رمان میراژ(2)

تا صبح مامان و طاها هر كارى كردن راضى نشدم كه به فرشته زنگ بزنم كه ازش مهلت بخوام يا شرطش رو قبول كنم....يه ذره هم به عشقم شك نداشتم...هر چى بيشتر فكر ميكردم به عشقم مطمئن تر ميشدم...
***
سر ساعت 9 صبح بود كه زنگ درو زدن هر سه تاييمون فقط تو سكوت به هم نگاه كرديم...طاها بلند شد و رفت تو حياط تا درو باز كنه...من و مامان هم از پشت پنجره تو حياط رو نگاه ميكرديم...يه كم كه گذشت , سيدى با يه مأمور اومد تو حياط....مامان هم تا مأموره رو ديد دو دستى زد تو سر خودش....
دست مامان رو گرفتم و گفتم: مامان تو رو خدا اينكارو نكن...
با گريه گفت نرگس دارى هم خودتو از بين ميبرى هم منو هم آيندتو....تو كه اينقدر بى فكر نبودى...
جزابى ندادم و مانتو و روسريم رو پوشيدم و رفتم تو حياط ....طاها داشت با مأموره سروكله ميزد..سيدى تا منو ديد گفت: ايشون هستن...
مأموره اومد نزديكم و كاغذى رو نشونم داد و گفت: كه بايد باشون برم كلانترى....
سرى تكون دادم و گفتم : باشه حرفى ندارم...ميام..
مامان پشت سرم اومد تو حياط تا ميخواست حرفى بزنه طاها نذاشت و گفت : آبجى شما خونه باش ما بريم ببنيم چى ميشه...

