رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم )

مهمانان توقع نداشتند... برای همین اهنگ دوباره دوباره را میخواندند...
نیوشا هم در کمال ریلکسی بار دیگر ناصر را بوسید...
حتی در اعلام اینکه داماد عروس را ببوسد ناصر خجالتی هم خجالت را کنار گذاشت....
جالب اینجا بود که سه برادر مثل لبو سرخ شده بودند .خدا رحم کرده بود ناصر شوهرخواهرشان بود!!!
تا پاسی از شب مراسم ادامه داشت.
بعداز اینکه در خیابان ها هم چرخیدند... جلوی هتل ایستادند تا نیوشا و ناصر را به اتاق انتخابی شان بدرقه کنند.
در لحظات اخر خداحافظی نیوشای همیشه خندان چنان گریه ای سر داده بود که هیچ کس نمیتوانست کنترلش کند...
قرار بود هفت صبح فردا به مقصد اصفهان پرواز داشته باشند. خواسته ی نیوشا برای ماه عسل ابتدا دیدن از شهر همسرش بود بعد شهرهای دیگر...
سیمین هم گریه میکرد و سیما سعی داشت ارامش کند. با وضع قلبش این تشنج های احساسی چندان برایش جالب نبود.
یکی یکدانه دختربودن همین بود!
دراغوش طوطیا هم چند دقیقه ای گریه کرد...طوطیا هم با گریه و خنده سعی داشت ارامش کند...درحالی که خودش نیاز داشت تا کسی ارامش کند.
نوتریکا هم یک گوشه جدا از جمع ایستاده بود و سیگار میکشید. نوید ونیما هم کم کم داشتند به گریه می افتادند. بیشتر شبیه مجلس عزا بود تا شب عروسی...
نفس هم دست کمی نداشت... او هم داشت یک برادر و حامی را از دست دادن که نه.... اما دور شدن شاید گزینه ی بهتری بود ... داشت از برادرش که همه کسش بود دور میشد.
حیف که نیوشا را دوست داشت....
نیوشا در اغوش نیما و نوید به ترتیب کمی خودش را خالی کرد.
به نوتریکا خیره شده بود. نوتریکا به لبه ی لباس نیوشا نگاه میکرد که تا یک وجب سیاه شده بود.
نیوشا با بغض گفت: نوتریکا...
نوتریکا دستش را گرفت و اهسته گفت:خوشبخت باشید....
نیوشا خودش را دراغوش نوتریکا پرت کردو باصدای بلند تری به گریه افتاد... ده دقیقه بیشتر خداحافظی انها طول کشید.اقدر یکدیگر را محکم فشار میدادند که انگار بار اخر است که ممکن است همدیگر را ببینند...
بعد از لحظاتی نیوشا از اغوش نوتریکا بیرون امد. در باورش هم نمی گنجید که چشمهایش پر از اشک باشد... همین هم برای نیوشا زیادی بود.
نوتریکا فکر کرد نیوشا چه بی صدا گریه میکرد.
با کف دستهایش اشک ها ی اورا پاک کرد و هم خم شد و پیشانی خواهر بزرگش را بوسید.
نیوشا هوس دل کندن از خانواده ی عزیزش را نداشت.
جاوید اهسته گفت: بابا جون فردا صبح زود باید بیدار بشی....همین الانم خیلی دیر وقته...
نیوشا به صورت تک تک افراد خانواده اش دقیق نگاه میکرد. انگار که میترسید دیگر تصویری از انها نداشته باشد.
بالاخره دست ناصر را گرفت.
وقتی دو نفری وارد هتل شدند ....نوتریکا فکر کرد یه تکه از وجودش بود که جدا میشد.
"قسمت هشتم: تنهایی "
از اینکه منتظر ماهان بود خودش هم در تعجب بود.
حوصله اش را نداشت... اصلا برای چه منظوری ماهان از او خواسته بود که زیارتش کند؟!
نفسش را مثل آه از سینه خارج کرد... قبل از اینکه به اینجا بیاید انتخاب واحد هم برای ترم جدید انجام داده بود.از مهر کلاس های دانشگاهش شروع میشد.
نیوشا که مرخصی گرفته بود... لبخندی به لب اورد. ان شب زیبا شده بود.... نمیخواست اعتراف کند که چقدر دلش برای خواهرش تنگ شده بود. اما با این حال باید به وضعیت موجود عادت میکرد.
خوبی اش این بود اصفهان نزدیک بود...ناصر برای شهر دیگری بود چه میکرد....مثلا خارج کشور....!
پاکت سیگارش را در اورد و یکی را گوشه ی لبش گذاشت... دختری با صندلی چرخ دار از مقابل در شیشه ای کافی شاپ گذشت.
از طوطیا خیلی وقت بود که خبر نداشت.
وقتی هنوز طلا در خانه ی مادرش بست نشسته بود و نیما هم مدام به انجا در رفت و امد بود نه میتوانست تفکرش را برای غصب اتاق نیما به اجرا دراورد نه خیلی میتوانست حضورش را کنار طوطیا پر رنگ کند. بعد از شب عروسی که چهار روز هم از آن گذشته بود نمیتوانست حرکات و لبخندهای ملیحش را که مدام نثار ماهان میکرد فراموش کند.
حالش از ماهان بهم میخورد پسرک هیز...
فرصتی برای اتمام جمله اش نداشت ماهان از در وارد شد. اگر رسم فامیلی نبود می مرد هم به احترامش بلند نمیشد...
هرچند سن و سالش هم موجب میشد تا کمی رعایت رفتارش را داشته باشد.
ماهان محترمانه با او دست داد و مقابلش نشست.
در حالی که منو را باز میکرد پرسید:چیزی سفارش دادی؟
نوتریکا مشکوکانه او را زیر نظر گرفته بود... در همان حال سرش ره به علامت منفی تکان داد.
ماهان به کسی اشاره کرد و وقتی فرد با لبخندی مصنوعی و کلامی کلیشه ای مبنی بر این که چی میل دارید وظایفش را اجرا کرد ،ماهان گفت : خوب من یه قهوه یه کیک شکلاتی میخورم.... تو چی؟
نوتریکا با جدیت گفت: مسلما نیومدی که فقط قهوه و کیک شکلاتی بخوری؟!
ماهان مسخره لبخندی زد و گفت: پس ملت برای چی میان کافی شاپ؟ عموما برای خاطر صرف یک فنجان قهوه و....
نوتریکا میان کلامش امد وگفت: میدونم...لازم نیست تفسیر کنی...من چیزی نمیخورم ...
ماهان یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: اینطوری که خیلی بد میشه؟! من بخورم و تو نخوری....
نوتریکا کم کم داشت کلافه میشد . کاش زودتر زرزرش را بکند و برود!!!از روی ناچاری یک فنجان قهوه مثل همیشه تلخ سفارش داد.
ماهان : کیک میوه هاش معرکه است...
نوتریکا ترجیح میداد ماهان را تکه تکه کند و بخورد.
ماهان با اصرار گفت: جدی میگم کیکهای خوشمزه ای داره...
پیش خدمت هنوز ایستاده بود.
نوتریکا سری تکان داد... و ماهان در حالی که به اطراف نگاه میکرد گفت:جای قشنگیه... چطوره یه بار با طوطیا بیایم...
فهمیدن اینکه بحث در رابطه با طوطیاست اصلا مشکل نبود.
