رمان ز مثل زندگي
كنار پنجره ي عمرت نشستي و برگ هاي زرد زندگاني ات را بيهوده ورق مي زني !؟؟؟
بيهودگي هايت را ببلع ، نت هاي زندگي را بنويس ، كنار هم رديف كن ، بنواز ....
ز مثل زندگي ، ز مثل زيبا ، زيبايي مثل روح ، جسم ...
هـ مثل هست . هميشه هست و هستند (خدا ،تو ، او ).
د مثل دنيا .. د مثل ديدن ، ببين : زندگي زيبا هست ، اگر زيبا ببينيم ....
" تنها نيست آنكه تاريكي اتاقش و پرده ي سياه افكارش را در حصار كلمه تنهايي مي كشد ، خدا هم هست . هر روز با نقاب خورشيد طلوع مي كند . "
به نام نقاش زندگي .
يه حياط صد متري دو تا خونه ي رو به روي هم داشت كه متعلق به خانواده رادمان و فرهودي بود . خونه اي كه ارث پدري رادمان بوده و بهش تعلق گرفته بود و وقتي مي خواست شروع به ساخت و ساز كنه از اونجايي كه ساليان سال با باجناقش فرهودي همسايه بودند تصميم گرفتن شراكتي بسازند و با يه طرح خاص .يعني به جاي آپارتمان و برج دو خونه ي ويلايي تو يه حياط بسازند و كنار هم زندگي كنند .
حالا بعد سالها كنار هم زندگي مي كردند و بچه هاشون بزرگ شده بود . باقي فاميل هميشه نزديكي اين دو خانواده رو عجيب مي دونستند . همه اعتقاد داشتن روزي روابط اين دو خانواده بر هم ميريزه . ولي اون ها سعي مي كردند به چنين مسائلي فكر نكنند .
گلابتون تنها دختر فرهودي كه يك دختر زيبا و با چهره و حركات دلفريب بود از خانه بيرون رفت . مسير حياط را از چمن هاي كنار سنگفرش هاي حياط رفت تا زودتر برسه . در خانه ي رادمان هميشه براي ورود آنها باز بود و همچنين برعكس .
گلابتون وارد شد و گفت : سلام خاله .
لبخند رو لبان مهرناز خانم شكفت . با خوشرويي گفت :
ـ سلام گلاب جان ، خوبي ؟
گلابتون حرصش گرفته بود . بارها تذكر داده بود كه اسمش رو كامل صدا كنند ولي انگار حافظه دراز مدتشون ضعيف بود . از بچگي اكثراً او را گلاب صدا مي زدند و او واقعاً بدش مي اومد .
ـ خاله آن شرلي كجاست ؟
از عمد آهو رو با آن نام خطاب كرد . براي تلافي فراموش كار بودن آنها سر اسمش .
ـ خاله جون دخترم رو اون طوري صدا نكن ، آهو بالاس .
در حالي كه سمت پله ها مي رفت گفت :
ـ بيداره ديگه .
ـ نمي دونم . براي صبحونه نيومد گمونم هنوز خوابه .
ـ خواب زمستوني مي كنه ؟
در حالي كه دستش را روي نرده ي قطور چوبي كه رنگ قهوه ي تيره داشت ، گرفته بود پله ها را طي كرد .
در اتاق آهو را باز كرد و با ديدن او كه روي تخت خوابيده و يك پايش از لبه ي تخت آويزان مانده بود سمتش دويد . روي كمرش پريد نشست . آهو كمي دست و پا زد و بدون باز كردن چشمش "هوووووم" گفت .
گلابتون با كف دست به شانه ي عريان او كه يقه ي بلوز نخي اش با بي نظمي از شانه اش سر خورده بود زد و گفت : پاشو خرس خوش خواب .
آهو سعي كرد چشم هاشو باز كنه . با چشمان خواب آلود و نيمه باز گفت :
ـ ساعت ...
خميازه اي كشيد و گفت : چنده . !!؟
ـ ساعت 10 .
آهو شوكه سرش را بالا گرفت و گفت : واي نه ، پس مدرسه چي ؟
گلابتون خنديد و گفت : خنگه جمعه س .
انگار خيالش راحت شده بود . دوباره سرشو روي بالش برگرداند و گفت :
ـ خُب پس .
گلابتون نك موهاي نارنجي او را با سر انگشتانش گرفت كشيد و گفت :
ـ مي خواهيم بريم خونه ي باران اينا . مگه يادت نيست ؟
آهو چشمانش را باز كرد و نگاهش رو به سمت ساعت ديواري كه شكل مسخره ي آدمي كه در حال دويدن داشت و كله اش ساعت بود ، دوخت . ثانيه شمار قرمز ساعت را تا يه مسيري دنبال كرد و بعد گردنش رو چرخوند تا او را كه روي كمرش نشسته بود رو ببينه .
ـ باران رو آوردند خونه ؟
ـ آره ، تو كلاً تو هپروتي ها . پاشو آماده شيم .
آهو با دستانش سعي كرد اونو هُل بده .
ـ راحتي گير آوردي ؟
ـ پاشو .
ـ پاشو تا پاشم .
گلابتون خنديد و از روي كمر او پايين پريد .
