رمان در آغوش باد قسمت 20

فصل هشتاد و نهم :
 
 
بلاخره روزي كه بايد از راه رسيد و امير مرخص شد ..از صبح به جون خونه افتاده بودم و تمام خونه رو حسابي تميز كرده بودم ... انقدر كه از تميزي برق مي زد ..از ته دل خوشحال بودم
من تمام حرفامو با مهرانه زده بودم و حالا اين مهرانه بود كه بايد كار ي مي كرد كه مصطفي بتونه اميرو راضي كنه 
 
نمي دنم چرا ايمان داشتم كه امير مخالف سرسخت اين كاره 
 
صداي زنگ در.... تمام خوشحالي دنيا رو برام اورد ....
از صبح پري رو به مهد كودك برده بودم و مهرانه مراقبش بود 
حتي ازش خواسته بودم يه امشبي رو پري رو پيش خودش نگه داره... مخصوصا كه مهرانه و مصطفي هم دوسش داشتن و پري هم بهشون عادت كرده بود
 
چادرو رو سرم انداختم و با بسم الله اي درو باز كردم 
به محض باز كردن در ... نگام به امير كه رو ويلچر نشسته بود افتاد ..... سرشو پايين گرفته بود و به چيزي نگاه نمي كرد ... 
با سلام مصطفي.. دل از امير كندم و جوابشو دادم ....و از جلوي در كنار رفتم ...
و مصطفي ويلچرو حركت داد و وارد شد وقتي به پذيرايي رسيد ويلچرو رو نگه داشت
امير به شدت اخمالو بود .... حتي به من نگاهي هم نكرد ..ريشاش در امده بود ...و موهاش كمي نا مرتب شده بود ن ..
مصطفي سرشو به گوش امير نزديك كرد و گفت :
- اينم خونت ...بهتر بريم تو اتاقت كه حسابي خسته اي ..
امير چشماشو بست ....من جلوتر رفتم و درو باز كردم ..
اتاقو جمع و جور كرده بودم و روتختي رو هم عوض كرده بودم ....حتي به پيشنهاد دكتر ....تختشم عوض كرده بوديم و كمي بزرگتر گرفته بوديم كه راحت تر باشه 
انقدر سرش پايين بود كه وقتي مصطفي برد تش داخل اتاق.... جرات نكردم از در ...رد بشم و برم تو اتاق ..مصطفي كت اميرو در اورد ..
وقتي در مي اورد ..احساس كردم دستاشم بي حركتن و تكون نمي خورن
يه لحظه قلبم از ترس ايستاد ..مصطفي خم شد كه كمك امير كنه كه امير چيزي دم در گوشش گفت ..و مصطفي سرشو تكوني داد و به طرف در او مد ..
و سرشو با ناراحتي برام تكوني داد و درو به ارومي بست ..
قلبم به درد اومد ...
بعد از چند دقيقه مصطفي درو باز كرد و من تونستم داخل اتاق ببينم ..امير رو تخت دراز كشيده بود 
با نگراني و چشمايي كه چيزي به در امدن اشك ازشون نمونده بود
- دكتر چي گفت ؟
درو به ارومي بست و رو يكي از مبلا نشست
- خودت كه بهتر مي دوني .... هنوز وضعيت پاهاش معلوم نيست ..شدت ضربه گلوله هم تو سينه اش باعث شد چند روز تو كما بره ..هنوزم درد و سوزش داره ولي نه به اون اندازه
- دكتر گفته بايد هر روز فيزيوتراپي بره... البته بعد از اينكه حالش يكم بهتر شد..چون جاي زخماش هنوز خوب خوب نشده 
با ترس ازش پرسيدم :
دستاش؟
سرشو بلند كرد و با صداي ارومي : 
مي تونه حركتشو بده ولي زياد نمي تونه بالا و پايبنشون كنه ...خيلي كم ....
-يعني تا اخر ..؟
- نه نه دكتر چنين چيزي نگفت... فقط معلوم نميشه كه كي ميتونه به حالت عادي برگرده ...بايد خيلي مراقبش باشي
بعد سرشو پايين گرفت و با خجالت بهم گفت:
- مهرانه بهم گفته چي بهش گفتي ..اما من هنوز با امير حرف نزدم
سرمو گرفتم پايين و گفتم: 
- من اگه بهش بگم قبول نمي كنه ..شما دوستش هستي ...زبونشو بهتر مي فهمي ..مي تونيد راضيش كنيد 
- الان نه.. بذار يه امروزي بگذره..وضعيت روحيش خيلي بده ..مخصوصا كه دردم داره..شما يه امشبي رو بروپيش مهرانه.... من اينجا مراقبشم ..ممكنه چيزايي بخواد كه تو نتوني انجامش بدي
- اما
- برو بذار من بمونم و حرفي رو هم كه بايد بهش بگم 
به در اتاقش نگاه كردم ...
- برو پري هم بي تابيتو مي كنه ..
سرمو تكوني دادم و به طرف اتاقم رفتم و گفتم 
 
- پس فردا صبح ميام ...فقط بهش بگو 
 
- باشه ...بهش مي گم ...البته اگه راضي بشه 
 
 
فصل نودم :
 
 
 
صبح زود از خونه زدم بيرون ...تو ماشين همش به اين فكر مي كردم كه امير مي خواد چه برخوردي باهام داشته باشه ..مخصوصا ديروز كه اصلا بهم توجهي هم نكرده بود
با حساب كردن كرايه ...خودمو به خونه رسوندم يه لحظه طاقت درويشو هم نداشتم ..نمي دونستم مصطفي بهش چيزي گفته يا نه ...
اول خواستم زنگ بزنم ولي نمي دونم چرا ترجيح دادم كليد در بيارم و بدون در زدن برم تو ..... درو باز كردم و به ارومي سلام كردم 
ولي كسي جوابمو نداد كمي كه جلوتر رفتم..صداي عصبي امير و شنيدم
- چي براي خودت مي گي ....يعني چي كه خودش خواسته؟..من به هيچ كسي احتياج ندارم ..تو هم از اينجا برو ..نه تورو مي خوام ببينم نه اونو ..برو 
- امير داري با كي لج مي كني ؟...اون بنده خدا كه چيزي نگفته ..تو واقعا به يه نفر احتياج داري ..كسي كه كمك حالت باشه ....مطمئن باش هيچ پرستاري.... هر چقدرم وظيفه شناس باشه نمي تونه همه كاراتو بكنه
- مصطفي برو ..يعني مي خواي بگي بد بخت شدم ؟..نمي تونم حركت كنم ؟...برو 
- امير تو اگه موافقت كني اتفاقي كه نمي افته ...
امير فرياد زد و گفت: 
-دلش برام سوخته كه اين حرفو زده
- عزيز من اگه دلش سوخته بود كه نمي گفت بياد زنت بشه ...مي گفت ازت پرستاري مي كنه ..
 