نوتریکا مستقیم در چشمان ماهان خیره شده بود. فعلی که به کار برد از بیخ و بن مشکل داشت.
با طوطیا بیایم؟؟؟
یعنی او هم حضور داشته باشد...
نوتریکا لبخند منحصر به فردش را به لب اورد و گفت: اره حتما طوطیا رو با خودم میارمش...
ماهان اهمیتی به کنایه ای که در حرفش پنهان بود نداد.
پیش خدمت سفارش هایشان را اورد. دقایقی که صرف نوشیدن قهوه شد به سکوت میگذشت.
ماهان فنجان را به نعلبکی مربعی شکل سفید برگرداند وگفت: میخوام باهات مثل یه مرد صحبت کنم... هرچند هنوز نمیتونم بگم که خیلی بزرگ شدی. اما به هر حال...
نوتریکا واکنشی نشان نداد. ترجیح داد بعد از اتمام صحبتهای ماهان دق و دلی اش را خالی کند.
ماهان کمی کیک خورد و دهانش را با دستمال پاک کرد و مستقیم به اصل مطلب پرداخت:
میدونی که به زودی طوطیا به فرانسه میره تا دکتر صامت و ملاقات کنه؟
نوتریکا جوابی نداد. میدانست... اما موضوع چیز دیگری بود.
ماهان هم منتظر جواب نماند.ادامه داد: برای عمو جلال مشکلی پیش اومده که نمیتونه به خارج از ایران سفر کنه و تا وقتی که سفارت سفر عمو جلال و تایید کنه ما وقتی که از سر لطف دکتر صامت داریم واز دست میدیم و معلوم نیست که کی دوباره چنین فرصتی پیش بیاد؟!
ماهان در حالی که ته مانده ی فنجانش را مز مزه میکرد سکوت کرد.
نوتریکا منتظر گفت:خوب؟
ماهان لبخندی زد وگفت: الان مریم اینجا بود میخواست فال قهوه بگیره...
نوتریکا چیزی نگفت. میل داشت ادامه ی حرفهای ماهان را بشنود.
ماهان با همان لحن خشک ادامه داد: خاله سیما و طوطیا رو نمیشه تنها فرستاد... منم قراره باهاشون برم...
نوتریکا تکانی خورد و سیخ نشست. مستقیم در چشمان ماهان خیره شد. واضح صورتش در هم رفته بود و چشمهایش سرخ شده بود. انقدر واکنشش اشکار بود که ماهان تلخ خند مسخره ای به لب بیاورد.
در حالی که تند تند نفس میکشید با نهایت تلاشی که برای کنترل صدایش داشت با این حال فریاد زد:فکر کردی کی هستی؟
ماهان با نگاهی به اطرافش به او فهماند که حرکتش صحیح نیست.
نوتریکا بی توجه به نگاهش ادامه داد: اصلا به تو چه مربوطه که خودت قاطی مسائل خانوادگی ما میکنی؟ تو کی هستی که به خودت اجازه میدی که برای بقیه تصمیم بگیری...
ماهان با تحکم صدایش کرد:نوتریکا....
نوتریکا با حرص از جا بلند شد اصلا تمایلی نداشت که به حرفهای صد تا یه غاز ماهان گوش بدهد.
ماهان بازویش را گرفت و مجبورش کرد تا بنشیند.
با صورتی منقبض شده و پر از غیظ گفت: میدونی که حوصله ی سر وکله زدن با پسر بچه ها رو ندارم.... پس سعی کن برای یه بارم که شده مثل یه مرد رفتار کنی... چون من امروز اومدم باهات مردو مردونه حرف بزنم...
نوتریکا پشت پلکش از حرص می پرید. تند نفس میکشید... پسر بچه؟! این حرف مسلما برای ماهان گران تمام میشد.
ماهان در حالی که مستقیم در چشمانش خیره شده بود با صراحت گفت: میدونی که تو به طوطیا بدهکاری...اینده اشو... باعث و بانی این قضیه فقط و فقط خود تویی و تنها کسی که این وسط زندگیش تباه شده طوطیاست... حالا هم باید کمکش کنی... چون از تنها کسی که تاثیر میگیره خود تویی... اگه امروز اینجام ... و دارم با یه پسر بچه ی لوس و خودخواه سر وکله میزنم فقط به خاطر اینده ی طوطیاست... چون نه تو برام مهمی نه احساساتت... خوشبختی طوطیاست که مجبور م کرده ...
نوتریکا میان کلامش امد و از لا به لای دندان های کلید شده اش گفت: واضح حرف بزن...
ماهان به صندلی اش تکیه داد ... بی حاشیه گفت: باید راضیش کنی... چون میدونم به همین راحتی رضایت نمیده...
نوتریکا چشمهایش را ریز کرد وپرسید: به چی باید رضایت بده؟ سفر به فرانسه؟
ماهان بعد از مکث کوتاهی گفت: برای سفر باید یه مرد همراهشون باشه... ویزای عمو جلال با مشکل مواجهه...
نوتریکا پوزخند مضحکی زد و تند گفت: لابد اون مردم تویی... خوبه که طوطیا رضایت نمیده با تو بیاد سفر ... تو چه سنخیتی باهاش داری؟پسر دختر خاله ی مادرش ... یه کمی عملت زیادی خیرانه نیست؟
ماهان سکوت کرد و نوتریکا لبخندش جمع شد؟!
ماهان به ارامی گفت:دوره ی درمان طوطیا ممکنه خیلی طول بکشه... اقامت در پاریس مسلما خیلی به دادش میرسه من یه عمر اونجا زندگی کردم... از زبان گرفته تا همه ی مشکلات دیگه... عمو جلال و خاله سیما کاملا راضی هستند...
نوتریکا دچار استرس شده بود. ماهان چرا لقمه را دور دهانش می چرخاند.
ماهان با همان ارامش شمرده شمرده گفت: من به عمو پیشنهاد کردم که حاضرم با طوطیا عقد کنم تا برای اقامت مشکلی نداشته باشه... البته این یه عقد سوریه ... و اگه طوطیا تمایل داشت مسلما دائمی میشه.... اما ...
نگاهش را از چهره ی بهت زده ی نوتریکا به میز دوخت و گفت: میدونم که طوطیا راضی نمیشه .... اینم میدونم که علاقه ام یک طرفه است اما اونقدر برام مهم هست که به خاطرش هر کاری بکنم... حالا هم ازت میخوام عاقلانه فکر کنی... الان تنها مسئله ای که مهمه زندگی واینده ی یه دختر نوزده ساله است که به خاطر تو به این روز افتاده... کسی که جونشو گذاشت وسط تا تو رو نجات بده مطمئنم به همون اندازه هم ازت تاثیر میگیره و حرفاتو میپذیره... باید قانعش کنی این کارا به خاطر خودشه... وهرچی زمان بیشتر بگذره ووقت از دست بره این خودشه که بیشتر روی صندلی چرخ دارش میمونه... ضررش به هیچ کس نمیرسه جز خودش... به گفته ی دکتر صامت شاید طول درمان به یک سال هم بکشه... عاقلانه ترین و منطقی ترین راه ممکن همینه....
نوتریکا حتی حاضر نبود اب دهانش را قورت بدهد... حرفهای ماهان را نمیتوانست هضم کند. مثل چوب خشک به دهان او نگاه میکرد و سعی میکرد صوت منطقی کلامش را در ذهنش بگنجاند اما نمیشد.
