88روزای بارونی
توسکا آه کشید ... نگاه آرشاویر داغ تر از نگاه توسکا بهش خیره مونده بود ... دتسش رو به سمت دست توسکا دراز کرد ...
- هنوز روزای ِ بارونی منو به گریه میندازه
تو هرجایی که هستی باش
در ِ این خونه روت بازه
تو هرجایی که هستی باش
در ِ این خونه روت بازه
توسکا
کم آورد ... کم آورد و بی توجه به کم آوردنش با همه وجود توی آغوش گرم
همسرش گم شد ... صدای لرزون آرشاویر کنار گوشش علاوه بر قلب همه بدنش رو
لرزوند:
- نکن ... نکن با من این کارارو توسکا ... دارم روانی می شم ...
وقتی نیستی دنیا متوقف می شه ... دلتنگتم حتی الان که توی بغلمی ... جات
همه جا خالیه ... دیگه بی تو نمی تونم توسکا ...
تو هرجایی دلم اونجاست
بهت بدجور وابسته ــَم
یه جوری منتظر میشم
که تو باور کنی هستم
نفسای
گرم آرشاویر کنار گوشش داشت بدنش رو داغ و داغ تر می کرد ... دستاش می
لرزید انگار ... دستاشو پشت کمر آرشاویر برد و پلیورش رو چنگ زد ...
آرشاویر لبخند زد ... حس همسرش رو درک می کرد ... حسی که خودش هم داشت
باهاش دست و پنجه نرم می کرد ... آروم کنار گوش توسکا زمزمه کرد:
- برم خونه نفسم؟!!
توسکا نالید:
- نـــــه ...
داره این حس ِ دلشوره همه دنیام و می گیره
می ترسم روزی برگردی
که واسه عاشقی دیره
آرشاویر
نفس عمیقی کشید و بی اختیار آروم زیر گوش توسکا رو بوسید ... توسکا نفسش
رو فوت کرد و خواست خودش رو کنار بکشه که دستای آرشاویر قدرتمند تر اونو به
خودش فشرد و زمزمه کرد:
- بذار ... بذار ازت آرامش بگیرم ... فقط آروم بگیر دختر و بذار منم آروم بشم ...
بوسه بعدی روی لاله گوشش بود ...
به احساست وفا دارم به حسی که نیازم بود
تو این دنیا فقط عشقت
تنها امتیازم.بود
توسکا
باز کم آورد ... باز جلوی علاقه و خواهش جسمی که مدت های بود از عشقش دور
مونده بود کم آورد ... بی اختیار سرش رو بالا برد و با چشمای بسته لب هاشو
روی لبهاش آرشاویر گذاشت ... چشمای آرشاویر با هیجان چند لحظه ای باز موند و
مکث کرد ... اما همین که گرمای تن توسکا رو توی بغلش حس کرد با عطش شروع
به بوسیدنش کرد و همین توسکا رو دیوونه تر کرد ...
یکم کمتر اگه بودی
بهت عادت نمی کردم
یکم کمتر اگه بودی
بهت عادت نمی کردم
تا جایی که نفس زنون خودش رو از آغوش آرشاویر بیرون کشید و گفت:
- برو خونه آرشاویر ...
برای ِ دیدنت دارم تموم ِ شهر و می گردم
داره این حس ِ دلشوره همه دنیام و می گیره
می ترسم روزی برگردی
که واسه عاشقی دیره
(عادت - هلن)
***
- نمی ذارم دیگه بری ...
- عزیزم ... آرشاویر من ... خواهش می کنم برو کنار ...
آرشاویر با همه ناراحتی که توی قلبش بود زل زد به چشمای توسکا و گفت:
-
نمی رم توسکا ... نمی رم ... کجا می خوای بری؟!! چرا باز می خوای روزگارمو
سیاه کنی؟!! د تو چته دختر؟!!! بیشتر از هزار بار گفتم نمی خوام ... بچه
نمی خوام!!!! چرا نمی فهمی؟!!
توسکا باز بغض کرد و گفت:
- برام سختش نکن آرشاویر ... این دلتنگی لعنتی کار دستم داد ... نباید جلوت کم می اوردم ... اصلا نباید می دیدمت!
آرشاویر حرصی توسکا رو چسبوند به دیوار کنار در و گفت:
- دختر با چه زبونی باید باهات حرف بزنم هان؟!! من ... فقط ... تو رو ... می خوام! فقط خودتو ...
