نامه ای به دوست......
سلام !ای بهترین بهانه...
سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
اره بازم منم همون دیوونه همیشگی
فدای مهربونیات!!!
چه میکنی با سرنوشت؟
دلم برات تنگ شده بود...
این نامه رو واست نوشت
حال منو اگه بخوای،رنگ گلای قالیه
جای نگاهت بد جوری،تو صحن چشمام خالیه
ابرا همه پیش منند
اینجا هوا پر از غمه
از غصه هام هرچی بگم،جون خودت بازم کمه
دیشب دلم گرفته بود...رفتم کنار اسمون
فریاد زدم یا تو بیا...یا منو پیشت برسون
فدای تو!!!
نمیدونی بی تو چه دردی کشیدم
حقیقتو واست بگم
به اخر خط رسیدم!!!
رفتی ومن تنهاشدم،با غصه های زندگی
قسمت تو سفر شد و قسمت من...اوارگی
نمیدونی چقدر دلم تنگه برای دیدنت
برای مهربونیات،نوازشات،بوسیدنت
به خاطرت مونده؟یکی همیشه چش براهته؟
یه قلب تنها و کبود،هلاک یک نگاهته؟
من میدونم،من میدونم همین روزا عشق من از یادت میره
بعدش خبر میدن بیا که داره دوستت میمیره
دلم گرفته آسمون نمیتونم گریه کنم
شکنجه میشم از خودم نمیتونم شکوه کنم
انگاری کوه غصه ها رو سینه من اومده
آخ داره باورم میشه خنده به ما نیومده
دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم
تو روزگار بی کسی یه عمر که دربدرم
حتی صدای نفسم میگه که توی قفسم
من واسه آتیش زدنه یه کوله بار شب بسم
دلم گرفته آسمون یکم منو حوصله کن
نگو که از این روزگار یه خورده کمتر گله کن
منو به بازی میگیره عقربه های ساعتم
برگه ی تقویم میکنه لحظه به لحظه لعنتم
آهای زمین برای من یه لحظه تو نفس نزه
نچرخ تا آروم بگیره یه آدم شکسته تن
آموخته ام ...... بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست .
آموخته ام ...... وقتی که عاشق هستید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.
آموخته ام ...... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تومرا . شاد کردی .
آموخته ام ...... داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد .
آموخته ام ...... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت .
آموخته ام ...... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم .
آموخته ام ...... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .
آموخته ام ...... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند .
آموخته ام ...... که پول شخصیت نمی خرد .
آموخته ام ...... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام ...... که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .
آموخته ام ...... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .
آموخته ام ...... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .
آموخته ام ...... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.
آموخته ام ...... که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم .
آموخته ام ...... که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
آموخته ام ...... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ...... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب کنم.
آموخته ام ...... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید .
آموخته ام ...... بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود ، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد .
آموخته ام ...... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست اوست و قلبی است برای فهمیدن وی .
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بی نهایت)
معیار زنان برای ازدواج در سنین مختلف!!!!!!!!!!!!!!!!!
اطلاعات زیر،حاصل یک تحقیق بر روی یک گروه میلیونی از دختران ایرانی است که در آن رابطهی بین سن و معیار ازدواج مورد بررسی قرار گرفته است.
1۸ الی ۲۰ سالگی: حداقل لیسانس داشته باشد،قدبلند،خوش بر و رو، خوش تیپ، خوشمزه!، پولدار،دارای ماشین (حداقل 206)،ترجیحا خارج رفته.
۲۱ الی ۲۴ سالگی: حداقل فوق دیپلم داشته باشد،قد متوسط هم اشکال ندارد، قیافه چندان مهم نیست، تیپ معقولانه، بداخلاق نباشد،دارای ماشین (حداقل پراید)، خارج رفته نرفته فرقی ندارد.
۲۵ الی ۲۹ سالگی: مدرک تحصیلی چندان مهم نیست،کار داشته باشد کافیست، قدش خیلی کوتاه نباشد ترجیحا، مهم سیرت است نه صورت!، آدم نباید ظاهربین باشد، دست بزن نداشته باشد همین، ماشین نداشت اشکال ندارد ولی قول بدهد بعدا بخرد.
۳۰ الی ۳۵ سالگی: مدرک اصلا مهم نیست فقط سواد خواندن و نوشتن داشته باشد کفایت میکند، کار داشته باشد، قدش اصلا اهمیت ندارد،مهم فهم و شعور است.
۳۶ الی ۴۰ سالگی: کار داشته باشد کافیست،فهم و شعور هم ترجیحا داشته باشد.
۴۱ الی ۵۰ سالگی: مذکر باشد کفایت میکند!
۵۰ الی آخر: در حال حاضر مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد/ نو ریسپانس تو پیجینگ!
در پایان به پسران محترم و عزیز توصیه میشود:
با توجه به بالا رفتن سن ازدواج دختران که میانگین آن نزدیک به سی سال است ، زیاد خودشان را برای ادامهی تحصیل، مشکل سربازی،خرید منزل،ماشین،موبایل و غیره اذیت نکنند؛ چرا که هم عجله کار شیطان است و هم طبق آمار فوق،طرف همینجوری از شما راضی است و نیازی به زحمت اضافه نمیباشد!
دخترک عاشق
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود،
صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست
احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می
داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک
سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را
یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را
به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با
دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و
چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و
وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در نوزده سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و
پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که
همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها
حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود
نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.
به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده
بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که
پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را
کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه
پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا
کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا
رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر
پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و
تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج
پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و
داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت.
دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد.
شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می
کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال
بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و
در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار
می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را
مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس
اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر
با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و
پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر
با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو
برابر آن پول و بیست درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد
کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت
طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج
کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی
بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک
ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش،
پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن
را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد
هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک
ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره
چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را
از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین
افتاد. رویش نوشته شده بود:معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که
بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد .
دلم شکست؟!
عیبی ندارد شکستنی است دیگر، می شکند! ...
اصلا فدای سرت!
قضا و بلا بود
از سرت دور شد
مطالب مشابه :
نامه ای به دوست......
کنید درضمن این نامه برای ای زیبا تا می کرد و برای دوست پسرهای خود
جمله ای زیبا برای یک دوست صمیمی
یه دوست خوب همیشه ازت تعریف نمی کنه ، گاهی ایرادهاتو بهت می گه تا بتونی اونها رو بفهمی و رفع
یک نامه کوتاه برای یک دوست بلند
به نام حضرت دوست که قبل از هر چیز زیبا نام اوست. به نام او و شاکر او که سبب آشناییمان لطف و
نامه ای برای تو دوست خوبم
نامه ای برای تو دوست مریم گلی مریم پاییزی 9 مهر 1364 وارد این دنیای زیبا شده الان 23 بهار رو
ده نامه به یک دوست نا شناس + چهار نامه
ده نامه به یک دوست نا شناس + چهار نامه سلام دوست عزیز. راست گویی زیبا دارد برای سر
نامه ی یک برادر بسیجی به دوست دخترش
نامه ی یک برادر بسیجی به دوست جمله های زیبا الان که این نامه را برای تو می نویسم
دوست دارم
عشق ، محبت ، خاطره ، دیوونگی ، دوست داشتن ، نامه هایی که برای عشقت دوست زیبا جمله های
برچسب :
نامه زیبا برای دوست