کویر تشنه-قسمت22
پیشانیم چهار تا بخیه خورد و به خانه برگشتیم. لباسم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. اردشیر آمد و گفت: پاشو غذا رو آماده کن گرسنمه.
- به من چه؟ من الان درد دارم.
- خیلی پررو شدی. درستت میکنم. حیف که الان جون زدنتو ندارم.
- من هم دیگه جون با تو زندگی کردنو ندارم.
- همیشه از این ورورها میکنی. کجا رو داری بری آخه؟ اون باباته که اصلاً یادش نمیاد چه نطفه ای بسته. نگاه عادل هم اونطور که دیدم نگاه عاشقانه ای نبود. دیگه کی میاد تورو بگیره؟ زنی که دوبار طلاق گرفته حسابش با کرام الکاتبینه.
- خدا رو شکر که فهمیدی عادل مثل تو نیست. پناه همهٔ درموندهها هم خداست.
- آره دیگه، همون خدایی مهربون شما قراره دختر همسایهٔ کرجشونو به عقد عادل جونت در بیاره و خیال ما رو راحت کنه. این عادل زن بگیره، یه خیابون نذری میدم.
آتش حسادت در وجودم زبانه کشید. تازه فهمیدم چرا عادل روی خودش حسابی باز نکرد.نمیدانم چرا آن لحظه از ذهنم گذشت که خدا اگر بخواهد من اشتباهم را جبران کنم، فقط باید اردشیر را از روی زمین بردارد. آرزوی مرگ اردشیر را کردم تا بتوانم سایهٔ آرام و عاشقانهٔ عادل را بالای سرم داشته باشم. تازه فهمیدم که عاشق عادل شدهام و حاضر نیستم به هیچ قیمتی او را، و محبّتش را از دست بدهم. از آن به بعد گریههایم فقط برای او بود و بس. به خوشبختیهای از دست رفتهام فکر میکردم و اشک میریختم. حرفهای مادربزرگ مثل پتک توی سرم میخورد. این قدر این مظلوم رو اذیت نکن. یک روز آرزویش را میکنی ها. اردشیر آدم تو نیست. آخ، مادربزرگ، کجایی که به دست و پایم بیفتم؟ مامان، چه راست میگفتی. شده بلای جانم، بلای سعادتم. عادل میگفت: گول اردشیر را نخور. اردشیر دیوانه است اعصاب ندارد. کاش بمیرم و راحت شوم. آخر این زندگی نیست، زندان است. زجر زندگی با این دیوانه یک طرف، زجر خجالت و شرمندگی از عادل و بچه ام و پدرم و مادرم و مردم از یک طرف، درد و زجر کتکها و توهینها از آن طرف. حالا هم زجر عشق به عادل و آرزوهایی که عبثند. خدا، به دادم برس. خدا، غلط کردم.
اردشیر برای خودش غذا گرم کرد و خورد. دیگر هم دور و برام پیدایش نشد، و بعد به مغازه رفت.
غروب احساس گرسنگی کردم. برخاستم و کمی غذا خوردم. برای اولین بار با صدای اذان هوس کردم نماز بخوانم. حالت عارفانهای به من دست داده بود که خودم لذت بردم. احساس میکردم خدا کنارم حضور دارد و دارد درد دلهایم را میشنود. بعد از آن هوس کردم به افسانه زنگ بزنم و در مورد ازدواج عادل بپرسم. اما هر چه دنبال تلفن گشتم، نیست و نابود شده بود. بیشرف تلفن را جمع کرده و رفته بود. آخرین دلخوشی من هم از بین رفت. تنها باید با خودم و دیوار حرف میزدم. دیگر غرورم مرا وادار به مبارزه کرد و تصمیم گرفتم یک کلمه هم با اردشیر حرف نزنم و روزه سکوت بگیرم.
شب زودتر به خانه بازگشت. فقط سلام کردم، آن هم طوری که به زور میشنید. با پررویی گفت: سلام حالت چطوره؟ پیشونیت بهتره؟
محلش نذاشتم و به آشپزخانه رفتم. جلوی در آشپزخانه آمد و گفت: چته؟ تحویلت نگیرم انگار بهتره. از الاغ هم احوال بپرسی، یه عرعری میکنه.