با ماشين سيدى رفتيم كلانترى...توى ماشين سيدى از تو آينه نگاهى به من كرد و گفت : نرگس خانم هنوز دير نشده تا نرسيديم فرصت داريد...
جوابى ندادم و بيرون رو تماشا كردم تا رسيديم....طاها مرتب غر ميزد....وقتى ماشين روبرو كلانترى ايستاد ..طاها دستمو گرفت و
گفت: نرگس ميدونم بخاطر من و مهرى رفتى و اون سفته هاى لعنتى رو امضاء كردى , حالا هم بيا و بخاطر من و مهرى هم كه شده گذشت كن...اگه على واقعا دوست داشته باشه منتظرت ميمونه...نرگس قلب مامانت ناراحته به فكر اون هم هستى؟
نميدونستم چى جواب بدم...سردرگم بودم...ساكت دنبال سيدى و طاها راه افتادم ....مأمور رسيدگى هم جدى تر از اونى بود كه فكرش رو ميكردم..البته من كه انگار لبامو دوخته بودن , حرفى نميزدم...فقط طاها بود كه داشت جريان رو تعريف ميكرد ولى فايده ايى نداشت...قرار بازداشت صادر شده بود و از كسى كارى بر نميومد....وقتى با يه مأمور زن داشتم ميرفتم به طرف بازداشتگاه طاها جلومو گرفت و
گفت: يعنى ارزششو داره كه دارى با زندگى و آيندت اينطورى بازى ميكنى؟
به زور دهنمو باز كردم و گفتم: بخاطر آيندم دارم اين كارو ميكنم....
و دنبال مأموره راه افتادم....بازداشتگاه موقت يه اتاق كوچيك بود كه تو زيرزمين بود... كم كم داشتم ميترسيدم...بدنم غيرارادى شروع به لرزيدن كرد...دستامو بغل كردم تا بتونم از لرزشش جلوگيرى كنم ولى فايده ايى نداشت...جلو در ايستاده بودم و ميترسيدم برم تو كه خانمه زحمتم رو كم كرد و با يه هل منو پرت كرد داخل و در و بست و رفت...
داخل يه كم تاريك بود ولى نه خيلى كه نشه چيزى رو ديد....چند تا پتو سياه و كهنه , رو زمين پهن بود....نزديك در رو زمين نشستم..يه نفر ديگه هم اونجا بود كه دراز كشيده بود و چشماش هم بسته بود.....تا منو ديد از جاش بلند شد و نزديكم اومد توجهى نكردم و سرم رو پايين انداختم...با لحن كشدارى
گفت: واسه چى اينجا اووردنت؟ به قيافت نميخوره خيابونى باشى....دزدى؟ مواد؟
حوصلشو نداشتم با خشم نگاش كردم و گفتم: لازم نميبينم توضيح بدم...
از قيافش معلوم بود از خيابونيهاست....
خودشو بيشتر بطرف من كشوند و گفت: اينهمه تلخ نباش خانمى يه كم شيرين باش مثل عسل....
تا گفت عسل ياد على افتادم....حتما تا حالا فهميده...اين چند وقته خوب نديده بودمش..دلم براى نگاش صداش و عسل , گفتناش تنگ شده بود....
از جام بلند شدم و جوابى به زنه ندادم تا خودش ساكت بشه...اونم كه ديد محلش نميدم رفت سرجاشو دوباره خوابيد....
فكر و خيال دست از سرم برنميداشت...داشتم كم كم به شك ميوفتادم..اگه فرشته كوتاه نياد چى ميشه...مامان كه بخاطر طاها كه يه مرد بود حالش بد شده بود ديگه چه برسه به من...نگرانش بودم..اگه اتفاقى براش ميوفتاد خودمو نميبخشيدم...
كنار ديوار نشستم و چشمام رو بستم....با صداى باز شدن در پريدم هوا...صدا زدن مرجانه محمدى...؟
اونم بلند شد و پوزنخندى به من زد و رفت....
حالا تنهاى تنها بودم...خيلى ترسيده بودم...از بيرون صداى حرف زدن ميومد ولى بازم من ميترسيدم...بيخوابياى شباى گذشته و استرس و ترسم باعث شده بود سردرد وحشتناكى بگيرم...احساس ميكردم كه چشمام دارن ميفتن بيرون...هر چند دقيقه يك بار به چشمام دست ميزدم تا مطمئن بشم كه نيوفتادن...حالت تهوع داشتم....هميشه اين جور مواقع يه قرص مسكن ميخوردم و استراحت ميكردم...
بى حالتر از اونى بودم كه از جام بلند بشم و يه مأمور صدا بزنم كه بدادم برسه....يه كم كه گذشت حالم بدتر شد نميتونستم سر پا بايستم , در حالى كه خم شده بودم و به زور راه ميرفتم خودمو به در رسوندم و زدم تو در ...ضربه هام يواش بود و خودم هم به زور ميشنيدم...يه كم انرژيم رو جمع كردمو و داد زدم
-كسى نيست؟ خانم ؟ خانم؟ حالم بده..؟
نميدونستم كسى صدام رو شنيده يا نه ؟ ولى ديگه قدرتى براى ادامه دادن نداشتم...پشت در , به ديوار تكيه دادم و سرخوردم و رو زمين نشستم...نميدونم قدر گذشت كه در باز شده و يه نفر بطرفم اومد و صدام كرد..قريشى؟
با بى حالى نگاش كردم و گفتم : سردرد دارم, مسكن ميخوام..
-اجازه نداريم به كسى دارو بديم , يه كم صبر كن برم دكتر رو بيارم..
رفت و در رو بست....يه كم كه گذشت در باز شد و احساس كردم چند نفر وارد شدن.....فقط صداها رو ميشنيدم....بلندم كردن و به ديوار تكيم دادن و فشارم رو گرفتن ... وقتى سوزش دردى تو دستم حس كردم...فهميدم كه آمپول زدن ...چشمام رو بستم و سعى كردم كه بخوابم...
با تكونهاى دستى چشمام رو آهسته باز كردم...به سختى از جام بلند شدم برا اولين بار رو زمين بدون هيچى خوابيدن رو تجربه كردم ...مامور زنى كه بالا سرم بود كمكم كرد تا بلند بشم...مانتوم رو كه خاكى شده بود رو تكوندم . سردردم خوب شده بود...در حالى كه دستم رو گرفته بود گفت:
-فشارت خيلى پايين بود.. شما جوونا هم كه به غير از دردسر چيز ديگه ايى واسه خانواده ندارين..خانوادت بالا هستن ....جناب سروان بهروان گفتن ببرمت بالا...
جوابى ندادم و دنبالش راه افتادم بالا...
از پله ها كه بالا رفتيم يه راهرو تنگ بود كه كم كم عريض تر ميشد...آخرش هم چند تا اتاق بود..منو برد تو آخرين اتاق و
گفت: همين جا باش تا ببينم چكارت دارن....
رفت و در رو قفل كرد...رو يكى از صندليايى كه تو اتاق بود نشستم...حتما طاها باز ميخواسته نصيحتم كنه....
در باز شد و كسى اومد تو اتاق, سرم رو كه بلند كردم على رو ديدم كه با چشماى سرخش به من زل زده بود....
از جام بلند شدم و با لبخندى به طرفش رفتم ولى اون يه اخمى بزرگ تو صورتش بود...نزديكش رفتم ميخواستم برم تو بغلش .... يه كم خودشو عقب كشيد و گفت:
-نرگس با اين كارت ميخوايى چى رو ثابت كنى؟
متعجب نگاش كردم و گفتم : عزيزم چرا اخمو هستى ؟ اين كه معلومه ميخوام عشقم , به تو رو ثابت كنم..
-اينطورى ........ با اين آبروريزى..؟
-على اين چه حرفيه كه ميزنى ؟ آبروريزى كدومه؟؟ هر كى ندونه..... تو خوب ميدونى كه برا چى من اينجام...
-نرگس من نميخوام تو اينجا باشى , حتى اگه واسه ثابت كردن عشقت باشه...
كلافه دستى تو موهاش كشيد و گفت : نميدونم الان وقتشه يا نه ؟ چند وقته دارم در اين مورد فكر ميكنم ...
-در مورد چى؟
-اينكه رابطمون واقعا عشقه يا عادته؟ عشقه كه باعث ميشه همش به هم فكر كنيم و با هم باشيم يا عادت...؟
