید و مهرگان سعی دارد این گنجینه را به جامعه ایرانی بهتر و بیشتر معرفی کند. اگر ممکن است خودتان را برای خواندگان مهرگان معرفی نمایید؟
قندهاری: با تشکر از فرمایشات شما، من این قدر که شما می فرمایید قابل نیستم. احمد قندهاری هستم. متولد 1319 از ساری و حدود 42 سال در ایران تدریس کردم. عضو هیئت تحریریه مجله ریاضی برهان و همچنین عضو گروه ریاضی وزارت آموزش و پروش هستم. به این عنوان که اگر میخواهند کتاب ریاضی چاپ کنند من هم باید آن کتاب را تایید کنم.
مهرگان: بیشتر در چه مقاطعی تدریس داشتید؟
قندهاری: بیشتر کارم در کلاس های کنکور تمرکز داشت. در کلاس های کنکور همانطور که می دانید، بچه ها شاگرد شما نیستند، نمره ای زیر دست شما ندارد، بلکه بضاعت شما می تواند کلاس را اداره کندو به خاطر آن حالت پدر و فرزندی که در کلاس وجود دارد از شما اطاعت می کنند. تازه پول هم می دهند و خودشان به کلاس می آیند و هیچ اجباری در کار نیست.
مهرگان: آیا از شغل خودتون راضی بودید؟ اگر دوباره متولد شوید چه شغلی را انتخاب می کنید؟
قندهاری: من اگر دوباره متولد شوم باز هم این کار را انتخاب می کنم.
من از آدم هایی بودم که روزی 6 ساعت درس می دادم، من شخصا هر زمان که می خواستم به کلاس بروم، مثل این بود که دارم به مهمانی می روم. برای اینکه من به ماهیت کار فکر می کردم. 70 تا دانش آموز نشسته اند، شما به این ها درس می دهی، اولا شما باعث می شوی که اینها کار خلاف نکنند. خودت هم که کار خلاف نمی کنی. در این زمان به این بچه ها آموزش می دهی و در ضمن به شما حقوق هم برای این کار می دهند. کار از این بهتر؟
من تقریبا در ایران هیچ مشکلی نداشتم و حتی اگر هم مشکلی پیش بیاید، بلافاصله به کمک شاگردان سابقم حل می شود. حتی سایر دوستان به من می گویند که ما در فلان جا مشکلی داریم و از من استمداد می طلبند. من می گویم: من فقط یک معلم هستم و کاری از دست من برنمی آید. ولی آنها می گویند که تو همه جا آشنا داری، اتفاقا وقتی که مرا با خود می برند، تصادفا مشکل کار حل می شود. و این شاید به واسطه سابقه طولانی من در امر تدریس باشد.
مهرگان: آیا مورد یا مثال خاصی در ذهن دارید؟قندهاری: موقعی که می خواستم بازنشسته شوم؛ وقتی که به اداره آموزش و پرورش رفتم به من گفتند که یک هفته دیر آمدی. من هم برگشتم و آمدم آسانسور سوار شوم. وقتی که آسانسور باز شد دیدم سه نفر آقا با سرو وضع خیلی خوب آنجا هستند. یکی از آنها به من گفت: سلام استاد و دست داد. دو نفر دیگر هم سلام کردند. من شرمنده شدم. بعد نفر وسطی آنها از من پرسید که استاد اینجا چه می کنید؟ من هم گفتم آمده بودم برای بازنشستگی اقدام کنم که گفتند یک هفته دیر آمدید. سپس آقای وسطی به دست راستی خود گفتآقای مدیرکل، می روی کار ایشان را درست می کنی و به من گزارش می دهی. آنها پیاده شدند و سپس آقای مدیرکل با من آمد بالا. در راه من از آقای مدیرکل پرسیدم که ایشان که بودند؟ گفت ایشان وزیر آموزش و پرورش است. بعد فهمیدم که ایشان شاگرد من بودند. وقتی که مدیرکل وارد آن اداره شد، آقایی که مسئول کار بود خیلی ناراحت شده بود و از من پرسید مگر تو که هستی که مدیر کل، درحکم معاون وزیر آموزش و پرورش شخصا دنبال کار شما هست؟ من گفتم: نمی دانم. در هر صورت کار من در حدود نیم ساعت حل شد و ابلاغ بازنشستگی را به من دادند.
در دوران تدریس مثل آن است که دو نسل زیر دست شما پرورش می یابند.
مهرگان: آیا مرحله ای از زندگی شما هست که بخواهید در مورد آن بیشتر با خوانندگان مهرگان صحبت کنید؟ مانند خاطرات قدیم، جوانی، خدمت سربازی، مهاجرت به کانادا یا حتی زمان تدریس؟
قندهاری: از دوران کودکی چیزخاصی به خاطر ندارم.
همه همکلاسی های من آدم های موفقی از آب درآمدند. به عنوان مثال کتاب دایره المعارف هندسه آقای رستمی در جهان بی نظیر است. بقیه دوستان من هم در کار تدریس سرآمد هستند. بیشتر به خاطر اینکه اساتید خیلی خوبی داشتیم. و درضمن ارتباط استاد ها با ما رابطه پدرانه بود و نه رابطه استاد و شاگردی. برای مثال ما با دکتر هشترودی درس داشتیم. ساعت 3 بعد از ظهر دوشنبه ها با او درس داشتیم. ما یک ربع مانده به 3 بیرون از دانشگاه منتظر ایشان بودیم. ایشان با اتوبوس می آمدند. ما وقتی ایشان را می دیدیم سلام می کردیم و دستشان را می بوسیدیم و مانند محافظان با هم به کلاس می رفتیم. در کلاس ایشان یک ربع به ما هندسه جامعۀ الفاضله تدریس می کردند و بعد از آن برای ما صحبت های علمی می کردند. شما فکر کنید که در زمان صحبت ایشان همه ساکت بودند. اگر از دیوار صدا در می آمد از ما هم صدا در می آمد. فقط هرنیم ساعت، 45 دقیقه برایشان یک سیگار روشن می کردیم و به ایشان می دادیم. این مرد واقعا آدم بزرگی چه از نظر شخصیت و چه از نظر اطلاعات علمی بود.
