رمان نفوذ ناپذیر9
وااااااااااااااااااااای خدایــــــــــــــــا.... کاش تنها بودم تا جیغ میزدم ....من تونستم.... رائیکا تو تونستی.... آفرین.... آفرین.... آفرین رائیکا..... تو بی نظیری دختر!
وای سرهنگ اگه بدونه چی میشه....کی امروز تموم میشه.....
اطلاعات و رمز ورود رو انتقال دادم تو فلش تا از طریق ایمیل مخصوص اداره ی ناجا که به هیچ عنوان امکان پیگیریش نبود برای سرهنگ بفرستم.....
یک نفس راحت کشیدم....خیلی جلو رفته بودیم....اگه میتونستن اطلاعات رو تفسیر کنن که قطعا میتونستن جلوی خیلی از کاراشون رو میتونستیم بگیریم.....
میتونستیم خیلی از عملیاتاشون رو نابود کنیم و سد معبرشون بشیم....
کار خاصی نداشتم....پرونده هایی که بهم سپرده بودن بایگانی کردم....فاکتور ها و رسید ها رو وارد کردم و ازشون کپی هم گرفتم و تو فایل های مخصوصشون گذاشتم....
تلفن رو برداشتم و داخلی اتاق سرگرد رو گرفتم....بعد از چند لحظه:بله....
گفتم:خسته نباشید....کارام رو انجام دادم....پرونده ها رو ببرم تو اتاق آقای ملکی؟
-یک لحظه....
منتظر شدم....صداش میومد:فردین پرونده هایی رو که مرتب کرده ببره تو اتاقت؟
صدای فردین رو نشنیدم اما سرگرد گفت:آره ببر بزارشون تو کمد کنار میزشون....
آروم گفت:عزیزم....
بعدش هم صدای قطع.....یک دفعه داغ کردم... چـــــــــــــــی؟ این چی گفت؟حالش خوب بود؟ با من بود؟
نه بابا رائیکا اشتباه شنیدی....زائیده ی تفکرات خودته.....
آخه تفکرات من کی رفته به همچین سمت هایی که این دفعه ی دومم باشه؟شاید با فردین بوده....آره حتما با اون بوده....
اخه کدوم پسری به دوستش میگه عزیزم؟اونم دوستی مثل فردین مگر اینکه.....
خاک تو سرت رائیکا...خوبه با یک پسر عادی رو به رو نیستی و میدونی سرگرده اگه یک قاچاقچی بود چی؟هیچی حتما میگفتی اره اینه و فردین و اون....
اه شاید دلیلی داشته باشه....سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیام بیرون....پرونده ها رو برداشتم و رفتم سمت اتاق فردین....
نمی تونستم اون پسر چشم گربه ای مرموز رو از جلوی چشمام کنار بزنم.....نمیتونستم به خودم دروغ بگم که نشنیدم....من گوشای تیزی داشتم......اما نمیتونستم دلیلی هم پیدا کنم.....
انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم چطور رفتم تو اتاق و چکار کردم و کی اومدم بیرون....
روی صندلیم نشستم و به بگ گراند کام خیره شدم....همه چیز تو فکرم بود و هیچی نبود....به همه چیز دقیق شدم و هیچی نفهمیدم....
به تمام این مأموریت....به این سفر....به خانواده ام....به کارم....به تصادفم که امروز عصر دادگاهش رو داشتم....به اتفاق هایی که از یک ساعت پیش برام افتاده بود.....به سرگرد....به سرگرد تیرداد....
غرق افکار بی سر و تهم بودم که در شرکت باز شد....
نگاهم رو به سمت در دوختم که سوگند و نگار وارد شدن....
با تعجب بلند شدم و گفتم:سوگند....نگار....
سوگند با خوشحالی اومد سمتم و منم از پشت میزم دراومدم.....دستاش رو باز کرد و اومد تو بغلم....آروم تو بغلم نگهش داشتم....آروم گفت:شهرزاد....
از بغلم کشیدمش بیرون و گفتم:خوبی؟اینجا؟تو؟
نگار گفت:نگاه این دوتا رو تروخدا.....یکی ندونه صدساله همدیگه رو ندیدن....
باهاش دست دادم و گفتم:اینجایید؟
نگار با خنده گفت:همسفریم ها.....
با تعجب به سوگند نگاه کردم که ناراحت سرش رو انداخته بود پایین....نه....سوگند هم میخواستن ببرن؟ واااااااااااای...به صورت معصومش خیره شدم.....به صورتی که نمیتونست گناهکار باشه....به صورتی که عجیب تودلبرو بود.....
گفتم:آره سوگند....
سرش رو بلند کرد و لبخند محزونی زد و گفت:اگه افتخار بدید....
نمیتونستم بخندم.....نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم.....دلداری؟دلداری چی آخه؟سفری که خودمم مسافرش بودم؟
نگار گفت:خبر میدی ما اومدیم؟ملکی هست؟
گفتم:آره هستن....الان اطلاع میدم....
داخلی اتاق سرگرد رو گرفتم و گفتم که اینجان....
-در شرکت رو قفل کن و بیاید تو اتاق.....
من:چشم....
گوشی رو گذاشتم و از پشت میز بلند شدم و گفتم:برید تو اتاق.....الان منم میام.....
سوگند:منتظریت میمونیم....
من:خیلی خوب....
در شرکت رو قفل کردم و رفتم سمتشون....نگار در زد....
فردین-بیاید تو.....
در رو باز کرد و وارد شد....بعدش هم من و در آخر سوگند پشت سرش رفتیم داخل....
سلام دادیم و جواب آروم دوتاشون رو شنیدیم و بعد فردین گفت:بشینید....
نگار سریع رفت رو مبل کنار سرگرد نشست!
من و سوگندم رو مبل روبرویشون کنار هم نشستیم.....
فردین گفت:خوب فردا راس ساعت شیش و نیم اینجایید....تا بندر عباس رو با قطار میرید....از اونجا به بعد رو بچه ها بهتون میگن....کاراش با خودشونه....رو به من و سوگند گفت:اینجا فقط شما دوتا تازه واردهایی هستید که این صحبت ها نیاز کارشونه ها....پس خوب گوش کنید.....
