مینا
تاریکی تمام شهر را در خود فرو برده بود در خلوت کوچه های پر از سکوت تنها صدای پایی از دور به گوش میرسید.صورتش از سردی سرخ شده بود ولی برایش اصلا اهمیتی نداشت.
خزانی بس سرد بر کوچه ها و خیابانها حاکم شده بود و بادی ملایم میوزید برگ درختان یکی پس از دیگری به روی زمین می افتاد.همچنان که از طول جاده کاسته میشد هم بر خوشحالی اش افزوده میشد و هم کاسته.
در این شرایط بهتر میشد بوی زمستان را حس کرد.مینا در حالیکه دست در جیب مانتواش کرده بود آرام آرام قدم برمیداشت.او اصلا به سردی هوا اهمیت نمیداد و همچنان به زندگی گذشته و آینده خود با قلبی پر از شور و اشتیاق جوانی فکر میکرد.در کوچه ها قدم میزد و هر چند که اصلا دلش نمیخواست از لذت محروم شود سعی کرد تندتر راه برود.چون همه چشم انتظار او بودند.چشم انتظار دختری که محبوب همگان بود.
او از گرمای وجود مادر محروم بود.چراغ مادر برای همیشه خاموش.اما کسانی بودند که نگران دیر رسیدن او به خانه باشند.پدر با آغوشی باز مثل همیشه از او استقبال میکند و مادربزرگ با قربون صدقه هایش او را به داخل اتاق میکشاند و همیشه بهترین جای اتاق برای اوست از همه بیشتر پدربزرگ هر وقت او را میدید از خوشحالی بال در می آورد.مینا هم سعی میکرد با شیرین کاری هایش بیشتر خودش را در آنان جا کند.
همیشه همه با مهربانی از او استقبال میکردند و خانه آکنده از مهر و محبت بود بطوریکه او کمتر جای خالی مادر را احساس میکرد.مادری که هرگز او را ندیده بود و فقط با عکسهای داخل آلبوم او را میشناخت.پدر بخاطر عشق و علاقه ای که به او داشت و همچنین بخاطر وجود مینا هیچگاه تن به ازدواج نداده بود تا از یادگار همسر مهربانش به خوبی مراقبت کند.همسری که خوبی هایش را به کرات از دهان همگان شنیده بود و ذکر خیرش در همه جا بود.مادربزرگ همیشه به نیکی از عروس خوب و مهربانش یاد میکرد.کسی که او را با تمام وجود دوستش میداشت و حالا میفهمید که خداوند گلچین است و تمام آدمهای خوب را نزد خود میبرد.
بیچاره مادربزرگ اصلا از عروس شانس نیاورده بود و هر دو عروس خود را از دست داده بود.یکی از آنها به دلیل سرطان خون و دیگری که مادر مینا بود به خاطر زایمان سخت از دنیا رفته و دار فانی را وداع گفته بودند.مهرداد تنها فرزند عمو و زنعمو بود که از آنها به یادگار مانده بود.مهرداد سه سال از مینا بزرگتر بود.عمه نسرین و عمه لیلا هم که هر کدام پی سرنوشت خودشان رفته بودند ولی با این وجود علاقه خاصی به مینا و مهرداد به خصوص مینا داشتند.مینایی که از همه لحاظ بین فامیل و دوستان دارای محبوبیت و احترام خاصی بود.
مینا به غیر ار عمه نسرین و عمه لیلا عمه دیگــری هم داشت که از بقیه حتی عمو و پدرش بزرگتر بود.او به دلیل ازدواج با فرد مورد علاقه اش از خانواده طــرد شده بود و دیگر کسی سراغ او را نمی گرفت. از او حتی عکسی در آلبوم خانوادگی وجود نداشت چون برخلاف خواسته خانواده ازدواج کرده بود.کسی نه یادی از او می کرد و نه سراغی از او می گرفت.به همین دلیل مینا هیچ اطلاعــی از او نداشت و چون خاطره بدی از خود باقی گذاشته بود کسی از او حرفی به میان نمی آورد.
مینا قدم هایش را تندتر کرد تا هر چه زودتر به خانه برســد و خبر سلامتی پدربزرگ را بــه پدر و مادربزرگش بدهــد.چون پدربزرگ در بیمارستان بستری بود و بینایی چشم خود را دوباره به دست آورده بود.البته چشم های پدر بزرگ دید داشتند اما به سختی اشیاء را از هم تشخیص مـــی داد.چشمانش کم سوء شده بود ، دکتــر احتمال می داد که او 98% بهبودی خود را بدست می آورد و از قوه بینایی خود می تواند استفاده کند و این خبری بس مسرت بخش بود که می توانست با دادن این خــبر محقل خانواده را گرمتـــر کند.
زمانی به خود آمد که مقابل درب منزل بود.کلید را در قفل چرخاند.پدرش سرآسیمه به طرف او آمد ، مادر بزرگ هم که به دلیل پادرد نتوانسته بود در بیمارستان کنار پدر بزرگ بماند به زحمت خود را تا جلوی در رســـاند و مینا را در آغوش گرفت.«مینا جان مادر خوش خبر باشی.پدربزرگ سالمه؟حالش خوبه؟»
«بله...بله مطمئن باشید پدربزرگ به زودی به خانــــه برمی گرده.»
پدر و مادربزرگ با شنیدن این حرف هر دو خوشحال شدند و هر کدام انتظار داشتند مینا به تمام سؤالاتی که در ذهن آنها بوجود آمده درباره پدربزرگ جواب بدهد.مینا که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید با آرامش آنها را دعوت به سکوت کرد و بعد جریان عمل موفقیت آمیز پدربزرگ و گفته های دکتر را مو به مو برای آنها شرح داد.مادر بزرگ از خوشحالی اشک میریخت و پدر که خیلی به پدربزرگ علاقه داشت خوددار تر از همیشه با لبخندی حاکی از شوق خوشحالی خود را بروز داد و به درگاه خداوند شکرگذاری کرد.
مادربزرگ ، مینا را به داخل خانه برد و کنار شومینه نشاند تا او کاملا گرم شود.پدر داوطلبانه برای همه چای ریخت و معتقد بود که چای داغ می تواند خستگی را از تن تنها فرزندش بیرون بیاورد و او را حسابی گرم کند.او که دبیــر ریاضی بود تمام سعی و تلاشش برای خوشبختی و راحتی مینای عزیزش بود و مینا خوبی بر این مسئله واقف بود و همه تلاشش را می کرد تــا پدر همیشه از او راضی باشد.پدری که هم برایش پدر بوده و هم مادر.کسی که هیچگاه پشت او را در سختی ها ، غصه ها و پستی و بلندی های زندگی خالی نکرده و بخاطر او از تمام لذات زندگی و حق طبیعی خود چشم پوشی کرده بود و سعی می کرد با تلاش فراوان خود آینده دخترش راتأمین کند و مینا چیزی از بقیه هم دوره ای هایش کم نداشته باشد و جای خالی مادر را حس نکند.مینا که هنوز در آغوش مادربزرگ بود گرمای مطبوعی تمام بدنش را فراگرفت و آرام پلک هایش که کم کم سنگین شده بود را روی هم گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفت.
