رمان پیله ات را بگشا17
با خارج شدن استاد از کلاس نفس راحت میکشم... دوساعت رو دقیقا سرکلاس مونده و درس داده بود.. مغزم کلا داشت هنگ میکرد...
به راحیل نگاه میکنم...
-مغز تو هم هنگ کرد؟
سرش رو به معنی تاسف تکون میده...
-ترم دیگه عمرا با این استاد کلاس بگیرم... یه بند درس میده به خودش زحمت حل چهارتا تمرین نمیده تا درس رو بهتر بفهمیم..
با نشگونی که مینا ازم میگیره برمیگردم نگاش میکنم..
-مرض داری؟
بااخم بهم نگاه میکنه..
-خفه... دهنتو ببند گوش کن رها چی میگه...
گوشامو تیز میکنم.. رها و دوستش پشت سرمون نشستن...
-وای مژگان باورت نمیشه دیشب بهش اس دادم جوابمو داد..
با صدای جیغ مژگان از جا میپرم...
-وای راست میگی؟ چی براش نوشتی؟
-هیس... ساکت باش همه فهمیدن.. هیچی سوال درسی بود...
کلاس تقریبا خالی شده..حیف که فقط صدا رو دارم و تصویر رها و مژگان رو ندارم... گوشمو باز تیز میکنم... خوشم میاد مینا و راحیل هم پایه هستن...
-خاک بر سرت سوال درسی پرسیدی؟بابا یه اس عاشقونه میدادی ..
-برو ببینم دلت خوشه ها... تو که این بختیاری رو نمیشناسی ابهتی داره واسه خودش...
دستامو مشت میکنم.. پس حدسم درست بود.. این دوتا احمق در مورد سهراب حرف میزدن... چشمام رو میبندم.. با قرار گرفتن دست گرمی رو دستام چشمام رو باز میکنم.. راحیل دستشو رو دستم گذاشته..
صدای مینا توی گوشم میشینه..
-لی لی آروم باش...
-رها به نظرت چند سالشه؟
با سوال مژگان دندونامو بهم فشار میدم...
-دقیق نمیدونم اما با توجه به سال ورود به دانشگاش برای دوره لیسانس حدس میزنم نزدیک به سی سالش باشه.. وای نه سال اختلاف داریم...
لبمو به دندون میگرم تا صدام در نیاد...
باز صدا جیغ حیغو مژگان بلند میشه
-اوووووووووووو رها تا کجا پیش رفتی .. همچین میگی که انگار پسره ازت خواستگاری کرده...
صدای پر از اطمینان رها آتیش به جونم میندازه..
-نترس خواستگاری هم میکنه... من به توانایی های خودم اطمینان دارم.. اگرچه که میدونم اونم دوستم داره
صدای خنده مژگان اعصابمو به هم میریزه..
-خانم توانایی ...پاشو بریم یه چیزی کوفت کنیم .. صبحونه نخوردم...
با خروج رها و مژگان به اشکام اجازه خروج میدم...مینا تو آغوشم میکشه...
-آروم باش عزیزم.. این دختره احمقِ رو ولش کن...
با صدای راحیل خودمو از آغوش مینا جدا میکنم...
-ببین لی لی من با شوهرت برخوردی نداشتم.. اما همون چند باری که تو محوطه دانشکده دیدمش پسر سنگینی بوده.. خودت هم که شنیدی رها میخواد خودش رو قالب کنه .. شوهرت هنوز چراغ سبز نشون نداره...
اشکامو پام میکنم....
-بیشعور میدونه چیکار کنه.. میدونه سهراب چون کلید آزمایشگاه دستشه زودتر از همه میاد.. اونم زودتر میاد..
جلسه قبل نمیدونم چه کوفتی رو نشون سهراب میداد و میخندید که صداش تا بیرون آزمایشگاه هم می آمد...
-سهراب هم میخندید؟
به چهره نگران راحیل نگاه میکنم..
-نه ... سهراب فقط لبخند زده بود.. اما صدای خود رها خیلی بلند بود... بعد رها گفت که فیلم دوربین مخفی بوده...
مینا دستمو تو دستش میگیره..
-خب خدا رو شکر... وقتی به شوهرت اطمینان داری چرا خودتو این همه اذیت میکنی؟ بذار رها هر غلطی دلش میخواد بکنه...
به چهره آروم مینا نگاه میکنم...
-به خدا خسته شدم از این وضع.. هرکار میکنم سهراب روی خوش بهم نشون نمیده... سردی رفتارش روی سپند هم تاثیر گذاشته طوری که مجبور شدیم بریم پیش مشاور مهد...
مربیش میگه منزوی شده.. بد خلقی میکنه.. مشاور دو ساعت حرف زده.. که در حضور سپند بحث نکیند.. کاری نکنید که بچه فکر کنه میخواید از هم جدا شید...
آقا هم از اون روز مثلا سعی میکنه زیاد تیکه بارونم نکنه.. اما وقتی سپند نیست یا خوابه.. نیش میزنه و بی محلی میکنه...
راحیل از جاش بلند میشه ..
-لی لی خانم منو مینا زبونمون مو در آورد از بس بهت گفتیم نکن... لجبازی نکن .. اونم مردِ .. غرور داره ..
اما کوگوش شنوا.. در همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه لی لی خانم.. فعلا توپ افتاده دست سهراب خان.. باید صبور باشی تا ببینیم چی پیش میاد..
یه نگاه به ساعتش کرد وادامه داد
-پاشید بریم الان کلاس بعدی شروع میشه...
مینا دستمو میکشه
-بیا بریم دختر خوب.. حالا کلاس پر میشه باید بریم آخر کلاس بشینیم...
ازجام بلند میشم... باید بیشتر حواسم به سهراب و رفتارش باشه.. میترسم صنم دوم زندگیمون... رها باشه......
مقنعه ام روسر میکنم و روبرو آینه می ایستم.. یه نگاه به تیپم میندازم... باید سر فرصت یه سر به آرایشگاه بزنم..
