همشاگردی سلام
سلام دوستای گلم
اول مهر همتون مبارکصبح که میومدم یه عالمه بچه مدرسه ای با لباسهای نو و مرتب و اتو شده و کفش هایی که هنوز کفشون فرصت خاکی شدن توی خیابون رو پیدا نکرده و کیف هایی که هنوز نو و تمیز و کاملا آهار دار روی کول بچه ها خودنمایی میکردن نظرو رو جلب کردهمزمان سرود همشاگردی سلام هم از رادیو پخش میشد و منو برد به حال و هوای اول مهر سال ۶۹... خدای من چقدر زود بزرگ شدم ... چقدر زود گذشت ... چقدر ناز و معصوم بودم تو اون لباس مدرسه ... خودم رو دیدم با یه لباس فرم طوسی ومقنعه طوسی رنگ و یه کیفی که دیگه الان مدلش پیدا نمیشه ... دست تو دست مامانم رفتم مدرسه ... اون موقع این همه رنگهای شاد برای لباس ها استفاده نمیشد و اینقدر تنوع نبود ... دلم برای خودم تنگ شد ... برای اون مقنعه ایکه به سرم گشاد بود ... برای مانتویی که جیب هاشو خیاطش لای درز بغل در آورده بود و من برای اینکه چیزی رو از توش بردارم خیلی اذیت بودم ... برای راحله کوچولویی که با دیدن خانم ناظم خودشو به من چسبوند و من دلم میخواست خودمو وارد تر نشون بدم ... هر دومون کلاس اول بودیم ... از جشن شکوفه ها خبری نبود ... یهو رفتیم قاطی بقیه بچه ها که از ما بزرگتر بودن و با هم آشنا بودن و ما همه غریبه تو یه محیط جدید و غریبه ... راحله رو خانم ناظم برد سر صف خودش و به منم گفت برو کلاس ۷/۱ خانم خالقی ... یادش بخیر خانم خالقی ... من بودم توی هیاهوی مدرسه و روز اول ... مدرسه که تموم شد رفتم دنبال راحله ... قرار بود بریم سوار سرویسمون بشیم ... دیگه مامانمون نمیومدن دنبالمون ... رفتم و به مهماندار سرویس گفتم شهرک میرید ؟ گفت نه ... بین اون همه سرویس نمیدونستم سرویس ما کدومه ... مسیر مدرسه از خونمون خیلی دور بود ... راحله ترسیده بود ... منم بهش گفتم یادمه با مامانم که میایم خرید این خیابون رو باید مستقیم بریم پائین انقدر باید بریم تا به یه ساختمون آجری برسیم ... همونجا که رفتیم و واکسن زدیم ( که بعدنا فهمیدم ساختمون مرکز بهداشت بوده ) بعدش میپیچیم تو اون کوچه و باز میریم بالا ... بیا با هم بریم من بلدم ... مدرسه ما خیابون 33 بود و تا خیابون 7 باید میومدیم ... بعد میپیچیدیم تو کوچه 7 و ادامه ماجرا ...
راه افتادیم و راحله خیلی ترسیده بود ... منم دلداریش میدادم و چون جثه اش از من ظریفتر بود من خیلی حس بزرگتری میکردم ... رسیدیم به خیابون 30 که اصطلاحا 20 متری افسریه گفته میشه ... رد شدن از اونجا دردسری بود ... نمیدونستم چکار کنم ... رفتم چسبیدم به یه خانمی و گفتم میشه ما رو رد کنی ... خانمه خیلی مهربون بود و دستمون رو گرفت و رد کرد ... به راحله گفتم نترس دیگه الان میرسیم ... حالا تازه 3 تا خیابون اوده بودیم پائین ... فقط دنبال یه خونه با یه دیوار آجری میگشتم ... هر چی میومدیم هوا رو به تاریکی میرفت و من نمیدونستم چقدر دیگه باید بریم ... راحله ترسیده بود و من نمیخواستم بفهمه که نمیدونم چقدر باید بریم ...
