رمان اگرچه اجبار بود 16

راویس پوزخندی زد و گفت: فکر میکردی از خیانتت بویی نمیبرم نه؟ فکر میکردی خیلی زرنگی آقای مهرزاد؟! لیاقت نداشتی برات ناهار بیارم..اگه ازم بپرسن کدوم حماقت تو زندگیتو دلت میخواد پاک کنی، حتماً اون روزی و که برات ناهار آوردم و پاک میکردم..انتظار نداشتی ببینمت نه؟ انتظار نداشتی مریم و تو بغلت ببینم و پی به عوضی بودنت ببرم نه؟ بازی با من و احساساتم بهم کیف داده بود؟! داشتی لذت میبردی؟ زدم تو حالت؟ _ وایسا وایسا ببینم.. تند نرو لطفاً! فقط جواب سؤال منو بده..چه جوری داخل اتاق منو دیدی؟! _ اون منشیه رفت و منم از فرصت استفاده کردم و در اتاقتو تا نصفه باز کردم و از لای در داخل اتاقتو دید زدم تا مهمون ویژه ی شوهرمو ببینم.. پوزخند رو لبش بدجوری رو مخم بود... _ و دیدمش..! مهمون ویژه شو دیدم..!! معشوقه ی قبلیش بود! تو بغلش بود!! حالم بهم میخوره که خودتو میزنی به نفهمی! چی و داری پنهون میکنی؟ از کی داری پنهونش میکنی؟ از کسی که با چشاش تو و مریم و تو بغل هم دیده؟ یه کاری کردی مرد باش و پای کارت وایسا..من خودم با چشام دیدم که مریم تو بغلت بود و تو بهش گفتی که گریه نکنه..دیدم که دلداریش دادی.. انگار میخواست حرف بزنه..تازه زبونش باز شده بود و داشت از تموم ناراحتیا و دلخوریاش میگفت..میخواستم هر چی تو این یه هفته تو دلش جمع کرده و بریزه بیرون و سبک شه و بعد از خودم دفاع کنم..دوس نداشتم چیزی تو دل کوچولوش بمونه! _ باورم نمیشه تو و مریم بازیم داده باشین! باورم نمیشه!! مریم که اونقدر آریا رو دوس داشت، چطوری حاضر شد دوباره با تو باشه؟! تو چطوری راضی شدی با کسیکه با احساسات نداشته ت بازی کرده، بمونی؟ من و آریا کجای بازیه کثیف تو و مریم بودیم؟! چرا زندگیه دو نفر رو خراب کردی لعنتی؟! صبر میکردی تا بی گناهیت ثابت میشد و بعد با خیال راحت میرفتی پیش معشوقه ت!! انقدر برات سخت بود؟ میذاشتی اسم من از تو شناسنامت دربیاد بیرون،بعد میرفتی پی هوسات و عشق قبلیت! دوتادوتا؟!! کجای دنیا انصافه؟! کجا انصافه که مریم تو آغوشی آروم شه که چند ماه پناهگاه من بوده؟ کجاش انصافه لعنتی؟! تو بگو آروین؟ تو حق منی یا حق مریمی؟ چرا باید اونطوری مریم و بغل کنی؟! اشکاش مثل دونه های درشت مروارید از چشای معصومش میریخت رو گونه هاش..چقدر دلم میخواست بگیرمش تو بغلم و بهش بگم این آغوشم فقط مال خودشه! چقدر دلم میخواست راویسی و که داشت مثل بچه گنجشک جلوم میلرزید و بغل کنم و بگم چقدر دوسش دارم و یه تار موشو به صد تا عین مریم نمیدم..اما وقتش نبود! اول باید بی گناهیمو ثابت میکردم..باید میفهمید داره درموردم اشتباه فکر میکنه! دوس داشتم فقط راویس حرف بزنه..دوس داشتم بازم از احساسش بهم بگه..صداشو دوس داشتم..حساسیتای دخترونشو رو خودم دوس داشتم و بهم انرژی میداد..از اینکه میدیدم براش مهمم و دوس داره فقط خودش تو بغلم باشه، عین پسر بچه ها ذوق کرده بودم.. راویس وقتی سکوت کش دارمو دید عصبی شد..اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و با صدای لرزانی گفت: چرا لال شدی؟ اصلاً حرفی داری که بزنی و از خودت دفاع کنی؟ ازت شکایت میکنم عوضی.. با دستای کوچیک و ظریفش میکوبید رو سینه م..میخواستم بزارم سبک شه..یه لحظه حس کردم دستاش درد گرفته..به خودم و دردی که رو سینه م حس میکردم، فکر نمیکردم..الان فقط راویس مهم بود!! فقط راویس! آروم مچ دستای کوچولوشو گرفتم تو دستمو و زیر گوشش گفتم: آروم باش..آروم باش راویس! بزار برات توضیح بدم..بزار منم از خودم دفاع کنم.. انگار آروم شده بود..دوس داشت حرف بزنم..دستاشو تو دستام گرفتم و تو چشای قهوه ای رنگش که حالا نمناک شده بود زل زدم و گفتم: اونجوری که تو فکر میکنی نیس..