رمان ساحل ارامش 17

شماره ی همراهتان را به من می دهید.
موذیانه لبخند زد.
- ممکنه باز یک پروژه ی کاری مشترک نصیبمان بشود بتونم شما را راحت پیدا کنم بهتره.
- نخیر.
جلو کوچه رسیدیم گفت:
- باشه. راستی محل تحصیلتان کجاست.
خیلی بی ادبی بود جواب نمی دادم لااقل به پاس زحماتی که برایم کشیده بود. کوتاه اسم دانشگاه را گفتم. تا جلوخانه مرا برده بود. بدون اینکه نگاهش کنم فقط یک متشکرم خالی گفتم و پیاده شدم. دلم می خواست او زود برگردد و مرا با آن لباس رسمی نبیند ولی با من پیاده شد. جای شکرش باقی بود که تاریکی کوچه مانع از دیدن دقیق صورتم بود من هم تا حالا او را با لباس رسمی کت و شلوار و کروات ندیده بودم با اینکه به ظاهر اهمیت ندادم ولی دیدن هیکل برازنده اش در آن لباس دلم را زیرورو کرد.
ظاهرا منتظر بود که من هم برای قبول شدنش تبریک بگویم ولی بعد از اینکه سرسختی و مقاومتم را دید خودش گفت:
- من هم به پشتوانه دعای خیر شما قبول شدم.
شما لیاقت ادامه تحصیل را دارید پس باید بخونید. قول می دهید.
اَه با وجود داغی بدنم باز هم کف دستهایم یخ بود و زبانم محکم داخل دهانم چسبیده بود.
خنده ای کوتاه سر داد و قبل از اینکه دوباره سوار شود گفت:
- باشه من قولم را گرفتم. همینکه دیگر عصبانی نیستید برایم کافیه. خداحافظ و به امید دیدار مجدد.
زمانی که سوار شد و دنده عقب گرفت و کمی فاصله سرم را بالا گرفتم. لبخندش را دیدم و دوباره ذوب شدم.
تا اذان صبح با او و قصه اش و لبخند و نگاهش بودم. نمی توانستم که قبول کنم دروغ گفته. همه صحنه رویاروی با نگار را که مرور کردم یک لحظه از قصه اش چیز ساختگی پیدا نکردم. اصلا من مدتی با او کار کرده بودم و یک ذره از تهمت هایی که نگار به او نسبت داد را ندیدم پس امکان نداشت درست باشد.
بعد از نماز صبح که با حالتی بیهوش روی تختم افتادم دیگر تقریبا مطمئن بودم که نمی توانم در برابرش مقاومت کنم.
* * * *
تا دو روز گلناز هر چه تلفن زد به دیدنش نرفتم و عاقبت خودش روز سوم به خانه ما آمد. مامان برای خرید با هلیا رفته بود. من و بهنوش تنها بودیم. وقتی وارد شد به حالت قهر از او رو گرداندم. جلو در دستش را به حالت قسم خوردن بالا گرفت و گفت:
- به شرافتم قسم که من هیچ دخالتی نداشتم این نقشه را فلوداعه رضا طرح کرده بود و معین هم چشم بسته قبول کرده.
همانجا روی دو زانو نشست و التماس گونه ادامه داد:
- خواهش می کنم سرورم. گناه نکرده ام را ببخش.
بهنوش می خندید و من هم نمی توانستم بیشتر از آن خودم را کنترل کنم. گلناز وقتی خنده ام را دید بلند شد و به سرعت به طرفم دوید کنارم روی مبل نشست و دستانش را حلقه گردنم کرد. دستش را باز کردم و به حالت دعوا گفتم:
- پاشو خودت را لوس نکن. خنده ام را در می آوری و توی دلت می گی بنفشه خر شد.
چند تا ماچ آب دار از صورتم گرفت و قربان صدقه ام رفت. بهنوش معترضانه گفت:
- باز من دوروز نیامدم عقب موندم آره.
گلناز با خنده به من چشمکی زد و بعد روبه بهنوش کرد.
- خبر دارم بهنوش جان اون هم چه خبرهایی. من و رضا شب عروسی مان ثواب بزرگی کردیم و دو تا بچه کوچولو را که حدودا شش ماه می شد با هم قهر بودند آشتی دادیم.
بهنوش ذوق زده به طرف من برگشت.
- راستی بنفشه! پس چرا به من نگفتی.
مثلا خودم را بی خیال نشان دادم و شانه بالا انداختم.
- برای اینکه من هنوز هم نمی تونستم توجیهش رو قبول کنم.
گلناز التماس کرد.
- تورو خدا بگو چی گفت بنفشه جان. دلت میاد یک تازه عروس از شدت فضولی بمیره.
با شک توی چشمهایش زل زدم و پرسیدم:
- یعنی تو نمی دونی.
- نه به جون رضا جونم. مگه معین رو نمیشناسی چقدر تو داره. یک کلمه هم به رضا نگفته.
بهنوش گفت:
- بابا یه جوری حرف بزنید که من هم بفهمم. تعریف کنید ببینم چی شد.
گلناز به جای من با آب و تاب بیشتری قضیه ی کلک زدن به من و روبه رو شدنم با معین را برایش تعریف کرد و آخر سر اضافه کرد.
- تازه نمی دونی چونکه فهمیده بود بنفشه clo سفید دوست داره ماشینش رو عوض کرده و یکی از اونا خریده.
بهنوش حیرت زده به طرف من چرخید. از صورت پرسشگر او و تعریف های شلوغ گلناز خنده ام گرفت. بهنوش پرسید:
- خوب فهمیدی قضیه چی بود. اصلا گذاشتی حرف بزنه بی چاره.
ناچار داستانی را که برایم گفته بود البته نه به مفصلی خودش برایشان تعریف کردم. هر دو سکوت کرده بودند عاقبت بهنوش گفت:
- تو چی. تونستی باورش کنی.
مردد شانه بالا انداختم. به جای من گلناز جواب داد:
- تو ندیدیش بهنوش جان به خدا این پسره بقدری نجیب و آقاست که این وصله های ناجور آن هم از طرف دختری که من دیدم اصلا بهش نمی چسبه. رضا که وقتی این چرندسات را شنید نزدیک بود طفلکی ناکار بشه و اول جوونی دو تا شاخ دربیاره. اون می گه در مدت آشناییش با معین کوچکترین لغزشی از او ندیده.
بهنوش گفت:
- تو بدکاری کردی بنفشه که اینقدر بیچاره را اذیت کردی. شنونده باید عاقل باشه. اینبار قبول کن که از طرف یک دختر رو دست خوردی نه از طرف دکتر. از طرفی نمی خوام ناراحتت کنم اما بگو ببینم اگه او زودتر از تو قضیه ی کامران را می فهمید توقع ندشاتی باورت کنه.
جوابی نداشتم بدهم. دلیل هایشان در آرامشم موثر بود. دوباره گفت:
- موضوع او هم درست مثل خودت بوده یک عشق بچه گانه ولی از اون به بعد کاملا تو رو شناخته. مطمئن باش که خاطرت را خیلی می خواد که شش ماه اذیتت را به جان خریده.
گلناز مظلومانه صورتش را تکان داد و پرسید:
- بنفشه جان راستش را بگو به غیر از اینها چیز دیگه ای نگفت.
تا به طرفش پریدم خودش را عقب کشید و داد زد:
- اِ اصلا به من چه.
و روبه بهنوش کرد.
- حتما وقتی آشتی کرده اند خواستگاری هم کرده دیگه. این پرسیدن نداره مگه نه بهنوش جان.
بهنوش خندید و از من پرسید:
- جدی بنفشه. چی می گفت. تا اونجا هم پیش رفت؟
شرمنده جواب دادم:
- مثل همیشه پشت پرده. فقط مصرانه قول گرفت که درسم را بخوانم وقتی که جوابش را ندادم گفت که مطمئن شدم.
گلناز با شوق دست زد.

