لحظه های دلواپسی15
نیم ساعت بعد ازمنزل بیرون اومدم وراه منزل آقا جونودرپیش گرفتم...جلوی درخونه ایستادم لحظه ای با خود فکرکردم" توداری ازکی فرار می کنی ؟ خودت روداری گول می زنی"
برای نجات ازاین افکارمزاحم سرموتکون دادم وزنگ روفشردم...پنج دقیقه بعد آقا جون دروبروم گشود وبا حیرت نگاه کرد.با لبخند زورکی سلام دادم.
آقاجون: دارم درست می بینم؟
- فکرمی کنم همینطوره !
آقاجون: ببینم اتفاقی افتاده؟
- آقاجون چرا فکرمی کنید که باید اتفاقی افتاده باشه ؟
آقا جون همونطورکه جلوی دروسد کرده بود گفت:
آخه دوسالی میشه که تنهایی اینجا نیومدی.
- اگه ناراحتید برمی گردم !
با حیرت گفت:دخترشیطون این چه حرفیه که می زنی؟
- پس برای چی جلوی درایستادید واجازه نمی دید بیام داخل؟
آقاجون که تازه متوجه شده بود گفت: ای وای! حواس برای آدم نمی ذاری که !
- خیلی ممنون ازتعریفتون...وهردربا خنده وارد شدیم.
آقاجون دستشودورشونه هام انداخته بود وابرازخوشحالی می کرد،با اخلاق جدی وخشکی که داشت جای تعجب بود که خوشحالیشوبروزمیداد.هنگام دیدن عزیزیک سری هم جواب سؤالهای اورودادم وخاطرنشان کردم که رفتن من به اونجا هیچ دلیل خاصی نداره.
وارد ساختمان شدم وبه اتاقی که همیشه می رفتم داخل شدم.اتاق درست روبروی باغ قرارداشت ودربزرگ وسرتاسری اتاق رو با یک تراس به باغ متصل می کرد.عطرگلها انسان رومست می کرد وتابش نورخورشید روی باغ وبازتاب رنگ گلها تلألو سحرآمیزی به وجود میآورد که انسان رومسحورمی کرد با چند نفس عمیق این هوای پاکیزه روبه ریه هام فرستادم.
نا خودآگاه به نقطه ای که روزعروسی پویا درآغوش پارسا عقدۀ دل روخالی کرده بودم خیره شدم وسوزاشکی رودرچشمهام احساس کردم.اگه اواینجا بود چقدراین زیبایی معنا داشت ، درواقع با اوبودن درکویرگلستان می نمود.با به یاد آوردن اواشتیاقم ازبین رفت وفکراینکه به زودی اومتعلق به شخص دیگری وبرای همیشه اززندگی من خارج می شه وجودم روپرازدرد می کرد.فکراینکه آغوشی که یک زمانی فکرمی کردم فقط وفقط مال منه وازاین به بعد متعلق به کس دیگه ای میشه تا حد مرگ دیوونه م می کرد.
شاید هم هیچ وقت درزندگی من وجود نداشته واین موضوع ساخته وپرداختۀ ذهن من بوده.یاد حرفی افتادم که روزی پویا گفته بود" می دونی پروا، دخترها موجودات ظریف وحساسی هستن ودرعین حال ساده لوح"
گفتم :منظورت چیه؟ گفت: منظورم روشنه ! کافیه جواب سلام یکیتون روبا لبخند بدی یا مثلا" نا خودآگاه چشمت بخوره بهش واونم بفهمه ، دیگه واویلا !! ازمراسم خواستگاری شروع می کنید تا بله برون وعقدکنون وخرید وحنابندون وبچه دارشدن وبچه قنداق کردن وبچه مدرسه رفتن وبچه...درحالیکه می خندیدم حرفش روقطع کردم وگفتم:نخیراینطوریهام نیست.
گفت: خودت می دونی که غیرازاین نیست تازه شرط می بندم ترجیح می دید بچه تون شبیه باباش بشه !
اینبارخودش هم خنده ش گرفت وادامه داد: اگردختری خودش رودست بالا بگیره ومردی روکه دوست داره بهش بروزنده ناخودآگاه جاذبه ایجاد می کنه،فقط کافیه کم محلی کنه اونوقت می بینه که چه نتیجۀ شیرینی نصیبش میشه"...