چهره ی طوطیا مقابل چشمش بود. صحنه ی تصادف... اشکهای طوطیا ... روزهای تلخی که پشت سر گذاشته بود ... تنه ای که خیلی وقت بود ان را راست ندیده بود... قامتی که تا شده بود... پاهایی که توان راه رفتن نداشتند ...
ماهان افزود: اگه عاقل باشی میفهمی که مقصری اما تاوان اشتباهت و کسی میده که هیچ تقصیری نداره... من اگه جای توبودم از عذاب و جدان تا به حال دق کرده بودم... اما تو ... نفسش را فوت کرد. با کمی تعلل عمدی گفت: بچه بازی و بذار کنار به فکر اینده وزندگی طوطیا باش... امروزم نیومدم با رقیب احتمالیم که البته بعید میدونم تو باشی در رابطه با دختر مورد علاقه ام دوئل کنم... اومدم ازش کمک بخوام... اگه طوطیا برات مهمه پس کمکش کن... یه تصمیم اشتباه یعنی بازی کردن با زندگی یه خانواده... میبینی که مادر وپدرش چطوری خم شدن... میبینی که خودش چطوری از کار افتاده شده...هنوز هم برای سلامتیش امیدی هست... امیدوارم امیدشو نا امید نکنی... پس بهتره عاقل باشی ...
و پول میز را حساب کرد و بی خداحافظی نوتریکا را تنها گذاشت.
نوتریکا سرش را میان دستهایش گرفته بود. چشمهایش را بسته بود وفکر میکرد طوطیا را میتواند در کنار ماهان ببیند و دم نزند؟!آخرش هم از همان که میترسید به سرش امد... ازنگاه هایی که خوشش نمی امد. از هما ن دیدار اول چهره ی ماهان منفور بود.. نگاهش عذاب اور بود. حالا می فهمید چرا از دیداراول اصلا از او خوشش نیامد!!!
حالا منطقی تر میتوانست احساساتش را درک کند... حالا قانع میشد که چرا از ماهان متنفر بود... چه کار میکرد؟ میان یه دوراهی... یا شایدم سه راهی قرار گرفته بود و نمی دانست که باید به کدام خط فکری اش مجال عبور بدهد... طوطیا در کنار ماهان در غربت ... این نیت خیرخواهانه ی ماهان فقط وفقط برای رسیدن به خواسته اش بود. اینکه طوطیا برای خودش باشد... مگر میشد اورا ا ز آن خود کند بعد از بهبودی دست از آن بکشد؟!!! خندید... خنده ی تلخ و زهر الود...
خنده ی عصبی اش به قهقهه تبدیل شد.
نیما با کلافگی شماره ی طلا را می گرفت و هر بار اوای خاموش است را می شنید.
از خانه شان تا خانه ی خاله اش چند قدم بود؟ تا رسیدن به اتاق طلا ... تا یک اشتی کنان اساسی... توضیح منطقی ای نمیتوانست برای رفتار های طلا داشته باشد.
کلافه باز شماره گرفت و باز شنید خاموش است.
نفسش را فوت کرد. با تقه ای که به در خورد نیم خیز شد. نوید با لب تاب و پرونده هایی که دستش بود رو به رویش نمایان شد. آن یک لحظه حوصله ی تنها چیزی که نداشت امور شرکت بود.
نوید در حالی که پرونده ها را نگاه میکرد نمایشگر لب تاب را مقابل نیما گذاشت وگفت: ببین این طرحها چطوره...؟
نیما بدون اینکه نگاه کند تند گفت:خوبه...
نوید به او خیره شد وگفت: خودت چی؟
نیما با گمان اینکه سوال قبلی تکرار شده است گفت: چند بار میپرسی نوید... گفتم که برای قرار داد تکمیله...
نوید اهسته گفت: نیما ؟ تو اصلا شنیدی من چی گفتم؟
نیما به او خیره شد. نوید وقت گیر اورده بود؟!
نوید در حالی که پرونده هار ا می بست گفت: خوب چرا نمیری سراغش... تو که نمیتونی اینطوری تحمل کنی...
نیما سرش را به دیوار تکیه داد وگفت:نمیدونم نوید... من مقصر نبودم...
نوید اهسته گفت: برو باهاش حرف بزن... این طلا ...طلای سابق نیست.
نیما به نوید خیره شد وگفت:توهم فهمیدی؟
نوید شانه ای بالا انداخت وگفت: یه چیزی ناراحتش می کنه... تو که شوهرشی باید کمکش کنی... خیر سرت!
نیما پوزخندی زد وگفت: اونقدر قابل نبودم که بدونم دارم پدر میشم...
نوید به چهره ی گرفته ی نیما خیره شده بود. میخواست دلداری اش بدهد... بهتر بود اشتی کنند. این موقعیت برای هیچ کدام خوشایند نبود.
در حالی که از جا برمیخاست گفت: از اینجا تا طلا چند قدم راهه؟ برید سر زندگیتون... مامان کم فکر و خیال نداره...
و از اتاق خارج شد. اما نیما هنوز نشسته بود... سرش را میان دستهایش گرفته بود وسعی داشت اتفاقات را حلاجی کند و به نوعی برای خودش هضمشان کند.
سرش را خاراند... موهایش را بالا داد. شاید باید او قدم پیش میگذاشت.هر چند که مقصر هم نبود...اما...
ترجیح میداد با سر ووضعی مرتب به سراغ طلا برود. بالاخره که یک نفر باید کوتاه می امد. برای رفتن به خانه شان طلا کوتاه امد و این بار هم نیما...
مهم این بود که انها بهم علاقه داشتند...
مهم دوست داشتن بود و شناختی که... نه روی دومی نظری نداشت . با اینکه از کودکی باهم بزرگ شده بودند اما نمیشناخت... واقعا طلا گاهی رفتارهایی داشت که او از تفسیر انها عاجز می ماند.
دیگر نمیتوانست تحمل کند...ا ز شب عروسی نیوشا که هنوز جذابیت منحصر به فرد طلا را از یاد نبرده بود.... هوس رقص دو نفره با طلا را داشت.
از اتاقش بیرون رفت... اما باز دوباره وارد اتاق شد... ابتدا بهتر بود به حمام میرفت. برای منت کشی اراستگی شرط اول بود...!
سیما در را باز کرد. با دیدن قامت نیما و یک شاخه گل رز مات اما بی اراد ه لبخندی زد. هرچند هنوز تصویر گریان وکبود طلا را از یاد نبرده بود اما از سوی دیگر دخترش را بیشتر مقصر می دانست تا نیما...
به ارامی از جلوی در کنار رفت .نیما سرش را پایین انداخته بود . به اهستگی وارد خانه شد. و سلام کرد.
سیما با لبخند گفت:سلام اقا نیما.... خوبی خاله...
نیما سرش را بالا گرفت و با لحن مشوشی گفت: طلا هست؟
سیما لبخندی زد وگفت: بالاست.... فکر کنم رفته دوش بگیره...
نیما : اجازه هست...
سیما اهی کشید وگفت: خیلی وقته که منتظر چنین روزیه... برو خاله...
نیما تند از پله ها بالا رفت. طوطیا در اتاق را باز کرد و با هیجان ویلچرش را تند به سمت مادرش هدایت کرد وگفت: نیما بود؟
سیما با لبخند گفت: اره... و دسته های صندلی را گرفت وگفت: خدارو شکر...