- حَله. همه چیز حَله. الهی قربون دکتر خودم بشم که نقشه هاش حرف نداره.


شاید از آن روزها فراموش کرده بودم. نمی دانم ولی احساس می کردم وارد شدن به این مقطع ذوق بیشتری در من ایجاد کرده. خوشبختانه باز هم با گلناز در یک دانشگاه تحصیل می کردیم ولی فقط در چند درس عمومی کلاسهای مشترک داشتیم.
همینکه کلاسهای کامپیوتر را با او نبودم حالا بهتر توانستم نبودنش را قبول کنم. برای شرکت در کلاسهای خودمان از هم جدا شدیم. کلاس اول سال تحصیلی هنوز تقریبا خلوت بود. روی صندلی خودم مستقر شدم و برای آشنایی با دختر های طرفینم سلام و احوالپرسی کرده و به هم معرفی شدیم. دقایقی بیشتر نگذشته بود که خانمی جوان وارد شد. همه با شنیدن باز شدن هر بار در ورودی بر می گشتند تا تازه وارد دیگری را ببینند. بعد از چند لحظه نگاه کردن به چهره رسمی خانم جوان دوباره همه به صحبت های معمولی و یا کاری که می کردند مشغول شدند.
من هنوز او را می دیدم. نگاهی به دانشجویان انداخت و بی هیچ حرفی به طرف میز مخصوص استاد رفت. کیفش را روی میز گذاشت و رو به دانشجویان ایستاد. دوباره توجهات به سمت او برگشته بود. بدون مقدمه خودش را معرفی کرد.
- نیکپور هستم. استاد میکروبیولوژی سلولی. از آشنایی با همگی شما خوشحالم.
همه با تعجب براندازش می کردند. خیلی جوان تر از آن بود که به عنوان استاد باشد و کارش تدریس باشد.
چند نفر جلو به احترامش حرکتی کردند و کسانی که عقب تر بودند فقط جابه جا شدند. به احترامش کامل ایستادم از آن دسته زن هایی بود که عاشقشان بودم وبا جربزه و فعال بود. سن و سالش به بهنوش می خورد حتی کمی جوان تر. زیبایی معمولی و برازنده ای داشت و طبق معمول همه ی استادهای زن مانتو شلوار و مقنعه ای ساده پوشیده بود.
به من و اندک کسانی که ایستاده بودند باوقار سنگین لبخند زد و خواهش کرد بنشینیم. یکی از پسرهای لوده از پایین کلاس گفت:
- ببخشید خانم معلم. ما فکر کردیم کنار خودمان می نشینید. هنوز تازه جا باز کردیم.
همه زدند زیر خنده. خانم نیکپور در جواب خنده ی دانشجویان همان لبخند سنگین را تحویل داد و گفت:
- متاسفانه یا خوشبختانه جای من روبه روی شماست و محض آشنایی باید بگم از وقت تلف کردن و لودگی هم هیچ خوشم نمیاد. دوست ندارم سخت بگیرم و متقابلا هم توقع همکاری و جدی گرفتن کلاس را دارم. همین جا ورود شما دانشجویان جدید را خیر مقدم می گویم و از همکاری پیشاپیشتان متشکرم.
اگر جلب توجه نمی شد و بعدها برایم مشکل ساز نمی شد دوست داشتم بلند برایش دست بزنم ولی عقل مانعم شد.
فرصت بیشتری نداد و از همان جلسه درس را آغاز کرد. لذتی که از وجود خودش می بردم درسی را که می داد برایم روشن تر و قابل درک تر می کرد طوری که گذشت دو ساعت از کلاسش را نفهمیدم.
ما بین کلاسها در کافی شاپ دانشگاه با گلناز قرار داشتیم. وقتمان کم بود. همان اندک وقت را هم از دست ندادم و با اشتیاق از استاد جوان و لاقم برایش تعریف کردم بعد از گفته های هیجان زده ام با خونسردی گفت:
- طبیعیه که اینقدر ازش خوشت اومده اخه جفت خودته.
کلاسهای گلناز دو ساعت زودتر از من تمام می شد و طبیعتا همسرش سر ساعت به دنبالش می آمد. تنهایی به خانه برگشتم و شب که همه جمع بودند برای آنها هم از استاد مورد علاقه ام تعریف کردم.
بهزاد گفت:
- از همین الان شرط می بندم که چند سال دیگه جای او نشسته ای فقط دعا کن تا آن موقع کمی بزرگتر شده باشی.
شکیبا روی زانویم نشسته بود دستهایم را از دو طرف حلقه کردم و تهدید گونه گفتم:
- می خوای به خاطر توهین بزرگی که کردی گروگانت را خفه کنم.
خونسرد لبخند پیروزمند زد.
- مال خودت هر بلایی می خوای به سرش بیار. اختیارش با خودت.
همه خندیدند. شکیبا را به خودم فشردم و بوسیدمش و با خط و نشان به پدرش گفتم:
- یکی طلب ما.
* * * *
- روزها طبق روال عادی می گذشتند و حسابی درگیر درس های فشرده و سخت این مقطع شده بودم و بیشتر برای هفته ای یک جلسه خانم نیکپور مشتاق بودم.
کم کم دانشجویان به وجودش عادت کرده بودند و فکر می کنم کلاسش برای همه شیرین شده بود. با وجود جدیت کلاس خشکی نداشت. زمان جدی بودن جدی بود و زمانی که شوخی پیش می آمد با همه پا بود.
وقتی درس می داد طوری همه را زیر نظر می گرفت که کسی جرعت نمی کرد به هر دلیلی جو جدی و آرام کلاس را به هم بزند. در گفتار و رفتارش ملاحت و وقاری جوج می زد که ناخودآگاه ذهن مخاطبش را از مسائل کم اهمیت دور می کرد و معطوف درس می کرد.
کلاس های درس های عمومی را به یاد گذشته با گلناز کنار هم می نشستیم و همیشه موقع بیرون آمدن سرم را به کسی مخصوصا خانم نیکپور را پیدا می کردم به سوال پرسیدن از او می گذراندم که گلناز برود و به من برای رفتن با رضا اصرار نکند.
طوری شده بود که چهره ی درس خوان من هم کاملا برای خانم نیکپور شناخته شده بود تا به طرفش می رفتم می دانست که باید به چند سوال مهم من جواب بدهد. همیشه با لبخند پذیرایم بود و ادعا می کرد که نه تنها از این همه سماجت خسته نمی شود که بسیار هم لذت می برد و تاکیدش این بود که مرا چند سال گذشته ی خودش می بیند.
یک روز که گلناز قبل از من دانشگاه را ترک کرد نیم ساعت بعد از اینکه به خانه رسیدم با من تماس گرفت. گوشی را که برداشتم بعد از سلام و علیکی دستپاچه و خندان پرسید:
- چه خبر قربونت برم.
با بی خبری و متعجب پرسیدم:
- حالت خوبه خانم. ما فقط یک ساعته که از هم جدا شدیم. توی این یک ساعت چه خبری ممکنه داشته باشم.
- خودت را به کوچه علی چپ نزن بنفشه جان.
بیشتر تعجب کردم.
- راجع به چی صحبت می کنی. خواب دیدی.
انگار پی برد که هیچ خبر قابل عرضی ندارم.
- یعنی می خوای بگی که با معین نیامدی.
حالا نوبت به من بود که جا بخورم. از آخرین دیدارمان یک ماه می گذشت و دیگر همدیگر را ندیده بودیم. پرسیدم:
- برای چی اینو می گی.
- مگه معین منتظر تو نبود. مگه ماشین خوشگل و تابلوش رو ندیدی.
- نه من ندیدمش.
- حتما باز با خانم نیکپور بیرون اومدی آره.
- راستش را بخواهی آره وقتی او سوار ماشین شوهرش شد من هم سوار تاکسی شدم و یک راست اومدم خونه.
با لحن جدی گفت:
- خاک بر سر درس خونت کنند که به غیر از کتاب و خانم نیکپور هیچی دیگه نمی بینی. اون بی چاره را هم آنقدر با اخلاق سگی ات ترساندی که فقط به از دور دیدنت قانعه.
- جدی می گی گلناز.
- پس چی. حالم را بد کردی عوضی دیگه حوصله ی شوخی هم ندارم. من و رضا جونم را بگو که چقدر خوشحال شدیم.
وقتی گوشی را قطع کرد بی اختیار لبخند زدم. اعتراف می کنم که هر روز به او فکر می کردم ولی نه آنقدر که با درس هایم تداخل پیدا کند ولی از اینکه او دورادور مشتاق دیدنم بود بدم نیامد. هنوز هم از فکر کردن جدی درباره اش می ترسیدم.
* * * *


