رمان پشت یک دیوار ســنگی(10)

**** با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم. تموم تنم درد گرفته بود. چشمم و باز کرده نکرده یه مشت زدم به پای آرام که داشت از کنارم رد میشد. همون ضربه باعث شد شوت شه رو تخت. با تعجب برگشت و نگام کرد و گفت: وحشی... مگه دیوونه ای؟؟ بلند شدم تو جام نشستم و دستم و گرفتم به کمرم و با ناله گفتم: ساکت شو از دستت شکارم. همه هیکلم درد می کنه. همه اشم تقصیر توئه اگه یکم مهمون نواز بودی و انقده گدا بازی در نمیاوردی و می زاشتی رو تخت بخوابم این جوری نمیشد. همچین چسبیدی به این تختت که انگار تحفه است. یه پشت چشمی برام نازک کرد و دستهاش و از هم باز کرد و تختش و بغل کرد و گفت: احترام بزار بی تربیت. این جیگر منه... ابروهام پرید بالا. از جام بلند شدم و گفتم: همون دیگه منگلی همچین میگه جیگره منه انگار شوهرش و بغل کرده. برگشتم از اتاق برم بیرون که در باز شد و آرشا لقمه به دست در حال لمبوندن وارد شد. تو مسیر یه ضربه به سرش زدم که به سرفه افتاد. با بهت با دهن پر نگام کرد. از در رفتم بیرون و قبل اینکه در و ببندم گفتم: تا شما دوتا باشید که انقده من و لگد نکنید. چشم ندارید من به این گندگی و ببینید هی پا رو نزارین رو دست و پا و شکم و موهای من؟ دست و صورتم و شستم. و برگشتم و یه چیزی خوردم. ساعت نزدیک 10 بود. آرام رختخوابها رو جمع کرده بود. کلی کاسه ماسه ی قدیمی رو زمین ریخته بود و خودشم وسط این بساط نشسته بود. هی می چرخید و یه چیزایی زیر لبش می گفت. رفتم رو تخت لم دادم و پرسیدم: آرام چی میگی با خودت؟ چرا کاسه بشقاب جمع کردی؟ نگاهش و از بشقابها برنداشت همون جور که سرش و می چرخوند گفت: این پیش دستی آبی بلوری ها رو میبینی؟ اینا رو خیلی دوست دارم. قدیمی هم هستن. به زور مامان و راضی کردم برشون دارم. می خوام هفت سینم و تو اینا بزارم. که با سفره ی آبی فیروزه ایم جور دربیاد. یه آهانی گفتم و عینکم و از چشمم برداشتم و گذاشتم رو میز بغل تخت و دراز شدم رو تخت. آرام: سیب و سرکه و سنجد و سمنو و سبزه و ..... دیگه چی بزارم؟ سماورم میشه گذاشت؟ سرم و بلند کردم و یه چپ چپ نگاش کردم. درسته که من اونو نمیدیدم اما اون که من و میدید. مطمئنم که نیشش و برام باز کرده بود چون بلافاصله گفت: خوب چیه؟ یادم نمیاد سین های دیگه چی بودن. دوباره سرم و گذاشتم رو تخت و چشمهام و بستم و گفتم: سنبل، سیر، ساعت و سفره و سکه و ... خوشحال گفت: ایول ... سفره و سیرو بیخیال. ساعت و که همیشه می زارم. سنبلم که الان از کجا گیر بیارم؟ دختره خله ها پس ایول و برای چی گفت؟ آرام: میمونه سکه من که ندارم آرشین تو سکه داری؟؟؟ 500 باشه؟ من: بچه پررو خوبه سکه نداری اصلاً، حالا نرخشم تعیین می کنی؟ نه ندارم. آرام: تو که نداری سرزنش کردنت چیه؟ از جاش بلند شد. آرام: من میرم ببینم کی سکه 500 داره. از جام بلند شدم و نشستم رو تخت و گفتم: حالا لازمه 500 باشه؟ مگه 25 تومنی چشه؟؟ برگشت اما صورتش و نمیدیدم. آرام: باید 500 باشه که تو کل سال برامون پول بیاره. یه وقتی خئدا خواست بهمون لطفی بکنه یه پول قلنبه بیاد دستمون. 25 تومنی بزارم تا آخر سال 25 تومن و دوزار پول جمع می کنیم. این و گفت و رفت و آرشا و آرمین اومد تو اتاق. این آرمین انقده قد کشیده بود و بزرگ شده بود که اصلا نمی تونستم باور کنم این پسر 17 سالشه بهش می خورد 22 یا 23 سالش باشه. هنوز روزی که بدنیا اومده بود و یادمه. چقده ناز بود. سفید بود با موهای روشن اما به مرور موهاش تیره شده بود و الان قهوه ای تیره و صاف بود. نمی دونم با آرشا سر چی بحث می کردن. دوتایی اومدن نشستن کنار تخت. حوصله ام سر رفت. دلم یه چیزی می خواست بخورم دهنم بجنبه. بوی سیبم میومد. از جام بلند شدم برم یه سیب از تو آشپزخونه بردارم. البته تو اتاق بودا ولی هنوز از جونم سیر نشده بودم. این آرام 2 ساعت با وسواس 3 تا سیب سرخ جدا کرده بود. اگه می خوردمش منو درسته قورت می داد. از جام بلند شدم. حسش نبود اما مطمئن بودم به این آرشا بگم خودش و تکون نمیده برام سیب بیاره. دو قدم ورداشتم که حس کردم پام محکم خورد به یه چیزی و بعدم یه صدای گوش خراش و شکستن. تو جام خشک شدم. برگشتم سمت آرشا اینا. نامطمئن گفتم: چی شد؟؟؟ آرمین آروم گفت: شکوند... چشمهام گرد شد. برگشتم رو به جلو. عینک که چشمم نبود همچین یهو خم شدم و دماغم و تقریباً چسبوندم به فرش که حس کردم الانه که دماغم کوبیده بشه رو زمین. اما خوب برای دیدن تنها راه بود چون یادم رفته بود عینکم و بردارم از رو میز. چشمهام و 3 سانتی فرش می چیخوندم تا ببینم واقعاً چیزی و شکوندم؟؟ من: شکست؟ واقعاً؟ چی شکست؟ من دماغ چسبیده به فرش دنبال بقایای خرابکاریم بودم آرشا و آرمین ولو شده بودن رو زمین و می خندیدن و می کوبیدن رو زمین. برگشتم با اخم گفتم: اِ کوفت ساکت شید. آرمین میون خنده گفت: اوه اوه مامان میکشتت. اینا رو خیلی دوست داشت. آرشا: خاله رو بیخیال آرام و بچسب که از صبح مثل مرغ کورچ نشسته کنار این کاسه ها و 4 چشمی مراقبشون بوده. آرشین بدبخت شدی رفت. از حرفهای این دوتا جونور واقعاً ترسیدم. خاله نه ولی آرام و که دیده بودم چسبیده به بشقاباش. با صدای ناله مانندی گفتم: اون عینک من و بدیدن برم اعلام خسارت کنم. آرمین عینک و بهم داد. وقتی زدم چشمم تازه همه جا واضح شد. ای که پام بشکنه. این پای وامونده سر خود کوبیده بود به یکی از این بشقابها و اینم خورده بود به ظرف بزرگ میوه خوری و شکسته بود. خدایی بود که میوه خوری سالم مونده بود. تند تند با دست هر چند تا شیشه ی بزرگی که می تونستم و جمع کردم و بردم بیرون. شیشه ها رو رو دوتا دستهام مثل یه شیع عزیز نگه داشتم و سرمو انداختم پایین و رفتم تو آشپزخونه. مامان و خاله تو آشپزخونه بودن. شرمنده گفتم: خاله ... برگشت سمتم. دستم و بردم بالا تر و گفتم: ببخشید به خدا ندیدمش. خدا سوی چشمهاتونو حفظ کنه که مثل من زلیل نشید. پام خورد بهش و شکست. از عمد نبود. مامان: وای خاک به سرم این و چرا شکوندی؟؟ خاله یه نگاهی به کاسه انداخت و گفت: تو شکوندی یا آرام؟؟ سرم و بلند کردم و گفتم: من شکوندم. آرام هنوز نمیدونه. یه لبخندی زد و گفت: فدای سرت شکستنی میشکنه دیگه. شوکه و ناباور و ذوق زده نیشم گوش تا گوش باز شد. پریدم و گونه اش و یه ماچ کردم و گفتم: قربونت برم خاله جون خیلی ماهی. خاله: فدای تو. فقط قشنگ اونجا رو جارو کنید که روز عیدی شیشه میشه تو پاتون نره. تندی گفتم باشه. شیشه ها رو ریختم تو سطل آشغال و جارو برقی و بردم و تمیز جارو کشیدم. آرمین میگفت: شانس آوردی که مامان خیلی دوستت داره اگه آرام بود کله اشو می کند. کارم که تموم شد یه کتاب برداشتم و نشستم رو تخت و مشغول خوندنش شدم. تو اتاق این دختر میشد کلی کتاب پیدا کرد. بدتر از من بود. البته همه ی کتابهاش داستان بودن. یه دقیقه ی بعد آرام خوشحال و بشکن زنون اومد تو اتاق و خوشحال گفت: ایول ایول پیدا کردم. هیچکی نداشت مجبور شدم برم کلی التماس این امین گدا رو بکنم 3 تا 500 بهم داد. با هیجان نشست رو زمین. یه چشمم به کتاب بود یه چشمم به کارهای آرام. از ترس خرابکاری دیگه عینکم و از چشمم برنداشتم. سیب و سنجد و سمنو و بقیه ی چیزا رو گذاشت تو بشقاب ها. سکه ها هنوز تو دستش مونده بود. هی دور خودش می گشت و هی میشمرد. هی میگشت و میشمرد. زیر لبم یه چیزی می گفتم. آرام: پس کجاست؟ همین جا گذاشتمش. آرشا و آرمین ریز ریز می خندیدن ولی هیچ کدومشون حرفی نمی زدن. آرام یکم گشت وقتی بشقاب ِ رو پیدا نکرد عصبی اخم کرد و بلند گفت: اَه این بشقابه کو؟ بچه ها ندیدینش؟؟؟ آرشای بیشعور می خندید و با دهن ادای ترکیدن در میاورد و آرمینم هی ادای کور بازی من و. خاله اومد تو اتاق و گفت: آرام نمی خوای سفره رو بچینی؟ آرام همون جور که دور خودش می چرخید گفت: میچینم الان. به محض اینکه بشقابم و پیدا کنم. من دقیق آوردم اما الان یکیش نیست. نمی دونم کجاست. خاله: خوب حالا بی خیال اون یه دونه شو سفره رو بزار. آرام: نه همین جا بود الان پیداش می کنم. خاله با چشم و ابرو و لب گاز گرفتن اشاره می کرد که بیخیال اما این آرام ول نمی کرد. یهو آرشا و آرمین بلند زدن زیر خنده و گفتم: بابا نگرد این آرشین زد بشقابت و شکوند. آرام یه دقیقه هنگ کرد و بعد گفت: شکوند؟ چه جوری؟ آرمین: لگد زد شکوند. آرام: لگد زد یعنی چی؟ مگه میشه یه بشــــــــــــقاب و ندید؟؟؟ آرمین و آرشا دوباره خندیدن. منم مثل بچه مظلوما سرم و کرده بودم تو کتاب و اصلاً به روی خودم نمیآوردم. بچه ها با شکل های مختلف صحنه ی لگد زدن من و بعدم خم شدنم و چسبوندن دماغم و اجرا کردن و هر بارم ریسه رفتن از خنده. آرامم که صحنه ها رو دید خندید و بیخیال بشقابه شد و رفت یه کاسه از سر همون بشقاب ها آورد و توشو پر برنج کرد برای روزی و سکه ها رو چید توش.
نیم ساعته یه میز گرد خوشگل هفت سین چید.
  این لحظات آخر سال انگار خیلی سریع می گذشت خیلی تند. همه تر و تمیز و خوشگل مشکل کرده بودن و حتی این آرشای خنگول جلوی آینه خودش و خفه کرده بود بس که آرایش می کرد. نمیدونم دم عیدی این همه آرایش لازم بود؟؟؟ یه لباس ساده پوشیده بودم و رو تخت لم داده و کتاب می خوندم. آرام و خاله هم هی میدوییدن این ورو اون ور. راستش سال تحویلی برام فرقی با زمانهای دیگه ی سال نداشت فقط یادم می نداخت یه سال دیگه هم گذشته و سنم رفته بالا و کم کم باید به فکر چین و چروکای صورتم باشم. وقتی صدای عمو بلند شد که همه رو به اسم صدا می کرد کتاب و بستم و از جام بلند شدم. وقتش رسیده بود و باید می رفتیم دور سفره می نشستیم. ماشالله انقدر زیاد بودیم که همه جا نمیشدیم. میزو گذاشته بودن وسط و همه رو صندلیها دور تا دورش نشستن. خاله قرآن به دست رفت بیرون از خونه. همیشه همین کارو می کرد هر سال عید قرآن می گرفت و لحظه های اخر عید و میرفت بیرون سال که تحویل میشد زنگ می زد میومد تو و خوبیش این بود