لحظه های دلواپسی13


دراتاق تا آخربازبود ومنم تکیه داده بودم بهش.اصلا"حواسم به لباسم نبود؛یه تاپو شلوارک سرخابی پوشیده بودم.شلوارکش به طرزفجیحی کوتــــــــــــــاه بود...

همونطورکه به درتکیه داده بودم آروم سرخوردم روی زمین پاهامودرازکرده بودم ،سرم روی شونه م افتاده بود ووحشتناک خوابم میومد...روی دوتا پاهاش نشست روبروم .با یک چشم نگاهش کردم ودوباره چشمهاموبستم.

یه دفعه اززیربغلم گرفت بلندم کرد وازپشت مثل عروسک گرفت توی بغلش برد داخل سرویس بهداشتی کوچولویی که توی اتاقم بود؛جلوی روشویی گذاشت روی زمین ودرحالیکه می خندید گفت :

عزیزم من اززنهای تنبل هیچ خوشم نمیاد !

بعد یک دفعه یه مشت آب سرد پاشید روی صورتم که نفسم بند اومد.شروع کردم به تقلا کردن که بزنمش.درحالیکه با صدای بلند می خندید سفت نگهم داشته بود.گفتم:

اگه مردی ولم کن تا حالتوبگیرم...

خندش شدت گرفت وگفت :حال منوبگیری الان بهت میگم !

یه دفعه  بلندم کرد برد توی حمام دوش آب سردوبازکرد وبالباس فرستاد زیرآب ... می خواستم دربرم ؛ همچین نگهم داشته بود که نمی تونستم تکون بخورم وحسابی خیس آب شدم.

بعد دررفت ؛دنبالش کردم فرارکرد ،ازپشت درونگه داشته بود نمی تونستم بازکنم....جیغ زدم پــــــــــــارســـــــــــــــــا.......!!!!!!!!!!!!

لای دروبازکرد سرشوآورد تووگفت : جونم عزیزم کارم داری ؟!

دیگه داشتم دیوونه می شدم اصلا" ...قوطیه شامپوروبرداشتم پرت کردم طرفش که سریع دروبست وبلافاصله صدای مادراومد که به پارسا گفت:پروا چش شده اینطوری جیغ کشید ؟

 ازصدای پارسا که معلوم بود هنوزداره می خنده گفت : بیا بریم بیرون که اگه دستش بهم برسه خون م حلاله !

مثل اینکه ازاتاق رفتن بیرون چون صداشون قطع شد .

تازه متوجه خودم شدم وبه لباسهای خیسم نگاه کردم .دودستی زدم توسرم !

 

                                      *******

به بیمارستان که رسیدیم به بخش رفتم با وجود بستری دوبیمارجدید کارم کمی سنگین ترشده بود .پس ازاتمام کارم به زیرزمین بیمارستان رفتم ویک ربع بعد میترا رودیدم که ازاتاق آزمایش خارج شد وقتی چشمش به من خورد با خوشحالی بهم نزدیک شد وگفت:سلام خوشحالم که می بینمت .

- ممنون برای کاری پیشت اومدم.

میترا:من درخدمت گذاری حاضرم بگو چکارداری؟

با هم ازاونجا خارج شدیم وبه محوطۀ سرسبزحیاط بیمارستان رفتیم؛بدون اینکه حاشیه برم جریان ابرازعلاقۀ فربد روبهش گفتم.

کمی به فکرفرورفت وگفت: توکه وضعیت منومی دونی پس چرا بهش نگفتی؟

- من با اجازۀ خودم کل ماجرای زندگی توروبراش تعریف کردم واوهم بی چون وچرا پذیرفت ! حالا بگوببینم بهش بگم اجازه داره رسماً به خواستگاریت بیاد یا نه؟

با تردید گفت: باید با پدرومادرم مشورت کنم.

- حتما" باید اینکاروبکنی؛ تا فردا نتیجه روبهم تلفنی اعلام کن،ضمناً اگرمن لحظه ای درمورد فربد شک داشتم به هیچ عنوان اجازه نمی دادم درمورد توفکرکنه چه برسه به این که بخواد درموردت پیشنهاد بده.

ازجام برخاستم و با دریای افکارش تنها گذاشتم...

هنگام عصربه منزل که رفتم جریان روبرای مادرتعریف کردم واونیزکلی خوشحال شد.ازروزعروسی پویا که میترا رودیده بود خیلی خوشش اومده بود.

 

                                           *******

یک ماه ازاون ماجرا گذشت ودراین مدت میترا وفربد رسماً نامزد شدن ودرسا نیزبا فرزاد به عقد یکدیگردراومدند.فرزاد پسرمحجوب وسربه زیری بود درست برعکس درسا که شیطون وپرجنب وجوش بود ولی ازنگاهاش به درسا  کاملا" مشخص بود که عاشقانه دوستش داره.

میترا نیزحسابی خودشوتوی دل عمه وشوهرش جا کرده بود ومن ازته دل خدا روشکرمی کردم...