تقریبا اواخر ترم یک بود. جمعه همگی منزل بهزاد نهار دعوت بودیم و بعد از ظهر که می خواستیم با مامان و آقاجون به خانه برگردیم برف ریزی از ظهر شروع به باریدن کرده بود. دوقلوها به من چسبیدند و اصرار کردند امشب را آنجا بمانم. نتوانتسم در برابرشان مقاومت کنم بهزاد هم گفت اگر درس ندارم بمانم تا صبح خودش مرا در مسیرش به دانشگاه برساند. خودم هم دوست داشتم آن شب کنارشان بمانم.
فردا صبح زودتر با بهزاد بیرون آمدیم خیابانها سر بود و باید آهسته تر رانندگی می کرد. اول به خانه رفتیم وسایلم را برداشتم و به راه افتادیم. تا رسیدن کمی طول کشید.
همزمان با رسیدن ما خانم نیکپور هم از ماشین شوهرش پیاده شد. با شور و هیجان او را به بهزاد نشان دادم.
- بهزاد ببین اون خانم نیکپوره. می بینی چقدر جوانه.
همسر خانم نیکپور او را پیاده کرد و به راه افتاد. خانم نیکپور با همان کیف بزرگ همیشگی اش به طرف در ورودی دانشگاه می رفت. من که تازه پیاده شده بودم و قبل از اینکه با بهزاد خداحافظی کنم ناگهان صدای سرعت زیاد موتور و پشت سر جیغ بلندی شنیدم. تا برگشتم خانم نیکپور را دیدم که کنار خیابان افتاده و به طرف یک موتوری که کیف خانم نیکپور در دستش بود اشاره و داد و بیداد می کند. هنوز گیج و محو تماشای خانم نیکپور بودم که بهزاد با سرعت به طرفی که موتوری می رفت به راه افتاد. تازه به خودم آمدم و با عده ای دیگر به طرف خانم نیکپور دویدیم او را از روی زمین بلند کردیم. هنوز از اتفاقی که برایش افتاده بود حیرت زده بودولی وقتی چهره ی آشنای مرا دید به شانه ام تکیه داد و اشکش سرازیر شد.
- همه مدارک دانشگاه و بانکی ام داخل کیف است. همه ی مدارک مهم.
من دلداری اش می دادم و دختر های دیگر به دست و پایش دست می کشیدند که از سالم بودنش مطمئن شوند.
برعکس جبروتی که همیشه نشان می داد به قدری شوکه شده بود که نمی توانست گریه اش را کنترل کند. با دستمال اشکش را می گرفت که گفتم برادرم خیلی رود دست به کار شده باید امیدوار باشیم.
با دختر های دیگر زیر بازوهایش را گرفتیم و حرکتش دادیم و به زحمت به خاطر پای بی حسش او را تا اتاق نگهبانی رساندیم وقتی نشست فورا برایش کمی آب قند درست کردم و کمکش کردم کمی بخورد. با نگرانی نگاهش به بیرون بود و هر دم می پرسید:
- یعنی می گی برادرت می تونه بگیردشون.
نیم ساعت گذشت که بهزاد با ماشینش جلو دانشگاه متوقف شد وقتی پیاده می شد به دست های خالی اش نگاه کردیم و پژمردیم. از نگهبانی بیرون آمدم که مرا ببیند. با دیدنم به طرفم آمد. با اینکه می دانستم به نتیجه نرسیده باز هم پرسیدم:
- نتونستی پیداشون کنی بهزاد.
با لبخندی پر امید پرسید:
- خانم دکتر کجاست.
اشاره به دفتر نگهبانی کردم و پشت سرش وارد شدم. بعد از سلام کوتاه به دکتر گفت:
- خیلی شانس آوردید خانم به خاطر سر بودن خیابان ها و سرعت زیاد دوتا خیابان آن طرف تر سر خوردند و افتادن خدا را شکر آنجا هم جلو یک اداره بود و شلوغ. مردم ریختند سرشان و گرفتندشان.
دکتر با ناباوری پرسید:
- یعنی پیدا شد.
- بله خانم همانجا پلیس هم رسید ولی هر چه اصرار کردند کیف را تحویل من ندادند گفتند خود صاحب کیف باید بیاید کلانتری و با دادن مشخصات آنرا تحویل بگیرد.
و یک برگه کوچک به طرفش گرفت.
- این هم آدرس کلانتری. تا ساعت 2 حتما برای تحویل بروید.
خانم نیکپور که از خوشحالی بی حال شده بود سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و آهسته گفت:
- آقا نمی دونم با چه زبانی از شما تشکر کنم. آخه امروز قصد رفتن به بانک را داشتم و تمام مدارکم را داخل کیف گذاشته بودم.
بهزاد با شرمندگی جواب داد:
- خواهش می کنم خانم وظیفه بود. خواهرم خیلی به شما ارادت دارند و همیشه تعریف شما میان جمع خانوادگی ماست.
خانم نیکپور با محبت نگاهم کرد:
- آخه خودش گله.
بهزاد نگاهی به سرتا پای گلی و وضع نا مساعد خانم نیکپور انداخت و گفت:
- با این وضع و حال نامساعدی که شما دارید فکر نمی کنم بتوانید در کلاس حاضر شوید اگر موافق باشید شما را با بنفشه به منزلتان می رسانم.
- بله نمی توانم کار کنم به منزل برمی گردم ولی مزاحم شما و بنفشه جان نمی شوم.
بهزاد در حال بیرون رفتن گفت:
- امروز مطمئنا آژانس کم است تشریف بیارید مزاحم نیستید.
