رمان سفید برفی 2

اول یه اقای فوق العاده شیک با موهای جوگندمی وارد شد که مشخص بود اقای راد بزرگ وارد پذیرایی شد
بعد یه خانم نسبتا جوون و خوشگل وارد پذیرایی شد که حدس می زدم خانم راد باشه و بعد از خانم راد یه دختر واقعا زیبا داخل شد 
وایییییییییییی عجب عروسکی بود .چشم های درشت عسلی و لب و دهن کوچولو با موهای طلایی که مشخص بود رنگ موهای خودشه.
ای خدا پس چرا خوده پسره نمی اومد؟
سرم و انداخته بودم پایین و فکر می کردم که چرا پسره نمی اومد که یهو 
یه صدای مردونه ی قشنگ رو شنیدم 
سریع سرم و اوردم بالا 
یا ابولفضل ........................این دیگه کی بود؟ 
چشمهای طوسی کمرنگ که به نقره ای می زد بینی صاف و کشیده لب های بزرگ و قلوه ای موهای مشکی به هم ریخته
هیکلشم که به قول نرگس خدا بود .قد بلند و چهارشونه .عضله های شکمش از زیر بولیز تنگش قشنگ معلوم بود .
دوباره برگشتم روی صورتش .داشت می خندید .دوتا چال قشنگ روی گونه
هاش بوجود اومد
دلم لرزید. 
یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود با بولیز طوسی تنگ و شلوار لی طوسی
عجب تیپی داشت .
خدایا این پسره شکل فرشته ها بود .کدوم خری حاضر شده از این ادم جدا بشه؟واقعا که زنش خیلی احمق بوده 
ولی ...........ولی یه مشکلی وجود داشت .تو چشم های قشنگش چنان غروری بود که هر ادمی رو می ترسوند.کاملا معلوم بود که غرور توی وجودش بیداد می کنه .البته این قیافه این تیپ ...........معلومه که باید مغرور باشه 
روی مبل ها نشسته بودن و حرف می زدن که نرگس بلند صدام کرد:
گلیا جان چایی رو بیار
قلبم یه دیقه از کار افتاد .داشتم از ترس قالب تهی می کردم
سینی رو برداشتم و بسمت پذیرایی رفتم
خانم راد سرشو اورد بالا و با دیدن من گفت:
ماشالله هزار ماشالله چه خانمی 
با این حرف خانم راد همه ی سرها به طرف من برگشت 
اروم سلام کردم و سینی چایی رو بردم به سمت اقای راد 
نگاه پدرانه ای بهم کرد و گفت :
دستت درد نکنه دخترم 
بسمت خانم راد رفتم که اونم درست مثل شوهرش با مهربونی نگاه کرد و گفت:
به به این چایی خورن داره 
لبخند ارومی زدم و سینی رو بردم جلوی اون دختر خشگله که اونم با مهربونی بهم لبخند زدو اروم گفت :
ممنون عزیزم
خوشحال شدم همشون مهربون بودن خدا کنه پسره هم مثله خانوادش باشه
سینی رو بردم طرف خشایار و نرگس.
نرگس طوری که فقط خودم و خشایار بشنویم گفت: 
گلیا دلش شوهر می خواد,گلیا دلش شوهر می خواد ,شوهر اونو نمی خواد شوهر اونو نمی خواد.
به زور جلوی خودمو گرفتم که نخندم .خشایار که سرشو بین دستاش قایم کرده بود و می خندید. از لرزش شونه هاش معلوم بود که داره غش می کنه
سینی رو سریع بردم طرف اقای راد کوچیک 
جلوش ایستادم و گفتم :بفرمایید
سرشو اورد بالا و تو چشمام خیره شد 
کپ کرده بودم .چشماش مثل نقره بود .بدجوری می درخشید
همین طور بهش خیره شده بودم که به پوزخندی زد و به ارومی گفت :
ممنون
_______________