یکی ازروزها صبح که آمادۀ رفتن بودم تلفن اتاقم به صدا دراومد با تعجب ازاینکه چه کسی می تونه این موقع صبح تلفن کنه , گوشی روبرداشتم وبه محض گفتن بفرمائید,صدای گریۀ ساغروشنیدم ! با نگرانی گفتم:ساغرچی شده چرا گریه می کنی؟

درمیان هق هق گریه فقط گفت: پ...پویا !! وبعد مثل اینکه گوشی ازدستش افتاد...با سرعت لباسهاموپوشیدم وبا حالت دوازپله ها سرازیرشدم...مادرداخل آشپزخونه بود وبا دیدن من گفت: چی شده؟ رنگت چرااینطورپریده؟

صلاح ندونستم چیزی بگم بنابراین گفتم:لیلا ازبیمارستان تلفن کرد وگفت: دکترزارع جراحی داره وازمن خواسته دراتاق عمل حضورداشته باشم.

مادرنفس راحتی کشید وگفت:دخترداشتم سکته می کردم خب اینکه اینقدرهول شدن نداره.

گفتم:آخه برای سابقم بد میشه فعلاً خداحافظ.

مادرگفت: چرا صبحونه نخوردی؟ گفتم: توبیمارستان یه چیزی می خورم...

ازدرکه خارج شدم با سرعت به سمت خیابون شروع به دویدن کردم که با شنیدن صدای بوق اتومبیلی به خود اومدم وقتی برگشتم پارساروپشت سرم دیدم که ازاتومبیل پیاده شد وگفت: پروا چه اتفاقی افتاده؟ با این عجله کجا داری می ری؟

سریع سوارماشین شدم وگفتم: پارسا ، پویا !

به سرعت حرکت کرد وگفت: نمی خواد چیزی بگی فقط کمی آروم باش...جلوی منزل پویا که رسیدیم پارسا کاملاً ماشینومتوقف نکرده بود که درروبازکردم وبا شتاب پیاده شدم وبه سمت درمنزل رفتم وزنگ طبقۀ سوموفشردم ودرمدت کوتاهی ساغربدون اینکه بپرسه کیه دکمۀ اف افو فشرد.

داخل شدم ومنتظرآسانسورنشدم  پله ها رودوتا یکی پیمودم ونفس زنان به داخل آپارتمان که درش بازبود رفتم...ساغربا چشمانی سرخ که هنوزازگریه آروم نشده بود جلودوید وگفت: خواهش می کنم کمکم کن.

گفتم: چی شده؟ درهمین حین پارسا خودشوبه ما رسوند وگفت: پویا کجاست؟ هردو به دنبال ساغروارد اتاق خواب شدیم.

صورت پویا ازتب به رنگ سرخ دراومده بود.پارسا  نبضشوگرفت وگفت: بهتره هرچه سریعترببریمش بیمارستان.

ساغربه سمت درحرکت کرد وگفت: همین الان با اورژانس تماس می گیرم.

پارسا گفت: نه لازم نیست ممکنه دیربشه خودم می برمش.

سپس بدون معطلی با یک خیز پویا روروی دوش انداخت وبه سمت دردوید ومن وساغرنیزبه دنبالش.

ساغردرصندلی عقب درحالی که سرپویا رودرآغوش گرفته بود موهاشونوازش می کرد وآروم اشک می ریخت.منم دست کمی ازاونداشتم ولی خودم روبه سختی کنترل می کردم.پارسا ازما دونفرآرومتر بود وبا شتاب ولی خونسرد رانندگی می کرد.خوشبختانه به دلیل اینکه اول صبح بود خیابونها خلوت بود وما زمان کمتری روازدست دادیم.

خیلی سریع پویا روبا برانکاربه اورژانس منتقل کردن و سریع سرمی به دستش وصل کردن ؛ پارسا چندعدد آمپول داخل سرم شکست وشخصاً خون شوبرای آزمایش گرفت وبه آزمایشگاه فرستاد.

درعرض چند دقیقه تعدادی پزشک وپرستار به اورژانس ریخته بودن ومدام دستورات مو به موی پارسارواجرا می کردن.

پارسا اینقدر هول بود که با همون تی شرت وشلوارجین چرخ میزد.

متعجب بودم دربیمارستانی به این بزرگی چطوربه این زودی همه خبردارشده بودند

والبته دلیل اومدنشون این بود که شنیده بودن بیماربرادرمن وپسرعموی پارساست وهرکدوم می خواستن به نوعی کمک کنن.

کنارتخت پویا ایستاده ماتم زده زل زده بودم به پویا مثل انسان مسخ شده ای که اختیارهیچ نوع حرکتی رونداشتم .

پویا هیچ واکنشی نشون نمی داد ! کاملا" بیهوش بود.

پارسا نگاهی به من کرد و گفت: پروا بروبیرون...

تا حالا پیش نیومده بود جلوی هیچ کدوم ازپرسنل های بیمارستان منوبه اسم صدا کنه با اینکه تقریبا" همه می دونستن پسرعموی منه ولی همیشه منوخانم کاویان صدا میزد البته جزدرمواقعی که تنها بودیم.

