پدر صداقت

پدر صداقت  

 

     دیگران به او آقای صداقت می گویند.نامش علی اصغر است ولی علی صدایش می كنند. ما شاگردانش او را پدر صداقت خطاب می كنیم. بارها به ما گفتند نگوئید پدر صداقت،اینجا كه گروه های دیگر نیست، او استاد شماست، ولی ما حالیمان نشد. به جز پدر صداقت نام دیگری در دهانمان نمی چرخد، و هم اینكه او را مانند پدر می دانیم، چون زندگی ای دوباره به ما بخشید.

     شاید كسی مانند ما كه شاگردش هستیم او را از نزدیك ندیده باشد. من با او رفت و آمد خانوادگی نداشته ام و سفر شمال هم با او نرفته ام. یك بار كمی از او دلخور شده بودم، شاید فهمید، آنشب مرا به خانه اش دعوت كرد، تنها بود و بعد تر همسر و بچه هایش هم آمدند، در آن خانه عشق وجود داشت، بین خودش و همسرش، بین خودش و بچه هایش، احساس كردم در خانه ی خودمان هستم.

    من استاد های زیادی داشته ام. در مدرسه، در دانشگاه، در كلاسهای بیرون از مدرسه و دانشگاه، در جلسات سخنرانی. همه ی آنها حرف های قشنگی می زدند. حرف های همه شان هم درست بود. اما تاثیری روی من نداشت. چون از آنهاچیزی ندیده بودم. پدر صداقت هم استاد من بود.استادی با موهای وزوزی، با ته لهجه ی داش مشتی ها، با تی شرت های قرمز و آبی و زرد و سفید، با موتور پالس، با اشتهای زیاد به غذاهای خوشمزه و با یك دفتر كار كه به جای كار كردن، ما می رفتیم آنجا برای خودمان شیرینی می خوردیم و ترشی هایش را از یخچالش در می آوردیم و می خوردیم و املت های پی درپی درست می كردیم. خودش می گفت اینجا دیگر دفتر نیست كه،كفتره.

    حرف های پدر صداقت اما روی من تاثیرمی گذاشت. نه روی من، روی همه ی شاگردانش تاثیر می گذاشت.او استادی بود كه ما حرف و عملش رادر كنار هم می دیدیم.او حرفی را نمی زد مگر به آن عمل كند. به همین خاطر ما به عنوان استاد قبولش داشتیم و حرفش برای ما حجّت بود. او با ما انس می گرفت، در اردوهای یك روزه ای كه می رفتیم، در جوجه كباب هایی كه با هم می خوردیم و به سیخ كشیدن و پختنش با او بود، خوردنش با ما، یادم نمی آید كه برای جوجه كباب هایی كه در كنار او خوردم پولی پرداخت كرده باشم.   

    او اخلاق هایی داشت كه معلوم بود ارثیست. از آن اخلاق هایی كه در خون آدمهاست و به كروموزوم هایشان چسبیده است. هر جا كه باید پولی خرج می كردیم، او بیشتر از همه و اول از همه پول می گذاشت. هرجا كه بحث كمك به دیگران بود، خودش پیش قدم بود، دوچرخه های كهنه ی بچگی های ما را كه زهوارشان در رفته بود و گوشه ی انباری خاك می خوردند را می گرفت، از جیب خودش خرج می كرد و آنها را نو نوار می كرد و به افرادی می داد كه بضاعت خریدن دوچرخه برای فرزندانشان را نداشتند. ما را به خانه ی سالمندان می برد. ما را به عیادت رهجویان قدیمی اش كه داغدار شده بودند و عزیزی را از دست داده بودند می برد. هر ماه با بچه های لژیونش به خانه ی یكی از رهجویان سابقش در فشم كه او را ربوده بودند و كتك زده بودند و او چند ماه در كما رفته بود و بعد از به هوش آمدن حافظه اش را از دست داده بود سر می زد. نگاه تشكر آمیز آن مادر كه تمام دار و ندارش از دنیا فقط این پسر بود هنوز جلوی چشمهایم هست. بعد از چند بار رفت و آمد ما به آن خانه، پسر به حرف آمده بود و مادر از شادی در پوست خود نمی گنجید.