بعد از دانشگاه به سهراب میگم بره دنبال سپند خودم هم میرم آرایشگاه بعد هم خرید...
امروز باید بریم آزمایشگاه خدا کنه امروز رها باز هوس خودشیرینی نکنه چون اینبار نمیتونم خودم رو کنترل کنم و یه بلایی سرش میارم...
هفته پیش به اندازه کافی خون به جیگرم کرد.. از بس برای بریدن یه تیکه چوب لوس بازی درآورد ..
با یادآوری هفته پیش اخمام تو هم میره.. رها یه طرف... مقدم رو چه کار کنم؟
هنوز باورم نمیشه.. مقدم بعد از آزمایشگاه ازم خواست تو محوطه دانشکده منتظرش باشم...
منم از همه جا بیخبر روی نیمکت منتظرش شدم.. با یاد آوری صورت قرمزش خنده رو لبام میشینه...
اول از خودش گفت بعد از خانوادش و در آخر ازم خواست که به پیشنهاد ازدواجش فکر کنم...
برای چند لحظه هنگ کرده بودم.. احسان مقدم.. پسر اتو کشیده آبادانی.. ازم خواستگاری کرد..
اینطورکه خودش میگفت پدرش کارمند شرکت نفت آبادانِ و مادرش معلمِ.. یه خواهر داره که ازدواج کرده و خودش هم فعلا دانشجوی اهواز و با کمک باباش سه سال پیش یه شرکت پیمانکاری ثبت کرده و پروژه های عمرانی پالایشگاه آبادان رو بر میداره...
وقتی بُهت من رو دید گفت میخواستم به آقای بختیاری بگم تا این موضوع رو با شما در میان بذاره اما دیدم خودم بگم بهتر..
و من چقدرخدارو شکر کردم که چنین کاری رو نکرد... وقتی گفت تا هر وقت دلتون خواست فکر کنید و بهم خبر بدید..
مغز هنگ شدمو راه انداختمو گفتم
من متاهلم و یه پسر هم دارم..
حالا قیافه مقدم دیدنی شده بود .... با شناختی که این مدت از روحیاتش کسب کردم میدونستم خیلی غیرتیه..
بیچاره بارها عذر خواهی کرد و گفت
حلالش کنم و ببخشمش .. و در آخر بهم گفت
این رو برادرانه بهتون میگم.. حلقه ازدواجتون رو دست کنید... اینطور هم کسی دل بستتون نمیشه هم اینکه یکی مثل امیری به خودش اجازه نمیده سراغتون بیاد و مزاحمت ایجاد کنه و پیشنهاد دوستی بده...
با این حرفش خجالت کشیدم.. و به دروغ گفتم
چون سابقه گم کردن انگشتر دارم میترسم که حلقمو دستم کنم... اما از این به بعد حتما دست میکنم...
اونم تشکرکردو رفت...
با صدای سپند نگاهمو به در میدوزم..
-مامانی لباسم خوبه..
لبخند رو لبم میشینه... پلیور آبی و جین همرنگش رو تن کرده...
-آخ قربون پسر گلم برم که مثل باباش خوش تیپه...
تو بغل میکشمش و صورتش رو میبوسم...
-مامان تو هم خوش پیت شدی...
به لحنش میخندم...
-خوش پیت نه... بگو خوش تیپ...
سرش رو میبوسم ..
-برو کفشاتو بپوش تا مامان بیاد...
سراغ میز آرایشم میرم. و از جعبه روی میز حقلمو بر میدارم...
به حلقه سهراب نگاه میکنم.. از همون روزی که از دستش در آورد گذاشتمش تو این جعبه.. خدا کنه زودتر دستش کنه و گرنه من از کارای رها دق میکنم...
*****
در آزمایشگاه رو باز میکنم.. .
-سلام...
با صدام همه بهم نگاه میکنن...
سریع نگاه به ساعتم میندازم.. ده دقیقه تاخیر دارم..
-بابت تاخیر ببخشید باز تو ترافیک گیر کردم...
کنار رها میشینم... اینطور بهترِ.. حداقل راحتر میتونم کنتزلش کنم..
یه نگاه به سهراب میندازم .. پیراهن قهوای که دیشب براش اتو زدم تن کرده.. و با میلاد جمشیدی صحبت میکنه..
لپ تابم رو در میارم و مشغول میشم...
-لی لی...
به رها نگاه میکنم..
-چیه؟
-ازدواج کردی؟
با صدای تقریبا بلند رها نگاه پسرا روی خودم حس میکنم...
-آره...
صدای جمشیدی رو میشنوم...
-پس چرا بدون شیرینی آمدید؟
به جمشیدی که کنار سهراب نشسته نگاه میکنم.. سهراب چشماشو ریز کرده نگام میکنه.. انگار میخواد فکرمو از صورتم بخونه...
-آقای جمشیدی شیرینی رو وقتی عقد میکنن میارن... ما همون هفت سال پیش شیرینیمون رو دادیم...
اخمای سهراب درجا تو هم میره... دلیل اخمش رو خوب میدنم... اونم مثل من خوب میدونه که تنها چیزی که تو مراسم ما نبود ...شیرینی بود... داد بود .. ناسزا بود.. کتک بود ...اما شیرینی ...نبود...
-وای تو هفت ساله ازدواج کردی؟ پس چرا نگفتی؟
به رها نگاه میکنم...
-خب کسی ازم نپرسیده بود... تازه یه پسر پنج ساله هم دارم...
صدای مهدی رئیسی بلندمیشه..
-این یکی رو که دیگه اصلا بهتون نمیاد...
یه نگاه به رئیسی میندازم و بعد سرم رو سمت مقدم تاب میدم...
لبخند زیبایی روی لباش نشسته... نگاهمو که میبینه سری به معنی تایید کارم تکون میده..
چقدر این پسر آقاست.. درد وبلات بخوره تو سر این رها احمق و اون امیری بی فرهنگ...