به حرفش توجهی نکردم وهمونطورایستادم که یک دفعه فریاد زد : بهت گفتم بروبیرون.

همونطوربا گیجی نگاهش کردم که به یکی ازپرستارها گفت :خانم ضیایی ایشونوببرید بیرون.

به شدت سرموتکون دادم وگفتم : من ازاینجا تکون نمی خورم...

وقتی دید حالم خیلی خرابه جلواومد ودست توی جیبش کرد وکلیدی

جلوم گرفت وبا ملایمت گفت: بیا اینوبگیربروتوی اتاق من؛ تواینجایی من کاملا"حواسم پرته خواهش می کنم برو...

بدون حرف کلید وازدستش گرفتم وبه سمت اتاق پارسا حرکت کردم.

درعرض کمترازنیم ساعت انواع دستگاهها به پویا وصل شد.

وارد اتاق که شدم ناخوداگاه چشمم به سجادۀ پارسا که گوشۀ اتاق روی یک قالیچۀ کوچک قرارداشت خورد.وارد سرویس بهداشتی اتاق پارسا شدم ووضوگرفتم.

به سمت سجاده رفتم بازش کردم وقامت بستم..الله اکبر...الله اکبر...

بعد ازاینکه دورکعت نمازحاجت خوندم دست به آسمون بردم :

بارالها ازهمه بزرگتری خدایا دستم ازهمه جا وهمه کس کوتاست.پویا روبهم برگردون...باورم نمیشد پویا به اون حال وروزافتاده باشه ...سیل اشکم جاری شده بود واختیارازکف داده بودم.یاد لحظه لحظۀ زندگیم با پویا ازجلوی چشمام رژه می رفت... وقتی برای خواستگاریش دنبال لباس می گشت...وقتی اونشب تنها بودم قید مهمونی روزد وبه خونه اومد...اونروزیکه بخاطرخواستگاری رامبد گریه می کردم ؛ سرموروی قلبش گذاشت وبه درد دلم گوش کرد...خدایا نکنه اون قلب ازکاربیفته؟ نخواه که اینطوربشه...تازه می فهمیدم برادربرای خواهرش پشت وپناهه...احساس می کردم پشتم داره خالی میشه...خدایا می دونم که منومی بینی وجزتوراه به جایی ندارم...خدایا توقادرمطلقی...خدایا پویا روفقط وفقط ازتومی خوام..

احساس سبکیه عجیبی می کردم.خیلی خوبه که با کسی دردودل کنی وبدونی اون داره با تمام وجود به حرفات گوش میده...

جرأت رفتن به اورژانسونداشتم...خیلی عجیبه ! تا حالامن خانوادۀ بیماران روبه آرامش دعوت می کردم وبه اونها امید می دادم؛حالا منتظرم که کسی منوآروم کنه ودلداریم بده !

رفتم توی اتاقی که ساغربود . ساغرتازه بیدارشده بود وولی اثرداروکامل ازبین نرفته بود..به زورتوی اتاق نگهش داشتم که پارسا وارد اتاق شد.رنگش کاملا" پریده بود،حتی نمی تونستم قدم ازقدم بردارم..

به سمت تخت اومد که ساغرگفت:

پارسا خواهش می کنم بگوچی شده؟

پارسا ساغروبه آرامش دعوت کرد وگفت: خوشبختانه خطررفع شد ولی کافی بود پنج دقیقه دیرترمی گفتی اونوقت یک عمرباید حسرت می کشیدی.

هردوازخوشحالی زدیم زیرگریه که پارسا گفت: کِی این اتفاق افتاد؟

ساغرنفس بلندی کشید وگفت: دیشب هنگام خواب گفت که کمی سرگیجه داره من هم با دادن شربت قند به رختخواب بردمش ،نزدیکی های صبح بود که با صدای

نالۀ خفیفی ازخواب بیدارشدم ومتوجه شدم پویا به شدت تب داره.تنها کاری که به عقلم رسید این بود که یک لیوان دیگه شربت قند درست کردم وبه زوربه خوردش دادم وظرف بزرگی روآب پرکردم وچند تا قالب یخ داخلش ریختم لباسهاش رودرآوردم وبا دستمالی که مرتب خیس می کردم روی بدنش می کشیدم وقتی دیدم تأثیری نداره به پروا تلفن کردم...

پارسا لبخند بی رمقی زد وگفت:درمورد پاشویه خیلی عاقلانه عمل کردی ولی دادن شربت قند کاراشتباهی بوده چون ممکن بود برخلاف تصورتوفشار خونش بالا رفته باشه دراین صورت می دونی چه خطری متوجهش میشد؟ حالا شکرخدا که به خیرگذشت ولی همسرت تشنج شدیدی روپشت سرگذاشت.حالا اگه می خواهی ببینی ش میتونی فقط زیاد خسته ش نکن چون تازه به هوش اومده...