روز بعد مینا با عجله از تخت پایین آمد و لباسهایش را پوشید پس از سرمای دیشب صبح قشنگی بود و می توانست برای او و بقیه روز خوبی باشد.از پله ها پایین آمد.خیلی نگران حال پدربزرگ بود و دلش حسابی شور میزد.با اینکه عمو امیر و مهرداد و عمه ها آنجا بودند ، ولی باز طاقت نیاورد.چون طاقت دوری از او برایش ممکن نبود از اینکه همه کنار پدربزرگ بودند و او در رختخواب خوابیده بود احساس ناراحتی می کرد به همین دلیل بدون اینکه صبحانه بخورد راهی بیمارستان شد ، ترافیک سنگینی بود میشا مرتب به ساعتش نگاه می کرد.زمان برای او به کــــندی می گذشت.باید قبل از اتمام ساعــت ملاقات بیمارستان به آنجا می رسید.باد سردی صورتش را نوازش می کـــرد.او همچنان در فــکر پدربزرگ بود.
شهر ارومیه به دلیل قرار داشتن در غرب ایران دارای آب و هوای بسیار سردی است.زمستانهای بسیار سردی و تابستانهای خنک.
برگهای نارنجی که از روی درختان به روی زمین افتاده بودند نمای زیبایی به خیابانها و کوچه های شهر داده بودند و صدای آنها زیر پای عابران،آهنگ بخصوصی می نواخت.آهنگی که اگر چه حزن انگیز بود ولی در این فصل،زیبایی دیگری داشت.
مینا انقدر عجله داشت که حواسش به این چیزها نبود چون تمام فکرش آقاجون بود.به همین سبب کمتر به دور و اطراف خود توجه می کرد.دائما به ساعتش نگاه می کرد.چیزی به مرخص شدن آقاجون نمانده بود.به سرعت از ماشین پیاده شد.گوشه ای از شالش به درب ماشین گیر کرد.سریع آن را جدا کرده و به سمت بیمارستان که در آن طرف خیابان بود حرکت کرد.تابلوی بزرگی که روی سر در بیمارستان بود به وضوح از آن طرف خیابان به چشم می خورد:بیمارستان آذربایجان.
به بیمارستان که رسید از پله ها بالا رفت،وارد بخشی شد که اقاجون در ان بستری شده بود.حالا دیگر تمامی پرستاران او را می شناختند پس از سلام و احوالپرسی با پرستاران وارد اتاق پدربزرگ شد.همانطوری که انتظارش را داشت همه دور آقاجون جمع بودند.جمع اشن جمع بود،فقط مینا را انجا کم داشتند.پس از سلام و احوالپرسی با همگی به طرف تخت آقاجون رفت و قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:پس چرا بیدارم نکردید؟
خانم جان او را در آغوش گرفت و گفت:چون شما خسته بودی دلم نیومد بیدارت کنم،گفتم بهتره کمی استراحت کنی.
با گفتن این حرف مینا آرام در گوش اقاجون گفت:می بینید آقاجون،برای هر کاری یک دلیل می ارن.ولی نمی دونن که لیلی و مجنون رو نمیشه از همدیگه جدا کرد.
با گفتن این حرف هر دو خندیدند.مینا رو به آقاجون کرد و گفت:حالتون چطوره؟
آقاجون هم در جواب او گفت:خوبم،گلم.تو چطوری؟ مینا پر حرارت تر از همیشه جواب داد :از وقتی شما حالتون خوب شده.من روز به روز بهترم.
عمه نسرین که به نظر مینا بهترین عمه دنیا بود از پشت مینا را در آغوش گرفت و بوسید و گفت:الهی عمه قربونت بره که تو این قدر مهربون هستی عزیزم.
عمه لیلا برای اینکه از عمه نسرین کم نیاورد روبروی مینا نشست و دستهای سرد و قرمز مینا را در دستهای خود گرفت تا آنها را گرم کند و تمام احساس و مهربانیش به مینا را با لبخندی به او نشان داد.
دکتر پس معاینه ی پدر بزرگ به همگی اعلام کرد که او می تواند تا فردا از بیمارستان مرخص شود و با گفتن این حرف شادی جمع چند برابر شد.البته قرار بود همان روز پدر بزرگ مرخص شود ولی به صلاحدید دکتر باید فردا این کار صورت می گرفت.بالاخره روز موعود فرا رسید و برای مرخص کردن پدر بزرگ و آوردن او به خانه با دسته های گل و جعبع ی شیرینی مجددا به طرف بیمارستان به راه افتادند.هنگام ورود پدر بزرگ به خانه،جلوی پایش گوسفند قربانی کردند و مینا از اینکه دوباره خانه مثل گذشته گرمای مطبوع خود را گرفته و همه دور هم جمع بودند بسیار خوشحال بود.روز قشنگی بود پر از همهمه و هیاهو و میهمانان دور و نزدیک آنها به مناسبت ورود آقا به خانه جشن بزرگی برپا کردند.خانه مرتب پر و خالی از میهمان می شد.میهمانانی که پدر بزرگ برایشان خیلی با ارزش بود چون پدر بزرگ،بزرگ خاندان بود و از احترام خاصی نزد فامیل برخوردار بود.
پدر بزرگ 60سال داشت.بازنشسته ی اداره ی فرهنگ و ارشاد بود.با این حال باز هم از مطالعه و تحقیق دست بر نمی داشت و حتی شعرهای زیبایی به زبان ترکی و فارسی می سرود که خواندن و نوشتن آنها برایش لذتی وصف ناپذیر داشت.پدر بزرگ اوقات فراغتش را بدین وسیله پر می کرد و چه با اشعار پدر بزرگ که خود او برای مینا می خواند برای او لذت بخش می نمود .پس از اتمام جشن و رفتن میهمانها خانه خالی شد.دوباره آرامش همیشگی جای شلوغی و ازدحام چند لحظه ی قبل را گرفت و خوشی آنروز را کامل تر کرد.عمه نسرین معلم کلاس دوم دبستان بود به دلیل اینکه فردا باید به سرکارش می رفت به اتفاق بهروز پسر کوچک 8 ساله اش و شوهرش که کارمند بیمه بود از آنها خداحافظی کردند و به طرف منزل خودشان راهی شدند.
عمه لیلا هم معلم هنر بود و دختر پنج ساله ی کوچکی داشت که به شیرین زبانی و شیطنت دست هر چه پسر بود از پشت بسته بود.فتانه اگر در خانه تنها می ماند خانه را آنچنان دگرگون می کرد که دیدنی می شد.گاهی وقها خسارات بزرگی هم وارد می کرد.معمولا مینا به خاطر کارها و رفتارهای ناپسند فتانه با او سر لج داشت و تا از او غافل می شد به چنان بازار شامی تبدیل می شد که وصف ناپذیر بود.فتانه همیشه اتاق او را با میل و سلیقه ی خودش می چید و وسایل اتاق را جا به جا می کرد یا عروسکهای دکور را خراب می کرد.به همین دلیل مینا همیشه در اتاق خود را قفل می کرد تا مبادا فتانه وارد آنجا شود و همه از اینکه می دیدند مینا تا این حد از کارهای فتانه عصبانی می شود از خنده ریسه رفته و لجبازی مینا و فتانه مانند فیلم سینمایی و سریال دنبال می کردند.