آهو از روي تخت پايين غلتيد . در حالي كه به بدنش كش و قوس مي داد گفت :
ـ حالا تو چرا اومدي اينجا ؟
گلابتون ابرويي بالا انداخت و گفت : يادم باشه مثل تو مهمون نواز باشم .
آهو لبخند كجي زد و گفت :
ـ تو كه هر روز اينجايي به جاي مهمون شدي صاحبخونه .
گلابتون دست به كمر زد و گفت : نه اينكه تو كم ميايي خونه ي ما ، حالا تا از پنجره بيرون شوتت نكردم برو صورتت رو بشور .
آهو خنديد و گفت : حداقل از پنجره ي اتاق خودت بنداز كه كوتاهه ، اتاق من طبقه دومه بيافتم پايين سرم منفجر مي شه اون وقت تو ميشي قاتل .
ـ اگر اين موضوع به حقيقت بپيونده كه يه ملت نفس راحت مي كشن .
همون طور كه سمت سرويس بهداشتي اتاقش مي رفت گفت :
ـ از چي ؟
ـ از دست تو ديگه .
آهو گاهي وقت ها تو شوخي هاشون جدي جدي ناراحت مي شد . لبخند رو لباش محو شد و در دستشويي رو بست .
وقتي بيرون اومد ديد گلابتون داره كشو هاشو مي گرده . حوله صورتش رو انداخت طرفش و گفت : هي دنبال چي هستي ؟
گلابتون حوله رو روي تخت پرت كرد و گفت : نكن موهام به هم ريخت.
ـ اوه اوه ، ناز و ادات منو كشته .
وقتي كنار ميز آينه رسيد و نگاهش به خودش افتاد خنده ش گرفت . موهاي نارنجيش شونه نخورده و ژوليده بود . يقه ي لباسش طوري كج و معوج مونده بود كه انگار از كشتي برگشته . خنده ش گرفت . نگاهشو پايين داد . تو آينه به تصوير گلابتون نگاه كرد كه هنوز خم شده و داشت تو كشو رو مي گشت .
دوباره نگاهي به خودش انداخت . خسته شده بود از مقايسه كردن خودش و او . گلابتون چرا شبيه پري ها بود و خودش ...خودش ...خودش شبيه چي بود ؟ آن شرلي ...خنده اش گرفت . خودش هم قبول داشت كه اين اسم بهش مي اومد . وقتي بچه بود رنگ موهاش كاملاً قرمز بود و از بچگي همبازي هاش اونو آن شرلي صدا مي زدند . با بالا رفتن سنش رنگ موهاش به نارنجي مي زد . البته جاي شكرش باقي بود كه نارنجي تيره بود وگرنه بايد هويج صداش مي زدند . نه اينكه بعضي ها صداش نمي زدند ؟
يادش اومد يكي از پسر هاي محله شون يه بار بهش متلك گفته بود و وقتي او تصميم گرفت جوابشو نده ، پسر برگشته و به او گفته بود "مو هويجي بهت نمياد اين قدر افه بيايي ..."
گلابتون دست از گشتن كشيد با تعجب به او كه خيره به آينه بود و پلك نمي زد نگاه كرد و گفت :
ـ چيه از ديدن خودت كُپ كردي نه ؟ منم هر بار مي بينمت همين شوك ها بهم دست ميده .
آهو پلك زد برگشت سمت او و گفت :
ـ برو گم شو ها.
گلابتون شونه رو از روي ميز برداشت با دسته اش زد تو سر او و گفت :
ـ بيا آن شرلي موهاتو شونه بزن .
آهو داشت دوباره ناراحت مي شد كه به خودش دلداري داد "خيلي هم دلم بخواد . من عاشق شخصيت آن شرلي هستم . تازه به اون معروفي ..."
گلابتون شانه هاي او را تكان داد و گفت :
ـ بابا زياد تو شوك نمون يهو قلبت ايست مي كنه ها .
آهو پوزخندي زد و شونه رو گرفت . به آرامي شروع كرد به شونه زدن موهاش . نگاهش تو آينه بود ولي سعي كرد به ظاهرش فكر نكنه . موهاش وقتي مرتب مي شد مجعد و زيبا بود . فقط رنگش رو دوست نداشت .
براي اينكه افكارش رو پس بزنه شروع كرد به حرف زدن .
ـ دنبال چي مي گشتي ؟
ـ يه دست لوازم آرايش درست و حسابي . ولي حيف كه پيدا نكردم .
آهو خنديد و گفت : وسايل هاي خودت رو كم آوردي اومدي سراغ من ؟
ـ اومدم با هم آماده شيم . ولي اينجا قحطيه ، بريم خونه ي ما . تو كه آرايش نمي كني . لباس هاتو بردار بريم اونجا عوض كن .
خودش رفت بيرون و آهو زود تصميم گرفت كه چي مي خواد بپوشه . لباس هاشو برداشت و همان طور كه نا منظم در دستش نگه داشته بود از اتاق خارج شد و مثل كسي كه دنبالش كرده باشند از پله ها پايين رفت . مهرناز خانم از آشپزخونه بيرون اومد .
ـ سلام مامان .
ـ سلام دخترم . كجا با عجله ؟
ـ ميرم با گلاب آماده شيم .
ـ صبحونه چي ؟
ـ نه آماده شدم بعداً مي خورم .
ـ اون موقع لباس هاتو لكه مي كني ، بيا اول يه چيزي بخور .
