رمان گرگینه 1
حتی آنکه با اخلاص
در دل شب
می خواند دعا
آن هنگام که در بدر کامل
است ماه,
می تواند به جانوری مبدل شود
به انسانی.... گرگ نما!
فصل اول:
هنوز کیفمو نذاشته بودم روی میز , که یهو درب اتاقم به شدت باز شد و "کرامت" , پرستار تازه کار بخش اومد تو , با اخم نگاهی بهش کردم....
+چی شده؟
_راستش...راستش خانم مقیسی, رفته بود که به یکی از بیمارای بخش آرام بخش روزانه
اش رو بزنه.... ولی بیمار ,یهو بهش حمله می کنه و دست و صورتش رو زخم و زیلی می کنه.
ابروهام رو بالا دادم....
+خب.... حالا خانم مقیسی کجاست؟
_توی" استیشن"
+برو بهش رسیدگی کن.... من لباسم رو عوض کنم , میام.
سری تکون داد و رفت..... مانتوم رو در آوردم و روپوش سفیدم رو که همیشه از سفیدی و تمیزی برق می زد,تنم کردم ....مقنعه ام رو درست کردم و رفتم بیرون. دیدم مقیسی با صورتی خون آلود نشسته روی صندلی و هی زیر لب غرولند می کنه .... کرامت و چند تا دیگه از پرستارا دورش ایستاده بودند!
+چی شده خانم مقیسی؟
مقیسی با عصبانیت و صورتی خون آلود در حالی که نفس نفس می زد , ایستاد. با بهت , نگاهش کردم.... انگار می خواست باهام بجنگه ...صورت سفیدش , خونی شده بود.گونه های برحسته اش خراشیده شده بودند و داشت ازشون خون می چکید.روی روپوش سفیدش هم , چند تا لکه خون به جا مونده بود. نگران پرسیدم:
+خانم مقیسی... خوبی؟
در حالی که تمام بدنش می لرزید گفت:
-از این بهتر نمی شم. ببین.... پسره ی بی شعور با سر و صورتم چی کار کرده! کی جواب می ده؟ ها؟ ما اینجا نباید احساس امنیت بکنیم؟
با جدیت گفتم:
_دستشون بند بود.
+اولا... شما پرستارید و از روز اول با زوایای کارتون آشنا بودیدو این رشته رو قبول کردید. دوما... وقتی اینجا استخدام شدید, می دونستید که اینجا برای بیمارانیه که روانشون مشکل داره نه جسمشون ....باقی اش هم بمونه برای بعد که "دکتر حامدی" اومدند.
تا ببینیم اینجا صاحب داره یا نه!
_بله خانم دکتر؟
+کرامت جان به مقیسی بگو بیاد پیشم
_بله الان میگم بیان خدمتتون!
دقیقه ای بعد مقیسی با اخمهای درهم, در برابرم نشسته بود.
+بهتری؟
_بله
+خب این بیمار کی بود؟
_همون پسری که توی اتاق 119 بستریه
با شنیدن شماره ی اتاق حس کنجکاوی گذشته ام برگشت.
+همونی که فقط دکتر حامدی ویزیتش می کنه؟
پوزخندی زد:
هه.. ویزیت؟ ! خانم دکتر , این پسر خیلی وقته این جاست. من خودم دو سال اینجا کار می کنم و از وقتی که من اینجام ندیدم که کسی بتونه نزدیکش بشه , حتی دکتر حامدی! البته گاهی ساکته ولی گاهی هم, اینقدر وحشی می شه که واقعا ازش می ترسی. بعضی شبها تقریبا از دستش آسایش نداریم .و راستی...اجازه نمی ده که شبها, کسی وارد اتاقش بشه و توی این چند سال,حتی خود دکتر حامدی هم نتونسته که شبها وارد اتاقش بشه!این پسر حتی نمیذاره حمامش کنیم و سرو صورتش رواصلاح کنیم ,کاملا شبیه جنگلیا شده.
به صندلیم تکیه دادم و با خودکار توی دستم بازی می کردم...لحظه ای سکوت کردم و
با خودم گفتم:(یعنی علت اینکه شبها کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره,چیه؟)فهمیدن این موضوع رو به بعد,موکول کردم و گفتم:
+خب پس تو چه طوری بهش آرام بخش می زنی؟
_وقتی خوابه... فقط همون موقع میشه بهش تزریق کنم.
+خب امروز خواب نبود؟
_چرا. اما یهو چشماشو باز کرد و این روانی بازیها رو در آورد.
+پرونده اش رو می خوام .
_اما خانم دکتر... شما خودتون می دونید که دکتر حامدی به هیچ کس اجازه نمی ده اونو ویزیت کنه یا پرونده اش رو بخونه.
+به من اجازه می ده.
