رمان وقتي او آمد15
بالاخره بعد از حرفاي متفرقه فريبا به حرف اومد
- خوب اگه موافق باشين بريم سر اصل مطلب . موافقي ثريا ؟
- اين ريش و قيچي دست خودت خواهر .
فريبا لبخندي زد و گفت :
- ديگه همديگه رو كه ميشناسيم غريبه هم نيستيم با هم . دليل اينجا اومدنمونم كه مشخصه . پسر منم كه نظرش مشخصه . فقط ميمونه شميم جون كه چه تصميمي بگيره .
نگاهي به من انداخت سرم و پايين انداختم . خانوم بزرگ گفت :
- شميم بايد بيشتر پوريا رو بشناسه تا يه تصميم آگاهانه بگيره .
- خوب پس بهتره بذاريم يكم با هم حرف بزنن . اگه اشكالي نداره از نظر تو .
- خواهش ميكنم . شميم جان با پوريا برين تو باغ حرفاتون و بزنين .
دودل هنوز سر جام نشسته بودم كه شادي از جاش بلند شد و دستم و گرفت و بلندم كرد با خنده گفت :
- اين شميم ما يكم خجالتيه . پوريا جان توام بلند شد .
پوريا به سرعت از جاش بلند شد . نگاهي به خانوم بزرگ كردم لبخندي زد و با سر تاييد كرد . جرات اينكه نگاهي به شادمهر بندازم و نداشتم . شادي من و پوريا رو تا دم در ورودي بدرفه كرد و با خنده گفت :
- عجله نكنين من سرشون و گرم ميكنم شما با خيال راحت حرفاتون و بزنين .
پوريا با خنده گفت :
- شادي ما اگه تورو نداشتيم چيكار ميكرديم ؟
شادي خنديد فشار خفيفي به دستم آورد و رفت . حالا من و پوريا تنها شده بوديم . پوريا گفت :
- قدم بزنيم يا روي نيمكت بشينيم ؟
- براي من فرقي نداره .
- ولي من ترجيح ميدم بشينم .
به سمت يكي از نيمكتا رفتيم و نشستيم . كمي بينمون سكوت برقرار شد . آخر پوريا سكوت و شكست و گفت :
- ميتونم خودموني باهات حرف بزنم ؟
به اين راحت بودنش غبطه خوردم . آروم سرم و تكون دادم و اون شروع به حرف زدن كرد :
- راستش از اولش كه خونه ي خاله ديدمت چهرت جذبم كرد . نميگم از اخلاقت خوشم اومد چون شناختي ازت نداشتم . فقط ظاهرت جذبم كرد . بعد هي بيشتر كه ميگذشت متوجه نجابتت شدم . خيلي وقته به مامان در موردت گفتم . ولي صبر كرديم تا خاله از آلمان برگرده . نميگم با يه نگاه عاشقت شدم ولي ازت خوشم اومد . دوست دارم بيشتر بشناسمت .
از صداقتش خوشم اومد . مثل اونايي نبود كه سريع با يه ديدار بگن عاشقت شدم ! جوابي نداشتم بهش بدم . همينطور ساكت نشسته بودم . دوباره به حرف اومد :
- بذار يكم از خودم بهت بگم . من يه شركت تبليغاتي دارم زياد بزرگ نيست ولي خوب در آمدم ميشه گفت نسبتا خوبه . هميشه سعي كردم روي پاي خودم وايسم . 2 سال پيش يه خونه خريدم كه همينجوري خالي مونده . دلم ميخواد زندگي مشتركمون و با هم اونجا شروع كنيم البته اگه تو خوشت نياد عوضش ميكنم . ديگه اينكه واقعا سعي ميكنم خوشبختت كنم و هر چيزي كه تو زندگيت ميخواي تا جايي كه بتونم برات بر آورده كنم . خوب نظر تو چيه ؟
- راستش من اصلا فعلا به ازدواج فكر نميكنم . من تازه ماه ديگه ميرم تو 20 سال . دارم براي كنكور درس ميخونم و فعلا تنها هدفم قبولي براي دانشگاست .
- خوب منم نميخوام بگم همين فردا با هم ازدواج كنيم . چون به نظرم ازدواج يه مرحله اي از زندگيه كه شناخت و آمادگي زيادي ميخواد . من دوست دارم چند باري همديگرو ببينيم و با هم حرف بزنيم تا بيشتر با هم آشنا شيم . بعد اگه موافق بودي عقد ميكنيم و بقيه ي كاراي عروسي رو راه ميندازيم . به نظر منم مهم ترين اتفاق زندگيت ميتونه دانشگاه رفتنت باشه پس منعت نميكنم از دانشگاه رفتن .