دوره دانشگاهی خوبی داشتم. چون مشکلات مالی نداشتم. بعد از فارغ التحصیلی 4 تا 5 ماه در بندرعباس کار کردم و بعد از آن به گنبد، ساری، آمل و در نهایت تهران منتقل شدم.
بعد از مدتی تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم. البته با هزینه خودم. خانه ای داشتم که فروختم و رفتیم آمریکا. این صحبت بر می گردد به سال 1354 شمسی، پسرم آن زمان 11 ساله و دخترم 7 ساله بود. برای اینکه دخترم فارسی را فراموش نکند، من کتاب فارسی کلاس اول را برایش برداشتم. در آن زمان هیچ ایرانی در آن شهر نبود، برای اینکه دلتنگی خودمان را رفع کنیم این کتاب فارسی کلاس اول را می خواندیدم. ایرانی ها در جامعه کانادا واقعا غربت نکشیده اند. غربت استخوان آدم را می سوزاند. شما تنها باش و هیچ ایرانی نباشد و آن موقع که یک تابلوی ایرانی را می بینید دلتان شاد می شود. متاسفانه قدرهم را نمی دانیم و مدام پشت سرهم بد می گوییم. همواره بدی های همدیگر را می بینیم و علنی هم مطرح می کنیم و این حیف است. من هرجا می روم و صحبت می کنم به همه می گویم که با هم بهتر باشید، خوبی های همدیگر را ببینید.
مهرگان: فکر می کنید که چرا ما انسان ها، به ویژه ایرانیان، این طور هستیم؟ ریشه این نابسامانی ها را در چه می بینید؟
قندهاری: شما همانطور که می دانید، فرهنگ عبارت است از زبان، دین، آداب و رسوم، سنت، اخلاق و ادبیات. نوع حکومت توی این فرهنگ اثر گذار است. اگر شما حکومت دیکتاتوری داشته باشید اصولا تفکر دیکتاتوری هم در لابلای این مسائل می گنجد. من معتقدم در ایران به علت وجود پادشاهان، دیکتاتوری نهادینه شده. هم در کشور و هم در ذهن افراد. شما برای اینکه از لحاظ زندگی دنیوی بیشتر تامین شوید و قسمت شیطانی وجود شما ارضاع شود خودتان را به دستگاه حاکمه می چسبانید. به پادشاه می گفتند قبله عالم. آخر قبله ایران یک چیزی، نه قبله عالم! و البته این منحصر به ایران هم نبود. حتی لویی شانزدهم وقتی از منشی خود می پرسید: ساعت چند است؟ جواب می شنید: هر زمانی که شما بفرمایید. این حالت را کشورهای دیگر هم داشتند. منتهی بعد از رنسانس در اروپا و بعد از انقلاب صنعتی آهسته آهسته اثرات دین در زندگی آنها کم شد. بعد، آن قسمت هایی از دین که قابل اجرا شدن بود به صورت قانون در آمد. از لحاظ نظافت خیابان ها و رعایت مردم، آنچه که در دین گفته اند را به صورت قانون در آورده اند و برای همین همه، آنها را اجرا می کنند. مثلا به بچه ها و پیرها اهمیت می دهند. اینها همان چیزهایی است که همه ادیان گفته اند، هیچ دینی نمی گوید که دروغ بگویید و ... در واقع بخش های عمومی دین را تا جایی که به زندگی خصوصی مردم دخالت نداشت به صورت قانون در آورده اند.
البته جامعه غرب خالی از اشکال نیست. به خصوص بعد از جنگ جهانی دوم، پیدایس سازمان ملل و حق ناحق وتو. سلمان رشدی یک جمله ای دارد که می گوید: همه ملت ها با هم مساویند ولی بعضی ها مساوی ترند. خود حق وتو را اگر معنی کنی، ناقض حقوق بشر است. تاریخ را که می خوانید سازمان ملل به این علت تشکیل شد که دیگر جنگی در دنیا انجام نشود. و درست یکی از سردمداران اصلی آن که خود آمریکا است، 25 سال درویتنام جنگید. ببینید چه فاصله ای بین آمریکا و ویتنام وجود دارد. در کره جنگید، جنگ اول آمریکا با عراق، جنگ دوم آمریکا با عراق، جنگ ایران و عراق، جنگ هند و پاکستان، جنگ چین و هند. ببنید این ها حوادثی است که سازمان ملل نمی تواند برعلیه این کشورها کاری انجام بدهد چون حق وتو نمی گذارد قطع نامه ای بر علیه آنها صادر کند. آن جاهایی هم که کشورهای دیگر دخالت داشته اند وابسته به یکی از این کشورها بوده اند. مثلا شوروی، لهستان را اشغال می کند و آب از آب تکان نمی خورد.
کیم ایل سونگ رئیس جمهور کره شمالی بود و در سال 1994 فوت شد. تا سه سال مردم در خیابان حق خندیدن نداشتند. حتی پلیس مردمی که در خیابان می خندیدند را می گرفت و می گفت چرا شما برای از دست دادن رهبر ما متاثر نیستید.
آمار ثابت کرده است اگر در انتخاباتی شخصی یا موضوعی بیشتر از 80 درصد رای داشته باشد در آن تقلب وجود دارد. اَشکال تقلب مختلف است. آنوقت در تمام کشورهای کمونیستی بالای 99.5 درصد رای می آورند. کتاب آنها را که می خوانید و ایدئولوژی آنها را بررسی می کنید، کاملا انسانی است. ولی معروف است که می گویند: "اگر یک جوان کمونیست نباشد قلب ندارد ولی اگر این جوان 40 ساله باشد و کمونیست بماند دیگر مغز ندارد." استالین مانند تزار، با قطار ضد گلوله مسافرت می کرد بعد هم می گفتند که حکومت کارگری دارد. حالا این وسط عده ای از مردم به ایدوئولوژی او دل خوش بودند. همانطور که می دانید مردم کل جهان بیشترشان در سطح پایین زندگی می کنند و خیلی ها علاقه مند بودند نه به خاطر طمعی که به جایی برسند بلکه می گفتند آنها هم زندگی شان مثل ماست کوشش کنیم که زندگی آنها مانند ما بشود و رشد کند، که متاسفانه نشد.
