رمان گناهکار(71)
مهمونای درجه 1 عروس و داماد تو اتاق نشسته بودن..
داماد همراه عاقد بیرون بود..
کلاه شنل پری رو مرتب کردم و آهسته زیر گوشش تبریک گفتم..
خواستم از کنارش رد شم که دستم و گرفت..لبه ی کلاهش و یه کم بالا داد و نگام کرد..
اروم گفت: کجا میری؟..
آهسته تر ازخودش جوابش و دادم: میرم بیرون..الان عاقد میاد..
-- خب بیاد چکار به عاقد داری همینجا باش..
-پری زشته ول کن دستمو..
-- چی چی رو زشته می خوام خواهرم تو مراسم عقد کنارم باشه این کجاش زشته؟..
لیلی جون _ چی شده دلارام جون؟..
- از پری بپرسید دستمو گرفته میگه تو اتاق عقد بمون..
-- خب دخترم بمون مگه چی میشه؟..
- لیلی جون شما دیگه چرا؟!..یه نگاه به مهمونا بندازید می بینید چطور دارن نگام می کنن..من اینجا نباشم بهتره..حرف و سخنشم کمتره..
پری_ لازم نکرده..هر کی هر چی می خواد بگه بهت گفتم که واسه م مهم نیست..
- پری الان وقت لجبازی نیست..بمونم اذیت میشم طاقت این نگاه ها رو ندارم بذار برم بیرون..
لحنم رنگ التماس به خودش گرفته بود..
لیلی جون متوجهه حال خرابم شد..
لیلی جون_ پری بذار خودش تصمیم بگیره..
پری_ چی میگی مامان؟..مگه ما واسه مردم داریم زندگی می کنیم؟..اگه دلی بره بیرون یعنی مهر تایید زده رو تموم باورهای غلطشون..غیر از اینه؟..
- من حرفاشون و قبول ندارم این چه حرفیه پری؟..فقط خودمو می شناسم می دونم بمونم زیر این همه نگاهه خیره و سنگین بالاخره طاقتمو از دست میدم و اشکم درمیاد..تو اینو می خوای؟..
تو سکوت فقط نگام کرد..
لیلی جون _ دخترم عاقد بیرون منتظره خانما دارن حاضر میشن حاج آقا بیاد تو..پری کلاهت و درست کن زشته مادر..
با لبخند تو چشمای خوشگلش نگاه کردم که برق اشک به وضوح درش دیده می شد..
کلاهش ومرتب کردم و زیر گوشش اروم گفتم: برات بهترینا رو ارزو می کنم خواهرم..لیاقت خوشبختی رو داری به پاس تموم خوبی هایی که در حقم کردی هر چی تو زندگیت از خدا می خوای بهت بده..ازت ممنونم پری..
با بغض اب دهنم و قورت دادم..
سنگین تر شد..
لبمو گزیدم و از بین مهمونا رد شدم..
به محض اینکه پام به بیرون ازاتاق رسید دویدم سمت باغ..
بیرون خلوت بود..
وقتی داشتم می اومدم بیرون صدای بی بی رو شنیدم ولی بی توجه فقط قدمامو تندتر بر می داشتم..
رفتم همون سمتی که اون شب با امیر و پری ایستاده بودیم و گلا رو تماشا می کردیم..
کنار باغچه دامن لباسم و جمع کردم و نشستم..
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بغضم شکست..
مهمونا تو ویلا دست می زدن و سوت می کشیدن..هلهله و شادی سر داده بودن ..
و من با دلی پر از غم هنوزم تو تنهایی هام اسیر بودم..
خدایا صبرم و بیشتر کن..
خدایا یه راه چاره نشونم بده..
کجا دنبالش بگردم؟..
توی این مدت چه کارایی که برای پیدا کردنش نکردم..
خودش قبل از رفتن بهم گفت کارای فروش اموالش و سپرده دست وکیلش و حتی سهام کارخونه ش و هم فروخته به شرکاش..
با وجود این اتفاقات نه خونه ای بود تا به امید اینکه اونجا باشه برم پیشش و نه کسی رو می شناختم که سراغش و ازش بگیرم..
تمومش خلاصه می شد به یه قبرستون قدیمی تو یکی از روستاهای شمال و یه سنگ قبر که اسم آرشام تهرانی روش حک شده بود..
و من حتی یکبار نرفتم تا ببینمش..
حتی یک بار حس نکردم که ارشام ِ من اونجا زیر خروارها خاک مدفون شده ..
اگه هنوز نفسم میاد و میره به خاطر اینه که مرگش و باور نکردم....
می دونم ارشام ِ من نمرده..
آرشام اهل نامردی نبود..
ادمی نبود که به راحتی بزنه زیر قولش..
آرشام با تموم مردایی که به عمرم دیده بودم و می شناختم فرق داشت..اون یه ادم معمولی نبود..
همه چیزش خاص بود..
غرورش ستودنی بود..
حتی وقتی بهم ابراز عشق کرد بازم نذاشت ذره ای از غرورش کم بشه..
چنین ادمی لایق خاک نیست..
خدایا جهنم و دارم به چشم می بینم..
هرروز..
هر شب..
خدایا بهم امید دادی..با اینکه 2 بار خواب دیدم آرشام ترکم کرده ولی بازم رفتنش وقبول نکردم..
کجا رو داشتم که دنبالش بگردم؟..
همیشه سرگردونم..هنوزم هستم..
هیچ وقت تو آرامش روزم و به شب نرسوندم..
تا اومدم مزه ی شیرین خوشبختی رو بچشم تلخی روزگار بهم فهموند عمر ِ لحظات خوش خیلی خیلی کوتاهه..