طوطیا تند گفت: وای که پدرمون و دراورد...
سیما به همراه طوطیا به اشپزخانه رفتند.
طلا در حمام حوله ی روبدوشامی صورتی اش را به تن کرد. موهایش که تا بارنجش می امدند خیس وتاب دار بودند. صورتش سرخ شده بود و مژه هایش از خیسی بهم چسبیده بودند.
به ارامی در را باز کرد.
سیخ در چهار چوب در ایستاد. باز رویا میدید و یا واقعا نیما بود که روی تختش نشسته بود و با شاخه گل سرخی بازی میکرد.
نیما با حس سنگینی نگاه طلا سرش را با لا گرفت.
بی اراده لبخندی زد.از جا بلند شد... طلا بغض کرده بود.... چشمهایش پر از اشک بود. چقدر دلش برای نیما تنگ شده بود.نیما به او نزدیک میشد... طلا نفسش تند شده بود. برای اغوشش له له میزد ... نیما با گلبرگ های گل صورتش را نوازش کرد و به ارامی به سمت لبهایش جذب شد.
طلا گر گرفت.... لحظاتی بعد حس کرد کمربند حوله اش شل شد...!
ساعت از یازده شب گذشته بود... نیما ساعتها بود که جلوی تلویزیون خاموش خشکش زده بود. جاوید در اتاق خواب به کارهای شرکت رسیدگی میکرد و نوید هم در اتاقش بود. سیمین وبی بی با هم صحبت میکردند . هرچند که سیمین نصف حرفهای بی بی را نمیشنید... یک نگاهش به چهره ی ماتم زده ی نیما بود... یک نگاهش به ساعت بود و حواسش پی غذا بود و نوتریکایی که هنوز نیامده بود!
بی بی اهسته گفت: غذا از دهن افتاده... دیر وقتم هست شام و بکشم...
سیمین ناچارا پذیرفت. نوتریکا چرا نیامده بود؟! اگر بار اول در مقابل این دیر امدن هایک برخورد صحیح با او میشد دیگر به خودش این اجازه و جرات را نمی داد که تا این هنگام شب بیرون خانه بماند...!
از اشپزخانه بیرون امد. قبل از اینکه به اتاق جاوید برود بار دیگر به نیما نگاهی انداخت. مستقیم به صفحه ی خاموش و سیاه تلویزیون خیره شده بود.
سیمین اهی کشید و وارد اتاق شد. اتاق پر از دود سیگار بود. جاوید سالها بود که ترک کرده بود.
با حس خفگی دستش را جلوی دهانش گرفت وگفت: جاوید...
جاوید فورا سیگارش را خاموش کرد وپنجره را باز کرد وگفت: برو بیرون برات خوب نیست...
سیمین سری تکان داد و کنار پنجره ایستاد وگفت: بعد به پسرا میگی؟
جاوید حرفی نزد.. به ساعتش نگاه کرد واهسته گفت: بالاخره رضایت دادی به ماشام بدی؟
سیمین به چشمهای سرخ همسرش نگاه میکرد. حالتش بی شباهت به نیما نبود. این خیرگی این صورتی که سعی داشت بی تفاوتی را به نمایش بگذارد.
قبل ازا نکه جاوید از اتاق خارج شود بازویش را گرفت و اورا لبه ی تخت نشاند وخودش هم کنارش نشست و منتظر به جاوید خیره شد.
جاوید از نگاه تند و تیز سیمین که نمیتوانست فرار کند.بالاخره که باید می فهمید.
سیمین به کمکش امد واهسته گفت: چی شده؟
جاوید نفسش را فوت کرد.
سیمین موهایش را کنار زد وگفت: جاوید...؟
جاوید ارنجش را قائم به زانو هایش تکیه داد...
سیمین باز پرسید: چی شده جاوید؟
هنوز با سکوت شوهرش مواجه بود.
دیگر طاقتش طاق شد و نالید: من که دق مرگ شدم مرد....
جاوید ارام گفت: امروز نیما رفت پیش طلا...
سیمین چشمهایش برقی زد وبا شوق گفت: اشتی کردن؟
جاوید بی توجه به سوالش گفت: اره اما...
سیمین با اخم گفت: چی؟
جاوید به صورت سیمین خیره شد وارام توضیح داد: یه مسئله ای هست که حق تصمیم و گذاشته به عهده ی نیما...
سیمین ماتش برده بود.
جاوید نمیدانست چطور باید رک و پوست کنده حرفهای نیما را که همگی با بغض ادا میشد را برای سیمین بازگو کند. پسر تازه دامادش که هنوز هم جوهر امضای عقدشان خشک نشده بود باید فکر تنهایی را درسرش می پروراند.
سیمین نفس عمیقی کشید و به ارامی پرسید: چی شده جاوید؟
جاوید سری تکان داد و نفسش را مثل یک اه بلند بیرون داد و اهسته گفت: امروز که نیما رفته بود تا به قضیه ی قهرشون فیصله بده...
سیمین میان کلامش امد وگفت: طلا لج کرده؟ نمیاد؟ نکنه طلاق میخواد؟ با کف دست به پشت دست دیگرش ضربه ای نواخت وگفت: خدا مرگم بده... هنوز شیش ماهم نشده.... باهم نساختن... خاک برسرم... جواب مردم و چی بدم؟
جاوید تند گفت: سیمین ارو م باش...
سیمین از جا برخاست و حینی که عصبی جلوی جاوید قدم رو میرفت گفت: چی چی و اروم باشم؟ بذارم دستی دستی خواهر زادم پسرمو بدبخت کنه... اسمشو بندازه تو دهن مردم... یا خدا طلا چرا اینطوری شده...
جاوید با عصبانیت گفت: تقصیر طلا نیست... اصلا موضوع اون نیست...
سیمین مقابل جاوید ایستاد وساکت شد.
سیمین: پس جریان چیه؟ چرا طلا این همه اخلاقش عوض شده؟ فقط به خاطر طوطیا؟
جاوید نفسش را فوت کرد وگفت: هم به خاطر طوطیا هم به خاطر سقط بچه... از کاری که کرده خودشم پشیمونه... تو دوران بارداریش یه کم خلق وخوش عوض شده بود حالا هم... اشتی کردن تموم شد رفت... تو اینقدر قضیه رو کش نده... موضوع اینه که طلا از نیما خواسته که به فرانسه بره... اینه که نیما رو ناراحت میکنه...
سیمین نفس راحتی کشید . حالا میتوانست دلایل منطقی تر ی برای برخورد های طلا داشته باشد. چطور به فکر خودشان نرسیده بود که این قضیه باعث شده بود رفتارش را تحت تاثیر خود بگیرد.
سیمین کلافه گفت: خوب بره فرانسه چیکار؟
جاوید شانه ای بالا انداخت وگفت: فکر میکنم بهتر باشه که طلا هم همسفرشون باشه... یعنی نمیدونم...
سیمین مستقیم به چشمهای جاوید نگاه کردو با مکث پرسید: قضیه ی اصلی چیه؟
جاوید هم به چشمای همسرش خیره شد.
جاوید: ماهان از طوطیا خواستگاری کرده...
سیمین با نگاه تردید امیزی گفت: خوب این که بار اولش نیست...
جاوید : این بار جلال موافقت کرده... قراره با سیما به فرانسه برن و طلا هم به خاطر طوطیا ترجیح میده تو این سفر همراهیشون کنه... البته رفتن طلا به نظر نیما بر میگرده...
سیمین زیر لب گفت: نوتریکا...