جوابش را ندادم. غری زد و رفت. به سالن که برگشتم دیدم لباس منزل پوشیده و مقابل تلویزیون نشسته. غرق فکر بودم. به اتاق سپیده رفتم و یک ربع بیرون نیامدم. فریاد کشید: مینا شام بیار. گرسنمه.
کمی طول دادم. سپس برایش شام را روی میز گذاشتم. پرسید: مگه تو نمیخوری؟
سکوتم را نشکستم و راه دستشویی رادر پیش گرفتم. مسواک زدم و به سالن برگشتم. دیدم دست به غذا نزده. پرسید: مگه با تو نبودم؟
باز سکوتم را نشکستم و به اتاق سپیده رفتم. رختخوابی روی زمین پهن کردم. میان در ایستاد و گفت: این مسخره بازیها چیه درآوردی؟ بیا شامتو بخور.
در رختخواب فرو رفتم. کنارم نشست و با دست چانهام را فشرد و گفت: پاشو بیا مثل آدم غذا بخور. نذار دوباره بیفتم به جونت ها. هی دارم جلوی خودمو میگیرم.
فقط در چشمهایش زل زدم. با شجاعت نگاهش کردم. صدای عادل مدام در گوشم میپیچید. مینا، از حقوقت دفاع کن. تو که اینطوری نبودی.
- در به در، فکر نکن با این کارهات سپیده رو برمیگردونم ها. اتفاقاً لج میکنم.
به پهلو خوابیدم و پاتو را رویم کشیدم. فحش زشتی داد و محکم در را به هم کوبید و رفت. کلی خدا را شکر کردم که کتک نزده دست از سرم برداشت. پاشدم چراغ را خاموش کردم و خوابیدم. آنشب دیگر سراغم نیامد و خواب راحتی کردم. آنقدر به خاطر درد پیشانیم قرص مسکن خورده بودم که بیهوش و مست به خواب رفتم.
صبح که برخاستم، اردشیر رفته بود. خوشحال شدم، چون میتوانستم بیشتر و راحتر در رویاهایم فرو بروم. دلم برای سپیده پرمیکشید. اردشیر را لعنت کردم که حتی تلفن را هم جمع کرده بود. باشجاعت لباس پوشیدم و سر کوچه رفتم. از تلفن عمومی به افسانه زنگ زدم و کلی با او درددل کردم. از او خواستم تلفنی برایم بیاورد. بیچاره قبول کرد و گفت: در اولین فرصت این کار را میکند. به خانه برگشتم و غذایی آماده کردم.
ساعت یک و نیم اردشیر به خانه آمد. خودم را در آشپزخانه مشغول کردم. این بار او اول سلام کرد. جوابش را دادم. نزدیک آمد. در حالی که داشتم به قابلمهٔ سر گاز سر میزدم، گونهام را بوسید و گفت: معذرت میخوام. دیروز بیش از حد عصبانی شدم.
نگاهی به شعلهٔ گاز کردم. هنوز شکنجههایش در خاطرم بود و باعث شد تحویلش نگیرم. جعبهٔ کادو شدهای روی کابینت گذاشت و گفت: قابل تو رو نداره. دوباره مرا بوسید و رفت.
من زنی نبودم که برای طلا کتک بخورم، بنابرین بسته را باز نکردم. میز ناهار را چیدم و وقتی پشت میز نشست، غذا را کشیدم. گفت: به به لوبیا پلو. دست شما درد نکنه. دیشب هم غذا نخوردم. صبح هم دو لقمه بیشتر نخوردم. دارم از گرسنگی میمیرم.
فقط به خاطر اینکه مردانگی به خرج داده و به اشتباهش پی برده و غرورش را زمین گذاشته بود، پشت میز غذا نشستم. برایم غذا کشید و پرسید: پیشونیت دیگه درد نمیکنه، مینا جون؟
ادب حکم میکرد که جوابش را بدهم، اما کتکهایش و درد پیشانیم و سپیده و جمع کردن تلفن در نظرم آمد و باز سکوت کردم. فهمید که هنوز با او قهرم. گفت: پس چرا حرف نمیزنی؟ نکنه سپیده زبونتو هم با خودش برده که شبها بدون آهنگ نخوابه؟ بسه دیگه، مینا.