    سواد پدر صداقت در حد دیپلم بود. به استخر می گفت استلخ، به حضرت می گفت حرضت و به نذر مي گفت نرذ. اما آغاز نامه اش به انتخاب دكترها و دانش دارهای مملكت به عنوان بهترین تحقیق در سطح كشور در مورد اعتیاد در سال90انتخاب شد. یك سكه ی بهار آزادی به او جایزه دادند كه آن را هم به آنجایی كه در آن درمان شده بود تقدیم كرد. كسر شانش بود كه پیش او باشیم و كم و كسری داشته باشیم. از جیب برایمان مایه می گذاشت، نه اینكه بخواهد لیلی به لالای ما بگذارد، مرامش این بود، بخشنده بود، سفره اش باز بود، تك خور نبود، دنبال این نبود كه از كسی برای خودش ببرد، مرامش این طور نبود، همیشه دوست داشت از او به دیگران برسد.

     تعدادی از بچه های لژیون ما از لژیون های دیگر آمده بودند. معروف بود كه وقتی كسی در لژیون های دیگر به درمان نمی رسید به او پدر صداقت ما را پیشنهاد می كردند. سفر این افراد بیشتر طول می كشید، اما وقتی به درمان می رسیدند چهره ی بشاش و لبانی خندان داشتند.او هیچ وقت كیفیت را فدای كمیت نكرد.

    او برای ما بیشتر از راهنما بود.شاید این كارش خلاف قوانین و مقررات بود، اما باز هم این از آن چیزهایی بود كه در خونش بود. نمی توانست بی تفاوت باشد. او حتي به فكر پيدا كردن شغل بعد از درمان شدن براي ما هم بود. به دوستان و آشنايانش سفارش بچه هاي لژيون را مي كرد، همين الان چندين نفر از بچه هاي لژيون با سفارش هاي او شغل و درآمد دارند و خرج خودشان و خانواده شان را مي دهند. با خودش می گفت آخر پسر 18 ساله ای كه از 12 سالگی با هرویین آشنا شده، پدرش را در یك پستو در حالی كه سرنگ در رگش شكسته بود و روی دوا اُور دوز كرده بود و پخش زمین شده بود و مرده بود و برادرش هم ساقی شیشه بود، از زندگی چه فهمیده است؟ چه كسی می خواسته راه و رسم زندگی را به او یاد بدهد؟ شاید باید به سی دی ها گوش می داد تا آداب معاشرت را یاد بگیرد. اما تا زمانی كه بخواهد با سی دی ها اُخت شود چه؟ او ما را به اردوهای یك روزه می برد. گاهی هم 2 یا 3 روزه. ویلای شاگردانش. در آن جا ما با او زندگی می كردیم. جوانی می كردیم. تفریح سالم را یاد می گرفتیم. آنچه كه حرفش را به ما زده بود به طور عملی در رفتارش می دیدیم. او الگوی ما بود و ما دوست داشتیم مثل او شویم.

    شاید راحت تر بود كه می گفت كسی حق ندارد به جز 2 بعد از ظهر تا 8 شب با من تماس بگیرد. اگر تماس بگیرد می دهمش به كمیته انضباطی. یا كسانی را كه لژیون را به هم می زدند و مزه پرانی می كردند به كمیته ی انضباطی معرفی كند. این هم در مرامش نبود. خودش بلد بود به ما یاد بدهد. هم جذبه اش را داشت كه كاری كند كه فكر نكنیم خانه ی خاله است، هم مهربانی اش را داشت كه با او احساس غریبگی نكنیم. همه ی ما پیش از آنكه با آموزش ها و سی دی ها و نوشتارها آشنا شویم و جذب كنگره شویم، جذب خلق و خو و منش او شدیم و در كنگره ماندنی شدیم.   

     می دانست كه ما عاشقش هستیم. برای همین از خودش مایه می گذاشت. می گفت اگر كسی در خیابان با ماشین جلویتان پیچید و راهتان را گرفت، عصبانی نشوید و فحش ندهید، فكر كنید برادر من است. اگر نصفه شب زنی را كنار خیابان دیدید، در مورد او خیال بد نكنید و آزارش ندهید، فكر كنید ناموس من است. شاید آن زن همسرش در خانه سكته كرده و آمده كنار خیابان دربست بگیرد.

     حضرت مسیح گفته كه اگر می خواهید به عرش خدا برسید باید به پاكی بچه ها بشوید. وقتی در چشمهایش نگاه می كردم انگار كه در چشمهای یك بچه ی 5 ساله نگاه می كنم. دیده بودم به دیگران نگاه كند، اما ندیده بودم خیره شود و برانداز كند. مردها فرق نگاه كردن با نظر داشتن را می فهمند.

    اینهایی كه گفتم از دید منِ رهجوست. من نه دور دست ها را می بینم و نه حس های خارج از بدنم باز است. اینها گوشه ای كوچك ازچیزهای مستندی بود كه من از پدر صداقتمان دیده ام وبیش از ده ها رهجوی رها شده ی او هم به این ها شهادت می دهند. ما برای شناختن او نیازی به حرف كلاغ های خبر چین نداریم چرا كه با او زندگی كرده ایم و در تنگنا ها و سرِ بزنگاه ها رفتار او را محك زده ايم و علمی كه از او داشتیم را در بوته ي تجربه گذاشتیم كه این سندی بدون نقص است.