درپنجاه سال اخیرسرمایه داری رشد خاصی پیدا کرده و در آمریکا این به صورت امپریالیسم در آمده است. هوارد زین یک خلبان بمب افکن درجنگ جهانی دوم بود، که بعد از جنگ جهانی او به یک صلح طلب تبدیل شد. مطالعات زیادی کرده و منقد اجتماعی بوده، تاریخ نگار بوده، خیلی آدم سر آمدی بوده. چندین کتاب نوشته. او معتقد بود که تاریخی که الان وجود دارد تاریخ قدرتمندان است و نه تاریخ طبقات پایین مردم. کتابی دارد به نام تاریخ مردم آمریکا.
هیتلر یک جمله معروف دارد که می گوید: از فاتح هیچ کس حساب پس نمی گیرد. تاریخ را فاتحان می نویسند. آن کسی که مغلوب شده که هیچی بدبخت از بین رفته است.
انوشیروان دادگر در ایران در یک روز 120 هزار انسان مزدکی را کشت. من کاری به ایده مزدکی ندارم و از آنها دفاع نمی کنم، تو اگر بتوانی 120 هزار انسان را بکشی دیگر انسان نیستی.
بعضی ها به امپراطوری ایران افتخار می کنند. من با یکی بحثم شد و گفتم وقتی می گویی امپراطوری ایران آیا کشورهای دیگر بفرما زندند به ایشان که بیا و کشور ما را بگیر یا گرفتن کشور آنها از طریق جنگ بود. با جنگ گرفتن را اگر بخواهیم معنی کنیم، جنگ یعنی بی خانمان شدن تعداد زیادی از مردم طبقات پایین، بی پدر شدن بسیاری از اطفال، بی شوهر شدن بسیاری از زن های جوان، بی پسر شدن بسیاری ازپدرها، فساد، فحشا و هزار بدبختی. جنگ یعنی این. ماحصل آن می شود امپراتوری. و ما باید افتخار کنیم به این یا باید متاسف باشیم؟
مهرگان: پس می توانیم ریشه اصلی مشکلات فرهنگی ما را با توجه به نکاتی که اشاره کردید، در حکومت های دیکتاتوری که متاسفانه هنوز هم هستند بدانیم؟
قندهاری: بله متاسفانه الان هم هستند. تاسف من از حکومت اسلامی ایران این نیست که مردم در فشارند بلکه تاسف من این است ارزش اسلام دارد پایین می رود، حالا من چرا متاسفم؟ متاسفم برای اینکه اگر روزی مَردم دین نداشته باشند. می دانید، مردم فقط به این آدم های تحصیل کرده اطلاق نمی شود. مردم طبقات پایین جامعه هستند. اینها را دین نگه می دارد. اینها را دین تا حدودی پاک نگه می دارد. اگر دین از بین برود کسی جلودارشان نیست. همین الان میزان طلاق، میزان فساد در خانواده ها، میزان اعتیاد در خانواده ها خیلی بالا است. و این واقعا باعث تاسف است.
مهرگان: البته این به بی سوادی و عدم آگاهی مردم هم ربط پیدا می کند. آن طبقات پایینی که شما اشاره کردید، شاید به دلیل سواد پایین است که دین همه چیز این افراد می شود. البته منظورم سواد اجتماعی پایین است و نه سواد مدرسه ای و دانشگاهی. ولی اگر شما به سطحی از خود آگاهی در زندگی برسید، آن وقت نیاز به دین خاصی ندارید تا روی شما تأثیر بگذارد. شما به مرحله ای از شناخت می رسید که خوب و بد را از هم تمیز می دهید، فرق نمی کند که این را مسیحیت، اسلام و یا هرکس دیگری گفته باشد. به نظر من دین یک چیز واقعا شخصی است.
قندهاری: البته من خیلی با این فرمایش شما موافق نیستم، آگاهی تنها کافی نیست. چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا. درکنار آگاهی اجتماعی باید قوانینی هم بوجود بیاید. البته این قوانین همه جا وجود دارد منتها اجرا نمی شود. حکومت های دیکتاتوری این قوانین را زیر پا می گذارند. من معتقدم صرف نظر از مسئله آفرینش که هنوز علم جوابی بهش نداده، برای اینکه جهان چهارده و نیم میلیارد سال پیش در یک لحظه به وجود آمده با آن بیگ بنگی که می گویند، باز هم اینها نظریه است. قطعیت ندارد. و نقاط گنگ خیلی زیاد دارد. پایین تر که بیایید چهار و نیم میلیارد سال پیش که زمین تشکیل شد حیات چگونه در روی زمین بوجود آمده و ... باز هم اینها دو تا سه تا نظریه است و هیچکدام قطعیت ندارد. خوب من آنجا ها را به خدا نسبت می دهم. ولی من معتقدم خدایی که اینجا هست در قلب ما است، قلب هر کس دو بخش دارد: بخش خدایی، بخش شیطانی. اگر شما کار خوب می کنید احساس خوبی دارید. من معتقدم که هر کسی کار خوب انجام بدهد قسمت خدایی قلبش را تقویت کرده، و اگر کار بدی انجام بدهد قسمت شیطانی قلبش را. و اگر چنانچه این آدم کوشش کند که قسمت خدایی قلبش باز شعار نباشد؛ یعنی پنج دقیقه قبل از خواب از خودشان بپرسند که در این روزی که گذشت چه کار کرده اند؟ این کارهایی که کرده ای چند درصدش بابت حسادت، نفرت، کینه و دشمنی بوده و چند درصد آن بابت عطوفت، مهربانی، عشق، علاقه و محبت بوده است؟ این ها مهم است واقعا. اگر ما خودمان را مرور کنیم، این قسمت خدایی قلب تقویت می شود. یعنی آدم نزد خودش نباید شرمنده باشد.