داری جلو جلو قضاوت میکنی..همونطوری که بقیه سر قضیه ی تجاوز بهت، درموردم قضاوت کردن..اما تو مثل اونا نباش..تو حرفامو گوش کن بعد اگه قانع نشدی و فکر کردی دارم بهت دروغ میگم هر قضاوتی کنی و قبول میکنم! بی چون و چرا..من اگه بخوام دوباره با مریم باشم..اونقدی ناقص العقل نشدم که مریم و بیارم تو شرکتم و تو اتاق کارم و جلوی منشی و همکارام باهاش عشقبازی کنم!من مریم و از تو زندگیم حذفش کردم..همون موقعی که تو لباس عروس با لبای خندون کنار آریا دیدمش، حذفش کردم! تو فقط یه صحنه از من و مریم دیدی و داری برای خودت اون صحنه ی چند ثانیه ای و تعبیر میکنی و قضاوت میکنی! یه بار ازم پرسیدی مریم چرا اومده بود شرکت؟ پرسیدی راویس؟ پرسیدی و جواب سر بالا بهت دادم؟! چرا به جای یه سؤال ساده، الان یه هفته س زندگیمونو جهنم کردی و خودتو اینقدر عذاب دادی؟ ارزششو داشت؟ مریم اومده بود شرکتم تا ازم بخواد کمکش کنم..میگفت آریا داره ورشکست میشه و اگه پولی که لازم داره و بهش ندم، کمتر از یه ماه، میفته گوشه ی زندون..میتونست این پول و از باباش بگیره اما بابای مریم زیادی پول دوسته و اگه ببینه آریا داره ورشکست میشه نه تنها یه پاپاسی جلوش نمیندازه، همون لحظه هم طلاق مریم و ازش میگیره..بخاطر همین اومده بود سراغ من! بابای آریا نصفشو داده بود و برای نصفه دیگش از من کمک میخواست..منم کمکش کردم..نه بخاطر مریم یا اینکه زمانی دوسش داشتم..نه..بخاطر اینکه فکر نکنه بازم دارم بهش فکر میکنم و چون ازش دلگیرم نمیخوام کمکش کنم..بخاطر اینکه بهش ثابت کنم جایی تو زندگیم نداره بهش پول و دادم..بخاطر اینکه مطمئن بشه دیگه بهش فکر نمیکنم! موضوع فقط همین بود! اون روزم که مریم و تو بغلم دیدی..باور کن همه چی یهویی اتفاق افتاد..انقدر یهویی بود که نتونستم از خودم واکنشی نشون بدم..من مریم و بغل نکرده بودم حتی دستامم دورش حلقه نزده بودم..دستام کنار پهلوام بود..تو شوک بودم..مریم یهویی اومده بود تو بغلم و من هاج و واج به این فکر میکردم که چرا این کار رو کرده! بعدم فوری ازش جدا شدم..میتونی از خود مریم بپرسی و اگه حرفامو باور نداری شمارشو میگیرم و خودت ازش بپرس.اونقدی ازم متنفر شده که راستشو میگه و محاله ازم طرفداری کنه! من بهش دلداری دادم بی انصاف؟! یه کلمه ازم شنیدی و پیش خودت آسمون ریسمون بافتی؟ من فقط بهش گفتم گریه نکنه..همین! منم آدمم و وقتی میبینم کسی جلوم اشک میریزه، ناراحت میشم..ربطی هم به این نداره که طرف نامزدم بوده یا معشوقه ی چند ماهم بوده! من اون روز با مریم فقط مثل یه غریبه رفتار کردم و هیچ عشق و احساسی بهش تو خودم ندیدم! خیلی زود قضاوت کردی راویس! قبل از اینکه بهم بفهمونی چرا داری مجازاتم میکنی، حکم و صادر کردی! من و مریم خیلی وقته هیچ نسبتی با هم نداریم..اون آریا رو دوس داره و به من فکر نمیکنه..منم هیچ میلی بهش ندارم..بابت اون سیلی ای که بهت زدمم..خوب..ببین راویس! بدم میاد دست میزاری رو نقطه ضعف آدم! من رو اون کلمه حساسم و اگه بازم اونو از دهنت بشنوم..! دیگه حرفمو ادامه ندادم..راویس سکوت کرده بود..با تعجب و چشای خوشگلش خیره شده بود بهم! داشت به حرفام فکر میکرد..سبک شده بودم..کاش زودتر ازم میپرسید چرا مریم اومده شرکتم و منم همه چیز و بهش میگفتم..ببین تو رو خدا دختره ی دیوانه، چه جوری الکی الکی یه هفته رو برامون زهر کرده بودا..! بدون اینکه منتظر بمونم تا حرفی بزنه، از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون..دوس داشتم تنهاش بزارم تا خوب فکر کنه! رو کاناپه دراز کشیدم و سرمو رو کوسن گذاشتم..از اینکه بهم حساسیت نشون میداد، لبخند رو لبام نشست..چشامو رو هم گذاشتم و راحت خوابم برد...