ـ پس خونه ي خاله مي خورم .
اينو گفت و از در خارج شد . اون قدر با عجله رفته كه پايش كف حياط خورد . تازه يادش اومد دمپايي بپوشه .
بعد سمت خونه ي رو به رو كه خونه ي خاله ش بود دويد .
با صداي بلند گفت :
ـ سلام خاله سلام عمو .
هميشه شوهر خاله هاشون رو عمو صدا مي زدند . وقتي جواب سلامش رو گرفت سمت اتاق گلابتون كه در همان طبقه ي همكف بود رفت در رو يهو باز كرد . گلابتون ترسيد پيرهنش را جلوي تنش گرفت و برگشت . با ديدن او گفت :
ـ تويي ديوونه ؟
آهو خنديد و گفت : پس مي خواستي كي باشه ؟
ـ فكر كردم دامونه .
ـ خب اون كه داداشته ، محرمه ببينت مسئله اي نيست .
ـ در رو ببند چرت و پرت نگو .
آهو با پا در رو بست و گفت : مجبوري وسط اتاق خودت رو لخت كني ؟
گلابتون در حالي كه لباسشو تنش مي كرد گفت :
ـ به جاي فضولي تو هم حاضر شو .
آهو لباس هاي مچاله شده تو دستش رو روي تخت او انداخت و با يه دست شكمش رو گرفت و گفت :
ـ من چيزي نخوردم برو يه چيزي برام بيار .
ـ نميشه ، چيزي ميل داري برو آشپزخونه ، اتاقم كثيف ميشه .
ـ اي اي ...
نگاهي به اتاق او كه از پاركت تا شيشه هاي پنجره برق مي زد انداخت . او هيچ وقت نمي تونست مثل گلابتون باشه ، منظم ، زيبا ، دلبر ، خوش صدا ، خوش صحبت ...
گلابتون جلوي چشم هاي او بشكني زد و گفت :
ـ كجايي تو ؟ زود بيدارت كردم ؟ هنوز خماري ....
آهو خنديد و سمت تخت رفت تا لباس بپوشه .
وقتي آماده شدند آهو گفت : بريم ؟
گلابتون برگشت به او نگاه كرد و گفت : نمي خواي يه كم آرايش كني ؟
ـ نه .
ـ يه چيزي به پوستت بزن .
ـ نه نمي خواد پوستم كه سفيده .
گلابتون معني دار لبخند زد و گفت : آره منم پوستم سفيده ولي پوست تو يه كم كاله .
گلابتون ابروهاي قهوه اي شو بالا داد و به او نگاه كرد . آره راست مي گفت . پوست گلابتون زيادي لطيف و خوشرنگ بود ولي پوست او سفيد كال بود . تازه روي گونه هايش كك و مك هايي داشت كه ازشون متنفر بود . هر چند به خاطر كمرنگ بودنشون روزي هزار بار شكر مي كرد .
گلابتون به لواز آرايشش اشاره كرد و گفت : برات رژ گونه بيارم ؟
آهو دستشو تو هوا تكون داد يعني نه .
گلابتون در كشو رو بست و گفت : پس بريم . آهو شالش را از روي تخت او برداشت و با هم راه افتادند . تو سالن كسي نبود . گلابتون در رو قفل كرد و با هم راه افتادند .
ـ واي فكر كن باران الان چه شكلي شده .
ـ چه شكلي شده ؟
ـ هم از قيافه افتاده هم چاق شده ، بايد كلي بره تناسب اندام تا بدنشو رو فرم بياره . حالا بشه شبيه قبل بارداريش يا نه با خداست .
به او نگاه كرد و گفت :
ـ به چي مي خندي ؟
آهو خنده ي ريزش را فرو خورد و گفت : به تو ...
گلابتون اخم ظريفش رو به او نشون داد .
ـ تو حق داري به من بخندي ؟
ـ آره ميبيني كه دارم مي خندم . فكرش رو كن تو ازدواج كني بعد بچه بياري ...اندامت چي بشه ....ديدني . ديدني .
كاملاً حرص گلابتون رو در آورده بود . اودر حالي كه بيني سربالايش رو به آسمان بود با اطمينان گفت :
ـ حالا كي گفته من بعد ازدواج بچه ميارم ؟
آهو با تعجب گفت : نمياري ؟
ـ نه .
ـ واه مگه ميشه ؟
ـ چرا نشه ؟ كاملاً دست خودمه .
ـ مطمئن باش هيچ مردي حاضر نميشه از خودش بچه نداشته باشه .
گلابتون پوزخندي زد و گفت : اوه اوه چه با تجربه . ولي جهت اطلاعت هر كي منو بخواد بايد با تموم شرايط بخواد وگرنه من كه چيزي رو از دست نمي دم ، ردش مي كنم .
آهو خنديد و گفت : اگه عاشقش بشي چي ؟
انگار آهو جوك گفته بود . همان طور كه راه مي رفتند شكمش را نگه داشته و مي خنديد . وقتي خنده در گلويش ته كشيد گفت :
ـ من صيد ميكنم ولي صيد نمي شم .
وقتي وارد خونه ي رادمان شدند همه اونجا جمع بودند . نازيلا و شهنام مادر و پدر گلابتون ، دامون برادرش و مهرناز و جهان پدر و مادر آهو . دامون به محض ديدن اونها گفت :
ـ شما دو تا فسقلي كجا بوديد ؟
آهو ريز ريز خنديد و گفت : لباس عوض مي كرديم .