یک ساک کوچیک یا کیف کولی که خودتون بتونید حملش کنید....سنگین نباشه که سرعت حرکتتون رو کم کنه....اونجا همه چیز هست.....در رفاه کاملید....پس فقط چیزهای ضروریتون رو با خودتون بیارید....کفش اسپورت ترجیحا کتونی بپوشید....لباستون گرم باشه....راهتون یکمی سخته....کارتون رو درست انجام بدید میتونید برای همیشه اونجا بمونید.....با امکانات عالی....کارتون شبیه یک مدلینگه....روی حرفا حرف نمیزنید....هر چی گفتن باید بگید چشم....تو راه هر چی بود میخورید با سختی هاش هم کنار میاید.....به حرف کسایی که همراهیتون میکنن گوش کنید مشکلی نخواهید داشت....
من و ارسیما پس فردا صبح پرواز داریم.....زودتر از شما اونجاییم و کارهای انتقالتون به هتل بعد از گذر از مرز با بچه های ماست و تحت نظارت خود ما....
تاکید میکنم اگه میدونید فشارتون میافته یا از ای اداهای دخترونه تو بدنتون فراوونه شکلاتی چیزی با خودتون بیارید تا غش نکنید....اگه اتفاقی براتون بیافته مقصرش خودتونید و مسئولیتش گردن ما نخواهد بود....
رو به نگار گفت:دقیقا چند نفرید؟
نگار:نه نفر مدلینگ با من و مهرناز و سامیار میشیم دوازده نفر.....دقیقا دو کوپه ی شش نفره....
منو و سوگند همزمان سرمون رو بلند کردیم و با بهت و زاری به هم نگاه کردیم.....
وای نه....اون عوضی دیگه برای چی میخواد بیاد؟سامیارم شد آدم آخه؟
مهرناز رو یادم بود.....تو پاتوق نگار اینا عضو گروهشون بود.....
فردین گفت:هفت تا مدلینگ دیگه کجان؟
نگار:خونه ی دختر خانم پریسان....آقای محمدی تذکرات رو بهشون میده....اونا آماده ان....
فردین رو به من گفت:و تو....چی شد که تصادف کردی؟
سوگند برگشت و با تعجب بهم خیره شد.....حق داشت....کبودی زیاد مشهود نبود....اونم با استفاده از پنکک.....
گفتم:هیچی یادم نمیاد...یادم میخواستم برم خونه....اما چطوری و کجاش رو نه....یادم نیست....
گفت:بازم خوبه دست و پات چیزیش نشد مگه نه کلا سفرت منتفی میشد....باهامون میای اما کارت رو دیرتر از بقیه انجام میدی.....برای هر کسی از این کارا نمیکنیم.....نگه داشتن تو و اینکه سفرت رو کنسل نکردیم دلیل داره....بازم خوبه که کبودی زیاد محسوس نیست....
بعد رو به همه گفت:حله؟
همه سر تکون دادیم و فردین گفت:میتونید برید...
بلند شدیم.....اول سوگند و بعد نگار از اتاق زدن بیرون....داشتم میرفتم بیرون که سرگرد گفت:پمادهات رو استفاده کن...
و چشماش رو روی هم گذاشت....
زود از اتاق زدم بیرون و درم پشت سر خودم بستم.....
ضربان قلبم رفت بالا.....دلیل اینکاراش رو نمی فهمیدم....لعنتی.....این چش شده بود؟نقشش چی بود؟چرا بهم نگفته بود اگه نقشه بود؟
من نمیزاشتم بی دلیل هر چی میخواد بهم بگه....من اجازه نمیدم کسی به رائیکا نزدیک بشه....حتی به شهرزاد.....اون حق نداره....هر کی باشه همچین حقی نداره....اگه نقشه داره بگه...ولی بدون اینکه دلیلش رو بدونم نه....
نه من عادی بودم نه اون که با یک به جهنم ساده حل و فصلش کنم....
نگار گفت:شهرزاد ما دیگه باید بریم.....کاری نداری؟تافردا...
یک نگاه به نگار و یک نگاه به سوگند:نه منم دیگه میرم خونه....مواظب خودتون باشید...
با هم خداحافظی کردیم و اونا از شرکت خارج شدن....
فردین رفته بود تو اتاقش....رفتم دم اتاقش و در زدم.....اجازه ی ورود رو که داد گفتم:آقای ملکی دیگه با من کاری ندارید؟
فردین گفت:نه میتونی بری....فردا سر موقع بیا همه چیزایی رو هم که گفتم رعایت کن....
گفتم:خیلی خوب....پس خداحافظ....
بدون اینکه منتظر جواب باشم از اتاق زدم بیرون....
یک نگاه کلی به ساختمون اداری شرکت برسام انداختم.....این آخرین دیدارهای من با اینجا بود....فقط فردا....
***
وارد اتاقک کوچیکی شدم که دادگاه برگزار میشد.....آروم روی صندلی نشستم....راننده ی تاکسی که مقصرم بود داشت عجز و ناله میکرد.....سرعت داشته و در حال صحبت با تلفن همراه بوده....
قاضی رسالتی گفت:فعلا بیرون باش....
بعد از بیرون رفتن مرد رفتم سمت قاضی رسالتی و گفتم:آقای قاضی من به شخصه از ایشون شکایتی ندارم....
قاضی رسالتی لبخندی زد و گفت:اما به هر حال باید پیگیری بشه....شاید از طرف یکی از خلافکار ها باشه....
لبخند زدم و گفتم:بقیه ی کاراش با شما....من از حقم گذشتم.....
بعد آروم در کیفم رو باز کردم و فلشم رو آوردم بیرون.....
گذاشتمش رو میزش و گفتم:یک زحمتی براتون دارم....اطلاعاتی توی فلش هست که باید به دست سرهنگ قادری برسه.....قسمتیش رو براشون ایمیل کردم اما بقیش تو اینه....زحمتش باشه گردن شما.....
چشم رو هم گذاشت و گفت:در خدمتیم....
گفتم:خیلی ممنونم....من دیگه باید برم....خدانگهدار....