غذا را در سکوت صرف کردیم. دو بشقاب به آشپزخانه آورد و متوجه شد کادویش دست نخورده. پرسید: پس چرا بازش نمیکنی؟
از رفتار سرد من خسته شد و رفت. ظرفها را شستم.بعد از ناهار اردشیر خوابید. هیچ حال و حوصله نداشت. فهمید این بار با دفعه های پیش کلی فرق دارد و هیچ به او اعتنا نمیکنم و هیچ وحشتی هم ندارم. باز اتاق سپیده را برای استراحت انتخاب کردم.
وقتی بیدار شدم، دیدم در سالن مشغول چای خوردن است. خودم را در آشپزخانه مشغول کردم تا آماده شد. آمد پرسید: کاری نداری؟ من رفتم.
جوابی نشنید. پرسید: چیزی لازم نداری شب بخرم بیارم؟ اقلأ حرف نمیزنی بنویس.
بالاخره رفت. یک ساعت بعد افسانه آمد. به قدری خوشحال شدم که اندازه نداشت. از اینکه میتوانستم با کسی حرف بزنم احساس خوبی داشتم. یک دستگاه تلفن هم برایم آورده بود. سفارش کرد که اردشیر نفهمد او آورده. به او اطمینان دادم. دو ساعتی پیشم بود و رفت. سیم تلفن را به پریز زدم و شمارهٔ منزل عادل را گرفتم. کسی منزل نبود. فهمیدم سپیده پیش مادربزرگش است. دیگر روی زنگ زدن به خانهٔ آنها را نداشتم. با مادربزرگم حال و احوالی کردم و تلفن را جمع کردم و در جایی پنهان کردم.
شب اردشیر به خانه آمد. باز همان برنامه را پیاده کردم. آخر شب که به اتاق سپیده رفتم تا بخوابم پرسید: تا کی این مسخره بازیهات ادامه داره؟ دوباره منو عصبانی نکن ها. بزنمت به حرف میای. نمیخوام بزنمت. بلند شو بیا سر جات بخواب. بلند شو.
اهمیت ندادم. نیمههای شب بود که به سراغم آمد. با بوسه و نوازش کنار گوشم گفت: آخه من دوستت دارم، لعنتی. جز تو کسی رو ندارم.
چندشم شد. راست میگفت، اما برای من اهمیتی نداشت. اصلا آرزو میکردم از من متنفر باشد. با شجاعت گفتم: برو کنار. حوصله تو ندارم. خوابم میاد. آدم وقتی از معشوقش لذت میبره که واقعا دوستش داشته باشه.
- تو حرف بزن حتی اگه فحش باشه عیب نداره.
- اردشیر، برو کنار. گفتم نمیشه که کتک بخورم، بعد با دو تا ماچ، اون هم واسهٔ رضای دل خودت، همه رو فراموش کنم.
- حرف حسابت چیه؟
- تو رو نمیخوام. از اینکه مورد لطف جنابعالی قرار بگیرم لذت نمیبرم هیچ، حالت تهوع هم بهم دست میده.
- چرا؟
- از خودت بپرس.
- همه آرزو دارن یه بار بیان تو بستر من.
- خوب برو سراغ همونها که آرزوتو دارن.
- من عذرخواهی کردم. واسهٔ تو فرقی نمیکنه؟
- اما باز تکرار میکنی. تو همهٔ حقوق منو گرفتی. بچه، تفریح، کار، تحصیل، ارتباط، اجتماع. حتی تلفن.
- خوب میترسم. چرا نمیفهمی؟
- به من شک داری؟
- به تو شک ندارم از مردم میترسم.
- من دیگه عادت کردم. تو همینی دیگه. فقط باید خودمو نجات بدم تا حقوقم سر جاش برگرده.
- من تورو طلاق نمیدم. پس فکر زیادی نکن.