*** *** نگاش کردم..دوس نداشتم بره..! الان چه وقت رفتن بود!! بهش وابسته شده بودم و به نبودنش فکر نکرده بودم! نگاشو ازم دزدید و دسته ی چمدون کوچیکشو گرفت و گفت: من دیگه میرم! برات تو یخچال غذای چند روزتو گذاشتم! اما فکر کنم تا 3، 4 روز غذا داشته باشی! نری غذاهای مونده بخریا! فست فود نخور اصلاً..اگرم میخواستی غذای بیرون بخوری، زنگ بزن به چلوکبابی سر کوچه و از اونجا غذا بگیر..غذاش مطمئنه! چقدر نگرانم بود!! پس چرا داشت میرفت؟! صداش بغض داشت..میلرزید! حس کردم یه چیزی تو گلومه..نمیتونستم قورتش بدم! داشت خفم میکرد..کاش منصرف میشد! چرا لال شده بودم؟ چرا جلوشو نمیگرفتم؟! چرا ازش نمیخواستم نره؟!! انگار خودشم تردید داشت برای رفتن..این پا و اون پا کردنشو خیلی خوب حس میکردم..دوس نداشت بره..اینو تو چشای خوشگلش میدیدم! آب دهنمو قورت دادم و گفت: کی برمیگردی؟! برق اشک و تو چشاش میدیدم..از حرفم خوشش نیومد..خودمم خوشم نیومد..چرا نمیتونستم بهش بگم دوسش دارم و دوس ندارم بره؟! با کی لج کرده بودم؟! دوس نداشتم تا وقتی انگ یه تجاوزگر رومه، بهش ابراز علاقه کنم! انگار باهاش لج کرده بودم!! دلم میخواست هر وقت این تهمت از رو اسمم کنار رفت، بهش بگم چقدر بهش علاقه دارم! رنگ سبز خیلی بهش میومد..شال سبزشو مرتب کرد..انگار هنوزم امید داشت که جلوشو بگیرم و نزارم بره! با بغض گفت: نمیدونم! شیرین دست تنهاس..یه مدت میرم پیشش باشم..کمکش کنم! سرمو تکون دادم..زل زد بهم!! منتظر بود..! میخواست ازش بخوام نره..اینو تو چشاش میدیدم..با اینکه سر قضیه ی مریم هنوزم ازم دلخور بود اما نرم تر شده بود و دیگه بهم بی تفاوت نبود..از دلش درآورده بودم! دیگه نگاهاش سرد نبود..نگرانی و توجه و تو چشاش و رفتاراش میخوندم! شده بود همون راویس قبلی! ازش بخوام نره؟! بگم بمونه پیشم؟ بگم دوس دارم پیشم باشه؟! اصلاً دوسم داره؟! نکنه فقط بهم عادت کرده و براش مهم نیس که پیشم باشه یا نه؟! چرا تا حالا بهم نگفته حسش بهم چیه؟ من چقدر پرروام!! من اول باید بگم یا راویس؟! مهمه که کی اول بگه؟! کاش شیرین بچه دار نمیشد و راویسم مجبور نمیشد چند روزی بره پیشش تا کمکش کنه! الان چه وقت به دنیا اومدن بچه ی شیرین بود؟!!به خودم که نمیتونستم دروغ بگم!! دوس نداشتم ازش دور باشم!! راویس همیشه در دسترسم بود و وقتی به این فکر میکردم که میخواد چند روزی ازم دور باشه، کلافه میشدم!! با صدای به هم کوبیده شدن در ورودی به خودم اومدم..پس راویس کو! رفت؟! نگام رو در بسته ثابت شد! حتی ازش خدافظی هم نکردم!! از خدافظی کردن بیزار بودم..مخصوصاً با راویس! طاقت نداشتم به خدا بسپارمش!! راویس فقط مال من بود..!! از الان که میدیدم کنارم نیس، کلافه بودنمو حس میکردم..پس اگه رامین پیدا میشد، باید چیکار میکردم؟!! یه چیزی انگار رفته تو چشام!! چقدر بغض دارم..نه..نه آروین!! مرد که گریه نمیکنه!! حتی اگه بدترین بلاها هم سرش بیاد، گریه نمیکنه..نمیشکنه! خونسرده..بی تفاوته! بغضمو هر جور بود قورت دادم و به سمت آشپزخونه رفتم! به سمت یخچال رفتم..پر غذا بود..قابلمه های کوچیک و بزرگ..! چقدر برام غذا درست کرده!! آخ راویس تو چقدر مهربونی لعنتی!! کاش مهربون نبودی..کاش توام مثل مریم، بلد بودی چطوری دل بشکونی!! قابلمه ی چلو مرغ و از تو یخچال درآوردم و گذاشتمش رو گاز تا گرم شه! به سمت اتاق خواب رفتم..هر چند دو هفته ای میشد راویس ازم جدا میخوابید اما بوی تنشو تو اتاق حس میکردم!! شاید دیوونه شده بودم! مگه تن یه دختر بو میده؟!! پس چرا راویسـِ من تنش بوی خوب میده!! راویسـِ من؟!! راویس مال من بود؟!..نه نبود.. اگر دیر بجنبم برای همیشه از دستش میدم! اما این جوری و این مدلی دوس ندارم مال من شه! تا وقتی همه به چشم یه گناهکار و مجرم بهم نگاه میکنن دوس ندارم به راویس بفهمونم که عاشقشم! باید اول این تهمت و از رو خودم پاک میکردم بعد میرفتم سراغ عشق و عاشقی!! خسته شده بودم از نگاه های دیگران!! وقتی یاد نگاه های غضب آلود باباش میفتادم، واقعاً میشکستم..! اون کار راویس باعث شده بود دشمنام شاد بشن و پشتم صفحه بزارن و به گناهای نکرده ی دیگه هم متهم بشم!! تا یه ماه بعد از اون اتفاق، جرئت نداشتم با کسی هم کلام شم! بخاطر همینم بود که دور تموم رفیقای چندین ساله مو خط کشیدم..با هیچکس جز رادین رابطه ای نداشتم! تی شرتمو از تنم درآوردم و یه شلوار گرمکن پوشیدم..کشوی میز توالت و باز کردم تا شونه رو پیدا کنم و یه کم موهامو مرتب کنم..