لپ تابم رو تاب میدم وسط میز میذارم...
و به عکس سپند که بک گراند ویندوزمِ اشاره میکنم...
-اینم عکس پسرم....
غیر از سهراب همه سرشون رو جلو میارن تا عکس سپند رو ببینن.. نگاه به سهراب میکنم.. دست به سینه در حالی که پوزخندی رو لبش نشسته....
سرم رو کج میکنم و ابروهامو بالا میندازم.. به باره چشماش گرد میشه...
-آقای بختیاری.. شما کنجکاو نیستید عکس پسرمو ببینید؟
سرش رو تکون میده..
-بله بله .. اگه بچه ها اجازه بدن .. میبینم..
میلاد خودش رو کنار میکشه که سهراب راحتر ببینه...
به سهراب نگاه میکنم...
-اسمش سپند.... همه میگن شبیه شوهرمه...
صدای رها بلند میشه..
-آره .. اصلا شبیه خودت نیست... مخصوصا چشم و ابروش... ابروهای پیوسته ش شبیه بختیاریهاست..
به صورت قرمز سهراب نگاه میکنم...
به صندلی تکیه میدمو دست به سینه میشینم...
-شوهرم بختیاریِ مثل خودم....
-خب بچه ها بریم سراغ کار..
با صدای سهراب همه بر میگردن سرجاشون.. لپ تاب رو سمت خودم میکشم...
بیجاره ترسید بچه ها دو تا سوال دیگه کنن با انگشت سهراب رو نشون بدم و بگم اینم باباشِ....
****
یه نگاه به بچه ها میندازم... هر کس مشغول کار خودش .. اما من هر کار میکنم نمیتونم ذهنم رو متمرکز کنم و کاری که سهراب گفته رو انجام بدم...
رها مثل جلسات قبل رفت صندلی کناری سهراب نشست... و هر دو دقیقه یه بار یه سوال از سهراب میکنه..
طوری که تا الان... جمشیدی هم چند باری از دستش کفری شده و چپ چپ نگاهش کرده..
به دستای سهراب که روی کیبورد فرود میاد نگاه میکنم.. چقدر محتاج این دستام... ماه پیش این دستا رو داشتم اما قدر نمیدونستم...
موس رو دست میگیرم و یه فایل word باز میکنم.. کلمات توی ذهنم رژه میرن... شروع به تایپ میکنم....
بدون تو
بدون نگاه کردن به چشمان تو
بدون داشتن تو...نه .... نه ....باید تصحیح کنم همه " بدون "ها رو باید بردارم
بکار بردن این کلمه در کنار اسم تو حکم مرگ منه پس میگویم
باتو..با نگاه کردن به چشم های تو...با داشتن تو...جون میگیرم ..ریشه میکنم...رشد میکنم...قد میکشم...
مثل پیچک تنیده دور دیوارخانه میرم بالا...به عرش میرسم...
باتو... با داشتن تو..دیگر نمیگویم "بدون تو "این کلمه کنار اسم تو منفوره شومه بی معنیه
اصلا بی تو مگر میشود نفس کشیدباتو زنده ام ...با تو نفس میکشم ..با تو معنی میشم...خط به خط ...کلمه به کلمه واژه به واژه اسمم احساسم نگاهم معنی میشه فقط با تو
با حس داشتنت با حس بودنت با خوندن نگاهت با لبخندت بمون با من باش نذار جملاتم حرفام پر از کلمات شوم بی تو شه بمون با من بمون>>
با فرود اومدن دستی رو موس کنار لپ تابم ... سرم رو بلندمیکنم...
این دست رو خوب میشناسم ....
صورتش رو جلو میکشه و از کنار شونم نگاه به مانیتور لپ تابم میکنه... اسکرول بار رو بالا پایین میکنه و متن رو میخونه..
صدای آرومش رو میشنوم...
-الان وقت خاطره نوشتن نیست...
روی گزینه ذخیره کلیک میکنه.. با باز شدن پنجره اسم خودش رو به بعنوان اسم فایل مینویسه.. و پنجره رو میبنده..
از اینکارش تو دلم قند آب میکنن اونم کیلو کیلو... لبخند میزنم...
پس میفهمه مخاطب خاص این نوشته کیه..
پنجره مینیموم شده اتوکد سه بعدی رو باز میکنه... و باز صداش توی گوشم میپیچه...
-کارت رو انجام بده....
از کنارم رد میشه سریع بو میکشم و عطرش رو به ریه هام میفرستم...
دستمو روی موس میذارم... هنوز از حرارت دستش گرم..... لبم رو به دندون میگیرم... امروز بدجوری تمام حواس زنانه ام پرکار شدن..
با صدای سهراب که این جلسه رو تعطیل کرد سریع از جام بلند میشم.. اما با یاد آوری قرار آرایشگاه سرجام میشینم...
موبایلمو برمیدارم و یه پیام براش میفرستم..
(امروز برو دنبال سپند من میخوام برم بازار..)
یه نگاه بهش میندام که داره با رها سر و کله میزنه..
(باشه برو...)
همین.. حتی نپرسید کجا میخوام برم...
وسایلم رو بر میدارم.. و سمت پارکینگ میرم..
تو ماشین میشینم ویه نگاه به آینه جلو میندازم... مدل ابروهامو باید عوض کنم.. موهامم باید رنگ کنم... بعد هم برم برج چند دست لباس شیک سهراب کش بخرم....
با یاد آوری موجودی عابر بانکم اخمام تو هم میره... مثل باد کنکی که بادش خالی شده رو صندلی لم میدم...
یعنی باید تا اول ماه صبر کنم تا سهراب پول به حسابم بریزه؟
راستش اون چهار سالی که با دا زندگی میکردیم که از پول تو جیبی خبری نبود.. این دو سال هم خود سهراب هر ماه پول تو حسابم میریخت ...