جاوید نفسش را بیرون فرستاد وارام گفت: منم نگران همینم...
سیمین با خیالی نا ارام به صورت جاوید نگاه میکرد.
سیمین به سمت در اتاق رفت و با لحن مشوشی گفت: یعنی چی میشه؟
جاوید موهای جو گندمی اش را به چنگ کشید و ارا م با لحن خفه ای گفت: نمیدونم...
سیمین اهسته گفت: من نمیذارم نوتریکا با این شرایط طوطیا باهاش ازدواج کنه...
جاوید مسکوت به سیمین خیره شد.
سیمین از اتاق خارج شد و در همان حال به تندی گفت: شام اماد ه است....
ساعت از دوازده هم گذشته بود.
سیمین به زور قرصهایی که میخورد خواب بود... ولی نیما وجاوید مثل مرغ سر کنده نشسته بودند. نوید هم از جو موجود حدس هایی زده بود. اما حوصله ی کنجکاوی نداشت .ترجیح میداد همیشه کنار بکشد و خودش را در مواردی که به او ربطی ندارد دخالت ندهد.
جاوید زیر لب گفت: ساعت یک شد...
نیما نگاهی به پدرش انداخت و باز به ساعت خیره شد. انگا ر که به کلامش شک داشته باشد.
نیما ارام گفت: بابا برین بخوابید...
جاوید انگار منتظر همین یک تعارف از پسرش بود. با این حال میدانست که حتی اگر به اتاق هم برود و دراز بکشد تا صدای امدن و حضور نوتریکا را نشنود به هر حال خوابش نمی برد.
اما دیگر توان نشستن هم نداشت.
نیما و نوید شب به خیر کوتاهی گفتند.
نوید رو به نیما گفت: شاید خونه ی حامد واحسانه؟
نیما دستهایش را روی سرش قلاب کرد وگفت: زنگ زدم گفتن از بعد عروسی خبری ازش ندارن... وای به حال امشب...
نوید با حرص گفت: باز اون دیوونه زده به سرش...
نیما ترجیح داد سکوت کند.
یک ساعت دیگر هم گذشت. نوید درحال چرت زدن بود... در با صدای بدی باز شد و نوید از جا پرید.
نیما با حرص گفت: چه عجـــــ.... ب.... کلمه در دهانش ماسید.
نوتریکا تلو تلو خوران سعی داشت در خط مستقیم راه برود.
نیما جلو امد وبا عصبانیت گفت: نوتریکا....
نوتریکا به سختی سرش را بالا گرفت و با سکسکه گفت: چ... ه.... خبر ته.... داد ... نزن.. نو ... ید..
انقدر مست بود که نفهمد نیما بود که شماتتش میکرد.
داشت از پله ها بالا میرفت که نرده راگرفت وگفت: عین ... میله ی اتوبوس ...هه...
و خم شد...
نیما از پشت کمرش را گرفت تا نقش زمین نشود.
همانطور که کج و معوج سعی داشت نوتریکا را بالا ببرد. نوید هم به کمکشان امدو با حرص گفت: باز کدوم قبرستونی رفته بودی...
نوتریکا بلند خندید.
نیما جلوی دهانش را گرفت و اهسته گفت: زهرمار چه خبرته؟
نوتریکا دستش را پس زد و بریده بریده گفت: ولم م م م کن ن ن ن...
نیما اگر او را رها میکرد با مغز پله ها را فرود می امد.
با هزار بدبختی اورا به اتاقش رسانده بودند... جفتشان هم مانده بودند نوتریکا چگونه این همه مشروب خورده بود و مست کرده بود.بحمدالله نوعی نوشیدنی ممنوعه بود!!! خدارا شکر که پدرشان رفته بود بخوابد وشاهد این صحنه ها نبود ... در غیر این صورت باز یک جار وجنجال دیگر راه می افتاد.
نوید موهایش را کشید وگفت: کفشاش نیما... اه ... کل خونه رو به گند کشید...
نوتریکا با خودش حرف میزد اصلا هم متوجه حرفهایش نبود...
نیما نوید را کنار زد و کتونی هایش را از پا دراورد. نوتریکا با صدای خفه ای گفت: من طوطیا رو به ماهان نمیدم...
نیما ماتش برد. نوید اهسته گفت: چی گفت این؟
نوتریکا با چشمهای مخمور به نوید نگاه کردو داد زد: من طوطیا رو به اون دیوس نمید... قبل از گفتن شناسه ی فعلش یک سکسکه ی بلند جمله اش را ختم بخشید.... کمی بعد هم با صدای بلند از خنده های بی علت قهقهه میزد.
نوید ماتش برده بود. مست بود و چرت می بافت؟!
نوتریکا باز با فریاد در میان خنده هایش گفت: خیلی ... دوسش دار...... م ....
نیما جلوی دهانش را گرفت و گفت: هی اروم باش... چه خبرته؟
نوتریکا به گریه افتاد.
دست نیما را پس زد و به پهلو روی تخت خوابید و خودش را مچاله کرد وبا گریه و سکسکه گفت: اون .... فق... فقط ... مال م ...نه... منه...
نیما لبه ی تخت نشست نوتریکا به هق هق افتاده بود... کمی بعد هم به استفراغ و با یک غلت به زمین پرت شد.
با صدای بلندی گفت: اخ...
نوید خنده اش گرفته بود.
نیما چیزی نگفت. بالشش را همان روی زمین گذاشت و پتو را هم رویش کشید.
نوتریکا خواب خواب بود.
نوید نگاهش را به ملافه انداخت. نفسش را فوت کرد و با حرص گفت: اه ه ه ... ببین چه گندی زد.... اخه یکی نیست بگه مجبوری تا خرخره بخوری؟ تو که جنبه نداری غلط زیادی میکنی که....
نیما حوصله ی غر غر کردن نوید را دیگر نداشت با بی حوصلگی گفت: گمشو بیرون....
نوید با این حال نرفت.
ملافه را جمع کردند... لباس نوتریکا هم کثیف شده بود وبوی ترشیدگی و بوی نا مطبوع ویسکی میداد.نیما دیگر نمیتوانست اورا بلند کند. دور دهانش را با دستمال نم داری تمیز کرد وهر دو از اتاق خارج شدند.
نوید به محض بستن در پرسید: تو میدونی امشب چش بود؟ این که دست از این کاراش برداشته بود؟
نیما شانه ای بالا انداخت. یعنی ممکن بود نوتریکا هم از قضیه ی ماهان وپیشنهادش خبر داشته باشد؟! نوید اهسته گفت: میگن مستی و راستی... و با نیش خندی شب به خیر گفت و به اتاقش رفت.
نیما هنوز پشت در اتاق نشسته بود. در جدید شیک تر از قبلی بود.
وقتی از طلا شنید که چه اتفاقاتی رخ داده است و چه پیشنهادات وچه پذیرش هایی صورت گرفته است دلش برای نوتریکا میسوخت.
اهی کشید... چقدر دوستش داشت . به خاطر او گریه میکرد... نعره هم میزد.
لبخند تلخی زد و به اتاقش رفت. می توانست شب ارام بهتری را به خاطر اشتی با طلا سپری کند. اما... نمیدانست در رابطه با تصمیم طلا برای رفتن به فرانسه چه حرفی بزند. دلش نمیخواست از او دور شود.
یعنی اگرمخالفت کند باز رابطه شان دچار چالش میشود. امیدوار بود چنین اتفاقی نیفتد. هنوز یک اب خوش هم از گلویش پایین نرفته بود.
