رمان آواز چکاوک - 1
الان نیم ساعته که منتظرم … منتظر همزادم ، منتظر یک پسر نامرد که همه ی زندگیم رو ازم گرفت ؛ منتظر یک پسری که اگه نبود الان این زندگیه نکبتی رو نداشتم…..بالاخره سوار ماشین آخرین مدلش که من حتی اسمشم نمیدونم از در پارکینگ فوق العادشون اومد بیرون ….از ماشینش پیاده شد …داره با موبایلش حرف میزنه …گوشه روسریم رو که از بس جویده بودمش ریش ریش شده بود رو از دهنم در اوردم ؛ تکیه ام رو از دیوار گرفتم و رفتم سمتش …. تکیه داده بود به ماشینش و یک دستش رو کرده بود توی موهای سیخ سیخیش و اونا رو سیخ تر میکرد ، نمیدونم کی پشت خط بود که داشت خرش میکرد:
_ عزیزم تو یک دقیقه گوش کن ….
_ ای بابا میگم یک دیقه گوش کن …..
_ باشه باشه توضیح میدم…
_ فدات شم گریه نکن……ببین خوشگلم اون دختره دوست فرهاده ….
_ به مرگ مهسا…..حالا دیگه گریه نکن ….
_ باشه قربونت برم عصری میام دنبالت …..بوس بوس …تماسو قطع کرد ….
_ اَه اَه دختره ایکبیری چه قرو قمیشی هم میاد واسه من….همینطور که داشت با خودش صحبت میکرد نگاهش افتاد به دختری که چند قدمیش ایستاده بود و با نفرت بهش زل زده بود ……
از سرو وضعش معلوم بود که زیاد اوضاع خوبی نداره….یک روسری مشکی سرش بود که پایینش ریش شده بود موهاش که مشکی پر کلاغی بود از زیر روسریش زده بود بیرون …. یک مانتوی خاکستری نه چندان نو تنش بود و یک شلوار جین مشکی….صورتش قشنگ بود چشمای درشت سبزی داشت …..و لباش بدون هیچ آرایشی آدمو وسوسه میکرد که…….
_ دید زدنت تموم شد آق پسر…..
_ جانم؟؟؟….پس بچه پایین شهری؟؟…خب کاری داری؟امضا میخوای؟
چقد این بشر پروو بود سه ساعت اینهو بواِ ( جغد) زل زده به من اونوقت الان اینطور حرف میزنه…..
_ خب نگفتی گدایی ؟ پول میخوای ؟
کنترلم رو از دست دادم ؛ به سمتش یورش بردم و یقش رو گرفتم….روی پنجه ی پا ایستادم و تو چشماش زل زدم ….اون که انتظار همچین حرکتی رو نداشت چسبیده بود به ماشینش و با چشمای گشاد شده من رو نگاه میکرد …
بعد از چند ثانیه اخماش رفت تو هم و با یک حرکت هلم داد عقب و لباسش رو تکوند:
_ اوهوی چه خبرته وحشی….؟
پوزخندی زدم و اینبار با تهدید گفتم : ببین بچه سوسول کله پا کردنت واسه من کار دو سوتِِ پس زر ا……..
_ هی هی هی من اصلا نمیدونم تو کی هستی…..!!!
_ آشنا میشیم پسر جون…..
_ اِهه این طوریه؟ ….. آخه خانم محترم این چه طرز پیشنهاد دوستیه….؟
_ هه هه دوستی ؟…با تو ….؟ببین من مغز خر نلونبوندم( نخوردم) بیام به تو ایکبیر بگم بووی فیریندم شی..!
زد زیر خنده و گفت: بوی فیریند؟
_ رو آب بخندی….
جدی شدو گفت: ببین دیوونه زنجیری من حوصله کل کل با گداها رو ندارم و یک ده هزاری از جیبش در اورد و گرفت طرفم …بیا بگیر…برو به سلامت….