اشاره به من کرد و خودش جلوتر رفت. دوباره کمک کردم با هم بیرون آمدیم و سوار ماشین بهزاد شدیم کنارش روی صندلی عقب نشستم و به راه افتادیم. خانم نیکپور دوباره تشکر کرد.
- خدا خیرتون بده آقای رضایی اگر شما آن موقع نبودید معلوم نبود کیف من الان کجا بود. به غیر از اون باز هم مزاحمتون شدم.
بهزاد لبخند زد.
- نه خانم کاری نکردم. قسمت بود که بنفشه دیشب منزل ما ماندگار بشه و صبح مجبور بشم برسونمش برای کار هم که کمی دیر شده ولی این نیم ساعت هم روی آن هیچ اتفاق مهمی نمی اُفته.
بهزاد ما را جلوی منزل خانم نیکپور پیاده کرد و رفت. کلیدش را گرفتم و در را برایش باز کردم. به زحمت دستش را از نرده ها گرفت و پله ها را طی کرد. در آپارتمان را هم باز کردم اول او وارد شد و بعد من پشت سرش.
با اینکه جلوی در خیلی اصرار کرد من به دانشگاه برگردم دلم طاقت نیاورد با آن وضع تنهایش بگذارم وقتی برای گرفتن خستگی روی مبل نشست اجازه گرفتم و به آشپزخانه رفتم. زیر کتری را روشن کردم و چای دم کردم بعد از آن کمکش کردم تا لباسهایش را در بیاورد و گفتم که بهتر است تا چای حاضر می شود با آب گرم دوش بگیرد تا استخوان های یخ زده اش گرم شود.
با رفتن او تازه به اطراف نگاه کردم. یک آپارتمان نُقلی ولی خیلی شیک و مجهز و تمیز بود. با تعجب دیدم چند جا روی دیوار چهره ی قاب گرفته ی کودکی زیبا را زده بودند. اصلا فکر نمی کردم که بچه هم داشته باشد یعنی امکان نداشت با داشتن یک بچه به این مرحله از پیشرفت هم رسیده باشد.
از حمام که بیرون آمد خیلی راحت تر راه می رفت. به قول معروف استتخوانهایش نرم شده بود با تعارف می خواست خودش برود چای بریزد ولی اجازه ندادم او را به روی مبل کنار شومینه نشاندم و از اتاقی که نشانم داد برایش پتو آوردم.
وقتی با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمدم به تصویرها اشاره کردم و پرسیدم:
- ببخشید فضولی می کنم خانم. مگه شما بچه هم دارید.
خندید.
- چطور مگه. فکر کردی من نازا هستم.
- نه منظورم این نبود. راستش بهتون نمیاد با این سن کم و مسلما وقت زیادی که برای درس خواندن صرف می کرده اید بچه هم بزرگ کرده باشید.
در حال نوشیدن چای با لذت به چهره ی زیبای کودکش نگاه کرد و گفت:
- آرین عشق مشترک من و محمد.
- چند سالشه. الان کجاست.
- شش سالشه امسال می ره کلاس اول.
بیشتر تعجب کردم.
- مگه شما چند سالتونه.
- 29 سال.
- چند سالگی ازدواج کرده اید.
- 20 سالگی.
- باورم نمی شه خانم پس شما چطوری درس خوندید و به اینجا رسیدید.
- به لطف خدا. از آنجا که خدا دوست داشت همسری نصیبم کرد که درک بالایی داشت. البته طفلکی محمد هم 25 سالش بود و هر دو به اجبار خانواده هایمان که سنتی بودند و عقیده داشتند نباید دختر پسر سنشان بالا برود ازدواج کردیم او تازه مدرک کارشناسی را گرفته بود و از سربازی برگشته بود من هم تازه ترم چهارم دانشگاه بودم. با موافقت هم و علاقه ای که به درس خوندن داشتیم تصمیم گرفتیم که پشت همدیگر را بگیریم. دو سال بعد باز به اصرار و ناراحتی خانواده ها مجبور شدیم بچه بیاوریم و خدارو شکر آرین بچه ساکتی بود و نه تنها اذیتمون نمی کرد بلکه شیرینی و امید بیشتری برایمان بوجود آورد. این بود قضیه درس خواندن ما و حالا هر وقت تو را می بینم که به دور از وقت هدر کنی و مسخره گی دنبالمی که بیشتر استفاده ببری گذشته ی خودم را می بینم و خوشحال می شوم.
- همسرتون چی ایشون چه مدرکی دارند.
- محمد دکترای روانشناسی داره. هم مطب داره و هم چند ساعت در هفته در دانشگاه تدریس می کنه.
لذت بردم و آرزو کردم من هم روزی بتوانم به درجه ای که او رسیده برسم. سرو صدای تلفن همراهم را از داخل کیفم شنیدم شماره گلناز بود.
- کجایی بنفشه. توی کلاست نبودی.
خندیدم و به خانم دکتر نگاه کردم.
- خونه خانم نیکپور.
می توانستم چشمهای گرد شده از تعجبش را تصور کنم.
- اونجا چی کار می کنی. دانشگاه کم دنبالش بودی که حالا رفتی خونش. تو دست از سر اون بدبخت بر نمی داری.
- قیه اش مفصله ببینمت برات تعریف می کنم. فعلا که خدا خواست و الان دارم از محضرش استفاده می برم و از صحبت های شیرینش لذت.
خانم دکتر با محبت به رویم لبخند زد. با گلناز خداحافظی کردم و قرار کلاس 2 تا 4 را که با هم بودیم گذاشتیم بعد از قطع گوشی به خانم دکتر گفتم:
- دوست صمیمی ام بود. از اول دبیرستان تا حالا با هم هستیم . امروز پیدام نکرده بود نگران بود.