مهرگان: این دقیقا همان نکته ای بود که گفتم. همه اینها یی که شما گفتید به دین ربطی ندارد. در هرشکل اجازه بدهید که بحث را کمی متنوع تر کنیم. چطور به کار نگارش کتاب رو آوردید؟
قندهاری: من از دانشگاه "لوی ویل" پذیرش داشتم، پس از آن به ایران برگشتیم. و سال بعد در ایران مسئله انقلاب پیش آمد و نظام عوض شد و همه چیز در هم شد. همه دانشگاه ها بسته شد. انقلاب فرهنگی پیش آمد و در این زمان من شروع به نگارش کتاب کردم. این کتاب مربوط به درس جدیدی که در سال آخر دبیرستان گذاشته بودند می شد. نگارش این کتاب هفت تا هشت ماه طول کشید. عنوان این کتاب "جبرو آنالیز" بود وچون این درس جدیدی بود بسیار سروصدا کرد. چون امکان تایپ فراهم نبود، ما این کتاب را به خوشنویسی دادیم و کار بسیار جالب در آمد. تا جای که من مطلع هستم این کتاب حدود صد بار تجدید چاپ شد ولی دوستان من می گویند بیشتر از دویست بار چاپ شده است. البته من بیشتر از چهارده بار حق تالیف نگرفتم. خوب ایران است دیگر. حساب و کتاب ندارد. مثلا کتاب شما (شما این کتاب را نوشته اید) را می گیرند و به علت اینکه حق تالیف ندهند این کتاب را به چاپخانۀ دیگری می دهند و وارد بازار می کنند و شما نمی دانید که آیا این کتاب از طریق انتشارات شما چاپ شده یا از طریق انتشارات دیگر. مثلا، گروه فرهنگی علامه مال خود ما بود، یکی از دوستان به من گفت که این سری کتاب های علامه را در جلوی دانشگاه می فروشند. من به یکی از این کتاب فروشی ها زنگ زدم و سئوال کردم: "که این کتاب هایی را که شما می فروشید آیا مولفین برای شما نوشته اند یا نه؟" گفت: "بله" گفتم: "این جبر و آنالیز را کی برای شما نوشته؟" گفت: "آقای قندهاری، یکی از دوستان من است." من خودم قندهاری هستم که دارم با او صحبت می کنم و اصلا خبر نداشتم. ببینید تورا به خدا، آخه ما که اهل دادگاه و کلانتری نیستم، دنبال کار را بگیریم و حتی اگر وکیل هم که بگیری خودت دیگر شرایط را می دانی. گفتیم خیلی ممنون و خداحافظ. متاسفانه اینجوری است. اینجا قانون کپی رایت دارد. وقتی شما کتاب را کپی رایت کردید اگر کسی کپی رایت را رعایت نکند با قانون طرف است و نه با شما.
مهرگان: اولین کتابی که نوشتید چه بود؟
قندهاری: اولین کتابم را در سال 52 نوشتم به نام "راهنمای جبر ششم ریاضی". من کلاس کنکور درس داشتم. از طرف انتشارات دو جلد از این کتاب را برایم آوردند. کتاب قطوری هم بود. من بسیار هیجان زده بودم، وارد کلاس شدم. و وقتی که شروع به حل مسائل کردم بیشتر مسائل را اشتباهی حل کردم. البته من همواره به شاگردانم می گفتم هر زمان که من اشتباهی می کنم به من یادآوری کنند. و آن روز یکی از شاگردان به من گفت که استاد چه اتفاقی افتاده؟ امروز بیشتر از روزهای پیش اشتباه می کنید. من هم چون نمی خواستم در مورد کتاب حرف بزنم، گفتم امروز یک مقدار حواسم پرت است. این کتاب خیلی کتاب ارزشمندی بود. واقعیتش این است که، آن زمان هر وقت که این کتاب چاپ می شد به من 100 هزار تومان می دادند. این مبلغ برای آن زمان خیلی پول بود.
مهرگان: پس اینطورهم نیست که می گویند آنهایی که کار فرهنگی می کنند گشنه می مانند؟
قندهاری: البته در کار فرهنگی مقوله تدریس و نوشتن جداست. حتی کار ترجمه هم جداست. ولی درست است که می گویند همه کارهای فرهنگی است. من واقعا نیرو گذاشتم. من روزی 13 تا 14 ساعت می نوشتم. یک شب دوستی آمد و به من گفت که امروز جایی نرفتی؟ گفتم مگر امروز چه روزی است؟ گفت: امروز سیزده بدر است.
مهرگان: خانواده شما از این وضع شکایتی نداشتند؟ آیا شما را پشتیبانی می کردند؟
قندهاری: نه آنها شکایتی نداشتند. در خانه ما 11 تا کتابخانه وجود داشت. مثلا یک آپارتمان 200 متری 11 تا کتابخانه داشت. تمام زندگی ما کتاب بود. شما زمانی که کتابی می نویسی، باید کتاب های زیادی در دسترس شما باشد. چون باید مراجع مطمئنی داشته باشی، مطالعات گسترده ای داشته باشی. کتاب داستان که نمی نویسی که همه اش را از خودت دربیاوری. شما می دانید که وقتی ریاضی را غلط بنویسی آبرویت رفته است. نمی توانی غلط بنویسی.
مهرگان: بیشتر تخصص ریاضی شما در کدام زمینه بود؟
قندهاری: حساب دیفرانسیل و انتگرال. که در انگلیسی به آن Calculus می گویند.