خیلی تو هم رفته بود و پریشون ریخته بود رو پیشونیم! داشتم دنبال شونه میگشتم که حس کردم یه چیزی لای چند تا دستمال کاغذی پنهون شده..این دیگه چی بود! دستمال کاغذیا رو کنار زدم و قاب عکس خودمو لابلای دستمالا دیدم..جا خوردم! قاب عکس من اینجا چیکار میکرد؟! این که الان باید رو پاتختیم تو اتاقم باشه!؟ راویس چرا همچین کاری کرده؟! انقدر از برخورد من نگران بوده که قایمش کرده؟! خاک تو سرت پسر! ببین چیکارش کردی که بیچاره از ترسش، عکستو لای دستمال کاغذی، قایم کرده! یه لحظه از خودم بدم اومد..یعنی من انقدر بد بودم؟! لبخند تلخی رو لبام نشست..از اینکه عکسم براش مهم بوده و قایمش کرده تو کشوی میز توالتش،خوشم اومد..این نشون میداد براش مهمم! چند دفعه ی دیگه باید از این جور چیزا میدیدم تا مطمئن شم راویس دوسم داره!! این کافی نبود برام؟! چرا من کاری نمیکردم که بفهمه دوسش دارم؟! من که تو سفر شمال خودمو کشتم تا بفهمه بهش بی احساس نیستم! یه لحظه رفتم تو فکر! از کی فهمیدم دوسش دارم؟!! از سفر شمال؟!! نه...نه..انگار اولین جرقه زودتر زده شده بود! تو عروسیه مریم!! آره تو عروسیه مریم تازه زیبایی های راویس به چشمم اومد..قبل از اون به راویس به چشم یه دختر زشت و پررو و لجباز نگاه میکردم، نه بیشتر!! دختری که خودشو چسبونده بود به زندگیم، عین بختک! اما حالا..کاش تا آخر عمرم عین بختک به زندگیم می چسبید!! چقدر راویس دوست داشتنی بود..! تو عروسیه مریم چقدر اذیتش کرده بودم! وقتی یاد حرص خوردناش میفتادم، خندم میگرفت..وقتی بهش گفته بودم تو دیگه دختر نیستی..مطمئن بودم که اگه جرئتشو داشت با دندوناش خرخرمو میجویید! چقدر از این جمله متنفر بود!! از یادآوری اون صحنه و اخمای در هم رفته ی راویس، عین دیوونه ها بلند بلند خندیدم..! اونوقتا برای درآوردن لج راویس هر کاری میکردم..دوس داشتم از زندگیم بره بیرون! فکر میکردم زندگیمو جهنم کرده! اما حالا چی؟! دوس داشتم بره؟ ..نه..قطعاً نه! تازه میفهمم که زندگیمو راویس پر از شادی و انرژی کرده!! خیلی وقت بود که تو زندگیم ذره ای عشق و محبت و خنده دیده نمیشد..اما با اومدن راویس زندگیم از یکنواختی بیرون اومد! حتی وقتی با مریم بودم هم انقدر احساس آرامش نمیکردم! هر چند راویس انتخابم نبود و به اجبار وارد زندگیم شده بود اما حالا میفهمیدم که این اجبار، یه دختر دوست داشتنی و مهربون و وارد زندگیم کرده بود..اگه این اجبار لعنتی و از زندیگم فاکتور میگرفتم خیلی خوب میشد! قاب عکس و لای همون دستمال کاغذیا گذاشتم و در کِشو رو بستم! رو تخت دراز کشیدم..راویس کجایی که ببینی حتی وقتی نیستی هم تموم فکر و حواسم پیش توئه!! چقدر دوس داشتم الان اینجا بود و تو آغوشم محکم بغلش میکردم! چقدر حضورش بهم آرامش میداد..وقتی برای اولین بار تو بغلم آرومش کردم، به خودمم آرامش عجیبی منتقل شده بود! هیچوقت اون شب و یادم نمیره..اولین بار بود به راویس، به چشم یه دروغگو نگاه نمیکردم..نصفه شبی وقتی از خواب پریدم و رفتم تو اتاقی که توش خوابیده بود، دیدم داره میلرزه..خیلی میلرزید..تند تند نفس میکشید..دونه های درشت عرق و رو پیشونیش میدیدم! برای اولین بار اونجا بود که تو آغوشم گرفتمش..مثل بچه گنجشک شده بود..تو بغلم آروم شد..چقدر اون لحظه حس خوبی داشتم..انگار یادم رفته بود راویس کیه و چه بلایی سرم آورده و با آبرو و غرورم بازی کرده! فقط به این فکر میکردم که باید آرومش کنم! حتی فردای همون روزم با کمال پررویی آرزو میکردم که کاش دوباره کابوس ببینه و منم عین سوپرمن برم بالای سرش و بازم طعم آغوش دلچسب و گرمشو بچشم!! انگار خودم بیشتر به آغوشش و آرامشی که بهم تزریق میکرد، نیاز داشتم! شایدم اولین جرقه همون شب، تو آغوش راویس زده شد!! چقدر عروسیه مریم حرص خورد..اون شب برای اولین بار بود که زیبایی راویس مسحورم کرد..واقعاً زیبا بود! شاید از مریم خوشگل تر نبود اما اون شب، عجیب جلوی چشام میدرخشید و این درخشش اصلاً به نفعم نبود..آخرشم کار دستم داد و نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اذیتش کردم..هر چند جلوی خودمو گرفتم و تا یه حدی جلو رفتم! دوس نداشتم به راویس با اون اوضاع فجیع روحیش نزدیک شم..دوس داشتم حداقل تو رابطه ی جنسی اولمون اجبار،نقشی نداشته باشه! دوس داشتم تو این یه مورد " اجبار" حذف شه! از فکر و خیال اومدم بیرون! بوی سوخته میومد..مگه چی رو گاز بود؟! یه دفعه مثل فنر از رو تخت پریدم..وای غذا سوخت!!
راویـــــــــــــــس***