من قدرش و ندونستم..گذاشتم بره..
باهاش خداحافظی کردم..
دلم می گفت جلوشو بگیر نذار بره..
اینبار عقلمم بهم نهیب زد تا به ندای قلبم گوش کنم ولی نکردم..آرشام سرسخت تر از این حرفا بود..
به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته اونجا نشستم و دارم با خدا درد و دل می کنم..
از رو زمین بلند شدم و دامن لباسم و تکون دادم..یه شال حریر خاکستری انداخته بودم رو سرم که همرنگ لباسم بود..
بی حوصله مرتبش کردم....
تو همون حالت که داشتم اشکامو پاک می کردم یاد گل های یاسی افتادم که اون شب با پری پیداشون کردیم ..
قدمامو به همون سمت برداشتم..از داخل صدای موزیک می اومد ..
فارغ از دنیای اطراف فقط دوست داشتم برم همونجایی که اون شب حاضر نبودم هیچ جوری ازش دل بکنم..
هنوز چند قدم بهشون فاصله داشتم که با دیدن یک نفر سر جام ایستادم..مردی که پشت به من رو به گلای یاس نشسته بود ..
خواستم بگردم اما..
نمی دونم چرا پاهام به جای اینکه پس بره پیش می رفت..
یه قدم دیگه بهش نزدیک تر شدم..از صدای پاهام متوجهه حضورم شد..
آهسته از جاش بلند شد..
هنوز پشتش به من بود..
دقیق نگاهش کردم..
قامت بلند و کشیده..
کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت..
بوی عطر گل ها مشامم رو نوازش داد..
- ببخشید انگار مزاحمتون شدم..
نباید اینو می گفتم..باید راهم و می کشیدم و از اونجا دور می شدم..
نمی دونم چرا توانایی هیچ کدوم رو در خودم نمی دیدم..
حرکات و رفتارم دست خودم نبود..
انگار بی اراده شده بودم..
دستم و رو شالم گذاشتم..رو همون قسمتی که قلبم دیوانه وار می زد..چه واضح حسش می کردم..
دست راستش مشت شد..محکم فشارش داد و بازش کرد..
ناخداگاه بهش نزدیک شدم..پشت سرش ایستادم..
حتی برای یه لحظه هم بر نگشت ..
خواستم بی تفاوت باشم..با حسی که بهم دست داده بود مقابله کردم و از کنارش رد شدم..
جلوی گل ها ایستادم و با سر انگشت لمسشون کردم..
لبخند کمرنگی نشست رو لبام..
تو حال خودم بودم..انگار چهره ی جذاب آرشام و همراه با همون نگاهه مغرور توی تک تک گلبرگ های این گل ها می دیدم..
زیر لب زمزمه می کردم..
نمی دونم صدام تا چه حد بلند بود..
حواسم به اطرافم نبود..انگار تو باغ خونه ی پری شون ایستادم و به گلای یاسشون نگاه می کنم..
گلایی که با دستای خودم پرورششون دادم....
با مهر و محبت قطرت اب رو اروم به تن لطیف و شکننده شون می پاشیدم..
هیچ وقت نذاشتم ریشه شون خشک بشه..
هر کدوم از اونها همراه با حس انتظار من رشد کرده بودند..
زمزمه کردم:
در لابه لای ابرهای تیره بود
رویای آمدن دوباره ی تو
آن شبی که آسمان گریست...........
اشک تو چشمام نشسته بود..حال وهوای چشمام بارونی بود..خدایا چقدر دلم از غم پر ِ ..
آن شبی که قطره های اشک من
به روی برگ های یاسمن چکید
صدام می لرزید..بغض داشتم..صورتم با قطرات پی در پی اشک خیس شد..
یاسمن شکست
ابر تا صبح نالید
آسمان غروب کرد
اشک هایم خشک شد
چشم هایم کور شد
زندگی سراب شد
یاد روزهایی افتادم که توی هر لحظه ش هزار بار مرگ و به چشم می دیدم..
بدون اون..نفس کشیدن چقدر برام سخت و بی معنا شده بود..
روزها گذشت
یاسمن جوان شد
زندگی شاداب شد
چشم های خسته ام ولی..
به راه جاده های انتظار
تا ابد ماندگار شد
رویای آمدن دوباره ی تو
مونس روزهای همیشه تار شد
چونه م از بغض می لرزید ..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
دوست داشتم داد بزنم و بغضمو یه جوری خالی کنم..
سر تا پام می لرزید..انگشتای سردمو آروم و با ظرافت روی گلبرگای لطیفشون کشیدم..
آسِمان دگر سیاه نیست
یاسمن آرام خوابید
ابرکم کم ناپدید شد
رویای آمدن دوباره ی تو
انتظار همیشه جاودان دل ها شد
داشتم دق می کردم..خدایا جدایی چقدر سخته..تنهایی تا چه حد درداوره..
مرگ تو یک لحظه اتفاق میافته.. و من روزی هزار بار از درد دوریش دارم جون میدم..
صدای قدم هایی رو از پشت سر شنیدم..تو همون حالت برگشتم..
صورتم خیس از اشک بود..
رو به روم ایستاد..نگاه خروشان و بی قرارم رو تو چشماش دوختم..
دست راستم روی گل های یاس مونده بود..
تنم یخ بست..
گلا تو دستم مشت شد..
کم کم داشتم توانم و از دست می دادم..
همه جا سکوت بود..هیچ صدایی رو نمی شنیدم..
حتی صدای ..
صدای ..
لباش تکون می خورد..انگار داشت صدام می کرد..
دستاش نشست رو بازوهام..داره لمسم می کنه..