وسط حرفش اومدم و گفتم: خب اينكه معلومه عشقه , على چرا شك كردى...؟
-ولى ....ولى من فكر ميكنم كه عادته....... يه چند وقت كه همو نبينيم يادمون ميره...اين چند روز كه نديده بودمت اولش برام سخت بود ولى كم كم داشت عادى ميشد برام...
اشك تو چشمام حلقه زده بود...بغضم نميذاشت خوب حرف بزنم ولى با هر جون كندنى كه بود دهنم رو باز كردم و
گفتم : على تو رو خدا بگو كه دارى شوخى ميكنى....ميدونم همش واسه اينه كه من شرط فرشته رو قبول كنم...تو رو خدا حرف بزن...
منتظر به دهنش نگاه ميكردم كه حرفشو بزنه...
-نه نرگس, تا حالا بايد منو خوب شناخته باشى از دروغ بيزارم...اينا حقيقته....
يه كم تو اتاق راه رفت و گفت : يه عمو دارم كه با دخترش تنها زندگى ميكنه..قول داده قرضامو پرداخت كنه...دخترش هم دختر خوبيه..نميدونم چه جورى بگم ....
قلبم داشت از سينه بيرون ميزد....باورم نميشد على اين حرفا رو بزنه....منظورش رو از زدن حرف دختر عمو فهميدم...
نزديكش رفتم و پايين پاش نشستم و با هق هق گفتم : على شرط فرشته رو قبول ميكنم... فقط تو بگو كه اين حرفا همش دروغه....بخدا هر چى بگى قبول ميكنم, فقط تو بگو كه دارى بخاطر من اين حرفا رو ميزنى...على..
گريه راه نفسمو بند آورده بود , نميدونم چقدر گريه كردم و اونم همونطور ساكت ايستاده بود...داشتم از حرفاى سردش ديوونه ميشدم ...ميدونستم كه يه دختر عموى پولدار داره ....اسمش صبا بود ...چند بار هم ديده بودمش... خدا خدا ميكردم كه بهم بگه بخاطر من اين حرفا رو زده و همش دروغه...
آهسته كنارم نشست و گفت: خوب ميدونى كه از كوچيكى چقدر مشكلات داشتم كه بيشترش هم مالى بوده...ولى ديگه خسته شدم...عارفه خواستگار داره , جهيزيه ميخواد .....مامانم احتياج به نگهدارى داره ........زندگى كلى خرج داره.......... با ترجمه نميتونم احتياجاتمون رو برطرف كنم...نرگس درك كن يه كم....فكر نميكردم كه اينقدر رابطمون جدى بشه...اونروز هم كه اومدم به مامانت اون حرفا رو زدم يه كم احساساتى شده بودم...يعنى قبلش با صبا دختر عموم بحثمون شده بود بخاطر همين اين حرفا رو زدم...بخاطر اون حرفا منو ببخش...
از جلوم بلند شد و رو صندلى نشست....باورم نميشد كه على اين حرفا رو بزنه , يعنى حرفايى كه هميشه به من ميزد برعكس حرفاى امروزش بود..
كنارش رفتم و رو صندلى نشستم و گفتم : على برا آخرين بار ميپرسم اين حرفا رو واسه چى سرهم كردى؟ ميدونم دوستم دارى..شرط فرشته رو قبول ميكنم , تو هم بگو كه همه حرفات دروغ بود....
با سردى نگام كرد و گفت : خوشحالم كه راضى شدى حرفاى فرشته رو قبول كنى ...ولى من همه حرفام راست بود...و بخاطر اين مدت كه برات سوءتفاهم شده بود, معذرت ميخوام...
-على تو به من ميگفتى عسلم ...همش ميخواستى عارفه رو دست به سر كنى تا با هم تنها باشيم ...حرفات همش ضد و نقيضه....
-نه نرگس , اون موقع حرفام درست بود..آره ,ميگفتم عسلم ...ولى باور كن همش همينطورى بود ... خيال ازدواج نداشتم ...فقط واسه مشغول بودن....
نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: على , اين حرف آخرته؟
-متاسفم نرگس ...آره اين حرف آخرمه...
روبروش ايستادم و گفتم: تأسف تو دردى رو از من دوا نميكنه....با اينكه ميگى رابطمون واسه تو فقط بازى بوده, ولى بدون كه واسه من جدى بوده تاسف هم نميخورم ...چون براى من بهترين روزاى عمرم بود..حتى اگه ميدونستم آخرش اينطورى ميشه بازم وارد بازيت ميشدم بخاطر اينكه, عشق رو تجربه كردم ...عشقى كه اولين و آخرينش تو بودى و هستى خواهى بود....هميشه به فكر و ياد اون على هستم كه منو عاشق كرد و عاشق كشت.....على و نرگس امروز مردن و همينجا خاكشون كردم...از الان به بعد من اون نرگس نيستم ..تو هم اون على نيستى ,برو ...لطفا برو ,اميدوارم خوشبخت بشى...
به نفس نفس افتاده بودم...صورتم رو ازش گرفتم و داد زدم : بيرون ....
با شنيدن صداى در و ديدن جاى خالى على رو زمين نشستم و زار زار به بخت خودم گريه كردم....
دلتنگ على بودم...با اينكه همه چى تموم شده بود ولى باز ته دلم اميدوار بودم ....چند بار گوشى رو برداشتم تا زنگ بزنم بهش و صداش رو بشنوم ولى باز پشيمون ميشدم...روحيه خوبى نداشتم ..فرشته هم پيغام داده بود كه وسايلم رو جمع كنم ...آماده باشم تا روزى كه خودش خبر ميده با هم از اين شهر بريم ....قرارمون 20 ماه به اندازه 20تا سفته ايى كه امضاء كردم, بود.....هر ماه يكى رو برميگردوند....
روزى كه فرشته تعيين كرده بود رسيد و صبح زود سيدى با ماشين اومد دنبالم...از مامان قول گرفته بودم كه گريه نكنه....ولى خودم بغض كرده بودم...
-مامان خودتو ناراحت نكن,, هفته ايى يه بار قراره زنگ بزنم...اصلا فكر كنيد براى فوق يه شهر ديگه قبول شدم ...چشم به هم بذاريد تموم ميشه ..من ميام...
بوسيدمش و بدون هيچ حرفى رفتم تو بغل طاها..منو از خودش جدا كرد و گفت: همش بخاطر م.....
نذاشتم حرفش تموم بشه...
-طاها اينا همش يه امتحانه ...مواظب مامان باش...خيلى دوستون دارم...
خداحافظى كردم و سوار ماشين سيدى شدم...سلام هم نكردم...در رو محكم بستم و نگاهمو به بيرون انداختم..اونم فهميد و چيزى نگفت...
خونه فرشته كه رسيديم منتظر بودم كه فرشته رو بيارن سوار كنن تا راه بيوفتيم بخاطر همين سر جام نشستم...سيدى پياده شد و وقتى ديد من همونجا هستم دوباره در رو باز كرد و گفت:
-پياده بشيد .. فردا حركت ميكنيم...
بدون حرفى پياده شدم و دنبالش تا تو خونه رفتم....تا وارد خونه شديم يكى از كارگراى فرشته رفت تا از تو ماشين وسايلمو بياره...صنم يه اتاق نشونم داد و گفت :فعلا اين اتاقته ...
تصميم گرفته بودم حرف نزنم مگر اينكه خيلى ضرورى باشه...از همشون بدم ميومد...
اتاق كوچيك و ساده ايى بود با كمد ديوارى خيلى بزرگ...پرده هايى نازكى داشت.. تخت يه نفره و يه ميز توالت هم اونجا بود...وسايلم رو گذاشتن كنار تخت...رفتم رو تخت دراز كشيدم...تا ظهر همونجا تو اتاق بودم و بيرون نيومدم.....گرسنم شده بود..از استرس و ناراحتى اون چند روز غذاى درست حسابى نخورده بودم...صبحانه هم كه فقط يه چايى خورده بودم...
صنم به اتاقم اومد و گفت كه براى ناهار برم...
از جام بلند شدم و نيم نگاهى به خودم تو آينه انداختم...زير چشمام گود رفته بود...رنگم هم پريده بود...دوست نداشتم جلو فرشته ضعف نشون بدم..ميخواستم بهش ثابت كنم كه با اينكارش نتونسته منو ضعيف كنه..