بغض داشت خفم میکرد..! پسره ی لندهور! خجالت نکشید اصلا؟! چطور تونست عین ماست لم بده رو مبل و بزاره من برم؟! تازه ازم خدافظیم نکرد..! یعنی انقدر براش بی اهمیت بودم!! منتظر یه کلام بودم..! به شیرین زنگ میزدم و با غرور میگفتم آروین نمیزاره بیام و بگه خواهر شوهرش بیاد پیشش! کلی هم ذوق میکردم که آروین خواسته بمونم پیشش! اینکه بهم بگه براش موندنم مهمه! یه دنیا می ارزید...! اگه اسم بی خاصیتمو صدا میکرد و بعدش لال مونی میگرفت هم میموندم! اما هیچی نگفت..! هیچی!! زل زده تو چشام و میگه کِی برمیگردی!! پسره ی عوضی! اصلاً دیگه نمیخوام پامو تو اون خونه ی نکبتی بزارم، زوره؟! برگردم که مثل کلفت ازم کار بکشی و آخرشم هیچی به هیچی!! اصلاً میرم میمیرم تا از شرم خلاص شی! نکبت!!چقدر از دستش حرص خوردم! بالاخره راننده جلوی خونه ی شیرین نگه داشت.. _ خواهرم رسیدیم! با اون چشای هیز وزغیش به من میگفت" خواهرم!" اخه یکی نیس بهش بگه مرتیکه ی خر، کجای من میخوره که خواهر تو باشم؟! چلغوز! اوه اوه خیلی بی ادب شده بودما..انقدر از دست آروین عصبی بودم که میخواستم دق دلیمو سر این مرتیکه دربیارم! فوری پولشو دادم تا زودتر بره گورشو گم کنه و اونقدر با چشاش منو نخوره! راننده لبخند چندش آوری بهم زد و پاشو گذاشت رو پدال گاز و ماشینش از تو کوچه خارج شد! پوفی کشیدم! خدا ازت نگذره آروین! ببین به چه روزی منو انداختی! با اینکه دلم برای دیدن اولین خواهرزادم داشت قنج میرفت اما اصلاً دلم نمیخواست از آروین دور باشم! با اینکه هنوزم بابت اون قضیه ی مریم و سیلی ای که بهم زده بود از دستش دلخور بودم! اما همین که برام توضیح داده بود، با اینکه مجبور نبود، برام یه دنیا ارزش داشت!! انقدر تو لحنش صداقت موج میزد که مطمئن بودم کلمه ای بهم دروغ نگفته و همین باعث میشد که دلخوریم از یادم بره..خوب بلد بود چطور از دلم دربیاره و با زبونش منو آروم کنه! همین که میدونستم مریم دیگه هیچ جایگاهی تو زندگیه آروین نداره، خیلی خوشحالم کرده بود! هر چند بازم ازش جدا میخوابیدم و تو اتاق آروین جا خوش کرده بودم! به خیال خودم میخواستم تنبیهش کنم..اما خداییش به من که تو این چند هفته جدایی، خیلی سخت گذشته بود، آروین و نمیدونم! الان آروین داره چیکار میکنه؟! با حرص پوزخندی زدم و به خودم گفتم، خوب معلومه دیگه! لم داده رو مبل جلوی کاناپه و داره تخمه میشکنه و فوتبال میبینه! امشبم که به قول خودش، بازی حساس بین رئال و بارسا بود! این فوتبال کوفتی چی از جون زندگیه ماها میخواست؟! والا..پسره ی بیشـــــور عین خیالشم نیس که من خونه نیستم، اونوقت منه ابله هنوز نرفته، دلم برای گند دماغیا و بد اخلاقیاش تنگ شده بود! خدایا چرا انقدر بدبختم من!! اصلاً چرا براش غذا درست کردم؟! چرا؟! اون که قدر منو نمیدونه حالا هی خودمو بکشم براش خودشیرینی کنم که چی بشه؟! همینجور که داشتم خودمو لعنت میکردم، دم در خونه ی شیرین وایسادم و دکمه ی اف اف و فشار دادم..بعد از چند ثانیه، صدای بی رمق شیرین به گوشم رسید.. _ کیه؟ _ شیرین باز کن..راویسم! _ اِ راویس اومدی؟ بیا تو... در با صدای " تیک"ی باز شد و منم با چمدون سنگینم داخل شدم..اوف چقدر سنگین بودا! من که همش چند دست لباس و مسواک و چند تا خرت و پرت دیگه توش پر کرده بودم، پس چرا انقدر سنگین بود؟! حالا خوبه کل خونه رو انبار نزده بودم! شیرین رو مبل نشسته بود..رنگ و روش حسابی پریده بود! با اینکه شکمش یه کمی بزرگ مونده بود اما شونه ها و قسمت بالایی بدنش خیلی لاغر و ضعیف به نظر میرسید! نذاشتم از رو مبل بلند شه و خودمو بهش رسوندم و صورتشو بوسیدم و بغلش کردم.. رو بهش گفتم: خوبی خواهری جونم؟ الهی قربونت بشم من! چقدر لاغر شدی تو؟! با حال نزار و صدای ضعیفش گفت: بهترم! خوش اومدی..چرا انقدر دیر بی معرفت؟! نمیگی من تو این شهر فقط تو رو دارم! از دستش دلخور بودم! اون باید از من که خواهر کوچیکترش بودم، خبر بگیره! هوای شیرین و شوهر و خونواده ی شوهرش حسابی داشتن و نمیذاشتن یه ذره هم احساس تنهایی و غریبی کنه، اما من چی؟ کی هوامو داشت؟! با اینکه دلم پُر بود اما نخواستم گله و شکایت کنم..دستاشو گرفتم و گفتم: قربونت برم من! ببخشید..باور کن خواستم زودتر بیام اما یه سری مشکلاتی برام پیش اومد که واقعاً نتونستم بیام..راستی شیرین..عزیز خاله کجاس؟! شیرین لبخند محوی زد و گفت: آذر برده بخوابونتش! _ آذرم اینجاس؟! _ آره..مامان آرسام دیروز رفت خونه شون! خیلی تو این چند روز کمک کرد..اما خوب دیگه روم نمیشد بهش بگم کارامو انجام بده..