اشک توی چشمام جمع شد و با بغض بهش نگاه کردم … با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم: ببین من گدا نیستم…
برا دوستی هم نیامدم…..فقط یه خورده حسابی باهات دارم….
_اونوقت چی؟
_ اینجا نمیشه بریم یه جایی بشینیم تا من یه چیزایی رو برات بگم….
_ ببین من وقت ندارم …و پیچید که بره سوار ماشینش بشه ….
سریع پریدم جلوش و قطره اشک سرگردانی روکه می رفت تا سرازیر بشه رو با پشت دست پاک کردم ….
_ مهمه حتم دارم تو هم خوشت میاد….
موذی نگام کرد و بعد از چند لحظه لبخند شیطنت باری زد و گفت : باشه خانوم خانوما بریم….ودر جلوی ماشینش رو برام باز کرد…
از فکری که ممکن بود کرده باشه حالم بد شد ولی فعلا مجبور بودم سکوت کنم….آره مجبور بودم…سوار شدم. با سرخوشی سوار ماشینش شد ، یک نگاه به من انداخت و استارت زد …. لابد پیش خودش فکر کرده بزم امشبش روبراه شده …مگه میشد یه آدم تا اینحد کثیف باشه….برا یه لحظه خدا رو شکر کردم که بین این آدما زندگی نمیکنم ….پیشونیم رو چسبوندم به شیشه ی ماشین و به خیابونای خاکستری زل زدم……
اینقدر توی خیالاتم فرو رفته بودم که نفهمیدم کی ماشین رو نگه داشت….
_ خانومی نمی خوای پیاده بشی ؟
حالم از این لحن مسخرش بهم می خورد یا آمدم درو باز کنم ؛پریدو برام بازش کرد و صبر کرد تا پیاده بشم ….با یکلبخند بازوش رو گرفت طرفم ….پسره دیوونه انگار می خواد منو ببره پیست رقص ، یک نگاه بی تفاوتو سرد بهش انداختم…….دستام رو کردم توی جیبم و به طرف محوطه پارک جنگلی رفتم اول انگاری مخش هنگ کرد ….. چند لحظه بعد به سمتم اومد و بدون اینکه بروی خودش بیاره دستش رو حلقه کرد دور کمرم …..می خواستم خودم رو بکشم کنار که محکم تر گرفتم؛ هدایتم کرد سمت یک نیمکت که توی قسمت پرتی بود و یک درخت بید مجنون بالاش با طنازی می رقصید….
همونطور که دستش دور کمرم بود نشوندم روی نیمکت …دلم نمیخواست بیشتر از این به این نقش مسخره ادامه بدم …باید باهاش حرف میزدم
_ ببین عمو م….
قبل از اینکه کلمه دیگه ای از دهنم بیرون بیاد جفت پا پرید رو نروم …..
_ ای بابا عزیزم یکم با احساس تر ، عمو دیگه چیه …؟مثلا بگو; عزیزم، گلم ، فدات شم …یا نه اصلا این چیزا رو ول کن بگو بهم…قربون چشمات برم ….وبعد زل زد توی چشمام ، منم که حالت تهوع بهم دست داده بود با این حرفاش؛ با یک حالت چندش که انگار دارم به یک لاکپشت لخت نگاه میکنم بهش زل زدم….تا خواستم نگاهم رو بچرخونم یک سمت دیگه سریع چونم رو گرفت و با سرعت نور لباش رو اورد سمت لبام ..یا آمد لمسشون کنه از جام پریدم و با تمام قدرت بهش سیلی زدم …دستش رو گذاشت روی صورتش وبا خشم بهم خیره شد … انگشتش رو به علامت تهدید گرفت سمتم و خواست از جاش بلند بشه که دستم رو گذاشتم روی سینش و هلش دادم روی نیمکت…..در حالی که بغض کرده بودم :
_ کثافت ، اول صبر کن ببین چی میخوام بت بگم …بعد مثل حیوون از غریزت پیروی کن ….