    وظیفه ی نیرو های تخریبی، تخریب است. هیچ كس هم از دست او درامان نیست. در آیه ی 2 سوره ی فتح خدا خطاب به رسول می گوید: "(ما تو را به فتحی بزرگ سرافراز می كنیم) تا از گناه گذشته و آینده ی تو درگذریم و نعمت خود را بر تو به حد كمال برسانیم و تو را به راه مستقیم هدایت كنیم." قطعا من و شما هم اشتباه می كنیم اما ای كاش اگر هم یقین كردیم كه كسی راه غلط را می رود، خوب و بدش را در كفه ی ترازو بگذاریم و آنگاه حكم در مورد او صادر كنیم. شاید پدر صداقت ما برای كسانی كه با او نبوده اند یك نام باشد، اما برای كسانی كه او را می شناسند یك الگوست و تخریب یك الگو به این شكل، دلهای زیادی را شكست. بی شك هر كه موضوع را بشنود پرس و جو خواهد كرد و بازار شایعه داغ خواهد شد، و اگر تهمت و افترایی زده شود و نام كسی به خطای ناكرده عجین گردد، همان كه ماه را از پشت ابر بیرون می آورد حقیقت را از افترا تمیز خواهد داد و آن هنگام افسوس برای كسانی می ماند كه یك طرفه به پیش قاضی رفتند.  

    به آنانی كه به دنبال دانستن واقعیت هستند می گویم كه درخت را باید از میوه اش شناخت. بروید و میوه هایی كه در ل‍ژیون علی صداقت به بار آمده اند را ببینید، آنگاه در مورد خود درخت قضاوت كنید. شاید گناه او این بود كه بزرگتر از یك نشان دهنده راه بود. هم راهنما بود و هم همراه و دیگران ظرفیت آن را نداشتند كه مانند او باشند و الگویی كه كسی نتواند مانند او باشد، نبودنش از بودنش بهتر. این واقعه را به دست زمان می سپاریم تا آنچه مقدر است اتفاق بیافتد و عدالت اجرا شود.

   مَخلص كلام، منصور حلاج پای چوبه ی دار بود به جرم كفر. جماعت ناظر با  هر چه دم دستشان بود او را می زدند. او دم بر نمی آورد. دوستی داشت به نام" شبلی " كه در میان جمعیت بود. او هم برای همراه شدن با دیگران، گلی به سمت حلاج پرتاب كرد. نعره ی حلاج به هوا رفت. گفتند این همه سنگ و چوب و كلوخ خوردي دم برنیاوردی، این گل كه به سمتت آمد فریاد زدی. ماجرا چیست؟

گفت آنان مرا نمی شناسند و می زنند، اما او كه می شناخت چرا؟

 


مطالب مشابه :


صداقت احساسی و نقش آن در زندگی

اوج - صداقت احساسی و نقش آن در زندگی چند نکته دیگر در مورد صداقت احساسی:




راستگویی(صداقت)

صدق در گفتار و صداقت در کردار، انسان را محبوب دلها و مورد دارم تو این وبلاگ در مورد




صدق و راستی در قرآن

تا کسی در صداقت و - در سوره مبارکه احزاب آیات 8-7 میخوانیم که از انبیاء الهی هم در مورد صداقت




جملات زیبا در مورد صداقت و سیاست :

جـمـلات زیـــبـا ( رسول ترک ) - جملات زیبا در مورد صداقت و سیاست : - جملات زیبا.جملات عاشقانه




نقش صداقت و اعتماد در روابط

صداقت احساسي آیـا مـی تـوانـید با همسرتان در مورد احساساتتان صحبت کـنید؟ اگر عصبانی یا




پدر صداقت

گروه شاگردان علی صداقت به جز پدر صداقت نام دیگری در دهانمان نمی چرخد، و هم اینكه او را




داستان فوق العاده آزمون صداقت!

داستان فوق العاده آزمون صداقت اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ




مقاله ای در مورد راستگویی ودروغگویی

مقاله ای در مورد راستگویی ـ شادی شیطان ـ لغزش­گاه نفس ـ آراستن باطل ـ دشمنی با صداقت




سایه ات را بشناس تا خودت را بشناسی

چگونه صداقت را در این جامعه پیدا کنیم؟ - سایه ات را بشناس تا خودت را بشناسی -




برچسب :