رمان احساسات منجمدواشک های مقدس8


دلم میخوادخودموبکشم باباحداقل بگیدداستان بده چرایکی نظرشونمیگه؟



پریناز:


مهوش:پری دلم میخواد روزتولد اقاامام زمان روسری رنگی سرکنم اما...داغ مامان صداش لرزید بازبغض درگلوشوکوبید

پریناز:قوربونت برم سرت کن اشکال نداره مامانم خوشحال میشه

مهوش:اماحرف مردمو چیکارکنیم؟

پریناز:عزیزمن خواهرمن صدبارگفتم حرف مردم واست مهم نباشه قرارنیست بنابه حرف مردم مازندگی کنیم


مهوش:اما مابین همین مردم زندگی میکنیم

پریناز دستاموروچرخ صندلیم گذاشتمو رفتم سمت مهوش که یه روسری ابی اسمونی دستش بودو مثل دختربچه های تخس روتخت نشسته بود


دستاشواروم گرفتمویه لبخندملیح به صورتم مهمون کردمو اروم گفتم:ببین مهوش مردم زبونشون دردنمیگیره اگرحرف زیادی بزنن تازه سرگرمیشونم جورمیشه سوزه دارن مانباید اهمیت بدیم  همین مردم تواین یک ماه یه باراومدن زنگ این خونه روفشاربدن بگن داغ مادردیدین مردین یازنده دوتادخترتنهاید کموکسری ندارید؟نیومدن مهم نباشه واست ..سکوت کردم نمیدونستم حرفی که میخواستم بزنم درست بودیانه اماواسه درک کامل مهوش لازم بود
عزیزدلم مامانو جلوروت بیارچه حرفی زدن بهش چه تهمتی زدن امابخاطرما خم به ابرونیوورد ماهم بخاطرمامان نباید خم به ابروبیاریم نباید کاری کنیم روحش اذیت بشه .باشه؟



مهوش همونطورکه اشکاشوپاک میکرد گفت:گاهی اوقات بهت حسودیم میشه امازودتبدیل به افتخارمیشه خیلی خوب حرف میزنی

پریناز :فدات بشم توهم عالی حالا بدواماده شوبریم


مهوش:توچی سرت میکنی؟

من روسری سفیدمو

مهوش:اهای نشد ا .روسریت خیلی بهت میاد

پرینز خیلی کم لطفی مهوش اخه دخترتوکه کپ خودمی بعدشم پوست هردومون سفیده پس به توهم میادرنگ روسریت


مهوش سری تکون دادو رفت سمت کمدلباس یه مانتو نخی چارخونه ابی تیره باسفیدبرداشت واسه خودش

یه مانتو سفید طرح سنتی که روسینه اش طرح ترمه بودوواسه من دراورد شلواروکفاشامونم که مثل هم بود لباساشودراوردو لباسهای بیرونشوجایگزینش کرد روسریشوسرنکرد اومد سمت منو گفت کمکت میکنم تنت کنی

درجواب این محبت خواهرنش یه لبخندزدم که وسعت علاقمودرش نشون میداد


اول کمکم کرد شلوارمو پم کنم یه شلوار پارچه ای نخی مشکی که همیشه اتوداشتوخط اتوش دستو میبرید رنگشم مشکیه مشکی بود بعدم کمکم کرد مانتومو تنم کردم

اول روسری منو مدل لبنانی بست طوریکه فقط گردی صورتم مشخص بود ازقبل موهامو بالای سرم جمع کرده بودموبهیه کلیبس کوچولوبهشون جلاداده بودم واه همین روسریم خوب روسرم وامیستاد بایه گیره روسری که شکل یه پروانه کوچولوبودو نقره های ریزروش داشت زد کنارروسریم


 نوبت خودش شد سریع مانتوشلوارشوکه مثل من بودو پوشید نوبت روسریش شد دقیقامثل من بستش ویه گیره شکل گل رزبودو زد کنارش

روسری قواره بزرگ بودواسه همین تازیرسنه هامون بود


چادرامونو که ازقبل اتوکرده بودیمو ازکمددراوردو اول چادرخودشوبرداشتوکششوزد پشت سرش و روسرش چادروتنظیم کرد اومدسمت من چقدردوست داشتم مثل مهوش جلواینه بایستموخودم چادرموتنظیم کنم باپاهای خودم راه برم

مهوش:ببین پری من چادرتوروسرت تنظیم میکنم بعدکمکت مینم یکم ازسرجات جابجاشی سریع چادرتوکن زیرت تازیزچات چروک نشه


باشه ای گفتمو مهوش اومدسمتم مثل یه مادرچادرموروسرم تنظیم کردبعددوتابازوموتودستای ظریفش گرفتوکمک کرد تابلندشم منم سریع چادرموزیرم مرتب کردم

