داستان سرا پا حقیقت قسمت دوازدهم ( آخرین قسمت )

به نام خدا

قسمت دوازدهم

پلیس تیم های ویژه ای را برای دست یافتن به اطلاعاتی درباره ی زهره تشکیل می دهد ولی همه ی تجسس ها بی نتیجه می ماند تا اینکه در ساعت ده شب  روز بعد زنگ تلفن شاهین به صدا در می آید .

شماره ای با کد 44+ ، که مربوط به کشور انگلیس است ، شاهین با تعجب به تلفن پاسخ می دهد .

شاهین : الو

صدای فرد پشت خط برایش آشناست ، صدای کسی نیست به جز زهره ، شاهین حسابی گیج شده .

زهره : الو شاهین جان ، خیلی ازت ممنونم بابت همه ی کمک هایی که به من کردی . واقعا برای شروع زندگیمون توی این دیار غربت ، به این پول نیاز داشتیم ، هر وقت اومدی منچستر حتما پیش ما بیا ، من و سعید خیلی از دیدنت خوشحال می شیم . من گوشی رو می دم به سعید اونم می خواد ازت تشکر کنه .

صدا همان صدای فرد سارق است که دیگر برای شاهین نا آشنا نیست ، این همان صدای سعید خسروی ، طرف دعوی چند ماه پیش زهره است .

سعید خسروی و زهره سعادت

صحبت های سعید خسروی همچنان ادامه دارد ، ولی شاهین دیگر هیچ نمی شنود ، مات و مبهوت شده ، دنیا به دور سرش می چرخد ، سرش را تکان می دهد تا بتواند حواسش را جمع کند ، می خواهد حرف بزند ولی توان این کار را ندارد ، حداقل سی و شش ساعت است که نخوابیده . ولی هر جوری که هست از تمام نیروی خود کمک می گیرد تا لب به سخن بگشاید ،

شاهین : آخه چ چ چرا ایین بازی رو ، رو با  ، با من کردین ؟ م م منو به چ چی ؟

سعید باز هم در حال حرف زدن است که شاهین دیگر تاب نیاورده از هوش می رود .

دوازده ساعت بعد شاهین بر روی تخت بیمارستان از خواب بیدار می شود . علیرضا ، محمود ، لیلا ، مصطفی و فرح بالای سر او هستند ، آنها از اتفاقات افتاده خبر ندارند و فکر می کنند شاهین بر اثر فشار ناشی از مفقود شدن زهره و همین طور بی خوابی طولانی مدتش دچار این ضعف شده . با بیدار شدن شاهین آنها همگی خوشحال می شوند و هر کس به نوعی سعی در دلداری دادن به شاهین دارد . شاهین نیز حرفی از اصل ماجرا به آنها نمی زند ، سوالات زیادی در ذهنش وجود دارد که به دنبال پاسخی برای آنها می گردد . و می داند که خبر دار شدن آنها از ماجرا جلوی او را برای اقداماتش خواهد گرفت . به همین دلیل هیچ اشاره ای به واقعیت اتفاق افتاده نمی کند و تنها از آنها می خواهد که زودتر مرخصش کنند . که این کار نیز صورت می پذیرد .

حالا دیگر او به خوبی می داند که چرا سعید خسروی به سادگی قبول کرد که سند را به نام موکلش بزند .

حالا دیگر او به خوبی میداند ، چرا برخورد زهره با او به گونه ای بود که شاهین در پروسه ای زمان بر دلباخته ی او شد .

حالا دیگر او به خوبی می داند ، چرا در زمانی که او جرات بیان عشقش به زهره را پیدا نکرد ، زهره به گونه ای راه را برای ادامه ی روابطشان هموار نمود .

و حالا دیگر او به خوبی می داند ، که چرا مادر زهره او را با اسم سعید صدا کرد .