ـ شما مگه دم هم هستيد ؟ به خدا شك مي كنم تو بدناتون آهنربايي چيزي كار گذاشته باشن كه هر جا بريد به هم مي چسبيد .
گلابتون با ناز روي مبل كنار شهنام پدرش نشست و او دستش را دور شانه اش انداخت .
ـ نمي خواهيم بريم ؟
مهرناز خانم جواب داد : چرا بريم دير هم شده .
همه با اين حرف بلند شدند تا به خونه ي باران كه دختر خاله بزرگه شون بود و دوره نقاهتش رو مي گذروند بروند . آهو سوار ماشين فرهودي شد و مهرناز خانم در عوض رفت سوار ماشين رادمان شد تا تو مسير راه با خواهرش هم صحبت بشه .
آهو و گلابتون روي صندلي عقب كنار هم نشسته و حرف مي زدند .
ـ مي گم ها چرا صبح داريم مي ريم خونه شون ؟ مگه باران با اون حالش مي تونه پاشه غذا درست كنه ؟
گلابتون قري به گردن و دستش داد و گفت : نمي دوني مامان هاي ما چه قدر مهربونن ؟ قراره خودشون آشپزي كنن .
ـ يعني بريم خونه ي باران اينا و ماماناي ما آشپزي كنن ؟
ـ پـَ نـَ پـَ از همين جا غذامون رو مي پزيم و برميداريم ميريم خونه ي باران اينا .
دامون كه در صندلي جلو كنار راننده لم داده و از آينه بغل آنها را نگاه مي كرد با حرف آخر گلابتون خنديد . آهو كه كنار پنجره سمت راست نشسته بود نگاهي به داخل آينه انداخت و با ديدن دامون كه بيني شو چروك انداخته بود و خنده ش به لبخندي مبدل شده بود نگاه كرد و گفت : به چي مي خندي ؟
دامون لبخند شيطنت باري زد و از آينه به او چشم چشم و گفت : به شما دوتا .
گلابتون به خودش زحمت داد تكيه شو از صندلي برداشت به سمت جلو خم شد ضربه ي نمايشي اي كه شانه ي برادرش زد . بعيد بود از آن همه ظرافت كه خشن باشد و گفت :
ـ مگه ما خنده داريم ؟ !!!
دامون دستش را روي شانه اش گرفت و با گفت : آخ آخ دختر دست چند كيلوييه ؟
گلابتون مليح خنديد و آهو پرسيد : جدي جدي به چي ما مي خنديدي ؟
شهنام نيم نگاهي به پسرش انداخت و لبخند براشون زد .
ـ جدي شوخي داشتم به حرفاتون مي خنديدم ، شما هم دوست و دشمنيد ها ...
آهو اخمي رو پيشاني نشاند و گفت :
ـ تو چرا به حرفاي ما گوش مي دي ؟ شايد ما دو كلوم حرف خصوصي داشته باشيم.
دامون با اطواري زنانه دستش را در هوا چرخاند و گفت :
ـ واي مامانم اينا ...حرف خصوصي ؟ به من چه ...ولوم رو بياريد پايين ، ماشيني كه از كنارمون هم رد مي شد اشاره زد گفت صداتون به گوشش خورده . اونم داشت برا شما مي خنديد ...
ـ هه هه بانمك .
دامون وقتي مورد تمسخر خواهرش قرار گرفت گفت :
ـ بفرماييد من آهنگ مي زارم ، شما هم با ولوم بالا گفتگو كنيد ، چيزي نميشه . گوشاي من كه مشغوله ...
اون قدر صداي ضبط رو بالا برد كه شهنام دستش را سمت دستگاه پخش ماشين برد ، صدا رو كم كرد و گفت :
ـ ما آخر از دست شما جوون ها كر ميشيم .
دامون با تعجب ساختگي اي گفت : كدوم جوون ها بابا ؟ عينك هم زده باشي يا بايد منو دو تا ببيني يا چهارتا ، چرا منو سه تايي مي بيني پس ؟
شانه هاي شهنام از خنده بالا و پايين مي شد ، در حالي كه هر دو دستش روي فرمون بود .
ـ باور كن بابا جون ، من يكي ام شما منو سه تا مي بيني ؟ اگه اين دو تا پيرزني كه پشت نشستن رو مي گيد بايد بگم اينا اواخر عمرشون رو سپري مي كنن ، عينك نزديد ، بزنيد حله .
گلابتون رشته ي بحث رو گرفت :
ـ تا چند دقيقه پيش ما فسقلي بوديم الان شديم پيرزن ؟
دامون در حالي كه از حرفي كه مي خواست بزنه جلو جلو خنده اش گرفته بود گفت :
ـ خب شما پيرزن هاي فسقلي هستيد ...
شهنام با پسرش خنديد . آهو هم در مقابل حس قلقلك آور حرف دامون مقاومت نكرد . ريز ريز خنديد . گلابتون چپ چپ و توبيخ كننده به آهو نگاه كرد ولي او هم لبخندي كه گوشه هاي لبش رو بالا داده بود رو نتونست مخفي كنه .