بعد برایش گفتم که شما تقریبا همسن خواهرم هستید و از همان جلسه اول عاشقتان شده ام. صمیمانه تشکر کرد. حالش بهتر شده بود. به همسرش تلفن زد و مختصر جریان را برایش گفت و از او خواست که ظهر زودتر برگردد که برای گرفتن کیفش به کلانتری بروند. قبل از رفتنم شماره تلفن همراهم را گرفت.
ظهر که گلناز را دیدم بعد از کلاس به چه شوقی از خانم نیکپور و اتفاقی که برایش افتاد و آشنایی بیشترم با او براش گفتم جلو در دوباره به خاطر سردی هوا اصرار کرد قبول نکردم مزاحمان شوم می دانست که قانع نمی شوم. وقتی سوار ماشین رضا شد با ناراحتی برایم دست تکان داد و به راه افتادند.
تازه به این طرف خیابان آمدم و منتظر تاکسی شدم. ناگهان clo سفید معین جلوم متوقف شد. مثل همیشه از دیدن ناگهانی اش جا خوردم و از دیدنش دستپاچه شدم. شیشه الکترونیکی سمت مرا پایین کشید و خم شد.
- بفرمایید خانم رضایی.
و خودش در جلو را باز کرد. با سردرگمی مانده بودم. می دانستم چشمهای زیادی به طرف ماست. از طرفی دلم برایش تنگ شده بود و از طرفی مردد بودم که کارم درست است یا نه. دوباره گفت:
- هنوز از من دلخورید که سوار نمی شید.
دلم می خواست به او می فهماندم که دیگه هیچ دلخوری بینمان نیست ولی باز هم چند لحظه ای مکث کردم سپس در جلو را بستم در عقب را باز کردم و نشستم و سلام کردم.
با لبخند از عکس العمل من جواب سلامم را مثل همیشه گرم و کوتاه گفت:
- معمولا کسی که راننده شخصی داره عقب میشینه خانم.
توی دلم گفتم همان یک دفعه که جلو نشستم برای یک عمرم بسه. گفتم:
- ببخشید شما مسلما راننده ی شخصی من نیستید ولی من اینطوری راحت ترم. حالا هم نباید مزاحم می شدم که شدم.
- شما هم مسلما مزاحم من نیستید ولی خیلی محتاطید.
- اینطوری بهتره.
باز هم لبخند زد.
- باشه هر طور راحتید همینکه نشستید حالا جلو یا عقب خودش خیلی مهمه.
یک جوری می خواست خوشحالی اش را ابراز کند ولی یا غرورش اجازه نمی داد و یا به قول گلناز از من حساب می برد. توی صندلی گرم و نرم، آن هم با اتومبیل مورد علاقه ام، مهم تر از همه او هم در کنار آن هوای سرد، لذت خاص خودش را داشت. تلفن همراهم زنگ زد. برعکس آنچه که نمی خواستم باز هم جلوی او اتفاق افتاد.
گوش را درآوردم و به شماره غریبه اش نگاه کردم. چه کسی ممکن بود باشد.
- الو بفرمایید.
- الو سلام بنفشه جان. من نرگسم نرگس نیکپور.
با خوشحالی گفتم:
- سلام استاد. حالتون چطوره. بهتر شدید.
از آینه نگاهم می کرد.
- ممنونم خیلی بهترم عزیزم. می خواستم آدرس بگیرم و اگر برادرتون وقت داشته باشه امشب با محمد برای تشکر خدمتتان برسیم.
- خیلی خوشحالمان می کنید. مطمئنم بهزاد وقت داره ولی اگر برنامه ای از پیش تعیین شده داشتند با همین شماره ای که افتاده به شما اطلاع می دم.
آدرس دقیق منزل بهزاد را دادم و خداحافظی کردم.
بعد از چند لحظه پرسید:
- ظاهرا امشب آقا بهزاد مهمان دارند.
با چند جمله کوتاه اتفاقی را که افتاده بود و قضیه ی مهمانی شب را برایش گفتم. دوباره پرسید:
- با درس های مشکل این مقطع چه می کنید. تونستید کنار بیاید.
- واقعا مشکل. هیچ فکر نمی کردم که به این سختی باشه. ولی هر طور شده می گذرانم. خصوصا با همین خانم استاد نیکپور صمیمی شده ام و کمکم می کند.
- دکتر نکپور که خیلی هم جوان هستند می فرمایید.
- بله.
- می شناسم هم خودشان و هم همسرشان را افراد متشخص و خوبی هستند.
و اضافه کرد.
- تقریبا اواخر ترم پنجم من و اواخر تحصیل ایشان در دانشگاهی بود که من درس می خواندم.
از جلو دانشگاهی گذشتیم که سال گذشته همین موقع در آنجا کار می کردیم. نگاهی به آن طرف انداخت و گفت:
- یادتون میاد. پارسال همین موقع از سال بود. چه زود یک سال گذشت.
تبسم جالبی کرد.
- خاطرات جالبی را در اینجا گذراندیم.
جوابی ندادم. بعد از چند دقیقه دوباره به حرف امد.
- راستش....راستش خانم رضایی.
دلم فرو ریخت. چه می خواست بگوید. چه غلطی کردم سوار ماشینش شدم. انگار خودش هم روی حرف زدن نداشت.
با چند لحظه تاخیر ادامه داد.
- راستش می خواستم ازتون تشکر کنم.
یک کمی دلم آرام گرفت فقط پرسیدم:
- بابت چه چیزی.
نگاهش را از آینه به من دوخت با وجود گرمی داخل اتومبیل لرزیدم.
- به خاطر اینکه باورم کردید.
سرم را پایین انداختم. بهتر بود چیزی نمی گفتم. دلم برایش سوخت. چقدر دلهره از سر گذرانده تا من باهاش آشتی کنم.
اینقدر عاقل بود که توقع جواب دادن از طرفم نداشت چونکه پرسید:
- سرتان را که درد نمی آورم اینقدر حرف می زنم.
باز مسخ شده بودم. با حرکت ضعیف سر گفتم نه. با همان لبخندهای سنگین و از آینه هر دم مرا می دید ادامه داد و گفت:
- می دانید وقتی برای اولین بار بعد از اتفاق بد پارک سعدی شما را با تغییر چهره دیدم فکر کردم همه چیز تمام شده و شما از روی ناراحتی هم که شده مثل دوستتان قولی را که به خودتان داده اید فراموش کرده اید. ولی بعد که فهمیدم اشتباه کرده ام به این نتیجه رسیدم که عاقل تر از آن هستید که من تصور می کردم و به خودم امیدوار شدم.
وای خدای من منظورش اصلاح صورتم بود که من احمق فکر می کردم او نفهمیده. امروز که دیدمش به کلی این قضیه را فراموش کرده بودم. از شدت خجالت سرم را تا اخرین درجه ممکن پایین انداختم و با دستمال عرق پیشانی ام را گرفتم. کی فهمیده بود. دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد یا لااقل زودتر به خانه برسم که یاد شهریار افتادم. هر وقت بهزاد آرام رانندگی می کرد او عصبانی می شد و با اعتراض می گفت:
- بابا می خوای با مورچه مسابقه بدی.
از تصور مسابقه دادن معین با مورچه خنده ام گرفت. دستمال را جلوی دهانم گذاشتم که متوجه نشود.
با احتیاط تمام در میان جملات د کلمات میان پرانتز قصد نزدیکی بیشتر داشت.
- مرا ببخشید انگار با صحبت هایم باز ناراحتتان کردم. به نظرم محجوب تر از ان هستید که تحمل شنیدن چرندیات مرا داشته باشیدو
به زحمت لب باز کردم.
- نه...نه.
- چرا بگذریم. به هر حال من بیشتر از شما با آدم ها برخورد داشته ام و به قول قدیمی ها چند تا پیرهن بیشتر از شما پاره کرده ام .
نزدیک خانه بودیم. در ادامه صحبت هایش گفت:
- دوست داشتم مزاحمتون بشم و تشکر کنم ولی راستش روی این کار را نداشتم حالا خوشحالم که خدا این قدرت را به من داد.