این اولین بار که میخوام از سهراب پول بگیرم... انگشت شستمو تو دهن میکنم... خب دو راه بیشتر ندارم.. یا اینکه بیخیال غرور شم و از سهراب پول بخوام یا اینکه تا اول ماه صبر کنم ..
یعنی صبر کنم؟ نه نمیشه.. اگه بخوام این سهراب سنگ و یخ رو آدم کنم باید بیخیال غرور لعنتی شم...
عمرا تا اون موقع صبر کنم... با رقیبی مثل رها صبر جایز نیست... گوشیمو از تو کیفم در میارم ... و شماره سهراب رو میگیرم.. با صدای سهراب لبخند شیطونی رو لبم میشینه...
-الو
-سهراب کجایی؟
-تو محوطه...
اخمام رو تو هم میکنم.. طبق معمول لحنش سرد...
-سهراب راستش...
لبمو به دندون میگیرم...
-چی شده لی لی؟
-لعنتی باز سردِ... سردیش برای من و گرماش برای رهاخانم... به خودم میتوپم..
چرند نگو.. سهراب به اون رهای چشم سفید رو نمیده...
-الو لی لی خوابیدی؟
-نه... راستش پول میخوام...
-چقدر میخوای؟
-دویست تومن...
-خب باشه شب بهت میدم..
دستمو روی فرمون فشار میدم..
-نه... شب نه... الان میخوام...
-باشه... تو الان کجایی؟
-تو پارکینگم...
-خب الان میام سمتت عابر بانکم رو بهت میدم.. فعلا خداحافظ...
گوشی رو قطع میکنم.. و منتظر سهراب میشینم..فکر نمیکردم که به این راحتی قبول کنه...
از ماشین پیاده میشم . سرم رو میچرخونم.. با دیدن سهراب لبخند به لبم میشینه..
جلوتر میرم..
-سلام..
اخماش تو همِ ... مثل همه این مدتی که منو میبینه...
-سلام..
کارت رو به طرفم میگیره..
-این کارتم.. رمزشم سال تولد خودته.
ته دلم غنج میره ...حق دارم نه ..؟
-مرسی... فقط دویست تومان میخوام...
چشماش رو تو صورتم میگردونه..
-هرچقدر دلت میخواد خرج کن...
یه نگاه به محوطه پارکینگ میندازم.. خلوته..
دستشو میگیرم..
-مرسی... سوار شو میرسونمت...
سریع دستشو میکشه واخمش رو بیشتر میکنه...
-نه نمیخوام کسی ما رو با هم ببینه...
لبمو گاز میگرم..
-باعث خجالتتم؟
سرش رو تکون میده..
-نه ... دقیقا این حرف خودته... یادت که نرفته؟
مینالم...
-سهراب...
صورتشو نزدیک صورتم میاره..
-چیه؟ چته؟ فکر کردی عروسک خیمه شب بازیتم که هر وقت خواستی ازت دورباشم و هروقت خواستی کنارت باشم؟ مگه من آدم نیستم؟
تمام سعیمو میکنم که مثل همیشه بغض نکنم...
-سهراب من که عذر خواهی کردم... چرا لج میکنی؟
به چشمام خیره میشه..
-منم دوسال التماست کردم یادت نیست؟
اصلا چه تضمینی میدی دو روز دیگه باز اون چهار سالو تو سرم نکوبی؟ من زنی که هیچ درکی از زندگی نداشته باشه نمیخوام..
عابر بانک رو تو دستم فشار میدم...
-خیلی بی انصافی سهراب...
-باشه من بی انصاف... تو خوب... تو بهترین.... حالا هم برو درست نیست وقتی هیچ نسبتی با هم نداریم وسط پارکینگ این همه با هم حرف بزنیم.. نمیخوام فردا پشت سرت حرف در بیارن...
دندونامو با حرص بهم فشار میدم...
-اگه برای منه به جهنم مهم نیست.. اما اگه برای خودت میترسی باشه میرم.. تو هم برو دنبال سپند...
سریع به سمت ماشین میرم
توماشین میشینم و به سهراب که به سمت درب دانشگاه میره نگاه میکنم..
پسرهء دیوانه... حالا من هرچی کوتاه میم اون بدتر میکنه..
****
ماشین رو تو پارکینگ آپارتمان پارک میکنم.... سمت آسانسور میرم...
سوار آسانسور میشم یه نگاه به آینه آسانسور میندازم و به چهره جدیدم لبخند میزنم... موهامو مدل فارا تا وسط کمرم کوتاه کردم... و بعد هم رنگ زیتونی دودی زدم...
در خونه رو باز میکنم.. سهراب و سپند تو آشپزخونه سر و صدا میکنن...
-سلام...
صدای آروم سهراب رو میشنوم
-علیک سلام..
بدجنس حتی سرش رو بلند نکرد تا منو ببینه...
سپند به سمتم میدوه..
-سلام مامانی...
بغلش میکنم و سرش رو میبوسم..
-سلام عزیزم...
دستمو تو کیسه خریدم میکنم
-اگه گفتی مامانی چی برات خریده؟
با ذوق بالا میپره..
-چی خریدی.؟
جعبه تفنگش رو در میارم..
با دیدن تفنگ جیغ میکشه..
-وای مامان......
تفنگ رو از دستم میقاپه و به سمت آشپزخونه میدوه..
-بابا ببین مامان چی برام گرفته...؟
سمت اتاقم میرم ومانتو شلوارمو در میارم..
لباسی که خریدم رو تن میکنم...
تاپ قرمز و دامن تنگ و کوتاه قرمز... نگاهی به پاهای اپلاسیون شدم میندازم..
لوسیونمو برمیدارم و دست و پامو چرب میکنم.. روبروی آینه میشینم و سفید کننده ام رو بر میدارم..
برای از میدون به در کردن حریف باید با دست پر به جنگ رفت..
چند تار از موهامو تو صورتم میریزم.. عطر دویست و دوازده جدیدی رو که خریدم به گردن و پشت گوشم میزنم..