تا آمد حرفی بزنه….
_ فقط خفه شو پیچ گوشتو تا ته زیاد کن میخوام یک چیزایی رو حالیت کنم…..د مگه نگفتم خفه شو و بعد یقشو گرفتم …روش خم شدم و زل زدم تو چشماش ….
_ ببین برادر جوجه تیغی ….یکم مکث کردم…نمیدونستم از کجا شروع کنم ….
قبل از اینکه چیزی بگم هلم داد عقب و بلند شد وایستاد ….رگ مغزش از روی پیشونیش تالاپ تولوپ میکرد….سریع اومد سمتم و منو محکم بغل کرد…..با زور می خواستم خودم رو بکشم بیرون که گفت: ببین جوجه بد بازی رو شروع کردی….پس عواقبشم قبول کن …..میدونی هر چی دختر گستاخ تر باشه منم بیشتر هار میشم…..و بعد موهام رو از روی روسری به سمت عقب کشید ….با هوس به لبام خیره شد و……
با وحشی گری افتاد به جون لبام اینقدر محکم و پشت سر هم می بوسیدکه نفس کم اورده بودم …با مشت بهش میزدم و گریه میکردم……ولی انگار نه انگار …قدرتش نمیدونم چرا اینقدر زیاد شده بود…….
هق هقم توی گلوم خفه شده بود …هر چی تقلا میکردم فایده نداشت …سعی کردم ذهنم رو جمع کنم ……
لباش رو از روی لبام سر داد به طرف گردنم…..تا لبام آزاد شد :
_ بی غیرت ……خاک تو سرت …. ولم کن وحشی و یک جیغ بلند زدم…..میون هق هق گریم با صدای آرومی گفتم : آخه… آخه….آخه کی با خواهرش …این…اینکارو میکنه…؟؟؟
یک لحظه مکث کرد و در حالی که نفساش به گوشم می خورد یک پوزخند صدا دار زد ….
سرش رو کشید عقب ….من هم از فرصتاستفاده کردم و با زانو کوبوندم تو جای حساسش ، یکدفعه رنگش کبود شد و با درد روی زمین نشست …. سریع روسریم رو انداختم روی سرم و محکم بستمش …. هنوزم وقتی فکر میکنم که اون….اون که …..با صداش به خودم اومدم …..
لعنتی معلوم هست چه غلطی میکنی؟ ….مگه دستم بهت نرسه …..! قبل از اینکه دوباره وحشی بشه دست کردم تو جیب مانتومو درش اوردم ….گرفتم طرفش ، با تعجب بهم نگاه کرد و در حالی که از روی زمین بلند میشد ، شناسنامه رو از دستم گرفت وقتی بازش کرد به وضوح جوشش اشکو توی چشماش دیدم…..همینطور که زل زده بود به صفحه شناسنامه عقب عقب رفت و نشست روی نیمکت …..بعد از چند لحظه به من نگاه کرد و درحالی که اشک های داخل چشمش رو با پشت دست پاک میکرد از جاش بلند شد ، شناسنامه روانداخت زمین … و در حالی که به طرفم میامد با شوقی آمیخته به تعجب گفت: پ…..پ …پپو….پونه….؟
هر قدمی که جلو می آمد من هم یک قدم عقب میرفتم …..تا خوردم به یک درخت …..با نفرت به اون که هنوز در حال پیشروی بود گفتم: جلو نیا…….( با فریاد ): مگه با تو نیستم میگم جلوتر نیا ؟؟؟
سر جاش ایستاد ….شوق توی چشماش جای خودش رو به غمی عظیم داده …..
_ اولا یه بار دیگه بگی پونه…..زبونت رو از حلقومت در میارم و باهاش حلق آویزت میکنم …..اسم بنده چکاوکه….دیما خیال برت نداره که دیگه دااش منی؟!!!!….. چارمن ….