صدايي امير قطع شد كه مصطفي ادامه داد:
- بذار بياد... تو همين خونه هم عقد ش مي كني ..بارو كن خودش خواسته ..هيچم ازت نمي خواد ...هيچي ...
صدايي از امير نشنيدم كه مصطفي گفت:
-مي ذاري بعد از ظهر عاقد بيارم و همه چي تموم شه؟
- امير ..
به من نگاه كن امير تو كه انقدر بچه نبودي ..
به در اتاقش نزديك شدم و به ديوار تكيه دادم.... خدا خدا مي كردم كه قبول كنه
كه باز مصطفي صداش كرد:
- امير
- اگه تا اخر عمر نتونستم راه برم و دستامو بيشتر از اين تكون بدم چي...؟
- اولا كه اينطور چيزي نيست ...و دكتر گفته همه چي به خودت و تمرينات بستگي داره
- در ثاني زبونم لال اگه چنين اتفاقي هم افتاد كه نمي افته .... اون به همه چي فكر كرده كه اين پيشنهادو داده ...حالا بيارم تمومش كني ..؟
امير جوابي نداد
- امير ...قبول كن ..باور كن براي خودتم خوبه ..ستاره هم زن خوبيه ...نمي دوني وقتي كه تو كما بودي صبح تا شب همه اش تو بيمارستان بود ..چقدر نگرانت بود ...
امير لج نكن ..اگه كسيم باشه كه مي تونه كمك حالت باشه..فقط ستاره است .
- قبول؟.. بيارم ؟
كه يهو صداشو برد بالا و گفت :
- نمي دونم ..اصلا هر كاري كه دلت مي خواد بكن ..فقط الان برو كه حوصله اتو ندارم
كه يه دفعه در باز شد و من از جا پريدم مصطفي با روي خندون بهم نگاه كرد و گفت:
-كي امدي؟
-همين الان
-اوففففففففففف خدا بهت صبر بده... چطوري مي خواي با اين سر كني ..به هر جون كندني بود راضيش كردم 
 