از تو كيف دستيم, كيف آرايشمو برداشتم يه كم رژ گونه زدم و با كرم هم گودى زير چشمم رو كمتر كردم...خط چشمم رو هم تجديد كردم و با اعتماد به نفس بيشترى از اتاق بيرون اومدم..
فرشته پشت ميز ناهار خورى رو ويلچرش نشسته بود. درست رفتم روبروش نشستم و بدون هيچ حرفى ويا حتى نگاهى به طرفش , مشغول خوردن شدم...
هيچوقت به كسى بى احترامى نكرده بود...ولى فرشته در حقم خيلى بدى كرده بود...ازش متنفر بودم فقط دوست داشتم اون مسافرت لعنتى شروع بشه و كارم رو انجام بدم و برگردم...
از صداى قاشق چنگالش فهميدم كه اونم مشغول خوردن شده...با اينگه خيلى گرسنه بودم ولى غذا رو به زور آب ميخوردم...اشتهام كور شده بود..به هر جون كندنى بود نصف بشقابمو خوردم و از جام بلند شدم...داشتم به طرف اتاقى كه برام در نظر گرفته بودن ميرفتم كه صداى فرشته رو شنيدم...
-نرگس!! برو اتاق كارم..همين الان...
از لحن دستوريش خوشم نيومد ولى مجبورى راهم رو كج كردم و بطرف اتاق كارش رفتم...رو يكى از مبلاى يه نفره لم دادم تا صنم فرشته رو بياره...زياد طول نكشيد كه صنم فرشته رو آوورد و در رو بست و رفت...
سرم رو پايين انداختم و نگام رو به انگشتام دوختم...
-اينقدر ازم بدت مياد كه نگام هم نميكنى؟
با اين حرف فرشته سرم رو بلند كردم و نگاه سريعى بهش انداختم و باز حالت قبليمو حفظ كردم...ولى جوابى ندادم...
-گفتم بيايى تا در مورد كارى كه قراره برام انجام بدى باهات صحبت كنم...
از گوشه چشمام داشتم نگاش ميكردم...سرش رو بطرف پنجره كرد و ادامه داد....
فردا صبح با پسر دائيم ميريم جايى كه قراره با من زندگى كنى...كارى رو كه قراره انجام بدى رو مرحله مرحله برات توضيح ميدم پس ازم نخواه كه همون اول همه چى رو بهت بگم...اونجا با دائيم و پسرش با هم زندگى ميكنيم...صنم هم باهامون مياد كه كاراى منو انجام بده...
با صداى در حرفش رو قطع كرد و گفت: بله؟
صنم بود, وارد شد و گفت: آقا اومدن....
-بگو بياد تو...
صنم رفت و با صداى سلام آشنايى سرم رو بلند كردم...
با نفرت نگاش كردم....نگاهى هم به فرشته انداختنم...فرشته اشاره ايى بهش كرد و گفت بشين دانيال..
نزديك فرشته نشست و زل زد به من....
فرشته گفت : اينم پسر داييم دانيال........ ميدونم كه دانيال رو ميشناسى برام تعريف كرده...بدون همه حرفايى كه دانيال زده رو من گفته بودم كه بزنه....
ايندفعه ديگه حسابى عصبانى شدم و گفتم: چه تو گفته باشى , چه نگفته باشى ....اين يكى رو نيستم ديگه....يا جا منه اينجا , يا اين بى چشم و رو....
داشتم به طرف در ميرفتم كه فرشته گفت : سفته هاتو يادت رفته....
با عصبانيت برگشتم طرفش و گفتم : نه يادم نرفته....حاضرم زندان بشم ولى با كسى مثل اين همخونه نشم...
-هر طور راحتى...
دانيال از جاش بلند شد و بطرفم اومد و گفت: چى فكر كردى...همچين آش دهن سوزى هم نيستى ...بخاطر اينكه فرشته ميخواست امتحانت كنه سعى كردم بهت نزديك بشم..و گرنه من برا دخترايى مثل تو تره هم خرد نميكنم...منم مثل تو كارم پيش فرشته گيره...پس يه كم عقلتو بكار بنداز و كارى رو كه ازت ميخواد انجام بده...من تو رو حتى در حد يه همخونه هم نميبينم..فقط يه همكار...همين...حالا بازم خودت مختارى كه بمونى يا برى ....
با اين حرفش تا بيشترين حد ممكن عصبانى شدم..دستامو مشت كرده بودم و دندونامو رو هم فشار ميدادم....با حرفاش ميخواست كوچيكم كنه...تصميم گرفتم جلوش كم نيارم....محكم باشم و جانزم...
به آرومى برگشتم و سرجام نشستم...سرم رو پايين انداختم ...فرشته سكوت رو شكست و گفت: رابطه شما دوتا به من ربطى نداريد ..ميخواييد دوست باشيد ...دشمن باشيد ....كل كل كنيد .....يا اينكه اصلا با هم حرف نزنيد...فقط درست انجام دادان كارى كه به عهدتونه برام مهمه, پس مواظب باشيد....هر حسى بهم داريد موقع انجام ماموريت اونو بذاريد كنار....فهميديد...؟با هر دوتون هستم...
دانيال نگاهى كوتاه به من انداخت و گفت: فرشته حرفاتو قبول دارم ..قول ميدم كه همونطور كه تو بخواهى مأموريتم رو انجام بدم...
فرشته نگاهى به من انداخت و گفت: نرگس؟
با غرور تو چشاش نگاهى كردم و گفتم :منم موقع انجام مأموريتم با اينكه نميدونم چى هست ,حس تنفرم رو كنار ميذارم....
فرشته لبخندى زد و گفت : خوبه..فردا صبح حركت ميكنيم...اولين چيزى كه بايد نرگس بدونه اينه كه با اين اسم نميتونه كارى رو كه ميخوام انجام بده...اسمت بايد عوض بشه ....
رو به من كرد و گفت: خودت چه اسمى رو دوست دارى؟
جوابى ندادم يعنى هضم حرفاش برام سخت بود...به خودم گفتم( نرگس اين تازه اولشه ...تو اولين قدم ازت خواسته اسمت رو عوض كنه...معلوم نيست ديگه چى ازت ميخواد...خداكنه بعدياش سخت نباشه...)
دانيال گفت :من يه پيشنهاد دارم...
فرشته نگاش كرد و گفت: چى؟
-عسل...
فورى گفتم: نه... نه... هر اسمى به غير از عسل...
فرشته گفت: لجبازياتون رو قرار شد....
وسط حرفش پريدم و گفتم : لجبازى نيست اين اسم منو ياد يه نفر ميندازه كه دارم فراموشش ميكنم ...فقط همين...
فرشته نگاهى به دانيال انداخت و گفت : يكى ديگه انتخاب كن...
دانيال پوزخندى زد و گفت : عسل رو بخاطر قيافه تلخش انتخاب كرده بودم...
قبل از اينكه پيشنهاد مسخره ترى بده گفتم : ميراژ....
فرشته : ميراژ؟ تا حالا نشنيدم..
-ميراژ يعنى رؤيا...دليلش هم لازم نميدونم بخوام بگم...
فرشته: خوبه اين به بعد ميراژ صدات ميكنيم ..تو هم بايد بهش عادت كنى...
تا شب تو اتاقم بودم و بيرون نيومدم تحمل برخورد با دانيال رو نداشتم...اسم عسل منو ياد على مينداخت گرچه ميراژ هم همينطور ...ولى دوست داشتم فقط على منو عسلم صدا كنه...اولين كار مشترك ترجمه با على تو دانشگاه , اسمش رو گذاشتيم ميراژ....تقريبا با اون كار بود كه رابطمون جدى شده بود....
با يادش اشك تو چشمام حلقه زده بود..نميتونستم فراموشش كنم ...هيچوقت...تا آخر عمرم ....ديگه نميخواستم عاشق بشم...بعد على , عشق رو قبول نداشتم...اصلا نميخواستم به آينده فكر كنم .. ميخواستم تو زمان حال زندگى كنم .......و به قول معروف چو فردا شود فكرفرداكنم...
تو همين فكرا بودم كه صنم اومد برا شام صدام كرد...نگاهى به لباسام انداختم..خوب بود...يه كم هم آرايش كردم و بطرف ناهار خورى رفتم ..فرشته و دانيال پشت ميز منتظر نشسته بودند..بدون حرفى نشستم و ميخواستم مشغول بشم كه