_ سوما…..
_ چی؟؟؟
_ میگم باید بگی سوما نه چهارمن…..
_ به تو ربطی نداره من چی میگم….حالیته؟
سرش رو تکون داد و منتظر باقی حرفا شد ….
_ آره داشتم میگفتم یادت رفته…..چن دیقه پیش چه غلطی داشتی میکردی…؟و با بغض و عصبانیت بهش نگاه کردم….
_ من …. من ….نمی دونستم که….
_ که چی …؟ من ابجیتم….؟یعنی تو با دخترای مردم همون اول اینکارارو می کنی؟….خواست حرفی بزنه که….
_ دلم نمی خواد هی بهت بگم خفه شو پس ساکت وایسا ببین چی بت میگم؛ من نیامدم که تو برام دااش بشی یا من براتو ابجی….علاقه ای هم ندارم که بخوام جزو خونواده ی مزخرف شما بشم…..فقط ….دقت کن فقط ….میخوام منو ببری پیش اون به اصطلاح ننه بابای بی غیرتم….یک کار کوچولو باهاشون دارم و بعد از اون هم میرم به سلامت، خر دیدی ندیدی…..شیر فهم شد؟
_ شتر…
_ چی؟؟؟
_ میگم باید بگی شتر دیدی ندیدی …نه خر!
_ اهکی ….مثل اینکه من دارم برات قصه ی حسین کرد شبستری رو تعریف میکنم ! ….بجای اینکه وایسی اینجا ملا لغت گیر بشی پاشو اتلت رو آتیش کن …. باید برم به اون دو تا عرض ادب کنم….فقط بجم چون من وقت ندارم….
_ ببین پونه….
_ با فریاد:….. خففففففففه شووووووو……اسم من چکاوک …..فهمیدی یا نه ؟؟؟
_ آره آره…..ببین چکاوک …..مامان قلبش ضعیفه ….تو همه این سالها برام از تو گفته ….که یه خواهر دو قلو داشتی….که خیلی خوشگل بوده ….که دلش براش تنگ شده ….دوست داره بغلش بگیره و لپای نرمو تپلشو ببوسه….حالا …..حالا تو می خوای بری اونجاهو ….حرفای نامربوط بزنی که هیچکدوم با تفکرات مامانمون جور در نمیاد ……می ترسم قلبش….
همچین قه قه ای زدم که کلاغای روی درختا از جاشون پریدن…..اینقدر خندیدم که از چشمام اشک راه افتاد……یک دستم رو گذاشته بودم روی تنه درخت و یک دستمرو هم به دلم گرفته بودم…..میون خنده به داداش چند دیقه ایم نگاه کردم که با نگرانی بهم خیره شده بود …..صدای خندم رو قطع کردم و همراه با فریادی که می کشیدم ؛ مشتم رو با تمام قدرت حواله ی تنه ی درخت کردم …از دستم خون راه افتاد با قدم های لرزان به سمتش رفتم و خون رو نشونش دادم …..
_ می بینی این واقعیته….نه داستانای توی کتابا که با یکی بو یکی نبود شروع بشه و با بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ی ما دروغ بود تموم بشه……من دور انداخته شدم اونم کلی پیش …..تو رو نگه داشتن ولی منو ……خب از قدیم گفتن پسر پسر قند عسل نه؟؟؟ اون ننه ی دیوونت چه فکری پیش خودش کرده ؟که برم بغلش کنم و ماچش کنم و درست مثل فیلمای هندی با لهجه ی راجو بگم ( با صدای تو دماغی): اووووه مادر تو هیچ وقت پدر من نبودی…….اوهو خنده داره؟……. بببین دادا زندگیه من نه داستانه نه فیلم هندی……زندگیه من واقعیته …بد بختیای من تو این سالا واقعیته……هرچند می بینم با اینکه از خیلی لحاظ بدبخت بودم و اطرافیانم رو هم بدبخت کردم……ولی اقلا پیش مادرو پدری بودم که دوستم داشتن و من براشون ارزش یه انسانو داشتم نه یه اشغال…..ببین حتی اگه ننت سکته هم بکنه حقشه هر کاری یه تاوانی داره….زرد نکن نیومدم برا انتقام…..فقط یه کار کوچیک دارم برای مامان خودم که دیگه نمی خوام دردشو ببینم……حالاهم من رو ببر پیش ننه بابات …..هرچی برات داستان گفتم بسه……و خودم جلوتر به سمت ماشین راه افتادم…شناسنامه رو برداشت و پشتم راه افتاد ……
_ چکاوک باور کن اینجوری نیست کسی تو رو دور ننداخته ….باور کن ….