یه نگاه بهم کردویه لبخندکه نشانه ی رضایت بود رولباش نقش بست بعدارده دقیقه کفشای پاشنه هفت سانتی مشکیشو که جنسش براق بو وپاشنه های باریمک وسرکفش لزکلفتی داشت به قول دخترای همسایه کله قوچی بود پاش کرد البته جوراب های رنگ پاشم به کفشش زینت میخشیدونمیذاشت سفیدی پاش مستقیم توچشم باشه

کفشهای منو که دقیقامثل خودش بودو کمک کرد پاکردم یکم سختم بودچون احساس میکردم هرلحظه ممکن بیفتن


کلیدوبرداشت پشت صندلیموگرفتوبه بیرون هدایت کرد ...درقفل کرد خیالش که راحت شد به سمت خیابان شهیدمهمدی حرکت کردسیم هرسال جشنو اونجاحاج اقافاضلی میگرفتبرگذارمیکرد البته فقط هزینه اشومیدادخودش میرفت جای دیگه تاسرپرستی اموراتو به دست بگیره پارسال بامامان رفتیم کلی خندیدیمو دست زدیم

بایاد مامان اه ازنهادم بلندشد مهوش سکوت کرده بود سکوتش نشان دهنده ی این بود که اونم توفکر  هرقدم که نزدیک ترمیشدیم صدای دستومولودی نزدیک ترمیشد


امیرسام:



مگه میخوای بری خواستگاری >ادکلنوخالی کردی بی انصاف


امیرحافظ:ببین چیزی نگوکه اعصابموخط خطی کردی دوساعت توحمام بودی زوتراماده شدی حالا که نوبت منه اقا شاکی میشن همچین میگه خواستگاری خوب برادر من بگوناقص اعقلم دقیقادودقیقه پیش داشتی بااین ادکلن دوشتوتجدید میکردی لباساتم که کوپ مال خودم پس حرف حسابت چیه


مامان:وای حافظ زبون به دهن بگیرانگارپیرزنای صدساله مدام وزوز میکنه

بایه نگاه پیروزبه حافظ خیره شدمو دست بغل زدمو ابروهامو چندباربردم بالا

حافظم درجوابش باچشماش واسم خطونشون کشید

بهش نگاه کردم نه خوشم اومد خوش استیله قدش یه نمه ازمن کوتاه تره اما استیلامون درحدهمه پیراهن ساده سفید باشلوار کتون مشکی که بصورت مردونه ای کمربندشو بسته بود بایه کوت اسپرت مشکی تیپشوکامل کرده لود منم مثل خودش بودم

مامان:الهی مادرفداتون بشه قوربون قدوبالاتون بشم چشم میزنن جوونامو بذاربرم اسپنددودکنم بیام

امیرسام:مادرمن لازم نیست اخه کی مارونگاه میکنه

امیرحافظکتورونمیدونم منو که میخوان قورت بدن باچشاشون

مامان:امیرحافظ میگم به بابات رفتی نگونه اونم اعتماد به نفس بالای داشت
بیچاره مامان بی منظوراین حرفوزد اما من زدم زیره خنده امیرحافظم واسم چشموابرمییومد به حسابت میرسم


مامان:درحالی که اسپنوتویه سینی دود کرده بودو دورسرمون میچرخوندزیرلب میگفت کوربشه هرکی پسرامو چشم بزنه

امیرحافظ:مامان جون عزیزت بسه الان بواسپندمیگیریم وای ساعتم 4تابریم برسیم 7شده تواین ترافیک

امیرحافظ:راست میگه مامان چادرتوسرکن ماتوماشین منتظریم..بعداز پنج دقیقه که مامان اومد امیرحافظ پیاده شد که بره عقب بشینه احترام به مامانوماازیک سالگی یادگرفتیم مامان بایه لبخندمادرانه نگاش کردو دستشوانداخت دورگردن حافظ اونم سرشوخم کرد مامان بامحبت پیشونیشوبوسیدوگفت:ازجوونیت خیرببینی مادر

امیرحافظ درونگه داشت مامان سوارشد بعد خودش نشست عقب دروبست حرکت کردیم..ترافیک سرسام اوربود یک ساعت توراهیم تازه رسیدم میدون ازادی ماشین ما پرشیاسفیدرنگ بود واسه همین یکم سخت بود توترافیک بااون رفتن


بالاخره بعدازکلی دردسررسیدیم هوایکم تارک شده بود اما به لطف لامپ های که روشن کرده بودن کوچه چراغونی بودوروشن ماشینویه گوشه پارک کردم مامان که پیاده شد من سمت راستش حافظ سمت چپش حرکت کردیم سمت مرکز جشن خیلی شلوغ شده بود همه نگاه چرخید سمت ا اینوازپچ پچاشون حدس زدم شاید واسشون تازگی داشتیم