بعد زیر لب گفتم:
+باید بده
مقیسی رفت و پرونده رو آورد, گذاشت روی میزم.
_فقط مسئولیتش...
+باشه همه چی پای خودم تو برو ممنون
چند دقیقه بعد مقیسی در حالی که یه پوشه ی آبی کمرنگ,به دست داشت, وارد اتاقم شد و پرونده رو داد دستم.
+مرسی
سری تکون داد و رفت بیرون , نگاهی به پرونده کردم روی پرونده اسم بیمار نوشته نشده بود و همین تعجبم رو دو چندان کرد.
واقعا نمی دونستم چرا دکتر حامدی اینقدر درمورد این بیماری که حتی اسم و نشون درست و حسابی ازش نداره,اینقدر مته به خش خاش می گذاره.
پرونده رو باز کردم , دلم می خواست بدونم این پسری که همه ازش حرف می زنن کیه , واقعا شده بود یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم, که هر چی اطلاعاتم راجع بهش,بیشتر می شد گیج ترم میکرد .
دکتر حامدی هم که همیشه طفره می رفت و با کارهاش بهم می فهموند که دوست نداره راجع به این بیمار عجیب و غریب صحبت کنه.
برگ به برگ پرونده رو مطالعه کردم , پر بود از چیزهای مختلف , معلوم بود برای دکتر کیس مهمیه , چون کلی ازش تست روانشاسی و آزمایش گرفته بود و کلی روش کار کرده بود. پرونده ی زیادی بود.تا می اومدم یه بیماری را بهش نسبت بدم, با خوندن برگ بعدی پرونده اش ,منصرف می شدم.
وسطای پرونده بودم که پیجم کردن , از اتاق رفتم بیرون..کنار استیشن ایستادم و به کرامت نگاهی کردم , داشت با تلفن حرف می زد که با دیدن من گفت:
اصلا خودشون اومدن , گوشی...
خانم دکتر , آقای دکتر حامدیاند. می خوان با شما صحبت کنن.
گوشی رو گرفتم و با لحن همیشگیم شروع کردم به حرف زدن.
+سلام استاد!
_سلام
لحنش ناراحت بود , فکر کنم موضوع رو فهمیده.
+کاری با من دارید؟
_می تونی بیای تو اتاقم؟
+حتما الان می ام خدمتتون.
گوشی رو گذاشتم و به کرامت نگاه کردم.
+کاری با من داشتید؟
_نه , دکتر حامدی کارتون داشتن دیگه منم پیجتون کردم.
سری تکون دادم. دستام رو تو جیبای روپوش سفیدم کردم و به طرف اتاق دکتر حامدی قدم برداشتم.
همش توی ذهنم مرور می کردم که چه جوری باهاش صحبت کنم تا قبول کنه که من روی این مریض کار کنم.
در زدم .. مثل همیشه با صدای محکم و پدرانه اش ازم خواست تا وارد بشم.
لبخندی زدم و سلام کردم , دکترهم با سر سلامم رو جواب داد.با اشاره ی دستش نشستم و به صورتش نگاه کردم. موهای جوگندمی پرپشت, صورتی کشیده و سفید که در اثر گذر عمر, کمی تیره شده بود به همراه یک جفت چشم نافذ وقهوه ای . در کل صورتی مردانه و دوست داشتنی داشت,طوری که در همون نگاه اول, حس امنیت رو به آدم القا میکرد.
+خب من در خدمتم.
_با هوشی که من ازت سراغ دارم ,مطمئنم می دونی برای چی اینجایی.
+بله
_چه توضیحی برای این کارت داری؟
+خب, راستش صبح که خانم مقیسی رو دیدم دیگه نتونستم حس کنجکاویم رو کنترل کنم, واقعا دلیل حساسیت شما را نمی فهمم استاد.
_دلیل؟ من حساسیتی روی "رایان" ندارم.
چشمام از شنیدن این اسم گرد شد ,( ولی من که روی پرونده و داخل پرونده اسم و نشانی از این پسر ندیده بودم! نکنه....نکنه استاد می شناستش؟!)
+استاد من تا اون جایی که پرونده رو مطالعه کردم , اسمی از این پسرروی پرونده درج نشده بود..نکنه شما می شناسیدش؟
نگاه عمیقی بهم کرد.
_نه, این اسم رو خودم روش گذاشتم. این اس پسرمه! اگر الان زنده بود, هم سن و سالای این پسر بود. هیچ وقت اون شبی رو که آوردنش اینجا فراموش نمیکنم , توی چشماش, ترس و نا امنی عجیبی موج میزد , معلوم بود که خیلی ترسیده. با دیدن چشماش, یاد رایان خودم افتادم و بعد از اون,یه جور احساس تعلق نسبت بهش پیدا کردم.