تموم مسير رو با خنده و شوخي طي كردند . در ماشين رادمان هم موضوع حول صحبت هاي زنونه ي مهرناز و نازيلا خانوم چرخيد .
جلوي آپارتمان باران رسيدند . جاي پاركينگ توسط همه ي همسايه ها پر بود . رادمان ماشينش رو زير پنجره ي آپارتمان پارك كرد و فرهودي براي تنگ بودن كوچه ماشين رو كمي دور تر و با فاصله از خونه ي باران پارك كرد .
همگي پياده شدند و سمت آپارتمان رفتند . آهو زنگ رو زد . بهرام ، شوهر باران از پشت اف اف با ديدن اونها خوش آمد گفت و در رو باز كرد . آهو به در نزديك تر بود ولي ايستاد تا اول بزرگترها برن داخل .گلابتون كه جزو آخرين نفرات بود راه افتاد داخل . آهو هم پشت سرش راه افتاد كه دامون پشت او با فاصله كم ايستاد لبش را به گوش او نزديك كرد و گفت :
ـ حالا براي همه احترام و براي ما نه ؟
آهو برگشت او را نگاه كرد و گفت : اِ تو اينجايي ؟ نديدمت .
دامون لبخند كجي زد و گفت :
ـ كلاً منو ريز مي بيني نه ؟ !!!
آهو ابرويي بالا داد و به سمت آسانسور رفتند . پدر و مادرها سوار شدند و چون ظرفيت پر بود سه تا بچه ها پشت در آسانسور موندند . دامون نگاهي به آن دو كرد و گفت : بياييد از پله ها بريم . در حالي که سعي مي کرد نشاني فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ، دکمه هاي مانتويش را ورق زد و ورق به ورق بابا هم جيك نميزد، به جايش غلغل ميكرد. عينهو ديگ آبجوشي كه آبش از كنارههاي شهاب مقربين - یادداشت مصطفی پورنجاتی - دربارهي «اين دفتر را باد ورق خواهد زد» نوشتن باد شهاب مقربين، متولد ۱۳۳۳، اصفهان و صاحب مجموعههاي "اندوه باد ورق خواهد زد" را ý در روش هاي فانتزي هيچ گونه قانوني اين ورق هاي طلا رنگ اکرولیک هم می شود زد. تلفن زد و براي روز جمعه به منزلش دعوتم كتاب را ورق مي زد و عكس هاي رنگي و زيباي سنگ در حالي که سعي مي کرد نشاني فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ، دکمه هاي مانتويش را ورق زد و مشغول تصحيح ورقهاي هامو ميشنيدم و بخاري كه به محض بيرون آمدن از دهانم در هوا يخ ميزد كنار پنجره ي عمرت نشستي و برگ هاي زرد زندگاني ات را بيهوده ورق زد و بدون باز زد و به پلك مقاله چاپ - ورنيزني در ماشينهاي افست ورقي - کافی چاپ Coffee print - مقاله چاپ
گلابتون سريع مخالفت كرد : نه چه كاريه ؟ خسته ميشيم .
ـ شما سوسول هستيد من كه رفتم .
دامون اين رو گفت . سمت پله ها دويد . آن دو به هم نگاه كردند وقتي آسانسور به طبقه همكف رسيد سوار شدند و آهو دكمه طبقه ي چهارم رو زد .
وقتي به طبقه ي موردنظر رسيدند ديدن دامون هم رسيده و نفسش رو عميقاً بيرون ميده . گلابتون خنديد و گفت : مجبوري ؟
و سمت در رفت كه باز مونده بود . آهو هم از كنارش گذشت و گفت :
ـ ولي خوب رسيدي ها ...
دامون همون طور كه تنفسش رو تنظيم مي كرد دو انگشتش را به نشانه ي حرف V (پيروزي) بالا برد . آهو پشت سر گلابتون وارد شد . بهرام با رويي خوش به استقبالشون اومد . اونها هم به گرمي سلام كردند و دوباره تولد بچه شو تبريك گفتند . بهرام هم رفت جلوي در واحد تا با دامون سلام كنه .
آهو با ديدن برادر بهرام كه با ديدنشون بلند شده بود جلوي گوش آهو گفت :
ـ واي اين بهروز هم اينجاست كه .
آهو هم به آرامي گفت : تو رو چي كار داره ؟
ـ ازش خوشم نمياد .
آهو شانه اي بالا انداخت و با هم رفتند جلو و سلام و احوالپرسي كردند . باران با بچه اش روي تختي كه به طور موقت تو سالن آورده بودند ، دراز كشيده بود . آهو با ديدن بچه ي باران سريع رفت لبه ي تخت نشست و گفت : اوخي نازي .
گلابتون هم با فاصله از بچه لبه ي تخت نشست تا كمي از روي كنجكاوي بچه رو نگاه كنه . بچه در آغوش باران بود . آهو با هيجان گفت :
ـ چه دوست داشتنيه .
باران لبخند پرمهري زد و به پلك هاي نازك و بسته ي كودكش نگاه كرد .
ـ مي تونم بغلش كنم ؟
ـ آره آهو جان .
ـ بيدار نشه .
باران به آرامي او را از آغوشش جدا كرد و روي دو تا دست آهو گذاشت و گفت :
ـ مواظبش باش .