ساغربا خوشحالی به همراه پرستاری به اتاق پویا رفت وپارسا روبه من گفت: درخون پویا ویروسی وارد شده که منجربه عفونت شده ولی شکرخدا انقدری نیست که نشه کاری کرد حالا می تونی به عمو وخاله اطلاع بدی ضمناً متذکرشوزیاد شلوغش نکنن پویا هم فعلاً با داروهای آرامبخشی که بهش تزریق شده فکرمی کنم تا فردا بیدارنشه...

 

دوساعت بعد پدرومادربه همراه بقیه واردسالن شدن.من برای سرکشی به بخش رفته بودم وبه این وسیله سرخودموگرم کردم وقتی ازاومدنشون مطلع شدم خودمو به اونها رسوندم....سالن شلوغ شده بود وکسی مراعات نمی کرد با عصبانیت به سمتشون رفتم وگفتم: بسه دیگه ! خواهش می کنم آرومتر بابا اینجا بیمارستانه,آرامش یه عده بیماروبه هم ریختید که چی بشه ؛ حالا اگرکسی به شما بنا به ملاحظاتی چیزی نمی گه حداقل خودتون مراعات کنید...

بعد ازگفتن این حرفها با عصبانیت وارداتاق دیگه ای شدم که پارسا پشت سرم وارد شد ولبخند زنان گفت: نمی دونستم اینقدرجذبه داری! بروببین چطورساکت روی صندلیها نشستن وحتی یادشون رفته حال پویا روبپرسن !

هردوزدیم زیرخنده .حالا دیگه فقط دنبال بهانه برای خندیدن بودم . خدایا پویای بی نظیرموبهم برگردونده بود...

ازجام برخاستم وداخل سالن که شدم صدایی ازکسی درنمیومد طوری که برای لحظه ای فکرکردم کسی اونجا نیست .

پدرکنارم اومد وگفت: مطمئنی خطری پویا روتهدید نمی کنه؟

دست پدروگرفتم درمیان دستهامودلجویانه گفتم: پارسا خودش شخصا" بالای سرش بوده خیالتون راحت باشه. بعد هم برای دلجویی از همگی عذرخواهی کردم واطمینان دادم که هیچ خطری پویا روتهدید نمی کنه ولزومی نداشته که همگی به اونجا بیان.

پدرپس ازتشکرهای پی درپی ازپارسا پرسید که چه موقع پویا مرخص می شه ؟ پارسا درجواب گفت: اگه امشبواینجا باشه خیال همگی راحتتره.

مادرغمگین درروی صندلی دورتری نشسته بود وآروم وبی صدا گریه می کرد...رفتم درصندلی کنارش نشستم ودرآغوش گرفتمش صورت لطیفش روبوسیدم وگفتم:الهی من قربونت برم آخه چرا گریه می کنی؟

مادرچشمهای اشکبارش روبه چشمهام دوخت .

درهمین لحظه پارسا اومد بالاسرمادرایستاد وگفت:خاله جان چیزی شده؟

مادررو به پارسا گفت:مطمئن باشم که شما دونفرچیزی روازمن مخفی نمی کنید؟ پارسا لبخند اطمینان بخشی زد وگفت: اگرخدای نکرده اینطوربود,پروا با خیال راحت مینشست پیش شما؟

سپس دولا شد وبوسه ای برروی موهای مادرزد وگفت:خیالتون راحت باشه این یک شب روهم که نگهش می دارم برای اینه که داروهای آرامبخش بهش تزریق شده وتا ساعتها بیدارنمی شه...

مادرنفس آسوده ای کشید وخیال مارونیزراحت کرد. 

اون شب با اصرارهمگی روروانۀ خونه کردیم ولی ساغرونتونستیم مجاب کنیم که به همراه بقیه بره.من هم کنارش موندم وهمینطورپارسا که با وجود اوخیال بقیه آسوده بود.

پارسا روپیج کردن به بخش جراحی ومن وساغرکنارپویا وموندیم.

ساعت یک نیمه شب بود که پویا آهسته چشمهاشوبازکرد .کمی به اطراف چشم گردوند...به ساغراشاره کردم که خونسردی خودشوحفظ کنه تا بتونه متوجه موقعیتش بشه.

ساغردست آزاد پویا رو (دست دیگش درسرم بود) دربین دستهاش گرفت وآروم بوسید. پویاهوشیارشد وگفت:

چی شد ؟ بچه دختره یا پسر؟!!!

من وساغر با چشمهای ازحدقه دراومده خیره شده بودیم بهش...می ترسیدم بلایی سرش اومده باشه.

با تردید گفتم : منظورت ازبچه چیه ؟!

کمی با منگی نگام کرد وگفت : آخه داشتم خواب می دیدم زایمان کردم ،البته فکرمی کردم خواب دیدم ولی الان که بیدارشدم متوجه شدم خواب نبوده !! بالاخره می گید دختره یا پسر ؟!

یه دفعه زد توی سرش گفت : وای خاک توسرم ؛ نکنه مّرد بوده وازپسرخبری نیست !

هاج وواج فقط نگاش می کردم .خدایا تواین شرایطم ازشوخی دست برنمی داره.ولی ازطرفی واقعا"خوشحال بودم که شوخی می کنه.این یعنی تووضعیت مناسبی به سرمی بره.