- برو اون ور. مگه زوره؟ ازت بدم میاد. چرا نمیفهمی؟
- چطور عادل بالاخره شوهرت بود، اون وقت ما توپ والیبالتیم؟
- عادل ذره ای بی احترامی به من نکرد. معلومه که به خواسته هاش احترام میذاشتم. تو خودت داری منو از خودت دور میکنی.
- حالا چی کار کنم؟
- بذار برم سوی خودم. به خدا هیچی هم ازت نمیخوام.
- اگه نمیخواستن واسهٔ عادل زن بگیرن، شکم میرفت که یه چیزی بهت گفته.
- من دارم آه اونو پس میدم. از نگاهش خجالت کشیدم. تو منو جلوی اون خرد کردی.
- خوب عصبانی شدم. وگرنه من کی دوست دارم اون تو رو ببینه؟ من سعی میکنم به خودم مسلط باشم. قول میدم. دیگه اگه دیدی دست روت بلند کنم! گریه نکن.
- دیگه دیر شده اردشیر. من از تو کینه به دل گرفتم. دوستت دارم، اما نمیخوامت.
- یعنی چی دوستت دارم، اما نمیخوامت؟
- یعنی اینکه تو برای من بیشتر مضری. مثل اینکه آدم غذایی رو دوست داشته باشه، اما چون براش بده، مجبور باشه ازش دوری کنه. تو برای روح و جسم من مضری. دارم از دستت مریض میشم. میخوام ازت جدا شم برم تنها زندگی کنم. غلط بکنم دوباره شوهر بکنم. کم کم از دل پدرم درمیارم و میرم با اونها زندگی میکنم. سپیده رو هم یه کاریش میکنم. میخوام برم درس بخونم. میخوام از این زندون خلاص شم. تو هم برگرد پیش خونواده ات اردشیر.
- این حرفها رو نزن مینا. این حرفا رو نزن. تو چت شده؟
گریه کرد. برای اولین بار بود که میدیدم برای من گریه میکند. سرش را روی قلب من گذاشته بود و قربان صدقهام میرفت. گفت: من خودمو درست میکنم. تو به من فرصت بده. من با کسی جز تو دوست ندارم زندگی کنم مینا. به خدا وقتی عصبانی میشم از خودم هم بدم میاد. رفتارم دست خودم نیست. مخصوصاً وقتی حسودیم میشه. وگرنه کی دوست داره عزیزشو بزنه؟
دلم سوخت. او حقیقت را میگفت و من باورش داشتم. گفتم: به هر حال دیگه تکرار نشه که من دیگه مینای سابق نیستم. بودن یا نبودن سپیده هم دیگه برام مهم نیست. بیشتر از هر چیز دیگه میخوام به خودم برسم.
- پس به من هم برس که دارم از دست میرم. قربونت برم، آخه مگه من میذارم که تو ترکم کنی؟
صبح سر صبحانه جعبه کادویی را از آشپزخانه آورد و مقابلم گذاشت و گفت حالا بازش کن دیگه ببینم اندازه ته یا نه.
- فکر نکن حاضرم کتک بخورم که طلا بگیرم، اردشیر. خودت میدونی که به مادیات فکر نمیکنم.
- نه، دیگه دستم اومده عزیزم. شما خانمی بازش کن.
کادو را باز کردم. سه النگوی قشنگ بود. دستم کردم. اندازه بود. از او تشکر کردم و میز را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. حاضر شد و آمد مرا بوسید و گفت: من رفتم. چیزی لازم نداری؟
- شیر و ماست و کمی میوه بخر بیار. همین.
دوباره مرا بوسید و خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتنش دستگاه تلفن را دراوردم و به سالن آوردم تا به پریز بزنم که تلفن خودمان را سر جایش دیدم. خوشحال شدم. انگار واقعا سعی میکرد خودش را اصلاح کند. تلفن جدید را جایی پنهان کردم و با تلفن خودمان اول به اردشیر زنگ زدم که هم خوشحالش کرده باشم، هم مطمئن شوم مغازه است تا بتوانم راحت با سپیده صحبت کنم. گوشی را ارسلان برداشت. سلام و احوالپرسی کردیم و گوشی را به اردشیر داد. سلام کردم.