دیگه سرد نیست..
با نگرانی نگام می کرد..
دهنش باز و بسته می شد ولی من چیزی نمی شنیدم..فقط نگاهش می کردم..
خواستم لبخند بزنم..
نتونستم..
خواستم دستم و به سمتش دراز کنم و بگم وَهمی یا حقیقت؟!..
اما نتونستم..
خواستم خودمو از دیوار جدا کنم و نزدیکش بشم..
ولی بازم نتونستم..
فقط حس کردم چشمام داره اروم اروم بسته میشه..هیچ حسی تو پاهام نداشتم..
زانوهام تا شد..
قبل از اینکه زمین بخورم دو تا دست قوی و مردونه نگهم داشت..
اما چشمام بسته شد..
هیچ صدایی نمی شنیدم و حالا..
دنیا رو هم پیش ِ چشمام تو سیاهی ِ محض می دیدم..
*********************************
سردی قطرات اب و روی صورتم حس کردم..
نا نداشتم لای چشمامو باز کنم..
-- داره بهوش میاد ..
-- اطرافش و خلوت کنید بذارید نفس بکشه بنده خدا..
اروم چشمامو باز کردم..نور مستقیم خورد تو چشمام..
دومرتبه بستمشون..
--چراغا رو خاموش کنید..بذارید نور اباژور روشن باشه..
دیگه از اون نور خبری نبود..لای چشمامو باز کردم..گیج و منگ نگاهمو اطرافم چرخوندم..
پری کنارم نشسته بود و امیر هم بالا سرم ایستاده بود..
لیلی جون و مهناز خانم با نگرانی پایین تخت ایستاده بودن..
نگام به بی بی افتاد که پایین تخت نشسته بود و دستم و دستش داشت..
چشماش سرخ و متورم بود..انگار که گریه کرده..
به سرم دست کشیدم..
پری _ دلی حالت خوبه؟..
-خوبم..
-- پــــوف دختر نصف عمرمون کردی..خداروشکر فک کردم دستی دستی از دست رفتی..
لیلی جون_ اِ دختر زبونت و گاز بگیر..
سعی کردم به یاد بیارم که چی شد از حال رفتم..
هر لحظه با یاداوری اتفاقاتی که توی باغ افتاد چشمام گشادتر از حد معمول می شد..
بی هوا نشستم..
پری که کنارم بود با ترس تو جاش پرید..امیر دستش و گرفت..
پری _ چته تو سکته م دادی؟!..
- کوش؟!کجاست؟!....
پری_ چی کجاست؟!..
رو به بی بی تند تند گفتم: بی بی خودم دیدمش..به ارواح خاک مادرم دیدمش..توی باغ کنار گلای یاس..بی بی دیدی گفتم اون زنده ست؟..بی بی..........
دستای بی بی رو فشار دادم و رو به امیر با هق هق گفتم:نمی تونید انکارش کنید..من تو باغ شما آرشام و دیدم..حتما جزو مهموناتون بوده..الان کجاست؟..
امیر گرفته و ناراحت نگاهش و به مادرش دوخت..
بعد از اون رو به من اروم گفت: دارید اشتباه می کنید اونی که شما دیدید برادر من آرتامه..
با حالت عصبی دستم و مشت کردم و جوابش و دادم: من اشتباه نمی کنم..من اون نگاه و می شناسم توی این 5 سال باهاش زندگی کردم..اون مردی که جلوم ایستاده بود ارشام بود..شوهر من.. چرا حرفم و باور نمی کنید؟..
-- امیر درست میگه.........
همه ی نگاه ها چرخید سمت در..با دیدنش حیرت زده دهنم باز موند..کم مونده بود قلبم از حرکت بایسته..
خودش بود..
آرشام..
جلو اومد و کنار امیر ایستاد..تازه پی به شباهت بارزشون اونم از نظر چهره بردم..
باورم نمی شد..
اخم داشت..مثل همیشه نگاهش مغرور بود و....سرد..اما چرا؟!..
حس می کردم با نگاهش غریبه م ..
ولی نه..
خودش بود..من مطمئنم.............
زل زد تو چشمام و جدی و مصمم گفت: اسم من آرتامه..آرتام سمایی............
چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون....
باورش برام سخته ..چرا انکار می کرد؟..
هنوز اون نگاهه نگران ....و در عین حال گرم و آشنا جلوی چشمامه..
وقتی داشتم میافتادم منو گرفت..دستاش گرم بود..
نگاهش به من..
نه خدایا غریبه نبود..
پس چرا حالا............
تا به خودم بیام دیدم از اتاق رفته بیرون .. امیر هم پشت سرش رفت و در و بست..
با بسته شدن در تنم لرزید وچشمامو رو هم گذاشتم..
جوشش اشک رو از لا به لای مژه های بلندم حس کردم..
و در کسری از ثانیه صورتم خیس شد..
چشمامو باز کردم..همه رفته بودن بیرون جز پری و بی بی...........
پری سرش و انداخته بود پایین ..
بی بی ، بیصدا گریه می کرد..
- بی بی اون آرشام ِ نه آرتام..تو که ارشام ودیده بودی بی بی..مگه میشه 2 نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟!..بی بی دارم دق می کنم..تو رو خدا تو بهم بگو که اینا تمومش یه کابوس ِ..
بی بی هق هق کنان سرش و گذاشت لب تخت..
پری در حالی که با پشت دست اشکاش و پاک می کرد از اتاق زد بیرون........
دستم و گذاشتم رو سر بی بی..خودمم داشتم گریه می کردم..
- بی بی این اشکا واسه چیه؟..