آهو با خوشحالي بچه رو گرفت تو آغوشش نگه داشت و با حس خوبي به اون موجود ظريف كه پلك هاشو بسته بود نگاه كرد . نگاهشو از مژگان روشن كودك گرفت و رو به گلابتون گفت :
ـ ميخواي تو هم بغلش كني ؟
گلابتون دست هاشو كمي بالا برد و گفت : نه نه .
ـ چرا آخه ؟
گلاب حتي وقتي آهو بچه رو داشت حس خوبي نداشت . هيچ دلش نمي خواست اون موجود شكننده رو بغل كنه . سرش رو به طرفين تكان داد . ولي آهو مصرانه گفت :
ـ بيا يه كم بغلش كن ، ببين چه ناز و كوچولوهه .
گلابتون لب هاشو از حرص روي هم فشرد . اگه بجه بغلش نبود و باران آنجا حضور نداشت بي شك پس گردني اي به او مي زد . باران خنديد و گفت :
ـ آهو جان ، گلابتون ميترسه !
آهو با تعجب گفت : از چي مي ترسه ؟
ـ خب خودم هم اول مي خواستم بغل كنم يه كم مي ترسيدم ، اين قدر كوچيك و ظريفه .
گلابتون سريع تاييد كرد : آره آدم ميترسه از دستش بيافته .
آهو از اين حرف كمي ترسيد اگه بچه از دستش مي افتاد چي ؟ محكم تر او را به خودش فشرد . به پايين تخت و پاهاش نگاه كرد . اگه مي افتاد ؟!!!
از افكارش ترسيد و بچه رو به آغوش باران بازگردوند .
گلابتون بلند شد و گفت : بيا بريم رو مبل .
و بدون اينكه منتظر بشه رفت نشست رو مبل ولي تا سر بلند كرد ديد رو به روي بهروز نشسته . اعصابش خورد شد مخصوصاً وقتي او با يه لبخند محو نگاهش مي كرد . سريع مسير نگاهشو گرفت و به آهو كه هنوز لبه ي تخت نشسته بود انداخت .
ـ آخر سر اسمش به توافق رسيديد ؟
باران لبخند زد و بهرام گفت :
ـ نمي دوني آهو چه اختلاف نظري رو اين اسم داشتيم .
آهو سري تكان داد و گفت : آره خبر دارم . آخر چي شد ؟
بهرام به آرامي گونه ي دخترش رو نوازش كرد و گفت : درسا كوچولوي باباشه . شما هم درسا خانوم گل صداش كنيد .
آهو خنديد و به آرامي به پوست نرم سر بچه دست كشيد . موهاي كم پشتش به شدت لطيف بود .
دامون اومد كنار گلابتون نشست و باعث شد حواسش رو از آهو پرت كنه وقتي دوباره برگشت با تعجب ديد بهروز هنوز داره نگاهش مي كنه .
اخم هاشو تو هم كرد و نگاشو گرفت . بحث خانم ها سر باران و دختر كوچولوش بود و آقايون هم سرگرم بحث هاي اقتصادي بودند . گلابتون كه حوصله ش سر رفته بود به آهو اشاره زد كه بره پيشش . آهو انگشتش رو كه لاي دست مشت شده ي درسا بود به آرامي بيرون كشيد از لبه ي تخت بلند شد و رفت پيش گلابتون نشست .
ـ كشتي بچه رو چرا ولش نمي كني ؟
ـ اَ بي ذوق . خب ولش كردم ديگه .
ـ ميگم تو اين هفته مياي بريم سينما ؟
ـ سينما ؟ براي چي ؟
گلابتون به آرامي اداشو در آورد و گفت : مخ نخوديت چي مي گه ؟ سينما بريم فيلم ببينيم ديگه .
آهو ريز ريز خنديد و گفت : پروفسور نمي گفتي من آي كيوم راه نمي داد ها .
ـ خب پس چرا مثل خنگا ميپرسي سينما براي چي ؟
ـ براي اينكه يه دفعه اي موندي اونم وسط مهموني ميگي برنامه ي سينما رو بريزيم؟
ـ يه دفعه اي كجا بود ؟ متين ديروز پيشنهاد داد و بچه ها موافقت كردند .
ـ خب پس برنامه هم ريختيد .متين كي اين پيشنهاد رو داد كه من نشنيدم ؟
گلابتون در حالي كه سعي داشت نخنده گفته :
ـ زنگ تفريح ، شما رفته بودي دستشويي .
و لبخندي زد . آهو سري تكون داد و گفت :
ـ نمي دونم بايد فكر كنم .
ـ زياد فكر نكن مخت هنگ مي كنه .
برگشت گلابتون رو كه داشت لبخند مي زد و نگاه كرد و گفت : ببين گلاب ...
نگذاشت حرفش رو تكميل كنه و گفت : گلاب خودتي ، آن شرلي ...
ـ من آن شرلي ام افتخار مي كنم ولي تو هم قبول كن گلابي ...
بهروز با لبخند به مشاجره ي آن دو نگاه مي كرد . هر چند آروم و زمزمه وار بحث مي كردند ولي فهميد بينشون اختلاف افتاده .
آن دو هنوز در گير و دار بحث بودند كه مهرناز و نازيلا خانم رفتند آشپزخونه براي تدارك ناهار .