مهرگان: و فرمودید که 42 سال هم که تدریس کرده اید؟ درست است؟
قندهاری: بله.42 سال. من 30 سال برای آموزش و پرورش درس دادم. البته واقعیتش آن است که شما وقتی دبیر ممتازی باشی، مثلا من آن زمان که به تهران منتقل شدم؛ اسم دبیرستانی که در تهران درس می دادم پهلوی بود. در آن زمان شش کتاب از ریاضی در سال آخر دبیرستان تدریس می شد، جبر، مثلثات، حساب استدلالی، هندسه ترسیمی، هندسه رقومی و هندسه مخروطات. مدیر دبیرستان از من پرسید که شما چه چیزهایی را درس می دهید؟ من گفتم که شما هر کدام را بخواهید من درس می دهم. ولی من به جای 22 ساعت فقط 12 ساعت تدریس می کنم. گفت آقا قربان شما بروم، ممنون شما هم هستیم. من حالا از آن طرف چه می کردم. مثلا دو تا کلاس ششم ریاضی را یعنی دو تا 30 نفر را باهم مخلوط می کردم. یعنی 60 نفر، چون بچه های جنوب شهر بودند، آنها بضاعت علمی شان پایین بود. به جای اینکه هفته ای 4 ساعت درس بدهم هفته ای 8 ساعت درس می دادم. توجه می کنید یعنی دو تا کلاس را قاطی می کردم عملا 24 ساعت درس می دادم ولی در اصل برای من 12 ساعت بود.
مهرگان: آیا خاطرۀ بیاد ماندنی از دوران تدریس دارید؟
قندهاری: بله در همین دبیرستانی که عرض کردم، یک روز دیدم که مدیر مدرسه خیلی دورو بر من می گردد، البته ایشان بسیار مرد متشخصی هم بود. شک کردم .از ایشان پرسیدم که امروز جریان چیست که من شما را زیادتر زیارت می کنم؟ گفت: والا این کلاس بغلی اصرار دارند که شما بهشان درس بدهید و همانطور که می دانید این شاگردان آه در بساط ندارند. اینها ناهار ندارند که بخورند. شما هم که می دانم وقت ندارید. آن موقع یک ساعت و نیم دو ساعت در ظهر برای ناهار تعطیل بود. گفتم آقا من قبول می کنم و به آنها درس می دهم. این مطلب مربوط به سال 50 است. گفتم که مبصر کلاس را صدا کنید بیاید اینجا. مبصر را صدا زدند، به رئیس مدرسه گفتم شما تشریف ببرید. به مبصر گفتم که پسرم شما این 50 تومان را بگیر برو برای کلاس نان و پنیر بخر و بین بچه ها تقسیم کن برای من هم یک سهم بگذار. من می آیم سر کلاس و هفته ای دو روز به شما درس می دهم. آنها هم نان و پنیر را خریدند و آمدند. بچه های جنوب شهر آن زمان خدا را بنده نبودند. من خودم آدم قدبلندی هستم ولی اکثر آنها از من هم بلندتر بودند. بعد کفش که نمی پوشیدند. کفش هایشان به صورت رخ رخ روی زمین می کشیدند، همه شان داش مشتی بودند و من خاطرات قشنگی از این زمان به یاد دارم. آقا ما تمام سال، هفته ای صد تومان (به علت اینکه دو بار در هفته می رفتم) می دادیم و سر کلاس آنها می رفتیم و پولی هم که نمی گرفتیم. خدا می داند این بچه ها، همه کاره ای شدند برای خودشان. که هر زمان من مشکلی داشتم آنها رفع می کردند. یکی از ویژگیهای کار تدریس همین است. من واقعا مزد خودم را از این بچه ها گرفتم.
مهرگان: یکی از ویژگی های معلمان ارزیابی است. شما خودتان را چطور ارزیابی می کنید؟
قندهاری: خصیصه بزرگ من این است که نسبت به هیچ کس و هیچ چیز حسادت ندارم. نه اینکه فکر کنید من اصلا به مادیات اهمیت نمی دهم، مادیات برای زندگی روزمره لازم است، ولی برای بدست آوردن مال هیچ تلاشی نکرده ام. خوب وقتی که شما حسادت نداشته باشید حرص خیلی چیزها را نمی خورید، با آسایش و آرامش زندگی می کنید و نکات مثبت مردم را خواهید دید. در مورد روابط اجتماعی، من این نکته رابه دوستان خود هم می گویم، شما وقتی پنج بار از این آقا تعریف کنید، دیگر ایشان رویشان نخواهد شد که در مورد شما بد بگویند، این یک تربیت اجتماعی است. درست است که می گویند اخلاق افراد بزرگسال تغییر نمی کند ولی من به این نکته معتقد نیستم.
البته من معتقدم که خدا به من بیش از ظرفیتم لطف کرده است. من این را قلبا می گویم، تعارف هم ندارم. برای اینکه من می توانستم توی فرقه های دیگری بیفتم. 35 تا کتاب ریاضی به فارسی دارم که در ایران چاپ شده است. دو تا کتاب ریاضی به زبان انگلیسی دارم که در دانشگاه کالیفرنیا زیر چاپ هست. 32 تا کتاب بیوگرافی از انگلیسی به فارسی ترجمه کرده ام که 18 تای آنها چاپ شده. خوب ببینید این ها توفیق است. من از خواندن لذت می برم، از اطلاعات لذت می برم. وقتی که آدم می فهمد که دنیا چطوری بوده، چی شده، چرا اینطوری و چرا آنطوری شده، این آدم را راضی می کند. مثلا من وقتی دیوان حافظ را می خوانم خدا می داند که مست می شوم. اینقدر لذت می برم.
مهرگان: ببینید من همیشه برام این سوال مطرح بوده که چطور ما ایرانیان از لحاظ خصایص اجتماعی و فرهنگی در طی سال ها تغییر چندانی نکرده ایم. مثلا شما حکایات سعدی را که می خوانید می بینید ماجراهایی که سعدی از آنها می نالد هنوز که هنوز است وجود دارد. به نظر شما چه چیزی باعث ناسازگاری ما ایرانی ها شده است؟
قندهاری: دو چیز، دین و دیکتاتوری. منظورم قسمت هایی از دین است که به صورت ابزاری از آن استفاده استفاده شده.