سرش و بلند کرد ..دستم و تو دستش گرفت وبا هق هق خفه ای گفت: آروم باش دخترم.....
- چطور اروم باشم بی بی؟چطور؟..چرا آرشام با من اینکارو می کنه؟..نمی بینه توی این همه سال چطور از داغ دوریش شکستم و نابود شدم؟..گناهه من چیه بی بی؟..اون آرشام ِ ..حاضرم قسم بخورم که خودشه..
زل زدم تو چشمای غمگین و خیس از اشکش ..
- بی بی تو که حرفش و باور نمی کنی ؟..
سکوت کرد..
بلندتر گفتم: بی بی چرا ساکتی گفتم حرفش و که باور نکردی؟....
سرم و تو دست گرفتم و با گریه نالیدم: حتما یه چیزی شده..اون منو یادش نمیاد..آره من مطمئنم وگرنه با نگاهش تا این حد غریبه نبودم..
-- همه چیز و به زمان بسپر مادر اروم باش..
خودمو تکون می دادم و تو همون حال اشک می ریختم..
- چی میگی بی بی؟..دیگه چقدر صبر کنم؟..5 سال از عمرم و دادم تا یه روز بتونم تو چشماش زل بزنم و همه ی غم هام و فراموش کنم..ولی حالا که پیداش کردم میگه با من غریبه ست..دیگه کشش ندارم بی بی..به خدا طاقتم تموم شده..
نشست کنارم و سرمو تو بغلش گرفت..
تو همون حالت که نوازشم می کرد اروم اروم زیر گوشم زمزمه کرد: بازم صبوری کن دخترم..می دونم داری چی می کشی..کاری از دستم بر نمیاد مادر..فقط از خدا خیر و خوشبختیت و می خوام عزیز دلم..بالاخره یه روز پاداش سالهایی که به انتظار نشستی رو می بینی..اون روز خیلی دور نیست گلکم توکل کن به خدا...........
دیگه چکار باید می کردم؟..
تموم این مدت نگاه های بد و سنگین مردم و رو خودم دیدم و دم نزدم..
گفتن بیوه ای گفتم شوهرم زنده ست..
گفتن دیوونه شدی گفتم ادم عاشق دیوونه ست..
گفتن انتظار چی رو می کشی؟ گفتم کسی که نفسم به نفسش بسته ست....
گفتن اون هیچ وقت نمیاد گفتم قلبم هیچ وقت بهم دورغ نمیگه..
و حالا اومده و داره جسم و روحم و ازم می گیره..جسمی که به امید اون زنده ست و حالا....
غریبانه زل می زنه تو چشمام و میگه من اونی که تو فکر می کنی نیستم..
ولی من مطمئنم..
مطمئنم که اون.. آرشام ِ نه آرتام....
*******************************
پری_ دلی یه لحظه امون بده تا برات توضیح بدم..
- چیو می خوای توضیح بدی؟..من تو رو مثل خواهرم می دونستم..تو دوستم بودی..چرا پری؟چرا ازم پنهون کردی؟..تو که اون روز گفتی دیدیش پس چرا بهم نگفتی برادر امیر، آرشام ِ؟..
با بغض نشست رو تختم و پشت سر هم گفت: چون نیست..اون آرشام نیست دلی چرا حرفم و باور نمی کنی؟..
بلندتر از حد معمول سرش داد زدم: اون آرشام ِ ..هیچ کس به اندازه ی من اونو نمی شناسه..چطور میشه که دو نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟..
-- منم اینو نمی دونم ولی دیدی که امیر عکس بچگیاشون و نشونمون داد..خودشم که داره میگه اسمش آرتامه..هیچ تصادفی هم نکرده که بگیم حافظه ش و از دست داده..مادرش مهناز ِ و امیرم برادرش ِ همه هم به اسم آرتام سمایی می شناسنش دیگه چی رو باید ازت پنهون کنم؟..
- خیلی خب مگه نمیگی اون آرشام نیست؟..پس چرا اون روز بهم نگفتی که انقدر بهش شبیه ِ ؟..اینو چرا ازم مخفی کردی؟..
-- چی باید می گفتم؟..می گفتم برادر شوهرم کپی ِ شوهرت ِ ؟کسی که سالهاست داری انتظارش و می کشی؟..دلی به خدا قسم هرکاری که کردم فقط به خاطر خودت بوده چون دوستت دارم..
با درموندگی نشستم کنارش و سرمو تو دست گرفتم..
- خسته م..خیلی خسته...حس می کنم رسیدم ته خط..بریدم پری دیگه نمی تونم ادامه بدم..
دستش و گذاشت پشتم..
-- اینو نگو تو زن قوی هستی..از همون اول بهت گفتم باور کن که دیگه ارشام رفته و هیچ وقتم بر نمی گرده..می دونم سخته..جدایی و تنهایی ادم و از پا در میاره..اما محض رضای خدا یه کمم به فکر خودت باش..تا کی می خوای تو رویا و خیال زندگی کنی؟..به خودت بیا دلارام........
شونه هام از زور هق هق می لرزید..
- نمی تونم..
--چرا می تونی..فقط نمی خوای..تو داری به خودت تلقین می کنی که یه روز آرشام بر می گرده در صورتی که نمی خوای حقیقت و قبول کنی..حقیقت همینه که با چشمات شاهدش هستی..
از جام بلند شدم..با پشت دست اشکامو پاک کردم..
- بس کن پری تمومش کن..بذار تنها باشم..
نفسش و عمیق بیرون داد و از رو تخت بلند شد..
-- باشه می دونم الان واقعا نیاز داری که تنها باشی و فکر کنی..ولی دلارام مطمئن باش ما هیچ وقت بدت و نمی خوایم..