فرشته گفت: فكر نميكنى دارى يه كم بى ادبى ميكنى...ما الان 10 دقيقه هست كه منتظرتيم ولى تو بدون حرف و احترامى ميايى ميشنى و مشغول خوردن ميشى...؟ بايد احترام همديگه رو تو اين مدت نگهداريم...
با حرص نگاش كردم...دانيال هم چشماشو به من دوخته بود تا ببينه چى ميگم....
دو تاشون رو نگاه كردم و گفتم: ببخشيد كه 10 دقيقه منتظرم بوديد...
سرم رو كج كردم و به فرشته گفتم: خوبه يا بيشتر بگم...؟
سرش رو تكونى داد و مشغول خوردن شدند....داشتم خرد ميشدم...اين تازه روز اول بود نميدونستم تا 20 ماه چه جورى باهاشون سر كنم....
غذام كه تموم شد به فرشته نگاهى انداختم و گفتم: غذام تموم شده با اجازه برم ....
بازم سرش رو به نشونه تاسف تكون داد و
گفت: قبلش موبايلت رو بيار تحويلم بده....
گفته بود از موبايلم نبايد استفاده كنم ولى نه اينكه تحويلش بدم....
سرجام نشستم و گفتم :چرا؟
-قرارمون همين بوده...بهت اعتماد ندارم ... شايد به كسى زنگ زدى....
همچين از سرجام بلند شدم كه صندلى از پشتم افتاد...سريع رفتم تو اتاقم و گوشيم رو برداشتم...كنار فرشته رفتمو گوشى رو دادم بهش و
گفتم: وقتى قراره با هم زندگى كنيم و احترام بذاريم...فكر كنم اعتماد هم لازمه كه بهم داشته باشيم...در ضمن كسى رو هم ندارم كه بخوام بهش زنگ بزنم..همه رو ازم گرفتى...
منتظر جوابش نشدم و برگشتم تو اتاقم...رو زمين نشستم و سرم رو گذاشتم رو تخت و گريه كردم....هيچوقت نميتونستم جلو گريمو بگيرم...ديگه تقريبا گريم تبديل به هق هق شده بود .... كه در باز شد...صنم بود....اومد نزديكم و
گفت : خانم گفتند كه فردا صبح زود راه ميوفتيم..كارى داريد كمكتون كنم...؟
سرم رو بلند كردم و گفتم: نه...كارى ندارم فقط يه مسكن به من بده , سردرد دارم...
بيرون رفت...پشت به در همونطور رو زمين نشسته بودم ....صداى پا رو شنيدم كه تو اتاقم اومد با فكر اينكه صنم هست ,
گفتم : مرسى بذارش همونجا جلو آينه...
با شنيدن صداى دانيال سرم رو 90درجه چرخوندم...
-بهتره آبغوره گيريت رو خاموش كنى و بخوابى...صبح زود بايد بلند بشى...
بلند شدم و روبروش ايستادم....از شدت گريه چشمام ميسوخت...
با صداى لرزونم گفتم : خوشحالى كه منو تو اين وضع ميبينى...؟ از هموتن بدم مياد ,,, ازتون بيزارم... واسه من هم تعيين تكليف نكن....حالا هم برو بيرون...
بدون حرفى بيرون رفت...
تا صبح بيدار بودم و ياد خاطراتم با على بودم...
ساعت 6بود .. مشغول لباس پوشيدن, بودم كه صنم به اتاقم اومد و
گفت :تا نيم ساعت ديگه راه ميوفتيم...بياييد صبحونه...
-صبحونه نميخورم يه چايى برام بريز با يه قرص مسكن , تا بيام....
حاضر شدنم يه كم طول كشيد... چشمام حسابى پف كرده بود و ميخواستم با آرايش پفش رو كم كنم...
رفتم تو آشپزخونه تا چايى و قرصم رو بخورم...دانيال هم اونجا بود....استكان چايى رو ديدم كه رو ميز بود, به آرومى سلام كردم و استكان رو برداشتم...با چشم دنبال قرص گشتم چيزى نديدم...دانيال جلو در آشپزخونه ايستاده بود....
-دنبال چيزى ميگردى...؟
همونطور كه رو كابينت رو ميگشتم گفتم: آره, صنم قرار بود برام مسكن بذاره....
-من بهش گفتم احتياج نيست...
نگاش كردم و گفتم : يادم نمياد شما رو وكيل خودم كرده باشم....دكتر هم كه نيستى...
-سردردت بخاطر آبغوره گيريت هست...جهت اطلاع شما مدرك دكترا دارم....تو شهر جديد هم دارم مطب ميزنم...
-تا قرص نخورم خوب نميشم...بيچاره مريضايى كه بخوان بيان مطب پيش تو....
جوابى نداد و بيرون رفت...منم هرچى دنبال قرص گشتم چيزى پيدا نكردم..با اون حال زارم رفتم طرف ماشين كه تو حياط بود...يه ماشين مشكى شاسى بلند پارك بود...دانيال پشت فرمون نشسته بود...صندلى عقب هم فرشته با صنم بودند..تكليف من هم معلوم بود, بايد صندلى جلو مينشستم...با حرص در جلو رو باز كردم و نشستم صبح بخير آرومى گفتم..كمربندمو زدم و سرم رو به پنجره تكيه دادم شايد با تكونهاى ماشين يه كم خوابم ببره...ولى بدتر شد...كلافه سرم رو تو دستام گرفتم...چشمام رو بستم و گفتم:
-سرم درده ...
كسى جوابى نداد...
-فرشته سرم درده............به اين روانى بگو قرص مسكن واسم بگيره...
صداى فرشته رو از پشت شنيدم كه گفت: دانيال ..!!!
دانيال پوزخندى زد و گفت: احتياج نداره....
تحملم تموم شده بود داد زدم: فرشته بگو قرص رو بده ....
فرشته هم با بى اعتنايى گفت : منو قاطى دعواتون نكنيد....خودتون با هم كنار بياين...دانيال خودش دكتره بهتر ميفهمه......
كم اورده بودم...سرم خيلى درد بود...با التماس نگاهى به دانيال انداختم و
گفتم : سرم درده با خوابيدن خوب نميشه...قرصو بده من ميخوام.....
جوابى نداد...سرم رو خم كردم و رو پاهام گذاشتم....اونم فايده ايى نداشت..سرم رو به پنجره تكيه دادم و سعى كردم كه به سردرد فكر نكنم...تو ذهنم با خودم فرانسه حرف ميزدم....شعراى فرانسوى كه بلد بودم رو ميخوندم...
با صداى صنم چشمام رو باز كردم...كسى تو ماشين نبود ....صنم سرش رو از طرف راننده داخل آوورده بود و يه بند صدام ميكرد...
-واى صنم سرم رفت... يه بار كه گفتى شنيدم...الان ميام....
-خانم و آقا منتظرتون هستند...
با بى حالى پياده شدم...سرم بهتر بود..يه كم درد بود ولى ميتونستم تحملش كنم...
جاى قشنگ و سر سبزى بود....يه رستوران كوچيك بود كه بيرون كنار درختا تخت گذاشته بودن...فرشته رو وليچرش نشسته بود و يه ميز كوچيك هم روبروش بود..دانيال هم رو تخت مثل پادشاها همچين لم داداه بود كه انگار جد اندر جد اينكاره هستن...
صنم يه صندلى گذاشته بود نزديك فرشته و داشت تو غذا خوردن كمكش ميكرد...يه حوض آب همونجا بود كه بالاش هم يه فواره كوچيك بود...رفتم و صورتم رو اونجا شستم ..خنكى آب حالم رو بهتر كرد...لبه تخت نشستم و صورتم رو با دستمال خشك كردم...
دانيال: چى ميخورى؟
-چيزى نميخوام يه ليوان آب با يه قرص...
اشاره ايى به گارسون كرد و دو دست غذا سفارش داد. چون صنم و فرشته مشغول بودن..اونم حتمامنتظر من مونده بوده...بدم ميومد ازش ...فكر مدتى كه قرار بود باهاش باشم رو ميكردم حالم بدتر ميشد...
سريع غذا رو آوردند و جلومون گذاشتند...حتى نيم نگاهى هم به ظرف غذا ننداختم..خواستم از جام بلند بشم كه
گفت : غذاتو بخور بعدش قرص رو ميدم...