پزشک شب من بودم. با کمک پرستارا بردنش تو همین اتاقی که الان توشه. ولی یهو نمی دونم چی شد که حمله کرد.. وحشی شده بود , هیچ کس باور نمی کرد که این صورت مظلومی که بین انبوهی از موهای بلند سر و صورتش پنهان شده بود,ناگهان, این قدر وحشی بشه. با قدرت خاصی به نگهبانا حمله می کرد...تا می خوردن ,می زدشون و نعره های بدی می کشید. تنها کاری که تونستم بکنم, این بود که یه آرام بخش با دُز بالا فرو کنم تو بازوش .
پس استاد ,تمام مدت این پسر رو مثل پسر فوت شده ی خودش می دیده , این را از دقتی ,که روی روند سلامتش به خرج داده بود, می تونستم تشخیص بدم واین یعنی:یه حس وابستگی و تعلق!!!
+خب حالا من اجازه دارم روی این پرونده کار کنم؟
ابروهاش توی هم گره خورد.
_نه
لحنش قاطع بود اما من آدمی نبودم که با یک نه ی استاد جا بزنم.
+اما استاد شما روزی که به من پیشنهاد کار توی این تیمارستان رو دادید, بهم قول دادید در عوض قبول خواسته ی شما, هر موقع هر کاری که بخوام, برام انجام میدید.یادتونه؟
با شنیدن این حرف,صورتش قرمز شد و نفس عمیقی کشید.
_بله یادمه.
از اینکه تونسته بودم خوب حرفم رو پیش ببرم لبخندی رو لبام نشست.
+خب , من الان تو این موقعیت آرزوم اینه که به تنهایی و به صورت مستقل, روی اولین پرونده ام کار کنم.
سکوتی بینمان حکم فرما شد. من منتظر تایید استاد بودم و استاد به فکرفرو رفته بود. بالاخره صبرم تمام شد.
+موافقید؟
با لحن جدی ای گفت:
باید فکر کنم!
+حتما...فقط تا کی؟
نگاهی بهم کرد که متوجه شدم بهتره تنهاش بگذارم.
+خب پس تا پس فردا خوبه دیگه نه؟
سری تکون داد و من هم,از جام بلند شدم وخوشحال و سرمست از اینکه به هدفم رسیده بودم,به سمت اتاقم رفتم! از جلوی استیشن پرستارا رد شدم . به قیافه ی پر از سوال مقیسی چشمکی زدم و رفتم تو اتاقم , می دونستم اگر تا پس فردا برم سراغ این "رایان" ناشناخته, استادمحاله قبول کنه .
با ذوق خاصی رفتم تو اتاقم و به پنجره ی باز اتاقم تکیه دادم . به درختهای حیاط نگاه کردم چقدر زود پاییز رسید , نفس عمیقی کشیدم , خنکی هوا پوستم رو نوازش می کرد و حس خوبم رو دو چندان میکرد.خوشحال بودم خیلی زیاد , چون داشتم از روزمرگی اینجا نجات پیدا میکردم.
نشستم پشت میزم و مشغول خواندن پرونده شدم. وقتی به یک سری نکاتی که استاد در برخورد با رایان پیدا کرده بود , می رسیدم برای خودم یاداشت بر می داشتم.
این دو روز با هر جون کندنی بود گذشت. صبح روز دوم یا همون روز موعود, وقتی از ماشینم پیدا شدم, با قدمهای تند خودمو رسوندم به جلوی در اتاق استاد , راستش تو این دو روزه از چهره اش نمی تونستم چیزی راجع به تصمیمش, حدس بزنم و گاهی از اینکه:آیا قبول می کنه یا نه؟دو دل می شدم ..ولی بعد به خودم دلداری می دادم. در زدم. استاد اجازه ی ورود را صادر کرد. در رو باز کردم , قلبم تند تند می زد.. من نگران بودم.. ولی باید مثل همیشه نقاب خونسردی, به چهره ام بزنم , این یکی از مزیت های من بود.
با متانت نشستم رو به روی استاد و به صورت جدی اش, خیره شدم.استاد گفت:
_سلام!
اینقدر هول شده بودم که یادم رفته بود سلام کنم , مطمئن بودم الان با این حرف استاد کاملا از خجالت سرخ شدم .
+شرمنده , سلام
لبخند پدرانه ای زد و به صندلی قشنگش تکیه داد و باز هم به من خیره شد .
_خب , می بینم هنوز لباستم عوض نکردی!
سرم رو انداختم پایین و لبم رو گزیدم , این قدر جواب استاد برام مهم بود که حوصله عوض کردن لباسام رو هم نداشتم.
_از نظر من فقط در یه حالت می تونی رو این پرونده به صورت مستقل کار کنی.
نگاهی بهش کردم و تمام شور و اشتیاقم رو توی نگاهم ریختم.
_چرا اینقدر این پرونده برات اهمیت پیدا کرده؟
+شما نمی دونید؟
_شاید!...اما ترجیح می دم حداقل یه بار از زبان خودت بشنوم.