حرفاش خيلي منطقي بود بهانه اي نداشتم براي رد كردن حرفاش . 45 دقيقه بود كه حرف ميزد و نظرم و توي چيزاي مختلف ميپرسيد . انقدر راحت و صميمي بود كه توي همون دقيقه هاي اول باهاش احساس راحتي كردم . خوش صحبت و خوش اخلاق بود . ولي هر چي كه فكر ميكردم ته دلم راضي نبود . من يكي ديگه رو ميخواستم . تا ذهنم منحرف ميشد سعي ميكردم دوباره برش گردونم طرف پوريا و حرفاش .
بالاخره شادي دنبالمون اومد و گفت :
- ديگه بيشتر از اين نميشه سرشون و گرم كرد . بابا همين يه بار كه نميبينين هم و فعلا دل بكنين از هم . يه فكريم به حال ما بدبختا بكنين كه حوصلمون سر رفته .
پوريا خنديد و از جاش بلند شد منم از روي نيمكت بلند شدم .
وقتي برگشتيم توي سالن همه چشمشون به ما بود . روي مبل نشستم . تازه جرات كردم سرم و بالا بگيرم و به همه نگاه كنم . پس شادمهر كجا بود ؟
با صداي فريبا از فكر شادمهر بيرون اومدم :
- خوب به جايي هم رسيدين ؟
پوريا لبخندي زد و گفت :
- فعلا زوده كه مامان . شميم خانوم بايد وقت بيشتري براي فكر كردن داشته باشن .
ازش ممنون بودم كه كارم و راحت تر كرده بود .
ساعتي به حرف زدناي معمول گذشت و بالاخره عزم رفتن كردن . براي بدرقشون دم در رفته بوديم كه سر و كله ي شادمهر پيدا شد . فريبا با ديدن شادمهر گفت :
- كجا رفتي يهو خاله ؟ دلمون ميخواست بيشتر ببينيمت .
شادمهر لبخند مصنوعي تحويل فريبا داد و گفت :
- يكي از بچه هاي شركت بهم زنگ زده بود كار واجب داشت باهام مجبور شدم جمعتون و ترك كنم .
فريبا بوسه اي به گونه ي شادمهر زد و گفت :
- بيشتر پيش ما بيا . كي بشه دامادي تورو ببينيم .
نگاهم به چهره ي شادمهر افتاد سرد و بي روح بود . لحظه ي آخر پوريا بهم نزديك شد و گفت :
- مجبورت نميكنم جواب مثبت بدي ولي دوست دارم روي پيشنهادم فكر كني.
سرم و تكون دادم و با يه خداحافظي ازم دور شد . دوباره همگي برگشتيم داخل سالن . سوسن اومد و مشغول تميز كردن سالن شد منم توي جمع كردن ظرفها كمكش كردم . خانوم بزرگ گفت :
- شميم جون نظرت چيه ؟
از اينكه مستقيم توي جمع نظرم و ميپرسيد معذب شدم . شادي كه انگار حالم و فهميده بود گفت :
- مامان بذارين فكر كنه . الان واسه پرسيدن نظرش خيلي زوده .
شادمهر بي تفاوت به تلويزيون زل زده بود و مرتب كانالارو عوض ميكرد . دلم گرفت . يعني دوستم نداشت ؟ چرا هيچ عكس العملي نشون نميداد ؟ يعني ميخواست من واقعا به پوريا جواب مثبت بدم ؟
شب زودتر از هميشه به اتاقم رفتم . قاب عكس مامان و بابام و بغل كرده بودم و اشك ميريختم . سر دوراهي بدي گير افتاده بودم . بالاخره تا 1 يا 2 ماه ديگه بايد جوابي به پوريا ميدادم . مدام توي تختم غلت ميزدم . بالاخره نفهميدم كي خوابم برد .