عمه لیلا هم به اتفاق شوهرش،آقا شهاب از مینا و خانواده اش خداحافظی کردند و رفتند.عمو امیر هم دبیر فیزیک بودو با آنها در همان ساختمان زندگی می کرد طبقه ی مینا و خانم جان بوسیله ی پله در خود حال به هم راه داشت در واقع دوبلکس بود و از طبقه ی که مهرداد و پدرش در آن زندگی می کردند جدا بود.مینا و مهرداد اکثر اوقات خود را با هم بودند به دیدن هم عادت داشتند.
عمو امیر نیز به بقیه شب بخیر گفت و به منزل خودش رفت.پدر و آقا جون هم که هر کدام در اتاقهای خودشان مشغول استراحت بودند فقط خانم جان و مینا و مهرداد بیدار بودند.
برای مادر بزرگ هیچ کاری به اندازه ی نگاه کردن در چشم های مینا و مهرداد و سر و کله زدن و گفتگو با انها شیرین نبود.مادر بزرگ از خاطرات خودش برای آنها تعریف می کرد و مینا و مهرداد هم با اشتیاق فراوان به حرفهای مادر بزرگ گوش جان می سپردند و از آنها لذت می بردند.مینا و مهرداد از کودکی در دامن مادر بزرگ،بزرگ شده بودند.مادر بزرگ در حق آنها هیچ کوتاهی نکرده بود و حکم مادر را برای آنها داشت.
عقربه های ساعت کم کم عدد 2 را نشان می داد با اعلام ساعت دو مهرداد به آنها شب بخیر گفته و به منزل خودشان رفت تا استراحت کند.مینا هم با گذراندن روز بسیار پر مشغله با جسمی خسته به اتاقش رفت تا با روح شاداب صبحی دیگر را آغاز کند.
صبح روز بعد مینا از خواب بیدار شد او باید به دبیرستان می رفت پس از خوردن صبحانه کیفش را برداشت و از همگی خداحافظی کرد او در سال آخر دبیرستان درس می خواند و قصد داشت که همان سال در کلاسهای کنکور هم شرکت کند تا بتواند پس از گرفتن دیپلم همزمان در کنکور سراسری هم شرکت نماید و وارد دانشگاه شود.البته با هوش و استعدادی که او داشت چنین امری اصلا غیر ممکن نبود و با پشتکاری که در مینا وجود داشت مطمئنا امسال در کنکور سراسری قبول می شد چون خودش هم بر این باور بود پس عزم خود را جزم کرده بود که صد در صد در کنکور قبول شود و رتبه ی 2 رقمی بیاورد.با این افکار وارد دبیرستان شد.(دبیرستان کیان)همان دبیرستانی است که مینا دوران آخر تحصیل خود را در آن گذرانده بود.مدرسه ی که پر از خاطره و هیاهو بوده و اکثر روزهای خوش را در آنجا با دوستانش سپری کرده بود.تجمع دانش آموزان روبروی پنجره ی دفتر نظرش را جلب کرد به طرف بچه ها رفت تعدادی از اسامی دانش آموزانی که در مسابقه ی قصه نویسی برنده و رتبه آورده بودند به شیشه ی دفتر چسبیده بود.به یاد آورد که او هم داستانش را برای جشنواره فرستاده ،پس با ولع تمام،شروع به خواندن اسامی کرد.هر چقدر گشت اسم خودش را جزو اسامی نیافت.با دلخوری به سمت دیگر مدرسه رفت هنوز چند قدمی دور نشده بود که دستی به شانه اش خورد (شهناز )بود.
سلام مینا خانم.
مینا از دیدن شهناز خیلی خوشحال شده بود او را همچون خواهر نداشته اش دوست می داشت.شهناز صمیمی ترین و تنهاترین دوستش بود با خوشحالی او را در آغوش کشید،چند وقتی بود که آن را ندیده بود.
شهناز:چطوری مینا خانم تبریک می گم نفر اول شدی.
مینا:چی؟من نفر اول شدم؟فکر نمی کنم اشتباه می کنی؟
شهناز:نه مینا جان خودم اسمت رو دیدم و هر دو با همدیگر به طرف دفتر به راه افتادند.
شهناز درست گفته بود مینا نفر اول قصه نویسی شده بود از بس که دستپاچه شده بود اسم خود را ندیده بود.از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید فریادی از سر شوق کشید و دوباره شهناز را به خاطر دادن این خبر خوب در آغوش کشید هر دو برای کسب اطلاعات بیشتر به دفتر مدرسه رفتند.خانم معین مدیر مدرسه با دیدن مینا و شهناز که از دانش آموزان متعهد دبیرستان بودند از جا برخاست و با لبخندی از آنها استقبال کرد و آنها را دعوت به نشستن کرد.ضمن احوالپرسی برای مینا توضیح داد که چون رتبه ی اول قصه نویسی را در استان کسب کرده باید هر چه سریعتر خود را آماده کند تا به اتفاق چند نفر دیگر از دوستانش که مقام های دوم تا پنجم را آورده اند،برای مسابقه ی نهایی به برگزیدگان استانش،به تبریز برود و ضمنا طی مراسمی که در سالن آمفی تئاتر سازمان تبلیغات اسلامی ارومیه برگزار می شود به برگزیدگان استان ارومیه جوایزی اهدا می شود.مینا که از شنیدن این خبر شوکه شده بود دستایش را به همدیگر مالید و با ذوق فراوان از مدیر مدرسه تشکر کرد.خانم معینی روز و ساعت حرکت را به او گفت تا در آن روز آماده باشد.
حالا دیگر مینا روی ابرها راه می رفت وقتی به حیاط مدرسه رسیدند هوای سرد پاییزی را با ولع تمام درون ریه هایش کشید و چند ثانیه ی نفس را در سینه اش حبس کرد.شهناز که از شادی دوستش خوشحال بود او را تشویق به رفتن و نوشتن داستانی بهتر کرد تا آبروی استانشان را حفظ کند.و مینا از این طرز تفکر شهناز که دلسوزانه او را می نگریست خنده اش گرفته بود.رفتن به تبریز برای مینا دو حسن داشت در واقع هم فال بود هم تماشا.چون اقوام مادری مینا در تبریز زندگی می کردند او می توانست با استفاده از یک هفته مرخصی که از طرف مدرسه دریافت کرده بود و به دیدن مادر بزرگ و پدر بزرگش همینطور خاله ها و دایی اش برود و دیداری تازه کند.پدر مثل همیشه جلوی درب دبیرستان برای بردن مینا آماده بود او برای مینا دست تکان داد.مینا دوان دوان به طرف پدر رفت.