منم مثل استاد به مبل های چرم اتاقش تکیه دادم و دستام رو توی هم قلاب کردم .. به عکس رو به روم که یه منظره بود, خیره شدم.
+شما همیشه , از وقتی شناختمتون کنارم بودید از همه ی زندگیم خبر دارید , من نمی تونم عین طوطی کارای روتین انجام بدم, نمیخوام زندگیم روی یه منوال جلو بره , دلم می خواد زندگیم پر از اتفاقهای مختلف باشه , پر از هیجان , پراز کمک به بقیه , من نمی تونم از کنار آدمای دور و برم به راحتی بگذرم.
شما منو این طوری تربیت کردید, از 13 سالگی تربیت شدم, یادتونه؟ وقتی بابا رفت ...
نفس عمیقی کشیدم , هنوزم موقع یادآوری اون روزا اکسیژن لازم برای تنفس را کم می آوردم.ادامه دادم:
+وقتی حالم بد شد , وقتی قاضی رای رو به نفع مامان صادر کرد وقتی بابا بدون هیچ دیدار آخری منو رها کرد. من تب کردم. تشنج کردم. اما همون شب خدا شما را به من داد. مردی که از پدر خودم صد برابر بهتر بود. مردی که برام پدری کرد.همون شب با خودم قرار گذاشتم از آدمای اطرافم, مثل پدرم که به راحتی از من گذشت, نگذرم.
این بار نفسم رو با صدا خارج کردم و به صورت استاد که روی صورت من قفل شده بود, زل زدم.
بالاخره سبک شدم , بعد 12 سال تونستم قرارم رو با خودم علنی کنم.گفتم:
+خب , من دلیلم رو گفتم , حالا نوبت شماست که رای خودتون را صادر کنید , اجازه دارم؟
از جاش بلند شد و به سمتم اومد.. کنارم نشست , دستای محکم و قدرتمندش رو گذاشت پشتم و با لبخند گفت:
-البته, این گوی و این میدان.
لبخندی از ته دلم زدم و تشکر کردم. قرار شد از همون روز, تا آخرین روزی که من پرونده رو تمام کنم, تنها مریض من, رایان فرضی استاد باشه و در تمام ساعاتی که من پیش رایانم کسی سراغمون نیاد.. مگر اینکه خودم در خواست بکنم.
باید می دیدمش! سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم , ایستادم جلوی آینه و لباسام رو که یه مانتوی سورمه ای, با آستین و یقه ی کار شده ی سنتی بود را با روپوش سفیدم ,عوض کردم .شلوارلی خوش دوختی به پا داشتم , نگاهی به کفشهام کردم.. از تمیزی خودنمایی می کردن. شالمم که فوق العاده بهم می اومد .کاملا آماده بودم... نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر ملایم و خوشبوم رو توی ریه هام کردم , واقعا چرا اینقدر برام این پرونده مهم بود ؟ خودمم نمی دونستم , شانه ای بالا انداختم و پرونده رایان رو برداشتم و بیرون رفتم .
روبروی استیشن ایستادم و مقیسی رو صدا کردم. با دیدنم لبخندی زد و سلام کرد.
+علیک سلام , بیا می خوام برم صاحب این پرونده رو ببینم!
با دیدن پرونده ی رایان رنگش پرید , معلوم بود از پریروز تا الان نتونسته با خودش و اون ماجرا,به خوبی کنار بیاد.
+ببین... نیازی نیست توهم با من بیای داخل , فقط تا دم در همراهیم کن , می خوام با دیدنت یکم احساس راحتی کنه و بفهمه که من غریبه نیستم و از همکارای خودتم!
با دیدن نگاه مرددش پرونده رو گذاشتم روی میز و خودم به سمت اتاق 119 رفتم , واقعا نمی دونم چرا می خواستم با مقیسی برم , مگه خودم چلاغم؟! وسط راهرو برگشتم و گفتم:
+راستی از این به بعد تا وقتی پیششم کسی مزاحممون نشه .
دستگیره در رو توی دستام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم ...یه بسم ا... گفتم و در اتاق رو باز کردم.
بوی بدی به مشامم خورد.. بوی تند عرق ! اتاق زیادی تاریک بود با اینکه پنجره های بزرگی داشت ولی همه با پرده های ضخیم پوشیده شده بودند .
رو به روی در اتاق که من ایستاده بودم یه پنجره ی بزرگ بود که با پرده ی طوسی پوشیده شده بود , کنار پنجره به صورت موازی, یه تخت فلزی قرار گرفته بود.. ولی هیچ کس روش, نخوابیده بود.اولین قدم رو برداشتم داخل اتاق که در اتاق بسته شد , قلبم تند تند می زد صدای نفسهای عمیقم, تنها صدایی بود که توی اتاق به گوش میرسید.