فصل هجدهم
2 هفته اي از روز خواستگاري ميگذشت . تو اين شادي مدام من و با خودش و مازيار به گردش و تفريح ميبرد . يعضي وقتا توي اين گردشا از پوريا و پونه هم دعوت ميكرد تا يه جوري بيشتر با پوريا آشنا بشم و بتونيم بيشتر با هم حرف بزنيم . هر بار شادمهر از گردش اومدن با ما سر باز ميزد . اين روزا مغموم و گرفته بود . كم حرف تر از سابق شده بود . چند كلمه اي هم كه حرف ميزد مخاطبش بيشتر يا شادي بود يا خانوم بزرگ . اكثرا سعي ميكرد زمانايي كه من خونه نيستم به ديدن خانوم بزرگ بياد . دلتنگش بودم ولي نميتونستم هيچ حرفي بزنم . هر چي فكر ميكردم به اين نتيجه ميرسيدم كه اون هيچ علاقه اي به من نداره و صرفا به خاطر مسئوليتي كه خانوم بزرگ رو دوشش گذاشته بود توي اين مدت باهام خوب بود . پس بايد منطقي تر به پيشنهاد پوريا فكر ميكردم . توي برخوردايي كه باهاش داشتم بيشتر و بيشتر نكات مثبت و توش ميديدم . هر دختري آرزوي همچين شوهري رو داشت ولي من فقط دلم يه نفر و ميخواست !
يه روز عصر با خانوم بزرگ و شادي دور هم نشسته بوديم و حرف ميزديم كه شادي پيشنهادي داد :
- ميگم مامان چند روزي بريم ويلاي شمال ؟ خيلي وقته نرفتم اونجا . تازه دلم ميخواد برم يه آب و هواييم تازه كنم . شما مياين ؟
خانوم بزرگ فكري كرد و گفت :
- بد فكري نيست . بايد ببينيم شادمهر مياد يا بايد با كيوان بريم .
- من الان بهش زنگ ميزنم .
- امان از دست تو سريع ميخواي چيزي كه تو فكرته رو عملي كني .
شادي هيجان زده به سمت تلفن رفت و شماره ي شادمهر و گرفت :
- الو سلام داداشي .
- . . .
- وا ! من كي گولت زدم كه اين بار دوم باشه ؟
- . . .
- باشه ديگه بهت نميگم داداشي ! شادمهر كجايي ؟
- . . .
- كار و ول كن امشب ميتوني يه سر بياي اينجا ؟
- . . .
شادي خنديد و گفت :
- نترس نقشه ي خاصي برات نكشيدم . پاشو بيا ديگه .
- . . .
- خيلي خوب پس منتظرتيم زياد دير نكن . خداحافظ .
گوشي رو قطع كرد و به سمت ما اومد خانوم بزرگ گفت :
- تو كه بهش نگفتي .
- پشت تلفن نميشد بذار بياد اينجا خودم راضيش ميكنم .
- امان از دست تو .
امشب بعد از چند روز ميديدمش . يه جورايي دستپاچه بودم . تپش قلبم تند تر شده بود و هيجان زده بودم . ساعت حدوداي 9 بود كه شادمهر اومد . نسبت به روزاي قبل سرحال تر به نظر ميرسيد . شلوار لي و تي شرت سفيد آستين كوتاه تنش بود . دلم ميخواست ساعت ها زل بزنم بهش ولي سريع نگاهم و ازش گرفتم و مشغول چيدن ميز شام شدم . توي مدتي كه شام ميخورديم مدام سر به سر شادي ميذاشت و با بقيه ميخنديد . جوري رفتار ميكرد كه انگار من اصلا اونجا وجود نداشتم . بعد از صرف شام همه توي پذيرايي نشسته بوديم و چاي ميخورديم . شادي از جاش بلند شد و كنار شادمهر رفت دستش و دور گردنش حلقه كرد و گفت :
- داداشي .
شادمهر ابروش و بالا انداخت و گفت :
- من گول نميخورم گفته باشم .
- من كه هنوز چيزي نگفتم .
- من ميدونم پشت اين داداشي گفتنت يه چيزي هست . نه خواهر عزيز بيخيال من يه نفر شو .
- شادمهر لوس نشو بذار حرفم و بزنم .
- خيلي خوب بگو .
- دلم ميخواد بريم شمال . دلم پوسيد انقدر همش تو خونه بودم .
شادمهر با تعجب بهش نگاه كرد و گفت :
- روت و برم . تو كه هر جايي كه تهران داشت و نداشت و رفتي ديدي . اصلا 1 روز خونه بودي ؟
- شادمهر مسخره نكن دلم مسافرت ميخواد .
- خوب برو . منتظري من اجازه بدم ؟
- توام باهامون بيا .
- من كار دارم نميتونم .