- يعني قبول كرد؟
- فعلا تا نظرش عوض نشده من برم دنبال كارا ....
- تو هم تا ظهر جلو چشماش افتابي نشو كه اين هر ان ...مثل باروت... اماده انفجاره 
فقط تونستم لبخندي بزنم و از خوشحالي سري تكون بدم ....
*****
بلاخره قبول كرده بودم و من به ارزوم مي رسيدم 
من عاشقش بودم ..دوسش داشتم ...مهم نبود كه فعلا نمي تونست راه بره يا دستاشو زياد تكون بده ..مهم اين بود كه وجودش و تنش پيش من بود ..
چيزي كه چندين وقت بود كه ارزوشو داشتم 
با نزديك شدن به ظهر ...منم هم بي قرار تر مي شدم و مي خواستم زدوتر همه چي تموم بشه...
مصطفي نزديكاي ساعت دو بود كه او مد...و بهم گفت براي ساعت 5 بعد از ظهر همه چي رو اماده كرده ....چون بهش قول داده بودم پيش امير نرم ازش خواستم غذاشو ببره تو اتاق و بهش غذا بده 
كه اين كارم زياد طول نكشيد و مصطفي زودي از اتاق در اومد چون خودش مي دونست پر چونگي زياد..... باعث ميشه كه امير بزنه زير همه چي ..و بلاخره ساعت 5 شد 
مهرانه زودتر از مصطفي او مد و با كلي ذوق خواست كمي صورتمو درست كنه كه نذاشتم و فقط يه چادر سفيد انداختم ...كه با اين كارم مهرانه كلي حرص خورد 
با امدن عاقد همه چي جدي شد...پدر و مادر مصطفي هم به عنوان شاهد اومده بودن 
وقتي مهرانه اومد دنبالم كمي ترسيدم و رنگم پريد ..از اينكه امير يهو بگه نه .....
همه تو اتاق امير نشسته بودن ....مصطفي ظرف شيريني رو مي چرخوند... امير خيلي عصبي و دمغ بود ..مصطفي كمكش كرده بود و رو ويلچر نشونده بودتش 
با مادر مصطفي رو بوسي كردم و رفتم روي صندلي كه كنار صندلي امير بود نشستم ..شاد بودم ..از ته دل ..
حتي ناراحت اين نبودم كه چرا اينطور شده و دارم با اينده ام بازي مي كنم..من عاشق بودم ..عاشق مردي مثل امير ..كه شب و روز مي پرستيدمش
امير اصلا بهم نگاه نمي كرد ...
عاقد كه وضعيت اميرو ديد ترجيح داد اول صيغه رو بخونه بعد امضا ها رو بگيره....
اون لحظه ها شيرين ترين لحظه هاي عمر بود ...
وقتي عاقد جوابو از من خواست ...و من با رضايت و لبخند گفتم بله..... بدون كوچكترين ترديدي كه باعث شد امير نگاهي بهم بندازه 
عاقد از امير هم پرسيد كه امير به زور و با صدا ي گرفته اي و همونطور كه سرش پايين بود گفت بله
و اين نقل هايي بود كه مهرانه با شادي سر دوتامون مي ريخت ...ديگه نگران عصباني شدن امير نبودم ....كه از كار مهرانه داغ كنه ..چون بله رو از ش گرفته بودم ...
معلوم بود به شدت كلافه است ...حتي موقع امضا كردن ..مصطفي كمكش كرد و دستشو گرفت كه بتونه دستشو حركت بده چون دستاش قدرت گرفتن خودكارو هم نداشتن...
و از اونجايي كه مصطفي اخلاق اميرو مي دونست از بقيه خواسته بود از اتاق برن بيرون كه امير راحت تر امضا كنه ...با اخرين امضايي كه تو دفتر كردم 
بلاخره همه چي تموم شد ..و من زنش شدم ..بقدري كه حالا شاد بودم موقع ازدواج با سعيد خوشحال نبودم 
حالا زن امير بودم ..مرد ارزوهام ...تمام عشقم ..كه عاشق نگاهش و صداش بودم    فصل نود و يكم :       اين مراسم زياد طول نكشيد همه ميدونستيم وضعيت روحي و جسمي امير زياد خوب نيست.... شايد كل مراسم به نيم ساعت هم نكشيد و من بعد از بدرقه همه اشون درو به ارومي بستم و با لبخند چادرو از سرم برداشتم ... قلبم به شدت مي زد  به اتاقش نزديك شدم كه ديدم در تلاشه دستاشو رو چرخها حركت بده و خودشو به تخت برسونه ..اما نمي تونست حركتي به چرخها بده  سريع وارد اتاق شدم و بهش گفتم - يه لحظه صبركن الان كمكت مي كنم  و بهش نزديك شدم و چرخو حركت دادم و به تختش رسوندمش ... امدم كمكش كنم كه بلند شه و روتخت بنشينه كه سرم فرياد زد: - به من دست نزن يه قدم ازش فاصله گرفتم  دستاش حتي جون گرفتن يه خودكار و هم نداشتن... چه برسه كه بتونن تكيه گاهش باشن ... دوست نداشتم شاهد تقلا و عرق ريختن بيهوده اش باشم  براي همين بي توجه به داد و فريادش بهش نزديك شدم و پاهاشو از روي صندلي پايين گذاشتم كه باز داد زد ولي اهميتي ندادم  - چيكار مي كني؟ ....خودم مي تونم ... - اره مي توني... فقط بذار منم كمكت كنم  تو اين چند وقته انقدر لاغر شده بود كه مي تونستم با كمي زور جابه جاش كنم ...دستشو گرفتمو رو شونه ام گذاشتم خودش مي دونست كه اگه كمكش نكنم تا شب بايد روي صندلي بمونه  به زور بلندش كردم ...كه زياد نتونستم تحمل كنم كه كمي با ضرب روي تخت افتاد به نفس نفس زدن افتادم  نيم تنش بالاي تخت بود و پاهاش اويزوم از تخت  پاهاشو گرفتم و رو ي تخت گذاشتم .. خودش هم كمي سعي كرد جا به جا بشه ... اونم خسته شده بود و نفس مي زد كه بدون نگاه كردن و با نفرت و با صداي عصبي گفت: - صبر كن اين هنوز اولش ..تا چند روز ديگه خودت به غلط كردن مي افتي لبخندي زدم و در حال نفس نفس زدن به طرفش خم شدم و گفتم: - پس هنوز منو نشناختي ... - شايد تو به غلط كردن بيفتي كه چرا بله گفتي.... ولي من عمرا  با حرفم  سرشو حركت داد و با چشمايي كه ديگه توشون هيچ مهربوني نبود بهم خيره شد ...   نمي تونستم حرفي بزنم از نگاه و خشمش ترسيدم ..هيچ وقت اينطور نديده بودمش خواستم پتو رو بكشم روش كه با تحكم گفت: - از اتاق من برو بيرون سر جام صاف ايستادم و بهش خيره شدم قفسه سينه اش از فرط عصبانيت بالا و پايين مي رفت و فقط بهم نگاه مي كرد:  - مگه با تو نيستم دختره خير سر ..از اتاق من برو بيرون  يه دفعه بغض كردم ..و چند باري پشت سر هم پلك زدم  مي خواست باز دهن باز كنه ..كه خودم قبل از حرفي سريع از اتاق خارج شدم و درو بستم ... و به در تكيه دادم ...بغضمو هي قورت مي دادم و به درو ديوار نگاه مي كردم ...كه اشكام در نيان... وقتي ديدم وايستادن فايده اي نداره ..