رمان ساحل ارامش 10
همزمان با اول مهر شروع ترم جدید نمره های کامپیوتر را به روی برد زدند. با اینکه از خودم مطمئن بودم ولی باز هم با دیدن اسمم به عنوان نفر اول و کسی که نمره ی تاپ را گرفته از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. لیلی یکی از همکلاسی هایم با لحنی صمیمی گفت:
- تبریک می گم بنفشه مثل همیشه اولی.
هنوز تشکر نکرده بودم که درسا پوزخندی زد و رو به لیلی گفت:
- آخه پارتی همه جا به درد می خوره.
در یک لحظه پی به منظورش بردم یادم امد که مژگان و مولود گفته بودند رابطه درسا و احسان کاملا به هم خورده و درسا همه را از چشم من می بیند. می دانستم این حرفش را از روی حرص دلش زده برگشتم و نگاهش کردم گستاخانه چشم در چشمم دوخت. سعی کردم خودم را کنترل کنم به آرامی پرسیدم:
- درسا جان چرا ناراحتی خودت را در وجود من می بینی.
لبخندی تمسخر آمیز زد و جواب داد:
- چرا اینطور فکر می کنی.
گفتم:
- آخه تمام نگاهی که به من می کنی پر از کینه است.
همه وجودم از درون می ارزید و نگاه خونسرد و گستاخی که او به من کرد بیشتر عصبانی ام می کرد. کمی جلوتر رفتم و رو در رویش ایستادم و ادامه دادم:
- گرچه نظر تو اصلا برایم مهم نیست ولی محض اطلاعت می گم نه تو و نه اون احسان مقامی عزیزت ذره ای برایم اهمیت ندارید که خودم را به خاطرتان آزار دهم.
گلناز دستم را کشید دیگر منتظر نشدم از او رو برگرداندم و با گلناز از سالن خارج شدم.
نمی توانستم جلو اشکم را بگیرم. برای اینکه کسی نبیند به دستشویی رفتم. کمی که گریه کردم موقعیتم را فهمیدم صورتم را شستم و بیرون آمدم. گلناز که با روحیه ام آشنا بود چیزی نمی گفت تا آرام بگیرم.
از دستشویی که بیرون آمدم با عصبانیت به سمت ساختمان به راه افتادم. گلناز خودش را به من رساند و با دستپاچگی گفت:
- بیا بریم بنفشه جان. بهتره امروز زودتر بریم خونه.
همانطور که با عجله قدم بر می داشتیم جواب دادم:
- نترس نمی خوام برم دعوا کنم ولی باید استاد نظری را ببینم و جلوی درسا را بگیرم. نمی خوام شایعه ازی کنه.
گلناز التماس گونه دوباره گفت:
- بیا بریم عزیزم. به این حرفهای بی هوده بها نده. همه تو را می شناسند.
- درسته اما بازم می خوام استاد را ببینم و مطمئن بشم که این نمره مال خودمه.
می دونست حریفم نمی شه پس ساکت شد و دنبالم آمد. به دفتری که می دانستم معمولا استاد آنجاست رفتم گفتند ایشان توی اتاق کامپیوتر هاست. به اتاق کامپیوتر که رسیدم نفسی عمیق کشیدم و به خود اعتماد به نفس دادم. چند ضربه به در زدم و منتظر شدم. با صدای بفرمایید در را باز کردم.
استاد با چند دانشجوی پسر داخل اتاق بود سلام کردم و گفتم:
- استاد می تونم چند لحظه تنهایی با شما صحبت کنم.
لحن قاطع صدایم و چهره ی ناراحتم باعث شد که استاد از دانشجوها معذرت خواهی کند و آنها را به بیرون از کلاس بفرستد. بعد از ان خودش پشت میز نشست و از ما خواست که بنشینیم. تا نشستیم و استاد گفت من در خدمتم بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب و پرسیدم:
- ببخشید استاد می خواستم ببینم نمره ی من نمره ی اصل برگه ام است.
استاد متعجب در عین حال لبخند زد و گفت:
- خوب معلومه و همینجا بهتون تبریک می گم نمره ی تاپ را گرفته اید.
عمیق تر نگاهم کرد و پرسید:
- چطور مگه . ظاهرا شما راضی نیستید.