- اه همش كار كار ! من پس فردا ميرم اونوقت دلت برام تنگ ميشه ها . بيا ديگه مگه چقدر از اين موقعيتا پيش مياد ؟
- نميتونم شادي اصرار نكن .
خانوم بزرگ گفت :
- خوب مادر شادي راست ميگه ديگه همش سرت به كاره . كي پس تفريح ؟ ميريم 3 - 4 روز ميمونيم بر ميگرديم .
- باشه بذاريد ببينم ميتونم بهتون خبر ميدم .
شادي دوباره گفت :
- نه همين الان جواب قطعي بده .
- عجب گيري كردما . گفتم باشه خبر ميدم ديگه .
- الان .
شادمهر رو به مازيار گفت :
- تو چجوري اين و تحمل ميكني واقعا ؟ صبرت قابل تحسينه .
مازيار خنديد و گفت :
- خواهر شماست ديگه !
شادي بوسه اي روي گونه ي شادمهر گذاشت و گفت :
- پس مياي داداشي ؟
- باشه . كي ميخواين برين ؟
- هر چي زودتر بهتر .
بعد انگار شادي چيزي به يادش اومده باشه گفت :
- مامان زنگ بزنم خاله فريبا اينام بيان ؟
شادمهر با شنيدن پيشنهاد شادي اخماش تو هم رفت ولي چيزي نگفت . خانوم بزرگ گفت :
- آره . خيلي وقته دست جمعي سفر نرفتيم . برو زنگ بزن ببين چي ميگن .
شادي به سمت تلفن رفت و بعد از احوالپرسي كوتاهي پيشنهاد سفر و داد . كمي منتظر موند و بعد خداحافظي كرد . با خوشحالي به سمتمون اومد و گفت :
- خاله فريبا گفت اگه 4 شنبه عصر بريم و شنبه برگرديم خوبه .
شادمهر خصمانه گفت :
- خاله جان فرمايش ديگه اي نداشتن ؟ ما فقط منتظر بوديم ببينيم ايشون چه تاريخي براشون مقدوره !
خانوم بزرگ خنديد و گفت :
- اينجوري نگو مادر . خوب همه بايد با هم هماهنگ شيم ديگه . دست جمعي بيشتر خوش ميگذره تا تنهايي .
من همچنان توي سكوت نظاره گر تصميم گيريشون بودم . بالاخره قرار شد چهارشنبه شب حركت كنيم . خوشحال بودم كه شادمهر مياد . از يه طرفم ناراحت بودم پوريا هم مياد . ميدونستم شادي به خاطر من خانواده ي خالش و دعوت كرد ولي دلم ميخواست توي اين سفر فقط من باشم و شادمهر . يه جور مثل وداع كردن با عشق يه طرفم !
تا چهارشنبه همه چي خيلي سريع گذشت . همه توي تكاپو بودن . تنها كسي كه بي تفاوت بود من بودم . صبح چهارشنبه بود مشغول جمع كردن وسايلم بودم . قرار بود ساعت 8 شب حركت كنيم . شادي از هميشه بيشتر هيجان زده بود من نميدونستم انقدر هيجان و انرژي رو از كجا مياره ! چمدونم و پيش بقيه چمدونا طبقه ي پايين گذاشتم كار خاصي نداشتم . به آشپزخونه رفتم . سوسن مشغول غذا درست كردن بود كنارش وايستادم و گفتم :
- داري چيكار ميكني ؟
- دارم غذا درست ميكنم واسه تو راهتون . يه وقت گشنتون شد آت و آشغالاي بيرون و نخورين به درد نميخوره .
صورتش و بوسيدم . گفتم :
- مطمئني تو نمياي ؟ خانوم بزرگ انقدر اصرار كرد بهت .
- نه مادر كجا بيام هم پام درد ميكنه هم اينكه جلوي خانواده ي فريبا خانوم اينا راحت نيستم .
زير لب آروم گفتم " منم همينطور "
- چيزي گفتي مادر ؟
- نه نه . پس حسابي مواظب خودت باش.
- برو خيالت راحت بهتون خوش بگذره .
تو دلم گفتم من كه شك دارم با وجود اخماي شادمهر و اشتياق پوريا بهم خوش بگذره .