گفت:خداحافظت باشه دخترم....
آروم از در دادگاه زدم بیرون و رفتم سمت خونه....
***
مامان جونم میشه بالا سر من گریه نکنی؟خوب دلم میگیره.....
مامان اشکاش رو پاک کرد و گفت:رائیکا تو رو به ولای علی مواظب خودت باش....
روژان که معلوم زورکی داره بود مسخره بازی درمیاره گفت:اه مامان بسه دیگه انقدر لوسش نکنید...نمیخواد بره سفر قندهار که....آ آ دو سوت میره و برمیگرده....
گفتم:آره راست میگه....
مامان لبخندی زد که خیلی معنی ها میداد.....گفت:اگه باشم و مادریتون رو ببینم....اونموقع بهتون میگم که بچه نمیتونه سر مادرش کلاه بزاره....
سرم رو انداختم پایین....حرفی نبود....دلیل و مدرکی نبود.....هر چی میگفت حق بود....من خودمم نمیدونستم آخر و عاقبت این سفر چیه.....
***
دینگ دینـــگ دینـــــگ....-مسافرین قطار تهران- بندر عباس لطفا به سکوی شماره ی دو مراجعه نمایند....
نگار بلند شد و گفت:بلند شید دخترا....
یکی یکی بلند شدیم....به دخترایی نگاه کردم که از زیبایی هیچی کم نداشتن.....به دخترایی نگاه کردم که هر چی بودن مظلومیت دخترونشون هنوز هم ویران کننده بود.....نگاه کردم و لعنت فرستادم.....لعنت فرستادم که پر پر میکردن جوونا و دخترای مردم رو....
سوگند دستم رو گرفت و گفت:کجایی؟
چرخیدم سمتش و گفتم:ایستگاه راه آهن تهران....
لبخند غمگینی زد که غمش رو راحت حس کردم...گفت:کجا میری؟
پوزخند زدم و از ته دلم گفتم:ناکجا آباد....
دینگ دینـــگ دینـــــگ....
-از مسافرین محترم قطار تهران- بندرعباس خواهش میشود که هر چه زودتر به قطار سوار شوند.....
راه افتادیم....سامیار لعنتی اومد طرف دخترا و گفت:کوچولوها گریه نکنید خودم براتون آبنبات میگیرم....
سوگند گفت:تو اول یاد بگیر آب بینیت رو بگیری آبنبات گرفتن پیشکش....
سامیار عصبی خیز برداشت طرفش و گفت:جرئت داری یک بار دیگه تکرار کن تا حالیت کنم....
سوگندم رو پاهاش بلند شد و گفت:آب دماغت رو جمع کن حالم بهم خورد....
تا سامیار خواست چیزی بگه نگار داد زد:تمومش کنید....سامیار بار آخره میگم دور و بر اینا نپلک مگه نه اولین کسی که خبردارش میکنم فردینه.....در ضمن تو....سوگند....سرکشی ممنوعه.....اگه میخوای از این کارا کنی شما رو به خیر ما رو به سلامت....
آره....کافی بگه نمیخوام بیام.....اونوقت شما هم سالمش میزارید!
سامیار زیر لب گفت:من اگه تو رو به خاک سیاه ننشوندم سامیار نیستم....
سوگندم گفت:معلومه که نیستی سامیار اسم آدمیزاده نه تو!
دستش رو کشیدم و گفتم:اِ سوگند....بس کن دیگه....
عصبانیت از سر و صورت سامیار فوران میکردم....
سوگند گفت:حالم از وجودش بهم میخوره شهرزاد....نمیدونی چی بر سر من اورده....
اشک تو چشماش جمع شد و گفت:هیچوقت نمیبخشمش شهرزاد.....هیچوقت....
برگشتم طرفش و گفتم:چی میگی سوگند؟
گفت:تعریف میکنم برات....تعریف میکنم....
مامور کنترل بلیط بلیطامون رو چک کرد و مهر کرد....
کوپه های هشت و نه برای ما بود....
نگار گفت:خوب مهرناز ،سوگند ، شایلین، منصوره ، شهرزاد و معصومه کوپه هشت بقیه هم کوپه ی نه ان...
بعد رو به مهرناز گفت:حواست بهشون هست دیگه؟
مهرناز چشم رو هم گذاشت و گفت:هست....
وارد کوپه شدیم....وسایلی نداشتیم....سوگند کولیش رو پرت کرد تخت بالایی و گفت:من و شهرزاد بالا.....
دختری که نمیدونستم اسمش چی بود گفت:نچایی یک وقت؟
سوگند پشت چشم نازک کرد و گفت:نترس لباس گرم با خودم آوردم....
یکی دیگه از دخترا گفت:مامانت برات جمعشون کرده یا خودت؟
مهرناز گفت:او او او....از الان بگم زر زر اضافی،دعوا،بحث،گیس و گیس کشی ممنوع....بیست و چهار ساعت خفه خون بگیرید تا تحویلتون بدم به صاحباتون بعد خواستید همدیگه رو بکشید.....
از اسم صاحباتون همه شوک زده شاکت شدن و مشغول کاراشون شدن....
رفتم بالا و سوگندم پشت سرم اومد....تا نشستم گفتم:سوگند چت شده؟
سوگند حرصی شالش رو از سرش دراورد و گفت:هر چقدر حرص میخورم از دست این سامیاره.....دیدنش هیستیریکم میکنه....
گفتم:نمیخوای تعریف کنی چی شده؟
پوزخند زد و دراز کشید....دستش رو زیر سرش گذاشت....منم دراز کشیدم....سردم شده بود.....بیرون برف میبارید....
شونزده دی اول این سفر بود.....
سوگند-داستان من نه شروع درست و حسابی ای داره نه پایانی....اصلا پایانی نداره....
منتظر شدم و اون ادامه داد:چهار سال پیش بود...روزی که شنیدم دانشگاه دلخواهم قبول شدم اونم مهندسی مکانیک رو ابرا بودم....هیچوقت یادم نمیره....از خوشحالی داشتم بال درمی اوردم....مامان و بابام هم خوشحال بودن....تلاشم نتیجه داده بود....کشته بودم خودم رو که تو دانشگاه دولتی قبول بشم...چقدر دعا کردم بماند....فقط دولتی باید قبول میشدم به خاطر شرایط مالی مون که شدم....مامان صد تومن گذاشت کف دستم....صد تومنی که پس اندازش بود و گفت برم خودم رو برای دانشگاه آماده کنم....