شاهین در اولین اقدام خود تصمیم می گیرد که به مغازه ی سعید خسروی برود ، هر چند که احتمال این را می دهد تا آن زمان مغازه را به شخص دیگری واگذار کرده باشد ، ولی سوالی سخت ذهنش را مشغول خود کرده و آن این است که چه دلیلی باعث شده سعید خسروی که ثروت زیادی را به هر شکل ممکن بدست آورده ، چشم به مال او بدوزد و با کمک زهره چنین نقشه های شومی را برای او بکشند .

شاهین سوار بر ماشین در حالی ترانه ی ، "سرا پا حقیقت " داریوش را گوش می دهد که هم ذات پنداری زیادی نسبت به این آهنگ احساس می کند .

دل من  دیگه ، خطا نکن !

با غریبه ها ، وفا نکن !

زندگی رو باختی دل من !

مردم رو شناختی دل من !

زندگی رو باختی دل من !

مردم رو شناختی دل من !

تا به کی سرا پا حقیقتی  !

تا به کی خراب محبتی !

همنشین این و اون شدی !

خسته و پریش و خون شدی !

دشت بخت تو کویر شده !

مرغ آرزوت اسیر شده !

رو به روت سراب !

پشت سر خراب !

رو به روت سراب !

پشت سر خراب !

ساکت و صبوری دل من !

مثل بوف کوری دل من !

زندگی رو باختی دل من !

 مردم رو شناختی دل من !

دل من دیگه خطا نکن !

با غریبه ها وفا نکن !

زندگی رو باختی دل من !

مردم رو شناختی دل من !

زندگی رو باختی دل من !

مردم رو شناختی دل من !

به فروشگاه سعید می رسد ، ظاهر آن هیچ تغییری نکرده ، حتی نوشته ی پشت شیشه و تا بلوی مغازه نیز همان است که بود ، با حالتی گیج وارد مغازه می شود ، همان جوان که دفعه ی پیش به استقبال شاهین در مغازه آمده بود آنجا حضور دارد و در حال صحبت کردن با چند مشتری است میز و صندلی سعید سر جای قبل هست و تنها شخصی که پشت صندلی نشسته فرق کرده ، شاهین به پیش آن شخص می رود . 

شاهین : سلام ، ببخشید من با صاحب این جا کار دارم ؟

سعید جمشیدی : در خدمت جنابعالی هستم .

شاهین : ببخشید ولی من با آقای سعید خسروی کار دارم .

سعید جمشیدی در حالی که سری تکان می دهد : عجب کاری کردیم ؟ این بنده خدا رو چند وقت گذاشتیم اینجا سر کار ، حتما سر شما هم کلاه گذاشته ، گفته این مغازه واسه اونه ؟

شاهین : مگه ایشون  صاحب این مغازه نیستن ؟

سعید جمشیدی : نه عزیزم ، این آقا تازه از انگلیس برگشته بود ، ما هم دیدیم سر زبون گرمی داره ، چند وقت گذاشتیمش اینجا ، به عنوان مسئول فروشگاه ، بعد از یه مدت دیدم آدم درستی نیست ، عذرش رو خواستم . الان هم هر روز یه نفر می یاد اینجا دنبالش ، همه هم فکر می کنن که اون صاحب اینجاس ، حالا چه کلاهی سر شما گذاشته ؟

شاهین : نه چیز مهمی نیست ، خیلی ممنون ، با اجازه من مرخص می شم .

سعید جمشیدی

در حال خروج از مغازه جوان داخل مغازه را پیش خود فرا می خواند .

شاهین : تو اون روزی که من اومدم اینجا یادته ؟

جوان : بله آقا ، یادمه

شاهین : تو اون روز یه جوری برخورد می کردی که انگارسعید صاحب فروشگاه ست ؟

جوان : نه من چنین قصدی نداشتم ، به هر صورت اون مسئول ما توی مغازه بود و من کارهای جزئی تر رو انجام می دادم . این فقط تصور شما بوده که اون صاحب اینجاست . البته خسروی به خیلی ها خودش رو مالک این فروشگاه معرفی کرده بود .