خواستم برگردم که دستی دور گردنم قرار گرفت و محکم گردنمو فشار می داد. احساس خفگی می کردم , حتی توان فریاد زدن و کمک خواستن رو هم نداشتم. شالم از سرم به روی شانه هام افتاد.گیره ی موهام افتاد و موهای لخت مشکیم که رگه های طلایی داشت, ریخت دورم.
فقط تونستم دستای سردم رو بذارم روی دستای گرم و قدرتمندش و ناله ی خفه ای بکنم. سرش رو نزدیک گردنم آورد.. خس خس می کرد.درست شبیه موجودی که گرسنه و زخم خورده است و انگاری که بوی خون به دماغش خورده!
نفسهای داغش ,به صورتم میخورد. از این همه ناتوانیم به تنگ امده بودم. حتی توان پس زدن دستهاش رو هم نداشتم.
صورتش بیش از حد به صورتم نزدیک شده بود. لباش به گردنم نزدیک شد ..احساس خلا داشتم. سردی دندونهاش رو روی گردنم حس می کردم و فشار خفیفی که داشت بر پوست لطیف گردنم وارد می کرد و هر احظه فشار رو بیشتر می کرد. احساس می کردم گردنم در حال پاره شدنه ولی نمی دونم چی شد که یهو دستهاش از دور گردنم شل شد. سرش رو برد عقب و ازم فاصله گرفت.
چند قدم رفت عقب و منم سریع برگشتم سمتش . دستام رو روی گردنم کشیدم.
توی تاریکی اتاق که شبیه گرگ و میش صبح زود بود, پسری را دیدم که صورتش بین انبوهی از موهای بلند و پیچ و تاب خورده و ریشهای بلند, گم شده بود.
قد بلندی داشت. ولی لاغر بود, حداقل من از لباسایی که توی تنش زار می زد, این رو استنباط کردم.
نگاهم رو به سمت صورتش کشیدم که ناگهان چشمهام, روی دو تا تیله ی عسلی که توی تاریکی اتاق برق می زد قفل شد.
به من خیره شده بود و من هم به اون.
یه قدم به سمتش برداشتم و اون یه قدم به عقب برداشت. لبام رو تر کردم و با صدای آرام و گوش نواز همیگشیم گفتم:
نترس, نترس , ببین ...من رو ببین.
بعد آروم به سمتش رفتم و سعی کردم زمزمه هایی زیر لب بکنم که نتیجه اش , شنیدن آهنگ خلسه آوری باشه. مسخ شده بود , زمزمه هام را بلندتر کردم نمی دونستم دقیقا چی می خوانم اما وقتی به خودم اومدم,دیدم اینها لالایی های بود که از مادرم یاد گرفته بودم , لالایی هایی به زبان فرانسه.که وقتی خیلی کوچیک بودم مامانم کنار گوشم زمزمه میکرد.(مادرم دختری فرانسوی بود. توی فرانسه با پدرم که دانشجو بود, آشنا می شه و بعد ازدواج, به ایران میآن .)
نمی دونم چرا اما همین لالایی کمک موثری بود و باعث شد این پسر رام شه و آروم سرجاش بایسته .
همراه زمزمه هام دستای گرمش رو گرفتم توی دستم. یکم زمخت بودن ولی اشکالی نداشت. یکمی بوی عرق می داد (البته از یکمی به در بود) ولی برای من قابل تحمل بود.
نگاهش توی صورتم قفل شد. دیگه خس خس نمی کرد.. فقط محو بود , محو چی نمی دونم..اما فقط محو بود.
به آرامی به سمت تخت بردمش و روی تخت نشوندمش ... کنارش نشستم . دستاش هنوز توی دستام بود. آروم دستهاش رو نوازش می کردم و لالایی می خوندم.
وقتی به خودم اومدم دیدم سرش روی شانه هامه و دستاش توی دستام و من غرق فکرهای خودم, دارم لالایی می خوانم.
آروم روی تخت خوابوندمش و ملحفه ی سفیدی که از ریخت افتاده بود را روش کشیدم. دیگه نمی تونستم بوی اتاق را تحمل کنم.
باید فضای اتاق رو عوض می کردم.. ادم سالم هم توی یه همچین اتاقی افسرده می شد , اینکه دیگه جای خود داره.
اولین کاری که کردم در اتاق رو باز کردم تا هوا عوض بشه , می خواستم پرده رو بکشم کنار تا نور بیاد داخل اتاق ولی یاد نوشته ی استاد افتادم:
"بیمار نسبت به نور و آّب ری اکشن(reaction) بدی نشون می ده و یک جورایی وحشی می شه."
پس فعلا باید نور اتاق و حمام کردنش رو بی خیال شم. سری تکون دادم , برای قدم اول بد نبود.