مثل برق و باد گذاشت....کلاس ها تشکیل شد....میرفتم و میومدم...کاری به کسی نداشتم....نمی خواستم کسی از زندگیم چیزی سر دربیاره....نمیخواستم انگشت نما بشم که میبینی خونشون فلان محله است و وضعشون اله و بله....نه مطمئنا نمیخواستم....
کم کم،ناخواسته شدم دختر مغرور دانشگاه...کسی که هیچ کس هیچ چیزی ازش نمی دونست....از یک طرف قیافه ام و از طرف دیگه هم درسم بود که بیشتر تو چشم میرفتم....
از شاگرد سوم پایین تر نمیشدم....خواستگارم داشتم....یعنی چیزی که زیاد بود خواستگار....اما نمیخواستم....اصلا تو بند این چیزا نبودم....متنفر بودم از خونه نشینی....از زن شدن و مادر شدن و مادری کردن....مامانم رو دیده بودم بس بود....من نمیخواستم مثل اون باشم....من میخواستم یک دختر آزاد باشم....کلم باد داشت و داره....
ترم هشت بود که شنیدم استاد ریاضی اختصاصی مون برای حل تمرین و رفع اشکال یک استاد یار انتخاب کرده....چندتا از این موردا داشتیم....منم اصولا مشکل خاصی باهاشون نداشتم.....
تا اینکه سه شنبه شد و استادیار جدید اومد....
یک لحظه کلاس ساکت شد...استادیارمون معمولی نبود....فوق العاده بود...
پچ پچ ها شروع شد که با خودکارش زد روی میز و گفت:لطف کنید سکوت کلاس رو بهم نزنید....
همه ساکت شدن....صداشم مثل خودش عالی بود....محکم و گیرا....
ادامه داد:دانشجوی ارشد ترم آخر....هم رشته ی خودتون....آقای شاکرپور کلاس رو به من سپردن پس حواستون باشه....تو درس جدیم پس جدی باشید....نمراتی که ایشون وارد میکنن نمراتیه که من بهشون خواهم داد....
اما قوانین کلاسم....هرگونه مسخره بازی و تیکه ممنوع....کسی که بعد از من برسه محترمانه برگرده چون اجازه ی ورود نمیدم.....نظم کلاس نباید بهم بخوره....گوشی هاتونم همیشه روی سایلنت باشه....این جلسه رفع اشکال....بعد از اینکه باهاتون آشنا شدم شروع میکنیم....همین....
نمیدونی چه ابهتی داشت....
یکی دستش رو برد بالا و گفت:استاد معرفی نمیکنید؟
سوگند ساکت شد....رفته بود تو فکر.....لبخند زد و بعد اخم کرد!
باورت نمیشه رائیکا....یک نگاه بهش انداخت و گفت:هیراد محمدی!
چشمام گرد شد و گفتم:چــــــــی؟راست میگی سوگند؟
سوگند پوزخندی زد و گفت:مگه دیوونه ام همچین دروغی بگم؟
کنجکاویم بی نهایت تحریک شده بود....گفتم:خوب بعدش؟
سوگند ادامه داد:شروع کرد به خوندن اسم بچه ها از روی لیستش....روی هیچ کس توقف نکرد....یک نگاه سطحی به طرف و بعدشم دوباره به لیستش....به منم که رسید همینطور بود....برعکس بیشتر استادا....
تموم که شد گفت:خوشبختم....شروع میکنیم....اشکالاتتون رو یکی یکی بگید....
کلاس اونروز گذشت....خیلی از کلاساش گذشت.....صحبتا دربارش زیاد بود....شنیدی میگن کرم از خود درخته؟جریان منه.....کرم از خودم بود.....
یکدفعه مهرناز گفت:دخترا بیاید پایین کارتون دارم....
اه لعنــــــــــت به این شانس!
سوگند بلند شد و گفت:بیا بریم....وقت زیاده برا تعریف کردن....
از پله ها رفت پایین و منم پشت سرش....نشستیم و مهرناز شروع کرد و ما هم گوش شدیم....
دانین/ارسیما
-چی شد؟رد شدن؟
-....
-خوبه....
-....
-آره خونه ی شیخ مازن....با سعید هماهنگ باش.....
-....
یک نگاه به ساعتش انداخت و گفت:راس ساعت هشت اونجام....اونجا نباشی من میدونم و تو....
داد زد:مفهومــــــه؟
-....
-خوبه....
تلفنش رو قطع کرد و گفت:رد شدن....
پوفی کردم و گفتم:خوبه....دخترا سالمن؟
چشم غره ای رفت و گفت:ارسیـــــــــــما....
سرم رو انداختم پایین....اومد سمتم و با لحن شماتت باری گفت:اون برای تو کمه پسر....حیفی....اون فقط یک خدمتکاره و تو....حیفه....حیفی ارسیما....حیف....
با لحن زاری گفتم:بزار یک بارم شده خودم تصمیم بگیرم فردین....بزار اگه بد بود بگم خودم کردم که لعنت بر خودم باد....کارام رو میکنم....این مسئله ربطی به کارم نداره اما ازم نخواه که....
ادامه ندادم....چقدر سخت بود نقش ارسیما برای من.....برای دانین....اونم ارسیمای عاشق!
فردین-اینهمه دختر بهت معرفی کردم حتی حاضر نشدی نگاشون کنی حالا یک خدمتکار چشمت رو گرفته؟آره ارسیما؟
هیچی نگفتم.....
کلافه دست کشید تو موهاش و گفت:اون مال تو نیست ارسیما...امشب مال یکی از کله گنده های اینجا میشه....امشب معش...