که از در تو اومده نیومده به همه عیدی می داد. به محض صدای شلیک توپ از تلویزیون همه خوشحال و سر خوش بلند شدن و بازار روبوسی به راه بود. من تمام تمرکزم و جمع کرده بودم که تو این گیرو دارها گذرم به مرتیکه نیافته چون محال بود که حتی دستش و می گرفتم چه برسه به روبوسی و خدا رو شکر انقده خر تو خر بود و همه علاقمند به تف مالی بودن که کسی حواسش به بغلیش نبود. با اینکه زیاد از عید خوشم نمیومد اما این عیده رو به شدت دوست داشتم چون به محض تحویل سال از عمو و مرتیکه و خاله و مامان عیدی گرفتم. خداجون دمت گرم. تازه داشت از این عید خوشم میومد و وقتی همراه خاله اینا رفتیم عید دیدینی خونه ی مادرش اینا و فامیلاشون و اونا هم عیدی دادن به شدت خشنود شدم. قربون فهم این خانواده برم که برای سن تبعیض قائل نمیشن بگن تو بزرگ شدی از کوفتم خبری نیست. پول سفرم جور شده بود حسابی. هر چند من و آرشا و آرام خونه ی هر کس 2 دقیقه ای می نشستیم و عیدی و که گرفتیم و آجیلا رو هم که خوردیم می زدیم بیرون. جای کوهیار خالی با این همه میوه و شیرینی و آجیل خودش و خفه کنه. این 3 روز به سرعت برق و باد گذشت و بار آخری که رفتم بیرون برای کوهیار مربای شقاقل و کلوچه خریدم. بچه ام خوراکی دوست داره اینا رو ببینه ذوق می کنه. مامان اینا می خواستن بازم بمونن اما من فردا صبح بر می گشتم تهران. این چند روز خیلی خوب بود و به خاطر فعالیت زیاد و پیاده روی و اینا شبها راحت خوابم می برد اما امشب نمی دونم چه مرگم بود خوابم نمی گرفت مجبوری متوسل شدم به قرص خواب. مخصوصاً که به قیافه ی آرام و آرشین نمی خورد خوابشون بیاد و مطمئنن تا صبح بیدار می موندن. داشتن با هم ورق بازی می کردن. از رو تخت بلند شدم و به آرام گفتم: آرام یه لیوان آب برام میاری؟؟ سری تکون داد و رفت. رفتم سمت کیفم و از تو جیب داخلش بسته ی قرص خوابم و در آوردم. آرام اومد تو اتاق و لیوان و داد دستم و نشست سر بازیش رفتم نشستم کنارشون و یه دونه قرص در آوردم و خوردم. آرام خیره خیره نگام کرد. آرام: الهی بمیرم قرصی شدی؟ چی می خوری؟ اکس می زنی؟؟؟ اینجا چرا خوردی؟ وسیله برا دوف دوفت نداریم بابا اینا بیدار بشن می کشنمون. بسته ی قرصم و بالا آوردم و گفتم: اینو میگی؟؟ اکس نیست پول خریدن اون و ندارم اینم به زور می خرم. آرام: حالا چی هست؟ من: قرص خوابه. آرام: پس چرا این جوریه؟ دونه دونه. من: اینا خارجیه گرونه برای همین دونه ای میدن همین 4 تا دونه اشو 10 تومن خریدم. سری تکون داد. یه لبخندی زدم و گفتم: می خوای؟؟؟ چشمهاش و گرد کرد و گفت: نه برای چی؟؟؟ من که نمی خوام بخوابم. من: همون چون نمی خوای بخوابی میگم. برگشتم و به آرشا لبخند زدم. فهمید منظورم و . رو کرد به آرام و گفت: آره بیا یکی از اینا بخور یکم بخندیدم. آرام مشکوک نگامون کرد و گفت: مگه قرص خواب نیست؟ پس به چی می خواین بخندین؟؟؟ من: ببین این قرصه برای خواب کردنه ملته ولی وقتی نمی خوای بخوابی و باهاش مقاومت می کنی یه حالتهای بامزه ای ایجاد می کنه. حالا تو بخور. یه قرصه دیگه فوقش بخوابی. قرص و لیوان آب و گرفتم سمتش. مشکوک با چشمهای ریز نگاهممون کرد و گفت: قیافه ی شما 2 تا به مواد فروشهای باکلاس خیلی می خوره. خندیدیم. لیوان و قرص و ازم گرفت و خورد. بعدم شیک نشست سر بازیش. هر دو دقیقه ازش می پرسیدم طوریت نشد؟؟؟ آرام: نه بابا تو هم همچین گفتی فکر کردم الان کله پا میشم. حتی خوابمم نگرفته. بعد یه ربع داشتم بی خیال قرصه و آرام میشدم که یهو حواسم جمعش شد. چهار زانو نشسته بود و برگه هاش تو دستش بود ولی حالتش عجیب بود. وقتی می خواست یه برگه رو بندازه پایین از شکم به حدی خم میشد که صورتش با زمین فاصله ی کمی پیدا می کرد. بعدم که خودش و می برد عقب حس می کردم الان از پشت می خوره زمین. یکم همین جوری تلو تلو خورد. بعد دستش و بلند کرد و مبهوت بهش نگاه کرد دستش و می برد بالا ول می کرد رو زمین و میخندید. دستش و مثل هواپیما تو هوا می چرخوند و بازم می خندید. من: آرام چرا این جوری می کنی؟؟ با نیش باز نگام کرد و گفت: تو زندگیم هیچ وقت نشده که فکر کنم وزنم کمه. اما الان حس می کنم انقده سبکم که پر وزنم. این دستم و می بینی؟؟؟ حس می کنم داره پرواز می کنه. وقتی ولش می کنم مثل پر تاب می خوره میاد پایین. ببین .. ببین... به زور دهنم و جمع کردم که خنده ام و قورت بدم که قهقه نشه عمو اینا بیدار بشن. بچه ام خل شد رفت. هی واسه خودش تکون می خورد حس می کرد سبکه ذوق می کرد می خندید. ماها هم از خنده ی اون خنده امون می گرفت. مثل بچه خنگ تپلا شده بود. یکم که گذشت بلند شد رفت رو تخت ایستاد. آرشا: آرام اون بالا چرا ایستادی؟ نیشش و باز کرد و با صدای خیلی لطیفی گفت: بعضی وقتها خواب میبینم بدون بال تو هوا پرواز می کنم. حس خوبی داره فقط نمی تونم چشمهام و باز کنم. الان همون حس و دارم. من و آرشا با تعجب به هم نگاه کردیم. آرام درست پشت سر ما رو تخت ایستاده بود. تازه به مفهوم حرفش پی بردیم یهو دوتایی مثل فنر از جامون پریدیم و خیز برداشتیم سمتش. چشمهاش و بسته بود و آماده ی پرش بود. یه دقیقه دیرتر می رسیدیم بهش به خیال اینکه پرنده است خودش و پرت کرده بود پایین. پرت شدنش مهم نبود آسیبی نمی دید اما صدایی که از پرشش به وجود میومد کل خونه رو بیدار می کرد. دست آرام و گرفتم و نشوندمش. مثل بچه ها بد قلقی می کرد می خواست پاشه بره پرواز. به زور بازوش و گرفتم و به آرشا تشر زدم. من: پاشو جاها رو بنداز امشب باید کنار خودمون بخوابونیمش. می ترسم کار دستمون بده. آرشا سریع بلند شد و جاها رو پهن کرد با یه مکافاتی بردیمش درازش کردیم. حالا مگه می خوابید؟ من یه طرفش بودم و اون طرفم آرشا. هر سه تا طاق باز رو به سقف بودیم. برقها رو خاموش کردیم. آخیش .. آرامش ... -: من گشنمه.... مثل برق گرفته ها از جا پریدیم. این آرام تا یه دقیقه ی پیش ساکت بودا یهو مثل فنر جهید نشست تو جاش درست مثل اینکه مرده دوباره زنده بشه. حالا نصفه شبی گشنه اشم شده بود. سعی کردیم به زور بخوابونیمش اما نشد. آرشا رفت براش غذا آورد یکم خورد و بی خیالش شد. گفت آب می خواد. براش آب آوردیم. دوباره برق و خاموش کردیم که بخوابیم. باز بلند شد گفت: من خوابم نمیاد. آرشا با حرص نگام کرد و گفت: بمیری آرشین مرض داشتی قرص دادی بهش؟ حداقل 2 تا می دادی می خوابید. من: خوب چه می دونستم روش اثر نداره. می خواد امشب بیچاره امون کنه؟ خوابوندیمش. برای اطمینان من دستهامو از این ورش انداختم اون طرف رو دستهاش که نپره. آرشا هم دستش و گذاشت دور شکمش. رسماً قول و زنجیرش کردیم. بماند که 2-3 بار دیگه هم خواست بلند شه اما به هر طریقی بود تونستیم بخوابونیمش و خودمونم این وسطا خوابمون برد. یعنی نگهداری یه بچه ساده تر از این دختر بود. جالبیش این بود که صبح هیچی از اینا یادش نبود که چه جوری ماها رو بی خواب کرد تنها چیزی که تو خاطرش مونده بود حس سبکی که داشت بود و اینکه من و آرشا تا صبح به خاطر دستهامون خفه اش کردیم. رو که نیست جای دستت درد نکنه اش بود. با اینکه دلم می خواست بیشتر بمونم اما خوب دیگه تحمل بابا رو نداشتم مخصوصاً که به صورت ضایعی سعی می کرد نادیده بگیرتم. درست مثل پرش از روی مانع سعی می کرد از منم به همون صورت رد بشه. خوبیش این بود که از قبل اعلام کرده بودم که همین چند روز و مرخصی دارم و باید برگردم تا فردا برم سر کار برای همین کسی چندان گیری نداد بهم. از همه خداحافظی کردم و خودم تنها رفتم ترمینال و مثل دفعه ی قبل با یه سواری برگشتم تهران و چون حس ماشین عوض کردن نداشتم با همون ماشین رفتم دم خونه. وای که من عاشق خونه ی خودمم. چمدونم و گذاشتم تو اتاق یه دوش اساسی گرفتم. حوله رو پیچوندم دور خودم و با یه سنجاق روی سینه ام سفتش کردم. همون جور با بدن و موهای خیس رفتم تو آشپزخونه و یه قهوه درست کردم. قهوه ریختم و رفتم رو مبل لم دادم و به آهنگی که از تلویزیون پخش میشد نگاه کردم. زندگی یعنی این آرامش یعنی سکوت همین خونه. فردا می تونم با بچه ها تماس بگیرم و برنامه ی سفرو ازشون بگیرم. ****** با صدای زنگ گوشی به زور چشمهام و باز کردم. دماغم و بالا کشیدم و دستم و کوبیدم رو موبایلم که خفه شه. من هنوز خوابم میومد. دیشب بعد از اینکه چمدونم و بستم تا دم دمای صبح داشتم فیلم ترسناک می دیدم و برای همین رو مبل خوابم برده بود. چشمهام دوباره داشت گرم میشد که گوشیم دوباره زنگ خورد. با حرص هی زدم روش اما قطع نشد تو خواب و بیداری یادم افتاد این زنگ آلارم نیست یکی داره زنگ میزنه به گوشیم. یه چشمم و باز کردم و گوشیم و جواب دادم. با صدای خواب آلودی گفتم: کیه؟؟؟ -: کوهیارم پاشو در و باز کن. تو عالم خواب داد زدم: آرشا در و باز کن... یهو چشمهام و کامل باز کردم. آرشا که نبود. کوهیار: آرشا خونته؟ من: ببخشید شما؟؟ کوهیار: هنوز خوابی؟ میگم کوهیارم بعدم کی موبایلش و میگیره میگه کیه؟ باید بگی بفرمایید. زود باش بیدار شو به پرواز دیر میرسیم. چند بار پلک زدم تا منظورش و فهمیدم. نگاهی به ساعت کردم. خاک بر سرم از اون ساعتی که زنگ گذاشتم 30 دقیقه گذشته. برای اینکه کم نیارم گفتم: نه بیدارم. دارم حاضر میشم. کوهیار: جداً؟؟ خوبه پس من 5 دقیقه ی دیگه دم خونه اتم. قبل از اینکه بتونم بگم نــــــــــــه گوشیو قطع کرد. 2-3 تا فحش به گوشی قطع شده دادم و از جام بلند شدم. این پسره خل بود سر 5 دقیقه میومد. دوییدم سمت دستشویی. با حداکثر سرعتی که می تونستم مسواک زدم و دست و صورتم و شستم. آب سرد لرز به تنم انداخت. یکی نیست بگه خوب شیر آب گرم و باز کن. تند رفتم تو اتاق و هر چی لباس می تونستم پوشیدم که لرزم تموم شه آخرشم یه پالتو تنم کردم. چمدونم و برداشتم و از خونه زدم بیرون. جلوی در منتظر ایستادم یه 5 دقیقه دیر کرده بودم. کوهیار نیومده بود ممکنه من و جا بزاره؟؟؟ اصلا این پسره کی اومد؟؟؟ دیروز که با ملیکا حرف می زدم گفته بود قراره دیشب برگرده تهران و گفت که تا فرودگاه با هم بیایم. انگار کوهیار خودش زبون نداشت بهم بگه یا زنگ بزنه. تو فکر بودم که صدای بوق اومد. سرم و بلند کردم. کوهیار بود. می خواست پیاده بشه که گفتم: نه بشین یه چمدونه می زارم رو صندلی عقب. در عقب و باز کردم و چمدون و انداختم توش و رفتم نشستم جلو. من: سلام چه طوری؟ رسیدن به خیر. دستم و دراز کردم که باهاش دست بدم. یه لبخندی زد و دستم و کشید سمت خودش که متمایل شدم به جلو. همون جور که روبوسی می کرد حرفم می زد. کوهیار: سلام بر شما خانم سال خوبی داشته باشید پُر شادی، پُر موفقیت، پُر روزهای خوب. خنده ام گرفته بود چقدر آرزوهاش پُر بود. ازش جدا شدم و یه همچنین گفتم. راه افتاد. من: کی رسیدی؟ کوهیار:ساعت 2 نیمه شب. خمیاره ای کشیدم و دستهام و تو بغلم فرو کردم و گفتم: چه دقیق. چقدر سرده امروز. مه همه جا رو گرفته. خدا بگم این محسن و چی کار کنه با این بلیط گرفتنش کی بهش گفت کله ی سحر بلیط بگیره. هنوز هوا روشنم نشده. همون جور که غر می زدم چشمهام و بستم. خوابم میومد سر جمع 2:30 بیشتر نخوابیده بودم. کوهیار: انگار یادت رفته که عیده و بلیط پیدا نمیشه اینا رو هم از قبل گرفته وگرنه گیرش نمیومد. یه اوهومی گفتم. می تونستم تا برسیم فرودگاه یه چرتی بزنم. با تکونای دست کوهیار چشمهامو باز کردم. من: چیه؟؟؟ کوهیار: پیاده شو رسیدیم. من: چه زود... کوهیار: زود نبود تو کل مسیر و خواب بودی.. خمار سری تکون دادم و پیاده شدم. چمدونم و دنبال خودم می کشیدم و گاماس گاماس راه می رفتم. حواسم اصلا جمع نبود فقط تو فکر این بودم یه جایی پیدا کنم بشینم تا بتونم چرت بزنم. همت کردم یه چشمم و دادم به کوهیار که فقط گمش نکنم. کوهیار وسط سالن کنار صندلیها ایستاد و گفت: هنوز زوده بچه ها هم نیومدن می تونی بشینی. از خدا خواسته نشستم و گونه ام و به دسته ی بلند چمدون تکیه دادم و چشمهامم بستم. انقدر سرو صدا بود که نمی تونستم بخوابم به همون آروم شدن بدنم قانع بودم. سرو و صداها که زیاد شد صدای بچه ها رو از لابه لاش تشخیص دادم. اما حس بلند شدن نداشتم. داشتن به کوهیار سلام علیک و شاد باش عید می گفتن. یه دستی محکم کوبیده شد به کمرم که نفسم و بند آورد. سرم و تند بلند کردم و سکته ای به ملت نگاه کردم. کار این شیده ی بیشعور بود یه ذره فهم نداره این دختر. هر چی هم که من بهش چشم غره می رفتم اون فقط نیشش و نشونم میداد. وقتی دیدم خیره تر از این حرفهاست بی خیالش شدم و ترجیه دادم تا اطلاع ثانوی جزو آدمیزاد حسابش نکنم. با بقیه سلام علیک کردم و بغ کرده منتظر موندم تا بریم تو هواپیما درست بخوابم. از اونجایی که من فوق العاده شانسم مزخرفه هواپیما یه ربع تأخیر داشت تا بیاد. چقدر تو دلم غر زدم. البته فقط تو دلم بود چون نمی خواستم همین اول کاری چهره ی غرغروی سفر بشم. شماره پروازمون و اعلام کردن. ذوق زده از جام بلند شدم. خوبیش این بود که از دست زر زرای شیده خلاص می شدم. نمی دونم چرا امروز بهش آلرژی پیدا کرده بودم. تا تو هواپیما داشت یه سره حرف می زد یه ذره وسطاش ول نمی کرد که نفس بکشه. آخه یکم از این ملیکا یاد می گرفت چی میشد. از اول خانم ایستاده بود کنار شایان و فقط به حرف بقیه گوش می داد. دنبال صندلیهامون می گشتیم که خودم و رسوندم به کوهیار و بازوش و گرفتم. صدام و آروم کردم و گفتم: تروخدا نجاتم بده. من پیش تو میشینم. می ترسم یکم بیشتر صدای شیده رو بشنوم کنترلم و از دست بدم بزنم لهش کنم. سری تکون داد. رو صندلی کنار پنجره نشستم و کوهیارم کنارم. بقیه هم پشت سرمون رو صندلیهای خودشون نشستن. کمربندم و بستم و آماده و خوشحال از اینکه اینجا می تونستم راحت بخوابم. هواپیما که پرواز کرد سرم و تکیه دادم به صندلی. می خواستم بهترین وضعیت و برای خوابم پیدا کنم. سرم و یکم کج کردم. نه اینم خوب نبود گردنم درد می گرفت و وقتی خوابم سنگین میشد کله ام سست میشد می افتاد پایین. یکم خودم و کج کردم سمت کوهیار و سرم و تکیه دادم به بازوش. لامصب انقدر که سفت بود فکر می کردی سرت و داری می کوبونی به دیوار. برگشتم یه چشم غره بهش رفتم. دستش مجله بود و سرش پایین. وقتی حس کرد خیره خیره نگاش می کنم سرش و بلند کرد. کوهیار: چیه؟؟ چرا این جوری نگام می کنی؟؟؟ با اخم گفتم: می خوام بخوابم. وقتی خوابم میومد بد اخلاق میشدم. کوهیار: خوب بخواب. من: نمیشه جام راحت نیست بازوتم سفته. ابروهاش پرید بالا و خندش و خورد. کوهیار: ام... مرسی ... فکر کنم.... بچه ام گیج شده بود نمیدونست الان ازش تعریف کردم یا ازش بد گفتم... ذوبارع با اخم گفتم: خوابم میاد ... کوهیار: خوب چی کار کنم. بالشت که نیستم. نگاهی به شونه اش کردم و با دست اشاره کردم و گفتم: بیا پایین تر سرم و بزارم رو شونه ات. یه ذره با لبخند نگام کرد و وقتی دید خیلی جدیم بی حرف یکم خودش و کشید پایین. اما بازم کم بود دستم و گذاشتم رو شونه اشو همچین فشارش دادم به سمت پایین که گفت: داری شونه ام و سوراخ می کنی. من: خوب بیا پایین تر. کوهیار: دیگه چقدر؟؟ می خوای پهن شم رو زمین؟ نگاه کردم دیدم اون لنگای درازش خیلی جلوتر از صندلی رفته. به روی خودم نیاوردم سرم و گذاشتم رو شونه اش و جای سرم و تنظیم کردم و وقتی یه فرم مناسب پیدا کردم لبخند زدم و اعلام کردم: من خوابم. کوهیار: امری؟ فرمایشی؟ پتو نمی خواید بدم خدمتتون. با چشمهای بسته گفتم: نه . فقط حرف نزن. خداییش دیگه حرف نزد. کوهیار: آرشین... آرشین بیدار شو ... داریم فرود میایم. تو خواب یه خمیازه کشیدم و آروم چشمهام و باز کردم. سرم رو شونه ی کوهیار بود. کله ام و چرخوندم و چشمهام فرو رفت تو نگاهش. سریع مثل برق گر فته ها صاف نشستم و اخم کردم. من: تو که تو خواب به من نگاه نکردی؟؟؟ گونه اش و خاروند و گفت: اتفاقاً چون بی کار بودم فقط تو رو نگاه کردم. اخمم بیشتر شد. با حرص گفتم: خیلی بی تربیتی. با چشمهای گرد کشدار گفت: چرا ؟؟؟؟ با اخم غلیظ بی توجه به اون تکیه دادم به صندلیم و دست به سینه شدم. کمربندم و اصلاً باز نکرده بودم که بخوام ببندم. کوهیار: خوب میگم چرا نباید نگات می کردم؟ من: چون تو خواب زشت میشم. همچین خندید که می خواستم بزنم تو صورتش. خوب زشت میشدم دیگه خودم می دونستم. وقتی می خوابم دهنم و مثل غار باز می کنم تازه شانس بیارم جای سرم خوب باشه و خِر خِر نکنم مثل اینا که دارن خفه میشن. اگه سردمم بشه که دیگه نورعلانوره همچین این آب دهنم از گوشه ی دهنم راه می افتاد که .... خیلی ضایع بود یه پسر آدم و این شکلی ببینه. خنده اش که تموم شد آروم گفت: خیلی هم بامزه شده بودی. بامزه نه زشت. فکر کنم برای دل خوشکنک من گفته بود. دیگه تا نشستن هواپیما چیزی نگفتیم. پامو که از هواپیما بیرون گذاشتم حس کردم دارم خفه میشم. اون همه لباسی که پوشیده بودم تازه بهم فشار آورده بودن و نفسم و گرفته بودن. از درون آتیش گرفته بودم. تند تند با دست خودم و باد می زدم تا شاید یکم خنک بشم. بی هوا با حرص گفتم: الان لخت بشی می چسبه. کوهیار کنار گوشم آروم گفت: می خوای کمکت کنم؟؟؟ برگشتم با چشم غره نگاش کردم. مظلوم نگام کرد و گفت: قصدم کمک بود. چشمم و ازش گرفتم و کلافه گفتم: الان فقط نیاز دارم که خنک بشم. سرش و آرود نزدیک تر و شروع کرد به صورت دورانی تو صورتم فوت کردن. متعجب نگاش کردم. من: داری چی کار می کنی؟؟ کوهیار: دارم خنکت می کنم. با حرص گفتم: این جوری؟؟؟ کوهیار یه اخم کوچیک بامزه کرد و دلخور گفت: خوب خودت گفتی الان غیر فوت وسیله ی خنک کننده ی دیگه ای پیدا نکردم. لطفاً تقاضاهات و واضح و کامل بگو که کمکهایی که بهت میرسه کامل و دقیق باشه. خنده ام گرفته بود. به محض اینکه وسایلمون و گرفتیم چمدون به دست تند رفتم تو دستشویی. پالتوم و لباسهای گرمم و در آوردم و گذاشتم تو چمدون و یه تاپ پوشیدم و یه مانتوی خنک. آخیش... حالم بهتر شد. ملیکا و شیده تو هواپیما لباسهاشون و عوض کرده بودن پسرا هم همه یه تیشترت خنک تنشون بود و روش پالتو و کاپشن پوشیده بودن و الان در اورده بودنش و مشکل گرمایی نداشتن. با یه تاکسی رسیدیم دم خونه ای که محسن اجاره کرده بود. یه دوست داشت که اینجا زندگی می کرد و از طریق اون همه چیز و هماهنگ و مهیا کرده بود. خونه و ماشین و ... چمدون به دست وارد خونه شدیم. رسیده نرسیده گفتم: یکی کولرو روشن کنه خفه شدیم از گرما. آفتاب در اومده بود و همه جا گرم بود. هوا هم شرجی، عرق شر شر ازمون میچکید. از در ورودی که میومدی تو خونه سمت راستت یه راهرو داشت میرسید به دوتا اتاق خواب و یه آشپزخونه ی کوچیک. سمت چپم یه پذیرایی بود با مبلهای زرشکی با کوسنهای سفید. رفتم تو اولین اتاق و چمدونم و گذاشتم. یه اتاق بود با یه تخت دو نفره بزرگ و یه میز که روش آینه بود و یه کمد که توش رختخواب بود و میشد لباسهاتم آویزون کنی. میز آینه هم کشو داشت. مانتوم و در آوردم و با شالم انداختم رو تخت. داشتم از تشنگی می میردم. رفتم سمت آشپزخونه و در یخچال و باز کردم. کوفتم توش نبود. آهم در اومد. با ناله گفتم: هیچی تو خونه نداریم... ملیکا: آرشین روت زیاده ها فکر کردی الان برات یخچالم پر میکنن میز پر ملاتم برات می چینن؟؟ دروغ چرا آرزو داشتم این جوری باشه. یه نگاه ناله وار به بچه ها انداختم. شیده که به دردم نمی خورد خودم و می کشتمم نمیرفت خرید. شایانم که با ملیکا سرگرم بود. از این محسنم که بخاری بلند نمیشد یعنی ترجیه می داد اگه قراره بمیره هم دراز کش بمیره تا کمتر خسته بشه. میموند کوهیار. وسایلش و برده بود تو یکی از اتاق ها. اومد بره دستشویی دستش و بشوره. با یه صدای نازک مثل بدبخت بیچاره ها زار گفتم: کــــــــــــــوهیار... البته وقتی ادا شد فهمیدم بیشتر مدل عشوه خرکی بود. برگشت و گفتم: جانم؟؟؟ ای من به قربانت. این جانمش یعنی آماده است برای عملی کردن خواسته ام. رفتم جلو و با چشمهای مظلوم گفتم: هیچی تو خونه نداریم. یکم خیره خیره تو چشمهام نگاه کرد. من: میشه بری خرید.... داشتم با چشمهای ریز شده و مظلومم کوهیار و هیپنوتیزم می کردم که شیده گرومپ زد تو سرم. شیده: مظلوم تر از کوهیار پیدا نکردی؟؟ من: ای که درد بگیری دختر... دستم و رو سرم گذاشتم. خدایی دردم گرفته بود. کوهیار اومد جلو و نگران گفت: حالت خوبه؟؟؟ قربون شعور این بچه. فکر کنم اینم حس کرد وقتی ضربه دست شیده به سرم خورد چشمهام داشت از تو کاسه ی سرم میزد بیرون. انقدر که ضربه اش محکم بود سگ صفت. من: آره فکر کنم... کوهیار: دستهام و بشورم میرم خرید. شایان که حرفش تموم شده بود گفت: منم باهات میام. محسن: پس با ماشین برین. شایان: باشه تاکسی می گیریم. محسن دو قدم اومد سمتمون و گفت: ماشین نمی خواد یه کاماروی زرد گرفتم براتون خوش باشید. این چند روزه دستمونه. دوستم اجاره اش کرده. اوه اوه ببین این پسرا چه تو خرجم افتادن برای یه سفر باختی. خدا بیشتر کنه این باختنها رو. مطمئنم کوهیار الان تو دلش به خودش فحش میده که اون شب چرا شعرش و نخونده. با توجه به خرجی که رو دست ایناست نمیشه خرج رخت و لباس سفر منم بدن؟؟؟؟؟ کوهیار و شایان رفتن خرید. محسنم رفت دوش بگیره. من و شیده و ملیکا هم نشستیم و از اتفاقات این چند روزه گفتیم. وقتی پسرا اومدن حاضری یه چیزی خوردیم و از اونجایی که آفتاب بیرون بدجوری بهمون چشمک میزد تصمیم گرفتیم که بریم شنا. البته شنا بهونه بود من کلی امکانات آورده بودم خودم و سیاه کنم. از قهوه گرفته بود تا روغن بچه و آب هویج. وسایلمون و جمع کردیم و ساک به دست رفتیم لب ساحل. از پسرا جدا شدیم و رفتیم تو قسمت خانم ها. آفتاب بدجوری اذیت می کرد یه وقتهایی هم گرمای هوا نفس و بند می آورد اما خوب چاره چیه بکش و خوشگلم کن. محاله من بدون سیاه شدن برگردم تهران. حداقل باید یه چیزی باشه که نشون بده اومدم کیش. یه چیزی باشه این آرشا ببینه حسرت بخوره. خودم به فکرم خندیدم. آی حال میداد این آرشا رو حرص بدی. البته چندانم حرص نمی خوردا چون مطمئنن پشت بندش خودشم میومد. الانم اگه مونده شمال به خاطر عیدی هائیه که می گیره وگرنه برمی گشت تهران با دوستاش می رفت سفر. اما در حال حاضر اونجا به صرفه تر بود. 2-3 ساعتی گرما و آفتاب و تحمل کردیم و بعد که طاقتمون تموم شد بارو بندیلمون و جمع کردیم که بر گردیم خونه. از محوطه بیرون اومدیم. یه نیمچه رنگی گرفته بودیم. من: الان هیچی به اندازه ی خوابیدن زیر کولر حال نمیده. شیده: آی گفتی خیلی می چسبه. مِلی یه زنگ بزن ببین بچه ها کجان بیان بریم خونه. ملیکا سری تکون داد و گوشیش و در آورد. دوبار زنگ زد اما کسی گوشی و برنداشت. ملیکا: بر نمی دارن. شیده: خوب به محسن زنگ بزن. بی توجه به بحث شیده و ملیکا برا خودم ملت و دید می زدم. چشمم خورد به سه تا پسر که سر یه موضوعی بحث می کردن. منم از فرصت استفاده کردم قشنگ دیدشون زدم. بالا تنه ها همه لخت رو ساحل نشسته بودن. شلوارکم پاشون بود. از پشت که هیکلا میزون نشون میداد. از پشت عینک هیزی کردن چه حالیم میده ها. نزدیکشون که رسیدیم صداشون و شنیدم. -: بابا وقتی شنا می کنن که نمی زارن از محوطه بیان بیرون. -: خوب شاید جلوش باز باشه. -: نظرتون چیه قایق بگیریم؟؟ با چشمهای گرد خیره شدم بهشون. عینک آفتابیم و دادم پایین و از بالاش دقیق نگاهشون کردم. من: کوهیار، محسن، شایان.... تا اسماشون و گفتم انگار حین دزدی گرفته باشنشون سریع بلند شدن و رو به ما ایستادن. با صدای من ملیکا و شیده هم حواسشون جمع ما شد. با تعجب نگاهشون می کردیم. آخر گفتم: شما اینجا چی کار می کنید؟ مگه قرار نبود برید تو محوطه آفتاب بگیرید؟ کوهیار: قرار بود ولی اونجا خیلی کثیف بود ما هم تصمیم گرفتیم این بیرون آفتاب بگیریم. شما هم بفرمایید. بچه پررو. میدونه نمی تونیما تعارف می کنه دلمون بسوزه. کوفتتون بشه. محوطه ی زنونه هم خوب نبود خیلی شلوغ بود. ملیکا: بچه ها بریم خونه خیلی گرمه حالم داره بد میشه. کنار هم راه افتادیم بریم تو ماشین. دم گوش شیده گفتم: اینا نمی خوان لباساشون و تنشون کنن؟ گیج برگشت و گفت چی؟ من: ببین از من که گذشت ولی اینجا آدم زیاده دوست که ندارین پسراتون از دستتون بپرن؟ ببین مردم چه جوری نگاهشون می کنن؟ تا این و گفتم شیده سریع به اطراف نگاه کرد و تند به محسن گفت: زود باش لباست و بپوش زشته لخت داری راه میری. محسن: لخت چیه؟ شلوارک پامه؟ شیده یه چشم غره بهش رفت که اونم ساکت شد و یه تیشرت تنش کرد و باعث شد شایان و کوهیارم بخوان لباس تنشون کنن. رو به کوهیار گفتم: داشتین هیز بازی در میاوردین؟؟؟؟ کوهیار صادق و خونسرد گفت: آره... من: از بغلا چیزی پیدا نبود؟ کوهیار: حتی یه انگشت پا .... من: می خواستین قایق بگیرین؟ کوهیار: پیشنهاد من بود.... من: جلوی محوطه خانمها باز بود. کوهیار با هیجان مشتی تو کف دست دیگه اش زد و گفت: می دونستم.. می دونستم باید قایق بگیریم اینا قبول نمی کردن. یه لبخند کج رو لبم نشست و آروم گفتم: ایشا.. دفعه ی بعد... کوهیارم خیلی شیک گفت: ایشا...