مینا:پدر جان،پدر جان می دانید چی شده؟
و تمامی ماجرا را برای پدر تعریف کرد پدر هم از موفقیت مینا خوشحال شده بود ولی کمی نگران به نظر می رسید.چون این اولین باری بود که مینا تنها به مسافرت می رفت.به همین دلیل طبیعی بود که پدر در قبول یا رد این مساله کمی تامل کند.چون برای پدر هیچ چیز نمی توانست مهم تر از مینا باشد پدر به خاطر علاقه ی خاصی که به مینا داشت با احترام از او وقت خواست تا کمی برای رفتن او فکر کند و مینا با سکوت به پدر اجازه ی فکر کردن داد.مادر بزرگ از اینکه می دید تمام استعدادها (البته از نظر او)در وجود نوه ی عزیزش جمع شده به خود می بالید و پدر بزرگ هم که احساس می کرد او به خودش رفته از موفقیت مینا احساس غرور می کرد.چیزی نگذشت که در خانواده ی مینا همه به موفقیت او پی بردند و هر کدام به نوبه ی خود به مینا تبریک گفتند.
در خانواده ی مینا چون رسم بر این بود که برای تصمیم گیری سر موضوعی همه با هم تصمیم بگیرند و نشستی بگذارند تا هر کس نطر خود را بدهد.
آن شب هم مینا به اتفاق آقا و آنا و پدر و عمو و مهرداد تضمیم گرفتند.او این مسافرت را که برایش توام با شادی و موفقیت بود برود مشروط بر اینکه دایی مینا حتما برای بردن او به خانه در ترمینال حضور داشته باشد و این مدت را مینا به عوض اینکه در خوابگاه باشد در خانه ی پدر بزرگش بماند و مرتب آتها را از حال خود با خبر کند.حالا دیگر تمامی کارها انجام شده بود و رضایت آنها نیز جلب شده بود جای هیچ نگرانی وجود نداشت.فقط مینا کمی دلهره داشت حس عجیبی که تا به حال به آن دچار نشده بود چون او تا به حال تنها به مسافرت نرفته بود و در حالی که به خود دلداری می داد به طرف تختخوابش رفته و به خواب شیرینی فرو رفت.صبح روز بعد با عجله از خواب بیدار شد پس از صرف صبحانه از جای برخاست.باید هر چه زودتر خبر موافقت خانواده اش را به شهناز می داد.شهناز حتما از این موضوع خوشحال می شد.
مهرداد که عجله ی مینا را دیدید از او خواست که امروز او را به مدرسه برساند مینا با خوشحالی تمام پذیرفت و گفت:مهرداد واقعا از تو متشکرم.پس حالا که می خواهی منو برسونی عجله کن که خیلی دیرم شده.
مهرداد سریع آماده ی رفتن شد.سپس رو به مینا کرد و گفت:من می رم ماشین و روشن کنم تو هم زودتر بیا.
مینا از مادر بزرگ خداحافظی کرد و به دنبال مهرداد از خانه بیرون رفت.سکوتی در ماشین حکم فرما بود.مهرداد که از این وضعیت احساس ناراحتی می کرد سکوت را شکست و رو به کرده و گفت:مینا چند وقت که می خواهم موضوعی را با تو مطرح کنم.
مینا که همه ی حواسش به مسابقات بود مثل اینکه حرف او را نشنیده باشد،گفت:راستی مهرداد جلوی خونه ی شهناز اینا نگه دار تا اونم با خودمون ببریم.
مهرداد متوجه ی بی توجهی مینا نسبت به حرفش شده بود در حالی که موقعیت او را درک می کرد چیزی نگفت.با خود تصمیم گرفت هنگام برگشتن به منزل با مینا صحبت کند.به همین خاطر جلوی خانه ی شهناز ماشین را نگه داشت.مینا از ماشین پیاده شد به طرف خانه شهناز به راه افتاد همین که خواست زنگ بزند شهناز خوشحال تر از همیشه و آماده جلوی در حاضر شد.پس از احوالپرسی و صحبت های خودمانی هر دو با هم سوار ماشین شدند.شهناز به مهرداد سلام کرد و رو یصندلی ماشین جا به جا شد.در بین راه شهناز رو به مینا کرد و زبان به گلایه گشود.چرا مدتی است به من زنگ نمی زدی و به دیدنم نمی اومدی؟تو اصلا به یاد من نیستی.
چی شده بود که منو فراموش کرده بودی مینا خانم؟
مینا با عذر خواهی جریان عمل پدر بزرگ را برای او تعریف کرد.شهناز که عذر مینا را موجه دید،سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت و با شیطنت همیشگی خود به مینا چشمک زد.
هر دو از ماشین پیاده شدند و به دبیرستان رفتند.وارد حیاط که شدند یک راست به سوی دفتر مدرسه رفتند و جلوی در دفتر ایستادند.مینا دو ضربه به در زد.تا اجازه ی ورود بگیرد،خانم معینی مدیر مدرسه که خانمی مهربان و خوش اخلاق بود،به آنها اجازه ی ورود داد.
خانم معینی باز هم با دیدن آنها خوشحال شد.به آنها تعارف کرد روی صندلی بنشینند.پس از سلام و احوالپرسی خانم معینی رو به هر دوی آنها کرد و گفت:باز به شما تبریک می گم که در مسابقات فرهنگی و هنری شعر و قصه نویسی برنده شدید و مقام های اول و دوم را برای خود کسب کردید شما افتخار آفرینان این شهر و استان و این مدرسه هستید.
با گفتن این حرف مینا و شهناز با خوشحالی یک دیگر را در آغوش گرفتند و موفقیتشان را به یکدیگر تبریک گفتند.خانم معینی ادامه داد:شما با اردویی که از طرف مدرسه است روز شنبه به تبریز می رود همراه خواهید شد تا در مسابقات آنجا شرکت کنید البته یک جشنواره ی فرهنگی است.من به نوبه ی خودمبرای شما عزیزان آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم که در تبریز نیز مانند اومیه مقام اول و دوم را بیارید.
و بعد یادآوری کرد ساعت 8 صبح اتوبوس آماده ی حرکت به تبریز می باشد و باید راس ساعت 30/7 در مدرسه حاضر باشید و رضایت نامه به دست آنها داد و تذکر داد این رضایت نامه ها باید توسط شما والدین امضا شود و موقع حرکت به مسئولین تحویل دهید.
مینا به قدر خوشحال بود که نهایت نداشت چون او می توانست در جشنواره ی فرهنگی هنری شرکت کند و از طرفی دلش برای خاله ها و دایی،مادر بزرگ و پدر بزرگش هم حسابی تنگ شده بود و می توانست آنها را ببیند و هم اقوام مادریش از دیدن او خوشحال می شدند.
خانوادهی مادری مینا تبریزی بودند،مادرش پس از ازدواج با پدر مینا که اهل ارومیه بود شهر تبرزی را ترک کرده بود و در ارومیه زندگی ایشان را با پدر مینا آغاز کرده بود.
مینا و شهناز با برگه های رضایتنامه از دفتر مدرسه و از مدرسه بیرون آمدند.مهرداد در ماشین منتظر آنها بود و با خود کلنجار می رفت که چگونه موضوعی را که چند وقتی است فکر او را به خود مشغول کرده است را با مینا در میان بگذارد.چگونه از او خواستگاری کند که او ناراحت نشود.مهرداد سال دوم رشته ی مهندسی عمران بود و تمام آرزوهایش در مینا خلاصه می شد.آرزو داشت که با مینا ازدواج کند،چرا که فکر می کرد مینا می تواند او را خوشبخت کند و این علاقه ی او از سال اول دانشگاه به اوج رسیده بود.