پنجه هام رو کردم تو موهام و نگهشون داشتم و سریع و بدون اینکه بزارم ادامه بده گفتم:نه....نه فردین....تو رو به دوستیمون....اگه برات ارزش داره....قراره یکی از اونا داشته باشن دیگه؟بزار پیش من باشه....پولش رو میدم....نمیزارم ضرر کنی.....بیشترش رو میدم....یک ماه اینجاییم دیگه؟بزار پیش من باشه....همین یک ماه.....
با لحن عصبی ای گفت:د نره خر میزنی یک بلایی سرش میاری دیگه قیمت الانش رو نداره....
با لحن زاری گفتم:میدم فردین....پولش رو میدم....کار کردش رو میدم.....ضررش رو میدم....به مولا میدم فردین.....نزار از دستش بدم....یعنی از این کفتارا کمترم برات؟
عصبی یورش اورد سمتم و یقه ام رو چسبید و کوبیدم به دیوار.....آخ نگفتم....هیچی نگفتم....
داد زد:الــــــــاغ چرا نمیفهمی؟چرا حالیت نیست؟بدتر میشی....خوب که نمیشی هیچ بدترم میشی.....مزش بره زیر دندونت دیگه دل نمیکنی.....صلاحت رو میگم.....
الان وقتش بود فیلم یکم اکشن بشه.....
دستش رو از یقم جدا کردم و هلش دادم ،داد زدم:نمی خوام.....نمی خوام صلاحم رو بهم بگید.....چرا نمیزارید راحت باشم؟چرا دست از سرم برنمیدارید؟کارات رو میکنم فردین.....کارم رو میکنم.....بزار برای یک بارم شده تصمیمم رو اجرا کنم....بزار ریسک کردن رو امتحان کنم....بزار خریت کنم....
دستش رو مشت کرد و گلدون روی طاقچه رو پرت کرد رو زمین سرامیکی که به هزار تیکه تبدیل شد....
داد زد:کاش وقتی میدیمت یاد برادرم نمی افتادم ارسیما....
پوزخند زد و ادامه داد:اما میدونی چیه؟به کارم که برسم حتی برادرمم برام مهم نیست....جهنم.....من که ضرر نمی کنم....این تویی که ضرر میکنی.....
برگشت و رفت سمت پله ها و داد زد:بی لیاقــــــــــــت....
لبخند زدم....موفق شده بودم.....به هدفم رسیده بودم.....بزار فکر کنه خوشحالم از اینکه کارم رو پیش بردم.....دوتاش یکی بود اما مقصوداش مختلف.....هدف اصلی نجات جون همکارم بود و هدفی نمایشی رسیدن به عشقم!
عشقی که با یک نگاه به وجود اومده بود....خنده دار بود.....نه خنده دار نه مسخره بود....
خوبیش اینجا بود که فردین قبل از اینکه راهمون بده به گروه گفته بود که اگه اومدید توراه من دیگه نمیتونید دربیاید.....اگه اومدی باید تا تهش بیای و اگه که بریدی باید دل از زندگیتم ببری....بهونه بود برای اینکه هم از همکارم محافظت کنم و هم همسفر باشم باهاشون تو این سفر!
خوشحال داد زدم:نوکرتـــــــــــم به مولا.....
***
به پسر توی آینه خیره شدم و لبخند زدم.....موهام رو رو به بالا سشوار کشیده بودم و ته ریشی که عاشقشون بودم.....مردونه میکردم.....تیپمم دوست داشتم....کت و شلوار نوک مدادی با پیراهن طوسی و کراوات مشکی مردونگیم رو بیشتر به رخ میکشید و در آخر چشم هایی با رنگ سرد که مثل آهن مذاب هر کسی رو داغ میکرد.....
با پرستیژ مخصوص به خودم از مگانی که در اختیارمون گذاشته بودن پیاده شدم....
فردین هندزفریش رو تو گوشش مرتب کرد و گفت:رسیدیم....باز کنید درو....
راه افتاد و منم کنارش قرار گرفتم و حرکت کردم...ردیابم به خوبی توی دندونم پر شده بود و جاش کاملا امن و عالی بود....
در باز شد و یک زن فربه و کوتاه اومد بیرون و با دیدن ما تا کمر خم شد و کنار رفت....بی توجه بهش وارد شدیم....
یک سالنی که بیشتر به سالن بار شباهت داشت رو به رومون بود.....سکوت سالن رو آهنگ آرومی شکسته بود.....سالن تاریک و گرم بود.....سمت راست،ته سالن اپنی مثل سلف بود که پر شده بود از انواع شیشه های مشروب....سمت چپ نزدیک در میز بیلیارد زیر یک نور آبی رنگ تعبیه شده بود و ته سالن روبه روی اپن یک دست مبل چرم چیده شده بود که روی عسلی اصلیش یک گوی منور به رنگ ابی بود.....سمت راست که نزدیک در و پاگرد پله قرار داشت چند دست میز و صندلی قرار گرفته بود.....در کل دکوراسیون سالن مخلوطی از رنگ های قهوه ای و آبی نفتی بود!
فردین به سمت مبل های ته سالن رفت و روی مبل دونفرش نشست.....کنارش نشستم....
پنجه هاش رو تو هم فرو کرده بود و به گوی روی میز خیره بود....معلوم بود تو فکره.....
زن به طرفمون اومد و با فارسی دست و پا شکسته ای گفت:چی میل دارید براتون بیارم؟
فردین نگاه از گوی گرفت و صاف نشست.....پا روی پا انداخت و گفت:ویسکی....
زن سری خم کرد و نگاهش رو به من دوخت....نگاهم رو از نگاش گرفتم و به روبه روم خیره شدم و گفتم:قهوه ی ترک....
زن سری تکون داد و به سمت اتاقک سلف رفت....
صدای قهوه جوش بلند شد.....به فردین نگاه کردم که پیپ میکشید.....
گفتم:چرا انقدر منتظرت میذاره؟
پوزخندی زد و گفت:مازن همیشه اینطوریه....به قول خودش کلاس کارشه!
کاری به این کثافتی مگه کلاس داشت؟!
به گوی روی میز خیره شدم....ترکیب آبی آسمونی و آبی نفتی و بنفش به صورت اشعه، زیبایی خاصی بهش میداد....
