رمان ازدواج به سبک اجباری (قسمت اول)

مقدمه:
من و تو ... منی که از زمینم و تویی که از آسمانی... با دنیایی تفاوت و فاصله میانمان... میان من و تو... میان عقاید من و فرهنگ تو... قرار است نقطه ی مشترکی بیابیم... برای باهم زندگی کردن... زندگی که با تمام زندگی های دیگر فرق می کند... زندگی ای که بوی اجبار می دهد...بوی تحمیل... تو به من بگو؟ من کنار بیایم یا تو؟ منی که از تو دورم... منی که دنیایم با تو هیچ نقطه ی مشترکی ندارد و نداشته است! چگونه با تو شریک شوم؟ یک ازدواج اجباری را؟ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ

به نام خداوند بخشاینده مهربان نمی دونم برای بار پنجم بود یا ششم که لیوانم رو پر از ویسکی کردم و یه نفس بالا رفتم.بدنم حالت سستی و کرختیش هر لظه بیشتر می شد.توی همون حال خماری که داشتم فهمیدم بیشتر موندنم مساویست با گند بالا آوردن،به زور خودمو جمع و جور کردم و زدم بیرون.اینکه چجوری رسیدم خونه رو یادم نیست فقط یادمه تا رسیدم لباسامو کندم و خودمو انداختم رو تخت. از خواب که بیدار شدم تمام عضلاتم گرفته بود و درد می کرد.حولمو برداشتم و رفتم زیردوش آب داغ.خوب که عضلاتم شل شد بیرون اومدم.با همون حوله نشستم رو تخت وگوشیمو از توی کیفم در آوردم.اوه مای گاد،30 تا میس،17 تا اس.چه خبره!؟