آهسته از اتاق بیرون رفت ..
خسته و افسرده خودم و پرت کردم رو تخت و از ته دل زار زدم..
باید چکار می کردم؟..
من می دونم اون مرد آرشام ِ ولی هیچ کس حرفم و باور نمی کنه..
بی بی که در مقابلم فقط سکوت می کرد..
پری با اطمینان می گفت که اون آرتام ِ ..
و تو نگاهه امیر و مادرش یه غم عجیبی می دیدم که برام گنگ بود..
ولی من بهشون ثابت می کنم..به تک تکشون می فهمونم که 5 سال از عمرم و بیهوده تباه نکردم..
پاداش صبوریم و از خدا گرفتم فقط باید ثابتش کنم..
دیگه نمی تونم اینطوری زندگی کنم..نباید از خودم ضعف نشون بدم..
وجود گل های یاس توی باغ..و مردی که اون شب اونجا دیدم..خود آرشام بود با همون نگاهه آشنا..
اون دو تا قلب قرمز اکلیلی ..
اینکه آرتام مرتب خودش و ازم پنهون می کرد......
هیچ کدوم از اینا نمی تونه اتفاقی باشه..
من آرشام و می شناسم..
برای شروع همین کافی بود..
********************************
پری _ دیگه که از دستم عصبانی نیستی؟..
- خودت چی فکر می کنی؟..
-- اِِِِِ دختر کوتاه بیا دیگه..گفتم که.......
- قانع نشدم..
-- خب چکار باید می کردم؟..دلی برات قسم خوردم که همه ش به خاطر خودت بود..می دونستم بهت بگم بهم می ریزی و میگی آرتام همون آرشامه..نمی خواستم تو اون وضع ببینمت..
- هنوزم همین و میگم..
پوفی کرد و سرشو تکون داد که یعنی نخیر انگار حرف حساب تو گوشت نمیره.....
واقعا هم نمی رفت..چون حرفش از روی حساب نبود..
یه جای کار می لنگید..
اینکه کجا و واسه چی؟..بالاخره می فهمم..
تو مسیر خونه بودیم که پری پیچید تو کوچه..کمی جلوتر درست زیر درخت جلوی در خونه مردی شیک پوش و قد بلند وایساده بود..
صورتش و با وجود عینک آفتابی خوش فرمی که به چشماش داشت درست ندیدم..
پری _ اون کیه جلو در؟..
- نمی دونم ولی یه جورایی به نظرم اشناست..
جلوی خونه نگه داشت.. هر دو پیاده شدیم..
مرد با شنیدن صدای ماشین برگشت ..عینک آفتابیش رو با کمی تامل از روی صورتش برداشت..
حیرت زده با دهانی باز از تعجب نگاهش کردم.....
فرهاد!!!!.........
لای در ماشین وایساده بودم اروم بستمش و یه قدم رفتم سمتش..
با لبخند به طرفم اومد..
با همون چهره ی جذاب و لبخند دلنشین همیشگیش تو چشمام زل زده بود..
- باورم نمیشه..فرهاد ..خودتی؟!..
-- بعد از گذشت 5 سال چطور موندم؟..فکر می کردم دیگه منو نمی شناسی..
متوجه لحن دلخورش شدم و لبخندی که حالا کمرنگ شده بود..
به خودم اومدم..با دستپاچگی لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم ..
برگشتم سمت پری..اونم از دیدن فرهاد تعجب کرده بود..
نگاهش که به من افتاد خیلی جدی گفت: دلی من ماشین ومی برم تو.......
سرم و تکون دادم..پری سوار ماشین شد و رفت تو ویلا........
- بریم تو اینجا که خوب نیست..
نیم نگاهی به ویلا انداخت و گفت: اینجا زندگی می کنی؟..
-- اره..مستاجریم........
با تعجب تکرار کرد: مستاجرید؟!..با کی؟!..
- حالا بریم تو........ و با دست به در که باز بود اشاره کردم..
راه افتاد سمت در منم پشت سرش اروم حرکت کردم........
بی بی هم با دیدن فرهاد تعجب کرده بود..
حقم داشت.. فرهاد بدجور غافلگیرمون کرد..
نشسته بودم رو به روش و بی بی هم داشت با میوه و چایی ازش پذیرایی می کرد..
نگاهه فرهاد تموم مدت روم سنگینی می کرد..
اصلا تغییر نکرده بود..هنوزم همون فرهاد سابق بود فقط چند تار از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..
فرهاد_ می دونم از دیدنم حسابی تعجب کردید..خودمم باورم نمیشه..وقتی دوستم بهم زنگ زد و گفت دختری که سالهاست داری دنبالش می گردی رو تو مراسم عقد دوست خانمش دیده باورم نشد..خندیدم و گفتم حتما داری اشتباه می کنی ولی اون مطمئن بود که تو رو دیده..عکست و قبلا تو خونه م دیده بود واسه همین شک نداشت که اون دختر تو هستی..به کمک خانمش ادرست و پیدا کردم..........
با لبخند سرش و زیر انداخت ..با سوئیچ ماشینش ور می رفت..
بعد از چند لحظه سرش و بلند کرد ..
نگاهش به من گرفته بود..
-- وقتی رفتم ایتالیا تموم مدت فکرم اینجا بود..چند باری به گوشیت زنگ زدم ولی جوابم و ندادی..سرم اونجا حسابی شلوغ بود..درگیر درس و کار شده بودم..ولی هیچ وقت از یادت غافل نشدم..