- سلام مینا جون. چطوری؟
- خوبم. تو خوبی؟
- خیلی خوبم. اتفاقی افتاده؟
- نه دیدم تلفن سر جاشه، طبق معمول خواستم صداتو بشنوم.
- به به من هم صداتو شنیدم، جون گرفتم، عزیز دلم. نیست هرروز بهم زنگ میزدی، این دو روز که تلفن نزدی حوصله نداشتم. گفتم تلفن اگه ضرر داره مفید هم هست. استفادشو به ضررش ترجیح دادم.
- نهار زود بیا.
- حتما. چی میخوای بهم بدی؟
- نیمرو نه، قرمه سبزی نه، شوید بغلی نه، کتلت نه، جوجه کباب.
- به به دست شما درد نکنه، نهار بخوریم یا خجالت؟
- ارسلانو هم بیار.
-ای به چشم.
- کاری نداری؟
- نه عزیزم. مواظب خودت باش.
- خدانگهدار.
گوشی را گذاشتم و سریع منزل عادل را گرفتم.
- بله؟
- سلام.
- سلام مینا. حالت چطوره؟
- الحمدلله خوبم. شما چطورین؟
- ما هم خوبیم. سپیده صبحونه شو خورده و لباس تمیز پوشیده که مامان بزرگش میاد پیشش، ترو تمیز باشه.
- من همه رو به زحمت انداختم.
- اردشیر چی کار میکنه؟
- مغازه اس. دوروز تلفنو جمع کرده بود. محلش نذاشتم، به التماس افتاد. قول داده خودشو درست کنه. تلفنو هم سر جاش گذاشته.
- پیشونیت بهتره؟
- اره بهتره. چهار تا بخیه خورد.
- خیلی خودمو سرزنش کردم که چرا باهات صحبت کردم. دوشبه نخوابیدم به روح بابام.
- بیخود. تو پدر بچهٔ منی، باید هم با من در ارتباط باشی. مگه تو زن بگیری و اون اجازه نده، تو به حرفش گوش میکنی؟
- تو که منو شناختی. من حرف تو رو زمین نمینداختم. بالاخره وقتی آدم ببینه یه چیزهایی مایهٔ عذابش میشه و زندگیشو تلخ میکنه، انجامشون نمیده.
- اما من مصاحبت با تو رو دوست دارم. همیشه کمکم کردی و از راهنماییهات استفاده کردم. دوست خوبی برام هستی. حاضرم کتک بخورم، اما از فکرت استفاده کنم.
- تو محبت داری، مینا. اما من راضی نیستم کتک بخوری. راضی هم نیستم اردشیرو ناراحت کنم. به هر حال تو الان همسر اردشیری و اجازه تو دست اونه. تو اگه راهنمایی منو قبول داشتی، نباید گول اردشیرو میخوردی و باید کنار من و بچه ات میموندی.
- خیلی پشیمونم عادل. نمیدونم باید چی کار کنم. تو هم که شنیدم میخوای ازدواج کنی. واسهٔ سپیده خیلی نگرانم.
- از کی شنیدی؟
- افسانه و اردشیر. حقیقت داره که میخوای با مونا ازدواج کنی؟
- خونواده اصرار داران، اما من هنوز زیر بار نرفتم. آدم با فکر خراب که نمیتونه زندگی اداره کنه.
- من بهت گفتم پیگیر من نشو، بدبختت میکنم. نگفتم؟
- حالا گذشته.
- ممکنه مونا رو بگیری؟
- از نظر من نه. اما مگه فکر میکردم روزی تو رو از دست بدم؟ تا قسمت چی باشه. یه چیزهایی دست آدم نیست.
- آره. میخوام با سپیده صحبت کنم. ممکنه؟
- حتما. سپیده جون بابا بیا با مامان صحبت کن.
سپیده تا صدای مرا شنید به گریه افتاد. گفت: بیا اینجا.
من هم گریهام گرفت. عادل گوشی را از او گرفت و گفت: هر موقع بخوای میتونی بیائ سپیده رو ببینی. میخوای ببرمش خونهٔ افسانه؟
- امروز کجا میبریش؟
- قراره علی مامانو بیاره اینجا.