مطالب مشابه :


قلب سنگی

جزیره ی دانلود رمان - قلب سنگی - دانلود انواع رمان ها با نسخه ی java و pdf




رمان سنگ قلب مغرور(قسمت اخر)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان سنگ قلب مغرور(قسمت اخر) این همون آدم مغرور و سنگی بود! .




غرور سنگی 6 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - غرور سنگی 6 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 423 - رمان قلب مشترک مورد نظر




غرور سنگی 1

رمــــان ♥ - غرور سنگی 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 423 - رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش




رمان پشت یک دیوار ســنگی(9)

رمــــان ♥ - رمان پشت یک دیوار ســنگی(9) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي




رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت5

رمان رمان ♥ - رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت5 رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می




غرور سنگی 4

رمــــان ♥ - غرور سنگی 4 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 423 - رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش




رمان پشت یکــ دیوار سنـــگی(4)

رمــــان ♥ - رمان پشت یکــ دیوار سنـــگی(4) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي




رمان پشت یک دیوار ســنگی(10)

رمــــان ♥ - رمان پشت یک دیوار ســنگی(10) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي




رمان پشت یک دیوار سنگی(1)

رمــــان ♥ - رمان پشت یک دیوار سنگی(1) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي




برچسب :