هنوز این موضوع را برای کسی مطرح نکرده بود و دنبال فرصتی می گشت تا اول با خود مینا در میان بگذارد،آن وقت اگر او موافق بود با بقیه نیز مشورت کنند.
مینا تازه 19 سال داشت و از علاقه ی مهرداد به خودش بی خبر بود و مانند برادری دلسوز به او نگاه می کرد.
مهرداد حرف هایش را در ذهن خود تجزیه و تحلیل می کرد تا مبادا باعث ناراحتی مینا شود و یا دچار اشتباهی شود که غیر قابل جبران باشد. در همین افکار غوطه ور بود که متوجه شهناز و مینا شد.
به راحتی می شد از چهره آنها همه چیز را حدس زد و فهمید که موضوع از چه قرار است. آنها به قدری خوشحال و ذوق زده بودند که مهرداد همه چیز را از چهره آنها می خواند. در را باز کرد و هر دو سوار شدند. مینا با خوشحالی رو به مهرداد کرد و گفت: "می دونی چی شده؟"
مهرداد با لبخندی حاکی از رضایت گفت: "می خواهی بهت بگم چی شده؟ خودم همه چیز را فهمیدم. رفتنتون قطعی شده؟ مگه نه؟"
با گفتن این حرف شروع به خنده کردند. در راه مینا و شهناز همه چیز را مو به مو برای مهرداد تعریف کردند. مهرداد به ظاهر خیلی خوشحال بود ولی در باطن احساس غم می کرد، چرا که مینای عزیزش برای مدتی از او جدا می شد، آن هم برای یک هفته. برای مینا خیلی زود و برای مهرداد یک قرن می گذشت، ولی مهرداد با این حال خیلی خوشحال بود که مینا در کارهایش موفق شده است. شهناز از مینا خداحافظی کرد و به سمت خانه شان حرکت کرد. مهرداد که زمینه را مساعد دید رو به مینا کرد و گفت: "مینا می خواستم راجع به موضوعی با تو صحبت کنم..."
که ناگهان مینا وسط حرف او پرید و گفت: "مهرداد، مهرداد نگه دار"
مهرداد با تعجب مینا را نگاه کرد "آخه برای چی؟"
مینا گفت: "دست خالی که نمیشه بریم خونه، میشه؟! اینجا یک شیرینی فروشیه، بهتره کمی شیرینی بخریم، در ضمن گل هم لازمه"
مهرداد که خیلی ناراحت بود از ماشین پیاده شد و به همراه مینا وارد شیرینی فروشی شد و از این که مینا اصلا به حرفهای او توجهی نداشت، حسابی دلگیر شده بود. البته او می دانست که مینا عمدا به حرف های او بی توجهی نمی کند ولی دلش می خواست مینا بیشتر به او توجه کند، دلش می خواست مینا، دوستش داشته باشد. مینا که قلبش از این چیزها بی خبر بود به تنها چیزی که فکر نمیکرد ازدواج بود و حتی فکرش را هم نمیکرد که روزی مهرداد از او خواستگاری کند . به همین دلیل اصلا متوجه مهرداد و حرف های او نشده بود و دلیل دیگر این که برنده شدن در مسابقات و رفتن به تبریز حواسش را کاملا نسبت به محیط پرت کرده بود . البته مهرداد موفقیت او را به خوبی درک می کرد . وقتی مهرداد موقعیت را این چنین دید ، تصمیم گرفت فعلا این موضوع را مطرح نکند تا مینا به تبریز برود و در زمان مناسبی موضوع را با او در میان بگذارد . پس متوجه رنگ پریدگی صورت مهرداد نشده بود گل و شیرینی را که خریدند هر دو سوار ماشین شدند و بدون این که حرفی بزنند به طرف خانه حرکت کردند . وقتی به خانه رسیدند ، کسی متوجه رنگ پریدگی صورت مهرداد نشد ولی بعد از کلی صحبت کردن ، پکری مهرداد از دید خانم جان پنهان نماند . خانم جان که تمام جوانیش را به پای مهرداد و مینا ریخته بود به خوبی میتوانست حالات آندو را تشخیص دهد ولی بنابر مصلحت سکوت را جایز دانسته و به روی او نیاورد . طولی نکشید که همه اعضای خانواده از قطعی شدن رفتن مینا مطلع شدند و کامشان را با شیرینی که مینا و مهرداد تهیه کرده بودند شیرین کردند . عمه ها که از شنیدن این خبر خیلی خوشحال بودند هر کدام به مینا تبریک گفتند .
عمه نسیرین هم که به صورت مهرداد خیره شده بود و متوجه ظاهر او به خوشجالی و ناراحتی عمیق او شد ولی چزی نگفت تا این که تلفن اتاق مهرداد به صدا در آمد . برای جواب دادن تلفن به ساختمان خودشان رفت ، عمه نسرین از فرصت استفاده کرد و به بهانه ای وارد اتاق مهرداد شد . مهرداد که مشغول صحبت کردن با دوستش سعید بود ، متوجه ورود عمه نسرین به آن جا شد دست و پایش را گم کرد ، از سعید عذر خواست و تلفن را قطع کرد عمه نسرین دقیق تر از قبل او را نگاه کرد مهرداد در دلش احساس کرد که عمه همه چیز را فهمیده ولی بعد پیش خودش گفت :" نه
چون کسی غیر خودم از این موضوع خبر نداره .امکان نداره که عمه نسرین از چیزی خبر داشته باشه"
عمه نسرین سکوت راشکست و گفت :"مهرداد جان ،عمه،چیزی شده؟خیلی تو خودتی!"
مهرداد که دست و پایش را گم کرده بود با من ومن کردن جواب داد:"عمه جان چطور مگه؟"
عمه نسرین ادامه داد:"هیچی عزیزم فقط احساس کردم که از موضوعی رنج می بری.
به همین خاطر خواستم اگر اتفاقی افتاده در صورت امکان با هم حلش کنیم ،تو می تونی روی من حساب کنی"
مهرداد که متوجه باهوشی عمه نسرین شده بود پس از تشکراز عمه انکار را بی فایده دید وهر انچه را که در قلبش می گذشت برای عمه باز گفت و از اون خواهش کرد فعلا موضوع را مسکوت باقی بگذارد تا مینا از سفر باز گردد.
عمه پس از شنیدن این موضوع بی نهایت خوشحال شد و از فرط شادی او را در اغوش کشید و به او قول داد حتما که کمکش کند و او را تنها نگذارد و گفت:"تو و مینا پاره تن من هستید.انتخاب تو در مورد ازدواجت درسته عزیزم .شما حتما با هم خوشبخت میشید.افرین به تو با انتخابی که کردی من واقعا به سلیقه ات افرین می گم.
ولی عمه جان چهره ات داد می زنه که از چیزی ناراحتی."