با صدایی که می لرزید گفتم:
- استاد می خوام اگر زحمتی نیست برگه ام را ببینم بعضی ها فکر می کنند برای من پارتی درست شده.
- پارتی؟ کی برای شما پارتی شده.
سرم را پایین انداختم و اشکم بی اختیار سرازیر شد.
- از طرف احسان مقامی.
گلناز دستمالی از کیفش بیرون آورد و به من داد. سرم را بالا گرفتم و پرسیدم:
- اینطوره استاد؟
استاد در حالی که به من نگاه می کرد با اندکی مکث جواب داد:
- برای ما مخصوا خودم را می گویم و کسانی که شمارا می شناسند مطمئنم که اینطور نیست. من شما را آدم محکم تری تصور می کردم. لازم نمی بینم که خودتون را به خاطر نظریات بی هوده ی بعضی آدم های احمق اینطور عذاب بدی خانم رضایی.
گریه ام شدت بیشتری گرفت و به جای من گلناز جواب داد:
- من هم نظر شما را دارم استاد. همه می دونند که رضایی نیازی به پارتی بازی نداره.
استاد لبخندی زد و گفت:
- ناراحت نباشید خانم. من دورادور در جریان همه چیز هستم و می دونم چه خبره. باشه من خودم با آقای مقامی در این باره صحبت می کنم . خوبه .
اشکهایم را گرفتم و سرم را تکان دادم.
هنوز چند روز از این اتفاق نگذشته بود که نرسیده به ایستگاه اتوبوس باز هم احسان ناگهانی جلو پایمان ترمز زد و پیاده شد و دستش را به در ماشینش تکیه داد بود گفت:
- سلام خانم ها.
با سردی تمام جواب سلامش را دادیم.
- می تونم تا مسیری در خدمتتون باشم! می خوام درباره ی موضوعی که استاد نظری گفتند با شما صحبت کنم.
چندتا از بچه های دانشگاه را دیدم. سوار شدن ما برابر بود با دامن زدن شایعات. پس با همان سردی جواب دادم:
نیازی نمی بینم آقا.
دستی به کلافگی به صورتش کشید. چند لحظه ای نگاهش را از ما گرفت. سری تکان داد و گفت:
- استاد فرمودند که شما خیلی ناراحت بودید من از این بابت واقعا متاسف شدم ولی باور بفرمایید نمره ی شما تمامش متعلق به خودتونه و من هیچ دخالتی در ان نداشتم.
- این را خودم کاملا می دانم آقا اما حرکات شما در بوجود آوردن این حساسیت ها فکر می کنم بی اثر نباشه.
- چه حرکاتی خانم. من فقط به شما ارادتی خاص دارم.
- متشکرم. لطفا این ارادتتون رو کمتر کنید. شما طوری با من رفتار می کنید که انگار تافته ای جدا بافته هستم.
- فکر می کنید نیستید.
برق از چشمام پرید. با عصبانیتی که از قبل از او داشتم این حرفش را توهینی بزرگ دانشتم. نمی دونم در چهره ام چه دید که فورا برای تصحیح صحبتش اضافه کرد:
- البته جسارت نباشه. از لحاظ درسی خدمتتون عرض کردم.
نفس سنگینی که سینه ام را می سوزاند بیرون دادم. بهترین کاری که توانستم در ان موقعیت انجام دهم این بود که دست گلناز را گرفتم و بدون خداحافظی یا تشکر به سمت اتوبوسی که ایستاده بود حرکت کردیم. وقتی روی صندلی اتوبوس افتادم سرم را تکیه دادم و چشمهایم را بستم. گلناز همیشه درکم می کرد. پس ساکت کنارم نشست تا خودم ارام بگیرم. مدتی که گذشت و احساس امنیت کردم و چشمام را باز کردم به چهره ی معصوم او نگاهی کردم و لبخند زدم. گلناز دستم را گرفت و فشرد. یخ بودن دستم را در دستان گرم او حس کردم. با مهربانی نگاهم کرد.
- تو خیلی زود جوش میاری بنفشه جان. اینطوری بیشتر از همه به خودت فشار میاری.
با خستگی تمام از این برخورد غیر منتظرانه جواب دادم:
- آخه تو که نمی دونی. من از این حرفها و طرز برخورد ها بوی ریا را حس می کنم. کامران میاد پیش چشمم که چطور با همین زبون بازی ها خامم کرد. ه همین خاطره که کلافه میشم.