با حرص نشستم...گرسنه بودم ولى به زور آب غذا رو قورت ميدادم..فعلا كه هيچ حقى نداشتم اونجا ..هر چى ميگفتن بايد قبول ميكردم...از حماقت خودم راجع به امضاء سفته ها لجم گرفته بود...
فرشته همونطور كه غذا ميخورد گفت : هنوز سردردت خوب نشده؟
-نه.....
فرشته: دانيال وقتى رسيديم ميراژ رو يه چكاپ كامل كن...
دانيال : حتما ..از هر نظر بايد چكاپ بشه....
بعدش هم بلند بلند خنديد....(بيمزه,,,,)
بى توجه به خندهاش بلند شدم...يه كم هموجا قدم زدم تا فرشته رو بردن تو ماشين...صنم با شيشه آب معدنى و قرص نزديكم اومد , شيشه و قرص رو داد و رفت...
سريع قرص رو خوردم و سوار ماشين شدم...
با صداى در ماشين چشمام رو باز كردم...تو حياط يه خونه بزرگ بوديم..همه راه رو خوابيده بودم..احساس خوبى داشتم و از سردرد هم خبرى نبود...صنم و دانيال داشتن فرشته رو ميبردن تو ساختمون... يه ساختمون دوطبقه خيلى قشنگ بود.....زياد توجهى به محيط اطرافم نكردم و وارد ساختمون شدم...اينجا جايى بود كه بايد 20 ماه از عمرم رو با كسايى كه ازشون متنفر بودم رو سر ميكردم....اسم خونه رو گذاشتم خونه نفرين شده...خودم هم نميدونستم چرا...
خونه دو طبقه بود طبقه اول دو تا سالن پذيرايى داشت و سرويس و آشپزخونه و چند تا اتاق بود....كه يكيش هم اتاق فرشته بود.كتابخونه و سه تا اتاق خواب ديگه طبقه دوم بود....
اتاق من و دانيال و دائى فرشته همون بالا بود ولى فرشته بخاطر وضعيتش با صنم و يه مستخدم ديگه پايين ميموندند...
از دائى بر عكس دانيال خيلى خوشم اومد..البته قبلا هم تو هتل ديده بودمش...يه كم كه تو اتاقم استراحت كردم ، فرشته صنم رو دنبالم فرستاد تا باهام صحبت كنه...لباس مناسبى تنم كردم و يه كم آرايش مثل هميشه و رفتم تو نشيمن ببينم فرشته چكارم داره...هر سه تا حاضر بودند...فرشته ، دائى و دانيال....
آهسته سلام كردم و روى مبل كنارى دائى نشستم .....به فرشته نگاهى كردم كه بدونه منتظر شنيدن هستم...
فرشته: همه ميدونن كه از امروز نرگس تبديل شده به ميراژ...بهتره خودت هم عادت كنى...
سرى به علامت موافقت تكون دادم...
-تا چند روز ديگه مطب دانيال باز ميشه......ميراژ به عنوان منشى بايد اونجا با دانيال باشى.....
حق اعتراض نداشتم فقط حرصمو از حرف فرشته رو دسته مبل خالى كردم.....
فرشته: اينا رو واسه تو ميگم ميراژ چون بقيه از همه چى خبر دارن ....مدارك جديدت تا فردا حاضر ميشه...تو ميشى ميراژ رسولى ,خواهر دانيال و دختر دائى من....
از اين حرف فرشته يه كم خيالم راحت شد ...بعضى وقتا فكر ميكردم نكنه ازم بخواد با دانيال رابطه داشته باشم...لبخند كوچيكى رو لبم اومد كه از نگاه تيز دانيال دور نموند....
فرشته : درمورد مطب و كارت، دانيال به موقعش توضيح ميده...دانيال رو داداش و دايى رو بابا صدا بزن كه بيرون و تو جمع برات عادى باشه و عادت كرده باشى....عصر با دانيال برو بايد يه كم وسايل برا خودت بگيرى.....لباس و كيف و كفش......
-خودم همه چى دارم احتياج نيست.....
-اونايى كه تو دارى مال نرگس هست...از امروز تو ميراژ، دختر داوود رسولى مدير معروفترين هتلها هستى.....به همه گفتيم تو يه مدت فرانسه زندگى كردى...دانيال يه سرى فيلم و عكس از اونجا برات مياره همشو خوب ميبينى و حفظ ميكنى تو ذهنت....بايد يادت باشه تو سه سال اونجا بودى ....يه اشتباه كوچيك ميتونه همه چى رو خراب كنه....فعلا اينايى كه گفتم رو انجام بده تا بقيه موارد...
هنوز گيج بود كه ميخواستم زودتر بدونم فرشته چه نقشه ايى داره...
-ميشه دقيقا بگى هدفت از اين كارا چيه فرشته...؟ ميشه همه نقشه هاتو الان بگى....؟
-يه بار گفتم كه مرحله به مرحله....
به صنم اشاره ايى كرد و با كمك دائى كه قرار بود بهش بگم بابا، از نشيمن بيرون رفتن...من موندم داداش دانيال!!!!با پوزخندى نگاش كردم....اونم همونطورى جوابم رو داد....خواستم بلند شم برم كه
گفت :كم كم آماده شو، تا با هم بريم خريد .....فقط زود چون مطب هم بايد بريم....
-يه كم صبر داشته باش، داداشى......!!!!
ميخواستم تا آخرين حدى كه ميتونم لج داداش دانيال!!!!! رو در بيارم...فعلا كه زورم به فرشته نميرسيد ولى جلو اين دانياله نميخواستم كم بيارم..........
با آرامش خيال رفتم تو اتاقم و يواش يواش مشغول آماده شدن بودم كه در باشدت زيادى باز شد و دانيال اومد داخل....تقريبا آماده بودم و داشتم عطر ميزدم.....
همونطور كه نگام به خودم تو آينه بود گفتم : اينبار رو نديده ميگيرم ولى دفعه ديگه بدون اجازه اومدى تو اتاقم بد ميبينى......
نزديكم اومد و با يه حركت منو برگردوند طرف خودشو و گفت: من الان هم كه قراره با تو باشم دارم بد ميبينم...آجى....!!!!
دستمو محكم گرفت و كيفم رو از جلو آينه برداشت با خودش بيرون برد...در حالى كه سعى ميكردم دستمو از دستش در بيارم
گفتم : چته وحشى ...ولم كن خودم ميام...
اعتنايى به حرفم نكرد و تا كنارماشين همينطور منو كشوند...در ماشين رو باز كردو تقريبا پرتم كرد رو صندلى....
مثل اينكه اونم با خودش قرار گذاشته بود لج منو در بياره...پس بچرخ تا بچرخيم داداش....!!!!
سوار شد و با سرعت زيادى شروع به رانندگى كرد....اهميتى ندادم ..خودم هميشه وقتى با على بوديم ميگفتم با سرعت رانندگى كنه.....با يادآورى على اشك تو چشمام حلقه زد...دست خودم نبود.. نميتونستم به اين زوديا فراموشش كنم....دوست داشتم بدونم داره چكار ميكه...بفكرم هست يا نه..؟ واقعا ميخواسته با دختر عموش ازدواج كنه يا همش رو بخاطر گرفتارى من گفته بوده....
با صداى دانيال از فكر اومدم بيرون.....
-زياد تو فكر اون نرو..... فرشته لقمه چرب ترى واست داره,,,,
و خودش پياده شد...منظورش رو نفهميدم...دنبالش پياده شدم و وارد مركز خريد بزرگى شديم....
فرشته سفارش كرده بود از همه چى بهترين و خوش دوخترين رو بخرم و فكر بولش هم نباشم....6 يا 7 تا مانتو،شلوار ،شال كيفو اينطور لوازم رو رو رنگهاى مختلف خريدم...دانيال هم فقط يه كنارى منتظر ميموند و آخرش ميومد جلو حساب ميكرد....از اين راضى بودم كه تو كاراى خريدم دخالت نميكنه...
***
خسته شده بودم دوست داشتم زود برگرديم تا يه كم بخوابم ميترسيدم باز سردرد بگيرم...خريدا رو گذاشت صندلى عقب و راه افتاديم...اينبار سرعت رانندگيش كمتر شده بود ..حتما فهميده بوده كه با اين چيزا كم نميارم...