مهرداد که احساس سبکی می کرد لبخندی زد و گفت:"می تونم روی کمک شماحساب کنم؟"
عمه نسرین گفت:"البته عزیزم ،هر چه در توانم باشه برای شا دوتا انجام می دم.ولی عمه جان یک چیزی را در نظر بگیر،ما هنوز هم نمی دونیم نظر مینا راجع به این موضوع چیه.فقط دعا کن که او موافقت کنه.و الا خودتم می دونی که دوست داشتن یک طرفه فایده ای نداره .باید او هم راضی به این امر باشه.درسته؟"
مهرداد جواب داد:" بله عمه جان.ولی هنوز نظر اونو نمی دونم"
عمه گفت:"من ازش می پرسم طوری که متوجه نشه.توهم سعی کن تا برگشتن مینا به درسهات برسی،تا ان موقع هم خدا بزرگه اگر او صلاح بدونه کارهاتون درست میشه"
در همین حین عمه لیلا که متوجه غیبت طولانی آنها شده بود وارد شد و گفت : " به به ! خوب عمه و برادرزاده با هم خلوت کردن "
عمه نسرین رو به او کرد و گفت : " چیه؟ حسودیت گل کرده؟ "
عمه لیلا با خنده گفت : " راستش را بگم یا دروغش را؟ "
عمه نسرین گفت : " دروغش را ؟ "
عمه لیلا سریع جواب داد : " نه " اصلاً
مهرداد با شیطنت گفت : " و راستش ؟ "
و هر سه از لحن صحبت کردن مهرداد بشدت خنده شان گرفت . در همین موقع با شنیدن صدای خنده آنها ، مینا وارد اتاق شد و همه نگاهها به سوی او برگشت ، نگاههای معنی دار عمه نسرین و مهرداد را که مینا هیچ کدام از این گونه نگاهها را درک نمی کرد خیلی سریع با آنها همراه شده و گفت : " خوبه جمعتون جمعِ، فقط مثل اینکه من جا موندم ! "
عمه نسرین اجازه نداد حرفش تمام شود و سریع گفت : " آره عزیزم ، جمعمون جمعِ فقط گلمون کمه که با آمدن تو تکمیل شدیم. "
مینا که از خجالت قرمز شده بود ، بیشتر همه را به خنده انداخت . با خنده و شادی همگی به اتفاق از پله ها پایین آمدند و خودشان را به بقیه رساندند. شب خوبی بود ، مینا همیشه حضور در جمع را دوست داشت آن هم حضور در جمعی اینگونه صمیمی و دوست داشتنی را .
بالاخره روز موعود فرا رسید . همگی برای بدرقه مینا به دبیرستان رفتند . خانم جام که خیلی نگران مینا بود ، فقط کارش سفارش کردن بود که مواظب خودش باشد و حواسش را حسابی جمع کند تا حادثه ای برایش اتفاق نیافتد . خلاصه هر کس چیزی می گفت . مهرداد غمگین و ناراحت از دوری مینا در گوشه ای ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد و در دل آرزو می کرد که برای مینا اتفاقی نیفتد . او از ناراحتی نای راه رفتن نداشت و در دل خیلی غمگین بود . احساس بدی داشت ، انگار از رفتن مینا می ترسید ، دلیلش را حتی خود او هم نمی دانست . دلهره عجیبی داشت . احساس می کرد که مینا را از دست خواهد داد ولی در دل به خود نهیب می زد که فکرهای بد به دل راه ندهد . عمه نسرین ، مینا را در آغوش کشید و به او سفارش کرد که مواظب خودش باشد . پدر که تا به حال مینا از او جدا نشده بود و هربار که مینا برای دیدن اقوام مادریش به تبریز می رفت او نیز همراهش بود . اصلاً طاقت دوری تنها فرزندش را نداشت و دلش نمی خواست که مینا از او جدا شود و بدون او به مسافرت برود ولی چاره ای نبود ، مینا باید می رفت .
پدر با نگرانی گفت : " مینا جان اگه به چیزی احتیاج داشتی به من تلفن کن. "
از او خواست به محض رسیدن به تبریز به خانه تلفن بزند و تاکید کرد که امروز را در خانه خواهد ماند تا خبر سلامت رسیدنش را به او بدهد . اشک در چشمان پدر حلقه زده بود . البته چون خانواده مادر مینا در آن شهر بودند، پدر قدری دلش گرم بود و از قبل با آنها هماهنگ کرده بود و قرار بود که دایی فرزاد برای بردن مینا به ترمینال برود تا او تنها نباشد . پدر از مربین خواست که اجازه بدهند تا مینا در خانه مادربزرگش بماند و فقط هنگام برگزاری مسابقات به او اطلاع بدهند تا او به همراه دایی فرزاد یا خاله اش به مسابقه برود . مربیان که همکار پدر مینا بودند ، موافقت کردند . پدر مینا در دبیرستانی که مینا فارغ التحصیل شده بود ، تدریس می کرد . همراهان مینا به پدرش قول دادند که مواظب او باشند . مینا هم خوشحال ود و هم ناراحت ، دلش شور می زد ، احساس می کرد که اتفاقی خواهد افتاد ، اما چه اتفاقی خود او هم نمی دانست . اما به روی خود نیاورد تا بقیه نگران نشوند . بالاخره مینا پس از خداحافظی از همه سوار اتوبوس شد . با مهرداد هم خداحافظی کرد ولی از نگرانی و دلواپسی او خبری نداشت و بی خبری از همه جا و همه چیز سوار اتوبوس شد . اتوبوس به راه افتاد و از نظرها دور شد . هرچه اتوبوس دورتر می شد ، پدر مینا دل نگران تر و مهرداد مشتاق تر برای بازگشت او و مینا خوشحال تر برای رفتن به منزل مادربزرگ و دیدن او .
مهرداد با نگرانی اتوبوس را با نگاهش بدرقه کرد . او در گوشه ای تنها و ناراحت ایستاده بود ، بدجوری به هم عادت کرده بودند ، که ناگهان دستی را روی شانه خود حس کرد . به عقب برگشت ، عمه نسرین بود . او با لبخندی که روی لبها داشت به مهرداد فهماند که نباید ناراحت چیزی باشد و ناراحتی او بی مورد است . رو به او کرد و گفت : " فقط دعا کن " و هر دو به سوی خانه حرکت کردند .
در طول مسیر ، مینا آن قدر نگران و مضطرب بود که از استرس زیاد به خواب رفت . فقط دو بار آن هم به دلیل دیدن خواب های آشفته از خواب پرید و دوباره به خواب رفت .
نیمه های راه بود که مینا با تکانهای شدید شهناز بیدار شد .شهناز اظهار دلتنگی می کرد و از اینکه مینا همه اش در خواب بود گله مند بود .
هرچند خواب دلچسب تر می نمود ولی ناچاراً به خواسته شهناز تن در داده و بقیه راه را به صحبت کردن با هم مشغول شدند . شهناز یکریز صحبت می کرد. از هر در و هر چیزی حرف می زد ، تنقلاتی هم که خانواده ها برایشان گذاشته بودند سرگرم شان می کرد تا اینکه شهناز کم کم مسیر صحبت را به طرف مهرداد کشاند و شروع به تعریف کردن از مهرداد کرد . از مودب و متین بودن او و اینکه علاقه زیادی به مینا دارد . مینا هم به دلیل بی اطلاعی و بی خبری از موضوع و علاقه مهرداد ، علاقه او را خواهر برادری عنوان کرد . ولی شهناز منظورش چیز دیگری بود که مینا حتی به ذهنش هم خطور نمی کرد . روزی مهرداد همه او شود . اتوبوس از مراتع و مزرعه های سرسبزی که رو به زردی می رفت ، در پیچ و خم جاده در حرکت بود و آن دو هنوز مشغول صحبت کردن با یکدیگر بودند . شهناز هنوز بر این عقیده بود که مهرداد مینا را طور دیگری که غیر از خواهر برادری است ، دوست دارد . ولی در این مورد چیز زیادی به مینا نگفت ، چون می دانست بحث کردن بی فایده است .
دایی فرزاد به ساعتش نگاه کرد باید رأس ساعت یک بعدازظهر برای استقبال از مینا به ترمینال می رفت . به همین دلیل منشی اش را صدا کرد و پرسید : " آیا بازهم مریض در مطب هست یا نه ؟ "
منشی گفت : " نه آقای دکتر ، دیگر مریضی نداریم . "
با گفتن این حرف ، فرزاد به خانم منشی گفت : " پس من می روم ، شما هم مطب را تعطیل کنید و بروید . " در دل بسیار شاد بود چون مدتها می شد که مینا را ندیده بود .
در خانه ، خاله فرشته برای دیدن مینا لحظه شماری می کرد . او پنج سال از مینا بزرگتر بود و در رشته مامایی تحصیل می کرد . فرشته تمام کارهایش را کرده بود تا وقتی مینا می آید ، کاری نماند که انجام نداده باشد . خانم جان هم که مینا به او آنا می گفت ، برای دیدن تنها یادگار دخترش کاسه صبرش لبریز شده بود . آنها یکسره از این طرف اتاق به آن طرف اتاق می رفت و دایما به ساعتشان نگاه می کردند . آنا در ذهن تصویر مینا را که شباهت بسیار زیادی به مادرش داشت ، مجسم می کرد . چقدر دلش برای او تنگ شده بود ، خدا خدا می کرد که مینا را زودتر ببیند.
خاله زهره هم دایم به ساعتش نگاه می کرد ، به نظر او عقربه ساعت ها خیلی کند حرکت می کردند. او سه سالی می شد که ازدواج کرده بود و شوهرش آقا فرهاد صاحب یک فروشگاه بزرگ بود . خاله زهره هم به همراه شوهرش آنجا را اداره می کرد .
آنها دختری شیرین زبان و ملوسی به نام نگار داشتند که مینا خیلی به او علاقه داشت ، نگار هر چند خیلی کوچک بود ولی خیلی بیشتر از سنش می دانست و این تحسین برانگیز بود . او هم برای دیدن دخترخاله اش بی تاب شده بود .
پدربزرگ که مینا او را آتا صدا می کرد ، سریع حجره فرش فروشی اش را تعطیل کرد تا هرچه زودتر برای دیدن مینا به خانه برود. آتا هرچند که کم حرف بود و زیاد احساساتش را بروز نمی داد ولی علاقه وافری به نوه بزرگش داشت . او آدم خودداری بود ولی درست از چشمانش می شد حدس زد که او هم انتظار مینا را می کشد .
هر کسی به نحوی منظتر مینا بود تا هرچه زودتر او را ببیند .
دایی فرزاد تازه به ترمینال رسیده بود که اتوبوس نیز از راه رسید . همه مسافرین پیاده شدند ، مینا که تازه از خواب بیدار شده بود از ماشین پیاده شد و به اطراف نگاه کرد . همچنان که ساکش در دستش بود ، دایی فرزاد را دید و به طرف او رفت . هر دو همدیگر را در آغوش کشیدند . دایی فرزاد و مینا روابط بسیار گرمی داشتند . با اینکه چهار ماه از هم دور بودند ولی هر شب تلفنی با هم در تماس بودند و مینا او را تنها کسی می دانست که می تواند حرفهایش را درک کند و با احساس راحتی شدیدی می کرد.
دایی فرزاد همچنان که دست های مینا را در دست گرفته بود ، او را به طرف ماشین هدایت کرد.
در همین حین ماشین جشنواره هم از راه رسید و مربیان پس از خداحافظی با مینا سوار شدند و بچه ها را یکی یکی سوار کردند . شهناز آخرین نفری بود که سوار می شد ، چرا که خداحافظی اش با مینا کمی طول کشید . شهناز ترجیح می داد که با بچه ها در خوابگاه بماند . مینا هم زیاد اصرار نکرد . شهناز عقیده داشت که پس از مدتها دوری نباید مزاحم آنها شود .
مینا به همراه دایی فرزادش سوار ماشین شد . هر دوبه سمت خانه به راه افتادند . مثل همیشه مینا برای دایی فرزاد شروع کرد به حرف زدن . با اینکه هر شب با هم صحبت می کردند ولی باز هم کلی حرف برای گفتن باقی مانده بود . آنها که از دیدن هم سیر نمی شدند ، کلی با هم حرف زدند.
مینا رو به دایی اش کرد و گفت : " موهات داره سفید می شه ، نمی خوای آستین هات رو بالا بزنی پیرمرد؟ " پس کی می خواهی زن بگیری؟اصلا راستی کی به تو زن می ده!مگه نه؟"
دایی فرزاد که از حرف مینا حسابی خنده اش گرفته بود رو به او کرد گفت:''نه پیرزن"و هر دو حسابی خندیدند.
بعد از او پرسید:''مینا جان،دایی مشکلی که نداری؟"
مینا:''نه دایی چان کاملا راحتم؟"
دایی فرزاد:''باور کن لحظه شماری می کنم که بیایی و در کنار کا زندگی کنی.''
مینا:"من جایم راحت است دایی چان،شما نگران من نباشید از اینکه فامیل هایی مثل شما دارم دختر خوشیختی هستم."و هر دو سکوت کردند.
در خانه همه منتظر مینا بودند.آنا و آتا هر دو مینا را در آغوش گرفتند.بعد از آنها خاله فرشته و خاله زهره چنان او را در آغوش گرفتند که صدای دایی فرزاد و آقا فرهاد درآمد.
دایی فرزاد گفت:''بابا ولش کنید چه خبرتان است بنده خدا را کشتید"
بعد مجبور شدند او را رها کنند.آنا با آن لهجۀ قشنگی که داشت،دم به ثانیه قربون صدقه مینا می رفت.اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود و شاد و خرسند از وجود مینا.
همگی ناهار را دور هم خوردند،گل گفتند و گل شنیدند،آنقدر ناهار به دهانشان مزه کرده بود که انگار اولین باری است چنین غذایی می خوردند.
آنا رو به مینا کرد و گفت:''مینا جان چی شد که یادی از ما کردی؟حالا گیریم که برنده نمی شدی،آیا نمی خواستی به دیدن ما بیایی؟"
مینا شرمگین گفت:''آخه آنا منکه همین 4ماه پیش اینجا بودم و آنا با سکوت به او فهماند که این کافی نیست"
مینا و خاله فرشته خیلی با هم صمیمی بودند.حتی کوچکترین مسائل را از یکدیگر پنهان نمی کردند و با نامه همه چیز را برای هم شرح می دادند.به همین خاطر در جریان کار هم بودند و از جیک و پیک هم خبر داشتند.بالاخره ساعت عدد 3 را نشان داد و هر کسی رفت سراغ کار خودش . دایی به مطبش رفت .او متخصص بیماری های گوارش بود خاله زهره و آقا فرهاد هم به فروشگاه رفتند و به مینا گفتند که عصر سری به آنها بزند. آقا هم به حجره اش رفت و فقط مینا و آنا و خاله فرشته در خانه ماندند.