میس ها،5 تا شری ،4 تا شهاب، 6 تا پارمیس،5 تا ساسان،10 تا پویا بود. اس ها رو باز کردم اولیش از پویا بود: یهو کجا رفتی؟چرا گوشیتو ج نمی دی؟تو رو خدا جوابمو بده نگرانتم هه خدا! مسخره بقیه اس ها هم همین چرت و پرتا از بچه ها بود. اول زنگیدم به شری تا زحمتم کم بشه.یه بوق کامل نخورده بود که برداشت: الو معلوم هست کدوم گوری هستی؟بی خبر کجا گذاشتی رفتی دختره خنگ؟نمی گی ماها از نگرانی دق می کنیم امق بی شعور؟ اولا سلام عزیزم دوما گلم باور کن الم غیر قابل کنترل شده بود باید می رفتم. خب یه خبر نمی تونستی بدی؟ یادم رفت عزیزم بعد هم لحنمو مظلوم کردم و گفتم:اکس کیوزمی باشه بابا خر شدم لحنم چاپلوسانه کردم و گفتم: دور از جونت عزیزم.شری جونم من خسته ام میشه به بچه ها بزنگی توضیح بدی؟ من از دست تو چی کار کنم؟ بعد یه نفس عمیق کشید و گفت: باشه می زنگم حالا هم بروگمشو تا نزدم ناکارت کنم و قطع کرد. حولمو با تاپ و شورتک سفیدم عوض کردم.ساعتو نگاه کردم 3 بعدازظهر بود رفتم پایین و بلند داد زدم: احترام،احترام احترام در حالی که با هول دستکش های کفیش رو در می آورد اومد دم در آشپزخونه و گفت: بله خانم فریبا و بهنام کجا هستن؟در ضمن غذا چی داریم؟ خانم رفتن کلاس یوگا،آقا هم تو اتاق کارشون هستن،ناهار هم قورمه سبزی داریم. خیلی خب برام غذا رو گرم کن که خیلی گشنمه چشم خانم ناهار که خوردم دوباره رفتم تو اتاقم،صفحه ی گوشیم روشن و خاموش می شد،پویا بود،دایره سبزه رو به قرمز رسوندم و تماس برقرار شد: جانم پویا سلام سارا،حالت خوبه؟ خوبم مرسی،تو خوبی؟ به نظرت از دست خل بازی های تو باید الان خوب باشم؟ وا مگه من چی کار کردم؟ همینجوری می ذاری می ری بدون اینکه ذره ای عقلت رو به کار بندازی! مگه با شری حرف نزدی؟ حرف های اون کار تو رو توجیح نمی کنه پویا بی خیال باشه بی خیال می شم و قطع کرد. وا این چرا اینجوری کرد؟! ولش کن فردا ازش می پرسم. تا شب درس خوندم و روی پایان نامم کار کردم.صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.صورتمو با آب سرد شستم تا خواب از سرم بپره. اول از پنککم که رنگ پوستم بود به صورتم زدم بعد خط چشممو برداشتم و از بالای گوشه چشمم به صورت دنباله دار کشیدم،یه خط دیگه از پایین گوشه چشمم به صورت دنباله دار کشیدم به صورتی که بین دو خط کمی فضای خالی باشه،چشمای طوسیم درشتتر و خوشگلتر شد.رژ قرمز کم رنگمو زدم.جین سرمه ای چسبونم رو با مانتو کوتاه و تنگ مشکیم پوشیدم.مقنعه ی مشکی ام رو که خیلی شل بود به صورتی که تمام گردنم پیدا بود رو سرم کردم.موهای استخوانیم رو به صورت کج روی پیشونیم ریختم. عطرم که خیلی هم خوشبو بود رو روی موچ ها و گردنم زدم.کتونی های مشکیم رو پام کردم و کوله ی مشکیمو روی دوشم انداختم.با برداشتن سوییچ پورشم از خونه زدم بیرون. ماشینو جلوی دانشگاه پارک کردم و پیاده شدم.بچه ها رو از دور دیدم و به طرفشون رفتم،وقتی رسیدم بهشون گفتم: سلاااااااااااااااام.می بینم که جمعتون جمعه گلتون کم بود که اونم اضافه شد. شهاب گفت: والا ما که گلی نمی بینیم فقط یه دیوونه می بینیم که به جمعمون اضلفه شده. یه مشت به بازوش زدم و گفتم: بی شعور،دیوونه خودتی در حین شوخی با بچه ها بودم که متوجه گرفتگی و پکر بودن پویا شدم،رفتم کنارش و با صدای پایین گفتم: پویا ببخشید دیروز باهات بد حرف زدم سارا تا کی؟تا کی می خوای توی هر پارتیتو بغل هر پسری برقصی و اونقدر مست کنی که دیگه به خودت اطمینان نداشته باشی؟هان؟ دیگه زیادی داشت پاشو از گلیمش درازتر می کرد پس جدی و محکم گفتم: به توچه؟هان؟به توچه؟بابامی؟مامانمی؟نامزد می؟دوست پسرمی؟شوهرمی؟واقعا چه نسبتی باهام داری که حق به جانب حرف می زنی؟ با ناراحتی سرش رو انداخت پایین و با صدای گرفته گفت: هیچ کدوم،من فقط یه عاشقم. با بهت و ناباوری،بدون هیچ پلک زدنی فقط نگاش می کردم،باورم نمی شد کسی که فقط برای من یه دوست معمولی بود حالا عاشقم شده بود،باور نکردنیه!
بدون اینکه جوابی بدم تند و سریع پشتمو کردم و راه افتادم سمت کلاس،بچه ها اسمم صدا می زدن ولی توجهی نکردم یه دفعه یه دستی از پشت نگهم داشت و برم گردوند! شری بود،نفس نفس می زد بریده بریده گفت: چی ...شد؟...ک...جا...می....ری؟ نمی دونستم باید چه جوابی بدم ،چی می گفتم؟ می گفتم دارم از دوست معمولی ای که حالا عاشقم شده فرار می کنم؟ چه کلمه ی مسخره ای! عشق!به نظر من که اصلا وجود نداره! یه دفعه با صدای شری به خودم اومدم: هان؟ چی؟ چی می گی؟ حواست کجاست سارا؟ دو ساعته دارم صدات می کنم! اوه متاسفم حواسم پرت شد،خب حالا چی کارم داشتی؟ چت شد یه دفعه؟ کجا داشتی می رفتی واسه خودت؟ ببین شراره من الان به تنهایی بیشتر از همه چیز نیاز دارم.میشه تنهام بذارین؟ چرا؟مگه چی شده؟ بعدا توضیح می دم،خواهش می کنم خیلی خب برو،بعدا حرف می زنیم فعلا بای دیگه بیشتر نموندم و رفتم کتابخونه،دیگه کلاسام تموم شده بود و من فقط به خاطر ویرایش پایان نامم میومدم دانشکده. وقتی رسیدم خونه طبق معمول جز احترام کسی خونه نبود. بلند داد زدم: احترام ناهار چیه؟ احترام دستمال به دست جلوم اومد و گفت: سلام خانم،خسته نباشید،ناهار قیمه هستش با دیدن ظاهرش خندم گرفت،دستمال کهنه ای رو برعکس به سرش بسته بود ،صورتش و لباساش هم سیاه شده بود، پقی زدم زیر خنده ،احترام با تعجب نیگام می کرد بعد اینکه خنده ام تموم شد،با لحن فوق العاده مسخره ای گفتم: احترام خیلی مسخره و خنده دار شدی،می دونی که بهنام چقدر ظاهر مرتب براش مهمه؟ به وضوح اشک هایی که توی چشماش جمع شد رو دیدم،حقم داشت چون لحنم کاملا تحقیر کننده بود دستمالی که تو دستش بود حالا مچاله شده تو مشتش داشت فشرده می شد،فشار دستاش به دستمال به قدری زیاد بود که رنگ سبزه پوستش به سفیدی می زد، با صدایی که سعی می کرد نلرزه گفت: ببخشید خانم حواسم نبود الان لباسامو عوض می کنم بعد هم با حالت دو رفت. با بی خیالی وارد اتاقم شدمو لباسامو عوض کردم.داخل آشپزخونه که شدم اولین چیزی که توجهمو جلب کرد ظاهر مرتب احترام بود. بعد از غذا یه چرت حسابی می چسبید.روی تختم که ولو شدم دیگه هیچی نفهمیدم.از خواب که بیدار شدم ساعت 8 شب بود،اووووف چقدر خوابیده بودم... از پله ها که رفتم پایین در کمال تعجب فریبا و بهنام رو دیدم که روی مبل های سلطنتی نشستن و مشکوکانه حرف می زنن. بلند گفتم: سلاااااااااااام فریبا جون و آقا بهنام چه عجب ما شما دو تا رو خونه دیدیم! بهنام گفت: سلام دختر گل خودم،خوبی عزیزم؟ مرسی بهنام جون فریبا گفت: ساراجان بیا بشین پیش خودم،دلم برات تگ شده یه خورده مشکوک می زدن،با تعلل روی مبل نشستم. حس کردم یه چیزی می خوان بهم بگن ولی دودلن ، سکوت بینمون زیاد از حد طولانی شده بود ، تصمیم گرفتم این سکوتو من بشکنم: چی شده؟ فریبا گفت: هیچی عزیزم،مگه باید چیزی شده باشه؟! فریبا جون به نظرت پشت گوشای من مخملیه؟ این چه حرفیه گلم! خب بگین چی می خواین بگین دیگه خب فرداشب قراره بریم خونه خانم بزرگ خب ؟ ساراجان یه موضوعی هست که باید تو بدونی چه موضوعی؟ خب...خب چطوری بگم!اووووووم بهنام جان شما بگو عزیزم مگه چه موضوع مهمیه که اینطوری به بهنام پاسش می ده؟! بهنام کاملا جا خورد ولی بعد از چند ثانیه خودشو جمع و جور کرد و گفت: سارا،دخترم دلم می خواد بدون هیچ مقدمه ای برم سر اصل مطلب،تو یه عمو داری! تقریبا داد زدم:چی؟؟؟؟؟!!!!!!!