توسکا سرش رو بالا گرفت تا از ریزش اشکاش جلوگیری کنه و گفت:
- اصرارت فایده نداره ... مهلت بده آرشاویر ... اگه این دکتر آخری یک درصد هم امیدوارم کنه بر می گردم ... قول می دم ...
آرشاویر با اخمی شدید گفت:
- و اگه نکنه؟!!
توسکا سرش رو زیر انداخت ... الان وقت حرف زدن در این مورد نبود ... اما از دست آرشاویر هم نمی تونست خلاص بشه ... با من من گفت:
-
طلاق نمی گیرم ازت .... چون ... چون طاقتش رو ندارم .. میخوام تا آخر عمر
اسم تو ... توی شناسنامه م باشه ... اما ... اما از زندگیت می رم کنار ...
چند وقت یه بار هم که به من سر بزنی ... برام کافیه ... می رم که بدون عذاب
وجدان ... راحت ... یه نفر دیگه رو ...
هنوز حرف توسکا تموم نشده بود
که چونه اش توی دست آرشاویر مشت شد ... با چشمای ترسون به چشمای خشن
آرشاویر خیره شد ... آرشاویر از لای دندونای به هم چسبیده اش غرید :
- ادامه بدی جمله ت رو کاری رو می کنم که هیچ وقت تا حالا نکردم ....
توسکا با بغض نالید:
- آرشاویر ...
آرشاویر با خشونت دستش رو کشید ... به در خونه اشاره کرد و گفت:
-
برو ... برو ببینم می خوای به کجا برسی ... فقط برو و تو تنهاییت به یه
سری چیزا خوب فکر کن ... به زجری که کشیدیم تا به هم برسیم ... به علاقه من
که می دونی کم نیست ... به حسم ... به حست ... به خودم و خودت خوب فکر کن
... برو توسکا... برو ...
توسکا دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره و هق هق کنون به سرعت از خونه خارج شد ...
- آترین ... هیش ... آترین ...آترین با چشمایی که از زور هیجان برق افتاده بود چرخید سمت ترسا و با صدای آروم پچ پچ کرد:
- بله؟!
ترسا با خنده گفت:
- بیا پیش من ببینم ... بابات الان می یاد ...
آترین درست شبیه پلنگ صورتی روی نوک پنجه خودش رو به ترسا رسوند و در حالی که نخودی می خندید خودش رو توی بغل ترسا جا کرد ... ترسا با خنده چلوندش به خودش و گفت:
- حواست هست که بهت چی گفتم؟!!
- آره مامان ...
- داریم نمایش بازی می کنیما ...
- بابا می دونه همه اش نمایشه؟!
ترسا خندید و گفت:
- معلومه که می دونه! اما تو هیچی نگو ...
آترین باز سر تکون داد ...
صدای قفل و کلید که بلند شد ترسا سریع آترین رو ول کرد و بعد از زدن چشمکی بهش همونجا گوشه آشپزخونه ولو شد ...
درست یک ساعت پیش بود که پارچ از دستش افتاد و هزار تیکه شد ... بعد از اون وقتی می خواست جمعش کنه دستش رو خیلی بد برید ... البته اونقد عمیق نبود که خطر داشته باشه اما زمین رو حسابی خون آلود کرد ... ترسا که حسابی از رفتار سرد آرتان حتی بعد از جریان اون شبشون دلخور بود این نقشه رو کشید و حالا می خواست به کمک آترین اجراش کنه ...
آرتان که وارد خونه شد آترین رو دید که دوید به سمتش و گفت:
- بابا ... بابا، مامان ...
فقط تونست همینو بگه ... نصف بقیه دیالوگ هایی که ترسا یادش داده بود از ذهنش رفته بودن. یادش رفت بگه مامان خورد زمین ... دستش زخم شده ... کلی خون ازش رفته ... داره می میره ... فقط تونست همون دو کلمه رو بگه و برای آرتان همون دو کلمه کافی بود ... کیف از دستش ولو شد و با سه چهار قدم بلند و سریع خودش رو انداخت وسط آشپزخونه که انتهاس انگشت آترین بود ... با دیدن ترسا با دست خونی و چشمای بسته حس کرد کل آشپزخونه آوار شد روی سرش ... سریع دوید به سمتش و کنارش زانو زد ... صداش که می لرزید عصبی می شد ... صورت ترسا رو گرفت بین دستای یخ کرده اش و صداش کرد:
- تری ... ترسا ... ترسا صدامو می شنوی؟!!!