با حالتي عصبي به طرف اشپزخونه رفتم ... نمي دونستم مي خوام چيكار كنم ..... هي يه ظرف بر مي داشتم و از اين ور به اون ور مي رفتم و وسايلو جابه جا مي كردم كه يهو يه ليوان از دستم افتاد و با صداي بدي شكست و همين بهانه شد براي تركيدن بغضم  فكر نمي كردم انقدر بد برخورد كنه ...يه جورايي اميد داشتم هنوز همون امير سابق باشه كه با ارامش حرف مي زد و با خنده با پري بازي مي كرد  اما همه چي عوض شده بود و حالا شده بود يه امير ديگه    فصل نود و دوم :         اخلاقش خيلي بد شده بود و اصلا نمي شد باهاش حرف زد ....از نظر روحي به شدت بهم ريخته بود ...همش احساس مي كرد مي خواد يه جور از بند همه چي خودشو رها كنه  و واقعا هم خودمو جاش مي ذاشتم مي ديدم حق داره ..نه مي تونست پاهاشو تكون بده و نه با دستاش چيزي رو بگيره ... دومين روز بود حتي نذاشته بود از اتاقش خارجش كنم ..همش يا رو صندلي بود يا رو تختش ... غذاشو كشيدم و وسايل ديگه هم تو سيني گذاشتم و به اتاقش رفتم ... رو صندليش در حالي كه رو به پنجره بود نشسته بود ... از صبح همونجا مونده بود... با دستاش نمي تونست تكوني به چرخا وارد كنه ...حتي افتاب رو صورتش افتاده بود ...و از اونجايي كه نمي خواست به من رو بندازه ..حتي صدام نكرده بود كه جاي صندلي رو عوض كنم ... دسته صندلي رو گرفتم و حركتش دادم..چيزي نگفت..فهميدم راضيه... اصلا دوست نداشتم تو اين وضعيت ببينمش ...اميري كه هر وقت راه مي رفت با قدمهاش كوهي از ارامش رو بهم مي داد .. و حالا با يه تيكه گوشت هيچ فرقي نداشت ...صندلي رو طوري گذاشتم كه بتونم رو به روش بشينم و غذاشو بهش بدم .... با عصبانيت روشو ازم گرفت و به قاب اويزون تو اتاقش خيره شد ...قاشقو پر كردم و به طرف دهنش بردم ... اشكم داشت در مي امد ...اما خيلي خود داري مي كردم ... قاشقو به لباش نزديك كردم .. اما بهم نگاه نكرد و هر لحظه خشم تو چهره اش بيشتر شد.... مجبور شدم متوجه اش كنم - بخور حركتي نكرد كه باز گفتم : - بخور برگشت و سرم داد زد : - برو بيرون ..من گشنه ام نيست از ترس قاشق از دستم رها شد ... اشكم مي خواست در بياد ..اما با پلك زدن پشت سر هم نذاشتم اشكي در بياد زودي خم شدم و قاشقو برداشتم و برنجا رو از روي فرش جمع كردم و گفتم :  - الان مي رم يه قاشق ديگه ميارم... سريع يه قاشق ديگه اوردم و خواستم پرش كنم ..كه گفت: - سيني رو بذار رو پاهام  -اما -كري ؟ با ناراحتي سيني رو گذاشتم رو پاهاش ... ..باز مي خواست خودشو خسته كنه ..مي دونستم گشنه اشه ... از ديروز.. سر لج بازي و عصبانيت به جز داروهاش چيز ديگه اي نخورده بود... قاشقو گذاشتم كنار بشقابش  دست راستشو به زود تا جايي كه مي تونست بلند كرد تا قاشقو بگيره ...دستاشو كمي مي تونست حركت بده ولي هيچ كدومشون قدرت نگه داشتن يه شي سبكم نداشت .. چه برسه به قاشق.. اونم پر.. خيلي تلاش كرد كه قاشقو بگيره.... دوسه باري ازدستش افتاد ..كه بلاخره با كم دست ديگه ا ش... نگه اش داشت و تو برنج فرو برد ... چهره اش از عصبانيت قرمز و برافروخته شده بود... قاشقو به اندازه 5 سانت بالا برد كه از دسش رها شد و با ضرب تو بشقابش فرو اومد.. كه با عصبانيت با همون دستاي بي جونش ضربه اي به زير سيني زد كه تمام غذا پخش زمين شد  نفس نفس مي زد .بهش نگاه كردم..به چشمام خيره شد . .اشك تو چشماش جمع شد ..زودي چشماشو بست.... تا من اشكشو نبينم و با داد سرم ..فرياد كشيد و گفت:  - برو بيرون ...برو  با عجله از اتاق خارج شدم ..اشكم در او مد و رفتم تو اتاقم شروع كردم به گريه كردن .... داشتم از تو اتيش مي گرفتم ..امير حتي قدرت نداشت مگس يا يه پشه رو از خودش دور كنه ... گشنه اش بود ..اما نمي ذاشت بهش غذا بدم ... نبايد به مصطفي هم زنگ مي زدم كه اين كارم باعث ميشد امير حسابي جلوش داغون بشه  طاقت نيوردم بلند شدم و سريع ابي به صورتم زدم ...و يه ظرف غذاي ديگه اماده كردم و به اتاقش رفتم ... از گوشه چشمش اشك در امده بود.. دست راستش بعد از ضربه زدن به سيني رها شده بود و از صندلي اويزون مونده بود .. سيني رو ميز گذاشتم ..و دستشو به ارومي گرفتم و بالا بردم .. به صورتش نگاه نكردم كه بخاطر گريه اش از من خجالت نكشه ...ويلچرو حركت دادم و به يه طرف ديگره بردم ... رو صندلي نشسته ام ...و ويلچرو به طرف خودم چرخوندم ..بغض كره بود .. اول ليون ابو برداشتم به لباش نزديك كردم ... چشماشو بست و گذاشت بهش اب بدم.... اثار اشك رو صورتشو رو... دلم مي خواست پاك كنم ..اما جرات نكردم ... هنوز مي خواستم بهش اب بدم كه خودش گفت : -كافيه  ليوانو تو سيني گذاشتم و قاشقو پر كردم و به طرفش گرفتم  با ناراحتي به قاشق نگاه كرد ... حرفي نزدم..چشماشو بست و دهنشو باز كرد..نفس راحتي كشيدم و اروم قاشقو تو دهنش گذاشتم  با چشماي بسته كه مي دونستم بازم توشون اشكه ..شروع كرد به خوردن غذا ... قاشق بعدي رو پر كردم ... به هم نگاه نمي كرديم ...دلم داش ريش ريش مي شد  بعد از خوردن 10 تا قاشق ..همونطور كه سرش پايين بود گفت: - ديگه نمي خوام  سرمو تكوني دادم و دستمالو برداشتم و با ناراحتي دور دهنشو پاك كردم ..اهي كشيد..كه باعث شد بغض بكنم ...   سيني رو برداشتم و خواستم بلند شم كه گفت: - كمكم مي كني دراز بكشم ؟..خسته ام مي خوام بخوام  - باشه همين الان  ويلچرو به طرف تختش بردم ... زياد وارد نشده بودم ولي كمي دستم او مده بود كه چطور بايد حركتش بدم ..... عرقم در او مده بود..وقتي پاهاشو دراز كردم نگام به پيرهنش افتاد كه به خاطر ضربه زن به غذا روش خورشت ريخته بود ... متوجه رد نگام شد  ... انگار يه جورطلسم شده بود كه بدون نگاه كردن به من گفت : - باشه مي خواي عوضش كن ..و بعدم برو  يكي از پيرهنشو از كمد در اوردم و كنارش لبه تخت نشستم و دكمه پيرهنشو باز كردم ...... اروم دستمو بردم زير شونه اش و كمي بلندش كردم ...