مامانو سمت راست که مختص خانم ها صندلی گذاشته بودن بردیم خانم حاج اقافاضلی واسش جانکگه داشته بود ازاین بابت خیالمون راحت شد خواستیم بریم سمت مردا که صدای ظریفی باعث شد یکم تورفتن تعلل کنم


مهوش نمیشه چرخ گیرکرده

مهوش:وای پری دیگه جون ندارم حرکتش بدم

به خیال اینکه چیزی واسه جشن میخوان تعارف کنن روموچرخوندم سمتشون که دیدم دوتادخترمحجبه که یکیشونروصندلی چرخ دارنشسته بود وظاهرا صندلیش توجای که اسفالت شکافت برداشته بود گیرکرده بود

باصدای امیرحافظ به خودم اومدم

کجای؟هرچی صدات میکنم توباغ نیستی؟

امیرحافظ دودقیقه بیابریم کمک اون دوتا دختره ظاهراگرفتارشدن

امیرحافظ:کدوم دوتا؟

باچشمام بهش نشون دادم جای اون دوتارو

امیرحافظ:باشه دادش بدو که حاج اقاداره نگامون میکنه فکرکنم کارمون داره


بعدمنوامیرحافظ باقدم های بلندرفتیم سمتشون اینقدردرگیرصندلی بودن که متوجه مانشد


امیرحافظ صداشو صاف کردو گفت:ببخشید میتونم کمکتون کنم؟

دختی که سعی دربیرون اوردن چرخ صندلی داشت یه نگاه به حافظ انداخت بعدسریع سرشوانداخت پاینوباصدای ملایمو خانومانه گفت:شرمنده اگرلطف کنید ممنونتون میشیم

ایندفعه من جواب دادم:خواهش میکنم>شما بفرماید کناربایستید تا ماصندلی روبیاریم بیرون

دختره بانگاهی گنگ گفت:چی؟

گفتم بفرمایید کنار

:دختره:متوجه نمیشم

به امیرحافظ نگاه کردم انگاری اونم تعجب کرده بود تااینکه

دختری که روصندلی نشسته بودو تااون موقع سرش پایین بود به من یه نگاه خشک انداختوگفت:مشکل شنوای داره لطفا بلندتربگید

حافظ:که انگاربیمارشو داره معاینه میکنه بلندسمت اون دختره که ایستاده بود گفت:شمامشکل شنوای دارین

دختره سرشوانداخت پاینوسکوت کرد

منم دیگه ادامه حرفوجایزندونستم

روبه حافظ گفتم یالله حاج اقامنتظره

باهم رفتیم سمت صندلی طرف چپو ن گرفتم طرف راستوحافظ موقعی که خم شدم تا چرخودربیارم بوی عطرسرد ملایمی که ازچادرش بلدمیشد به مشامم خورد سرمو اوردم بالا به نیمرخش خیره شدم انگار نگاه منومتوجه خودش دید برگشت سمتم طوری که شوکه شد فاصلمون اندازه یه وجب بود سر لپاش قرمز شدن لب پاینشواروگاز گرفتو سرشوانداخت پایین

امیرحافظ:سام داری چیکارمیکنی زودباش

امیرسام:چ چ چی؟اهان باشه


ادامه دارد



مطالب مشابه :


مدلهای سارافن جدید

مدل لباس جدید - مدلهای سارافن جدید - مدل مدل مو مدل مانتو آموزش




اس ام اس شروع مدارس و سال تحصیلی جدید

یادش بخیر ، پشت دفترای قدمیم مدرسه ؛ آدمک چارخونه روی تخته سایه : انواع چراغ قوه | مدل مانتو.




سريال‌هاي ماه رمضان همراه با عکسهای داغ داغ

» مدل مانتو که اگر براي او نيفتد، ناکامي هاي او را بعد از قرارگاه مسکوني و چارخونه




مصاحبه با سروش صحت نويسنده و بازيگر

پسران اينترنتي - مصاحبه با سروش صحت نويسنده و بازيگر-جدیدترین بیوگرافی و عکس هنرمندان سینما




رمان دختران زمینی پسران آسمانی2

همه مدل رمان را در یه تیشرت یقه گشاد کج پوشیدم با یه زیر شلوار چارخونه مهدیس هم یه مانتو




رمان احساسات منجمدواشک های مقدس8

مهوش سری تکون دادو رفت سمت کمدلباس یه مانتو نخی چارخونه ابی اول روسری منو مدل لبنانی




برچسب :