بهنام به یه جا خیره شد و گفت: از همون بچگی بهرام با من خیلی فرق می کرد،مثلا من هیچ وقت برنامه ریزی نداشتم در صورتی که اون برای دقیقه به دقیقه زندگیش برنامه ریزی داشت یا اینکه من هیچ وقت نماز نخوندم یا روزه نگرفتم ولی اون یه نماز قضا یا روزه نگرفته نداشت.زمان گذشت و هر دو در مدیریت کارخانه ای که از پدرمون بهون ارث رسیده بود شریک بودیم،همه چی خوب بود تا اینکه یه روز تو دفتر نشسته بودیم،اذان ظهر رو که داد بهرام نمازشو که تمام کرد رو به من کرد و گفت: تو خجالت نمی کشی دین و ایمان نداری،فقط تو شناسنامه اسم مسلمونو یدک می کشی! حالا نماز و روزه هیچی یه ذره غیرت رو زنت نداری!واقعا برات متاسفم! عصبانی شدم و گفتم: پ نه تو خوبی! همه ی کارات ریا و خودنمایی هست! شد یه بار کمکی کنی و کسی نفهمه؟! اون جای مهر تو پیشونیت که من هنوزم نفهمیدم چجوری اینقدر زود به وجود اومده! زنتم که حتی با من نا محرم سر سفره نمی شینه آخه غذا خوردن چه ربطی به نامحرم داره؟! اونوقت جشن عقدتونو تو روز شهادت حضرت فاطمه گرفتید!هه واقعا مسخرس! خلاصه بحثمون بالا گرفت و قهر کردیم،اول شراکتمون رو به هم زدیم کارمونو جدا کردیم،بعدم ارتباطمونو با هم قطع کردیم تا الان که 21 سال از اون روز گذشته. با تعجب گفتم: پس چرا من چیزی یادم نیست بهنام؟ آخه تو اون موقع فقط 1 سالت بود! یه ذره فکر کردم وگفتم: الان برای چی بهم گفتی؟ چون فردا شب خونه خانم بزرگ،عموت هم هست. کاملا جا خوردم و گفتم: چرا؟ حالا که 21 سال گذشته! مگه آشتی کردین؟ نه ولی خانم بزرگ گفته یه کاری داره که باید هر دو باشیم. بسیار خب لازمه منم بیام؟ آره باید حتما باشی اکی شام در سکوت کامل خورده شد،هممون یه جورایی تو فکر بودیم. فردا شب زودتر از اون چه که فکرشو بکنم رسید. پنکک به رنگ پوستم رو زدم، زمینه اصلی سایه هم سفیدو یه هاله مشکی پشت مژه هام زدم،خط چشمم هم به سبک همیشگی کشیدم، رژگونه صورتی ملیح و کم رنگ هم روی گونه های برجستم کشیدم و در آخر رژ صورتی مایع و براقم رو روی لب های برجستم کشیدم. شلوار جین سفید رو با مانتو مشکی سفیدم پوشیدم،شال سفیدم هم شل و آزاد رو سرم انداختم،کفش مشکی ورنی پاشنه 10 سانتیم رو هم پام کردم،کیف ستشو هم روی دستم انداختم. عطر خوشبوی همیشگی رو هم پشت گوشام و مچ هام و گردنم زدم. مثل همیشه بدون اینکه کفشام رو دربیارم وارد خونه مجلل و بزرگ خانم بزرگ شدم. خانم بزرگ مثل همیشه مقتدرانه روی مبل سلطنتی و قدیمی عصا به دست نشسته بود. با ادب رو به خانم بزرگ سلام کردم جوابمو داد و گفت: به عموت و خانوداش سلام کردی؟ رومو که برگردوندم یه مردی که خیلی شبیه به بهنام و یه خورده بزرگتر به نظر می رسید با ریش و محاسن سفید در حالی که یه تسبیح تو دستش می چرخوند و زیر لب داشت با خودش حرف می زد بهم خیره شده بود،یه دایره قهوه ای بزرگ هم رو پیشونیش جلب توجه می کرد، بر اساس ترسی که از خانم بزرگ داشتم زیر لب سلام کردم.یه دفعه حرف زدن با خودشو قطع کرد و گفت: سلام علیکم دخترم این چرا تن صداش عربی بود؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! بعد از اون یه خانم هم سن و سال فریبا با چادر رنگی روشو گرفته و فقط یه چشمش معلوم بود باز هم به دلیل همون ترسه زیر لب سلام کردم.اونم مثل مرده جوابمو داد،چرا تن صدای اینا عربی می زنه؟؟؟؟!!!!!!! نفر بعدی یه پسر جوونی بود ، از این برادر بسیجیا که همش زمینو نگا می کنن،از این پیراهن های که یقش خفه بود پوشیده و تا آخرین دکمشو بسته بود،پیراهن سفیدشو روی شلوار مشکی پارچه ایش انداخته بود،اییییییییییییی چه ریشی هم داشت.مدل سلامای قبلیم بهش سلام دادم اونم مثل خودم جواب داد ولی چیزی که باعث تجبم شد لحنش بود آخه اصلا عربی نبود.
با صدای خانم بزرگ مو به تنم راست شد: بهنام به برادر بزرگترت سلام کن... بهنام عصبی شده بود ولی خیلی سعی کرد خودشو کنترل کنه،با لحن غیر دوستانه ای گفت: سلام برادر گرامی بهرام هم با لحنی شبیه به خود بهنام گفت: سلام علیکم برادر دوباره خانم بزرگ با لحن محکمی گفت: فریبا و سارا برید زود لباساتونو عوض کنید منو فریبا به اتاق مهمان رفتیم،مانتومو با تاپ گردنی مشکی براق که از کمر لخت بود و یقه بازی داشت عوض کردم. فریبا هم یه تاپ حلقه ای کرم یقه شل که بلندیش تا روی رون می رسید با شلوار جین جذب قهواه ای پوشید،صدقه سری کلاس های مختلف ورزشی و رژیم های مختلف هیکل خیلی قشنگی داشت. وارد سالن که شدیم زن چادریه خیلی بد به من نگاه کرد شرط می بندم اگه می تونست منو همونجا خفه می کرد. وقتی نشستیم خانم بزرگ شروع به حرف زدن کرد: خب من برای بعد از مرگم وصیت نامه ای تنظیم کردم که به طور عادلانه اموالم بین شما دو تا تقسیم می شه و اما این امارت سه دنگش به دختر بهنام یعنی سارا و سه دنگش به پسر بهرام یعنی علی می رسه . پس برادر بسیجی اسمش علیه! خانم بزرگ تک سرفه ای کرد و ادامه داد: ولی تمام این موارد وقتی انجام میشه که شرط من رو بپذرین... بهنام با بی طاقتی گفت: شرطتون چیه مادر؟ خانم بزرگ یه نیم نگاهی به من و علی انداخت و گفت: سارا و علی باید با هم ازدواج کنند... من وعلی هم زمان با هم گفتیم : چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!! خانم بزرگ خیلی خونسرد انگار نه انگار خون خونمو می خورد گفت: همین که شنیدین باید ازدواج کنید تا اموالم بهتون برسه... از جام بلند شدم و در حالی که از عصبانیت صورتم قرمز شده بود گفتم: خانم بزرگ با تمام احترامی که براتون قائلم ولی تو این مورد که آیندمو در خطر میندازه نمی تونم کوتاه بیام.... خانم بزرگ باز هم در کمال آرامش گفت: هیچ اجباری برای این ازدواج وجود نداره فقط باید قید مال و اموال منو بزنید... یه پوزخند عصبی زدم و گفتم: راست می گید مجبور نیستم که، اموالتونم مال خودتون نخواستم... چرخیدم که از سالن خارج بشم ولی با صدای بهنام مکث کردم: ساراجان عزیزم بیا بشین... برگشتم و با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: ولی بهنام... دخترم احترام بزرگترتو نگه دار چشمام از تعجب اندازه نلبکی شده بود،آخه این حرفا به گروه خونی بهنام نمی خورد،آهان فهمیدم هر موقع این جوری حرف می زنه یعنی یه موضوعی به نفع ما این وسط وجود داره. عبوس و بد اخلاق سر جام نشستم، اییییییییییییییییی یه درصد فکر کن من و این چندش با هم زیر یه سقف باشیم،حتی از فکر کردنش حالم بد میشه. وقتی رسیدیم خونه یک راست رفتم اتاقم اول گوشیمو چک کردم،پوووووووف از همه بچه ها اس و میس داشتم ولی بیشتر از همه مال پویا بود بدون مکث همشو پاک کردم و خوابیدم. طبق معمول با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم،مثل همیشه لباس پوشیدم و آرایش کردم. وارد محوطه دانشگاه که شدم اکیپ بچه ها رو دیدم،وقتی بهشون رسیدم سلام سردی کردم و رو به شری گفتم: بیا یه لحظه کارت دارم پویا با یه حالت خاصی مثل کسایی که شکست عشقی می خورن نیگام می کرد،همه ی بچه ها هم با تعجب نیگام می کردن،وقتی با هم یه جای خلوت رسیدیم شراره گفت: معلوم هست چه مرگته؟ ببین شری ازاین به بعد هر جا که پویا باشه من نیستم یعنی چی؟ همین که شنیدی،دلیلشم نپرس که هیچی نمی گم حالا هم کار دارم بای شراره متعجب سر جاش مونده بود،بی خیال رفتم پیش استاد راهنمای پایان نامم،وقتی پایان ناممو دید کلی خوشش اومد و گفت مطمئنه واسه چهارشنبه نمره کاملو می گیرم. عین چی ذوق زده شدم،دست خودم نیست خیلی بی جنبه ام تا کسی ازم تعریف می کنه ذوق مرگ می شم. وارد خونه که شدم،گوشیم زنگ خورد،شماره ناشناس بود با این حال جواب دادم: بله؟ سلام سلام،شما؟ علی هستم. علی دیگه خر....وای نه یعنی خوب هستین؟ با صدایی که خنده توش موج می زد ولی سعی می کرد جدی باشه گفت: ممنون.راستش زنگ زدم اگه بشه با هم یه قرار بذاریم؟ اوه بله چرا که نه!فقط کی و کجا؟ کافی شاپ....ساعت 6 عصر اکی پس فعلا بای خداحافظ وای خدای من یعنی پسرعموی مومن بنده هم اره؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
یعنی ممکنه ازم درخواست دوستی کنه؟ اگه ازم درخواست کنه باهاش دوست می شم منحرفش می کنم بعدم به ریش باباش می خندم!یوها ها ها! چقددر بدجنس شدممممممممممم!!!!!!!!!!! ساعت 4 تا 5 حموم بودم هر کی ندونه فکر می کنه حموم عروسیمه،والا! حولمو تنم کردم ،اول موهام پیچیدم تو یه حوله کوچیک تا خوب خشک بشه بعد نشستم روی صندلی میز آرایشم،از همون پنکک همیشگی استفاده کردم،سایه ی مشکی خوشگلی زدم،خط چشم به روش همیشگی هم کشیدم،رژگونه ملیح وخیلی کم رنگ قرمز هم زدم،رژ لب قرمز جیغ هم به لبام کشیدم. حوله ی موهامو باز کردم ،موهای به رنگ استخونیم مثل ابشار ریخت دورم،هنوز یه ذره نم داشت،موهامو خیلی خوشگل اتو کشیدم. جین مشکی خیلی تنگمو پوشیدم با مانتو قرمز که بلندیش تا وسطای رونم بود.جلو موهامو با تل سوزنی دادم بالاو بقیه موهامو دورم ریختم،شال مشکی قرمزم هم خیلی شل روی سرم انداختم. عطرمم زدم،کفش قرمز پاشنه ده سانتی پوشیدم ، کیف ستشم روی شونم انداختم و با ماشین عروسکم از خونه زدم بیرون. درو که باز کردم هم زمان صدای جیرینک آویز بالای در به صدا دراومد و باد خنکی به صورتم هجوم آورد،با چشمام دنبال برادرمون گشتم آهان اونجا نشسته، وقتی نشستم روبروش هنوزم سرش پایین بود من موندم اون زیر دنبال چی می گرده؟؟؟؟؟؟ سرفه ای کردم و با یه لحن عربی گفتم: سلام علیکم برادر با تعجب سرشو آورد بالا ولی با دیدن من فوری سرشو دوباره عین چی انداخت پایین!بی شعور!دلتم بخوادیه حوری به خوشگلی منو نیگا کنی.لیاقت نداری نکبت! سلام خواهر،ببخشید ولی من برحسب وظیفه... پریدم وسط حرفش و گفتم: کدوم وظیفه؟ امر به معروف و نهی از منکر باید بهتون بگم که سر و وضع شما اصلا مناسب نیست. شما و امثال شما چشاتونو درویش کنید قضیه حله،کی گفته به خاطر شما مردا ما باید به خودمون بدبختی بدیم و چادر چاقچور سرمون کنیم؟ خواهر به خاطر خودتون می گم لطفا شما به نفع من حرف نزن.اکی؟ خیلی خب چشم غرض از اینکه باهاتون قرار گذاشتم این بود که راستش پدرم مجبورم کرد. تو دلم گفتم خاک تو سرم کنن که با یه یالقوز قرار گذاشتم. ببینید ما هر کاری کنیم نمی تونیم از زیر این ازدواج در بریم چون مثل اینکه پدرامون بدجور بوی پول به دماغشون خورده. اخمام رفت تو هم و چینی به دماغم دادم آخه حتی فکر ازدواج با این اسکل حالمو بد می کرد . با انزجار گفتم: واقعا هیچ راهی نداره؟ هیچ راهی نداره من باید فکرامو بکنم تا کی؟ تا شنبه خیلی خب پس تماس می گیرم خدمتتون اکی.بای خدانگهدارتون از جام بلند شدم و از کافی شاپ زدم بیرون، وقتی رسیدم خونه مثل همیشه به جز احترام کسی نبود، واقعا چه خانواده منسجمی داشتم.وارد اتاقم که شدم بعد از لباس عوض کردن لب تاپمو روشن کردم و یه بار دیگه اسلاید هایی که برای چهارشنبه آماده کرده بودم چک کردم،واسه شامم پایین نرفتم. تا چهارشنبه چندین بار همه چیزو چک کردم و بالاخره روز سرنوشت سازم رسیدم،صبح بدون زنگ خوردن آلارم گوشیم از دلشوره از خواب پریدم. اول رفتم یه دوش حسابی گرفتم تا سرحال بشم.وقتی اومدم بیرون مثل همیشه آرایش کردم با این تفاوت که سایه ورژگونه نزدم و رژ مایع قهوه ای رنگ زدم.موهامو خوب خشک کردم ولی بازم یه ذره نم بهش موند دیگه بی خیال شدم و همونجوری سفت و محکم جمعش کردم طوری که ریشه های موهام کشیده شد و ابروهام به سمت بالا رفت. شلوار پارچه ای دم پا کرم با مانتوی ستش که راسته و فیت تنم بود پوشیدم،مقنعه قهوه ای که نه شل بود نه سفت سرم کردم،جوراب سفید با کفش لژ دار کاراملی رنگ هم پام کردم،لب تاپ و ورقه ی پابان ،موبایل وباقی وسایلی که احتیاج داشتم نامم هم گذاشتم تو کیف لب تاپم. عطر همیشگی رو که زدم،سوییچ ماشینو برداشتم و از خونه زدم بیرون. صدای دست زدن کل سالنو پر کرده بود،باورم نمیشه یعنی اینقدر خوب ارائه کردم که نمره کامل گرفتم؟! یعنی دیگه الان لیسانس می گیرم؟! وای باورم نمیشه!!!!!!!!! از یونی که اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم،انگار هوا تازه تر شده بود!
 