چرا انقدر لحنش سرد بود ؟
یعنی از من خوشش نیومده ؟
رفتم پیش نرگس نشستم.بهش نگاه کردم که بدونم نظر اون چیه .منظورم رو فهمید .یه چشمک بهم زد که فهمیدم اونم خیلی از این خانواده خوشش اومده.
خشایار و اقای راد بزرگ داشتن باهم حرف می زدن که خانم راد پرید وسط حرفشون و با لحن بامزه ای گفت:
بسه دیگه .فکر کنم ما اومدیم خواستگاری نیومدیم که شما به خشایار بگی میگرن مریضت خوب شده یا نه.ای بابا 
اقای راد بلند خندید گفت:
بله خانم حق با شماست بفرمایید .
خانم راد گفت:
معلومه که حق با منه
بعد رو به خشایار کرد و گفت:
خوب خشایار جان شما که من و میشناسی نمی تونم زیاد حاشیه برم 
اقا اصلا یک کلام ,گل پسر اومدیم این خواهر گل تر از خودتو بر داریم و ببریم
خشایار خندید و گفت :
نمیدم خانم راد نمیدمش ماله خودمه.
همه خندیدن به جز اون پسره مغرور که به یه لبخند اروم اکتفا کرد.
خانم راد بلند گفت:
خوب بابا قول میدم خوب ازش مواظبت کنم
کمی که جو اروم شد
نرگس گفت:
پاشو گلیا جان پاشو با اقای راد برین تو اتاق یه کم باهم حرف بزنین
همه حرفشو تایید کردن
بلند شدم و به اقای راد که ایستاده بود گفتم :
بفرمایید از این طرف
توی همون 2 یا 3 ثانیه ی راه پذیرایی تا اتاقم گر گرفته بودم
اگه بخاطر ابروم نبود همونجا غش می کردم
حس می کردم یکی داره خفه ام می کنه 
داخل اتاق شدیم .
بدون هیچ خجالتی صندلی میز کامپیوترم رو بیرون کشید و روش نشست
منم روی تختم نشستم 
تا خواستم حرفی بزنم گفت :
میشه اول من صحبت کنم؟
_خواهش می کنم بفرمایید 

_ببینید خانوم امیدی ، نمی دونم چجوری باید براتون توضیح بدم ولی باید بهتون بگم
من نمیخوام ازدواج کنم و به میل خودمم اینجا نیستم
مادر من خیلی اصرار داره دوباره ازدواج کنم ولی من اینو نمیخوام
وقتی علاقه ی شما رو به درس خوندن از خشایار شنیدم تصمیم گرفتم این کارو انجام بدم
من اومدم خواستگاری شما که اگه قبول کنید ما با هم یه ازدواج صوری کنیم یعنی درست مثل دوتا دوست که تو یه خونه زندگی می کنن ولی تو دوتا اتاق جدا .
سرمو آوردم بالا،صورتم از عصبانیت داغ شده بود،خیلی به خودم فشار آوردم که داد نزنم،با صدای آروم و عصبانی گفتم :
آخی چقدر شما دلسور تشریف دارید 
خندید و گفت :
من به خاطر خودمم این کارو میکنم
من اگه با شما ازدواج کنم از گیرای مامانم خلاص میشم 
قبلا هم بهتون گفتم اون میخواد برام زن بگیره و من نمیخوام ولی اگه منو شما باهم ازدواج کنیم به نفع هردومونه .
_میشه بفرمایید چه نفعی برای من داره ؟!
_تا اونجایی که من میدونم شما به درس خوندن علاقه ی شدیدی دارید
به نظر من خیلی هم دوست دارید در یکی از کالج های خارجی ادامه ی تحصیل بدید
با کمک من میتونین در یکی از بهترین کالج های دنیا درس بخونین . در ضمن من برای مهریه ی شما هزار سکه در نظر گرفتم . بعد از جدایی من و شما با این هزار سکه میتونید زندگی راحت تری نسبت به قبل داشته باشید . به نفع منم هست چونکه از زن گرفتن خلاص میشم !
_اونوقت چند سال باید به این بازی مسخره ادامه بدیم ؟!
_دو سال . در ضمن تو این دو سال همه باید فکر کنن من شما درست مثل یه زوج خوشبختیم . 
بهانه ی طلاقمون هم برای اختلاف ...
_بسه بسه ! من هنوز جواب بله رو ندادم شما برای طلاقمون هم برنامه ریزی کردین ؟!!
_در هر صورت بله گفتن شما به نفع هردومونه .
_فکر کنم خیلی وقته تو اتاقیم ، دیگه بهتره بریم بیرون .