روبرو ساختمان پزشكان ماشين رو نگه داشت...يه ساختمون سفيد و حدود 10 طبقه بود....تو آسانسور دكمه نه رو فشار داد....بدون هيچ حرفى دنبالش راه ميرفتم....طبقه نه بغير از مطب دانيال كه پزشك عمومى رو تابلوش نوشته بود ، يه مطب دندون پزشكى هم روبروش بود كه درش بسته بود...
از بيرون بوى رنگ ميومد در رو كه باز كرد از بوى تند رنگ سرم گيج رفت...خوب نميتونستم نفس بكشم...بطرف پنجره ها رفتم و بازشون كردم...سرم رو از پنجره بيرون بردم و با ديدن ماشينا اون پايين حالم بدتر شد....
نگاهى انداختم ، دانيال رو نديدم....بطرف يكى از اتاقها كه درش باز بود رفتم ...معلوم بود كه اتاق دكتر هست...كلا اونجا همه رنگها سبز زيتونى و نارنجى و سفيد بود....از تركيب رنگهايى كه براى وسايلش استفاده كرده بود خوشم اومد...ميزش سفيد بود ولى صندليش سبز چرمى بود...مثل اون تا حالا نديده بودم...بغير از ميز و صندلى دكتر...!!! يه كتابخونه كوچيك هم اونجا بود..
از بوى رنگ خبرى نبود...همونجا رو صندلى چرمى كه چرخدار هم بود نشستم و سرمو رو ميز گذاشتم. يه مرتبه انگار سوار چرخ فلك شده باشم حس كردم اتاق داره با همه وسايلش دور سرم ميچرخه...دستم رو محكم به دسته صندلى گرفته بودم و جيغ ميزدم..تا چند لحظه مغزم هنگ كرده بود..صندلى ايستاد و صورت دانيال كه داشت قهقه ميزد جلوم ظاهر شد....تازه فهميدم كه اون مثلا دكتر صندليم رو چرخونده بوده....
باعصبانيت نگاش كردم و گفتم: تو يه ديوونه روانى هستى......داداشى!!!!
داداشى رو با حرص گفتم.....
صندلى رو يه چرخ ديگه داد و خودش نگهش داشت...صورتش رو نزديك صورتم آوورد و
گفت: وقتى حرص ميخورى اون چشات گرد ميشن..خوشم مياد..آبجى....
اخمى كردم و از رو صندلى بلند شدم...خودش رو عقب كشيد....كنار پنجره رفتم و بدون اينكه نگاش كنم
گفتم: مطب كى افتتاح ميشه؟
-تا هفته آينده...فقط صبحها مطب ميام...عصرا هم به كاراى هتل رسيدگى ميكنم...
جوابش رو با اوهوم كوتاهى دادم...
يه مرتبه ياد حرفش افتادم سرم رو برگردوندم و
گفتم: منظورت از لقمه چرب تر چى بود؟
با شيطنت ابروهاشو بالا برد و گفت : چى نه، كى..... خود فرشته برات توضيح ميده....
به طرف در رفت و گفت : بريم كه دير شد....
بدون حرف دنبالش راه افتادم و تا خونه با هم حرفى نزديم ...ولى همش تو فكر لقمه چرب بودم...
***
سر ميز شام هم ساكت بودم...دانيال و فرشته مشغول حرف زدن بودند كه از حرفاشون هم چيزى دستگيرم نشد....
فرشته: ميراژ فيلمايى رو كه گفتم ، امشب ببين يه كم برناممون جلو افتاده بايد تا هفته آينده آماده بشى...
-باشه فردا صبح ميبينم امشب خيلى خسته هستم....
فرشته: از همين امشب شروع كن...مهمونى كه نيومدى....
پوزخندى از رو عصبانيت زدم و گفتم: هه مهمونى؟ اينجا برام از زندان و سياهچال هم بدتره....
از پشت ميز بلند شدم و گفتم : تو اتاقم هستم فيلما و عكسا رو بيار....
اتاق مجهزى بود كامپيوتر تلويزيون ضبط صوت هر كدوم از بهترينها....
رو تخت نشستم و منتظر شدم تا تشريف بيارن و فيلما رو برا بياره خان داداش...!!!
تقه ايى به در زد و وارد شد...از خستگى چشمام به زور باز ميشد ولى نميخواستم اتو دست فرشته بدم و هر لحظه سفته ها رو تو سرم بكوبه....
خودش رفت و كامپيوتر رو روشن كرد و cd هايى رو كه آوورده بود رو گذاشت و play رو زد....
اشاره كرد كه نزديكش برم...رفتم و رو صندلى كناريش نشستم و به فيلم نگاه كردم و اونم رو هر تصوير و هر مكانى كه ميرسيد توضيح ميداد و بعدش هم ازم ميخواست كه تكرار كنم...قيافه جدى به خودش گرفته بود و بر عكس هميشه كه زل ميزد تو چشمام نگاش به مانيتور بود فقط....لحظه آخر رو يادمه كه از زور خستگى سرم رو ميز گذاشتم و چند جمله نامفهوم تكرار كردم.....