تا رسیدم اتاقم با همون لباسا پریدم تو تختم و خوابیدم.از خواب که بیدار شدم تازه یاد برادرمون افتادم حالا اینو کجای دلم بذارم؟ بابا من خیلی سنم کمه برای ازدواج دلم نمی خواد مزدوج بشم!!!!!! مثل این که چاره ای نیست پس باید خوب فکر کنم. تا شنبه خوب همه چیزو سبک سنگین کردم و تما جوانبو سنجیدم.تا حالا اینقدر از ذهنم کار نکشیده بودم.تو این گیر و دار از پارتی شب جمعه هم افتادم چون پویا هم اونجا بود نرفتم. شنبه صبح در خواب ناز فرو رفته بودم که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم اولش خواستم بی خیال بشم و بخوابم ولی طرف عین چی قطع نمی کرد،زیر لب چند تا فحش دادم و با صدای خواب آلود و با لحن اعتراض آمیز جواب دادم: بلهههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟ سلام دختر عمو با حواس پرتی گفتم: شماااااااااااااااااا؟ علی هستم خب باش چی کار کنم؟ مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم؟ یه دفه به خودم اومدم هی وای من آبروم پیش این یالقوز رفت. خودمو از تک و تا ننداختم: بله خیلی بد موقع مزاحم شدین مگه این جا کله پزیه؟ آخه ساعت 7 صبح هستش و فکر می کردم شما سحر خیز باشین برچه اساسی همچین فکری کردین؟ ببخشید می خواید قطع کنم بعدا زنگ بزنم دیگه نمی خواد خواب از سرم پرید.کارتونو بگید قرار بود امروز جوابمو بدین خیلی خب من چند تا شرط دارم بفرمایید 1- هیچ اتفاقی بینمون نباید بیفته و فقط با هم همخونه باشیم 2- کاری به کار هم نداشته باشیم و تو کارهای هم دخالت نکنیم 3- امر به معروف و نهی از منکر هم ممنوع 4- عروسی مختلط باشه و مشروب هم توش سرو بشه همین تموم شد