میدونم سهراب این نوع عطرها رو میپسنده... یه چشمک به لی لی درون آینه میزنم .. سهراب به کوتاه و بلندی موهام حساس و دوست داره موهام بلند باشه..
اما مطمئنم این مدل و رنگ مو رودوست داره.. و همینطور خوب میدونم رنگ قرمز رو دوستداره ..
اینو از رنگ لباسایی که این دوسال به عنوان سوغات از مشهد و شیراز می آورد فهمیدم..
به سمت سالن میرم.. سهراب هنوز مشغول آشپزیه.. وسپند روی اپن نشسته و با تفنگش بازی میکنه با دیدن من میخنده..
-وای مامان چه خوشگل شدی..
با صدای سپند ... سهراب برمیگرده..
خیره میشم به صورتش..
چشماش اول رنگ تعجب میگیره و بعد تحسین..لبخند رو لبش میشینه..
اما سریع لبخندش رو جمع میکنه و پوزخند جانشینش میکنه ... سرش رو تکون میده و برمیگرده...
لبمو به دندون میگیرم... شمشیرشو از رو بسته... میخواد نابودم کنه...
و میدونه چطور این کار رو کنه.. مثل چهارسال پیش .. میدونه از بی توجهی متنفرم ..
دیگه جنگ جایز نیست باید مدارا کنم.... کنارش می ایستم... گوشت رو توی ماهیتابه ریخته و سرخ میکنه..
سعی میکنم لرزش صدامو مخفی کنم..
-شام ماکارانی داریم؟
-نه...
دستمو روی دستش که درحال هم زدن گوشت هاست میذارم..
-سر آشپز سهراب قرار چی بهمون بده؟
دستمو پس میزنه...
-لازانیا...
-آخ جون غذای مورد علاقه من... این غذا رو تازه یاد گرفتی؟
-نه.. زمان دانشجویی...
لبخند رو لبش میشینه ..انگار خاطرات خوبی رو مرور میکنه...
-محسن از اینترنت دستور غذا پیدا میکرد.. منو حمیدهم درست میکردیم....
دستمو رو شونش میذارم..خودش رو کنار میکشه....
-لی لی اگه میخوای تو آشپزخونه بمونی من برم....
با چشم و ابرو سپند رو نشونش میدم...
لپهاشو باد میکنه و نفسش رو بیرون میده..
-تو هم خوب بهونه ای پیدا کردی
صدامو نازک میکنم..
-سهــــــــراب
چشم غره ای حوالم میکنه
-امروز که تو آزمایشگاه شاعر شده بودی.. حداقل الان برو پایه ها رو آنالیز کن...
یه ابرومو بالا میدم..
-نه.. الان میخوام سالاد درست کنم... بعد از شام درس میخونم...
سراغ یخچال میرم و مواد سالاد رو در میارم...
زیر چشمی نگاهی به سهراب میندازم...
کلافه ست ... اینو از دستی که مرتب به موهاش میکشه میفهمم....
لبخند میزنم و مشغول شستن کاهو ها میشم.. رها خانم توانایی هاتو رو کن منتظرم....
****
لپ تابمو رو میز وسط سالن میذارم و رو زمین میشینم.... صدای قصه گفتن سهراب از اتاق سپند میاد..
با یاد آوری اتفاقات یکی دوساعت پیش خنده رو لبام میشینه... امشب برای اولین بار لذت داشتن یه خانواده کامل رو حس کردم..
سالاد رو درکنار سهرابی که مشغول آشپزی بود درست کردم.. و تمام مدت سهراب رو زیر چشمی دید زدم..
بیچاره حسابی کلافه شده بود.. منم درحالی که توی دلم قند آب میکردن با سوال های گوناگون به حرف میکشوندمش ..
اگرچه که تمام سعیش رو میکرد که لحنش سرد باشه و جواب های کوتاه بده..
چند باری هم وقتی که زیر چشمی سرتاپام رو دید میزد مچش رو گرفتم..
با خاموش شدن چراغ اتاق سپند لبخند شیطونی رو لبم میشینه...
از جام بلند میشم و سمت اتاق سپند میرم..
از بین در نیمه باز اتاق سرکی به داخل میکشم.. سهراب روی زمین خوابیده ..
آروم وارد میشم... بالای سرش می ایستم..
چشماش رو باز میکنه...
اخماش رو مثل همه این چند وقت تو هم میکنه...
-چی شده؟
-هیچی ... یکم اشکال دارم..میشه بیای کمکم؟ دفترت رو هم بیار .. چند جا رو اشتباه محاسبه کردم...
سرش رو تکون میده..
-باشه تو برو... الان میام...
با لبخند پهنی از اتاق خارج میشم.. بشکنی برای خودم میزنم... به من میگن لی لی ...
روی زمین میشینم و خودمو مشغول کار با لپ تاب نشون میدم...
حضور سهراب رو تو سالن حس میکنم... سعی میکنم خنده شیطونم رو مخفی کنم...
با فاصله کنارم میشینه... دفترشو رومیزمیذاره..
-مشکلت کجاس؟
نقشه های دوبعدی پل رو نشنونش میدم..
-اینجا.. حس میکنم اشتباهه...
به لپ تاب نگاه میکنه ..
-تا من بررسی میکنم تو هم محاسباتمو با دفترت چک کن..
دفترش رو برمیدارم... سراغ آخرین صفحه میرم...
یه نگاه کلی به صفحه میندازم... با دیدن متن ریزی که با خودکار اکلیلی نارنجی نوشته شده.. دفتر رو بالا تر میارم ...
بوی معطر خودکار بینیم رو نوازش میده... دفتر رو نزدیک ترمیارم و بو میکشم وبه متن نوشته شده خیره میشم...
(ای دوای درد دلهای اسیر
دست هایت باغ پاک و نسترن
قلبت اقیانوسی از شوق نگاه
با دلت پروانه شد احساس من
قلب من یک جاده تاریک بود
با تو قلبم کلبه پیوند شد
قلب من تقدیم چشمان تو شد)
با خوندن شعر تمام حس های بد دنیا به دلم هجوم میاره.. اخمام ناخوداگاه تو هم میره..