_ چیو باور کنم …..اصلا نمی خوام به شماها فک کنم چه برسه به باور کردن شماها ….تو هم بهتره زود تر منو برسونی پیش اونا حوصله کل کل با آدمایی مثل تو رو ندارم…
_ باشه ….ولی قبلش بزار بهشون اطلاع بدم
_ لازم نکرده خودم می خوام رو در رو بشون بگم….
و زود تر سوار ماشین شدم…..وقتی راه افتاد دوباره پیشونیم رو چسبوندم به شیشه و دوباره به خیابونای خاکستری زل زدم……
هنوز راهی نرفته بود که ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و پیاده شد ….
_هی کجا داری میری؟
_الان میام داره از دستت خون میره….
_ تو لازم نکرده نگران خون دست من باشی ….طلا که پاکه پاکه چه حاجتش به خاکه؟
با خنده و تعجب سرشو از شیشه ی کنار ماشین اورد تو:الان این چه ربطی داشت؟
_خب مرد ناحسابی وقتی من خودم از همه نظر پاکم دیگه با این خون نجس یا کثیف نمی شم دیگه…؟
_خب ولی من هنوزم منظورتو درک نکردم …و با خنده سرشو کشید بیرون و به سمت داروخونه ی اونور خیابون راه افتاد..
_صد رمت به خر …خو البته اینم برا خودش یه پا کره خره
…!
خیلی دلم می خواست توی داشبورد ماشینشو ببینم…اولین بارم بود که سوار همچین ماشینی میشدم…زیاد زیادش سوار گاری اصغر مستر شده بودم…حس فضولیم بد جور زده بود به مخم…گیریم که بفهمه دلم خواسته فضولی کنم …با این فکر در داشبوردو باز کردم و توش چشم چرخوندم، اه ه ه چه قده پول این جا می باشد….خب اینم یه شیشه زهر ماری…یه پاکت سیگار…خب اینم خوراک من، یه دسته عکس اون ته جا خوش کرده بود …درش اوردم و شروع کردم به دید زدن؟….ای ی ی پسره ی چندش …کلی عکس از دخترای مدل به مدل که به طرز مستهجنی تو بقلش بودن یا به طرز فجیعی لبو لوچشون تو هم بود …اه ه ه …عکسا رو پرت کردم توی داشبوردو درشو محکم بستم…سرم رو تکیه دادم به پشتیه صندلی و چشمام رو بستم …
_سلام خانووووم خشگله….با شنیدن صدا چشمام رو با بی میلی باز کردم و به خلقت عجیبی که با یه لبخند از بنا گوش در رفته کنار ماشین ایستاده بود نگاه کردم…..ای خدااا این پسر بود ؟قدرت خدا از ریش که به طور کل آزاد بود دریغ از یه سبزی ای چیزی …ابروهاشم تمیس تمیس تمیس بود …ایول عجب دماغ عملی ای داره جون میده برا تمرین بکس….یه لباس جیغ نارنجی تنش بود با یه شلوار که از بس پاره پوره بود نتونستم جنسشو یا حتی رنگشو تشخیص بدم….با بی میلی :
_جانم ….فرمایشی بود؟