مهرگان: آیا از شخص خاصی در زندگی خود تاثیر گرفته اید؟
قندهاری: بله من در زمینه ریاضیات ازشخصی به نام دکتر منوچهر وصال که اگر در قید حیات هست خدا حفظش کند و اگر فوت شده اند، خدا رحمتشان کند، بسیار آموختم. یعنی یک جمله ایشان به جان من نشست. یک درسی داشتیم به نام آنالیز ریاضی، و به ما از کتابی که خودش ترجمه کرده بود، درس می داد. رفتیم امتحان دادیم برگشتیم. یکی گرفت 10، من گرفتم 8 و بقیه صفر گرفتند. آنهایی که صفر گرفته بودند وقتی استاد سرکلاس آمد، به استاد گفتند که یعنی ما واقعا صفر گرفتیم. حتی به اندازه یک یا دو هم ننوشته بودیم؟ ایشان گفتند: من فهمیدم که شما این درس را نفهمیدید. این درس یک ریاضی معمولی نیست که شما حفظ بکنید و بیایید سرکلاس مسئله حل بکنید. نه. من از نوشته شما فهمیدم که شما این درس را نفهمیدید. دوباره همه شما بیایید امتحان بدهید. برای بار دوم مثلا فرض کنید من شدم 15 و از یک کلاس 25 نفری، 15 نفر باز هم صفر شدند. یعنی اصلا یک و دو و شش نمی داد. بلکه فقط صفر می داد. بعد برای ما توضیح داد، گفت ببینید این ریاضی نیست که بگوییم از اینجا به اینجا می رسیم، بلکه بیاید ببینید چه داریم و فکر کنید ببینید که چه نتایجی از این بدست می آید. و می گفت که این باعث تفکر ریاضی می شود. در آن موقع که 19 یا 20 سال داشتم این حرف خیلی به دلم نشست ودر زندگی این گفته را به کار بردم. حتی برای ترجمه کتاب های غیرریاضی هم من اول کتاب را از اول تا آخر می خوانم. از یک کتاب 50 صفحه ای حتی ممکن است 30 تا از لغاتش را هم بلد نباشم، بعد لغاتی را که معنی اش را هم می دانم در فرهنگ لغت نگاه می کنم تا شاید معنای بهتری برای آنها پیدا کنم. این کار مدت زمان بیشتری وقت می گیرد ولی در عوض کار بهتر در می آید.
به اعتقاد من خیلی خوب است که آدم به جایی می رسد که می فهمد هیچ نمی داند. می دانید در زندگی وقتی سن آدم بالا می رود و مطالعاتش نیز زیاد می شود به یک نتایجی می رسد. من معتقدم اگر شما می خواهید از نقطه A به نقطه B برسید، این پروسه رسیدن اهمیت دارد. خود نقطه B اهمیت ندارد. مشکل عمده این است که افرادی اصلا نقطه A و نقطه B را نمی دانند. خیلی ها نمی دانند که از زندگی چه می خواهند.
مهرگان: البته این که می فرمایید مسئله ساده ای هم نیست. یافتن جواب این سوال معمای خیلی هاست. در مورد خودتان چه طور؟ انگیزه زندگی شما چیست؟
قندهاری: بعضی ها فکر می کنند که زندگی فقط برای تفریح کردن است، من می گویم نه، من معتقدم، دیگران ساختند و ما استفاده کردیم، ما باید بسازیم و آیندگان استفاده کنند.
مهرگان: به گمانم در جایی می خواندم که شما با احمد شاملو هم دوست بودید. می توانید قدری در مورد شعر نو، شاملو و آثارش، و دیگر شاعران شعر نو، از دیدگاه خودتان توضیح مختصری بدهید؟
قندهاری: من یک دوست دوران کودکی دارم به نام آقای ع. پاشایی. ایشان بسیارمعروف هستند. ما دوران کودکی با هم دوست بودیم دوران دبستان و دبیرستان با هم بودیم ولی در دانشگاه در دو رشته مختلف تحصیل می کردیم. البته در یک دانشگاه. ایشان مترجم خیلی خوبی هستند. به طوری که یک جلد از کتاب تاریخ ویل دورانت را خودش به تنهایی ترجمه کرده است، این کتاب بسیار سنگین است، و اگر به لیست مترجمان کتاب تاریخ ویل دورانت نگاه کرده باشید می دانید که یک کتاب را بیشتر به صورت گروهی، ترجمه کرده اند ولی ایشان قبلا، حتی قبل از اینکه مسئله چاپ مطرح شود، این کتاب را ترجمه کرده بودند. می دانید که، اشعار هم در فارسی و هم در کشورهای دیگر موزون و مقفی بوده است. حالا من خیلی اطلاع ندارم، ولی همانطور که می دانید، پاریس مرکز ادبیات جهان بوده است. در پاریس شخصی به نام بودلر ظاهرا، این قانون را شکست و شعر را از حالت موزون و مقفی خارج کرد و به صورت آزاد شعر را مطرح نمود. در ایران هم نیما این کار را کرد. شعر نو اینطور نیست که هر چی دلت خواست بگویی.
درایران متاسفانه این طور مطرح شده. شاعران ما نثر را زیر هم می نویسند و می گویند که این شعر نو است. حتی این حرف در مورد شاعران معروف اشعارنو هم صدق می کند. مثلا شعر صدای پای آب، آقای سهراب سپهری که این همه هم سینه برایش می زنند، اینقدر بی ربط است در بعضی از قسمت هایش که حد ندارد. مثلا در قسمتی از شعر می گوید که: و هواپیمایی که در اوج هزاران پایی، خاک از شیشه آن پیدا بود. اولا هواپیما خاک روی شیشه اش نمی نشیند. آخه اصلا کجای این شعرگونه است. و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح. اینها رابطه ای به هم ندارند. اینقدر این آدم پرت و پلا گفته است، ولگردی در کوچه زن. چرا به زن توهین می کنید؟ جای دیگری می گوید که نسبم شاید روزی به زن فاحشه در شهر بخارا برسد. نسب تو تنها به خودت مربوط نیست به همه نزدیکان شما هم مربوط است. حوض موسیقی، مگر حوض هم موسیقی داشته؟ حوض آب راکدی است که بعد از مدتی فاسد می شود. این کجایش موسیقی دارد؟ تازه این شعر از آن شعرهایی است که خیلی ها دوستش دارند و در موردش تعریف می کنند. این را برای این گفته ام که به این نکته اشاره کنم، در دنیا آزاد نیست شعر گفتن. یعنی یک سری منقد داریم که آنها شعر را تجزیه و تحلیل می کنند، و شاعر را مورد استنتاخ قرار می دهند. چون ماهیت شعر در قسمت درونی شعر اهمیت دارد. در فرانسه ژرژپمپیدو، که رئیس جمهور فرانسه هم بوده، یکی از بزرگترین مفسرهای شعر جهان است. در ایران هم دوست من، آقای پاشایی، این سمت را دارندکه بیشتر هم شعر شاملو را آنالیزو تجزیه و تحلیل می کرده، چون همانطور که می دانید بنا به رابطه دوستی که من با ایشان دارم، رفت و آمد من به خانه ایشان به صورت قرار ملاقاتی نبود. ایشان در تهران زندگی می کردند، زمانی که به دیدار ایشان رفته بودم. وارد خانه شدم، شنیدم که عربده دو نفر بلند است. یکی از ایشان آقای شاملو و دیگری آقای پاشایی. آقای پاشایی به آقای شاملو می گفت: آقا جان تو نمی فهمی. این اینجوری است، او هم زیربار نمی رفت. من که رسیدم بعد از سلام و علیک مختصری که با ایشان کردم، دیدم باز این دعوا ادامه دارد، خلاصه من میانجی گری کردم، آخرش شاملو قبول کرد که پاشایی درست می گوید و ایشان حق دارند.