- پس من میام اونجا.
- نه مینا. اردشیر روزگارتو سیاه میکنه. باز خونهٔ افسانه بهتره.
- یواشکی میام. افسانه امروز قراره بره خونهٔ پدرش.
- خونهٔ من خونهٔ خودته. اما من نگرانم.
- تو از خونه برو بیرون، اصلا انگار نه انگار میدونی. فقط به مامانت بگو که مطلع باشن. دوست دارم ایشونو ببینم. نمیدونم تحویلم میگیرن یا نه. البته تو مراسم پدرت که بدک نبودن.
- تو که منو خونوادمو خوب میشناسی.
- پس میام. طرفهای ساعت شیش.
- نه میگم بیا، نه میگم نیا. به هر حال کارت درست نیست. اما کار اردشیر هم درست نیست. نمیدونم.
- نگران نباش. فوقش کتکه. دیدن سپیده برام مهمتره.
- باشه. هر تور میلته.
- کاری نداری؟
- نه.
- خداحافظ.
- خدانگهدار.
آن روز ناهار اردشیر و ارسلان آمدند و دو تایی ساعت چهار و نیم رفتند. با دلهرهای غیر قابل وصف آماده شدم. ماشین دربستی گرفتم، سر راه دسته گلی خریدم، و به دیدن سپیده رفتم. نصرت خانم استقبال خوبی از من کرد. مثل سابق خیلی گرم نبود، اما خیلی بهتر از انتظاری بود که داشتم. خانهٔ عادل خیلی زیبا و دلباز بود. کلی حسرت خوردم.
یک ساعتی با سپیده بازی کردم و کلی هم با نصرت خانم درددل کردم. از همه بیشتر این جمله اش رویم اثر گذاشت: من حوالهٔ اردشیرو به حضرت ابوالفضل کردم. امیدوارم هر چه قدر پسر منو داغ کرد و مارو، خدا داغش کنه. امیدوارم از زندگیش لذت نبره.
آن لحظه بی رودربایستی پرسیدم: منو هم نفرین کردین؟
سکوت کرد.
گفتم: من به شما حق میدم. همین الان هم دارم تقاص پس میدم. اما میخوام بدونم چه نفرینی کردین.
- من به اندازهٔ اردشیر از تو گله مند نیستم، مینا جون. اردشیر همخون عادل بود، از توی غریبه چه توقعی میره؟ الان هم به جون عادل خیلی برات ناراحتم. همیشه هم دعا میکنم زندگی خوبی داشته باشی و اردشیر اذیتت نکنه. به هر حال هم خودت مادر نوه ام هستی، هم مادر و پدرتو خیلی دوست دارم. ما تازه میخوایم مهناز جونو واسهٔ علی بگیریم. اولش همه به ما خندیدن، اما برامون مهم نبود، چون همه رو که نباید با یه چوب زد. از این گذشته، تو عروس خوبی واسهٔ ما بودی. همیشه احترام گذاشتی. همیشه با روی باز ما رو تو خونت پذیرفتئ. حالا اردشیر این وسط موش دووند، حرفی جداس. خوب تو از اول هم گفتی عادلو نمیخوای، ما زیادی اصرار کردیم.
- من از شما ممنونم. خیلی هم پشیمونم. اما خواهش میکنم بهم بگین چه نفرینی شدم، بلکه بتونم با خواهش و تمنا دلتونو به دست بیارم. من تحمل بدبختیهای بیشترو ندارم.
- خوب اصرار میکنی میگم. اینکه آرزوی عادلو بکنی. و هر چقدر اون عشق به پای تو ریخت و بی ثمر بود، تو به پای اون بریزی و ثمر نبینی. من سر موضوع شما سعیدو از دست دادم. خودت میدونی چقدر دوستش داشتم. میبینی که نصف شدم، تنها شدم، افسرده شدم. میبینی روزگارمو.
- حق با شماس. اما من مدتهاس آرزوی عادلو میکنم و از اردشیر زده شدم. راه به جایی ندارم. خوشحال باشین، نفرینتون در مورد من اجرا شده. روز به روز بیشتر از دیروز میفهمم که چه گوهری داشتم و گیر چه نکبتی افتادم. منو حلال کنین.