تو بی خبری ازت داشتم می سوختم و روی کارم تمرکز نداشتم..واسه اینکه خیالم راحت بشه کارام و کردم تا واسه یکی دو روز بیام بهت سر بزنم و برگردم..
ولی وقتی اومدم دیدم دیگه شمال نیستید..از همسایه ها سراغتون و گرفتم اما کسی ازتون خبر نداشت..رفتم خونه ی آرشام ولی اونجا رو خیلی وقته پیش فروخته بودن..ادرس کارخونه ش و بلد بودم به اونجا هم سر زدم ولی گفتن ............
سکوت کرد با تردید تو چشمام نگاه کرد..
با لحن اروم تری ادامه داد: گفتن قبل از مرگش سهامش و فروخته .. از شنیدن خبر مرگش شوکه شده بودم ..به هرکجا که می دونستم سر زدم..حتی با بدبختی ادرس وکیل آرشام و پیدا کردم و از اونم سراغت و گرفتم بازم فایده نداشت ..
از یه طرف تو رو پیدا نمی کردم و از طرفی باید بر می گشتم ..
توی این مدت هر وقت که فرصت می کردم می اومدم ایران ..هنوزم امید داشتم که پیدات می کنم..
1 ساله برگشتم الان تو یکی از بیمارستانای مجهز و پیشرفته مشغول به کارم ........
با لبخند در حالی که نگاهش برق خاصی داشت گفت:ادرست و که گرفتم سریع حرکت کردم..هنوزم باور نمی کنم که پیدات کردم..باید از دوستم ممنون باشم........
سکوت سنگینی فضای خونه رو پر کرده بود..
بی بی تک سرفه ای کرد و از جاش بلند شد..رو به فرهاد با مهربونی ذاتیش گفت: من برم واسه شام یه چیزی حاضر کنم..
فرهاد متین و متواضع جوابش رو داد: نه بی بی کار دارم باید برم..
-- کارو بعدم میشه انجام داد پسرم بعد از مدت ها اومدی نمیذارم شام نخورده از پیشمون بری..
بی بی که رفت تو اشپزخونه فرهاد نگام کرد و با لبخند گفت: بی بی هنوزم همونطور مهربون و دست و دلباز ِ ..اصلا عوض نشده ..
با لبخند سرمو تکون دادم..
- خیلی دوستش دارم همه کسم الان بی بی ِ ..عمومحمد و هم مثل پدرم دوست داشتم..خداییش هیچ وقت باهام مثل یه غریبه رفتار نکرد..من و آرشام و مثل بچه های خودشون دوست داشتن.......
لبخندش کمرنگ شد و اروم گفت: واقعا متاسفم دلارام..وقتی خبر کشته شدنش و شنیدم تا چند روز تو شوک بودم..
بازم همون بغض همیشگی .. با این حال صدام گرفته بود..
- اما آرشام زنده ست..
-- چی ؟!..یعنی چی زنده ست؟!..
فرهاد باید همه چیز و می دونست..
خدا می دونه که چقدر از دیدنش خوشحال بودم اما نمی تونستم حقیقت و هم بهش نگم..
برای همین همه ی اتفاقات و به طور خلاصه واسه ش تعریف کردم..
تموم مدت مات حرفام شده بود ..
بدون مکث پرسید: پس چرا به من چیزی نگفتی؟..
- همه چیز یه دفعه ای شد..وقتی داشتی می رفتی خواستم بگم ولی پیش خودم فکرکردم با گفتنش در حقت ظلم می کنم واسه همین سکوت کردم..
-- چی داری میگی دلارام ؟..تو الان..تو زن آرشام بودی؟..پس چرا این همه مدت خودت و مخفی کردی؟..
- باید چکار می کردم؟..عمومحمد و بی بی خواستن برن مشهد اونم به خاطر من وقتی هم برگشتیم که واسه خاکسپاری عمومحمد اومدیم شمال..بعدشم که گفتم چطور شد اومدیم تهران..
-- چرا نرفتی پیش وکیل ارشام؟..با وجود اینکه همسر قانونیش بودی همه ی اموال و داراییش به تو می رسید پس چرا..............
تند و جدی پریدم وسط حرفش و گفتم: فرهاد تو رو خدا ادامه نده .. من هیچ وقت به ثروت آرشام چشم نداشتم که بعد از مرگش بخوام دنبالش و بگیرم ..آرشام تو قلبم زنده بود..زندگی ما خلاصه شد تو چند روز و با وجود ترس و دلهره ای که داشتیم برامون بهترین روزا رو رقم زد..اما عمر این خوشبختی طولانی نبود..حالا دیگه همه چیز فرق کرده............
-- پس تو فکر می کنی آرتام همون ارشامه درسته؟..
- فکر نمی کنم مطمئنم.....
-- اما اون خودش و بهت آرتام معرفی کرده اینو که انکار نمی کنی؟..........
- فعلا نمی خوام راجع بهش فکر کنم..
-- ولی اگه اون آرشام باشه این یعنی هنوز شوهرته ..و داره به دروغ خودش و یه فرد دیگه معرفی می کنه..
- آخه چرا باید اینکارو بکنه؟..
-- حتما واسه ش یه دلیل محکم داره..اما امکانشم هست که درست بگه....
- نمی دونم فرهاد خودمم گیجم..نمی تونم درست تصمیم بگیرم..5 سال انتظار کشیدم که با چشمای خودم ببینم برگشته ولی حالا که اومده می بینم فرسنگ ها از هم فاصله داریم..حضورش برام مثل یه سراب ِ ..
-- دلارام می دونم الان چه حالی داری..ولی اگه یه درصد هم احتمال بدیم اون مرد آرتام باشه چی؟..اونوقت می خوای چکار کنی؟..