صورتش به صورتم نزديك شد... ..چشماشو بسته بود..حتي حاضر نبود مستقيم به چشمام خيره بشه  دلم مي خواست تا مدتي همينطور تو بغلم بگيرمش و فقط بهش نگاه كنم ... اما نبايد عصبيش مي كردم  به سختي پيرهنشو در اوردم ..كه با ديدن پانسمانش يادم امد كه بايد پانسمانشم عوض كنم ... اروم دوباره خوابوندمش بهش گفتم:  -مي ذاري پانسمانتو عوض كنم ...؟ چشماشو به ارومي باز كرد  -به مصطفي زنگ بزن ...بگو بياد  -اون بنده خدا شايد كار داشته باشه ..چه كاريه؟.... بذار من عوض مي كنم ..سعي مي كنم اذيت نشي .. باز اشك تو چشماش جمع شد و نگاهمو ازش گرفت ...و با صداي بغض الودي گفت : - باشه  در تمام مدت چشماشو بسته بود ...با همه سرسختي كه از خودش نشون داده بود بازم مژه هاش خيس شده بود ...به صورتش نگاه كردم ... ريشاش زيادي بلند شده بودن ..با ناراحتي دستمو گذاشتم رو پاش و فشار دادم ولي هيچ واكنشي از خودش نشون نداد..با ناراحتي دستمو از رو پاش برداشتم و  بعد از پوشندن پيرهنش با ارامش دكمه هاشو بستم .. دستمالو برداشتم و به بهانه اي كه با پرت كردن غذا كمي غذا رو صورتش ريخته ..دستمالو رو صورتش كشيدم ...و بعد دستمالو رو چشماش گذاشتم و كمي به مژهاش فشار دادم كه اگه چشماشو باز كرد ..اشكش بيرون نريزه ...چيزي نگفت ..دستمالو از رو چشماش برداشتم و بهش گفتم: -هوا سرده مي خواي پتو روت بكشم چشماشو باز كرد .. چشماش قرمز بود ..با كارم ديگه اشكش در نيومد و به عمق چشمام نگاه كرد .....سرمو گرفتم پايين كه گفت: - بكش    فصل نود و سوم :        ..هر وقت كارم داشت نه مي گفت حكمت و نه اسممو صدا مي كرد  فقط مي گفت "كجايي ؟" چند روزي بود كه ديگه به هم عادت كرده بودي ولي زياد نمي ذاشت من برم تو اتاقش .. مگه فقط براي كارهاي ضروري و غذا و داروهاش ..چون مي دونست تنها كسي كه مي تونه اينكارارو براش انجام بده منم  از اينكه ديگه صدام نمي كرد خيلي ناراحت بودم ...دقيقا براش حكم پرستار ي رو داشتم ...كه بايد وظايفشو درست انجام مي داد بعد از شام داروهاشو برداشتم و به طرف اتاقش رفتم ... درو به ارومي باز كردم ..رو تخت دراز كشيده بود ...برام خيلي سخت بود كه ..بعد از چهار ساعت مي رفتم و بر مي گشتم و مي ديدم كه... كسي رو كه دوسش دارم هنوز به همون وضعيت قبلي چهار ساعت پيش مونده و من بايد مي او مدم و جابه جاش مي كردم ..حتي نيم شبها هم بايد بهش سر مي زدم كه اتفاقي براش نيفته    به تختش نزديك شدم ... سيني رو انتهاي تخت گذاشتم و كمكش كردم كه بالاتر بشينه ..بالشتو پشتش گذاشتم ... نمي دونم چرا شيطنتم گل كرده بود و مي خواستم از يكنواختي درش بيارم ... يكي از داروهاش مثل يه مسكن قوي بود كه بايد هر روز مي خوردش وگرنه شب از درد بي تاب مي شد ..حتي دكتر گفته بود اگه دردش زياد بود مي تونه دوتا هم بخوره    بعد از اينكه كه داروهاشو دادم ....اون قرصو مخصوصا ندادم ..خواستم بلند بشم كه گفت : - اون يكي قرصو بهم ندادي  -كدوم؟ - چرا خنگ بازي در مياري همون قرص سفيده  - من كه چيز يادم نمياد  و به طرف در رفتم  كه صداشو برد بالا: - چرا داري اذيت مي كني ..بيار... اگه نخورمش درد امونمو مي بره .... برگشتم و با شيطنت شونه هامو انداختم بالا و گفتم : - اگه بهت ندم ..مي خواي چيكار كني ؟ با ناباوري بهم خيره شد  سعي كرد اروم باشه ...چشماشو بست و گفت: -حكمت بيارش ... - حكمت كيه ؟ اين بار با عصبانيت چشماشو بست و سرشو به عقب تكيه داد - خواهش مي كنم - من گفتم.... ازم خواهش كن؟ - تو امشب چه مرگته؟ - من هيچيم -پس چرا نمياريش ...؟ نشستم و قرصو از قوطي در اوردم و به طرفش گرفتم و گفتم: - اينو مي گي ؟ فقط بهم نگاه كرد  قرصو به لباش نزديك كردم... دهنشو با ترديد باز كرد كه زود قرصو گرفتم عقب كه با عصبانيت بهم خيره شد و گفت:  - منظورت از اينكارا چيه؟ -هر وقت اسممو صدا كردي... منم قرصتو بهت مي دم  -اذيت نكن..مي گم قرصو بهم بده  - صدام كن و بگو ستاره قرصو بده  لباشو از حرص بهم فشار داد فقط مي ترسيدم لج كنه و نگه... و دردو به جون بخره ..اما نبايدم وا مي دادم  - باشه من مي رم... هر وقت كه صدام كردي ...منم قرصتو بهت مي دم -داري از وضعيت من سوءاستفاده مي كني ؟ - تو اينطور فكر كن ..بابا يه اسم گفتن ... انقدر اذيتت مي كنه؟ ..خير سرمون همسر قانوني شمايما  چشماشو بست و سرشو به طرف پنجره گرفت ... نمي خواستم اذيتش كنم... وقتيم مي ديدم كه دستاش اونطوري كنارش افتادن  با خودم زمزمه كردم : بلند مي شم تا دم در مي رم ..شايد صدام كرد ....ولي اگرم نكرد قرصو بهش مي دم ... بلند شدم و به طرف در رفتم كه صداش در اومد: - ستاره  لبخندي به لبام اومد  و با سرعت برگشتم طرفش و قرصو تو دهنش گذاشتم ..بعد از خوردن اب بدتر از من چشماش رنگ شيطنت و تلافي به خودش گرفت و گفت: - اون ستاره پرنوره رو تو اسمونو مي بيني ؟. به اسمون نگاهي انداختم و به به يكي از ستاره ها كه كمي پرنور تر بود نگاه كردم  لبخندي زد و با بي رحمي گفت : - .مي خواستم بگم چه ستاره قشنگيه ..حكمت ...تو هم بيا ببينش  با عصبانيت بلند شدم و به چشماش با ناراحتي خيره شدم  كه خنده تو چهره اش هويدا شد و لبهاشو بهم فشار داد حرصم گرفت و براي اينكه منم لجشو در بيارم :  - باشه فرداشبم باهم به ستاره ها نگاه مي كنيم ..البته بدون قرص حكمت ..مي شينم و كنار حكمت به ستاره ها نگاه مي كنيم ...مگه نه پارسا ...؟ - فكر خوبيه حكمت  ديگه داشت رو اعصابم راه مي رفت    بايد باهاش لج مي كردم ...تازه يادم افتاد كه بايد پانسمانشو عوض كنم ...ولي اون به اين چيزا اهميتي نمي داد ..فعلا سر لج افتاده بود خيلي از دستش شاكي و ناراحت بودم ....تصميم گرفتم كمي ادبش كنم ...براي همين با بي رحمي بدون اينكه  برشگردونم به حالت اوليه ....