بالاخره آن دو از بحث خسته شده و آرام گرفته بودند . گلابتون درحالي كه آرنجش را به دسته ي مبل تكيه داده بود دستش را زير چونه زده و ليست گوشي شو چك مي كرد . آهو هم با لبخند از دور داشت درسا رو كه بيدار شده و آروم بود رو نگاه مي كرد . بالاخره موقع صرف ناهار شد . همه دور هم نشتند و غذا در سكوت و آرامش صرف شد .
بعد ناهار آهو با كنجكاوي دوباره رفته و پيش باران نشسته و شير خوردن درسا رو نگاه مي كرد . گلابتون روي مبل نشست و براي او كه از نظرش مثل رنگ نديده ها به بچه مي چسبيد پشت چشم نازك كرد . گوشي شو برداشت كه ديد دو تا پيام از طرف ترنم يكي از همكلاسي هاش داره . هر دو رو خوند .
"گلابتون امتحان فردا رو تا كجا خوندي ؟ "
"گلابتون با تو ام چرا جواب نمي دي ؟ "
گلابتون با تعجب به صفحه ي گوشيش نگاه كرد . بعد چند ثانيه پشت سر هم پلك زد و در جواب فرستاد
"كدوم امتحان ؟ مگه فردا امتحان داريم ؟ چه درسي ؟"
و تا جوابش بياد با تعجب رو به آهو گفت :
ـ آهو .!
آهو همان طور كه گونه ي بچه رو نوازش مي كرد برگشت و گفت :
ـ چيه ؟
ـ ما فردا امتحان داريم ؟
آهو با بي خيالي گفت : نه بابا چه امتحاني ؟
و با حرف باران سمت بچه برگشت ."آهو انگشتت رو مواظب باش ."
برگشت و به انگشتش نگاه كرد . باران گفت :
ـ داشت مي رفت تو چشم بچه .
آهو خنديد و گفت : آخ كوچولو حواسم نبود . حالا چرا چپ چپ نگاه مي كني ؟
واقعاً درسا دست از شير خوردن برداشته و برگشته او را نگاه مي كرد . باران و آهو خنديدند . گلابتون به گوشي اش نگاه كرد . جواب اومده بود .
"اووووف چه عجب تو جواب دادي . يعني خبر نداري ؟ امتحان زيست ديگه ."
گلابتون بلند شد رفت به اتاق خواب باران و شروع به شماره گيري كرد . بعد چند بوق ترنم جواب داد .
ـ سلام خانوم خانوما .
ـ سلام ترنم ، چي مي گي ؟ جدي جدي امتحان داريم ؟
ـ آره واقعاً نمي دونستي ؟
ـ نه روحمم خبر نداشت . آهو هم بي خبره . چه طور آخه ؟
ـ موقعي كه زنگ خورد اعلام كرد ، حتماً شما نشنيديد .
ـ واي چه بد .
ـ واي كارمون ساخته س ، شما هم پس نخونديد . من نخونده بودم مي خواستم ببينم مي تونيم با هم همكاري كنيم ؟
گلابتون جدي شد باز اين ترنم درس نمي خوند و مي خواست از همه تقلب بگيره.
ـ خب چرا نمي شيني بخوني ؟
ـ اصلاً حسش نيست .
ـ دلت خوشه ها حسش نيست ، ما الان مهموني هستيم ، آهو رو بلند مي كنم و مي ريم خونه ميخونيم .
ـ يعني دلت مياد مهموني رو بگذاري و بچسبي به درس ؟
گلابتون جدي گفت : معلومه ، بهتره تو هم همين كار رو كني ، خانم شفق رو كه مي شناسي يه دفعه ديدي همه ي جاها رو عوض كرد .
با اين حرف ترنم كمي ترس خورد و قول داد سعي كنه بخونه . گلابتون بعد قطع مكالمه يه دفعه در رو باز كرد و بدون بالا گرفتن سرش سريع از اتاق خارج شد كه خورد به كسي . سرش رو كه بالا گرفت ديد بهروز ِ . خود به خود اخم هاش تو هم رفت . بهروز كمي دستپاچه شد از او فاصله گرفت و لبخند ماتي زد و گفت :
ـ مشكلي پيش اومده ؟
گلابتون حرصش گرفت . او در راهرو كنار در اتاق باران چه مي كرد ؟ دنبال او راه افتاده بود ؟ عصبي به بهروز نگاه كرد و جدي گفت : چه مشكلي ؟
بهروز با كمي من من گفت :
ـ هيچي ...يعني ...منظورم اينه از اين ور رد ميشدم ....
ميون حرفش با تمسخر گفت : رد مي شديد ؟!
بهروز نيم نگاهي به او انداخت و براي اينكه بيشتر ضايع نشه گفت:
ـ فعلاً .
و سمت در دستشويي كه در راهرو بين اتاق خواب ها بود رفت . گلابتون سري تكون داد و به سالن برگشت پيش آهو رفت شونه شو تكون داد و گفت :
ـ آهو ...آهو با توام .
آهو برگشت او را نگاه كرد و گفت : چته ؟
ـ پاشو بريم .
باران نگاهي به او كرد و گفت : كجا گلاب جون ؟
گلابتون دندون هاشو از حرص روي هم فشرد و در دلش گفت "گلاب مادربزرگته"
ـ ما امتحان داريم ولي اصلاً خبر نداشتيم .