راي ساعت 8 شادمهر رسيد . 5 دقيقه بعد هم فريبا خانوم با پونه و پوريا رسيدن . چمدونارو توي ماشينا جا دادن . دلم ميخواست تو ماشين شادمهر بشينم . كنار شادي . خدا خدا ميكردم من و تو ماشين فريبا نفرستن . انگار دعام مستجاب شد چون خانوم بزرگ توي ماشين اونها نشست و گفت :
- من و خواهرم تا اونجا ميخوايم با هم اختلاط كنيم يكم . شميم دخترم تو بشين تو ماشين شادمهر .
دلم ميخواست اون لحظه از خوشحالي بال در بيارم . همگي سوار ماشين شديم و راه افتاديم . دقيقا پشت شادمهر نشسته بودم . بوي عطرش داشت ديوونم ميكرد . دوباره ياد اتفاقاي قديم افتادم . ياد وقتي كه من و تو بيمارستان بوسيد . ياد اون شبي كه من و تا صبح توي بغلش گرفت . نه من نميتونستم به پوريا جواب مثبت بدم . من عاشق شادمهر بودم . حتي اگه اون من و نميخواست ! من قلبم و بهش داده بودم . نميتونستم فقط با جسمم زن يه آدم ديگه بشم . دلم ميخواست از پشت دستام و دور گردنش حلقه كنم ولي حيف كه نميشد . صداي شادي من و برگردوند به زمان حال :
- شميم تو ازش بخواه .
عين آدماي گيج گفتم :
- چي رو بخوام ؟ در مورد چي حرف ميزني ؟
- كجايي اين همه مدت ؟ باهات حرف ميزدم نميشنيدي ؟
- نه ببخشيد حواسم جاي ديگه بود .
شادمهر پوزخندي زد و از تو آينه نگاهي به شادي انداخت و گفت :
- خوب شميم خانوم حق دارن از عشقشون جداشون كرديم همه ي حواسشون به ايشونه الان ! ميخواين يه جا نگه داريم جابه جا شين ؟
يعني واقعا نميدونست ته قلب من چه خبره ؟ چرا انقدر بهم تيكه مينداخت ؟ آروم گفتم :
- خير حواسم و موضوع ديگه اي پرت كرده بود . شادي تو چي گفتي ؟
- هيچي 1 ساعته دارم از شادمهر ميخوام اون آهنگي كه اون روز برامون گذاشت و بذاره هي داره بهونه مياره . تو بگو شايد بذاره .
نگاهي توي آينه ي جلو انداختم . اخماش تو هم بود آروم گفتم :
- ميشه خواهش كنم اون آهنگ و بذارين ؟ واقعا زيبا بود . دوست دارم دوباره بشنومش .
- شادمهر نگاهي بهم انداخت و گفت :
- خوب اگه آهنگ و بذارم چي به من ميرسه ؟
شادي سريع گفت :
- هر چي تو بخواي .
يه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- هر چي ؟ زيرش نميزنيد ؟
- من كه نميزنم . شميم قول بده .
حاضر بودم حتي جونمم براي شادمهر بدم . براي همين از ته دل گفتم :
- منم قول ميدم .
شادمهر دوباره همون لبخند نادر و به لب آورد و گفت :
- اينم از آهنگ .
پخش ماشين و روشن كرد و دوباره همون آهنگ روح نواز پخش شد . نميدونم شايد چون يه جوري حس خوبي باهاش داشتم انقدر ازش خوشم ميومد . همگي با خوندن آهنگ آروم گرفته بوديم . نگاهي به آينه ي جلو انداختم . دو تا چشم خندون داشت نگاهم ميكرد . دلم ضعف رفت واسش ولي فقط به لبخندي بسنده كردم .
فرق تو قلب و احساس قشنگته كه منو اينجوري ديوونه كرده
حس عجيب خواستن چشماته كه تا ابد تو دلم خونه كرده
دستاي گرمت و ازم نگيري كه مرهم قلبيه كه پره درده
باز دوباره زل بزن تو چشام كه دوري تو منو ديوونه كرده
مدام دلم ميخواست اين قسمت و براي خودم و بخونم . يه جورايي حال الان من بود . اشك به چشام نشست سرم و به طرف پنجره گرفتم تا كسي متوجه اشكم نشه . يهو ديدم صداي پخش قطع شد . صداي اعتراض شادي اومد :
- ضدحال چرا قطعش كردي ؟ تازه داشتم فاز ميگرفتم باهاش .
- هر چي فاز گرفتي بسه غم عالم ريخت تو دلم حالا يه آهنگ شاد گوش ميديم .