ساغرکه ایستاده بود خم شد وسرپویا رودرآغوش گرفت وزد زیرگریه.

مانعش نشدم ؛ فقط من می دونستم ساغرچه فشارعصبی بدی روپشت سرگذاشته بود.

پویا کمی نیم خیزشد.یه متکای دیگه پشتش گذاشتم که راحت باشه که گفت:

خب حالا بگید من اینجا چه غلطی می کنم؟

جلورفتم صورتشوبوسیدم وبا لبخند گفتم:اینوما باید ازتوبپرسیم.

گفت: موضوع چیه؟

گفتم: چیزی نیست, فقط جنابعالی ماروازصبح نیمه جون کردی.

ساغردنبالۀ صحبت منوگرفت وبه طورتفصیل ماجراروبراش شرح داد.وقتی صحبتش به پایان رسید پارسا وارد اتاق شد وگفت: خب , بیمارما هم که بیدارشد ببینم حال واحوالت چطوره؟

پویا گفت: خوبم فقط کمی گرسنه ام.

پارسا گفت: اگریک ساعت دیگه صبرکنی همگی صبحونه می خوریم.

به چهرش نگاه کردم؛خیلی خسته به نظرمی رسید اونروزدوتا جراحی انجام داده بود...با نام پرآوازه ای که داشت ازهمۀ نقاط به سراغ اومی اومدن...دلم می خواست می تونستم براش کاری انجام بدم.ازمیترا شنیده بودم که برای جراحی اوفقط یک مبلغ ناچیزتازه اونهم برای بیمارستان گرفته وازپذیرفتن ما بقی امتناع کرده بود.                                                                                                           

پویا روبه صلاحدید پارسا به منزل خودمون بردیم وساغرهم ازاین پیشنهاد استقبال کرد.طفلی ازبس ترسیده بود...

هنگام رسیدن به منزل پدرگوسفندی قربانی کرد ومادرنیزاسفند درآتش ریخت وپویا روبه داخل بردیم . ازرفتن به اتاق خواب امتناع کرد وروی کاناپۀ گوشۀ سالن خوابید.      

بعد ازصرف ناهارپارسا به پویا گفت:باید روزی دوتا آمپول پنی سیلین نوش جان کنی که اولیشوالان تقدیم می کنم .

ناگهان پرسید:اصلاً برای چی می پرسی؟

پویا برآشفت وگفت: پارسا من حاضرم این بیماری روده روزدیگه تحمل کنم ولی آمپول نزنم !!

همه زدند زیرخنده که پارسا گفت:اگه نزنی اطمینان داشته باش که عوض ده روزباید ده سال تحمل کنی...

درحین صحبت کردن مشغول آماده کردن آمپول بود وقتی آب مقطروداخل سرنگ کشید با پودرپنی سیلین مخلوط کرد به سمت پویا رفت...پویا با اضطراب پتورودورخودش پیچید وگفت: اگه یه قدم دیگه جلوبذاری جیغ می کشم !

 سپس اشاره ای به سرنگی که دردست پارسا بود کرد وگفت:حداقل اون بی قواره روازجلوی چشمهای من بگیراونطرف ! واه واه چقدرم بی ریخت وبدترکیبه,مرده شورشوببرن اصلاً ببینم این چرا انقدربزرگه نکنه منوبا گوساله اشتباه گرفتی ؟!

پویا همینطورغرمیزد وبقیه می خندیدن، وقتی تهدیدش درپارسا اثرنکرد ازجا برخاست وقصد فرارداشت که فربد ودایی با یک خیزخودشونوبهش رسوندن ونگهش داشتن. پارسا هم بدون معطلی آمپول وتزریق کرد وگفت:اینم ترس داشت ؟! پویا یک نفس راحت کشید وگفت: بی رحم ! ایشالا یه دونه بخوری بفهمی درد داره یا نداره؟!

مادرگفت:پویا اینقدرناسپاس نباش؛جای تشکرکردنته ؟

پویا بی توجه به سخن مادرروبه ساغرگفت: توچرا گذاشتی اینکاروبکنه؟ هان ؟! بی وفا..؟!

ساغرگفت: پویا جان به خاطرخودته درعوض زودترسلامتیت روبه دست میاری. پویا نگاهی به ساغرکرد سپس روبه عمه کرد وگفت:می بینی عمه زمونه رو؟ اون یکی زنم اینطوری نیستا !

مجدداً خندیدیم که عمه گفت: الهی قربونت برم, پارسا هرکاری که کنه به خاطرسلامتی خودته ، پدردرادامه سخن عمه گفت: بهتره کمترغربزنی حالا خوبه آمپولت روزدی اگرقراربود فردا بزنی همۀ ماروبیچاره می کردی تا صبح...                                                                                            همون شب پویا مجدداً تب کرد ولی اینبارتبش خفیف بود وبا خوراندن داروهاش تبش قطع شد...تاآخراون هفته پویا درمنزل ما بستری بود...پارسا هم هرشب که منومی رسوند با وجود خستگیه زیاد به پویا هم سرکشی می کرد.