مهرگان: پس این اولین برخورد شما با آقای شاملو بود؟
قندهاری: بله این اولین برخورد من با ایشان بود. تابستان ها که به شمال می رفتیم من ویلایی در دریاکنار داشتم، ایشان هم به شمال می آمدند و به انتشاراتی که در شمال داشتند سر می زدند، البته در شمال همه دور هم بودیم و من از این دور هم بودن ها استفاده می کردم، و به اصطلاح مطالبی که در مورد شعر می گفت، ارزشمند بود. البته می دانید که معمولا این جور افراد، نقطه ضعف هایی هم دارند. خودشان را خیلی برتر می دانند. مثلا تصور کنید کتاب حافظ را آقای شاملو نوشته است. البته نباید از حق گذشت که در این باره زحمت زیادی هم کشیده اند، البته در نگارش حافظ بعضی از ابیات را جابه جا کرده که در این باره مدعیانی هم بوجود آمدند، از جمله آقای پاشایی، که ایشان به آقای شاملو می گفتند: به چه حقی این بیت را جا به جا کردی، دلیل، مدرک و ماخذ شما برای چنین کاری چیست؟ بعضی وقت ها ما سر این مسئله دعوای می کردیم. بعد ازمدت ها یکی از افرادی که در جمع بود به آقای شاملو گفت، آقای شاملو، شما در شعر نو خیلی وارد و مسلطی. افکارت خیلی خوب است. خیلی شعرهایتان زیباست ولی شعر حافظ اصلا حالیت نیست. البته من واقعا ارادت خاصی به همه شعرا دارم. نمی دانم که شما چقدر با اشعار اخوان ثالث آشنا هستید، اخوان ثالث از شعرایی است که به شعرشان مماس است. شعرا معمولا شعرشان از صداقت و پاکی، عشق و محبت و صمیمت صحبت می کند ولی خودشان اینگونه نیستند. ولی اخوان ثالث خیلی به دل من می نشیند زیرا، ایشان عمل و صحبتشان یکی است.
شعرهای اخوان ثالث را که می خوانید می بینید که باب جدیدی در شعر باز کرده است. مثلا بعضی از افعال را آخر می آورد، بعد بعضی از فاعل ها را آخر می آورد ولی یک فرم قشنگی درست کرده است، مثلا این شعر "لحظه دیدار" که کوتاه هم هست را برایتان می خوانم:
لحظه دیدار نزدیک است / باز من دیوانه ام، مستم / باز می لرزد دلم، دستم / باز گویی در جهان دیگری هستم / های، نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ / های، نپریشی صفای زلفکم را، دست / آبرویم را نریزی دل، ای نخورده مست / لحظه دیدار نزدیک است.
این شعر هم لطیف است، هم زیباست.
شاملو یک شعر دارد به نام بودن که بسیار زیباست و درد آلود. نمی دانم شما مسئله فانوس آویزان کردن را می دانید یا نه؟ زمان قدیم در ایران، وقتی حادثه ای پیش می آمد، اگر مثلا بیماری شایع می شد، این خانواده های بی بضاعت و تنگ دست بیشتر تلفات می دادند. جنگ که می شد، این گروه بیشتر می مردند. زلزله می آمد، خانه های این افراد بی بضاعت بیشتر خراب می شد، چون خانه هایشان در برابر زلزله مقاوم نبود. یعنی این ها بیشتر آسیب پذیر بودند، خوب پیش می آمد که مثلا یک زن و شوهر جوانی تعداد زیادی بچه داشتند. کوچکترین آنها 6 ماهه و بزرگترین آنها 7 ساله بود، به یک علتی شوهر می مرد، از طریق بیماری و یا در اثر تصادف و ... این زن جوان هم محمل کاری نداشت، و به کسی هم نمی توانست تکیه بکند، چرا که همه خانواده او مثل پدر و خواهرش و برادرش هم مثل خودش گرفتار بود، بعضی هایشان که هیچ کسی را نداشتند، در یک محله ای جمع می شدند - البته من شهرستان ها را می گویم، از تهران آن زمان خبر ندارم - خودشان همدیگر را می شناختند، اینها شب ها که بچه هایشان می خوابیدند، فانوس به در خانه آویزان می کردند و بدین ترتیب مردان را به خانه دعوت می کردند، توی اطاقشان هم پرده می کشیدند، و بدین ترتیب شکم بچه هایشان را پر می کردند. فانوس آویزان کردن این معنی را می دهد. من هر وقت که این مسئله را بازگو می کنم، اشک در چشمانم جمع می شود.
شاملو می گوید:
گر بدین سان زیست باید پست،
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم،
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست.
اگر زنی برای سیر کردن شکم بچه هایش این کار را می کند، اصلا اسمش فحشا نیست، به نظر من اسمش گذشت است. فداکاری است. این زن قابل تقدیر است. امروز ممکن است تن فروشی شغل شده باشد، ولی کار این زن جرم نیست.