سرم رو کج میکنم و امضای زیرش رو میخونم....
آزاد... زیرش تاریخ رو زده..
به سهراب که سخت مشغول بررسی کارمه نگاه میکنم... لبمو به دندون میگیرم...
-سهراب..
بدون اینکه نگام کنه فقط لبش رو حرکت میده..
-چیه...
-تو خودکار نارنجی داری؟
باز نگام نمیکنه...
-نه .. خودکار نارنجی برای چته؟
دستم سست میشه...
-سهراب اینو کی اینجا نوشته...؟
صدام بیش از حد لرزش داره و همین باعث میشه سهراب سریع نگام کنه..
چشماش رو تو صورتم تاب میده...
-چی میگی؟
دفتر رو به سمتش میگیرم..
-این خودکار معطر نارنجی مال کیه؟
دفتر رو از دستم می قاپه... با اخم نگاهی به دفتر میندازه و چشماش رو باریک میکنه.. متن رو میخونه....
آروم می نالم...
-سهراب اینو کی نوشته؟
آب دهانشو قورت میده.. اینو از سیبک گلوش که تکون میخوره میفهمم.... سرشو تکون میده...
- مهدی نوشته
چشمموباز و بسته میکنم تا به خودم مسلط شم...
-مطمئنی کار یه زن نیست؟
با اخم چشم غره میره..
-باز شروع کردی؟ اینم مثل اونبار که میگفتی مستی؟خب اینا رو جلسه قبل مهدی نوشت... عادت داره سرکلاس درس هم از اینکارا میکنه به دفتر هیچ کس رحم نمیکنه .. دفتر خودش پر از شعر و جملات.. میگه یادگاری مینویسه...
توی چشماش خیره میشم.... چشماش یه جورین... انگار میخواد به چیزی رو مخفی کنه...
نگاهشو به سمت دیگه ای می دوزه...
صدایی تو ذهنم فریاد میزنه .. وقتی نگاهشو میدزده .. یعنی حقیقتی هست که داره از تو مخفی میکنه...
پلک میزنم... اشکی از چشم راستم سرازیر میشه...
-سهراب ... اگه یه روز خواستی خیانت کنی... به خودم بگو.. نذار خودم بفهمم یا ازدیگران بشنوم... باشه؟
دستی تو موهاش میکشه... صدای عصبیش تو گوشم میشینه...
-لی لی .. باز شروع نکن.... فعلا بخاطر سپند هم که شده به خیانت فکر نمیکنم..
از جام بلند میشم... زانوهام میلرزه...
لبامو تکون میدم
-مرسی...............
پاهامو رو زمین میکشم و به سمت اتاقم میرم در اتاقمو میبندم و به در تکیه میدم... زانوهام تا میشه... روی زمین سر میخورم...
زیر لب زمزمه میکنم
خدا کنه حدسم اشتباه باشه....
اشکمو پاک میکنم... اخلاق سهراب دستمه.. میدونم به حرفی که میزنه عمل میکنه...
وقتی میگه فعلا به خیانت فکر نمیکنه مطمئنم این کار رو نمیکنه...
اما از اون نوشته اکلیلی نارنجی ...خوش بو میترسم... همه توانایی هایی که ازشون دم میدم پوچ و بی معنا میشه...
نفس عمیق میکشم .. قلبم تیر میکشه.. نباید خودمو ببازم... نباید کاری کنم که سهراب فکر کنه بهش شک دارم..
باید اون نوشته نارنجی رو فراموش کنم.. خوشبینانه فکر میکنم.. این نوشته مهدی رئیسی نوشته.... چهار دست و پا خودم رو به سمت تخت می کشم...
باید بخوابم.. اتفاق امشب همینجا باید فراموش شه سهراب اهل خیانت نیست...
دکمه آیفن رو میزنم .. در ورودی رو باز میکنم وسریع برمیگرم به آشپزخونه تا زیر گاز رو کم کنم...
آقا صبح زنگ زد و گفت بعد از ناهار میاد اهواز برای چشم و قلبش وقت دکتر گرفته و باید چکاب بشه
سهراب رفت ترمینال دنبالش قرار شد برن مطب و بعد بیان خونه..
منم به مناسبت اومدن آقا به گیسو و سیاوش زنگ زدم و قرار شد شام رو باهم باشیم..
با صدای سیاوش از آشپزخونه خارج میشم
-سلام....صابخونه کجایی؟
گیسو و سیاوش کنار در ایستادن..
-سلام بفرمایید تو..
به سمت گیسو میرم و بغلش میکنم..
-خوش اومدی عزیزم
-ممنون خوبی لی لی ؟
-مرسی عزیزم...
به سیاوش که ترنم رو تو بغل گرفته نگاه میکنم...
-خوش اومدی سیاوش خان..
-ممنون زن داداش...
دستمو دراز میکنم و ترنم رو از سیاوش میگرم..
-بدید به من این دختر خوشگل رو ..
لپ قرمزش رو میبوسم وبه مبل اشاره میکنم...
-سیاوش خان بفرمایید.. الان دیگه سهراب و آقا هم پیداشون میشه..
-همین الان با سهراب صحبت کردم نزدیک خونه ست گفت تا پنج دقیقه دیگه میرسه.... پس سپند کجاست؟
ترنم روبه گیسو میدم..
-با سهراب رفته...
**
ظرف ها رو توی سینک میذارم و کنار گیسو می ایستم..
-گیسو جان بذار کمکت کنم اخه درست نیست تو این همه ظرف رو تنها بشوری...
گیسو مثل همیشه لبخندش رو مهمون لبش میکنه..
-نه عزیز.. تو این همه امروز زحمت کشیدی کافیه.. بذار منم یکم کمک کنم...
تو هم به جای ایستادن کنار من بساط چای بعد از شام رو آماده کن..