آنا مینا را به سینه فشرده بود و با ولع خاصی او را می بوئید و می گفت: " او بوی مادرش را می دهد و هر سه از روی تاثرسکوت کردند".
مینا سرش را روی پاهای آنا گذاشت و آنا همینطور که او را نوازش می کرد سوالاتی در باره ی خانواده ی پدر می پرسید
: " مینا جان مادر بزرگت چطوره؟ آیا با او راحت هستی؟"
مینا هم از تمام خوبی های مادر بزرگ برای آنا تعریف کرد.
آنا باز هم پرسید :" مینا جان پدرت چرا سری به ما نمیزنه؟"
مینا:" آخه شغلش به او اجازه نمی دهد آنا والا پدر شما را خیلی هم دوست داره"
پس از گفتگو مینا به سراغ تلفن رفت و به پدرش تلفن کرد . پدر که منتظر تماس او بود به سرعت گوشی تلفن را برداشت و با شنیدن صدای مینا خیلی خوشحال شد. بعد از صحبت های پدر و دختر کلی با آنا صحبت کرد.خانم جان که سر سجاده بود پای تلفن آمدو با آنا خوش و بش کرد. هر دو گلایه از هم می کردند که چرا دیگری به او سر نمی زندو پس از کلی درد و دل و گلایه قرار گذاشتند که زود به زود به دیدار هم بیایند.
ساعت 5/4 بود که مینا از آنا اجازه گرفت که به فروشگاه خاله زهره برود. فرشته خواست که همراه او برود ولی چون امتحان داشت مینا مخالفت کرد و تنها راهی فروشگاه زهره شد.
شهر برایش دیدنی و جالب بود. 4 ماهی میشد که به تبریز نیامده بود .شهر مثل همیشه جذاب و دیدنی بود و مینا یاد زمان کودکی اش افتاده بودکه آنا هر وقت برای خرید به بازار می رفت او را هم همراه خود می برد.و این خاطرات هنوز در ذهن مینا مانده بود.بعد از گذشتن خیابان های شهر و تماشا کردن کوچه ها و مغازه ها وارد فروشگاه شد . خاله زهره به استقبالش آمد و او را کنار دست خود نشاند.
مینا رو به خاله زهره کرد و گفت:
راستی خاله جان وقتی وارد تبریز شدم بودی خاصی به مشامم خورد. بویی که تا مدتها پس از رفتنم هم با من است.
خاله زهره خنده ای کرد و گفت:" آخه اینجا زادگاه مادری است."
آنها خیلی با هم صحبت کردند از اتفاقهایی که در نبودشان افتاده بود . مخصوصا که نگار با شیرین زبانی هاش آنها رامی خنداند.آنقدر سرگرم صحبت شده بودندکه متوجه گذشت زمان نشدند تا اینکه مینا به ساعتش نگاه کرد و گفت: " وای خیلی دیرم شده. الان آنا دلواپسم میشه."
آقا فرهاد پیشنهاد کرد که من می رسانمت ولی مینا مخالفت کرد چون دلش می خواست کمی قدم بزند و از آنها خداحافظی کرد و رفت.
هوا در تبریز هم به سردی ارومیه بود. ولی زیبایی خاصی داشت. مینا همیشه از قدم زدن لذت می برد. و طبیعت را دوست داشت و هیچ کاری را به اندازه ی راه رفتن کنار دریاچه ی ارومیه دوست نداشت.مخصوصا دم دمهای غروب که منظره ی زیبایی پیدا می کرد .
مینا همیشه با مهرداد یا پدرش و بعضی اوقات با عمه ها به آنجا می رفت مخصوصا وقتی هوا ابری و بارانی بود.
همین که از فروشگاه بیرون آمد چشمش به پسر مرتبی که شلوار لی و بلوز آبی و آدیداس سفید پوشیده بود افتاد.
اولین بار که او را دید همچون دیگران به نظر می رسید . او برای مینا یک رهگذر بود مثل بقیه آدم هایی که آنجا بودندبه همین خاطر توجهی نکرد و به راهش ادامه داد.ولی کمی که گذشت متوجه شد که غریبه هم مانند مینا قدم بر می دارد.مینا که خیلی ترسیده بود قدم هایش را سریع کرد. قدم های غریبه هم تند شد. مینا که حسابی ترسیده بود سعی کرد خونسردی خودش را حفظ کند.عقلش به جایی نمی رسید که چه کار کند تا اینکه پس از یک راهپیمایی طولانی وارد کوچه ای شد. از شانس مینا کوچه بن بست بود، غریبه نیز به دنبال او وارد کوچه شد و خودش را به او رساند. مینا که نفسش به شماره افتاده بود با ترس و دلهره و طوری که او متوجه نگرانی اش نشود با وقار متانت خاصی به او نگاه کرد و منتظر عکس العمل از طرف او بود. قیافه اش بسیار متین به نظر می رسید ولی لجاجت خاصی در چشمانش بود.
غریبه خیلی مؤدبانه و با سر به زیری و متانت خود را "پژمان| معرفی کرد و از مینا مصرانه خواهش کرد تا کارت او را بگیرد. کارتی که ادرس و شماره تلفن مطب و خانه اش روی آن نوشته شده بود. مینا که همه این حوادث ظرف چند دقیقه برایش اتفاق افتاده بود دلیلی برای این کار پیدا نکرد و کارت را نپذیرفت.
پژمان همچنان اصرار می کرد و مینا امتناع از گرفتن کارت رو به پژمان کرده و گفت: " آقای محترم اول مرا تعقیب می کن
مطالب مشابه :
متن های زیبا در مورد پدر و مادر
متن های زیبا در مورد پدر و مادر مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای
روایت دومین یادواره شهداو ایثارگران تکیه ناوه
شعر زیبایی در وصف شهدای طالقان و شهدای تکیه ناوه سرودند که مورد و مادر در این
آداب و رسوم عروسي ترکهای خراسان
را با پدر و مادر خود در ميان در مورد مهريهها سلام و تشکراز پدر و
نمونه کار درس پژوهی
( توجه به نعمت های خدا ، دعا و تشکراز او )) با در نظر و در نهایت زیبایی در مورد اعتقادات
درس پژوهی
( توجه به نعمت های خدا ، دعا و تشکراز او )) با در در نهایت زیبایی در مورد اعتقادات
مینا
مهرداد که متوجه باهوشی عمه نسرین شده بود پس از تشکراز مادر مینا در در این مورد
آداب و رسوم فولکوریک عروسي ترکهای خراسان
را با پدر و مادر خود در ميان بگذارد در مورد مهريهها از شعر آشيقي كه در پايان
یک نمونه گزارش کتبی (درس پژوهی)
( توجه به نعمت های خدا ، دعا و تشکراز او )) با در نظر و در نهایت زیبایی در مورد اعتقادات
برچسب :
شعر زیبایی در مورد تشکراز مادر