دیروز بهش گفتم تو قراره بیای و ازش خواستم دیگه بره..اونم دیروز رفت و آذر پیشم موند تا حواسش پیش بچم باشه! آذر خواهر کوچیکه ی آرسام بود. 19سالش بود و تازه دانشگاه قبول شده بود..دختر خوب و مهربونی بود.. _ راستی! به بابا خبر دادی؟! _ من که روم نشد بهش خبر بدم اما آرسام دیروز باهاش تماس گرفت و بهش گفت..بابا خیلی خوشحال شد و به من و آرسام تبریک گفت..میگفت نمیتونه فعلاً بیاد تهران و سرش بدجوری تو شیراز شلوغه! اما قول داد هر وقت که بتونه، تو اولین فرصت بیاد تهران! _ اسم این فسقل خاله رو چی گذاشتین حالا؟! _والا تموم سختیاش مال من بود، اما باباش براش اسم انتخاب کرد.. خندیدم و گفتم: چه فرقی داره حالا! اسمش چیه؟ _ رونیکا..دو روز پیش آرسام رفت شناسنامشو گرفت.. _ چه اسم نازی! عزیزم..دلم برای دیدنش ضعف میره..
قبل از اینکه واکنش شیرین و ببینم، به سمت اتاقی که شیرین و آرسام برای بچهشون درست کرده بودن، رفتم! در اتاق باز بود..داخل شدم.. آذر بالای تخت نوزادی صورتی رنگی وایساده بود، با دیدن من نزدیکم شد و بغلم کرد..منم با گرمی باهاش احوالپرسی کردم.. _ فسقل خاله کجاس؟ با دستش و لبخندی که رو لبش بود، به تخت صورتی رنگ گوشه ی اتاق اشاره کرده و گفت: اونجاس..خوابیده! به سمت تخت صورتی رفتم..اتاقشو چقدر خوشگل تزیین کرده بودن! رنگ کاغذ دیواریاش صورتی کمرنگ بود..کلی عروسکای رنگارنگ به دیوار اتاقش آویزون کرده بودن..کمد و تختش صورتی پررنگ بود..چراغ اتاقش مدل عروسکی بود و نور ضعیفی داشت..خرس بزرگی با لباس آبی کنار تختش بود..قربونش برم من! نزدیکش شدم.. _ ای جووونم! چقده نازه این! مثل فرشته ها خوابیده بود! خم شدم و صورت سفید و کوچولوشو آروم بوسیدم! انگشتای کوچولوی دستش خیلی ظریف بود..غضروفای دستش معلوم بود..دوس داشتم درسته قورتش بدم! موهای بوری داشت و لپاش قرمز شده بود..پوست دستش خیلی نازک و لطیف بود..دستای کوچولوشو تو دستم گرفتم و آروم نازش کردم.. _ وای آذر! این وروجک چقده ناسه! به شیرین رفته ها..آرسام که اصلاً ناز نیس! آذر خندید و به شوخی گفت: اوی اوی استپ خانومی! آرسام داداشمه ها..خیلیم نازه! به داداش من رفته.. خندیدم و گفتم: مرد که ناز نمیشه! نه خیرم به شیرین رفته! وایییی چرا انقدر کوشولوئه؟ عسیسم..دستاشو نگاه..وای خدا کی بیدار میشه من چشاشو ببینم؟ _ همه میگن چشاش همرنگ چشای توئه؟! با تعجب نگاش کردم و گفتم: من؟! _ آره تو! آرسام تا چشاشو دید گفت عین چشای راویسه! راست میگه..چشای شیرین که عسلیه، آرسامم که چشاش مشکیه..اما چشای رونیکا همرنگ چشای تو قهوه ایه! از اینکه بهم شباهت داشت خوشم اومد و الکی الکی تو دلم جا باز کرد..دوباره میخ شدم رو صورت سفید و گرد کوچولوش! بینی کوفته ای بامزه ای داشت! چقدر ریزه میزه بود..مشغول وارسی اجزای صورتش و قربون صدقه رفتنش بودم که صدای آذر رو شنیدم: تا تو خواهر زاده ی فسقلتو داری قورت میدی، من میرم پیش شیرین! خندیدم و گفتم: حسودی میکنی؟ من 3روزه که این به دنیا اومده، ندیدمش..حق دارم اینجوری قربون صدقه ش برم! _ نه بابا حسودی کدومه! همش مال خودت..راحت باش! آذر با خنده از اتاق رفت بیرون! دوس نداشتم رونیکا خواب باشه..دلم میخواست زودتر از خواب بیدار بشه و چشاشو ببینم! از اینکه چشاش شبیه من بود خیلی ذوق کرده بودم..خاله بودن چقدر حال میداد! انگار بچه ی خودم به دنیا اومده بود، خیلی خوشحال بودم و سر از پا نمیشناختم! یه لحظه رفتم تو فکر..یعنی میشه من و آروینم یه روزی بچه دار شیم و من بچه ی خودمو بغل کنم؟! به افکار بچگانه م پوزخندی زدم و با خودم گفتم.محاله آروین منو بخواد..محاله دوس داشته باشه از یه دختر دروغگو و فریبکار بچه داشته باشه! چقدر دوس داشتم از آروین بچه داشته باشم..فکر کنم قیافشم شبیه باباش بشه! ای جونم..! اونوقت خیلی خوردنی میشه! چشای عسلی..لبای صورتی کمرنگ..ابروهای مشکی و کلفت..پوست سفید..آخ حتی فکر کردن به بچه ی نداشتنمونم، آب دهنمو راه مینداخت! زیادی خیالبافی کرده بودم! یادم رفته بود که تو زندگیه آروین فقط یه مسافر زودگذر بودم!! همه چیز موقتی بود..همه چیز..! پوفی کشیدم و از اتاق رونیکا بیرون اومدم..رفتم تو هال..شیرین و آذر کنار هم روی مبل نشسته بودن و گرم تعریف کردن بودن..چقدر رابطه ی من و شیرین کمرنگ شده بود! من به شیرین نزدیک تر بودم یا آذر و مامان آرسام؟! از تولد آروین تا حالا نه شیرین و دیده بودم نه ازش خبر داشتم..دلم گرفت..