سرم و برگردوندم . از توي آينه هنوزم نگاهش روي من بود . انگار داشت با چشماش دلداريم ميداد . چقدر حرف توي اين دو تا چشم مشكي بود .
يكم كه رفتيم شادي و مازيار خوابيدن . چشمام و بستم و سعي كردم بخوابم ولي نميشد . چشمام و باز كردم و بيرون و تماشا كردم . صداي شادمهر من و به خودم آورد :
- ميشه برام از فلاسك چاي بريزي ؟
- حتما .
چاي و ريختم و خواستم به دستش بدم ولي خيلي داغ بود پس توي دستم نگهش داشتم تا خنك تر بشه . هنوزم چشمم به بيرون بود .
- خنك نشد ؟
- چرا چرا بفرماييد .
چاي رو با قند به دستش دادم . چايي رو كه خورد ليوان و به دستم داد و تشكر كرد . ليوان و توي ساك قرار دادم و دوباره به بيرون زل زدم . دوباره صداي شادمهر سكوت ماشين و شكست :
- چرا باروني شدي ؟
- ببخشيد ؟ متوجه نشدم .
- چشمات و ميگم . چرا باروني شد ؟
سرم و پايين انداختم و حرفي نزدم . دوباره گفت :
- چرا برام انقدر غريبه شدي ؟ چرا ديگه باهات نميتونم حرف بزنم ؟
تعجب كردم . نگاهم و به آينه دوختم . نيم نگاهي بهم كرد و دوباره چشمش و به جاده دوخت .
- متوجه منظورتون نميشم .
نفسش و پر صدا بيرون داد و گفت :
- هيچي فكر كنم بيخوابي داره اذيتم ميكنه . ديگه دارم چرت و پرت ميگم .
دلم ميخواست منظورش و بفهمم ولي ساكت شد و هيچي ديگه نگفت . چشمام سنگين شده بود پلكام و بستم و به خواب عميقي فرو رفتم
با تكونهاي دستي از خواب بيدار شدم . شادي بود كه خواب آلود داشت بيدارم ميكرد . انگار رسيده بوديم . انقدر خوابم ميومد كه حتي نگاهي هم به اطرافم ننداختم . با شادي داخل ويلا رفتيم و توي يكي از اتاقا تقريبا غش كرديم .
چشمام و باز كردم نگاهي به ساعتم كردم 9 بود . كش و قوسي به خودم دادم و نگاهم و دور اتاق چرخوندم . شادي رو ديدم كه كنارم بي هوش افتاده .
مطالب مشابه :
رمان وقتي او آمد13
شادمهر كه ديد به جايي خيره شدم رد نگاهم و گرفت وقتي نگاهم و روي اون رمان لجبازی آقا بزرگ
رمان نازکترین حریر نوازش قسمت5
رمــــان ♥ وقتي بلند شدم همه داخل وقتي از ماشين پياده شدم محو تماشاي آن باغ بزرگ شدم و
رمان وقتي او آمد17
رمان وقتي او هر چي پيش خانوم بزرگ نشستم و منتظر شدم تا شادمهر از اتاقش بيرون بياد نيومد
رمان وقتي او آمد16
رمان وقتي او يه لحظه لرز به تنم نشست ولي اهميتي ندادم و منم جزيي از بازيشون شدم . خانوم
رمان وقتي او آمد14
رمــــان ♥ - رمان وقتي او خوشحال شدم چقدر دلم براش - آره فقط خانوم بزرگ بيداره الان تو
رمان وقتي او آمد15
پوريا خنديد و از جاش بلند شد منم از روي نيمكت بلند شدم . وقتي برگشتيم رمان لجبازی آقا بزرگ
رمان وقتي تو هستي
رمان وقتي تو و فرار رویا نمی دونم اما من با یک ترس بزرگ از واژه ی عشق رشد کردم و بزرگ شدم
رمان وقتي او آمد12
میخوای رمان يهو از اين كارش شوكه شدم : 1 ساعتي از هر دري حرف زديم وقتي خانوم بزرگ
رمان وقتی او آمد3
رمان وقتی او تا وقتي شازدشون شم ولي به خاطر مهربونياي خانوم بزرگ لبخندي زوري زدم و از
رمان عاشق اسیر 1
رمان رمــــان ♥ كم كم كه بزرگ شدم اين وابستگي و علاقه وقتي چشمامو باز كردم این
برچسب :
رمان وقتي بزرگ شدم