- خدا خودش همه تونو خوشبخت کنه. من به اشک ریختن تو راضی نیستم عزیزم.
وقتی به خانه برگشتم ساعت هشت شب بود و هنوز دو ساعتی تا آمدن اردشیر فرصت داشتم. دیگر از آن به بعد کارم همین بود. هفتهای یکبار میرفتم به سپیده سر میزدم و هفتهای یکبار هم او از صبح تا شب با افسانه میآمد.اردشیر هم اخلاقش خیلی بهتر شده بود.
تازه کمی داشتم آرامش میگرفتم که خبر شوم فوت مادربزرگم را شنیدم. تنها دلخوشیم را هم از دست دادم. در همهٔ مراسمش فقط چهار ساعت شرکت کردم. نامرد اجازه نمیداد. آدم مادربزرگش فوت کند و مثل غریبهها در مراسمش شرکت کند. معنی که باید هفت روز در منزلش میماندم، مجموعا چهار ساعت هم نماندم. خیلی برایم گران تمام شد. کسی را برای دلداری و دلجویی دور و برم نمیدیدم و در تنهایی به خودم خیلی فشار آوردم. غصهها را درونم ریختم و درونم ریختم تا ضربهٔ شدیدی به قلبم وارد شد و راهی بیمارستان شدم. اردشیر خیلی ترسیده بود. تازه دریافتم که چقدر مرا دوست دارد. برایم گریه میکرد و دست به دامن دکترها شده بود. خوب اصل مراسم عزاداری به خاطر این است که اقوام هفت روز دور و بر آدم هستند و به او فرصت غصه خوردن نمیدهند تا کم کم به دوری عزیزش عادت کند. اما من با عشقی که به مادربزرگم داشتم، آنطور تنها رها شدم. عوضش سپیده را در مراسم زیاد دیدم. یعنی آن هفته سه بار او را ملاقات کردم. همینطور پدر و مادرم را.
دو هفته از چهلم مادربزرگم گذشته بود که فهمیدم باردارم. دوباره عزادار شدم. خودم را به در و دیوار میزدم، بلکه بچه بیفتد. تا مدتها هم نگذاشتم اردشیر بفهمد، بلکه بتوانم سقطش کنم. اما یکی دو جایی که رفتم رضایت همسر را میخواستند. بالاخره با حالت تهوع بیش از حد من اردشیر متوجه شد. خیلی خوشحال شد. هیچ وقت آنقدر ذوق زده ندیده بودمش. زود به افسانه زنگ زد و خبر بارداریم را به او داد. یک ماهی به دیدن سپیده نرفتم، اما افسانه او را طبق برنامه همیشگی ماهی سه چهار بار به خانهٔ ما میاورد. از ماه دوم بارداریم دوباره ملاقاتهای پنهانی با او را ادامه دادم.
مطالب مشابه :
قصه عشق-قسمت6
سلام دوست جونم خوش اومدی می خوام اینجا تموم رمان های قشنگی که خوندم رو بگذارم. اگه رمان
برزخ اما بهشت-قسمت1
سلام دوست جونم خوش اومدی می خوام اینجا تموم رمان های قشنگی که خوندم رو بگذارم. اگه رمان
رمان قرار نبود
رمان عاشقانه ♀رمـــــان هـایـــ که خودم مدرک دکترامو از بهترین دانشگاه کانادا
داستان زیبای بهترین راه ابراز عشق
رمان|رمان های عاشقانه و داستان های کوتاه داستان زیبای بهترین راه ابراز
کویر تشنه-قسمت22
سلام دوست جونم خوش اومدی می خوام اینجا تموم رمان های قشنگی که خوندم رو بگذارم. اگه رمان
رمان بادیگارد
رمان|رمان های عاشقانه و داستان رمان عاشقانه , رمان آره آفرین، حالا بهترین داداش
رمان غزال
رمان ایرانی و عاشقانه راه یاری کنیدو رمان های مورد علاقه ی بهترین نوشته
برچسب :
بهترین رمان های عاشقانه