روز به روز رابطمون کمرنگ تر میشد.. آذر با دیدنم خندید و گفت: چه عجب! از خواهر زاده ی فسقلت دل کندی!! رو مبلی نشستم و گفتم: دیدم خوابه، اومدم پایین! اگه بیدار بود که نمیومدم پیش شماها..شیرین این دختر تو چرا انقدر تنبله؟ چرا این همه میخوابه؟ شیرین لبخند پررنگی زد و گفت: دیوونه اون همش 3روزشه! نمیتونه که بشینه کنارت، تلویزیون ببینه که! از این حرف شیرین، من و آذر خندیدیم.. شیرین گفت: راستی! از آروین چه خبر؟ دیشب زنگ زد به من و آرسام تبریک گفت..آرسام از اولشم از آروین خیلی خوشش اومده بود و مرتب میگفت که مرد خوب و مسئولیت پذیریه و تو رو خوشبخت میکنه! آروینه بدجنس به من خبر نداده بود که شیرین بچه دار شده..آخرش خود شیرین بهم زنگ زده بود و خبر داده بود که برم پیشش! وگرنه اگه به آروین بود محال بود بزاره بیام اینجا..نمیدونم این همه خودخواهی و از کجاش میاره! لبخند کمرنگی زدم و گفتم: آروینم سرش تو شرکتش گرمه و کم پیش میاد همدیگر رو ببینیم..چند روزی هس که کاراش زیاد شده! _ میدونم که شاید راضی نباشه تو چند روزی ازش دور باشی، اما واقعاً اگه به بودنت نیاز نداشتم، نمیذاشتم خونه و زندگیتو ول کنی و بیای اینجا! هه! خواهر خوش خیال من!! خبر نداشت که آروین همون آروین شب عروسیه و هیچ تغییری نکرده! خبر نداشت هنوزم به من به چشم مخرب زندگیش نگاه میکنه! چون نمیتونستم درددلمو جلوی آذر بروز بدم به زدن لبخند کم جونی اکتفا کردم..مطمئن بودم آرسام چیزی درمورد اجباری بودن ازدواجم به کسی نگفته و از این بابت خیالم راحت بود! دوس نداشتم همه با نگاه های خاص و کشندشون بهم زل بزنن..با اینکه میدونستم من مقصر نبودم و دست از پا خطا نکردم و اون رامین بوده که بهم تجاوز کرده بوده اما طاقت نگاه های سرزنش بار بقیه رو نداشتم..یه جور خاصی بهم نگاه میکردن، انگار که من مقصر بودم و خودم خواستم با رامین باشم! یاد یه اس ام اسی که چند وقت پیش مونا برام فرستاده بود، افتادم: " خدایا! تو دیدی و چیزی نگفتی! اما مردم ندیدن و فریاد زدن...!" آهی کشیدم و به تعریف کردنای شیرین و آذر گوش دادم...!
_ وای الهی من قربونش برم! چقده نازی تو..عسل خاله! عسل کش دار من..! اوووومم!! لپای تپلشو بوسیدم..صدای خنده ی آرسام بلند شد.. شیرین با اخم ساختگی رو صورتش گفت: ای بابا راویس! با این محبتا و قربون صدقه رفتنات من میدونم اولین باری که رونیکا حرف بزنه، به جای مامان میگه خاله...! خندیدم و گفتم: چقدر تو حسودی مامانش!! آرسام از رو مبل بلند شد و در حالیکه به سمتم میومد، گفت: والا حسادتم داره دیگه! به آروینم انقدر محبت میکنی؟ یه هفته س چسبیدی به این فسقل ما و نمیزاری کسی جز خودت نزدیکش بشه..بدش من ببینم! آرسام با خنده دستاشو دراز کرد تا رونیکا رو بدم بهش، به شوخی اخم کردم و گفتم: بیا بابا خسیس! بچت ارزونی خودت! آرسام با خنده، رونیکا رو ازم گرفت و بغلش کرد و مشغول بازی کردن باهاش شد..شیرین با لحن بامزه ای گفت: میبینیش تو رو خدا! رونیکا شده هووی من! از دست این راویس نجاتش میدم گیر باباش میفته! بلند خندیدم و به آرسام که داشت با رونیکا ور میرفت و صدای گریه شو درمیاورد زل زدم..بازم یاد آروین افتادم..آروین چه جور بابایی میشه؟! اونم عین آرسام انقدر بچشو میتونه دوس داشته باشه؟! کدوم بچه بابا؟! چرا انقدر خل بازی درمیاوردم؟ من و آروین یه بارم به هم نزدیک نشده بودیم اونوقت توقع بچه ازش داشتم؟! یه هفته ای میشد نه آروین و دیده بودم و نه خبری ازش داشتم! بی معرفت حتی یه زنگ خشک و خالی هم نزده بود بپرسه زنده م یا مُردم!! اصلاً انگار من براش یه اضافی بیشتر نبودم..از گیسو شنیده بودم که عمه خانوم عمل کرده و چند روزی تو بیمارستان بستریه! باید یه سری بهش میزدم..زشت بود نرم بیمارستان! اما تنهایی روم نمیشد برم..دوس داشتم آروین بیاد و با هم بریم..منتظر یه خبر بودم تا آروین ازم بخواد بیام خونه! کم کم حس میکردم باید قید خونه و آروین و بزنم..دلم براش خیلی تنگ شده بود..با اینکه عاشق رونیکا شده بودم و شباهت چشاشو با چشای خودمو به وضوح حس میکردم، اما دلم برای خونه ی خودم و شوهر بداخلاق و دوست داشتنیه خودم یه ذره شده بود..! تا حالا یه روزم ازش دور نبودم، اما حالا..یه هفته!!! شیرینم که بهتر شده بود و میتونست خودش کاراش انجام بده..آذرم چون میان ترم داشت دو روزی بود که برگشته بود خونشون..! تو این یه هفته هر چی فحش خوشگل و جدید یاد گرفته بودم نثار روح پر فیض آروین کرده بودم و حسابی از خجالتش دراومده بودم..باید یه کمی بهش یاد میدادم چه جوری دلش برام تنگ شه و ابراز دلتنگی کنه! خیر سرم زنش بودم!!!