همه توان از دست رفته ام را جمع کردم و گفتم:
- نه خواهش می کنم. من مزاحم شما شدم.
اینبار رک تر و صمیمی تر لبخند زد.
- مطمئن باشید شما هیچ وقت مزاحم من نیستید.
ناگهان با دیدن ماشین بهزاد که درست همزمان با ما و رودر روی معین جلو کوچه پارک کرد قلبم نه از ترس که از خجالت آب شد. معین اهسته و به شوخی ترمز دستی را کشید و زمزمه کرد:
- حالا بیا و درستش کن. یک برادر متعصب ایرانی.
و با لبخند پیاده شد. بهزاد هم پیاده شد و به طرف هم راه افتادند. نفهمیدم چطور از ماشین بیرون آمدم و در همان حال خدا را شکر کردم که جلو ننشسته بودم. بهزاد با خوشرویی با معین برخورد کرد و جواب سلام مرا داد.
بهزاد گفت:
- زحمت کشیدی دکتر.
- خواهش می کنم. مسیرم از آن طرف می گذشت که دیدم خانم رضایی منتظر تاکسی هستند.
- دستت درد نکنه خیلی لطف کردی.
- قابل نداشت.
با بهزاد دست دادو با نظری کوتاه به طرف من خداحافظی کرد و به ماشینش برگشت. کنار بهزاد ایستاده بودم وقتی معین دور شد بهزاد با دو انگشت لپ گل انداخته ام را کشید و خندید:
- شیرین می زنی کوچولو.
با لکنت و دستپاچه گفتم:
- م دونی هوا سرد بود وقتی برام نگه داشت دیدم زشته که سوار نشم.
زیر بازویم را گرفت و به طرف خانه به راه افتادیم. غیر از آنچه انتظار داشتم خندید.
- هم خودت و هم طرفت آنقدر عاقل هستید که جای نگرانی نمی گذارید کوچولو.
آنقدر شرمنده بودم که نمی توانستم به خاطر کوچولو گفتن سر به سرش بگذارم. به یاد استاد نیکپور برای پیچاندن بحث با خوشحالی گفتم:
- راستی بهزاد همین الان دکتر نیکپور به من تلفن زد. آدرس خونه شما را گرفت و می خواست امشب با شوهرش بیاد خونتون برای تشکر.
- اِ چه خوب.
با اشتیاق گفتم:
- داداش بیا برات بگم چه چیزهای جالبی از دکتر نیکپور فهمیدم.
در خانه را با کلیدش باز کرد و صبر کرد من وارد شوم.
- آره آره به این بهانه بحث عوض می شه و از دکتر حکمت میاییم بیرون.
با مشت کم توانم به بازویش کوبیدم.
- تو هم خیلی بدجنسی بهزاد.
بازویش را گرفت و خندید.
- باشه بحث دکتر نیکپور بهتر هم هست. حالا زود باش آماده شو بریم که برام کار درست کردی. با هم دیگه میوه و شیرینی بگیریم ببریم خونه.
هم بهزاد و هم ریحانه از دکتر نیکپور خوششان آمد و متقابلا مهمانها هم از این مهمانی لذت بردند دکتر زمانی که آمد یک سبد بزرگ و زیبای گل بعنوان قدردانی همزاهشان آورده بود. از دیدن دکتر زمانی بیشتر تعجب کردم او هم خیلی جوان بود و سنش 35 سال بیشتر نشان نمی داد.
پسر زیبایشان آرین اول خیلی کم رو بود ولی چیزی نگذشت که با بچه ها دوست شد و برای بازی به اتاقشان رفت.
آن شب خیلی بیشتر با آنها آشنا شدیم. هر دو مشهدی بودند و در این شهر غریب و خیلی اظهار خوشحالی کردند که این اتفاق باعث شده که با ما آشنا شوند. به همین خاطر بهزاد از آنها برای جمعه که همگی منزل ما بودند دعوت کرد دکتر نیکپور با خوشنودی پذیرفت. البته دکتر زمانی هم حرفی نداشت ولی تعارف می کرد که مزاحم نشوند. بهزاد به او اطمینان داد که مزاحم نیستند و دیگر اعضای خانواده هم از آشنایی با آنها خوشحال می شوند.
اینطور بود که با دکتر نیکپور صمیمی تر شدم و وقتی برمی گشتند مرا به خانه رساندند.
آخر شب، روی تختم افتادم و یاد معین کردم.
عشق پاکمان با معین را با عشق پر از ریای کامران مقایسه می کردم. تفاوت خیلی بود. آن موقع یک دختر و پسر نوجوان با دو عقل ناقص پرشور و بی هدف، بدون در نظر گرفتن عواقب آینده و اضطراب از دیده شدن و عاقبت هیچ و فنا ولی حالا، عقلمان به اندازه ای از رشد رسیده بود که تقریبا خوب را از بد تشخیص بدهیم. آینده با همه زیبایی به رویمان باز بود. هدفمان مشخص بود و ترسی نداشتیم. حالا بهنوش خبر داشت و در خیلی از مواقع راهنمایم بود و وقتی با معین با معین بودم از دیدن برادرم نترسیدم. آنها هم تاییدم می کردند به من اعتماد داشتند. دیگر چه می خواستم.
کاش یک دختر نوجوان قبل از دیر شدن و از دست رفتن، چشمهایش را باز کند و بهتر ببیند. برای خودش ارزش قائل شود و با سراب عاشقی غرق نشود.
روز بعد دانشگاه با گلناز رفتیم. دو دل بودم که ملاقاتم با معین را برایش بگویم یا نه. قصدم پنهان کردن نبود بسکه بعد از فهمیدن سر به سرم می گذاشت ولی طبق معمول نتوانستم و دستم رو شد.
وارد راهرو ساختما دانشگاه که شدم با یک عده از دوستان مشترک من و گلناز رو در رو شدیم. سلاممان میان زمین و آسمان بود که سحر روبه من کرد و با کنایه گفت:
- فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه. از تو یکی دیگه توقع نمی رفت.
گلناز به پشتیبانی از من گفت:
- باز چی شده. دیواری از دیوار بنفشه کوتاه تر پیدا نکردی بپری تو باغش.
سحر با مسخرگی خندید.
- خوابی گلناز جان فعلا که این دوست آب زیر کاهت می پره توی باغهای خوش آب و هوا.
منیژه گفت:
- ولی حالی داد. چشمهای پسرهایی که روی سر بنفشه خانم قسم می خوردند چهارتا شده بود.
گلناز معترض پرسید:
- درست بگید ببینم چی شده.
سحر گفت:
- یعنی تو از clo سفید خبری نداری آره.
گلناز برگشت نگاهم کرد. یکی از ابروهاش را بالا انداخت. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. یکی از آن خط و نشان های مخفی اش را نشانم داد و در عین حال آبروداری کرد.
- clo پسر عمویت را می گویند بنفشه جان.
جواب دادم:
- آره. دیروز معین مرا دید و سوار کرد. همین باعث شده ذهن ها منحرف بشه.
روبه بچه ها کرد و لبخندی پر تمسخر زد.
- دیدید اشتباه کردید و بیخودی برای این بیچاره می خواستید عبای سروایی بدوزید. طرف نامزد داره.
سحر با کلافگی مشت بسته ای به کف آن یکی دستش کوبید و گفت:
- اَه گفتیم یک سوژه ی جدید پیدا کردیم حیف شد. لااقل استاد فرهمندی می فهمید خوب بود.
با غرولند از ما دور شدند. گلناز چند لحظه دست به کمر و خیره نگاهم کرد. هنوز می خندیدم. انگشتش را جلوی صورتم تکان داد.
- مارمولک موذی فکر کردی یواش بیای یواش بری خبراش به من نمی رسه آره. آن هم با clo سفید تابلو.
قهرگونه به راه افتاد برای توجیه به دنبالش دویدم.
- الهی قربونت برم. برات توضیح می دم.
دستش را تکان داد.
- هیچی نمونده بین ما.
بازویش را گرفتم. هنوز می خندیدم عاقبت خندید. گفتم:
- آخه بس که خودت و شوهرت اذیتم می کنید.
- حالا که اینطور شد آبروت را می برم. من و رضا رو بگو خوشحال میشیم. پنهون می کنی آره.
- اَگه می خواستی ببری همین حالا برده بودی فدات شم.
- حالا مثلا موش و گربه بازی می کنید که چی بشه. چند وقته که کشیک می ده آخرش دل به دریا زد یا نه.
- نه بابا می خواست بدونه باهاش آشتی کردم یا نه. بعدش هم تشکر کرد که باورش کردم.