سکوت کردم..
نه این امکان نداره..
اگه....
نه دلارام همه ی شواهد نشون میده که اون مرد آرشامه..
ولی بازم..
اگه احتمالش باشه که............
فرهاد که دید حسابی با افکار بهم ریزم درگیرم چیزی نگفت و گذاشت تو خودم باشم..
اون شب بی بی زرشک پلو با مرغ درست کرده بود..دست پختش حرف نداشت..
فرهاد از خاطراتش تو ایتالیا برامون تعریف می کرد و بعضی از خاطراتش به قدری بامزه بود که نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم و نخندم..
طی این مدت این اولین شبی بود که تو ارامش سپری کردم..
به شوخی رو بهش گفتم: راستی نگفتی تونستی یک از اون دختر خارجیای خوشگل و مو بور و تور کنی یا نه؟..
همونطور که با یه تیکه از مرغ تو بشقابش بازی می کرد لبخند زد و گفت: من با دخترای خارجی میونه ی خوبی ندارم..اما یه دختر ایرانی اونجا هم دانشگاهیم بود که........
با لبخند تکرار کردم:کــه.......خب خب بقیه ش..
سرش و بلند کرد ..برق شیطنت و تو چشماش دیدم..
-- خانم و با شخصیت بود ولی خب از نظر سنی با هم مشکل داشتیم..
- ازت خیلی کوچیکتر بود؟!..
می دیدم چطور داره جلوی خودش و می گیره که حتی لبخندم نزنه..
-- نه من ازش خیلی کوچیکتر بودم..
یه دفعه بی بی با تعجب گفت: اوا خدا مرگم بده .. مگه چند سالش بود؟..
لحن و نگاهه بی بی جوری بود که نه فرهاد تونست جلوی خودش و بگیره نه من..
فرهاد همونطور که می خندید گفت: دور از جون بی بی .. بنده خدا سنی نداشت همه ش 45 سالش بود..
بی بی لبش و گزید و اروم زد تو صورتش..خنده ی من و فرهاد بلند تر شد..
از بس خندیده بودم صورتم سرخ شده بود..
- اون وقت تو جدی جدی عاشقش شده بودی؟..
-- نه بابا تو هم باور کردی؟..داشتم شوخی می کردم.....
مثل قدیما با اخم ساختگی زدم به بازوش و گفتم: ازار داری؟........
هر دو متوجه شدیم..
لبخند رو لبای فرهاد ثابت باقی موند ولی من دیگه نمی خندیدم..
با شرم خاصی نیم نگاهی به بی بی انداختم که تموم حواسش به من بود ..
نگاهم و انداختم رو بشقابم ..جو حسابی سنگین شده بود..
دیگه اون دختر 22 ساله ی شیطون نبودم که هر کاری رو از روی جوونی و شیطنت انجام می داد..
فرهاد هم نسبت به اون موقع ها پخته تر و مردونه تر شده بود..
بی بی خواست یه جوری این سکوت سنگینی که بینمون افتاده بود و از بین ببره رو به فرهاد گفت: راستی پسرم الان کجا زندگی می کنی؟..
فرهاد با مکث کوتاهی جوابش و داد..
- سعادت آباد..تا اینجا نیم ساعت راهه..
بعد از شام فرهاد شماره م و گرفت و قبل از خداحافظی گفت که فرداشب میاد دنبالم تا با هم شام بریم بیرون..
من من کنان خواستم درخواستش و رد کنم یا حتی یه جوری از زیرش در برم اما اونم فرهاد بود..
وقتی به چیزی پیله کنه دیگه ول کن نیست..
هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که سر و کله ی پری پیدا شد..
بعد از اینکه ظرفا رو کمک بی بی شستم رفتم تو اتاقم تا رو رمانم کار کنم که پری هم پشت سرم اومد..
به قیافه ش که عین علامت سوال شده بود خندیدم و خونسرد نشستم پشت میزم.......
پری _ من دارم از فضولی می ترکم تو می خندی؟..
- اتفاقا منم به همین می خندم..قشنگ ترکیدگیت مشخصه..
-- یالا زود باش بگو فرهاد اینجا چکار می کرد؟..
- اتفاقی پیدام کرده بود..ظاهرا شوهر یکی از دوستات منو تو مراسم عقدت دیده از قضا با فرهاد دوست بوده و ........دیگه بقیه ش هم که معلومه..
-- اون وقت واسه چی اومده اینجا؟......
- وا پری حالت خوبه؟..فرهاد تنها فامیل منه..اینو که می دونی.......
لباشو کج کرد و ادامو در اورد: همچین میگه تنها فامیلمه انگار کی هست حالا..
- یکی از بهترین پزشکای این شهره که تو ایتالیا تخصصش و گرفته..از نظر تیپ و قیافه هم که بیسته حالا به نظرت واسه خودش کسی نیست؟..
-- چی شد؟! چی شد؟!..نکنه داری بهش فکر می کنی؟..
یه کم نگاهش کردم..مشکوک می زد........
- پری......
-- هوم؟..اونجوری نگام نکنا..من پسر نیستم اینجوری بخوای خرم کنی..لامصب با اون چشاش ادم و مسخ می کنه..
خنده م گرفته بود..اما لحنم جدی بود..
- ببینم تو که دیگه به فرهاد فکر نمی کنی؟..پری راستشو بگیا....
خیره شد تو صورتم و یه دفعه بلند زد زیر خنده.....
-- دختر خل شدیا..من چی میگم تو چی میگی..
- پری جدی پرسیدم ازت..