زن به طرفمون اومد و گیلاس ویسکی فردین و فنجون سفید قهوه ترک منو روی میز جلومون گذاشت و رفت....
بوی قهوه ی اصل ترک مستم کرد.....فنجون رو توی دستام محاصره کردم و جلوی بینیم گرفتم....بخاراش توی صورتم بلند میشد.....یکمی مز مزه کردم...تلخ و آرامش بخش بود....
چقدر کار داشتم.....از فردا کارم ده برابر میشد....غیر از کارایی که فردین بهم میسپرد پیگیری های خودم بود.....خریدارا رو باید شناسایی میکردم....آدرسشون....کله گنده شون.....و اصل کاری....رئیس این باند رو....نقشه ها داشتم براش که اگه میشد عملیش کنم عالی بود.....
صدای برخورد چیزی به زمین باعث شد صاف بشینم و چشمم دنبال عامل ایجادش بگرده....
رسیدم به پله ها که مردی رو دیدم که فقط نیم رخش طرف ما بود.....مردی با دشداشه ای سفید که تو شهر خودمون زیاد دیده بودم و قبایی مشکی ابریشمی که رو دوشش بود و حاشیه اش رو با ابریشم طلایی دورگیری کرده بودن....عمامه ی روی سرش ست قباش بود و عصایی مشکی که دسته و بعضی از قسمت های پایه اش از طلادرست شده بود،داشت از پله ها پایین میومد....
به فردین نگاه کردم....هیچ تغیری تو حالتش ایجاد نشده بود....
مرد اومد و رو به روی ما نشست....حالا میتونستم چهره اش رو ببینم.....صورت شیش تیغ با ریش پرفسوری،چشم های درشت قهوه ای روشن،بینی نسبتا گوشتی و لب های باریک صورت کاملا معمولی ای داشت اما لباس و میمیک صورتش پر جذبه نشونش میداد....
فردین کیف سامسونت رو که کنار پاش بود برداشت و پرت کرد جلوی مرد روی میز.....
مرد یک نگاه به سامسونت و یک نگاه به فردین کرد و گفت:شنو خبر؟(چه خبر؟)
پس فردینم عربی حالیش بود!....خدا رو شکر که به عربی مسلط بودم!
فردین بی حوصله گفت:مازن دخترا رو بیار،باید برم....
پس این مازن بود....خوبه....
مرد خندید و گفت:خوش خوش.....لا تستعجل....(باشه باشه عجله نکن)
سرش رو کمی به عقب متمایل کرد و داد زد:عُلیــــــــا.....(یک اسم عربی)
همون زن سریع از سلف اومد بیرون و نزدیک میز ایستاد و سر خم کرد.....
مازن گفت:یبهن البنات.....یالــــــــــــا. ....(دخترا رو بیار...سریع)
زن به سرعت به طرف پله ها دوید....
فردین سریع گفت:سامیار؟
مازن-عند سعید...(پیش سعیده)
فردین سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت....مازن کیف سامسونت رو جلوش کشید و بازش کرد.....
چشماش با دیدن تراول ها درخشید....پوزخند زدم.....کثافت ها....
یک بسته اش رو برداشت و تو دستش بالا پایینش کرد....
با لبخند حریصی زیر لبش تکرار کنان زمزمه میکرد:حلو....حلو....(زیباست....ز یباست)
با شنیدن صدای پا از طرف پله ها فردین بلند شد....
بلند شدم....
توی دخترا دنبالش گشتم....راحت پیداش کردم....قد بلندی داشت....راه رفتنشم که....
لبخند به لبم اومد....راه رفتنش رو دوست داشتم!
به خودم گفتم:او او او دانین....تو فقط داری نقش بازی میکنی...اِهه....
یکدفعه سر فردین به سمتم چرخید...خندم رو قورت دادم.....اخم کرد و سری به نشونه ی تأسف تکون داد.....
مازن بلند شد و رو به فردین ایستاد.....قد متوسطی داشت.....دستش رو به سمت دخترا گرفت و رو به ما گفت:هذه امانتکم....(اینم از امانت های شما)
ابروی سمت چپش روانداخت بالا و به سمت در اشاره کرد و گفت:فی امان الله....(در پناه خدا!)
محترمانه داشت بیرونمون میکرد.....
فردین پوزخندی زد و به طرف نگار برگشت:همه چی سرجاشه؟
نگار گفت:همه چی....
فردین سری تکون داد و گفت:خوبه....
رو به من ادامه داد:زنگ بزن به مسعود.....بگو با وَنش بیاد....سریع....
سریع گوشیم رو دراوردم و هماهنگی لازم رو انجام دادم....
رو به فردین گفتم:تا پنج دقیقه دیگه اینجاست....
یکی از دخترا گفت:من دیگه از این جا به بعدش رو با شما نمیام....خودم میرم....اصلا هیراد کجاست؟
فردین پوزخندی زد و نگار رفت طرفش و گفت:ساکت باش....
دختره با جیغ جیغ گفت:چی چی رو ساکت باش؟پول دادیم از مرز ردمون کنید که کردید....شما رو به خیر ما رو بسلامت.....دست شما درد نکنه.....
دختری که کنارش ایستاده بود گفت:هیراد کجاست؟
اینا از کجا هیراد رو میشناختن؟چرا همشون سراغ هیراد رو میگیرن؟باید ته و توی قضیه رو دربیارم....
فردین رو به من با صدای نسبتا بلندی گفت:خفه کن اینا رو....
متأسف بودم برای خودم که باید همچین نقشی رو بازی کنم اما الان وقت تأسف نبود....
آستینام رو به حالت نمایشی تا آرنجم بردم بالا و نزدیک دختر شدم......دوتاشون مثل چی میلرزیدن....پوزخند زدم به سادگی اونا....