من یک فیلمی را دو سه سال پیش دیدم که مربوط به آفریقا بود. با خانمی که این طور زندگی می کرد مصاحبه می کرند، من حقیقتا مدت ها حالم بد بود و بعد این را نوشتم:
چه غمناک است و دردآلود
حال روز بعضی از زن های آفریقا
می فروشند آن تن خود را به این و آن،
گه و بی گاه
کودکان تشنه، گرسنه، سخت بیمارند
پدرشرمنده و سردر گریبان است
او می گفت یک بار مردن بهتر از هر روز مردن نیست
و زن می گفت: ای آزادگان مردم
جایی که حتی آب هم برای بچه هایم نیست
و نانی سدِ جوی کودکانم نیست
بازهم روسپی بودن جرم است و شرم آور؟
هر زمان که این متن را می خوانم متاثر می شوم. حالا شما ببینید، اینجا هزینه یک سگ معادل هزینه یک خانواده در افریقا است. من خبر دارم که نگهداری یک سگ در ماه تقریبا 150 دلار هزینه دارد. من همین 3 ماه پیش شنیدم، یک سگ مریض شد و 5000 دلار هزینه عمل جراحی شد. یک خانواده 5 نفره آفریقایی که شامل پدر و مادر و سه فرزند باشد روزانه هزینه زندگی شان 5 دلار می باشد.یعنی 150 دلار ماهانه. من این را نمی فهمم. من نمی گویم که اینها خرج آنها را بدهند. من می گویم برای رفع این مشکل باید فکر کرد. آنها هم بشر هستند. آنهایی که دست اندرکارند متاسفانه آنهایی که قدرتمند هستند، بیشتر فکر جیبشان هستند، آنهایی که دانشگاهی هم هستند را که کسی به بازی نمی گیرد. الان شما هر چقدر که درس بخوانید کارگر ثروتمندان هستید. شما اگر دکترای کامپیوتر هم داشته باشی، باز هم باید بروی برای کسی کارکنی. حتی اگر خودتان شرکت درست کنی، باز هم بالا دست و پایین دست داری، این همان نظام سرمایه داری است. این همه دانشگاه های معتبر در سراسردنیا وجود دارد، همه آنهایی که دکترای اقتصاد دارند را در نظر بگیرید، کدام یک از آنها میلیارد است؟ ثروت نتیجۀ کار نیست مربوط به فساد سیستم است. مربوط به زد و بند است. متوجه منظور من هستیدکه؟!!
همین سه ماه پیش در حراجی در لندن، مجسمه یک مرد سیاهپوست را که از برنز بود، 65 میلیون پوند خریدند. آیا این پول کار است؟ یعنی این پول از طریق حقوق ماهیانه جمع شده؟ این ثروت مال فساد سیستم است.
به اعتقاد من وقتی که شاعری شعر می گوید، ادبیات گسترش پیدا می کند، ادبیات وسیع می شود. ولی باید شعری باشد که ضمنا معنی داشته باشد، ضمنا باید اثر گذار باشد من معتقدم که شعر جدید باید شعر زندگی باشد و نه برای زندگی. شعر جدید باید خود زندگی باشد.
شعرزمستان اخوان ثالث را که می خوانید، زمستان طبیعت نیست بلکه در مورد روابط اجتماعی است ولی در قالب زمستان طبیعت بیان شده است.
مثلا شعر عقاب خانلری را که می خوانید لذت می برید. خدا رحمتشان کند، ایشان یک موقع رئیس دانشگاه ما هم بوده اند، چقدر مرد افتاده ای بود، البته ایشان می آمدند و بین دانشجویان قدم می زدند و به همه هم پسرم و دخترم می گفتند. دست می انداخت روی شانه ات و می گفت پسرم چطوری؟ حالت خوب است؟ مشکلی نداری؟ الان را نگاه کنید، رئیس دانشگاه را مگر می شود که ببینید. ایشان بین زنگ های تفریخ بین دانشجو ها قدم می زد و احوال می پرسید. ایشان حدود 70 سال داشتند. چقدر مرد متین و موقر و فهمیده ای بودند. بسیار دوست داشتنی و با صداقت. این آدم اگر شعر عقابش را خوانده باشید، این شعر عقاب واقعا در مورد زاغ و عقاب نبود، بلکه این شعر یک شعر تمثیلی است، منظور شعر این است که، اگر می خواهید درست زندگی کنید باید مثل عقاب زندگی کنی ولی اگر می خ
مطالب مشابه :
احمد قندهاري
احمد قندهاری هستم. متولد 1319 از ساری و حدود 42 سال در ایران تدریس کردم. برای مثال ما با دکتر
درباره آرزو
دکتر احمد قندهاری جراح و متخصص مغز و اعصاب بعنوان عضو کمیسیون پزشکی آرزو – دکتر علی هادیان
منابع مطالعاتی و سر فصل های کلی دروس کاردانی به کارشناسی معماری
· مصالح ساختمان- احمد حامی ایستایی هنرستان- دکتر علی جبر حساب آنالیز – احمد قندهاری;
آدرس مطب اساتید دانشگاه ایران بیمارستان فیروزگر
دکتر غلامرضا رئيسی و دکـتر تقاطع بزرگراه جلال آل احمد و دکتر قندهاری فوق
276 - تشکـر ویژه از پزشکـان ِ با شـرف ِ ایــرانمـان !
دکتر احمد سوداگر دکتر اسماعيل ميرزائی دکتر مهدی قندهاری دکتر مهدی مزرعه شاهی
حمایت برخی از مردم از رضا جلالی در بیانیه های خود
طرفداران و هواداران دکتر "رضا جلالی 2 _ شیخ غلام قندهاری 3 _ شیخ احمد مازندرانی
منابع مطالعاتی و سرفصل های کلی آزمون کاردانی به کارشناسی معماری
ایستایی هنرستان- دکتر علی جبر حساب آنالیز – احمد قندهاری جزوات
برچسب :
دکتر احمد قندهاری