چشمهایش را بست. فردا باید زود بیدار میشد.
نوتریکا با تن وبدن کوفته از جا بلند شد. انقدر سرگیجه داشت که حس میکرد الان مغزش از گوشهایش بیرون میزند.نمیدانست چرا روی زمین خوابیده است...
سرش را به لبه ی تخت تکیه داد. اصلا کی به طبقه ی بالا امده بود؟!
اگر دیروز عصر که خیلی اتفاقی خواهر کیمیا را در همان کافی شاپ کذایی نمی دید و او هم با اصرار او را نگه نمی داشت تا کیمیا را ببیند معلوم نبود چه بلایی به سر خودش می اورد. تمایل زیادی برای از بین بردن خودش و ماهان وطوطیا فکر ی بود که بعد از رفتن ماهان در سرش افتاده بود.
اگر دیروز را تماما در خدمت کیمیا نمی بود. احتمالا هجله ی ماهان را جلو ی درخانه گذاشته بودند!!!
هر چه که بود با دیدن کیمیا و زنده شدن خاطرات خیلی به طوطیا و ماهان و باقی مسائل فکر نمی کرد. چند ماه بود که با او حرف نزده بود ... حالا باز دو باره دیشب که به اصرار والتماس او به مهمانی تولدش رفته بود و جو و حال وهوای پارتی ومهمانی و دور هم نشینی ها انگارقصد داشتند دوباره از نو اغاز شوند.
به سختی ازجا برخاست... با حس سرگیجه لبه ی تخت نشست.
میل داشت زیر دوش اب سرد بایستد.البته اگر چشمهایش دو دو نمیزد. و اتاق بالاخره ساکن می ایستاد و دور سرش نمی چرخید!
به زحمت روی پا ایستاد . در اتاق هم همان لحظه باز شد. حوصله ی سین جین شدن را نداشت. نوید دست به سینه مواخذه گرایانه نگاهش میکرد.
با احساس تو خالی شدن از ضعف به سمت کمد لباسش رفت تا برای رفتن به حمام اماده شود.
نوید به دیوار تکیه داده بود به حرکات او نگاه میکرد.
نوتریکا بی توجه به او لباس هایش را با حرص از کمد بیرون می کشید...
نوید کلافه گفت: علیک سلام...
نوتریکا محلش نگذاشت.
نوید سرش را متاسف تکان داد وگفت: هیچ توضیحی برای دیشب نداری؟
نوتریکا با صراحت گفت: نــــــــــه...
نوید دست به سینه گفت: واقعا؟
نوتریکا خم شد تا شلوارکش را که روی زمین افتاده بود را بردارد حین ایستادن دوباره سرش گیج رفت.
نوید رو به رویش ایستاد وگفت: میدونی اگه بابا بفهمه چه بلایی سرت میاره؟ همین مونده بود که پسرش مست و پاتیل بیاد خونه... دیشب کدوم گوری بودی؟ اون چه سر و وضعی بود که اومدی خونه؟ میخوای ابروی مارو تو در وهمسایه ببری؟ شق القمرای قبلیت بس نبود؟
نوتریکا به سختی سیخ ایستاد... اگر به خاطر حرفهای مزخرف ماهان و چرندیاتش نبود دیشب چنین اتفاقی نمی افتاد و مجبور نبود برای برادر دومش توضیح دهد.
با این حال با غیظ گفت: نیوشا که رفته چطوره تو پستشو به عهده بگیری؟
نویددلش میخواست بزند فکش را پایین بیاورد.
صدای زنگ موبایل نوتریکا امد.
یک دور دور خودش چرخید تا ان را بیابد... یک دستش را به پیشانی گرفت و بدون انکه به صفحه ی گوشی اش نگاه کند ان را جواب داد.
-بله؟
مریم بود.
-سلام صبح به خیر...
نوتریکا به نوید نگاهی انداخت و نفسش را فوت کرد وبه تندی گفت:اتفاقا نامزدت تو اتاقمه... وگوشی اش را به اغوش نوید پرتاب کرد.
تعمدا نامزد را ادا کرد... نوید که ماتش برده بود گوشی را به گوشش چسباند واهسته گفت: مریم؟
نوتریکا تنه ای به او زد و وارد حمام شد. در را هم محکم بست. با علم به اینکه می دانست نوید هنوز در اتاقش است گفت: زندگی من به خودم مربوطه ... گوشی و بذار خودتم خوش اومدی...!
و شیر اب سرد را باز کرد وبی هوا زیر دوش ایستاد. تمام پوست تنش سوزن سوزن میشد اما ارامش نسبی خوبی بود.
امروز باید با طوطیا حرف میزد تا از دست دادنش خیلی نمانده بود!!!
یک ساعت تمام در حمام و زیر اب یخ ایستاده بود. از سرما دندان هایش بهم میخورد...
حوله اش را پوشید و ازحمام خارج شد... لباس هایش را از کمد در اورد... موهایش خیس روی پیشانی ریخته بود... ادکلنش را برداشت و دوش دومش را هم گرفت.
از اتاق خارج شد... اما یا دگوشی اش افتاد. امیدوار بود که نوید ان را سر جای اصلی اش گذاشته باشد.
گوشی اش روی میز کامپیوترش بود.
از تماس مریم تعجب کرده بود یعنی ممکن بود که او هم سنگ برادرش را به سینه بزند؟! یا مثلا بخواهد باز او را متعاقد کند؟ چرا که نه.... مریم خواهر ماهان بود. مسخره یادش امد در همین اتاق به او گفته بود: طرفدار حق است....
پوزخند تلخی زد و از اتاق خارج شد.
صدای فریاد نوید بلند شد: میفهمی چی میگی؟
روی پله ها ایست کرد. در اتاق نوید نیمه باز بود. چراغ های سالن خاموش بود. اشپزخانه هم سوت و کو ر... ساعت هم یازده بود.
نبودن سیمین و بی بی کاملا مشهود بود.
نیما هم که احتمالا در شرکت بود وپدرش هم ایضا...
باقی پله ها را پایین امد... از اتاق نوید رد شد. به او ربطی نداشت.
هنوز در خانه را باز نکرده بود که نوید با صدای بلندی گفت: مریم محض رضای خدا یه دلیل قانع کننده بیار...
ایستاد. چه اتفاقی افتاده؟ ممکن است بخواهند از سمت برادرانش وارد عمل شوند؟ یعنی حالا باید به گفت وگوی نوید و نصایحش گوش میکرد که چطور مدافع ماهان خواهد بود؟؟؟ یا شاید هم داشت با مریم بحث میکرد که هرگز چنین حرفهایی را به برادرش نخواهد زد.... یا مشابه همین حدس ها... خودش هم نمی دانست چرا اینقدر مافیایی فکر میکند؟!
هنوز ایستاده بود.
نوید تند گفت: مریـــــــــــــــم...
نوتریکا یک گام به عقب بازگشت. از لای در نیمه باز به نوید که اشفته مدام طول و عرض اتاقش را پایین و بالا میرفت را نگاه میکرد.
نوید باز گفت: صبر کن اینقدر تند نرو...
و باز مکالمه ی یک طرفه ی و گنگ نوید نمی توانست چیزی را برایش روشن کند.
نوید ایستاد. نفسش را فوت کرد و با حرص گفت: پای کس دیگه ای در میونه؟
نوتریکا قطره ابی که از موهایش به روی گونه اش چکیده بود را با سر انگشت پا ک کرد.
نوید پوزخند مسخره ای زد و با عصبانیت گفت: چطور تا به حال بهم نگفتی؟