-- دیوونه من عاشق امیرم..اون الان شوهرمه..بهت گفتم که دیگه حتی به فرهاد فکرم نمی کنم...تمومش یه حس زود گذر بود همین..
سکوتم و که دید گفت: حس می کنم فرهاد بی دلیل نیومده اینجا..هنوزم دوستت داره درسته؟..
شونه م و بالا انداختم..
--در هر صورت من که بهش گفتم قبلا با آرشام ازدواج کردم..درضمن از مرگ آرشام با خبر بود..
چشمای پری قد توپ پینگ پنگ گرد شد ..
- دلـــی..چی گفتی تو؟؟!!..
- چی گفتم؟..
-- گفتی آرشام مر..یعنی الان..آرشام......
- اِ درست بگو ببینم چی میگی؟..
-- یعنی تو واقعا قبول کردی که آرشام.......
خونسرد جوابش و دادم: مگه تو نگفتی اون مرد آرتامه نه آرشام؟..خب دیگه حرفی نمی مونه.....
تند تند با استرس خاصی گفت: دلی دلی من که باورم نمیشه..دلی جون من بگو که داری شوخی می کنی..آخه..چرا اینجوری می کنی؟..
--چجوری؟..5 سال از عمرم و هدر دادم تا بیاد و تموم عشق و علاقه م و زیر پاهاش له کنه و اخرشم باهام غریبه بشه؟...........
پوزخند زدم: نه ..دیگه نمی خوام مثل یه احمق زندگی کنم..کسی که از غرورش گذشت و گذاشت پشت سرش هزار جور حرف بزنن تهشم اَنگ دیوونگی بهش چسبوندن حالا باید به اینجا برسه؟..
من دیگه با اون مرد کاری ندارم..حالا می خواد آرتام باشه یا هر کس دیگه..مهم اینه که اون آرشام ِ من نیست..دارم باور می کنم که برای همیشه اونو از دست دادم..
صورت پری از اشک خیس شده بود..با صدایی که از بغض می لرزید گفت: دلی تو رو خدا..دلی یه کم بیشتر فکر کن..می دونم وقتی اینجوری حرف می زنی می خوای با زندگی و اینده ت بازی کنی....
همونطورکه دست نوشته هام و مرتب می کردم گفتم: نگران نباش..تازه فهمیدم باید چطور زندگی کنم..آرشام توی قلبم زنده ست..همونطور که خودش خواست..
اومد جلو ودستشو گذاشت رو شونه م..
انگشتام می لرزید..خودکار و تو دست م فشار دادم..
پری _ دلی خواهش می کنم ..........
عصبی دستش و از رو شونه م پس زدم و بلند شدم..
رو بهش بلند گفتم: مگه این تو نبودی که هر روز و هر شب تو گوشم می خوندی تا به زندگیم برگردم و دیگه به آرشام فکر نکنم؟..خب حالا که دارم زندگیم و از نو می سازم چرا می خوای جلوم و بگیری؟..من ارشام و هیچ وقت فراموش نمی کنم ولی دیگه نمی خوام با یه مشت افکار پوچ و بی ارزش زندگیم وخراب کنم..دیگه بسمه..این چند سال به اندازه ی کافی عذاب کشیدم..حق دارم نفس بکشم..حق دارم مال خودم باشم..منم ادمم.........
پری سرشو با ناباوری به طرفین تکون داد..زیر لب زمزمه کرد: نکن دلی..نکن.......
اشک تو چشمام حلقه بست..به زور جلوی خودم ومی گرفتم که اشکام سرازیر نشن..
پری هق هق کنان از اتاق بیرون رفت و من ناتوان افتادم رو تخت..
رو تختی رو تو مشتم گرفتم و سرم و با حرص رو بالشت کوبیدم ........
گریه م بلند بود ولی صدامو تو بالشت خفه می کردم ..
گرمای دستی و رو سرم حس کردم..گریه کنان نگاهش کردم..
بی بی بود که با غم نگام می کرد..بغلش کردم..سر رو شونه ش گذاشتم و زار زدم..
نوازشم کرد..با صداش ارومم کرد..
ولی حس می کردم قلبم داره تو سینه م اتیش می گیره..
از درون داشتم نابود می شدم..
تصمیم خودمو گرفته بودم..دیگه نمی تونستم اروم یه گوشه بنشینم و فقط یه تماشاچی باشم..
ساده بودم..
گذاشتم همه باهام بازی کنن..
ولی دیگه تموم شد..
حالا می دونم باید چکار کنم..
مطالب مشابه :
رمان هم سایه ی من3
♥ رمان رمان رمان ♥ - رمان هم سایه ی من3 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان
45روزای بارونی
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تو پاداش منی یه معجزه ای برای من
رمان رمان واحد روبرويى 1
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص برای هر کار کوچیک ، مثل یاد دادن یه ضرب المثل ساده، پاداش بهم
رمان گناهکار(71)
(71) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان پاداش صبوریم و از خدا گرفتم فقط باید ثابتش
دوپامین
دانلود رایگان این مکانیزم در مرکز پاداش مغز بدوی، میلیونها سال است که رمان ایرانی و
رمان اگه گفتی من کیم4
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان مرد-چقدر پاداش می خواین؟ -ما سگه کی باشیم
رمان ترمه2
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان نمیخوای پاداش منو بدی؟ از جام بلند شدمو رفتم سمتش
دانلود بازی GridLines 1.09.1 Portable PC Game - بازی کامپیوتر نقطه بازی
دانلود رایگان حالت کلاسیک و گرفتن پاداش که هر مربعی یک امتیاز خاص خود را دارد دانلود رمان.
برچسب :
دانلود رمان پاداش