_جانت بی بلا آبنبات ؛ میشه این شماره رو بگیری؟…ای الان چی گفت..!!! آبنبات؟ بابا این دیگه آخر حالت تهوء بود اونم از نوع سبزش که یه مو توش شناوره….خیلی اعصابم گلو بلبل بود این قناری خونگیم بهش اضافه شد….عیب نداره حتما حکمتی توشه یکیشم اینه که عصبانیتم رو سر یکی خالی کنم….یک لبخند لوس بهش زدم و از ماشین پیاده شدم….با لحن یه شیکر پاچ حرفه ای گفتم : معلومه …و دستم رو برای گرفتن کاغذ دراز کردم …در همون هنگام چشمام افتاد به برادر گرامم که حتی اسمشو هم نمی دونستم اون ور خیابون منتظر بود چراغ سبز بشه….از صورت برافروختش معلوم بود غیرتی شده…غیرت؟مگه همچین آدمی غیرتم سرش میشه مثل این که یادش رفته تا همین نیم ساعت پیش با ناموس خودش …لابد فکر کرده منم مثل خودشم یه ه ر ز ه ی به تمام عیار….با یاد آوری دوباره این موضوع اعصابم متشنج شد…
نگاهم رو به پسری که روبروم بود و داشت با چشماش درسته قورتم میداد دوختم …یکی بیاد اینو جمش کنه انگاری واقعا داره به یه آبنبات با طعم پرتقالی نگاه میکنه…همشون عین همن:
_می دونی چیه…؟
با اشتیاق منتظر ادامه ی جملم بود…خودم رو متعجب نشون دادم و به پیرهنش اشاره کردم م گفتم:اِاِاِ عزیزم لباست کثیف شده…تا سرش روبرد پایین تا به لباسش نگاه کنه ، پاشنه ی پامو محکم کوبوندم روی پاش .. صورت از درد جمع شدش رو آورد بالا اما قبل از اینکه وقت کنه با تعجب بهم نگاه کنه ؛ مشتم رو که از قبل بالا نگه داشته بودم،بردم عقب و با تمام حرصم کوبوندم توی دماغ عملیش…پسره مثل چی جیغ زد و دستاشو روی صورتش گذاشت…آخیش دلم یخده خنک شد ، داشتم گردنم رو مثل لاتا به چپو راست خم میکردم و به لبخند پر از تعجب مردم نگاه میکردم که دستی کشیدم عقب….پسره که از درد توی چشماش اشک جمع شده بود یه نگاه پر از نفرت و البته حسرت به من انداخت و راشو کشیدو رفت…
_مگه نگفتم به من دست نزن …؟
_چی بهت گفت؟
_دیر رسیدی غیمشم پخش شد…و پیچیدم که برم سوار ماشین بشم که دوباره دستم رو گرفت …
_چرا چرتو پرت میگی…چی بهت گفت میگمت…؟؟؟
_چیه غیرتی شدی؟
_نه فقط ….اصلا ولش کن بیا بریم…و رفت سوار شد
حیوونکی … خود درگیری مضمن داره …خدایا همه ی مریضای اسلام رو شفای عاجل عنایت بفرما…آمین.
سوار شدم …دستم رو گرفت میخواستم یه فحشی چیزی به این زبون نفهم بدم که دیدم داره با مهربونی دستم رو پانسمان می کنه…یکدفعه ته دلم یجوری شد…بیخیالش شدم و سرم رو برگردوندم .
رفتم تو فکر مامانم یعنی الان داشت چیکار میکرد…؟نکنه دوباره چشم منو دور دیده داره خیاطی می کنه…؟با این فکر سریع دستم رو کشیدم بیرون :
_مگه نمیگم وقت ندارم …؟راه بیفت دیگه…
_باشه بزار تهشو ببندم…
وقتی کارش تموم شد یه نگاه پر از نگرانی بهم انداخت و استارتو زد..