گلناز برای همدردی دستم را نوازش کرد و گفت:
- ولی تو حالا خیلی عاقل تر شدی و حتی الگوی من شدی و باید خیلی راحت تر از این جریانات بگذری چونکه خواهی نخواهی جریاناتی که پیش میاد.
صحبت های قشنگش آرامم می کرد.
ولی دقیقا صبح روز بعد اتفاقی افتاد که این آرامش را به هم ریخت.
ترم هفتم دانشکده را می گذراندم که خبر تمام شدن پروژه کاری مسعود را بهنوش با خوشحالی به اطلاعمان رساند و اینکه چند ماه آینده به تهران نقل مکان می کردند.
این یکی از ان خبرهایی بود که بی نهایت خوشحالم کرد. با اینکه فروغ و ریحانه هم برایم کم از خواهر نبودند ولی بهنوش جای خودش را در قلبم داشت. واقعا به وجودش نیاز داشتم. پس بی صبرانه برای آمدنش روز شماری می کردم.
محسن مدرک کارشناسی را گرفته بود و در شرکتی مشغول به کار شده بود. زن دایی در هر موقعیتی آم را به رخم می کشید.
اول ترم هشتم بود و برابر سال جدید که خانواده بهنوش به تهران نقل مکان کردند. مسعود آپارتمانی کوچک نزدیک خانه ما خرید و اسبابشان به آنجا انتقال یافت.
احساس آرامشی عمیق می کردم. چند سال دوری را نزدیکی جبران می کرد. خوشبختانه اسباب کشی آنها مصادف شده بود به اول ترم و سبکی درسها باعث شد به راحتی بتوانم کمک خوبی به خواهرم باشم و در این بین جالب این بود که حالا با بزرگ شدن صبا دوقلوهای بهزاد قدرت را بدست آورده بودند و به هیچ وجه دوست نداشتند توجه زیاد مرا به روی هلیا ببینند. این هم به نوبه خودش دردسری بود.
کار بهنوش هم خیلی زود به تهران انتقال یافت و او توانست در دبیرستانی گرچه دور مشغول به کار شود. او به شدت با بی کاری مخالف بود و عاشق کارش بود. شیرینی زندگی ام را بدون بهنوش کامل می کرد. در هر فرصتی به خاطر اینکه هلیا را در نبود بهنوش مامان نگه می داشت او در منزل ما بود ولی تا یک روز غیبت داشت مثل کسی که چیزی را گم کرده به خانه اش می رفتم. متعجب بودیم که چطور این همه سال دوری را تحمل کرده بودیم. بهنوش هم مثل من متوجه رفتارهای محسن و زن دایی شده بود و بالاخره اتفاقی را که منتظرش بودیم افتاد.
یک روز بعد از ظهر که دیر وقت از کلاس زبان امدم بهنوش هنوز به خانه اش نرفته بود. جلو در هلیا را که به استقبالم آمد در آغوش گرفتم و وارد شدم. برای تعویض لباس به اتاقم رفتم. پشت سرم بهنوش با عجله وارد اتاقم شد در را بست و نگاهم کرد. از حرکات غیر عادی و برق نگاهش فهمیدم چیزی برای گفتن دارد. خندیدم و گفتم:
- خوب.
- خوب چی.
دستش را گرفتم و او را روی صندلی نشاندم.
- بگو چی می خوای بگی.
- آمادگی اش را داری.
- مگه می خوای قربانی ام کنی!
کف دو دستش را به هم مالید و با بدجنسی و لبخندی موذیانه گفت:
- آخرش محسن حرف دلش را زد.
دست و پایم شل شد. به روی تخت نشستم و به زحمت پرسیدم:
- چی گفت.
بهنوش از جا بلند شد و آمد کنارم نشست.
- یادته می گفتم چند وقته محسن می خواد باهام حرف بزنه ولی انگار روش نمیشه.
سر تکان دادم.
- دیروز بعد از ظهر تازه از اینجا رفتم که اومد خونمون. تعجب کردم اخه تا حالا تنهایی یامده بود خونه ما. فهمیدم که خبریه. نشست براش میوه آوردم و گفتم: خوب چه خبر آقا محسن چه عجب از این طرف ها. گفت: بهنوش خانم راستش اومدم زحمتی بهتون بدم. نشستم و گفتم بفرمایید.سرش رو انداخت پایین، سرخ شد.سفید شد. با کلی بالا و پایین و دلهره ، ریخت بیرون و گفت: می خواستم زحمت بکشی و راجب من با بنفشه صحبت کنی.