برای روشن شدن اتاق چراغ مطالعه ی اتاق کار خودم رو آوردم توی اتاق این پسره ی چشم عسلی!
اتاق با تمام سردی و زمختیش هارمونیه جالبی پیدا کرده بود.
نگاهی به ساعت کردم نزدیکای 12 بود و این بیمار مجهول الهویه سه ساعتی میشد که بدون آرامبخش خوابیده بود. موقع ناهار بود و من هم حسابی گرسنه ام شده بود..
رفتم بیرون اتاق و به یکی از پرستارا گفتم که ناهار من و رایان رو بیارن توی اتاقش.
غذا را خودم گرفتم و بردم تو اتاق. لای پنجره ی اتاقش را باز کرده بودم که باعث تازه و خنک شدن هوا شده بود و هر از چندگاهی پرده ی اتاق رو تکان می داد.
به من بود, کلا دکور اتاق را تغییر می دادم.اما فعلا برای اینکارها خیلی زود بود!
کنار پنجره ایستاده بودم و کمی از پرده رو کنار زده بودم.. به بیرون خیره شدم. بارون نم نم می بارید و بوی نم خاک, توی اتاق پر شده بود.با صدای قیریژ قیریژ تخت برگشتم , نشسته بود روی تخت , معلوم بود حواسش به من نیست و متوجه حضور من نشده. به سمتش رفتم و دستم رو گذاشتم روی شانه اش که برگشت سمتم.
لبخند گرمی زدم ولی فقط نگام می کرد , یه نگاه معصوم و دوست داشتنی یه نگاه آرام ولی پر از سوال , پراز خواهش.
حالا اتاق روشن تر شده بود , پوست سفیدش خیلی تیره شده بود باید زودتر اصلاح و حمام می کرد.مرحله ی بعدی, تغییر دکور اتاق بود و بعد هم شروع گفتار درمانی.
پوزخندی به نقشه های کودکانه ام زدم. مگه غیر از این بود که استاد کلی راههای مختلف را روش امتحان کرده بود و جواب نداده بود؟
اما ندایی در درونم می گفت من می تونم!
+خب آقای خوش خواب بشین تا ناهارتو بیارم بخوری.
متعجب بود ولی سکوتش رو نمی شکوند.
با خوشحالی مثل بچه ها دستام را بهم زدم
+خب ...بذار ببینم.. آها اینجا سوپ داریم و ماکارانی. ای.. حالا بدک نیس بیا بخوریم.
خواستم شروع کنم که یاد دستای کثیف و چرکش افتاد .
قاشق حاوی سوپ رو به سمت دهانش بردم, ولی نخورد.
+خیلی خوشمزه اس
اما بازهم سکوت و نگاه خیره اش.
یاد لالایی افتادم و نوازش کردن دستاش , با اون یکی دستم , دستاش رو گرفتم و شروع کردم به ناز کردن و وقتی رفت توی هپروت وادارش کردم بخوره.
سوپ را با ولع خاصی می خورد وقتی تمام شد نوبت به ماکارانی رسید . حالا اولین قدم,برای از بین بردن ترسش بود .بشقاب ماکارونی اش رو گذاشتم روی میزش و بشقاب ماکارونی خودم رو برداشتم . زیر چشمی نگاهی بهش کردم , داشت منو نگاه می کرد .
+اوممم...آخ جونم , چقدر خوشمزه اس , نه؟
باز هم سکوت , ولی نگاش رنگ سوال و تعجب داشت. تمام هیجاناتم را ریختم توی صورتم و با اداهایی که در می آوردم, مطمئن بودم که هر کس دیگه ای هم بود مشتاق خوردن می شد .هر چند ماکارونی خوشمزه ای نبود.. ولی خب مجبور بودم!
چنگالم رو برداشتم و فرو کردم توی بشقابم . چند دور ماهرانه پیچوندم و بعد در حالی که کلی ماکارونی به دورش پیچیده شده بود, چنگال را به سمت دهانم بردم. بعد نگاهی به رایان کردم , فقط داشت نگاه می کرد. چشمکی زدم و مشغول جویدن ماکارونی شدم.
با دهان پر گفتم:
بخور دیگه خیلی خوش مزه اس , عالیه.
از سکوتش و نگاه خیره اش کلافه شدم . ولی نباید از تلاشم, مایوس می شدم. برای همین با ولع خاصی به خوردنم ادامه دادم. اینقدر خوردم که داشتم منفجر می شدم . داشتم از خودرنش ناامید می شدم, که دستای مردونه اش به سمت بشقابش حرکت کرد.
لبخندی زدم و اخم کوچیکی کردم .
+آی آی , با دستای کثیف؟...نه نمی شه.
ولی انگار نفهمید چی می گم , بشقاب را به سمت خودش کشید, دستم را گذاشتم روی دستاش و بشقاب رو کشیدم سمت خودم . با تکان دادن انگشت اشاره ام بهش گفتم:
نمی شه ...باید دستات رو بشوری.