عصبی بودم .خیلی خیلی عصبی بودم.حالم داشت از این پسر بهم می خورد 
باهم رفتیم تو پذیرایی 
خانم راد بلند شد و گفت:
خوب دخترم نظرت چیه؟
سرم و انداختم پایین و گفتم:
لطفا بذارید فکر کنم.
خودم می دونستم جوابم چیه من حاضر نبودم بخاطر پول ازدواج کنم.فقط برای اینکه خانم راد رو ناراحت نکنم اینو گفتم
_البته دخترم معلومه که باید فکر کنی
یک ساعتی حرف های معمولی زدیم که اقای راد بلند شد و رو به خشایار گفت:
خوب دیگه ما زحمت رو کم می کنیم
خشایار و نرگس از جاشون بلند شدن و خشایار گفت:
کجا؟زوده حالا.لطفا بشینید اقای راد 
_مرسی خشایار جان ولی خودت که بهتر می دونی .من و توهان که صبح زود
باید یه سر به شرکت بزنیم بعدشم بریم بیمارستان 
اذر هم که باید بره مطب . تارا هم که تو خودت بیشتر از ما اطلاع داری باید بره دانشگاه پس دیگه باید رفع زحمت کنیم.
_خوشحال می شدم بازم می موندین
_ممنون نرگس جان انشاالله برای دفعات بعد .
هر چهارتاشون بلند شدن و تک تک با ما دست دادن
وقتی می خواستم با توهان دست بدم اروم زیره گوشم گفت :
باور کنید به نفعتونه 
به ارومی باهاش دست دادم
بالاخره رفتن 
نرگس سریع اومد کنارم و گفت:
خوب؟ چی شد؟ چی گفتین؟ ازش خوشت اومد؟
_نرگس جان ببخشید سرم خیلی درد میکنه می خوام برم بخوابم. شب بخیر
نرگس ساکت شد.می دونست هروقت اینطوری حرف می زنم یعنی اینکه نمی خوام چیزی بگم 
رفتم تو اتاقم و خودمو رو تختم پرت کردم 
خدایا چی فکر می کردم چی شد! 
این پسره چی می گفت؟
ازدواج صوری؟طلاق بعد از دو سال؟ هزار سکه مهریه؟تحصیل تو بهترین دانشگاه ها؟
گلیا بهش فکر کن .این پیشنهاد عالیه.مگه همیشه نمی خواستی درستو تو یکی از بهترین دانشگاه ها ادامه بدی؟ مگه نمی خواستی سرباره خشایار و نرگس نباشی؟مگه این ها ارزوهات نبود؟ بعد دو سال می تونی برای خودت مستقل زندگی کنی بدون اینکه به حمایت............
اهههههههههه سرم داره می ترکه بجای فکر کردن به این خزعبلات بهتره بگیرم بخوابم.
داد زدم:
نرگس فردا صبح منو ساعت 6 بیدار کن باید برم سرکار.روزه اولی یه وقت دیر نکنما.باشه؟
_باشه بخواب .بیدارت می کنم
سرم رو گذاشتم رو بالشت به ثانیه نکشید که خوابم برد