خاک بر سر جفتتون. آخه شما کی می خواید از این حالت نامزد مخفی دربیاید.
از لقبی که داد دوباره خنده ام گرفت.
- این دفعه یه ذره نزدیک تر شده بود و توی پرانتز می خواست بفهمونه که به خاطر درسم صبر کرده. راستی....
قیافه ای غمزده به خودم گرفتم:
- نمی دونم کی فهمیده بود اصلاح کردم.
گلناز گفت:
- مگه بهت نگفتم. همون شب عروسی ما که رضا رفته بود سوئیچ را برات بگیره معین با ناراحتی بهش گفته. کوتاه بیا رضا جان فکر می کنم دیگه دیر شده. طرف ازدواج کرده. رضا که فهمیده بود دردش چیه بهش گفته بود تو عقب افتاده ای اون هم به خاطر اینکه خواهر نداری اون بی چاره چی کار کنه که تو نمی دونی دختر های این دوره و زمونه مثل قدیم زود ازدواج نمی کنند که بذارند برای شب عروسی از زیر ابر دربیان. حالا دیگه صبر و حیا از بین دخترها جمع شده و قبل از عروسی قال قضیه را می کنند و تمام. رضا می گفت قیافه ی ننه مردش همچین باز شده که بیا و ببین فوری سوئیچ را تقدیمت کرده. عاشق بدبخت نمی دونم چطوری از دور صورت تو رو تشخیص داده.
- من ِ احمق را بگو که فکر می کردم نفهمیده.
با بی خیالی گفت:
- وای چقدر سخت می گیری. بالاخره چی می تونستی نقاب بزنی. تو که ناراحت می شدی غلط کردی همچین کاری کردی خوب دیدی که دروغات رو می شه بقیه اش را بگو.
- به خدا دیگه هیچی. راستی.
با ناراحتی سر تکان دادم.
- بهزاد جلوی کوچه ما رو با هم دید. از خجالت آب شدم.
آخیش طفلکی خجالتی. بیچاره سرت را زیر برف کردی فکر می کنی کسی نمی بینه تو رو. بهت قول می دم از اول فهمیده بود. خصوصا اون روز برگشت از شیراز توی فرودگاه. خوب چه عکس العملی نشان داد.
- هیچی کلی سر به سرم گذاشت و خندید.
- هه هه هه پس دیگه تمومه. راستی قضیه استاد فرهمند چیه دیگه. باز قایم کردی.
با به یادآوری او از حال خوشم درآمدم.
- هیچی بابا. یک کنه دیگه مثل احسان مقامی. حرصم را در آورده. هر امتحانی که با او داریم از حق خودم می گذرم و لااقل نیم نمره را جا می اندازم که حکایت احسان مقامی و شایعاتی که درسا ساخت دوباره تکرار نشه.
- مگه دکتر فرهمند مجرده.
- آره یک آدم از خود متشکر و پررو. بیشتر مواقع توی بحث ها جوری عنوان می کنه که مجرده.
گلناز خندید.
- اگه خروسه بدونه شب تا سحر می خونه. کافیه به گوش معین برسه. سر استاد فرهمند و گوش تا گوش می بره و می ذاره روی سینش.
- گلناز جان. تو رو خدا به دکتر بگو یه جوری به این مردک بفهمونه که دیگه نیاد جلو دانشگاه دیدی که چی شد.
- راست می گی. یا باید علنی بشه وگنه برات مشکل بوجود میاره. آخه بدبخت تو که گره هات به دست من باز میشه پنهون کاریت برای چیه.
دوباره برای آشتی او را بوسیدم.