اصلا نمی فهمید چی می گم , نکنه کر بود؟
این هم احتمالی بود برای خودش , برای همین با حرکاتی بهش فهموندم نباید بخوره.
عین یک بچه ی حرف گوش کن دستاش رو از بشقاب کشید و به تخت تکیه داد , زانوانش را توی خودش جمع کرد.
توی دلم گفتم:
آخی , نکن قیافت را این طوری , مظلوم می شی نمی تونم به هدفم برسم.
دستاش رو گرفتم و از روی تخت بلندش کردم .یه دستشویی کنار اتاق بود ,به طرف دستشویی بردمش .
شیر آب را باز کردم. با دیدن آب, دستانش را از دستام بیرون کشید و خودش را پشت من قایم کرد. این قدر من را از پشت محکم گرفته بود ,که احساس کردم کمرم در حال شکستنه.
دستام را به پشتم بردم و دورش حلقه زدم , صحنه ی جالبی بود . رایان من را تو بغلش گرفته بود و منم دستام را دور کمرش حلقه کرده بودم .هر کی ما را می دید با خودش می گفت که عجب عاشق و معشوقی!
با این فکرم پقی زدم زیر خنده ولی خندیدن جایز نبود. چرخیدم و نگاهی به چشمان عسلی خوشرنگش کردم. با دستانم صورت پشمالوش را قاب گرفتم و با صدایی نازک تر از معمول و بسیار خوش اهنگم, به امید رسیدن به هدف نهایی, مشغول خواندن لالایی شدم .
توی اجرای نقشه ام موفق بودم .چون دستانش از دور کمرم شل شد و چشمای عسلیش خمار.
آروم به سمت شیر آب بردمش. دستای خودم را خیس کردم و آروم آروم و نوازشگرانه دستانش را شستم.
بدون شک,می توانم بگم که دستای چرکش بعد شسته شدن و بوی خوبی که گرفته بودن, خیلی خواستنی شده بودند.
ناخواسته دستای گرمش را در دستانم گرفتم و سرم را خم کردم . بوسه ی نرمی بر دستانش زدم. هر چند بعد از این کارم خیلی پشیمون شدم .
به وضوح لرزیدنش را حس کردم نگاهی بهم کرد و به چشمانم خیره شد.
سرم را انداختم پایین و کمی بعد, خودم را جمع و جور کردم و به سمت تخت بردمش . وقتی نشستیم نگاهی به بشقاب روی میز کرد , پس گرسنه اش شده بود.
بشقاب را برداشتم و مقابلش گذاشتم , با تردید به سمت بشقاب خیز برداشت و با دیدن نگاه آرام من شروع به خوردن کرد, ولع خاصی داشت . انگار چند سالی بود که غذا نخورده بود.
واقعا هم نخورده بود و توی این این هفت سالی که توی اینجا بستری بود, با زور یا با سرم خوراکی ,بهش غذا داده بودند.
وقتی غذاش تموم شد, با ساعد دست راستش دور دهانش را پاک کرد.
با اخم و اشاره گفتم:
نه این کار بده.
نگاهی به من و بعد ساعد نارنجی و چرب شده ی دستش کرد... سریع با همان ملحفه ی سفید بدقواره اش, دستش رو پاک کرد و بعد دستش را مقابل صورتم گرفت. از نحوه ی رفتارش لبخندی به لبهام نشست.
دراز کشید روی تخت. منم بشقابش را گذاشتم توی سینی غذاها و کنارش ,نشستم روی تخت.
دستانم را محکم گرفت و چشمانش را بست. از این حرکتش متعجب مونده بودم , چرا این کار را کرد؟
وقتی خوابش برد ,با خیال راحت از اتاق بیرون رفتم. با خستگی زیاد, به سمت اتاقم رفتم .دلم یه لیوان قهوه داغ می خواست .
به خودم که اومدم, دیدم روی نیمکت خلوت و دنج حیاط تیمارستان نشستم .با لیوان قهوه ای توی دستانم که ازش بخار بیرون می زد.
_اجازه هست؟
سرم را بلند کردم که مقیسی را دیدم .لبخندی زدم و یکم جا به جا شدم. کنارم نشست.
هر دو به روبه رومون خیره شدیم ...انگار هر دو درگیر افکارمون بودیم.
_خانم دکتر؟
+بله؟
_می تونم بگم مایا؟
با این حرفش سرم را به سمتش برگردوندم و نگاهی بهش کردم.
لبخندی زد.
_چیه؟
+هیچی... فقط از این حرفت جا خوردم.
_پام را از گلیمم درازتر کردم؟ دکتر عصا قورت داده؟
از لحنش خوشم اومد. هر چند از عصا بودن, خودش دست کمی نداشت. صورتی که موقع کار جدیت, درونش موج می زد و الحق که کم از جدیت صورت من نداشت.