صدای عزیزافکارموبه هم ریخت. برای صرف ناهارصدام می کرد . به آشپزخونه رفتم ودرحین صرف غذا صحبت می کردیم...درلابلای صحبتها اشاره کردم که شاید به یه مسافرت چندروزه برم.
آقاجون درصورتم دقیق شد وگفت: یعنی می خوای بگی به دیدن پارسا نمیری؟
درحالیکه سعی می کردم چهرم خونسرد باشه گفتم:همین طوره.
آقاجون با سماجت گفت:این که درست نیست, بالاخره اون بعد ازچند
ماه برگشته.
باعصبانیتی که ازکنترلم خارج شده بود گفتم:این موضوع هیچ ربطی به من نداره؛اونهایی که باید خوشحال باشن، هستن؛بودن یا نبودن من هیچ تأثیری نداره .
وبدون اینکه حرف دیگه ای برلب بیارم ازآشپزخونه خارج شدم وبه اتاق رفتم...جلوی پنجره ایستادم ، به باغ خیره شدم وبه فکرفرورفتم.دراین مدتی که پارسا اومده بود زندگیم دچارتحولی شیرین وسپس پایانی تلخ شده بود.مثل لیموشیرین ! اولش که می خوری شیرینه وبه آخرش که می رسی یکدفعه تلخ میشه وطعمش تا مدتی ازبین نمیره ...
دلم می خواست هیچ وقت اونوندیده بودم.ولی ...
با شنیدن تقه ای به دراتاق ازفکرخارج شدم وگفتم: بفرمائید تو.
دراتاق بازشد وعزیزوپشت سرش آقاجون وارد شدند.به محض دیدنشون جلورفتم وسرموپایین انداختم وگفتم: ازرفتارزشتم معذرت می خوام دست خودم نبود.
آقا جون دستی به سرم کشید وگفت: اشکالی نداره،اومدم ازت سؤالی بپرسم دلم می خواد درست بهم جواب بدی وطفره نری!
با تعجب گفتم: چه سؤالیه که امکان داره من طفره برم؟!
آقاجون پس ازکمی تأمل گفت: تو...تو..پارسا رودوست داری اینطورنیست ؟!!!
حسابی یکه خوردم؛انتظارهرگونه پرسشی روداشتم الا این یکی.
خودمومتعجب نشون دادم وگفتم: مثل اینکه فراموش کردید که پارسا علاوه برپسرعمووپسرخاله با من همکاره؟
آقاجون گفت: منظورمن ازدوست داشتن کاملاً با اینی که تومیگی متفاوته.فقط یک کلام جوابم روبده آره یا نه؟
با تمام تلاشی که برای خونسرد نشون دادن خودم کردم ،ولی لنگارموفق نبودم ، گرمی اشکهاموروی گونه های تب دارم احساس کردم وبرای پنهان کردنشون کوچکترین کوششی نمی کردم.دیگه نمی تونستم این بار روبه دوش بکشم بنابراین گفتم: به فرض که شما بدونید،ازدستتون کاری برنمیاد درضمن من دلم می خواست که اون خودش منوانتخاب کنه نه اینکه شخص دیگه ای به زورمجابش کنه...
دیگرهق هق گریه امانم نداد وبا صدای بلند شروع به گریه کردم.
عزیزکه تا اون لحظه تماشاگربود جلواومد وسرم روبه سینه ش گذاشت وموهامونوازش کرد وآروم دلداریم می داد.
با طیب خاطرسردربرش گذاشتم وگفتم:عزیزجون دیگه خسته شدم, دیگه تحمل ندارم, شما بگید من باید چکارکنم.
عزیزکه حسابی به هم ریخته بود گفت: گریه نکن قربون چشمهای قشنگت برم.
فقط صبرکن زمان بهترین داروبرای تسکین دلته؛این درد لاعلاجه ودارویی نداره الا شکیبایی.
با هق هق گفتم: چطورتحمل کنم؟چطورصبرکنم.قلبم داره آتیش می گیره.
عزیزسرم روازروی سینه ش بلند کرد ونگاه مهربونشوبه چشمهای گریانم دوخت وگفت:"خدا"...فقط به خدا توکل کن.
طفلی خودشم داشت اشک می ریخت به آقاجون که جلوی درتراس ایستاده بود وداشت باغوتماشا می کرد اشاره کرد ازاتاق خارج شدن ومنودردریایی ازاندوه تنها گذاشتن.
عزیزوآقاجون متوجه شده بودن که من برای آرامش وتمدد اعصاب به اونجا اومده بودم بنابراین مزاحمم نمی شدن ومنم بابت این موضوع واقعا" ممنونشون بودم.
ساعت حدود سه ونیم بعد ازظهربود هوا کمی گرم بود.یه شلوارک
جین نازک تا بالای زانو به پاداشتم ویه تاپ یقه بازپوست پیازی.موهامم
همونطوررها کرده بودم.کسل وبی حوصله روی تخت درازکشیده وبه سقف اتاق
خیره شده بودم که صدای زنگ حیاط بلند شد. با کنجکاوی ازاینکه چه کسی میتونه این موقع روزاومده باشه ازجام برخاستم وجلوی درِسرتاسری اتاق ایستادم وگوشۀ پرده روکنارزدم وبه باغ خیره شدم.آقاجون طبق معمول مشغول تعویض گلدونی بود که دست ازکارکشید وبه سمت درحرکت کرد.
شخصی که پشت دربود ازدید من پنهان بود ولی ازچهرۀ آقا جون کاملاً مشهود بود که جا خورده .بالاخره بعد ازچند دقیقه ازجلوی درکناررفت ومن ازدیدن شخصی که وارد حیاط شد برجا خشکم زد.
پارسا رودیدم که همراه آقاجون وارد حیاط شد.ازحیرت دهنم بازمونده بود .
به چشمهام اطمینان نداشتم که درست می بینه یا فریبم می ده !
تمام وجودم چشم شده بود ودلم داشت ضعف می رفت.بخاطراین احساسم ازدست خودم عصبانی بودم.ولی دل حسرت زدموچه می کردم؟ افسارش دست خودم نبود.
با ولع به سرتا پاش نگاه کردم.یک تی شرت مشکی جذب پوشیده بود.یقه ش سه تا دکمه داشت که دوتای بالاییش روبازگذاشته بود وزنجیرطلای سفیدش به روی سینه ی ستبرش برق خیره کننده ای داشت.بازوهای ورزیده ش ازروی آستینهای تنگ وکوتاش بدجوردلربایی می کرد.
شلوارجین یخی به پا داشت وصورت شش تیغه ش دل هرسنگی روآب می کرد.
طاقتم طاق شده بود.فکراینکه من نمی تونم صاحبش باشم داشت ازپادرم میاورد.خدایا کمکم کن...خدایا کمکم کن..
مطالب مشابه :
لحظه های دلواپسی9
دنیای رمان لطفاً ایشون روببرید اتاق عمل وآمادشون کنید تا من بیام. رمان لحظه های
رمان لحظه های دلواپسی 2
دنیای رمان - رمان لحظه های دلواپسی 2 یا اینکه 5 تا صلوات رمان من مامانم رو دوست نداشتم
رمان لحظه لحظه با تو پس با من همقدم شو قسمت4
رمــــان ♥ - رمان لحظه لحظه با تو نداره من کمکتون میکنم تا زمانی دنیای من بود وحالا
لحظه های دلواپسی15
دنیای رمان رمان من دختر نیستم عزیزکه تا اون لحظه تماشاگربود جلواومد وسرم روبه
لحظه های دلواپسی13
دنیای رمان سلامشونوداد وکنارایستاد تا من جلوتربرم.شرط می بندم تا رمان لحظه
لحظه های دلواپسی11
دنیای رمان - لحظه اومد.اینبارساحل رفت صندلی جلونشست؛من پشت پارسا ودرسا هم بغل دست من. تا
رمان لحظه های دلواپسی 1
دنیای رمان یا اینکه 5 تا تراس ایستاده وبه من زل زده.برای یک لحظه مثل مجسمه ی
برچسب :
رمان لحظه لحظه تا دنیای من