من با هیچکدوم مشکلی ندارم جز شرط 4،مراسم عروسی باید زنونه مردونه جدا باشه در ضمن آهنگ هم ممنوع و فقط مولودی خونده بشه،مشروب هم سرو نمیشه. خلاصه اینقدر با هم بحث کردیم تا اینکه قرار شد مراسم عروسی زنونه مردونه جدا باشه ،آهنگم توش باشه ولی مشروب سرو نشه. ااااااااااااااااااه بی شعور حرف خودشو بی کرسی نشوند. من و برادر بسیجی که اعلام آمادگی کردیم،عمو و بهنام از خوشحالی در پوستشون نمی گنجیدن،خاک تو سر پول پرستشون! زن عمو زنگید و قرار شد پنجشنبه شب بیان برای بله برون، از این مراسمای چرت وپرت متنفرم در ضمن چرا دقیقا روزی که من قراره برم پارتی لامصبا؟؟؟؟؟ یه ذره انصافم خوب چیزیه! تا پنجشنبه کلی خودخوری کردم که صدام درنیاد،پنجشنبه 9 صبح با سر و صدا از خواب پریدم،اینقدر تو دلم فحش مثبت هیجده دادم،اول رفتم حموم صفا دادم، نزدیکای ساعت 12 ظهرهم آرایشگر خانوادگیمون اومد اولش خواست لباسموببینه منم لباسو نشونش دادم، نفهمیدم چیکار کرد ولی تا ساعت 6 عصر کارش طول کشید وقتی کارش تمومید چشماش برق خاصی زد و گفت: ماشاالله چقدر خوش آرایشید شما،چقدر خوشگلید شما،چه موهای نرم و لختی،لطفا لباستونم بپوشید لباسو که پوشیدم دیگه نزدیک بود پس بیفته یعنی اینقدر خوشگل شده بودم؟؟؟!!!!!! جلوی آینه که وایسادم دیدم بدبخت حق داره خیییییییییییییییییلی نایس شده بودم،لباسو از بهترین پاساژای تهران گرفته بودم همراه با سرویس گلوبند و دستبند و گوشواره ستش. لباسم یه ماکسی از جنس گیپور درجه یک که روش پولک های ریز خوشگلی کار شده و یقش مدل دلبری بود ،کاملا به بدنم چسبیده بود. کفشمم پاشنه ده سانتی،به رنگ لباسم و از جنس ورنی بود. موهامو مدل جمع باز خیلی شیکی درست کرده وآرایشمم خیلی لایت و خوشگل بود. کفشمو که پام کردم زنگو زدن چقدر زود اومدن؟! به ساعت نگاه کردم اووووووووف 8 شب بود همچینم زود نیومدن. قرار بود هر موقع صدام کردن برم بیرن،چقددددددددددر مسخره دستور خانم بزرگه دیگه دوست داره همه چی سنتی باشه. صدام که کردن با غرور و ژست خاصی پایین دامن لباسمو گرفتمو از پله ها رفتم پایین،فقط صدای کفش من بود که تو سالن منعکس می شد همه ساکت و مبهوت محو من شده بودن،برادرمونم اولش سرش پایین بود بعد که متوجه سکوت غیر عادی شد سرشو آورد بالا با دیدن من دیگه نتونست سرشو بندازه پایین،آآآآآآآآآآآآآآآآاخی ش حس می کنم خنک شدم این برادرو ضایع کردم. صحنه ی خیلی جالبی بود نصف مبلا خانم چادری و آقایون ریش دار نشسته بودن و نصف دیگه خانما با لباسای باز و راحت و آقایونم همه ریشا سه تیغ و کراوات زده داشتم از خنده می ترکیدم. مهریه 1370 تا به نیت سال تولدم شد بعدم بینمون صیغه ی محرمیت خونده شد ،زن عمو یه جعبه کوچیک داد دست برادر،درشو که باز کرد چشمام گرد شد خییییییییییلی خوشگل بود،دستمو گرفت بین دستاش،چقدر دستاش داغ وبزرگ بود!خیلی سریع انگشترو کرد تو دستم و دستشو پس کشید. من که برام فرقی نداشت چه با صیغه چه بی صیغه راحتم این برادرمون ناراحت بود ولی از بعد خوندن صیغه همچین راحت شده بود آخه کاملا چسبیده بود به من،آب نمی بینه وگرنه شناگر ماهریه والا! آخر شب که شد برادر بسیجی موند خونمون،انگار خیلی گرمش بود آخه هی با این دکمه آخر پیراهنش ور می رفت،آهان یادم رفت بگم چی پوشیده برادرمون،پیراهن کرم یقه دیپلمات که تا آخرین دکمشو بسته بود و داشت خفه می شد با کت و شلوار قهوه ای ولی خداییش هیکل روفرمی دارهاا
 