_خب اینم از خونه…بعد از این حرف در پارکینگ رو با یه چیزی باز کرد و رفت تو خونه…..نمی دونم چرا …؟من که هیچ وقت دلشوره نمی گرفتم !!!چرا الان اینقدر قلبم تند میزنه…؟چرا؟…نکنه دوست دارم ببینمشون؟…غیر ممکنه من هیچ علاقه ای به دینشون ندارم…آره همینه فقطو فقط می خوام برم حسابامو باهاشون صاف کنم …آره خودشه… تنها دلیل اینجا بودنم مامان خوشگلمه…
_خب پیاده شو از شانست باباهم خونست…
_هی صبر کن
_برگشت طرفم و با لبخند بهم خیره شد…
تو ….تو اسمت چیه؟؟؟
باهمون لبخند:اسمم آراد هستش…
_اسمتم قشنگ تر از مال منه …وقتی به اسم پونه فکر می کنم یاد علفای کنار جوب می افتم …
یک لحظه به خودم اومدم…چرا این چیزا باید برای من مهم باشه…؟ چرا احساس می کنم دارم جا میزنم…
سرم رو اوردم بالا و به آراد نگاه کردم…با اخمی که همه ی صورتم رو پوشونده بود بهش تنه زدم و از کنارش گذشتم…
اینقدر افکار مزخرف توی سرم بود که به اطرافم اصلا توجهی نکردم ببینم حالا این آقا داداش ما تو کدوم جهنم دره ای زندگی میکنه…؟
_چکاوک… بهش نگاه کردم.
_اسم توی شناسنامم پوریااِ….ولی خب…
فهمیدم منظورشو…
_ولی خب هر چیزی که شمارو یاد من بندازه انداختید دور ….همینو می خواستی بگی ..نه؟
_نه نه ..
-
.نمی خواد ماس مالیش کنی…
چکاوک دقت کردم دیدم تو دیگه اونجوری عجیب مثل اول حرف نمی زنی…
اوخ یادم اومد ….قرار بود تا تهش مثل بچه پایین خطی ها صحبت کنم …با اینکه زیاد اینمدلی حرف نمیزدم…چون مامان دعوام میکرد ….ولی خب نمی دونم چه کرمی بود، که دلم می خواست به خونوادشون نخورم….دلم می خواست بی کلاس به نظر بیام…یا شایدم اضطرابم از برخورد با خانواده ی بی خودم رو پشت این لحن قایم کنم…نمی دونم…یه سرفه ی الکی کردم….
_ ور ور اضافی موقوف …یالا را بیفت ….وگرنه مجبورم پرتت کنم تو لونت…
با تعجب به من که دوباره لحنم عوض شده بود نگاه کرد …منم خودم رو کاملا کوبوندم به دیوار کوچه علی چپ…در خونه رو باز کرد و رفت تو منم مثل این شاش دارما همونجا وایساده بودم…
_مامانی …مامان گلم …مامان خانوم…کجایی عزیز دردونه ی حشمت خان…؟
مطالب مشابه :
رمان آواز چکاوک - 1
- رمان آواز چکاوک - 1 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن
رمان آواز چکاوک - 17
- رمان آواز چکاوک - 17 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن
رمان آواز چکاوک - 22
مــعـــتــــ ــــــادان رمـــــ ــــــان - رمان آواز چکاوک - 22 - روی چند تا آجر نشسته بودم
مروری بر رمان "به هادس خوش آمدید"
چکاوک - مروری بر رمان "به هادس خوش آمدید" - اشعار و نوشته های محسن برزگر
تاریخ ادبیات2بخش3
چکاوک - تاریخ ادبیات2بخش3 ارنست همينگوي از چهره هاي درخشان رمان نويسي آمريكاست.
رمان رویای نیمه شب
این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان آواز چکاوک
برچسب :
رمان چکاوک