وقتی جوابی نشنید با ترس ترسا رو کشید توی بغلش و رو به آترین که جلوی در آشپزخونه ایستاد سعی کرد با ملایم ترین لحنی که اون لحظه در توانش بود بگه:
- آترین بدو مانتوی مامان رو بیار ...
آترین که خنده اش گرفته بود و جدی جدی فکر می کرد وسط یه بازی و نمایشه ورجه وورجه کنون دوید سمت اتاق ترسا و آرتان ... آرتان با ترس بازم ترسا رو صدا کرد:
- ترسا ... عزیزم ...
وقتی جوابی نشنید با صدای تحلیل رفته نالید:
- چه به روز خودت آوردی دختر؟!!!
برگشت و به خون های خشک شده روی زمین نگاه کرد ... خون زیادی بود ... می ترسید .. می ترسید زا اینکه دیر رسیده باشه ... تنها دلخوشیش بدن داغ ترسا و حس ضربان شدید قلبش بود که چسبیده بود به سینه اش ... همین که آترین از اتاق اومد بیرون مانتو رو از دستش کشید و انداخت روی بدن ترسا ... ترسا داشت می مرد از خنده ... اما همین که توی آغوش آرتان بود ... همین که نگرانیشو لمس می کرد براش به اندازه دنیا ارزش داشت ... سوالی که آرتان از آترین پرسید ترسوندش اما سعی کرد بازم طبیعی باشه ...
- آرتین مامان کی اینجوری شد؟!!!
و شد اونچه که نباید می شد ... آترین برای این سوال آماده نبود و برای همین بلند گفت:
- مامان کی اینجور شدی؟!!! مامان چی بگم؟!! اینجا رو بهم یاد ندادی ...
همین که این جمله از زبون آترین در اومد ترسا با وجود ترسش نتونست جلوی خودش رو بگیره و به قهقهه افتاد ... آرتان که تازه فهمید بازی خورده با خشم توی چشمای ترسا خیره شد و غرید:
- بازم فیلم بازی می کردی؟!!!
ترسا با ناز پشت پلکی نازک کرد و گفت:
- خوب چی کارت کنم؟!!! باید یه جوری رامت کنم ...
آرتان با خشم و اندکی کینه به ترسا خیره شد ... با یه حرکت گذاشتش روی زمین و دستش رو کشید سمت اتاق خوابشون ... آترین جیغ کشید:
- اِ مامان ... مگه قرار نبود بریم پیتزا بخوریم ...
قبل از ترسا آرتان جواب داد :
- میریم به شرطی که فعلا بری توی اتاقت . تا صدات نزدم نیای بیرون ...
آترین با هیجان دوید سمت اتاقش و گفت:
- باشه ...
آرتان ترسا رو کشید توی اتاق ... در اتاق رو بست و یه قدم اومد سمت ترسا .. ترسا که حس کرد هوا پسه سریع دستی به سرش زد و گفت:
- آرتان ... آرتان جونم غلط کردم ... ببخشید دیگه ... دیگه تکرار نمی شه ...
اینا رو می گفت می خندید ... آرتان ولی واقعا عصبی بود و غیر قابل کنترل ... تا سر حد مرگ ترسیده و نگران شده بود ... نمس تونست به این راحتی از گناه ترسا بگذره ... برای همینم با صدایی که به شدت سعی داشت ولومش از اتاق بیرون نزنه گفت:
- تو چه حقی داری که با حساسیت های من بازی می کنی؟!!!
ترسا سعی کرد از زنانگیش استفاده کنه ... تجربه بهش ثابت کرده بود اگه توی مواقع خشمو عصبانیت آرتان جبهه بگیره و جواب بده و کل کل راه بندازه به ضررشه ... برای همین رفت سمت آرتان ... کروات خاکستری و مشکی آرتان رو گرفت بین دستش و همینطور که باهاش بازی می کرد گفت:
- عزیزم ... فقط می خواستم بهت نشون بدم که نمی تونی ازم بگذری ... می خواستم علاقه ات رو بهت یادآوری کنم. تصور کن اگه من بمیرم ... اگه نباشم ...