-برای منم مهم نیست...
-پس چی خیال کردی...
-میپرسم که بفهمم... و نوتریکا فهمید حرف برای جواب دادن کم اورده است.
نوید تند نفس میکشید.
نوتریکا حرصش را از تمام حرکاتش حس میکرد.
نوید با لحن فرای تند و عصبی ای گفت: بله.. منم برای تو ارزوی خوشبختی میکنم... موفق باشی!!!
و تماس با پرتاب گوشی به یک سوی نا مشخص مسلما قطع شد.
نوتریکا ماتش برده بود. عصبانی شدن برادر دومش برای یک دختر را تا به حال ندیده بود.
نوید روی تختش نشست. سرش را میان دستهایش گرفته بود و تند نفس میکشید.
نوتریکا تقه ای به در زد و به ارامی وارد اتاق شد.
نوید حتی سرش را بالا نگرفت تا ببیند چه کسی وارد اتاقش شده است.
نوتریکا به تغییر دکوراسیون اتاق فکر میکرد. هفده سال عمری بود که در این اتاق گذرانده بود. حالا با وجود یک تخت و یک میز چقدر بزرگ بود.
نوید بالاخره سرش را بالا گرفت .
نوتریکا سنگینی نگاهش را حس کرد و مستقیم به او خیره شده بود.
نوید هنوز منتظر بود تا بلکه او چیزی که میخواهد را بگوید و برود رد کارش...
نوتریکا روی صندلی کامپیوتر نوید نشست و اهمی کرد وگفت:مامان خونه نیست؟
نوید با نگاه خیره ای به او زل زده بود...
نوتریکا سری تکان داد وگفت: رفته خرید؟
نوید هنوز مات او بود.
نوتریکا طبق عادت دیرینه که هر گز لقمه را دورسرش نمی چرخاند منهای یک مورد به ارامی گفت: طوری شده؟
نوید انگار منتظر همین یک سوال بود تا دق ودلی اش را سر نوتریکا خالی کند.
با داد وفریاد گفت: به تو ربطی داره؟ من کی توزندگیت دخالت کردم که بار دومم باشه... اصلا برای چی گوش وایستادی؟
و همچنان داشت میگفت.
نوتریکا اهمیتی نداد. کمی تا قسمتی به نوید حق میداد.
نوید ارام شد... یعنی دیگر فحش وبد وبیراه هایش ته کشیده بود.
نوتریکا باز گفت: خواست بهم بزنید؟
نوید سکوت کرده بود.
نوتریکا با حدسی که زده بود و میل داشت به زبان بیاورد گفت: پای کس دیگه ای درمیونه؟
نوید مستقیم به نوتریکا خیره شد.
نوتریکا بی اهمیت به نگاه تند و پر شماتت او گفت: جدی تمومش کرد یا هنوز امیدی هست؟
نوید خنده اش گرفته بود... فضولی نوتریکا هم دیدن داشت!
نوتریکا ارام گفت: خوب؟
نویدچشمهایش را بست و دوباره باز کرد. با لحن خسته و کسلی گفت: نمیدونم چه مرگش شده... هر روز یه ساز میزنه... کلافه ام کرده...
میل به در دو دل در نوید کاملا حس میشد.
نوتریکا ترجیح داد سکوت کند حالا که سر حرفهایش باز شده بود نمیخواست منقطع شنونده باشد.
نوید ادامه داد: از وقتی که نامزد کردیم تا الان یه روزم مثل ادم با هم نبودیم... یا با هم بحث میکنیم... یا دعوا یا کل کل... تو هیچ زمینه ای هم الحمدالله به تفاهم نمیرسیم... تو این مدت نمیگم همیشه من... اما خیلی وقتا مراعاتشو کردم... میگفتم پونزده سال ایران نبوده نمی فهمه نمی شناسه... ولی خیلی وقته که کم اوردم... اصلا نمی دونم چی میخواد.. یعنی خودشم نمیدونه.... حالا هم که یه ساز جدید و داره کوک میکنه...
وساکت شد.
نوتریکا پرسید: یعنی گفت کس دیگه ای و دوس داره؟
نوید تنها با اشاره سر که علامت مثبت بود پاسخ داد.
نوتریکا نفسش را فوت کر د و ابرویش را بالا داد وگفت: به مریم نمیومد...
نوید مسخره لبخندی زد وگفت: هنگ کردم...
نوتریکا نفسش را فوت کرد ونوید گفت: فکر کنم از اول هم نباید شروع میکردیم...
نوتریکا ماند چه بگوید. هرچند دوران نامزدی برای همین مسائل بود. و البته به نوید هم نمی امد عاشق و شیفته و دلباخته ی مریم باشد.
با این حال پرسید: یعنی برات مهم نیست؟
نوید بی خیال گفت: نه خیلی... اوایل فکر میکردم گزینه ی خوبیه... حالا می بینم که ما اصلا به درد هم نمیخوریم... عقایدمون و حرفهامون...
نوتریکا با اخم گفت: خوب چرا قبول کردی؟
نوید: شاید اصرار خونواده هامون..
نوتریکا تند پرسید: یعنی دوستش نداشتی؟
نوید: گفتم بوجود میاد... که نیومد... نه برای من.... نه برای اون... بعدشم فکر کردم موقعیت اجتماعی مریم اونقدرخوب هست که بشه تا اخر عمر تحملش کرد....
تحمل؟؟؟ یعنی زندگی تا اخر عمر باید بر مبنای تحمل باشد؟
با تمام افکار بچگانه و خودخواهانه و مغرورانه و هزار صفت دیگری که داشت ترجیح میداد زندگی اش با عشق باشد نه تحمل!
دلداری دادن نیازی نبود.. چون نوید اصلا ناراحت نبود!
طوطیا روی صندلی نشسته بود.
در حالی که به آب دادن اقا نبی به گل ها نگاه میکرد و موزیک گوش میداد وزیر لب با خواننده همراهی میکرد صدای زنگ را شنید.
اقا نبی می خواست به سمت در برود که طوطیا صندلی اش را به حرکت دراورد ... و گفت: میرم اقا نبی....
اقا نبی مهربان گفت: پیر شی بابا جون...
طوطیا در را باز کرد.
پسر جوانی با کاسکت جلوی در ایستاده بود.
طوطیا گفت : بله..
پسر به رو به رو خیره شد. کسی نبود... ناچارا سرش را خم کرد و به پایین نگاه کرد. دختر ی روی ویلچر نشسته بود.
با لحن معمولی و عادی ای گفت: منزل اقای نوید نیکنام؟
طوطیا: بله...
-هستن؟
-فکر نکنم... طوری شده؟
-یه بسته داشتن....
-من دختر عموشونم...
و فکر باید بگوید که دختر خاله اش هم هست و خواهر زن برادر نویدهم هست و...
مرد گفت:پس اینجا رو امضا کنید...
طوطیا دفتر را روی زانویش گذاشت و امضا کرد. اسمش را به لاتین سر هم می نوشت.... یادش به خیر در دفتر خاطرات دوستانش ناچارا باید امضا میکرد واین امضایش بود البته قبل از دانشگاه یک گل و سر یک ارد ک را هم می کشید و حالا دیگر نه.... فقط اسمش با لاتین پیوسته...!
یک کارتون نسبتا بزرگ بود.
مرد خداحافظی گفت و رفت. طوطیا بسته را روی زانوهایش گذاشت و چرخ را به حرکت در اورد.
تا خانه ی عمویش چرخش را هدایت کرد. هنوز در نزده بود که در باز شد.
نوتریکا مات گفت: این چیه؟