_گلیا .....گلیا ..........بلند شو دیگه . خودش مثل چی می خوابه بعد به خشایار میگه خرس قطبی
با صدای خواب الودی گفتم :
سلام..............خمیازه ای کشیدم و ادامه دادم:
صبح بخیر 
.
_صبح بخیر. پاشو دیگه. مگه نباید بری سرکار؟!پاشو صبحونه بخور
_چشم پاشدم
بلند شدم و دست و رومو شستم و راه افتادم سمت اشپزخونه
دور اشپزخونه راه می رفتم و داد می زدم:
من گشنمه ..........من گشنمه ............من گشنمه
نرگس با صدایی که معلوم بود سعی می کنه نخنده گفت:
کارد بخوره به اون شیکمه واموندت 
_دستت درد نکنه دیگه 
_بشین بابا بشین صبحونت رو بخور 
_ای به چشم قربان
نشستم و شروع کردم به خوردن . خیلی گرسنه بودم دیشبم انقدر مشغول فکر کردن بودم که یادم رفت چیزی بخورم.
_چته؟اروم بخور. دیگه گودزیلا هم اینطوری وحشیانه غذا نمی خوده
خندیدم و گفتم:
خفه........
_شو.........
_نرگس خیلی بدی.
_به من چه؟ تو میگی خفه منم میگم شو .خوب مثل ادم بگو خفه شو تا نتونم چیزی بگم
_دیوونهههههههههههههههه
نرگس خندید و گفت:
راستی گلیا نگفتی؟دیشب چی شد؟
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
بیخیال نرگسی جون.من دیگه دیرم شده ممنون بخاطر صبحانه.خداحافظ
_اخه گلیا....
_خداحافظ
سریع از خونه زدم بیرون .نمی خواستم جواب سوالای نرگس رو بدم.خوم هنوز گیج بودم.نمی دونستم می خوام چیکار کنم.
سوار تاکسی شدم و رفتم بسمت شرکت .
قرار بود امروز رئیس شرکت رو ببینم.
خداکنه از اون بدعنق ها نباشه که حال و حوصله ی این یه قلم رو اصلا ندارم
رسیدم دم شرکت
کرایه ی ماشین و حساب کردم و رفتم داخل شرکت
شرکت خیلی شیکی بود .وقتی ادم توش راه می رفت فکر می کرد هتل 
منشی که قبلا دیده بودمش پشت میز نشسته بود .بلند گفتم:
سلام خانم صابری
_به به خانم امیدی عزیز .خوش اومدین بفرمایید بشینید اقای رئیس تا 10 دیقه ی دیگه میان
اروم نشستم و رو به خانم صابری گفتم:
ممنون خانم صابری.میگم خانم صابری این اقای رئیس چجور ادمیه؟
_یه ادم عجیب غریب .همیشه جدی ولی گاهی جدی و مهربون وگاهی جدی و ببخشیدا سگ اخلاق .ولی به چشم برادری یه تیکه ای که نگو
همین دخترای شرکت رو هوا می زننش.منشی قبلیش و بخاطر همین اخراج کردم دختره بهش نخ می داد.من تنها خانمی ام که اینجا متاهلم بخاطر همین منو منشی خودش کرد 
_اااااااااا پس من اینجا چیکار می کنم؟
_راستش کارای من خیلی زیاده رئیسم قبول کردن یه خانم دیگرو استخدام کنیم.ولی زیره نظره من انتخابش کنیم که ادم خوبی باشه .منم به نظرم تو دختر خوبی هستی بخاطر همین تورو انتخاب کردم.
_اها
_ رئیس خیلی از اینجور دخترا بدش میاد . همون منشیش که بهت گفتم, اگه بخاطر پدرش نبود ممکن بود یه فصل کتکشم بزنه
_اومممممممممممممم.پس ادم جالبیه
صدای گرم و مردونه ی اشنایی از پست سرم گفت:
بله ادم جالبی هستم 
یهو برگشتم بسمت عقب.
یا خدا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!
این اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توهان راد..............توهان راد اینجا چیکار میکنه؟
_سلام عرض شد خانم امیدی 
_شما................شما اینجا..............اینجا چیکار می کنین
_رئیس شرکت هستم
_اخه................اخه مگه شما دکتر نیستین؟
_چرا هستم .اینجاهم یه شرکت صادرات و واردات تجهیزات پزشکیه. این به شغل من مربوطه.فکر کردم خشایار بهتون گفته اینجا شرکت منه؟نگفته؟