چشمام رو كه باز كردم تو تخت بودم و هوا هنوز تاريك بود....اولش گيج بودم كه كجا هستم كم كم يادم اومد....لباس مناسبى تنم نبود ..بدنم هم درد ميكرد...شلوار جين تنگى كه موقع خريد رفتن پوشيده بودم هنوز تنم بود...بلند شدم لباس خوابم رو پوشيدم و باز خوابيدم...
***
تا يه هفته تموم وقتم صرف نگاه كردن به فيلم و عكس و كتاب و هر چى مربوط به پاريس ميشد بود....حتى قيمت اجناس مغازها و كافى شاپها رو بايد حفظ ميكردم....قيمت تاكسى لباس, آدرس فروشگاهها...
***
شب بود كه فرشته تو اتاق نشيمن همه رو جمع كرد تا موضوعى رو بگه...
فرشته: خب امشب من با صنم ميرم....
متعجب نگاش كردم....معنى نگام رو فهميد و گفت: كسى نبايد بدونه كه ما همديگرو ميشناسيم...حتى اگه جونتون در خطر باشه...

***
خواب به چشمم نميومد همش تو فكر حرفاى فرشته بودم....ترس، اضطراب ، سردرگمى كلافم كرده بود...نميخواستم وارد بازى فرشته بشم ولى خودبخود افتاده بودم وسط بازى فرشته و بايد نقش اول رو بازى ميكردم....نقش واسه كسى كه اين بلا رو سر فرشته آوورده بود و بخاطر اون فرشته تا آخر عمرش بايد با وضعيتش كنار ميومد..ميدونستم چقدر سخته..اون چند وقته ديده بودم كه چه عذابى ميكشه...مخصوصا اينكه صورت زيباش تناسبى با وضعيت و هيكلش نداشت....
از فردا فرشته هم نبود..ولى خيالم راحت بود كه بابا داوود هست....دانيال هم تو اون يك هفته با جديت مثل يه معلم باهام رفتار كرده بود....تموم ديواراى خونه ،مخصوصا نشيمن پر قاب عكسهايى شده بود كه از من و دانيال و بابا داوود گرفته شده بود...
با صداى مستخدم جديدمون ، ميترا از خواب بيدار شدم....
-خانم ،خانم.....
چشمم رو نصفه نيمه باز كردم و گفتم: چيه ...؟
-آقا گفتن حاضر شيد مطب دير ميشه.....
-باشه ...بيدارم....برو ....
تازه يادم اومد كه امروز اولين روز كار دانيال تو مطب هست كه منم بايد باهاش ميرفتم....كار با دانيال رو تجربه كرده بودم....دوست نداشتم باز باهاش همكار بشم ولى خب، كى نظر من براش مهم بود.....
تا عصر قرار بود كه ماشينم رو بيارن....
به قول بابا داوود : تنها دختر رسولى باشى و ماشين نداشته باشى...؟ مسخره هست..
واسه ماشين خيلى هيجان داشتم..بارها كه على خسته بود من بجاش رانندگى كرده بودم ..ولى طاها نميذاشت با ماشينش رانندگى كنم..باز ياد على افتادم...اشكام رو سريع پاك كردم,,و
با سختى بلند شدم و لباسايى كه شب قبل آماده گذاشته بودم رو تنم كردم و كمى هم آرايش واسه چاشنى..!!!بايد آراسته و مرتب سركار ميرفتم....
از همون تو اتاقم كفشم رو هم پوشيدم و تلق تلق كنون رفتم تو آشپزخونه ...ميز صبحونه حاضر بود و دانيال هم مشغول خوردن....تا منو ديد خيره نگام كرد و بعد از چند لحظه
گفت: زود بيا يه چيزى بخور تا دير نشده بريم....
نشستم و مشغول خوردن شدم...
دانيال: حواست جمع باشه ...ممكنه بين مريضا كسى رو بفرسته تا تحقيق كنه در مورد من..پس حرفايى كه اين چند روزه زديم رو يادت نره....
بعد عكسى رو از جيبش در آوورد و نشونم داد و
گفت: اين خودشه..خوب نگاش كن و قيافشو به ذهنت بسپار اگه ديديش عادى برخورد كن ....
-باشه ،باشه.... اينا رو كه تا حالا صد بار گفتى ...يادم ميمونه...
-هنوز مونده كه ماهان رو بشناسى...اون شيطون رو هم درس ميده...لازمه كه من صدبار يا بيشتر بگم...خيلى خطرناكه...برعكش چهرش...، فرشته رو ببين...و بدون كه ماهان فرشته رو ميپرستيد و اين بلا رو سرش آوورد ...پس حواست بخودت باشه...
نگاهى به عكس انداختم ...قد بلند چهارشونه...يه لباس مردونه راه راه تنش بود و از بس تنگ بود لاى دكمها باز شده بود...صورت كشيده چشماى درشت و خمار و ابروهاى پهن و كوتاه...تو عكس يه ته ريش خيلى كمى داشته ولى همون بيشتر جذابش كرده بود...در كل عالى بود....خوش قيافه خوش هيكل...
-چيه محو جمالش شدى...؟!!
لبخند شيطنتى زدم و گفتم : خوش قيافست...
-با همين قيافش خيليا رو گول زده...
بعد هم دستش رو دراز كرد...متوجه منظورش نشدم ....
بى حوصله بلند شد و گفت: عكس رو بده...
با گفتن آهان...عكس رو بطرفش گرفتم....


 


مطالب مشابه :


رمان پرشان2

رمان غربت غریبانه ی رمان ساحل آرامش. آهاي فرحناز خانم خودت براي داداشت نمي كني لطفا




رمان یاسمین

رمان غربت غریبانه ی رمان ساحل آرامش. پياده شديم و به سالن كامپيوتر رفتيم و با تعجب ديديم




رمان شاخه های سرد غرور 7

رمــــان ♥ گرچه از همان لحظه ميدانستم كه چقدر تحمل غربت برايم سخت است دانلود رمان




رمان میراژ(2)

عاشقان رمان با آرامش خيال رفتم تو اتاقم و يواش اتاق مجهزى بود كامپيوتر تلويزيون ضبط




قــ ــاب شيشه اي-1

پدرام 19 سالشه و داره فوق ديپلم كامپيوتر دانلود رمان صدای عشق "جلد اول و رمان ساحل آرامش.




قــ ــاب شيشه اي-12

قرار بود بريم براي پدرام خواستگاري دانلود رمان همخونه رمان ساحل آرامش.




برچسب :