طوطیا سرش را خم کرد وبا غیظ گفت: وعلیکم... مرسی... حال شما... منم الحمدالله خوبم... خانواده هم سلام رسوندن....
نوتریکا با حالتی که داشت جعبه را وارسی میکرد گفت: از کجا اوردی؟ مال منه؟
طوطیا وارد خانه شد وگفت: برو کنار ببینم...
نوتریکا هم مشتاق و کنجکاو دنبالش راه افتاد و با ز به خانه بازگشت وگفت: خوب مال کیه...
طوطیا لذت می برد او را در ندانستن بگذارد غرق شود.
نوتریکا باز گفت: هان؟ نگفتی...
طوطیا تقه ای به در اتاق نوید زد و وارد شد. در را هم بست.
نوتریکا ماتش برد. پوست لبش را می جوید. طوطیا با نوید چه کار داشت؟؟؟
در ان جعبه چه چیزی ممکن است وجود داشته باشد؟ طوطیا برای نوید خریده بود؟
نوتریکا مثل یو یو پشت در عقب و جلو میرفت... دست اخر هم نتوانست غرورش را ندید بگیرد. ترجیحا وارد اتاق نشد. ماهواره را روشن کرد وصدایش را هم تا اخر بلند کرد.
به درک که اعصاب کسی خرد می شود!
نوید از کار طوطیا خنده اش گرفته بود.
طوطیا گفت: اینو الان برات اوردن...
نوید سرش را تکان داد. میدانست که مریم تمام کادوهایش را پس فرستاده است.
لبخندی زد و تشکر کرد .
طوطیا با کنجکاوی به جعبه خیره شده بود....
نوید گفت: هان؟
طوطیا با من من گفت: ها؟ هیچی... چیزه... اینو کی برات فرستاده؟
نوید فکر کرد چقدر رفتارش مثل نوتریکاست...
طوطیا هنوز داشت جعبه رانگاه میکرد.
نوید در جعبه را جلوی او باز کرد وگفت: مریم... کادوهاشو پس فرستاد...
طوطیا از فرط تعجب چشمهایش را گرد کرده بود... اگر یک سر بریده در جعبه می دید اینقدر تعجب نمیکرد که با دیدن هدیه ها ماتش برده بود.
نوید با بخشندگی گفت: هر کدوم و میخوای بردار...
طوطیابی توجه به تعارفش گفت: یعنی بهم خورد؟
نوید سرش را خیلی راحت تکان داد. رفتارش نمود این بود که هیچ میلی هم به اشتی وغیره ندارد.
طوطیا با دهان باز نگاهش میکرد.صدای یک خواننده هم مثل پتک در سرش بود.
نوید لبخندی زد وگفت: فقط موندم چطوری به بقیه توضیح بدم...
طوطیا سرش را تکان داد.
نوید خواست حرفی بزند که در اتاق به تندی باز شد. نوتریکا جلوی در ایستاد وگفت: نمیدونی مامان کجا رفته...
نوید پقی زد زیر خنده...
نوتریکا بهانه ی بهتری پیدا نکرده بود؟
با کنجکاوی جلو امد وگفت:ا ینا چیه؟ و با دیدن یک پارچه که می دانست متعلق به مریم است گفت: اینا که ... هی... مریم پس فرستاده؟
و مثل طوطیا با چشمهای گشاد و دهان باز به نوید زل زده بود.
نوید توضیح داد که نامزدی اش از اول با مریم اشتباه بوده است و مریم هم به همین عنوان صبح تماس گرفته بود که بگوید تمام هدایایش را پس فرستاده است و دیگر میلی به ادامه ی ارتباط ندارد...
کمی بعد هم نوید گفت: خوب اگه کاری ندارید میتونید برید من میخوام لباسمو عوض کنم برم شرکت...
و جفتشان را از اتاق بیرون انداخت.
کمی بعد هم نوید گفت: خوب اگه کاری ندارید میتونید برید من میخوام لباسمو عوض کنم برم شرکت...
و جفتشان را از اتاق بیرون انداخت.
کنار طوطیا که عجیب در فکر فرو رفته بود پشت در اتاق نوید ایستاده بود .
لبهایش را تر کرد وگفت: تو فکری؟
طوطیا سرش را بالا گرفت وگفت: ستارتت داره بر میگرده پیشت...
نوتریکا چهره اش به معنای نفهمیدن در هم رفت. طوطیا پوزخندی زد و با خودش گفت: یادت نیست همونجایی که هیچ وقت دیگه فکر نکنم بتونم برم گفتی دوست داشتی یه ستاره تو اسمون داشته باشی... مریم ستارت بود... و اهی کشید.
نوتریکا هنوز درگیر بود که منظور طوطیا چیست.
طوطیاخواست برود که نوتریکا گفت: بریم بیرون؟
طوطیا بی حوصله گفت: بریم بیرون چیکار؟
نوتریکا لبخندی زد وگفت: بریم یه دوری بزنیم... موافقی؟
طوطیا نفسش را فوت کرد و صندلی را به حرکت دراورد. نوتریکا باز گفت: نظرت چیه...
طوطیا کلا خوشش می امد به نوتریکا چیزی نگوید.
نوتریکا باز گفت: میای بریم یا نه؟
طوطیا در خانه را باز کرد و نوتریکا دسته ی صندلی را گرفت و گفت: مگه با تو نیستم...
طوطیا لبخندش را خورد و گفت: برم اماده بشم دیگه...
نوتریکا خندید. طوطیا به پیشانی اش خیره بود تا ا ن بر جستگی را ببیند.
در خانه را بست و به سمت اتومبیلش راه افتاد. سرش را روی فرمان گذاشت. استرس داشت... اگر طوطیا او را پس بزند؟ از بچگی روابط خوبی داشتند اگر به او به چشم یک برادر نگاه کند.... نه نه....طوطیا یک بار به او گفته بود هیچکس نی


مطالب مشابه :


رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 17

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رییس کیه؟) میگه ارسان عاشق بچه هاسو من آروم پشت دستمو نوازش




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 7

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رمان عاشق کردو شروع کرد به نوازش کردن خوب میدونست




رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم ) که یک خواهر و برادر عاشق هم شده رمان نازکترین حریر نوازش




رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم ) صورتش را نوازش کرد و به نمی امد عاشق و شیفته و




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 19

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رمان عاشق و فقط آروم پشتمو نوازش میکرد.به این




رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم ) رمان نازکترین حریر نوازش رمان نقاب عاشق




رمان نوتریکا 1 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 1 ( جلد دوم ) پشت دستش را نوازش میکرد. رمان نقاب عاشق




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 26

رمان راند دوم(جلد دوم رمان با حس نوازش دستی روی سرم میکرد ارسان عاشق موهای خیسه




برچسب :