همینطور خیره شده بودم بهش.واقعا نمی دونستم چی بگم یا چیکار کنم.
اخه خدا شرکت قحط بود که منو از دم اوردی اینجا؟
با صدای خانم صابری به خودم اومدم:
خانم امیدی؟خانم امیدی حالتون خوبه؟
_چی؟
_حالتون خوبه؟
_بله بله خوبم
دوباره به توهان که با لبخند کجی بهم خیره شده بود نگاه کردم
بعد از چند ثانیه سکوت با صدای ارومی بهم گفت :
خانم امیدی نمی خواین با همکارا و محل کارتون اشنا بشین؟
_نه .......یعنی اره
حس کردم خندش گرفته
با صدایی که معلوم بود داره کنترلش میکنه گفت:
پس دنبال من بیاین
رفتیم تو اتاق کناری اتاق خانم صابری 
_اینجا محل کار شماست .کارتونم اینه که تلفن هارو جواب بدین.قرار هارو تنظیم کنید .پرونده هارو مرتب کنید و.............. فهمیدین؟
مردک پرو............انگار داشت با بچه حرف می زد .متوجه شدید؟ اه اه اه اه 
حالم بهم خورد.اوققققققققققققققق
_خانم امیدی؟؟؟؟؟؟؟
_بله متوجه شدم
_خوبه بفرمایید از این طرف
رفتیم تو اتاقی که روبروی اتاق من بود
دو تا اقا و دو تا خانم پشت میز نشسته بودن و داشتن روی یه پرونده بحث می کردن
توهان بلند گفت سلام
همه برگشتن به سمت ما و سریع بلند شدن
_بفرمایید خواهش می کنم .اومدم همکار جدیدتون رو بهتون معرفی کنم
خانم گلیا امیدی
با سر بهشون سلام کردم 
توهان رو به یکی از دخترا کرد و گفت :
خانم کریمی میشه بقیه ی بچه هارو با خانم امیدی اشنا کنین ؟
البته اقای راد 
توهان بعد از تشکر کوتاهی رفت 
خانم کریمی گفت :سلام عزیزم به این شرکت خوش اومدی
من بهاره کریمی ام 23 سالمه 2 ساله اینجا مشغول به کار هستم
دختر کناریش سریع گفت:
سلام منم فرناز سعادتی هستم 26 سالمه 4 ساله اینجا کار می کنم
بهاره گفت :
البته اینجا یه خانم دیگه هم کار میکنه که امروز رفته مرخصی
بعد یه چشمک به فرناز زد که هردوتاشون ریز خندیدن
یکی از مردا اروم گفت :
خجالت بکشین 
بهاره چشم غره ای بهش رفت و گفت:
برای چی؟خودت می دونی همه چیزایی که درباره اش میگیم راسته و حقیقت داره 
بعد رو به من کرد و با لحن شوخی ادامه داد :
این اقای مثلا محترمم اقای زند هستن . اهورا زند یا بهتر بگم بهترین دوست اقای راد
با سر بهم سلام کرد منم اروم جوابشو دادم
بهاره دوباره گفت:
و ایشونم اقای راد هستن.
با تعجب به بهاره نگاه کردم و گفتم:
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خود اون پسره ادامه داد :
راد هستم. شهریار راد .پسرعموی توهان
دستشو اورد جلو و گفت :
خوشبختم
نمی دونم چرا ازش خوشم اومد .یه نگاه مرموزی داشت . .ادم رو می ترسوند در عین حال جالب بود
دستمو بردم جلو و باهاش دست دادم
یک دفعه صدای توهان رو شنیدم:
خانم امیدی.برگشتم و بهش نگاه کردم 
یا خدا !!!!!!!!!!؟این که تا همین دو دیقه پیش حالش خوب بود چرا یهو عین میرغضب شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟یه اخمی بهم کرده بود که انگار ادم کشتم
با صدای ناراحتی گفت :
خانم امیدی دنبال من بیاین

بابا این پسره دیوونست .یجوری نگام میکنه انگار ارث پدرش رو ازم طلب داره.خل و چل
اروم از فرناز و بهاره خداحافظی کردم و دنبالش راه افتادم
رفتیم تو دفترش
با صدایی که انگار دلش می خواست بزنه لت و پارم کنه گفت:
اینجا دفتر منه .هروقت می خواستین چیزی رو بهم اطلاع بدین با تلفن این کارو می کنید.
اااااااااااااااااا واقعا؟من نمی دونستم.
اخه مرتیکه اینایی که تو گفتی رو که بچه ی 2 ساله هم بلده.
واقعا دلم می خواست جفت پا برم تو صورت خوشگلش
نه بابا .اخه حیفت نمی یاد پاهای قشنگت و تو صورت این نکبت بزنی؟
_خانم امیدی با شما بودما
از هپروت خارج شدم و گفتم:
چی؟ چی گفتین؟
_گفتم بفرمایید بشینید 
_اها .باشه
اروم نشستم روی مبل و به اتاقش نگاه کردم 
یه اتاق مربع شکل که همه جاش و همه ی وسایلش سفید بود
از سقف گرفته تا کف زمین و از درو پنجره گرفته تا گلدون روی میز همگی سفید بود
به لباس توهان نگاه کردم
یه شلوار لی ابی و یه بولیز سفید تنگ که سه تا از دکمه هاش رو باز گذاشته بود
کلا انگار به رنگ سفید خیلی علاقه داره
یه کتابخونه ی بزرگ کنار دیوار بود و یه میز کار که خیلی خیلی مرتب بود هم وسط اتاق بود با دو دست مبل که روبروی میز بود
همین. اتاق خیلی ساده ای بود ولی در عین سادگی شیک و مدرن بود
ناخوداگاه بلند شدم و بسمت کتابخونه رفتم 
خوب یادمه همیشه از بچگی عاشق کتاب خوندن بودم
همیشه پول هامو جمع می کردم تا کتاب بخرم
به کتاباش نگاه کردم .همشون کتابای پزشکی بودن
یهو یه سوال یادم اومد.سرم و برگردوندمو از توهان که داشت با لبخند بهم نگاه می کرد پرسیدم:
ببخشید تخصص شما چیه؟البته اگه فضولی نیست
_نه اشکالی نداره. من دکترای نورولوژی دارم.جراح مغز و اعصابم
تعجب کردم.دکتراااااااااااا
_اها. اونوقت کدوم دانشگاه درس خوندید؟
_هاروارد امریکا 
چشمام گرد شد.دهنم باز مونده بود
بابا طرف تحصیلات عالیه داره .توی یکی از بهترین داشگاه های دنیا درس خونده .
منو باش فکر کردم ممکنه زنش از خودش بیشتر درس خونده باشه و سر همین باهم اختلاف پیدا کردن
_خانم امیدی؟
_بله؟
چایی می خورید یا قهوه ؟
اگه ممکنه یه لیوان اب 
_باشه الان میگم.......
هنوز جملش و کامل نکرده بود که یهو در اتاق باز شد و یه خانم تقریبا خودشو پرت کرد تو اتاق.
_________________

تارا بود . خواهرش. اصلا منو ندید. با ورجه ورجه و کلی سر و صدا رفت سمت توهان و گفت:
توهاننننننننننننننن توهان باورت میشه؟بالاخره این واحد لعنتی رو پاس کردم
اخخخخخخخخخخخخخخخ جوننننننننن
توهان سعی می کرد ارومش کنه 
دستاشو گرفت و گفت:
تارا .تارا جان یه دیقه وایستا .
و بعد با چشم و ابرو به من اشاره کرد.
تارا سریع برگشت و تا منو دید گفت:
ااااااااااااااااااااا گلیا جون .ببخشید ندیدمت. راستی سلام.
خندم گرفته بود . این دختره از منم دیوونه تر بود 
اروم جوابش و دادم:
سلام.خواهش می کنم عیبی نداره
_اینجا چیکار می کنی گلیا جون؟
_قراره اینجا کار کنم
_واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_بله واقعا
تارا رو به توهان کرد و گفت داداشی میشه همین یه امروز رو به گلیا مرخصی بدی؟خواهش می کنم
هنوز توهان جوابش و نداده بود که گفتم:
چرا؟
_برای اینکه می خوام با خودم ببرمت خونمون
_نه نمیشه . نرگس نگران میشه خشایارم...........
وسط حرفم پرید و گفت :
قبلا اجازت و از نرگس جون گرفتم
_وا؟؟؟کی؟؟
_از دانشگاه که اومدم بیرون .به نرگس جون زنگ زدم سراغ تورو گرفتم گفت رفتی بیرون. منم گفتم پس اگه اومد بهش بگین حاضر بشه من بیام دنبالش
بعد تصمیم گرفتم اول بیام پیش توهان بعد بیام دنبال تو .خدارو شکر که تورو همینجا پیدا کردم. یه زنگم به نرگس جون می زنیم و اطلاع می دیم
_اما.........
_دیگه اما و اگر و ولی نداره .قبول؟
بهش لبخند زدم و گفتم:
قبول 
توهان گفت:
باشه برین ولی از فردا سر ساعت 7 اینجا باشین 
_باشه .خداحافظ
تارا دستمو کشید و بردتم بیرون و از همونجا داد زد:
خداحافظ داداشی جونممممممممممممم

رفتیم تو پارکینگ شرکت
تارا به پرادوی مشکی که کنار دیوار پارک شده بود اشاره کرد و گفت :
سوار شو
اروم سوار شدم و گفتم
تارا جون زشت نیست من می خوام بیام خونتون؟اونم این موقع 
_نه بابا چه زشتی؟اصلا خود مامانم گفت که تورو ببرم خونمون
_اها باشه. راستی این ماشین خودته
_نه این ماله توهان من یه سورنتو ی بنفش دارم
_وا؟اگه این ماله توهان خان پس چجوری اومده سرکار؟
_توهان دو تا ماشین داره. یه BMW سفید و همین پرادو
دهنم وا موند . یارو دوتا ماشین داره.یا خدااااااااااااااااا
یهو تارا جفت پا پرید وسط فکر کردنم و گفت:
می دونی گلیا من باهات کار دارم .باید باهات حرف بزنم
_درباره ی چی؟
_حالا بذار برسیم بهت می گم
_باشه.هرجور راحتی
بعد از 10 دیقه رسیدیم
باورم نمی شد .اینجا خونه بود یا قصر؟
من تو خوابم همچین خونه ای رو نمی دیدم
یه ساختمون مستطیل شکل بزرگ با نمای سنگ مرمر 
تارا از تو ماشین داد زد :
اقا صادق .............اقا صادق
یه اقایی که احتمالا سرایدارشون بود اومد پشت در و گفت:
اومدم خانم جان اومدم
در باز شد و تارا رفت تو. حیاطشون بیشتر شبیه باغ بود
پر از گل و گیاه و دار و درخت.
بوی شمعدونی های توی حیاط به ادم ارامشی می داد که توصیف کردنی نبود
تارا بالاخره ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم
اذر جون از توی خونه اومد بیرون و بلند گفت:
سلام گلیا جون خوبی دخترم؟
رفتم جلو بوسیدمش و گفتم:
سلام اذر جون.ممنون.شما خوبین؟
_اره عزیزم.........
تارا وسط حرفش پرید و گفت :
بابا ما هم هستیما
اذر جون خندید و گفت:
بیا برو تو حسود خانم.گلیا جون توهم بیا تو .خونه ی خودته
_ممنون اذر جون
_خواهش می کنم دخترم بیا تو
با تارا و اذر جون رفتیم داخل.
واقعا عین قصر بود 
پرده های طلایی, لوستر های بزرگ, فرش ها و قالی های دستبافت ,سرویس های قاشق چنگال اب طلا کاری شده..............واقعا محشر بود


مطالب مشابه :


بازی سفیدبرفی

بازی سفید برفی یه بازی جالب دخترانه است این بازی دخترانه سفید برفی با دیگر بازی های




قصه کودکانه " سفید برفی "

در این وبلاگ بعضی داستان ها ، اشعار و بازی های چاپ شده در شماره های قبل نبات کوچولو درج می گردد.




رمان سفید برفی 2

رمان سفید برفی 2 به جمع رمان خوان های ایران _اونوقت چند سال باید به این بازی




رمان سفید برفی 23

رمان سفید برفی 23 روزو هر روز فیلمای عشق بازی زنم با معشوقه های مختلفش و می دیدم و




برچسب :