كه حداقل بتونه راحت بخوابه... از اتاق خارج شدم  نگرانش بودم ولي منم لجباز تر از امير بودم  چند باري تا دم اتاقش رفتم ... اخرم موفق شدم و خودمو نگه داشتم ..و نرفتم تو اتاقش البته شاهكاري هم كه به خرج دادم اين بود كه دقيقا پشت در اتاقش يه پتو اوردم و خوابيدم كه اگه صدام كرد زودي برم سراغش  ولي خوابمم نمي برد دلم طاقت نداشت...دو ساعت گذاشت و صداش در نيومد فصل نود و چهارم:       با عصبانيت تو جام نشستم و گفتم :  - اين پليسا همشون عين همن ..غد و يه دنده ...خوب صدام كن ديگه لعنتي..بايد خودتو به كشتن بدي ؟ ديگه صبر و طاقتم تموم شد و از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقش ..حتي برق اتاقشو خاموش نكرده بودم ... بيچاره سعي كرده بود خودشو بخوابونه و به زور كمي پايين تر اومده بود كه خيلي بدنش بد قرار گرفته بود به خودم هزار تا فحش دادم ..معلوم بود انقدر زور زده كه از خستگي خوابش برده بود .. حتي كمي ازبانداش خوني شده بود ..نبايد زياد حركت مي كردم  اشكم در اومد كه به خاطر لجبازيم اين كارو باخودش كرده بود اروم دستمو گذاشتم رو شونه اش و تكونش دادم و صداش كردم: -امير  چشماش باز كرد - ميمردي صدام مي كردي ؟ با چشماي گريون بالا تنشو بغل كردم و رو تخت درست و حسابي خوابوندمش ... هنوز گريه مي كردم  ولي امير فقط به چشما م خيره بود  -چيه نگاه كردن داره؟....ببين فقط خودتو عذاب دادي؟ ...بابا اصلا نخواستم صدام كني ..هرچي كه خواستي صدام كن ... پيرهنشو در اوردم و ..پانسمانشو عوض كردم ...خدارو شكر چيز جدي نبود ....ولي بايد حتما به دكترش مي گفتم كه بياد و بهش سر بزنه ... بعد از اينكه كه پانسمانشو عوض كردم و با همون چشماي گريون بهش گفتم : -درد داري؟ سرشو به نشونه نه تكون داد ... موهاش زيادي بلند شده بودن...و رو چشماشو گرفته بود...دستمو بردم و موهاشو از كنار زدم ...   و بهش گفتم: -ببخش نبايد اينكارو مي كردم    حرفي نزد ...پيرهنشو تنش كردم ....و بالشتاي زير سرشو كمي مرتب كردم و پتو رو روش كشيدم  بلند شدمو برقو خاموش كردم و همونجا تو اتاقش رو صندلي كمي با فاصله ازش نشستم ...و بهش خيره شدم ... گاهي نيمه شبا از درد ...پا مي شد... ولي تو اين چند روزه ...تا صبح خوب خوابيده بود و اين نشون مي داد كه وضعيت جسميش داره بهتر ميشه  تا صبح خواب به چشمم نيومد ...كه دم دماي صبح همونجا به خواب رفتم كه با صداش چشمامو از هم باز كردم: - ستاره...ستاره خواب الود..چشمامو باز كردم و دستي به صورتم كشيدم و بهش نگاه كردم ..سرشو به طرفم چرخونده بود و با كمك دستاش كمي خودشو بالاتر كشيده بود .. بلند شدم و به طرفش رفتم و كشيدمش بالاتر ...كه گفت:  -چرا نرفتي سرجات بخوابي ؟ حرفي نزدم و ويلچرو كنار تختش بردم ...و به طرفش خم شدم كه كمكش كنم تا رو ويلچر بشينه ..به سختي رو صندلي نشست ...   حالا من دمغ بودم و اون شيطون ...حرفي نمي زدم ...حتي بهش صبح بخيرم نگفتم  يه جورايي باهاش قهر كرده بودم  بعد از اينكه صبحونه اشو دادم ..با همون چشماي ورم كرده از گريه ...كنارش نشستم و دستشو گرفتم و استين لباسشو دادم بالا و پمادي رو كه دكتر گفته بود و رو دستش كشيدم كه بعدش حركاتي رو كه بايد براي دستاش انجام بدم ...هنوز براي رفتن به فيزيوتراپي زود بود ..مصطفي گفته بود از هفته بعد مي تونه براي فيزيوتراپي بره  حتي ابي به صورتمم نزده بودم ...يه جورايي خيلي ناراحت بودم  معلوم بود تو سكوت داره بهم مي خنده..و لي من اصلا نگاش نمي كردم ...   تا نيم ساعت به دستاش حركت دادم و سعي كردم كارمو درست انجام بدم  به احتمال زياد فهميده بود فعلا نبايد عصبانيم كنه كه به اندازه كافي حالم گرفته است و ممكنه حالشو بگيرم    اين كه دوست داشتم صدام كنه و منو همسر خودش بدونه چيزي بود كه ازش انتظار داشتم ....ولي انگار من براي اون يه پرستار بودم كه از اذيت كردنم لذت مي برد ....   كارم كه تموم شد ...بلند شدم و بدون حرفي به اتاق خودم رفتم .... اول يه دوش گرفتم كه كمي سبك بشم ....بعدشم بايد مي رفتم و براي خونه كمي خريد مي كردم ...   وقتي اماده شدم به در اتاقش نزديك شدم و اروم درو باز كردم ..و به بالاي سرش رفتم ... چشماش باز بود.. -من دارم بيرون ..چيزي نمي خواي برات بگيرم ؟ حرفي نزد ... - زودي بر مي گردم ... بازم سكوت  چيزي نگفتم و از خونه خارج شدم  وقتي درو بستم همزمان پسر جووني كه بهش مي خورد 27-28 سالش باشه از واحدشون خارج شد ...و بهم نگاهي كرد .. سرمو گرفتم پايين و به طرف اسانسور رفتم و دكمه رو فشار دادم پسر هم كمي با فاصله از من ايستاد  وقتي داخل شدم اونم پشت سرم وارد شد .. گاهي زير چشمي نگاهي بهم مي نداخت  چادرمو كمي بيشتر كشيدم رو صورتم كه انقدر معذب نباشم ....كه يه دفعه اي پرسيد  - شما از اشناهاي اقاي پارسا هستيد ؟   سرمو بالا اوردم و خواستم جوابشو بدم كه گفت:  -چند وقته ايشونو نديدم ..حالشون خوبه ؟   فصل نود و پنجم :       رومو ازش گرفتم و گفتم : بله خوبن هنوز بهم نگاه مي كرد ...كه به طبقه اول رسيديم...و من بدون حرفي سريع خارج شدم و بهش توجهي نكردم  به سر خيابون رفتم و منتظر تاكسي شدم ... تو اسانسور با توجه به وضعيت امير تصميم گرفتم اول به بيمارستان برم و به دكترش سري بزنم  همونطور كه منتظر بودم ..يه ماشين شخصي كنار پام ترمز كرد ..متعجب از كارش    كمي عقب رفتم كه صدام كرد : -اگه جايي مي ريد برسونمتون؟ سرمو اوردم پايين ديدم كه همون پسره است و كنارش يه خانوم مسني نشسته  - نخير من مسير يه جاي ديگه است... مزاحم شما نميشم -بفرمائيد تا يه جايي مي رسونمتون  -نه ممنون... كه زن با لحن مهربوني گفت : -بيا دخترم اينجا ماشين سواري به سختي گير مياد ...تا جايي مي رسونيمت.. نمي دونستم بايد چيكار كنم ...خوب نمي تونستم بگم طرف مزاحمه... چون يكي از همسايه هاي امير بود و قبلا هم ديده بودمش كه امير باهاش سلام و عليك داره ... وقتي ديد دارم دست دست مي كنم خم شد و درعقبو باز كرد..زن لبخندي زد و گفت: -سوار شو دخترم  به ناچار سوار شدم... پسر خيلي شيك پوش و خوش چهره بود ...يه شلوار كتون سفيد و يه كت چرمي به رنگ قهوه اي سوخته كه خيلي خوش حالت بود و موهاش كه به طرز جالب و جذابي داده بود بالا ...از صورتش معلوم بود كه تازه اصلاح كرده با ديدن چهره زن فهميدم بايد پسر باشه چون هم سفيديش و هم ته چهره اش به زن رفته بود ....   پسر حين رانندگي اينه رو صورتم تنظيم كرد ..كه تا سرمو بردم بالا .. خودمو تو اينه ديدم  و نگاه دوتامون تو هم گره خورد كه من زودي نگاهمو ازش دزديم و به بيرون نگاه كردم ولي همچنان سنگيني نگاهشو حس مي كردم -مسيرتون كجاست ؟ - ممنون ميشم ميدون بعدي منو پياده كنيد ..بقيه راهو بايد با مترو برم  -بگيد شايد مسيرمون يكي باشه  -نه نيست كه زن بين حرفمون پريد و گفت: ترم چندي دخترم ؟ با تعجب سرمو اوردم بالا كه پسر گفت : - جناب سرگرد گفته بودن دانشگاه تهران قبول شديد و براي مدتي كه خوابگاه گيرتون بياد منزل ايشون هستيد  چشمام ديگه حسابي باز باز شده بود  - چي مي خونيد ؟ سريع افكارمو متمركز كردم ببينم كه اينا چي مي گن  كه شستم باخبر شد كه امير براي رد گم كني به همسايه هاش در مورد من دروغ گفته  كه يه دفعه پرسيدم: - شما چي پرسيديد؟ پسر لبخند دلنشيني زد و گفت : - پرسيدم چي مي خونيد ؟ يهو از دهنم پريد و گفتم : - من من ..زبان  - چه عالي ... و با لبخند عريضي دنده رو عوض كرد  زن برگشت به من گفت : -پس بايد ترم اولي باشي .. خيليم خوش شانسي...اخه پسر منم زبان خونده اگه جايي مشكلي داشتي مي توني از ارمان كمك بگيري  رنگم پريد و گر گرفتم  و از اينكه سوار ماشينشون شده بودم به غلط كردن افتادم... از طرز نگاهشون اصلا خوشم نمي اومد كه پسر پرسيد : -تا كي اينجا هستيد ؟ -بله؟ -منظور اينكه هنوز خوابگاه نمي ريد؟ -نه...نه فعلا كه فكر كنم بايد اين ترم بمونم لبخندش بيشتر شد  خدايا داشتم چقدر دروغ مي گفتم ...اخه بدجوريم گير كرده بودم... از طرفي امير اين حرفو بهشون زده بود و اگه من واقعيتو مي گفتم ..اينا حسابي به شك مي افتادن...البته اگه واقعيتو هم مي دونستن مشكلي نبود..ولي ترجيح دادم اول قضيه رو با امير در ميون بذارم  سعي كردم سكوت كنم كه كمتر حرف بزنن..ولي انگار اينا تازه وقت گير اورده بودن..و دست بردار هم نبودن  زن كه مدام سوال مي كرد و منو مجبور مي كرد كه جوابشو بدم  ..اسمت چيه دخترم ؟ سرمو اوردم بالا كه ديدم پسره از تو اينه به من نگاه مي كنه ..و نگاهشو ازم نمي گيره ... اب دهنمو قورت دادم و به ارومي گفتم : - ستاره  چشماي پسر با شنيدن اسمم ..برقي زد و نگاهشو ازم گرفت  تو ميدون بعدي هر جوري كه بود خودمو از دستشون خلاص كردم وگرنه مي خواستن تا خود بيمارستان منو برسونن ...   فصل نود و ششم:         وارد بيمارستان شدم و از پرستار بخش.... سراغ دكتر اميرو گرفتم ... مي خواستم در مورد وضعيت امير بيشتر بدونم ..    وقتي مقابلش نشستم و درمورد وضعيت امير ازش پرسيدم اول ازم پرسيد : -شما چه نسبتي با ايشون داريد؟ -من همسرشون هستم ابروهاشو انداخت بالا و گفت : - من به اون اقايي كه همراتون بود گفتم ...ضرب گلوله طوري بوده كه باعث ايجاد يه شوك تو نخاع ايشون شده - خوب قطعا ما انتظار داشتيم اين شوك ظرف 24 ساعت از بين بره و بتونن پاهاشونو تكون بدن... اما متاسفانه هيچ واكنشي نشون ندادن -اما خوشبختانه به نخاعشون اصلا اسيبي نرسيده...و جز اون دسته از بيمارايي نيستن ..كه بهشون بگيم ضايعه نخاعي كامل دارن يا نه ... - شوكي كه به نخاعش وارد شده كمي رو حركت دستاشم تاثير گذاشته ..خوب هر دوتا دستشم تير خورده بود و اين كاملا طبيعي كه تا بخواد به روال عادي برگرده كمي طول بكشه .. -ايشون ديگه بايد كم كم فيزيوتراپي رو هم شروع بكنن ... -اما اين وسط چيزي كه از همه مهمتره وضعيت روحي بيماره  كه اگه اون خراب باشه هرچقدرم تلاش كنيد بي ثمر خواهد بود ..يا خيلي دير جواب مي گيريد  البته مي گم موردايي مثل اين مورد بوده... كه بعضا بعضياشون سريع بهبود پيدا كردن و بعضياشونم دير...و بعضي ها هم به خاطر عدم تحرك و نداشتن روحيه چندين سال تو همون وضعيت باقي موندن  -فيزيوتراپي حتما مي خواد و بايد بره به نظر من بهتره هر چه زودتر شروع كنه  نكاتي رو هم كه قبلا بهتون گفتم ...بايد روزي چند بار تو جاش حركتش بديد كه زخم بستر نگيره  غذاهاشم طبق دستور من بديد فعلا ايشون با وضعيتي كه داره از نظر ما مثل كساني هستن كه ضايع نخاعي دارن ...و افرادي كه چنين مشكلي دارن ..اكثرشون قادر به كنترل دستشويشون نيستن ..البته ما به ايشون گفتيم چيكار كنن و شما هم كه در جريانيد ... - و از اونجايي كه شما همسرشيد بهتره بيشتر از قبل بهش توجه كنيد ..اميدوارم متوجه منظورم شده باشيد ... در اين گونه موارد داشتن روحيه و توجه اطرافيان به بيمار تاثير فوق العاده اي تو بهبود بيمار داره  سرمو گرفتم پايين كه گفت: - ما اينجا دكترايي داريم كه به خانواده ها از جمله همسران بيمار .طريقه برخورد بابيمارو اموزش لازم رو بهشون مي دن ... كه كمتر دچار مشكل بشن ... - خوب يه چيز عادي بوده و حالا همه چي تغييير كرده..و ممكن فرد و خانواده دچار مشكل بشن ...اينكه بيمار روحيه پرخاشگري داشته باشه چيزي طبيعيه كه شما به عنوان همسر بايد كاري كنيد كه كم كم با وضعيت جديدش كنار بياد و بتونه بقيه دوره درمانشو بگذرونه  -روحيه خودتونم بايد خيلي بالا باشه كه بيمار احساس كنه بقيه اميدوارن كه خودمش اميدوار بشه -بازم مي گم خوشبختانه همسر شما... نخاعش مشكلي نداره و با تمرينات و تلاش مستمر ممكنه حتي تا دو ماه ديگه به راه رفتن هم بيفته ولي ممكنم هست اين زمان طولاني تر بشه...بدن نبايد تنبل بشه ..همه چي بستگي به شما و بيمار داره ... و بعد كارتي رو از روي ميز برداشت و به طرف من گرفت و گفت:  -پيشنهاد مي كنم حتما براي مشاوره به اين دكتر سر بزنيد ..قطعا شما هم سوالاتي داريد كه مي خوايد بپرسيد ..خوشبختانه صبحا تو همين بيمارستان هستن ..و بعد از ظهرا هم تو مطب خودشونن ...اگه بخوايد همين امروز مي تونيد ايشونو ببينيد  كارتو ازش گرفتم...و نگاهي به اسم دكتر كردم  وقتي از اتاق خارج شدم نگاهي به اطراف انداختم ...از اينكه شنيده بودم امير فقط دچار شوك شده و نخاعش هيچ مشكلي نداره ..نا خواسته اشك تو چشمام جمع شد ...و اين يعني اينكه يه روزي بلاخره راه مي ره  به كارت نگاه كردم ..دكتر راست مي گفت يه عالمه سوال داشتم كه بايد مي پرسيدم ...با راهنمايي يكي از پرستارا تونستم پيداش كنم ... ***** از اتاق كه اومدم بيرون ...روحيه اي دوباره گرفته بودم و بي جهت هي خنده به لبام مي اومد  به ساعت نگاه كردم 2 ساعتي بود كه از خونه بيرون اومده بودم ....و هرچه زودتر بايد خودمو به خونه مي رسوندم    فصل نود و هفتم :       همين كه از بيمارستان در اومد بارون به شدت شروع كرده بود به بارش ...با سرعت به سر خيابون رفتم    مدام به ساعتم نگاه مي كردم و دلواپس بودم ..تمام سر و صورتم از بارون خيس شده بود.. كه بلاخره يه سواري نگه داشت ...اب از لباسام مي چكيد .... همين كه سوار شدم يه بار ديگه با نگراني به ساعتم نگاه كردم .و سرمو تكيه دادم به عقب و چشمامو بستم و دعا كردم كه خواب باشه ...حتي قيد خريد براي خونه رو هم زدم  بعد از پياده شدن ..از سر خيابون تا خونه .... تو اون بارون يكسره دويدم ... به پشت در كه رسيدم ....دستام از خيسي و سرما سر شده بود ...به دنبال كليد مي گشتم ....كه صداي فرياد اميرو از پشت در شنيدم و يهو دسته كليد از دستم رها شد  فرياد مي زد و مي گفت: كجايي؟ سريع خم شدم و كليدو برداشت و درو باز كردم و وارد خونه شدم ...و با همون وضع خيس بدون برداشتن چادر وارد اتاقش شدم ...كه اون صحنه رو ديدم  با صد اي لرزوني صداش كردم  - امير با صورتي پر از اشك سرشو چرخوندو با ديدنم فرياد زد: -كجايي؟چرا هر چي داد مي زنم جوابمو نمي دي ؟ حالش خيلي بد بود و بي تابي مي كرد ... سرشو به سمت پنجره چرخوندو روشو از م گرفت كه ديدم شونه هاش از گريه به شدت مي لرزه  به سرعت به طرف پنجره كه بر اثر باد ... باز شده بود رفتم و بستمش ... تمام سر و صورت و لباساش خيس شده بود و از سرما مي لرزيد  چون پتو فقط تا روي پاهاش بود كل لباساش خيس شده بود ...بدو پتويي از تو كمد در اوردم و به طرفش رفتم و خم شدمو و پتويي كه خيس شده بودو برداشتم كه فرياد زد و گفت :  - گمشو برو از اتاقم بيرون  اشكم در اومد ....حقم داشت.... داشتم از نگراني ميمردم همه پانسمانشم خيس شده بود  ...با صورتي گريون دستمو گذاشتم رو شونه اش و چرخوندمش ... -امير -برو ...دارم از اين بدبختي ميميرم ...دلت خنك ميشه منو اينطوري مي بيني ؟چقدر بدبخت شدم كه بايد منو تو اين وضع ببيني ..تو رو خدا از اتاقم برو بيرون ..داره حالم از همه چي بهم مي خوره  با صداي گريوني گفتم :  -امير ولي اون با چشماي بسته و گريونش مدام بهم بدو بيراه مي گفت و مي خواست كه من از اتاق خارج بشم ... بدنش مي لرزيد ..حالش به شدت بد بود ..صداي خس خسش بهم فهموند كه سينه اش درد گرفته    - چرا وقتي بهت احتياج دارم مي ري و جوابمو نمي دي ؟..بخدا اگه دستام حركت مي كردن ازت چيزي نمي خواستم ...اگه نمي توني؟ ...چرا نذاشتي برام يه پرستار بگيرن ... شونه هاشو گرفتم و تكونش دادم و چند بار صداش كردم ...اما چيزي نمي فهميد ...و فقط گريه مي كرد  با اينكه اشك خودمم در اومده بود ...ولي مي خواستم ارومش كنم ...اما اروم نمي شد .... خيلي براش سخت بود ...معلوم نبود چقدر زير اون باد و بارون مونده بود  با چشماي گريون شونه هاشو محكم چسبيدم و كشيدمش بالا به طرف خودم .... و محكم تو بغلم گرفتمش ..صداي هق هقش قلبمو مي لرزوند ...سعي مي كردم محكم بگيرمش كه احساس كنه من كنارشم ...و اتفاقي نيفتاده .. چند دقيقه اي گذشت و من همچنان تو بغلم گرفته بودمش ...نفس زدناش بدجوري شدت گرفته بود..انگار داشت به سختي نفس مي كشيد همونطور كه سرش رو شونه ام بود ...گريه اش بند اومد ...اما صداي نفس زدناش داشت هي بيشتر مي شد   
ادامه دارد...................


مطالب مشابه :


رمان آراس ( قسمت 20 )

رمان رمــــان ♥ - رمان آراس ( قسمت 20 ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 480 - رمان طلایه ♥ 481




رمـان طلـآیه (قسمَـت اول)

رمـان طلـآیه (قسمَـت اول) برچسب‌ها: رمان طلایه, [ 20:47 ] [ helia ] [ ]




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 20 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 20 ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 480 - رمان طلایه ♥ 481




رمان طلایه 3

رمان ♥ - رمان طلایه 3 20:14 | نويسنده هشت نفره تزیین شده بود و در قسمت انتهایی سالن که مشرف




رمان بچرخ تا بچرخیم پست افتخــــــاری اوایل قسمت 20

پست افتخــــــاری اوایل قسمت 20 - میخوای رمان قسمت های این رمان رمان طلایه




رمان طلایه قسمت آخرررر

رمــــان ♥ - رمان طلایه قسمت آخرررر - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 20 - رمان




رمان در آغوش باد قسمت 20

رمــــان ♥ - رمان در آغوش باد قسمت 20 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 480 - رمان طلایه ♥ 481




برچسب :