یکروزازبیمارستان اومدیم خونه.وارد سالن که شدیم یه دفعه دیدم پویا شیرجه رفت سمت پله ها ولی تا چشمش به ما افتاد همونجا روی پلۀ دوم نشست.من وپارسا بهت زده داشتیم نگاش می کردیم که گفت : کوفت بگیرید ! نمی تونید یه صدایی چیزی درآرید که حداقل بفهمم شمایید ؟!

گفتم: وا..خب قراره کی باشه ؟غریبه که نمیاد تواین خونه هرکی باشه خودیه دیگه.

پارسا هم پیروحرف من گفت : پروا راست میگه ، حالا فکرکردی کیه که داشتی درمی رفتی؟!

پویا به اطراف نگاه کرد ووقتی خیالش راحت شد کسی نیست به سمت مبل رفت وما هم دنبالش ومنتظربودیم بگه جریان چیه که روبه پارسا گفت : توروخدا می بینی این جاسوئیچی چطوری افسارمنوگرفته توی دستش ؟!

با چشمهای گرد شده گفتم:پویا میشه بگی چی شده؟

به پارسا نگاه کرد وگفت : جون داداش راحتی زن نداری ! این ورپریده امونموبریده،نمی ذاره تکون بخورم؛بیچاره شدم.الانم رفته یه دوش بگیره چشمشودوردیدم اومدم یه کم تلوزیون تماشا کنم.

پارسا درحالیکه می خندید گفت: خب برای اینه که دوست داره ، منم ازخدامه بعضیا هوامواینطوری داشته باشن،ولی دریغ ازیه چیکه آب !

بعد موذیانه به من نگاه کرد وابروهاشوداد بالا.

پویا گفت:چی چیوهواتو داشته باشه وحواسش بهت باشه؟ این زنها محبتاشونم مصیبته ! بابا ازبس خوابیدم دارم زخم بستردرمیارم.البته فقط یک قسمت این توجهات رودوست دارم اونم وقتی میرم حموم !

خندیدم وگفتم:حتما" برای اینکه اونجا دیگه ساغرراحتت میذاره؟

لبخند موذیانه ای زد وگفت: نه اتفاقا" برای اینکه خودش می بره حموم می شورتم ! خیلی کِيــــــــــــــــــــــــــــف میده توی وان درازبکشی ویکی بشورتت !

- واقعا" که پویا،خیلی تنبل شدی ، بیچاره ساغرگیرچه جونوری افتاده!

با بدجنسی ابروهاشوچند بارانداخت بالا وخندید که یه دفعه دادِ ساغررفت هوا :

پویــــــــا کی گفت : ازتختت بیای پایین؟ من جرأت ندارم تورودودقیقه تنها بذارم ؟!

من وپارسا با دیدن قیافۀ پویا مُرده بودیم ازخنده.بعد ازاینکه ساغربا ما چاق سلامتی کرد رفت سمت پویا ودستشوگرفت ازروی مبل بلندش کرد وگفت : یالا پاشوبریم توی اتاقت...بعد روبه پارسا گفت : پارسا تویه جیزی بهش بگومثل بچه ها می مونه ؛ باورکن داروهاشم به زور به خوردش میدم.

پویا غرغرکنان دنبال ساغرراه افتاد ؛ چند قدم که رفتن گفت: بابا توبا این حساسیتها بدتربیماری روبه من القا می کنی.

ساغر: بهانه نیار! می خوابی ازجاتم تکون نمی خوری!

پویا : پس توأم بخواب پیشم !

ساغر: نخیر،شما تنها می خوابی منم می شینم کنارتختت برات قصه میگم .

پویا : نه قصه نمی خوام؛ نازم کن.نازدوست دارم !

ساغربا خنده گفت: باشه نازت می کنم . دیگه چی دوست داری؟

پویا : یه چیزم بده بخورم گشنمه !

ساغر: چی دوست داری بگوبرات درست کنم ؟

پویا : نه اونیکه من می خوام درست کردنی نیست...بعد صداشو کمی آورد پایینوگفت: ازهموناییکه بچه بودم توبغل مامانم می خوردم !!!

حالا این دوتا دارن ازپله ها بالا میرن واین حرفا رومیزنن؛من وپارسا هم بهشون می خندیم.طبیتا" باید با حرف آخرپویا ازخجالت می مُردم ولی برعکس ازخنده ریسه رفتم.

یه دفعه یادم افتاد رفتم کنارپارسا نشستم وبا حرص گفتم : ننرخان ! که بعضیا هواتوندارن آره ؟!

با مظلومیت نگام کرد وگفت : راست میگم دیگه پس چی داری؟!

یه نیشگون محکم وجون دارازپهلوش گرفتم و گفتم: آره دارم! ببین خوبه یا نه؟!

با پررویه تمام گفت : عزیزم هرچی ازتوبرسه برای من شیرینه !

واقعا"عجب رویی داشت؟ خم به ابرونیاورد...