***

آرویـــــــــــــــــــــ ـن **


_ الو آروین کجایی پسر؟ _ رادین تویی؟ شرکتم..چطور مگه؟ _ راویس هنوز نیومده خونه؟ _ نه بابا! انگار بهش خیلی خوش میگذره که خبری از من نمیگیره..یه هفته ای هست خونه ی شیرینه! _ بهتر! میام دنبالت با هم بریم عشق و حال! _ نه رادین! اصلاً حسش نیس..باشه برای یه وقت دیگه! _ ای بابا..حالا که راویس نیس و راحتی، بیا بریم بام تهران دیگه! _ سرم شلوغه! دروغ میگفتم..سرم اونقدرام شلوغ نبود..اما میخواستم یه جوری دست به سرش کنم تا بی خیالم بشه! موفقم شدم چون بلافاصله گفت: باشه..هر جور راحتی! میخواستم یه کم با هم خوش بگذرونیم..هر جور مایلی! خدافظ گوشی و قطع کردم..متوجه ناراحتیه رادین شده بودم اما برام مهم نبود!یه هفته ای میشد خودمو تو شرکت و تو کارای جورواجور غرق کرده بودم تا کمتر وقت کنم به راویس فکر کنم! خونه هم زیاد نمیرفتم..آخر شبا و گاهی هم ظهرا میرفتم خونه! برام تحمل خونه ی بی راویس خیلی سخت بود! فکر نمیکردم انقدر برا


مطالب مشابه :


دانلود رمان اگرچه اجبار بود

نام کتاب : اگر چه اجبار بود . نویسنده : nazi nazi |(الهام.ح) کاربر انجمن نودهشتیا. حجم کتاب : ۳٫۱ مگا




رمان اگرچه اجبار بود

رنیس - رمان اگرچه اجبار بود - رمان و . - دانلود رمان ماکه شانس نداریم برای




رمان اگرچه اجبار بود 16

بـــاغ رمــــــان. همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید. صفحه اصلي | عناوين مطالب |




رمان اگر چه اجبار بود(1)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود

رمان اگر چه اجبار بود دانلود رمان های بسیارزیبا رمان اگرچه اجبار بود




رمان اگر چه اجبار بود(3)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود(2)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان اگر چه اجبار بود رمان اگرچه اجبار بود;




رمان اگرچه اجبار بود 12

بـــاغ رمــــــان - رمان اگرچه اجبار بود 12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :