رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر)
صدای ضربات پیاپی که به در اتاقم میخورد و در پی آن صدای پدرام که میگفت:نازنین جان خانومم پاشو در رو باز کن عزیزم ساعت 9 صبحه دیر میشه ها
چشمهام رو با دست مالیدم به یاد اتفاق های دیشب افتادم صدای سپیده که میخواست وارد اتاق بشه و با در قفل شده مواجه شد
پنجره اتاق باز بود و باد خنکی لرز به تنم می انداخت ملافه رو از سرما دور خودم پیچیدم و به سمت در اتاق رفتم و کلید رو در قفل چرخوندم
-سلام صبح به خیر تنبل خانم
-سلام صبحت بخیر،کله سحر اومدی تازه میگی تنبل
-ساعت 9 صبحه نازی زود بیا پایین صبحونه بخور باید بریم
-فعلأ بیا تو خیلی خسته ام،تا صبح نخوابیدم
-دیر میشه ها؟
-نگران نباش باید ساعت 11 اونجا باشیم
روی تخت نشستم و بهش خیره شدم به کسی که 4 سال بود وارد زندگی ام شده بود ولی تو همین مدت شده بود تمام وجودم
-نمیای بشینی؟
پدرام به سمت تخت اومد و کنارم نشست.دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و منو به سمت خودش کشوند،سرم رو روی شونه ی محکمش گذاشتم و گفتم:امروز چطور پیش میره؟
-عالی راستی چرا دیشب حال سپیده رو گرفتی؟
با شیطنتی که تو کلامم بود گفتم:من؟
-نه پس من ،میگفت هر چی در زده باز نکردی خیلی ناراحت بود
-از صدای بزن و بکوبش معلومه ناراحت بود بعدش من داشتم فکر میکردم
-به چی؟
-به گذشته به خودم به تو
-به چی رسیدی؟
-به اینکه الان خیلی خوشحالم و از تصمیم هام راضی ام
-بالاخره بعد از دو سال مال خودم میشی
-هنوز هم نگرانی،من و تو حدود 2 ساله عقد کردیم
-به هیچ چیز تقدیر اعتماد نیست آدم نمیدونه قراره چه اتفاق هایی بیوفته
-تا اینجا رو که اومدیم از اینجا به بعد رو هم با هم ادامه میدیم
-اگه شما یکم بجنبی و بری آرایشگاه خیلی زودتر ادامه دادن رو شروع میکنیم
-چشم آقای خودم الان آماده میشم اینقدر حرص نخور
شب خاصی بود شب رسیدن و تقدیر رو رقم زدن اون شب بعد از مهمونی وقتی بابا دست ما رو تو دست هم گذاشت فهمیدم دارم شیرین ترین لحظه رو سپری میکنم
جلوی در خونه ای که توش بزرگ شدم از همه خداحافظی کردم،آغوش بابا و دستای گرم مادری و بوسه هایی که موهام رو نوازش میکرد،نیما که برام مثل برادر،دوست،همراز و همدم بود و پروانه ای که قرار بود تا چند ماه دیگه منو عمه و پدرام رو دایی کنه
رسیدم به مامان جون روبروش ایستادم که گفت:چشمات همون درخشندگی چشمای سارا رو پیدا کرده از زندگی ات مراقبت کن و بهش عشق بورز
-خیلی دوستتون دارم
آخرین نفری که دیدم رامین بود که جلوی در ایستاده بود،با پدرام ایستادیم
-امیدوارم خوشبخت باشی اینو از ته دل میگم نازنین
-ممنون دکتر به خاطر اینکه اومدی خوب میدونم سرت خیلی شلوغ بود
-نمی تونستم عروسی دختر دایی ام رو از دست بدم
به سمت پدرام برگشت و باهاش دست داد و گفت:ستاره ی خوشبختی ات رو بدست آوردی مواظبش باش و خوب ازش نگهداری کن
-ممنون رامین جان امیدوارم تو هم ستاره ی خودت رو پیدا کنی
با همراهی سپیده و سعید که حالا دو ماه از ازدواجشون میگذشت و دوستای پدرام و بقیه بچه ها راهی خونه ای شدیم که خونه ی عشق ما بود
-به چی نگاه میکنی خانومی؟
-ستاره ها
-ستاره ها؟بعد چی میبینید؟
-زیبایی اونا و ستاره خوشبختی شما رو
-رامین یک جوری بود
-حق با توئه مثل همیشه نبود ولی خیلی قشنگ منو توصیف کرد
-شما که قشنگ بودی و هستی و خواهی بود ولی حال رامین برام قابل درک نبود
-اولین بار که رامین رو دیدم خیلی ساده و مهربون بود و با بقیه خیلی فرق داشت ولی کم کم مثل بقیه شد انگار میخواست همرنگ جماعت بشه ولی امشب بازم به همون روزا برگشته بود درست مثل اولین باری که دیدمش
-یعنی چه اتفاقی افتاده؟
-نمیدونم بالاخره تقدیر،اون رو هم به یک جایی میرسونه همونطور که من و تو رو به اینجا کشونده
-خیلی خوشحالم نازی هم به خاطر امشب هم به خاطر آینده ای که قراره با هم بسازیم راستی از کی تو شرکت بابا مشغول میشی؟
-قرار شد وقتی از سفر برگشتیم شروع کنم شما که مشکی نداری؟
-خوشحالم که بالاخره به آرزوت میرسی
-پدرام هیچ وقت تنهام نذار ستاره ی خوشبختی تو بدون وجود آسمونش نمیتونه تو دامن کسی تاب بیاره.
هر دو به آسمان چشم دوختیم،ستاره ها واقعأ دیدنی بودن.
تقدیر درخشندگی لایق کسانی که برای آن تلاش میکنند.
از بازی روزگار نهراسید و پیش روید،یقین چیزی که لایقش هستید را بدست می آورید
<<پایان>>
مطالب مشابه :
دانلود رمان سحر
بهترین رمان سحر . نویسنده : آیدا ماهه به اردو ببرن،که سحر هم جزء از آنهاست،توی این
رمان ایدا 7(قسمت اخر)
گرد شد.وای شانس از این بدتر؟حالا چه فکرایی در باره ما می کنه؟سریع از ایدا رمان باده |سحر
رمان عشق یوسف12
یک نخ می کشید جالب اینکه از ترس ایدا از دیروز تا حالا رمان باده |سحر. رمان رازی
رمان ایرانی و عاشقانه سحر
رمان ایرانی و عاشقانه سحر از پارس آباد مغان چه
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر)
♥رمـان رمـان♥ - رمان سرنوشت را میتوان از سر ♥آیــدا -سلام صبحت بخیر،کله سحر
رمان ایدا4
رمــــان ♥ ایدا همیشه از بیمارستان می ترسید.از دکترا میترسید.حتی وقتی اسم رمان باده |سحر
منجلاب عشق 2
رمان رمــــان ♥ فرهنگ صمیمانه از آیدا تشکر کرد و رفت آیدا نفس عمیقی رمان باده |سحر
رمان راز نگاه (فصل اول)
رمان | مرجع رمان من که از بس از کله سحر رفتم دستشویی نزدیک بود دیر بعداً از آیدا میگیرم.
برچسب :
رمان سحر از ایدا