 

***********

بالاخره پویا وساغربرگشتن خونۀ خودشون ولی مادرراضی به رفتن اونها نبود,البته من می دونستم که بیماری پویا بهانه ای بیش نیست چون دراین مدت مادربه حضورآندوعادت کرده بود خصوصاً ساغرکه مصاحب خوبی براش به شمارمی رفت وهردوازحضوریکدیگرلذت می بردن.

 

صبح پارسا اومد دنبالم ؛ مادرازشب قبل کتلت درست کرده بود کمی مونده بود، سریع خوردم ویک لقمۀ بزرگ هم برای پارسا گرفتم . درماشینوبازکردم وشیرجه رفتم روی صندلی.خندش گرفته بود وداشت همینطوری بروبرنگام می کرد؛ وقتی دید عکس العملی نشون نمی دم گفت: علیک سلام !

با ترشرویی گفتم : حتما" همیشه من باید به توسلام بدم؟!

با خنده گفت چقدم که سلام میدی ! بعد به دستم اشاره کرد وگفت : این چیه ؟ برای منه؟!

حس شیطانی درونم شعله کشید با بدجنسی گفتم: نخیربرای شما نیست.این کتلته وبرای منه !

می دونستم خیلی شکموئه برای همین حرصشودرمیاوردم.

یکدفعه تا به خودم بیام لقمه روازدستم قاپید وچپوند توی دهنشوبا لذت شروع به خوردن کرد. بااینکه ازاولشم برای اون درست کرده بودم ولی حسابی کفری شده بودم وهمچین چپ چپ نگاش کردم که تا لقمه روبلعید با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.ازخندش خودمم خندیدم وگفتم: یکی طلبت .

توی دلم گفتم: نوش جونت تومی خوری بیشترمی چسبه.

صندلیشوتا اونجا که می شد عقب داده بود؛ازبس هرکول بود جا نمی شد که .

لم داده بود روی صندلی دست راستش روی فرمون بود ودست چپشودرازکرده بود ازشیشه بیرون وبه جلوخیره شده بود.وقتی سنگینی نگاموحس کرد برگشت با لحن بی نهایت مهربونی گفت : ناراحتی ازاینکه لقمه توخوردم؟

خودمو یه کم براش لوس کردم  لبامو جمع کردم گفتم: بله که ناراحتم!

یه دفعه دستشوآورد جلولباموبا انگشتاش گرفت آروم فشارداد وگفت عزیزم جبران می کنم. اون لباتم اینطوری غنچه نکن می خورمتا .

بدون اینکه به روی خودم بیارم که معنی حرفشوفهمیدم گفتم : چطوری می خوای جبران کنی؟

با لبخند پروا کُشش گفت : امشب شام منزل ما تشریف دارید !

- به چه مناسبت اونوقت ؟

پارسا : برای جبران دیگه !

- جبران چی ؟!

پارسا :جبران کتلت خوشمزت...تازه شبم باید بخوابی پیشم !

- جانم ؟؟؟!!! مطمئنی چیزدیگه ای نمی خوای ؟

پارسا : نه فعلا"درهمین حد کافیه !

- بچه پررو! خجالت بکش !

با خنده گفت: اگه مامانم بفهمه بهم گفتی بچه پررو،واویلاست .

- ازبسکه خودتوپیش همه پاستوریزه نشون دادی...

 

خلاصه تا بیمارستان باهم کل کل می کردیم.توی آسانسورگفتم: جدی امشب ما خونۀ شماییم ؟

پارسا : شما نه، فقط تو!

- چطورفقط من ؟!

پارسا : چیکارداری بعدا"میگم بهت.

با سماجت آستینشوگرفتم گفتم : نه الان بگو.

پارسا : پروا بازکه تخس شدی !

بی شرف می دونست به این کلمه حساسم هی می گفت . با حرص نگاش کردم گفتم: من تخسم آره؟!

با خنده سرشوبه نشونۀ آره تکون داد ...رفتم جلوش با مشت زدم روی بازوش گفتم : خودتی خودتی خودتی.

با صدای بلند زد زیرخنده وازشانس من همون موقع درآسانسوربازشد وچند نفرازدکتروپرستارا پشت دربودن وبا یه حالتی مارونگاه می کردن.به شدت معذب شده بودم ولی پارسا درکمال خونسردی جواب سلامشونوداد وکنارایستاد تا من جلوتربرم.شرط می بندم تا حالا خندشوکسی ندیده بود.توی بیمارستان خیلی خشک ورسمی برخورد می کرد وجای هیچ حرف وحدیثی باقی نمی ذاشت...

 

************

طبق گفتۀ پارسا برگشتنی به خونۀ عمورفتیم.خداروشکرلباسم بد نبود.

یه بلوزابریشمی قرمزجیغ تنم بود.آستینهاش حلقه ای گشاد بود.کلا" جنسش اینطوری بود که روی بدن خودشومی نداخت ولی سبک وزن بود واندازشم به زورتا باسن می رسید.یقه ش دوتا دکمۀ ریزداست که باید بازمی موند ویه بندم دوریقه می خورد که شل گره زده بودم . خیلی تن خورخوشگلی داشت.موهامم  یک طرفی گیس بافت کرده بودم وانداخته بودم روی شونۀ راستم. یه شلوارچرم مشکیه تنگم به پا کرده بودم.