+عصا؟ خودت را چی می گی؟
با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و به نیمکت تکیه داد.
_منم یکی مثل خودت.
لبخندم پررنگ شد.
+جدا؟
چشمکی زد.
_جدا!
تا حالا با هیچ کدوم از پرسنل اینجا اینقدر راحت نبودم. انگار تو همین لحظه من و مقیسی بعد سالها همدیگر را پیدا کرده بودیم و با خنده و شوخی که از سمت او شروع شده بود, بیشتر با هم آشنا شدیم. از همه چیز برای هم گفتیم... از زندگیمون , مشکلات و دلتنگی هامون,دغدغه هامون و خیلی حرفای دیگه!
مقیسی دختری 24 ساله بودو به مدت دو سال بود که توی این تیمارستان کار می کرد.به گفته ی خودش ,سه سالی میشد که ازدواج کرده (تا اون موقع چند باری مرد جوانی را جلوی تیمارستان دیده بودم که منتظرش بود , پس همسرش بوده!!)
مشکل بزرگش بچه دار نشدن بود.البته با امیدی که من توی حرفاهاش می دیدم , مطمئن بودم به زودی به خواسته اش می رسه.
من هم از خودم گفتم. از زندگی پرپیچ و خم ام , از نامهربانی پدرم و بی معرفتی دنیا. از نبود مادرم و تنها شدن خودم.
بعد از کلی گپ و گفت و گو,از پیش مقیسی رفتم و به رایان سری زدم. بعد از تزریق آرام بخش به او, با خیالی راحت به خانه برگشتم.
با رسیدن به خانه, در را باز کردم و سریع لباسام را عوض کردم... بدون خوردن شام به تختم پناه بردم و از خستگی بیهوش شدم.
صبح با صدای موبایلم, بیدار شدم. دلم می خواست باز هم بخوابم ولی با به یاد آوردن رایان , خواب از چشمانم پرید .
از روی تخت بلند شدم و صورتم را شستم. مانتوی شادی تنم کردم... تصمیم گرفتم از خودم شروع کنم, باید من رو شاد ببینه تا بتونم اتاق سرد و تاریکش را تغییر بدم . شال خوشرنگی هم سرم کردم که رنگ زمینه و غالبش قرمز بود. خیلی به پوست سفیدم می اومد.
عطر ملایم و دوست داشتنیم را هم زدم و به سمت تیمارستان راه افتادم.
با ورودم به بخش, استاد داشت خارج می شد.
+سلام... صبح به خیر.
_به به , سلام خانم دکتر ما , چه طوری؟
+وای عالی استاد.
_خداروشکر , راستی هر هفته باید گزارشاتی از روند کارهات بهم بدی.
+حتما
با رفتن دکتر منم روپوشم رو پوشیدم و به سمت اتاق رایان رفتم . در را باز کردم .
روی تختش دارز کشیده بود که با صدای من به طرفم برگشت:
+ســـــــــــــلام!
لبخند محوی روی صورتش هویدا شد. منم متقابلا لبخند گل و گشادی بهش زدم و در را بستم.
رو به روش ایستادم . دستانم را زیر چانه ام گذاشته ام و به صورت پشمالوش خیره شدم .اونم خیره شده بود به من.
باید قدم دومم را برمی داشتم .به طرف پنجره رفتم و پرده را یکم کنار کشیدم جوری که نور به صورتم بخوره و تو چشم باشم. زیر چشمی نگاهش می کردم. فقط به من زل زده بود.
مطالب مشابه :
رمان گرگینه
ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان گرگینه - مدام منتظر تماس کیان بودم. حوصله ی هیچ جایی
رمان گرگینه 6
رمان گرگینه 6 . عکس های زیادی در لا به لای تحقیقات پدرم,می دیدم.عکس هایی از ابعاد مختلف گرگینه
رمان گرگینه 5
رمان گرگینه 5 . همه از جلوی اتاق کنار رفتند و من و رایان را در اتاق تنها گذاشتند.دستم را به
رمان گرگینه
ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان گرگینه - ابروهام رو بالا دادم . +خب . حالا خانم مقیسی
رمان گرگینه ( آخرین قسمت )
رمان گرگینه ( آخرین قسمت ) با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می
رمان گرگینه 4
رمان گرگینه 4 . با رفتن مقیسی,پوفی کردم و از روی نیمکت حیاط بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.به
رمان گرگینه 1
♥ 499 - رمان گرگینه ♥ 500 - رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) ♥ 501 - رمان بانوی
رمان گرگینه - 3
- رمان گرگینه - 3 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن
گرگینه 03
بـــاغ رمــــــان - گرگینه 03 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
برچسب :
رمان گرگینه