برای ترم اول تعداد واحد هایی که برداشته بودم کم نبود ولی برای ترم دوم به راهنمایی و کمک خانم دکتر نیکپور تعداد بیشتری برداشتم که بتوانم زودتر دوره ام را بگذرانم و فرصت بیشتری برای آمادگی کنکور بعدی داشته باشم.
مدت زیادی بود که معین را ندیده بودم. مطمئنا پیغامم رسیده بود که آن اطراف نمی چرخید مشکلی که روز به روز حادتر می شد و عذابم می داد فقط قضیه ی استاد فرهمند بود و یک خواستگار سمج که مامان را هوایی کرده بود.
تا مدتی مدام با مامان بگو و مگو و دعوا داشتیم. بیچاره نمی دانست دردم چیست با ناراحتی رو به آقاجون می گفت:
- پسره داره مدرک خلبانی می گیره آخه دیگه چه بهانه ای بیارم. از این موقعیت بهتر دیگه چی می گه.
با سماجت گفتم:
- مامان جون من می خوام درس بخونم به چه زبونی بگم. مطمئن باش اگه پسر رئیس جمهور هم بیاد من روی حرفم هستم و فعلا قصد ازدواج ندارم.
مامان با درماندگی باز به آقاجون گفت:
- شما مثلا پدرش هستی یک توپی تشری بزن توی سرش. آخه عقلش نمی رسه که فردا دوتا چین گوشه ی چشمش پیدا بشه بقال سر کوچمون هم نمیاد خواستگاریش. حالا غرور و جوانی قدش را بلند کرده هیچی نمی فهمه.
آقاجون خندید و مثل همیشه یاورم شد.
- خانم جوش نزن. بنفشه هنوز 24 سالش هم نشده بذار درس بخونه و خونه ی خودم راحت بخوره و بخوابه.
خودم را لوس کردم و به کنارش خزیدم.
- الهی قربون بابای عاقل و روشن فکرم بشم.
روی سرم را بوسید.
- خدا نکنه دخترم. من هنوز آرزو ها برای تو دارم.
مامان با ناراحتی از روبه روی ما بلند شد.
- منو بگو با کی حرف می زنم و به کی شکایت می کنم. هر دو دستشون توی همه.
و از آشپزخانه بلند گفت:
- آخرش بگم بیایند یا نه.
آقاجون با خنده جواب داد:
- نه خانم بهشون بگو ایشاالله خدا روزی شان را جی بهتری حواله کنه و دست از سر ما بردارند.
ولی مسئله ی استاد فرهمند هر روز جدی تر می شد. روزی که با او کلاس داشتیم روز عذابم بود. مثلا استاد بود ولی آنقدر نمی فهمید که از دیگران نپرسد بچه ها سوالی ندارید و به من نگاه نکند. یا امتحان که داشتیم چند مرتبه به کنارم می آمد و می پرسید. سوالی ندارید خانم رضایی؟ و من برای اینکه گزک دست کس ندهم یکبار هم چیزی نمی پرسیدم و همیشه یک نمره ا جا می انداختم.
دخترهای کلاس گاهی سر به سرم می گذاشتند ولی برای اینکه به شایعات دامن نزنم به حرفهایشان می خندیدم.
تقریبا یک ماه از عید گذشته بود که عاقبت دکتر نیکپور را واسطه کرد. آن روز بعد از اتمام کلاس دکتر خواست که منتظرش بمانم. بعد از جواب دادن به سوالات بچه ها قبل از اینکه راه بیفتیم گفت:
- امروز با هم می رویم کارت دارم.
از اواخر زمستان برای خودش یک اتوموبیل شخصی خریده بود و حالا رفت و آمدش ساده تر شده بود. گاهی هم مرا تا جایی می رساند. رباوطشان با خانواده ی ما خصوصا بهزاد و ریحانه صمیمی تر شده بود و حداقل ماهی یک بار به مامان و آقاجون هم سری می زدند.
وقتی سوار اتوموبیل شدیم پرسید:
- من هنوز کمی وقت دارم. با هم یه چیزی بخوریم.
موافقتم را اعلام کردم و راه افتادیم. رفت سر اصل مطلب و گفت:
- آنچه پیش بینی می کردی درست از آب درآمد. امروز قبل از آمدن به کلاس آقای فرهمند التماس دعا داشت.
منظورش را نفهمیدم و پرسیدم:
- التماس دعا داشت؟ برای چی.
خندید و گفت:
- منظورم اینه که خواست راجع به او با تو صحبت کنم و نظرت را بپرسم.
عصبی شدم و گفتم:
- اَه. یعنی این مردک از رفتار سرد من نفهمیده نظرم چیه.
دکتر شانه بالا انداخت.
- شاید بی چاره فکر می کنه رفتارها از روی حجب و حیاست.
و اضافه کرد.
- بنفشه جان کمی بیشتر راجع بهش فکر کن. مرد بدی نیست و از همه مهمتر خیلی خاطرت را می خواد.
فکرش هم آزارم می داد. کلافه و عصبی گفتم:
- شما چرا این حرف را می زنید. دیگر باید مرا خوب شناخته باشید. برای من درسم از همه چیز مهم تره و اصلا قصد ازدواج ندارم.
جلوی یک کافی شاپ پارک کرد و گفت:
- می گم ازت خوشم میاد برای اینه که تمام حرکاتت همه ی گذشته ی خودم رو زنده می کنه.
با هم وارد کافی شاپ شدیم. دنبال یک جای خوب برای نشستن می گشتیم. ناگهان دیدن یک صحنه جالب درجا خشکم کرد. محسن را دیدم که با یک دختر جوان یکی از میز های سالن را اشغال کرده بودند.
خانم دکتر مسیر نگاهم را تعقیبد کرد و با دیدن آنها با کنجکاوی پرسید:
- قضیه رد کردن دکتر فرهمند مربوط به اون آقا پسر میشه؟ رقیب پیدا کردی؟
به خودم آمدم و خندیدم.
- اشتباه می کنید. اتفاقا این صحنه ای هست که مدت ها بود آرزوی دیدنش را داشتم.
تازه ان موقع بود که محسن برگشت و در یک لحظه نگاهش روی من ثابت شد. از همان فاصله سرخی چهره و جاخوردنش را حس کردم و برایی آرامش دادن به او برایش دست تکان داد. دست دکتر را گرفتم و به طرف انها رفتم.
- بیایید لطفا. می خوام شما را با پسر دایی خوبم آشنا کنم.
هر دو از جا برخواستند. دخترک هم دستپاچه شده بود. با آنها سلام و علیکی کردم و معرفی کردم.
- دکتر نیکپور یکی از استادهای محبوبم. ایشون هم آقا محسن پسر دایی محترم من.
روبه دخترک کردم.
- من بنفشه هستم. دختر عمه آقا محسن.
نگاهی معنی دار به محسن انداختم.
- شما نمی خوای این دختر خانم زیبا را به ما معرفی کنید.
صورت ظریف و زیبای دخترک بیتشر گل انداخت. محسن لبخند مخفی اش را آشکار کرد و ناچار معرفی کرد.
- نغمه خانم. همکار بنده هستند.
دستم را به طرف نغمه دراز کردم.
- از آشنایی با شما خوشبختم خانم.
با هم دست دادیم. او هم اظهار خوشحالی کرد ولی قیافه ی مضطربش چیز دیگری نشان می داد. خندیدم و چشمکی به او زدم.
- همکار خوبی دارید. بهتون تبریک می گم.
محسن سرش را پایین انداخته و هنوز لبخند می زد. خانم دکتر دستی به شانه ام زد و به شوخی گفت:
- بنفشه جان بهتره ما هم یک میز خالی برای خودمون پیدا کنیم و اجازه بدیم این دو همکار جوان و خوشگل به کارشان برسند.
خندیدم و از آنها جدا شدیم و یک میز خالی پیدا کردیم و خانم دکتر پرسید:
- موضوع پسر دایی و خشوحالی جنابعالی چیه؟
آهسته گفتم:
- خیلی مفصله. این آقا یکی از خواستگا


مطالب مشابه :


رمان غریب اشنای من 12 و اخررررررر

رمــــان ♥ - رمان غریب اشنای من میخوای رمان و تماس قطع شدو من به آرامش رسیده بودم




رمان ساحل ارامش 18

رمان ساحل ارامش 18 - میخوای رمان بخونی؟ - در شهری غریب، با دلی تنگ، از طرف عزیزی که مطمئن




رمان ساحل ارامش 10

رمــــانرمان ساحل ارامش 10 - میخوای رمان - آخه من بچه دار شدم اونجا هم غریب بودم کسی




رمان ساحل ارامش 15

رمــــان ♥ - رمان ساحل ارامش 15 گرفتم دلهره ام فرونشست چونکه سوالها برایم غریب و ناآشنا




رمان ساحل ارامش 17

رمــــان ♥ - رمان ساحل ارامش 17 هر دو مشهدی بودند و در این شهر غریب و خیلی اظهار خوشحالی




برچسب :