درسا با خانوادۀ فرزاد رفته بود شمال.یه کم حالم گرفته شد ولی پارسا روعشقه؛اصل کاری بود !

 وقتی رسیدیم وارد سالن شدیم سلام بلند بالایی دادم.

خاله وعموروی مبل نشسته بودن . بادیدن من برجا میخکوب شدن.احساس می کردم حالتشون کمی غیرعادیه.پارسا پشت من ایستاده بود وقتی اوضاعواینطوردید تک سرفه ای کرد وگفت : مامان جون پروا سلام کردا !

خاله با بهت اومد جلو؛عمو هم که دست کمی ازاونداشت پشت سرش روان شد.به ما که رسیدن هردوبه من زل زدن ! انگاراولین بار بود که منومی دیدن !

نه اینا یه چیزیشون میشه ها !

دست خاله روگرفتم گفتم:خاله طوری شده ؟ شما حالتون خوبه ؟!

یه دفعه منومحکم درآغوش گرفت ومدام سروصورتوگردن وموهامو همینطورتند وتند بوسه میزد وقربون صدقم می رفت !

دیگه راست راستی هنگ کرده بودم.عموکه ازخاله بدتربود.برگشتم به پارسا نگاه کردم .لبخند مرموزی گوشۀ لبش بود.خاله دستموگرفت برد روی مبل نشوند گفت: تا لباساتوعوض کنی برات یه شربت میارم خستگیت دربیاد.

ازش تشکرکردم ورفتم توی روشویی دستاموشستم ولباسمو مرتب کردم برگشتم توی سالن وکنارعموجا خوش کردم.دستشو انداخت دورگردنمو سرموبوسید گفت: شیرین عسل عموچطوره؟

ازوقتی پارسا بهم تیکه می نداختو این کلملتودرموردم به کارمی برد بهش آلرژی پیدا کرده بودم.ناخودآگاه به پارسا نگاه کردم . معلوم نیست بازچطوری می خواد منوبیچاره روبچزونه که اینجورخبیث می خنده !

روبه عموکرد وگفت: پدرفکرنمی کنید زیادی اغراق می کنید؟!

عموبا تعجب گفت : اغراق درچه مورد ؟

با التماس نگاش کردم که گفت : همین که می گین شیرین عسل واین چیزا درگه.آخه پروا کجاش شیرینه ؟!

چنان چشم غره ای بهش رفتم که با صدای بلند زد زیرخنده.عموکه بیچاره نمی دونست جریان چیه با گیجی به من وپارسا نگاه می کرد.همون لحظه خاله وارد سالن شد وگفت:پارسا چیه بچمواذیت می کنی؟ حواست باشه ها ازاین به بعد با من طرفی !

پارسا دستهاشوبرد بالا وگفت : تسلیم بابا ، نوکه میا د به بازار....

لبخند موذیانه ای زدم وروموازش برگردوندم درحالیکه به حرف پارسا فکرمی کردم « نوکه میاد به بازار»...منکه ازاولم بودم چرا باید نوشده باشم ؟؟؟؟؟!!!

 

دوساعتی گذشته بود،پارسا رفته بود بالا ومن وعموهم مشغول گپ زدن بودیم.خاله هم شام روآماده می کرد وهرچی اصرارکردم نذاشت کمکش کنم.به نظرم عمووخاله بیشترازهمیشه باهام مهربون شده بودن.کمی گیج بودم.یه چیزی این وسط درجریان بود که من ازش مطلع نبودم.

عموخاله رومخاطب قرارداد وگفت :


مطالب مشابه :


لحظه های دلواپسی9

دنیای رمان لطفاً ایشون روببرید اتاق عمل وآمادشون کنید تا من بیام. رمان لحظه های




رمان لحظه های دلواپسی 2

دنیای رمان - رمان لحظه های دلواپسی 2 یا اینکه 5 تا صلوات رمان من مامانم رو دوست نداشتم




رمان لحظه لحظه با تو پس با من همقدم شو قسمت4

رمــــان ♥ - رمان لحظه لحظه با تو نداره من کمکتون میکنم تا زمانی دنیای من بود وحالا




لحظه های دلواپسی15

دنیای رمان رمان من دختر نیستم عزیزکه تا اون لحظه تماشاگربود جلواومد وسرم روبه




لحظه های دلواپسی13

دنیای رمان سلامشونوداد وکنارایستاد تا من جلوتربرم.شرط می بندم تا رمان لحظه




لحظه های دلواپسی11

دنیای رمان - لحظه اومد.اینبارساحل رفت صندلی جلونشست؛من پشت پارسا ودرسا هم بغل دست من. تا




رمان لحظه های دلواپسی 1

دنیای رمان یا اینکه 5 تا تراس ایستاده وبه من زل زده.برای یک لحظه مثل مجسمه ی




برچسب :