رفتم و نسبتا سینه به سینه ی دختره ایستادم.....زمزمه مانند گفتم:میدونی چیه؟برای من کاری نداره که اون زبون درازت رو کوتاه کنم اما حیفه.....دردت میاد اوخ میشی....فکر کنم اگه خودت ازش استفاده نکنی به نفع دوتامون باشه.....نه؟
دختری که اونروز تو دفتر دیده بودمش و طبق معمول اسمش رو یادم رفته بود داد زد و گفت:اگه نخوایم چی؟
ابروم رو بالا انداختم و رفتم طرفش.....با یک لبخند ژکوند گفتم:چیزی گفتی کوچولو؟
دختره نگاه سورمه ایش رو انداخت تو چشمام و گفت:گفتم اگه نخوایم چی؟
جای آرامش نبود برای ارسیما!اگه دانین بود آره اما ارسیما الان باید عصبانی میشد.....
سریع یقه ی مانتوش رو تو دستم گرفتم.....جوری که دستم هیچ برخوردی با بدنش نداشته باشه و کوبیدمش به دیوار و غریدم:زحمت کوتاه کردن اون زبونت رو به خودم نمیدم چون فردا شب صاحبت خوشــــگل کوتاهش میکنه.....
خوشگل رو یکمی با کش گفتم و با صدای بچگونه ای گفتم:اوخی.....فقط مواظب باش لباس خوابت رو خیس نکنی گلم....
به خودم لعنت میفرستادم....چشماش پر از اشک شد.....اما هنوزم خیره بود تو چشمام.....تو کسری از ثانیه آب دهنش رو پاشید تو صورتم....
ارسیما واقعا لایق این هدیه بود!و همین ارسیما بود که عصبی میشد.....دانین وجودی من یک گوشه ایستاده بود تماشا میکرد....
دستم رو بردم بالا و با پشت دست کوبوندم تو دهنش.....با اینکه اصلا از زورم استفاده نکرده بودم گوشه ی لبش پاره شد که صدایی با جیغ گفت:سوگـــــــــــــند....
برگشتم طرف صدا.....همکارم بود....عشق ارسیما بود....پلان عوض میشد.....الان باید میشدم ارسیمای عاشق!
دوید طرف سوگند که جلوش رو گرفتم.....
جوری نفس میکشدیم که قفسه ی سینه ام بالا و پایین بره....
نفسام تو صورتش میخورد....یکدفعه سرش رو آورد بالا و یکدفعه من....کــــــپ کردم.....
نفس های تند و پشت سرم دیگه نمایشی نبود.....چشمام داشت از اشعه ی پرنفوذ نگاش ذوب میشد....
زود به خودم اومدم.....آدم باش دانین.....مسخره بازی رو بزار کنار......
فردین داد زد: تمومش کنید....سریعا....
زود از کنارش رد شدم و به سمت فردین رفتم....مازن و بقیه تماشاگر این نمایش بودند!
فردین با صدای محکمش گفت:جیغ جیغ نمی کنید....هر چی میشنوید میگید چشم....کارتون رو انجام میدید پولتون رو میگیرد...
ولوم صداش رو آورد پایین و گفت:فکر نمیکنم بهتون بد بگذره.....
همون دختر چشم سورمه ای داد زد:بد و خوبش رو شما مشخص نمیکنید...
نگار عصبی به سمتش یورش بود و گفت:خفه شو دختره ی عوضی خیره سر....
دختر اشکاش از چشماش پایین ریخت......دخترای دیگه انگار تازه فهمیدن قراره چه بلایی سرشون بیاد،هاج و واج به همدیگه نگاه کردن.....
یکی از دخترا زمزمه گونه گفت:دروغه .... دروغه.... دروغــــــــــه....
ولوم صداش داشت بالا میرفت:دارید دروغ میگید....شما پست فطرت ها فقط میخواید ما رو بترسونید..... دروغــــــــه....
اشک دخترا دراومده بود.....
به همکارم نگاه کردم.....خیره شده بود به فردین.....با نفرت....بدون اشک.....سرد سرد....خشک شده.....
انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که برگشت و تو چشمام خیره شد....نگاهم رواز نگاش گرفتم.....همون موقع ویبره ی گوشیم رو حس کردم....
مسعود بود:دم درم....
رو به فردین گفتم:اومد....دم دره....
یکی از اونا که بهش میومد زن باشه رو به بقیه گفتا:راه بیافتید....
فردین رفت بیرون....اما من منتظر شدم....نگاه کردم به دخترایی که نیخواستن قبول کنن تو چه دامی گیرافتادن....دخترایی که میخواستن فرار کنن....از سرنوشت نکبت باری که انتظارشون رو میکشید.....
رفتم طرف همکارم....لب آستینش رو گرفتم....سریع برگشت سمتم....
میخواست آستینش رو از دستم دربیاره که نذاشتم.....آروم گرفت....فهمید که کارش دارم.....اما به تقلاهای نمایشیش ادامه داد......وقتی همه رفتن بیرون در حالی که میبردمش بیرون،آروم گفتم:چیزی دستگیرت شده؟
با داد تقلا کرد و گفت:آره....ولم کن لعنتی.....آره....دلیل اینکارات چیه؟
تعجب کرده بود....باید تعجب میکرد....باید رفتارای من براش سوال میشد...
بدون اینکه چیزی بگم سوار ون مسعود کردمش و خودم به طرف ماشین راه افتادم.....
سریع ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.....
فردین هیچی نمیگفت....برگشتم و نگاش کردم.....انقدذر این کار رو کردم تا آخر بی حوصله گفت:چته؟
لبخند زدم و گفتم:چرا چیزی نمیگی؟
گفت:دور میدون رو بپیچ برو سمت چپ......مستقیم میری تا اولین فرعی.....سومین کوچه سمت راست.....
با لبخند گفتم:ای به چشم.....
داد زد:خفه شو ارسیما.....خفه شو تا با دستای خودم خفت نکردم.....دوست دارم بکشمت وقتی جلوی اون دختره اختیار خودتم از دست میدی.....فقط خفه شو تا صدات رو نشونم....
سوتی زدم و گفتم:اوه چه خبرته داغ کردی؟
چپ چپ نگام کرد و من خندیدم و گفتم:بی خیالی طی کن داداش....
توی کوچه پیچیدم.....وسط کوچه ایستاد و گفت:برو هتل.....من برمیگردم.....