آرتان فریاد کشید:
- خفه شو!!!
ترسا با خنده گفت:
- ببین از فکرشم ...
آرتان رفت وسط حرفش و گفت:
- این که بخوام طلاقت بدم دلیل نمی شه تو حرف از مرگ بزنی ...
ترسا خبیث شد ... خودش رو به آرتان نزدیک تر کرد و زمزمه کرد:
- می خوام بزنم ... اصلا فکر کن همین فردا بیفتم بمیرم ... یا یه بیماری لا علاج ..
هنوز حرفش تموم نشده بود که بازوهاش بین دستای ارتان اسیر شد ... نالید:
- آی آرتان ... بکن این بازوهای منو هم خودتو خلاص کن هم منو ...
آرتان از لای دندوناش غرید:
- تمومش می کنی یا نه؟!!
ترسا با اینکه داشت درد می کشید بازم از رو نرفت و سرتقانه گفت:
- خوب حیقیته عزیزم ... اومدیم و من زرت سکته کردم! تصور کن ... ببین نبودم چقدر ... آی!!!!
آرتان با همه قدرتش بدون اینکه متوجگه باشه داشت بازوی ترسا رو فشار می داد ... دست آخر که دید ترسا کم نمی یاره با یه حرکت هولش داد روی تخت خودش هم خیمه زد روش و با یه دست در دهنش رو گرفت و خیره توی چشمای شیطونش گفت:
- تو حق نداری حرف از مردن بزنی ... حق نداری!!!!
ترسا به زور دست آرتان رو پس زد و گفت:
- جون خودمه آقا به تو چه ربطی ...
آرتان باز جلوی دهنش رو گرفت و گفت:
- اِ! کی گفته؟!!! جون تو ؟!!! نه عزیز .... این جونی که ازش حرف می زنی خیلی وقته متعلق به منه ... چه زن من باشی چه نباشی ... همیشه مال منه ... تا ابد ....
ترسا از بی منطقی آرتان که تحت تاثیر علاقه اش بود بی نهایت لذت می برد ... اون اگه می تونست با قلدری عزرائیل رو هم از خونه شون می انداخت بیرون ... ترسا از خود بیخود صورتش رو کنار کشید ... یه ذره به صورت آرتان نزدیک شد و گفت:
- پس اگه مال توئه بذار برات بمیرم ... می خوام برای تو بمیرم ...
آرتان خیره شده بود توی چشمای شیطونش ... داشت از خود بیخود می شد ... باز داشت جلوی تاب و توانش رو از دست می داد ... اما این صحیح نبود ... نباید اینطوری می شد ... اگه بازم کم می اورد نمی تونست اون کاری رو که می خواد انجام بده رو درست انجام بده پس با همه قدرتش خودش رو کنار کشید و با بالا ترین سرعتی که از خودش سراغ داشت از اتاق و بعد هم از خونه فرار کرد ...
مطالب مشابه :
روزای بارونی45
دانلودرمان روزای به احساست وفا دارم به حسی که نیازم بود تو این دنیا فقط
رمان نامزدمن-10-
58-دانلودرمان تنگ بقیه به تو چه ربطی داره نیستم که نیازم رفع بشه ،تو وجود تو دنبال
88روزای بارونی
به احساست وفا دارم به حسی که نیازم بود تو این - جون خودمه آقا به تو چه 58-دانلودرمان
اوایی بین عشق و نفرت
دانلودرمان که یه روز وقتی به یه همدل و همدم نیازم بود بابام بگو به تو چه
رمان نامزدمن-4-
خیالت راحت شد ، وقتی میگم به نامزدت برس ، باهاش برو تو تمام مدتی که پانا داشت
دانلودرمان انتقام گر
رمان نیازم به تو (ادامه لحظه های دلواپسی) رمان دانلودرمان انتقام
گل عشق من و تو قسمت7
دانلودرمان روزای اما نیازم و تو باید بر طرف وای خدا روشکر تو به هوش اومدی و با گریه بغلم
نامزد من 14
دانلودرمان نیستم که نیازم رفع بشه ،تو وجود تو این همه به تو و مادرت بد
رمان الهه نازجلددوم-قسمت8
دانلودرمان روزای کی به تو این چرت و پرتها رو الحمدالـله بی نیازم .
برچسب :
دانلودرمان نیازم به تو