شاهین بعد از این ماجرا به سراغ مغازه ی خدمات کامپیوتری زهره می رود که آنجا نیز به فروش رفته . شاهین گیج مبهوت و سرگشته شده ،در حالی که بغض سنگینی گلویش را فشار می دهد از خدمات کا مپیوتری خارج می شود .

در این لحظه زنی تقریبا سی و چهار ، پنج ساله به شاهین نزدیک شده به او چنین می گوید : خوشتیپ قدر خودت رو بدون ، حیفه جوونی مث تو انقدر پکر باشه . شاهین برای یک لحظه که به سمت صدا بر می گردد ، زن را شبیه به زهره می بیند ، و تمام لحظه های مختلفی که با زهره داشت به سرعت ، یکی ، یکی از جلوی چشمانش عبور می کند و در یک لحظه کنترل خود را از دست داده ، سیلی محکمی به صورت زن می زند ، و پس از آن دو جوان که در حال عبور از آنجا هستند تصور می کنند که شاهین برای زن مزاحمت ایجاد کرده و برای دفاع از آن زن با شاهین در گیر می شوند و در حالی که دعوا بالا گرفته ، پلیس نیز سر می رسد و هر دو جوان و شاهین را سوار ماشین کرده حرکت می کند زن نیز در میان  شلوغی و جمعیت گم می شود . 

شاهین در حالی که در گوشه ی تاریکی از  بازداشتگاه دراز کشیده و به عنکبوتی که در وسط شبکه زیبای تار خود ایستاده و به قلمرو و سرزمینش نگاه می کند ، نگریسته ، کم کم  به فکر فرو می رود و گذشته ی خویش را در ذهن مرور می کند و اینکه چه سرنوشتی در انتظارش است .

پایان .

حکمت حسین زاده


مطالب مشابه :


شاهین شهر؛ تاریخچه، جامعه شناسی، و مدیریت اجتماعی سیاسی آن

شاهين شهر بهتر - شاهین شهر؛ تاریخچه، جامعه شناسی، و مدیریت اجتماعی سیاسی آن - شاهين شهر بهتر




ماهی قرمز برای شب عید نخرید

کتاب شهر - بانک اطلاعات شهری شاهین شهر - ماهی قرمز برای شب عید نخرید - اطلاع رسانی شهری , آگهی




واحد های شمارش و اندازه گیری

کتاب شهر - بانک اطلاعات شهری شاهین شهر - واحد های شمارش و اندازه گیری - اطلاع رسانی شهری , آگهی




گزارشی از بازار شب ،شاهین شهر

در جستجوی زمان از دست رفته - گزارشی از بازار شب ،شاهین شهر - توکل به خدا سر لوحه کارهایم




مشخصات کبوتران ایران :

کبوتر شاهین شهر - مشخصات کبوتران ایران : - کبوتر شاهین شهر - کبوتر شاهین شهر




انتقاد آیت الله مکارم از تورم و گرانی

کتاب شهر - بانک اطلاعات شهری شاهین شهر - انتقاد آیت الله مکارم از تورم و گرانی - اطلاع رسانی




داستان سرا پا حقیقت قسمت دوازدهم ( آخرین قسمت )

شهر من، من به تو می سر کار ، حتما سر شما هم کلاه گذاشته ، گفته این مغازه واسه اونه ؟ شاهین :




پیروزی شاهین بوشهر در شیراز

هوادار شاهین در شهر شعر و موقع ورود به ورزشگاه یکی از مغازه داران اطراف ورزشگاه




مغازه دار طبیعت دوست شهر ما

جغرافیای طبیعی کازرون - مغازه دار طبیعت دوست شهر ما - معرفی جغرافیای طبیعی کازرون و استان فارس




مقاله

دبستان ابتدایی شهید پرخاش شاهین شهر - مقاله - دبستان ابتدایی شهید پرخاش شاهین شهر مغازه




برچسب :