ولی مهمترین موضوعی که فهمیدم این بود که فریبا هم دست کمی از بهنام نداره چون اومد روبه من جوری که برادر هم بشنوه گفت: عزیزم با علی جان برین اتاق استراحت کنید. کاملا مشخص بود می خواد ما دو تا رو به هم نزدیک کنه . من که برام مهم نبود ولی برادرمون زیادی داشت حرص می خورد چون صورتش یک دست قرمز شده بود حقم داره ٰبا یه دختر خوشگل و لوندی مثل من(حس می کنم زیادی متواضعم نیست؟) اونم تنها معلومه نمی تونه خودشو کنترل کنه،از یه طرفم با فریبا رودربایستی داشت شدید. برای اینکه بیشتر حرصش بدم از جام بلند شدم و گفتم: بفرمایید علی آقا یه نگاهی به من انداخت وحشتناکٰ ،چشماش قرمز شده بود،ایییییییییییش خیلی خوشگل بود واسه من ریختشو اینجوریم می کنه! تو یه حرکت از جاش بلند شد و رفت به سمت پله ها منم دنبالش راه افتادم ،وقتی سیدیم طبقه بالا برگشت سمتم و گفت: اتاقتون کدومه؟ بدون اینکه جوابشو بدم رفتم در اتاقمو با ز کردم و اشاره کردم بیاد تو،اومد تو ولی درو نبست،فکر کردم یادش رفته پس گفتم: درو ببند چی؟ درو می گم ببندش با یه حالت کلافه ای گفت: چرا؟ چون من اصولا بدم میاد در اتاقم مثل کاروانسرا باز باشه البته همین الانشم با وجود بعضیا کم از کاروانسرا نداره! دیگه طاقت نیاورد و دکمه آخر پیراهنشو باز کرد،آخیییییییییییییش من جای اون راحت شدم،فقط موندم چرا تا حالا خفه نشده!؟ کلافه نشست روی مبل و پاهاشو عصبی تکون می داد.خودم درو بستم با حیرت و درموندگی نگام کرد ولی توجهی نکردم و کفشامو درآوردم آخیش پاهام داشت می ترکید. کتشو درآورد و انداخت رو دسته مبل.می خواستم لباسمو عوض کنم مشکلی نداشتم که جلوش این کارو بکنم ولی برادرمون خودش معذب می شد،پس گفتم: برادر من می خوام لباسمو عوض کنم شما مشکلی نداری؟ یه دفه عین جت از جاش پرید و با تن صدایی که تقریبا بلند بود گفت: نه،نه،بذار من برم بیرون بعد بعدشم کتشو برداشت و رفت،صدای پاهاش که تند و محکم به پله ها می خورد راحت قابل شنیدن بود،سریع رفتم دم نرده ها و گوش وایسادم،صدای فریبا بود که می گفت: چرا اینقدر زود علی جان؟ آخه ساراخانم هم خسته بودن خوابشون برد منم دیدم دیگه بیشتر از این مزاحمتون نباشم. مراحمی عزیزم فعلا با اجازتون خواهش می کنم،به مامان و بابا سلام برسون بزرگیتونو می رسونم،خدانگهدار خداحافظ عزیزم بعدم صدای بهم خوردن درو شنیدم،فوری اومدم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و خزیدم زیر پتو دیگه نفهمیدم چطوری خوابم برد. صبح با صدای فریبا از خوابم پریدم: ساراجان،عزیزم نمی خوای بلند شی؟ با چشمای گشاد شده داشتم نگاش می کردم،فریبا تو اتاق من!در حال بیدار کردن من!نکنه دارم خواب می بینم؟ آخه فریبا از کارایی که معمولا مادرا انجام می دن متنفره به خاطر همین هیچ وقت اجازه نداد مامان صداش کنم . یه خورده خودمو جمع و جور کردم و با یه لحن کنایه آمیز گفتم: فریبا جون چشم بیدار می شم شما برو آخه کی ترسم اگه بیشتر بمونی به شان و منزلت والاتون خدشه وارد بشه با غیظ از جاش بلند شد و گفت: باشه می رم توام زودتر بیا پایین علی اومده دنبالت واسه چی؟ باید برید واسه آزمایش و خرید عقد اکی فریبا که رفت پریدم تو حموم،آخه هنوز آرایش دیشبم رو صورتم مونده بود.بعد یه دوش 5 دقیقه ای سریع پنکک و خط چشم همیشگیم رو زدم و یه رژ صورتی به لبام کشیدم. شلوار لی آبی کاربنی با مانتو سفید تنگ و کوتاهم رو پوشیدم، موهامم از پشت با کلیپس بزرگ جمع کردم و جلوی موهامم اتو کشیدم و یه وری تو صورتم ریختم،روسری آبی طرحدار از این ریشه دار بزرگا که جدیدا مد شده بود رو سرم کردم و خیلی شل گره زدم.کفش سفید پاشنه 10 سانتیم رو پام کردم و کیف ستشم انداختم روی دوشم و رفتم پایین. برادر علی سر به زیر و آقامنشانه روی مبل نشسته بود،با صدای کفشای من سرشو بالا گرفت،با دیدن من از جاش بلند شد و گفت: سلام علیکم خواهر چی؟ می گم خواهرشو جا انداختی بله خواهر بریم؟ بریم از در که رفتیم بیرون برای اولین بار ماشینشو دیدم،نه بابا حاجیمون وضعش خوبه جنسیس کوپه داره.