سرم رو تکون میدم..
-وای خوبه گفتی ...آقا بعد از شام چای میخوره..
سراغ کابینت میرم و استکان رو در میارم..
-لی لی...
به گیسو نگاه میکنم...
-جانم..
-سهراب هنوز بدخلقی میکنه؟
نفسمو بیرون میدم...
-آره .. به رفتار امشبش نگاه نکن... به احترام آقا چهار کلام بامن حرف زد..وگرنه روزای دیگه حرف نمیزنه یا اگه میزنه تیکه میندازه... سیاوش چیزی بهت نگفته؟
ابروهای گیسو بالا میپره...
-چی بگه؟ مگه باز خبری شده...؟
-نه .. خبری نشده.. اما گفتم شاید سهراب حداقل به سیاوش گفته باشه تا کی میخواد این وضع رو ادامه بده.. گیسو به خدا دارم کم میارم...
بشقابی که تو دستشه رو زیر آب میگیره...
-چقدر گفتم لی لی این بازی رو تمام کن گوش نکردی.. به خدا من تو کار شما دوتا موندم...
یه روز تو منت کشی میکنی یه روز سهراب.. بابا چند سال از زندگیتونو خراب کردید بسه دیگه... همیشه که جوان نمیمونید...
تو هم به جای اینکه کاسه چه کنم...چه کنم دستت بگیری.. یکم از حیله های زنانت استفاه کن... بابا مردِ... با یه دامن کوتاه و یه عشوه خر میشه...
از حرفای گیسو خندم میگره..
-دیوونه چی میگی تو...
آب تو دستش رو به صورتم می پاشه..
-راست میگم دیگه.. به جای تونیک و شلوار پوشیدن دوتا از اون لباس یه وجبی که برات سوغات می آورد رو بپوش.. ببین چطور قربون صدقت میره...
به کابینت تکیه میدم...
-ای بابا کجای کاری .. این مدت بلایی نیست که سرخودم نیاوردم .. میبینی که موهامو رنگ کردم..
لباس هم که از نیم وجبی هم رد کرده.. اما آقا یه نگاه هم نمیندازه.. یعنی میندازه ها اما به روی مبارک خودش نمیاره...
بعضی وقتا بانگاهش سر تا پام رو متر میکنه.. اما اهمیت نمیده.. فقط نگاه میکنه...
انقدر بی تفاوت از کنار صورت بزک کرده و پوشش آزادم میگذره که هرکس نبینه فکر میکنه آقا تو آمریکا دنیا اومده و از بدو تولد حوری و پری دورش بودن که منو به چشم نمیاره...
-لی لی...
با صدای سهراب ادامه حرفم رو میخورم.. بر میگردم و به سهراب که خارج از آشپزخونه کنار اپن ایستاده نگاه میکنم...
-بله...
-چای آماده کردی...؟
سینی رو از روی کابینت برمیدارم و روی اپن میذارم..
-اینم چای...
سینی رو برمیداره و بدون هیچ حرفی سمت آقاو سیاوش میره...
***
کنار سهراب می ایستم و به گیسو سیاوش که سوار آسانسور میشن نگاه میکنم..
-لی لی دخترم..
با صدای آقا به سمت سالن بر میگردم.. سپند خسته تو بغل آقا نشسته .. از بس ورجه وورجه کرده بی حال شده
-بله آقا....
بیا یکم پیشم بشین.. از وقتی اومدم تو آشپزخونه بودی.. حسابی زحمتت دادم...
کنار آقا روی مبل میشینم...
-آقا این چه حرفیه.... من که کاری نکردم....
دستمو تو دست میگیره ...به صورت مهربونش نگاه میکنم...
-با سهراب مشکلی نداری؟ زندگیتون خوبه؟
لبخند میزنم..
-آره آقا خدا رو شکر ... سهراب هم که همه تلاشش رو برای آسایش من و سپند میکنه...
-خوبه خدا روشکر...
-لی لی سپند گیج خوابه میخوابونیش؟
با صدای سهراب سرم رو برمیگردونم..
معنی این حرفش رو خوب می فهمم یعنی میخواد با آقا تنها باشه...
-آره ..
سپند رو که تقریبا داره بیهوش میشه از آقا میگرم و به سمت اتاقش میرم..
در اتاق رو باز میذارم.... نمیدونم سهراب چی میخواست به آقا بگه که دوست نداشت من حضور داشته باشم.. نکنه میخواد در مورد من حرف بزنه...؟
سپند رو تو تخت میذارم... و پتو رو روش میدم...
کنار تختش میشینم... سپند به زور چشماش رو باز نگه داشته...
-مامان...
دستشوتودست میگرم..
-جانم عزیزم...
اگه بخوابم بابا بزرگ میره؟
خم میشم و سرش رو میبوسم..
-نه عزیزم.. بابا بزرگ تا فردا عصر پیشمون میمونه... حالا راحت بگیر بخواب .. صبح با بابا بزرگ میریم بازار .. ناهار هم میرم خونه عمو سیاوش...
به صورت معصوم سپند خیره میشم.. به محضی که خیالش از موندن آقا راحت شد چشماش رو بست و خوابید..
نیم ساعتیه گوشامو تیز کردم تا ببینم سهراب و آقا چی میگن.. اما دریغ از شنیدن یه کلمه.. انقدر آروم صحبت میکنن که یه کلمه از حرفاشون رو متوجه نشدم... با خودم میگم ..
شاید اینا بخوان تا صبح حرف بزنن من که نمیتونم تو اتاق سپند خودمو حبس کنم...
از جام بلند میشم و سمت کمد دیواری میرم.. آقا امشب تو اتاق سپند میخوابه...
با یاد آوری این موضوع لبخند شیطونی رو لبم میشینه.. پس سهراب امشب رومجبوره تو اتاق خوابمون بخوابه... و این یعنی یه فرصت برای نزدیک شدن به سهراب خان...