آهو با تعجب گفت : امتحان نداريم كه .
ـ چرا ، الان ترنم زنگ زد و گفت امتحان زيست داريم .
آهو چهره اش در هم رفت .
ـ واي نه .
ـ مجبوريم بريم بخونيم .
آهو چهره ي مسخره اي به خود گرفت و گفت : يه روز اومديم پيش ني ني ها .
گلابتون مي خواست بگه "مسخره بازي درنيار ، جمع كن خودتو بريم " كه با لبخند باران او هم لبخند زد و گفت : بريم .
وقتي داشت به پدر و مادرش و بقيه اطلاع مي داد بهروز گفت : من هم دارم ميرم ميتونم بين راه برسونمتون .
گلابتون خواست ضايع ش كنه و بگه مسيرمون بين راهت نيست كه با حرف خاله اش چيزي نگفت .
ـ برات زحمت نميشه بهروز خان ؟
ـ نه چه زحمتي ، منم دارم ميرم بايد برم سر كار .
آهو برگشت و گفت : جدي جدي بريم ؟
ـ تو دوست داري بمون ، خودت مي دوني و يه صفري كه قراره بگيري .
آهو بلند شد و گفت : بيخود دلت رو صابون نزن كه من صفر بشم ها ، منم ميام . آ آ ...
روپوشش رو برداشت و پوشيد . همه زدند زير خنده . موقع خداحافظي آهو چند باري خم شد و گونه ي لطيف درسا رو بوسيد و دلش نمي اومد خداحافظي كنه همين كارش باعث شده بود گلابتون بابت از دست رفتن وقت حرص بخوره و دلش بخواد اونو بزنه . موقع خداحافظي از باران ، او فقط با يه انگشتش آروم گونه ي درسا رو ناز داد و بعد با همه خداحافظي كردند و پشت سر بهروز راه افتادند . آن دو با آسانسور رفتند و بهروز براي اينكه اونا راحت تر باشن از پله ها رفت . آهو و گلاب زودتر به طبقه ي همكف رسيده و كنار ماشين بهروز منتظر بودند كه ديدند او سلانه سلانه داره مياد پايين . گلابتون بدون اينكه بهروز بفهمه براش چشم غره اي رفت و دست به سينه منتظر موند .
================================
بهروز با لبخند سوييچ رو زد و گفت : ببخشيد خانوم ها منتظر مونديد .
گلابتون حق به جانب يسمت در ماشين رفت و زير لب گفت : اشكال نداره .
نشست و آهو هم داشت مي نشست كه بهروز رو به گلابتون سرش رو عقب گردوند ، با سوويچ كه در دستش بود به صندلي جلو اشاره زد گفت :
ـ بفرماييد راحت باشيد .
گلابتون بدون اينكه نگاش كنه گفت : راحتم .
آهو نشست و گفت : بريم . بهروز سري تكان داد حين روشن كردن ماشين از آينه به گلابتون نگاه كرد و راه افتاد و از پاركينگ خارج شد .
بين راه شعر گذاشت با صداي آروم . گلابتون و آهو مشغول صحبت بودند كه بهروز گوشه اي نگه داشت . آن دو با تعجب نگاهي به بهروز انداختند . بهروز با يه لبخند برگشت و گفت :
ـ ببخشيد بچه ها دو دقيقه من اينجا كار دارم و زودي برمي گردم .
گلابتون كه چيزي نگفت اگر لب به سخن مي گذاشت حتماً زياد مودب حرف نمي زد . آهو لبخندي زد و گفت : خواهش مي كنم بفرماييد .
بهروز براي تشكر سري تكون داد و سريع پياده شد و سمت مغازه ي دوستش رفت كه گلابتون سريع به حرف اومد :
ـ ايش كجا رفت اين ايكبيري ؟
ـ واه چي كارش داري ! زودي بر مي گرده .
ـ مثل اينكه هيچي نخونديم ها .
ـ حالا داره لطف مي كنه و ما رو مي رسونه .
ـ لطفش بخوره تو فرق سرش . مگه ما خواستيم خود شيريني كنه ؟
آهو خنديد و گفت :
ـ بابا بيچاره چي كار كنه ؟ تو دو دقيقه ديرتر برسي از مقام پروفسوري مي افتي ؟
گلابتون جدي نگاش كرد و گفت : تو هم كه از خداته از درس جيم بشي .
آهو موذيانه لبخند زد و گفت : چرت و پرت نگو .
ـ چرت و پرت مي شنوم . ببند اون نيشت رو .
آهو دستش را روي پيشوني او گذاشت و گفت : تب نداري ؟ خيلي قاطي هستي ها ، تو كه خوب بودي .
گلابتون چشم غره اي رفت و دست اونو از روي پيشونيش پس زد .
ـ راست مي گم ها يعني اين همه عصباني هست چون بهروز دو دقيقه معطلت كرده ؟
مطالب مشابه : یک داستان زن پسند !
رمان«هستی» نوشته فرهاد حسن زاده
یادداشت مصطفی پورنجاتی
یادداشتی از " لیلا کردبچه "
آشنايي با هنر پتينه 9
بزرگ ترین منبع انرژی
داستان زنانه
داستا سفید مثل برف
رمان ز مثل زندگي
ورنيزني در ماشينهاي افست ورقي
برچسب :
ورق هاي زد