بدون اینکه بخوام کنجکاویم رو نشون بدم که کجا میخواد بره گفتم:ماشین رو میزارم هتل....میخوام یکمی تو شهر بگردم....کاری که نداری؟
گفت:چرا اتفاقا....ساعت یک و نیم باید به آدرسی که برات اس میکنم بری....اونجا از سُها یک بسته رو میگیری و برام میاریش همینجا....فهمیدی؟
باشه ای گفتم و حرکت کردم....هنوز خیلی کار داشتم....کارگذاری ردیابم که به خوبی انجام شده بود!
یاد قبل از رفتنمون به خونه ی مازن افتادم.....کار گذاشتنش زیرکانه بود....
به بهانه ی گردش تو شهر از هتل زده بودم بیرون.....بعد از مدتی جلوی یک ساندویچ فروشی ایستادم.....یک همبرگر سفارش دادم و به ساعتم نگاه کردم....وقت داشتم....
همبرگرم رو خوردم و از مغازه اومدم بیرون....یکمی تو شهر چرخیدم....حالا وقت اجرای نقشه بود.....به سمت بیمارستان روندم و ماشین رو پارک کردم و به سمت ساختمون بیمارستان رفتم....به ساعت نگاه کردم....سر موقع رسیده بودم.....میدونستم باید کجا منتظر بمونم....روی صندلی های انتظار پزشک عمومی نشستم و به راهرو خیره شدم.....اومد....دیدمش....داشت دنبالم میگشت.....پزشک بیمارستان اینجا همکار ما بود!
تا دیدم و مطمئن شد که اومدم بدون توجه رفت تو مطبش.....بیست دقیقه بعد نوبت من شد....
وارد شدم....
-سلام....
-سلام العلیکم....تفضل....(سلام بفرمائید)
به خاطر احتمال وجود هر گونه آیفون که تو لباس من کار شده باشه باید تمام جوانب احتیاط رو رعایت میکردیم.....من روی صندلی نشستم و اون اومد بالا سرم.....
از طرفی فردین نباید میفهمید من عربی بلدم....و این کارم رو راحت تر میکردم....
دکتر محمود که از مادر ایرانی و از طرف پدر عرب بود مثلا داشت ازم سوال میپرسید درباره ی دل دردم و تشخیص میداد که یک مسمویت ساده اس برای استفاده از غذای آلوده!همون ساندویچ همبرگر!
اما کار اصلیش یک چیز دیگه بود.... ردیاب رو از جیب مخفی کیف سامسونتش درآورد و فعالش کرد و شروع کرد به کار گذاریش....تو کارش وارد بود....روکش دندونم و گذاشت و گفت:خلص....(تموم شد)
شاید یک ربعم وقت نبرده بود!
گفتم:thanks
اونم جواب داد:your welcome
هر چی باشه پزشکا به زبان انگلیسی که مسلط هستن....
آمپول تقویتی هم نوش جان نمودم!الکی الکی....
بهتر از این نمیشد!
دوباره با یادآوری مازن پوزخند عصبی ای زدم.....یاد گریه و شیون دخترا افتادم.....اینکه با چه بدبختی ای سوار ون شده بودن.....اینکه نمیخواستن باور کنن.....اینکه میخواستن از این کابوس بیدار بشن....
رفتم سمت هتل....اینبار اجازه ی گشت و گذار نداشتم....خدای نکرده یک دفعه مریض میشدم و تو این گیر و ویری فردین حوصله ی تحمل مریض نداشت!
***
جلوی در ایستادم....یک نگاه دیگه به آدرسی که برام اس کرده بود انداختم و بعد از اینکه از پلاک مطمئن شدم در زدم:یاهو؟(کیه؟)
رمز رو از روی اس ام اس خوندم:خسته نشدی هی میپرسی کیه کیه؟منم دیگه بابا یار همیشگی....رفیق فابریک!
زن گفت:بیا تو رفیق فابریک.....
لهجه ی عربیش به کل نابود شده بود!
رفتم داخل.....یک خونه ی ساده بود....یک سالن بزرگ....اما پر از دالان و اتاق!
زن گفت:باید صبر کنی.....دوتاشون اجازه نمیدن معاینه اشون کنیم....دارن از زور و ضرب استفاده میکنن!
قلبم تیر کشید....نفسم حبس شد....نمی تونستم عکس العملی نشون بدم.....شنیده بودم اما ندیده بودم.....و شنیدن کی بود مانند دیدن!
مطالب مشابه :
تورهای مسافرتی پردیس مهر
تورهای مسافرتی پردیس مهر باقطار سالنی دارای سیستم تصویری بلیط قطار درجه یک
سفرنامه روسیه - سنپترزبورگ قسمت سوم ( موزه هرمیتاژ )
پردیس موعود. آوا و اشیای موزه را با قطار به سیبری منتقل کردند به سالنی که بزرگترین قطعه
رمان نفوذ ناپذیر9
-مسافرین قطار تهران- بندر عباس لطفا به سکوی یک سالنی که بیشتر به سالن بار (پردیس رئیسی
درباره تایلند
-- قطار هوایی: یکی ارزان، و سالنی خنك برای صرف آن رستوران ایرانی پردیس در بانکوک و پاتایا
سفرنامه مالزی (قسمت دوم )گنتینگ هایلند
پردیس موعود. آوا و وحشتی که توی آن از قطار خبری نیست و باید پیاده از سالنی خارج شدیم که
مناقصه های کشور 1392/06/17
مسیر برجسته ویژه نابینایان در 22 ایستگاه در حال بهره برداری خط یک قطار پردیس دانشگاهی
بررسی انواع موزه - نویسنده : مسعود جوادی - آرشیتکت
فرودگاه ها،ایستگاه قطار ورودی اصلی پردیس کرج در سالنی بزرگ به نمایش در آوردن
تصاویـر برگزیـده سال 91 از سراسر جـهان (قسمت سوم)
دانشگاه فرهنگیان پردیس شهید کره جنوبی و اردن در سالنی در آهن قطار سریع
سفرنامه هند قسمت یازدهم (قلعه ای به رنگ کهربا)
پردیس موعود. آوا و دهها فیل پشت سرت قطار شده اند حسابی به ولی نشنیده بودم سالنی چنین
برچسب :
قطار پردیس سالنی