از طرفی هم مامانم سر کوچه منتظر ما بوده که با سرویس بریم ... وقتی سرویس میرسه و میبینه من و راحله نیستیم خیلی نگران میشن ... مهماندار هم میگه ما رو ندیده ... با بابا سوار ماشنین شدن و تمام مسیری رو که ممکن بوده ما ازش رد بشیم رو گشته بودن ...چند بار تا دم مدرسه رفتن و برگشتن ... ولی ما چون خیلی کوچولو بودیم ندیده بودنمون ... خلاصه من یهو وسط خیابون ماشین بابام رو شناختم و از ذوق دست راحله رو رها کردم و پریدم وسط که خدا رو شکر بابا اینا هم متوجه ما شده بودن و مامان اومد پائین ... بعد فهمیدم تا خیابون 16 اومده بودیم ... من و راحله رو که خیلی خسته بودیم سوار کردن و بردن خونه ... ما هم کلی غر زدیم که سرویسمون نیومد ... از فرداش مامانم ما رو سوار سرویس کرد و به خاله پروین مهماندار سرویسمون گفت که دیروز بچه ها رو جا گذاشته بودین و دیگه بار آخرتون باشه و این حرفا ...
اون روز اون مسیر برای من خیلی طولانی بود و فکر میکردم اخر دنیام ... ولی خوب خدا رو شکر گم نشدیم ...
راحله رو آخرین بار توی عروسیش دیدم و دیگه الان 1ساله ازش خبری نیست ... دوران ابتدایی رو با هم توی یه مدرسه بودیم و یادمه همیشه از درخت پر گل روبروی خونه مادربزرگش برای خانمشون گل میچید و به من پز میداد چون ما از اون درخت ها نداشتیم و اجازه نمیداد من ازشون بردارم ... خدایی خیلی نامردی بوده ها ...
یادش خیر ظرف گچ های رنگی ... یادش بخیر یقه ها و تل های سفید که باید توی کلاس میزدیم ... یادش بخیر عکس های اول کتاب فارسی ... اون گربه ای که بافتنی ها رو میشکافت ... او سگی که دنبال گربه میرفت بالای درخت
هنوز دفتر مشق و ریاضی و دیکته سال اولم رو دارم ... مامانم تمام دفتر دیکته ام رو برام حاشیه زده بود و نقاشی کشیده بود ... چقدر مداد گلی ها خوش رنگ بودن اون روزها ... حروف جدید رو باید با قرمز مینوشتیم ...
بعدا نوشت : چقدر از فکر کردن به این بچه هایی که در این روز پدر و مادرشون کنارشون نیستن دلم گرفت ... خدایا خودت به داد دلشون برس
سوال : آیا شما هم قالب من را نمیبینید؟یا فقط خودم این مشگل رو دارم و قالبم رو نمیبینم؟؟؟؟؟
اصلاح نوشت : فعلا یه قالب موقتی گذاشتم تا ببینم بعد چی میشه
مطالب مشابه :
ارایشگاه شیراز
گالری عروس شاهدخت - ارایشگاه شیراز - گالری عروس شاهدخت هدفش شاد کردن شماست حتی با کوچکترین چیز.
قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی
ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی - امروز با هم ... گالری عروس سازان .... برای من خیلی جالب بود تا حالا عروسی شمالی ندیده بودم .
ماجراهای عروسی - 1
ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 1 - امروز با هم بودن را تجربه می ... گالری عروس سازان ... یادمه چند روز قبل از عروسی حسابی عصبی شده بودم .
بله برون
گالری عروس سازان ... ازشون خواهش کردم که برای من اگر به عنوان عروس اولشون قراره کاری انجام بدن فقط برای خودم باشه . ... حتی کسی که بعد از من به عنوان عروس بیاد .
بعدا نوشت + عکس
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.
مهمانی پاگشا
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / .... موضوع خاطره ها. جشن عروسی · عشقولانه های مجردی.
هفتگی نوشت
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... زن عموی مهدی همه اش به پسرش میگفت از خدا بخواه همسرت مثل عروس عموت باشه ... کدبانو وخانم و ...... کلا اخلاقی که
همشاگردی سلام
گالری عروس سازان · پروفسور محمد حسين سلطان زاده ... روزانه هاي يك تازه عروس {خانوم خونه} · آنشرلی با موهای زیتونی / ... خاطرات کهنه عروس · عروس بی سیاست · مطبخ رویا.
دوران عقد
گالری عروس سازان ... از اینکه عروس خودش نشدم هنوزم داره میسوزه . ... دفعه بعدیش عروسی مینا بود و من برای اولین بار توی فامیل شما میومدم به عنوان عروس و اصلا ً خبر
ماجراهای عروسی - 4
ღ ஜღ عاشقانه های زندگی من و مهدی ღஜღ - ماجراهای عروسی - 4 - امروز با هم بودن را تجربه ... گالری عروس سازان .... وقتی اومد دیدم همون هلو تو دستشه و گفت بیا عروس شکمو .
برچسب :
گالری عروس سازان