طفلکی اینو که گفت نفس راحتی کشید و هلیا کوچولو رو گذاشت روی پاش.
پرسیدم:
- خوب تو چی جوابش را دادی؟
- هیچی خندیدم و دیدم بیشتر دستپاچه شد گفتم به سلامتی انشاالله. سرش رو بالا نگرفت گفتم: ببین آقا محسن بنفشه به شدت مصر شده که درس بخونه. بخدا تا اسم خواستگار میاد داغ می کنه و عصبانی میشه. همینطور که سرش پایین بود گفت:
- آخه من پسر داییش هستم.
دوباره خنده ام گرفت و گفتم: بله هم پسر دایی هستی و هم خواستگار. نمی دونی ته تغاری دایی چه حالی داشت آخرش دیدم خیلی تو خودش رفت گفتم: باشه چشم حتما با بنفشه عنوان می کنم. وقتی داشت می رفت با نگرانی پرسید:
- من فردا شب زنگ بزنم و خبرش را بگیرم خوبه.
گفتم: آره.
بهنوش ساکت شد و نگاهم کرد. داشت تاثیر این شوک بزرگ را در چهره ام می خواند. بالاخره پرسید:
- خوب چی بگم؟
با اینکه جواب قطعا نه بود کلافه بودم.
- چرا همین الان جواب کامل را بهش ندادی بهنوش.
- اِ من چی بگم جواب تو شرطه.
با بدجنسی ریز خندید.
- گفتم شاید دل به دل راه داره و تو هم دوسش داری.
با چشمهای گرد شده به او زل زدم. بلند خندید. گفتم:
- من نه حالا که هیچوقت، نه با محسن که با هیچکس قصد ازدواج ندارم.
چهره در هم کشید و از روی تختم بلند شد.
- محترمانه می گم که تو غلط می کنی که همچین تصمیم احمقانه ای داری. آخرش که باید یک روز ازدواج کنی. مگر به حرف خودته. حالا نظر من هم اینه که دیر نشده. با درس خوبی که تو داری بهتره ادامه بدی ولی موقعیت های خوب را هم نباید از دست بدی. محسن پسر خوبیه. می تونی با موافقت هم ادامه بدی.
- من نمی گم محسن بده. اما خودت ازدواج کردی تونستی ادامه بدی.
- آخه من بچه دار شدم اونجا هم غریب بودم کسی نبود از بچه م مراقبت کنه.حالا با وجود نعمتی مثل مامان تصمیم گرفتم درسم را ادامه بدم. مسعود هم تشویقم می کنه و قول داده کمکم کنه.
- با وجود این همه جواب من فقط یک کلمه است. نه. غیر از من مگر آقاجون را نمی شناسی. مامان بی چاره چند روز پیش تا موقع ناحار خوردن گفت امروز یکی تلفن زده و اجازه گرفته برای بنفشه، آقاجون غذایش را نیمه کاره گذاشت و رفت توی اتاق و در را بست. بعدش شنیدم که به مامان می گفت مگه دخترم توی خونه مونده. اگر خودش دوست داره باید به فکر درس و آیندش باشه.
مطالب مشابه :
رمان غریب اشنای من 12 و اخررررررر
رمــــان ♥ - رمان غریب اشنای من میخوای رمان و تماس قطع شدو من به آرامش رسیده بودم
رمان ساحل ارامش 18
رمان ساحل ارامش 18 - میخوای رمان بخونی؟ - در شهری غریب، با دلی تنگ، از طرف عزیزی که مطمئن
رمان ساحل ارامش 10
رمــــان ♥ رمان ساحل ارامش 10 - میخوای رمان - آخه من بچه دار شدم اونجا هم غریب بودم کسی
رمان ساحل ارامش 15
رمــــان ♥ - رمان ساحل ارامش 15 گرفتم دلهره ام فرونشست چونکه سوالها برایم غریب و ناآشنا
رمان ساحل ارامش 17
رمــــان ♥ - رمان ساحل ارامش 17 هر دو مشهدی بودند و در این شهر غریب و خیلی اظهار خوشحالی
برچسب :
رمان آرامش غریب