رختخواب رو از کمد دیواری بیرون میکشم.. و روی زمین پهن میکنم.. از کشو کمد دیواری ملحفه جدیدی رو روی رختخواب پهن میکنم... آقا نصف شب تشنش میشه .. به عادت قدیم باید یه پارچ آب بالای سرش باشه..
بدون توجه به سهراب و آقا به سمت سالن میرم...
با ورود من سهراب سکوت میکنه..
سرم رو پایین میندازم و به سمت آشپزخونه میرم..
باز گوشامو تیز میکنم...
-چرا ساکت شدی؟ مگه لی لی فر نمیدونه؟
-نه آقا میدونه.. خودش هم موافقه
با صدای آقا پارچ آب رو روی کابینت میذازم..
برای چند ثانیه فقط سه سوال تو ذهنم اکو میشه...
آقا از چی حرف میزنه؟ سهراب چی رو به من نگفته؟ با چی موافقم؟
وای خدا ..همیشه تو زندگیم باید بترسم... یه زمان از دا.. بعد صنم.... حالا از چی؟
نفسم رو بیرون میدم... دستمو روی قلبم میذارم.. همون دو سوال آقا آتیش به جونم انداخته..
صدای کوبش قلبم رو میشنوم... چند نفس عمیق میکشم تا آرامشمو به دست بیارم..
لیوان رو از کابینت برمیدارم و توسینی میذارم.. سینی رو دست میگرم ..
بدون اینکه به سهراب و آقا نگاه کنم به سمت اتاق سپند میرم... هنوز پامو تو اتاق سپند نذاشتم که صدای آقا بلند میشه..
-لی لی فر .. کارت تموم شد بیا کارت دارم... اب دهنمو قورت میدم و قدم هامو تند تر میکنم...
سریع سینی رو کنار رختخواب آقا میزارم و به سمت سالن میرم.. اصلا دوست ندارم به هیچی فکر کنم..
کنار آقا میشینم..
-چیزی شده آقا...؟
تسبیحشو تو دست تاب میده...
-تو با کاری که سهراب میخواد انجام بده موافقی؟
دستامو تو هم مشت میکنم..
صدا ها تو مغزم بلند و بلند تر میشه..
-نکنه سهراب به آقا گفته میخواد ازم جدا شه... نکنه گفته میخواد زن بگیره.. بغض تو گلو میشینه..
سرم رو تکون میدم...سعی میکنم صدام نلرزه..
-چه کاری آقا..؟
-سهراب میگه میخواد شرکت بزنه...
با حرف آقا یه نفس راحت میکشم...
سرم رو پایین میندازم.. خب یعنی الان باید به آقا چی بگم ؟وقتی تا همین چند ثانیه پیش روحم خبر نداشت که سهراب میخواد شرکت بزنه؟
-بابا جان مخالفی؟
با صدای آقا سرم رو بالا میارم.. سعی میکنم لبخند بزنم..
-نه آقا برای چی مخالف باشم...؟
-خب به هر حال توزنشی.. شرکت زدن هم کار آسونی نیست.. باید از صفر شروع کنید.. تا شرکت بخواد راه بیوفته و پروژه برداره مجبورید از پس اندازتون خرج کنید..
سکوت میکنم...
-خب نظرت چیه بابا؟
-والا چی بگم... من نمیدونم...
-یعنی چی؟ نه به سهراب که مطمئنه نه به تو... نکنه خبر نداشتی ؟
سرم رو بالا میارم وبه سهراب نگاه میکنم...
نگاهش یه جور خاص.. از او ن نگاه ها که التماس میکنه...
باز سرمو پایین میندازم..
-نه.. راستش آقا من که هنوز دانشجو هستم.. سهراب بیشتر وارد..
چند سال کار کرده.. اگه می بینید با اطمینان حرف نمیزنم بخاطر همینه.. وگرنه سهراب قبلا به هم گفته بودچه تصمیمی داره..
باز سرم رو بالا میارم و به سهراب نگاه میکنم..
چشماش برق میزنه.. و این یعنی تشکر...
آقا تسبیحشو از این دست به اون دست میده.. و به سهراب نگاه میکنه..
-من نگران بودم زنت راضی نباشه. به هر حال لی لی قرارِ تو این مسیر سخت همراهت باشه..
خودت میدونی امکان داره چند ماه نتونی پروژه برداری.. پس این لی لیِ که باید پا به پات زحمت بکشه .. بخاطر همین رضایتش مهمِ..
از این همه شعور و آقایی این مرد لبخند به لبم میشینه... درسته که ورودم به خانواده بختیاری بد بود درسته که مادر شوهرم مهربون نبود و زخم میزد..
مطالب مشابه :
لیست آدرس آرایشگاه های اهواز برای دوستای گل اهوازی
لیست آدرس آرایشگاه های اهواز برای دوستای گل اهوازی . ارايشگاه مامانيكو ارایشگاه عروس سرا
مخ زدن
سلام.من شهریار هستم.من اهوازی هستم و اهواز رو عروس فراری آرایشگاه
تاکسی
ار تهران،شیراز،اصفهان،تبریز، قزوین، کرج ،مشهد ،رشت ،ساری،گرگان اهواز عروس فراری شام
رمان دزد قلب من تویی5(قسمت آخر)
ولی سامان فقط دست پاش شکسته فردا منتقلشون میکن بیمارستان اهواز عروس می پوشم ارایشگاه
رمان بادیگارد12(قسمت آخر)
بهار، امروز با سهراب میخوایم بریم خرید لباس عروس. به آرایشگاه. همیشه میرن اهواز.
رمان پیله ات را بگشا17
باید سر فرصت یه سر به آرایشگاه هم فعلا دانشجوی اهواز و با کمک باباش سه سال پیش سرا. رمان
رمان پیله ات را بگشا8
گیسو تو این دوسالی که اهواز بودم حسابی هوام این همه هم به پای عروس بزرگه خانواده سرا
برچسب :
آرایشگاه عروس سرا اهواز