رفتیم اول آزمایش دادیم گفتن فردا بیایم جوابشو بگیریم بعدم رفتیم و حلقه سفارش دادیم،قرار شد فردا بیاد و بقیه خریدا رو انجام بدیم.


مطالب مشابه :


رمان پنجمین نفر ۲۸

این مدل مو خیلی بهش میومد . کت و شلوار خوش دوختی که تو عروسی چند دست از لباسای خودته . برای




شرح عروسی خواهری 264

و واسه خواهر کوچیکه یک مدل از یعنی مثل لباسای مارک تو عروسی و 6 نفر ادم تو ماشین




رمان من .تو.سرنوشت تمومممممممم

بجنب برو حموم و لباسای شب عروسی که قبلا مدل مو و آرایشمو برم تو . درو باز




پست سوم رمان تو رو نمیخوام

پست سوم رمان تو رو نمیخوام - همه مدل رمان را باز کرد و رفتم تو بگیریم برای عروسی




رمان گل عشق من و تو 6

سالن عروسی چی؟ یعنی باز یکیش هم مو اخماش رفته تو هم شایدم برای اینکه من




ایده جالب عشقولانه وجذاب برا متفاوت شدن زندگی

از عکسامون از دوره نامزدی تا عقد و عروسی برای ناهار ژله در مدل لباسای فاخر تا حدی باز




رمان ازدواج به سبک اجباری (قسمت اول)

رمان برای همه با صدای خانم بزرگ مو به تنم راست شد: موهامو مدل جمع باز خیلی شیکی درست کرده




برچسب :