رمان فرشته ی نجات من 3

جلوی آیینه ایستاده بودم و داشتم موهایم رو کمی مرتب میکردم. دو ساعت بیشتر تا عروسی گندم نمونده بود. تقریبا آماده بودم.
محبوبه و نسرین هم خونه ی ما بودند. چون با هم آرایشگاه رفته بودیم بعدش همه باهم به خانه ی ما اومدیم. همرنگ لباس و چشمانم سایه ی سبز خوشرنگی پشت چشمانم زده شده بود و موهایم رو هم مدل خاصی ندادم چون دوست داشتم باز بمونه. درهمین حال که داشتم به تصویرم تو آینه نگاه میکردم نسرین داخل اتاق اومد وگفت: خانمای محترم قصد بیرون اومدن ندارید؟ شوهرخاله میگه زود بیاین که بریم.محبوبه که پشت من ایستاده بود خطاب به من گفت: ترانه خانم ...خوشگل شدی بابا ...ول کن اون آیینه رو!!- چشم نداری؟ حالا یه بار دارم به خودم میرسم آآمحبوبه – وات؟!...فقط یه بار؟...اوخی کزت- حالا بیخیال، خوب شدم؟!محبوبه – آره خیلی ناز شدی...ترانه..فکر کنم کلی خواستگار پیدا کنی بچه پررو- برو بابا...محبوبه به سمتم اومد تا خودش رو توی آیینه نگاه کنه . محبوبه – اه تروخدا این موهاتو ببند...چرا اینقدر لخته آخه؟!..حس حسادتم برانگیخته میشه وقتی موهاتو میبینماَبرومو بالا دادم و با شیطنت گفتم:حسود هرگز نیاسود...محبوبه هم شاکی شده بود و سرش رو بالا برد و در حالی که به سقف نگاه میکرد گفت: خدایا چرا موی من باید سیم ظرف شویی باشه و موی این دختره....!!...ای خدا...آخ این عدالته؟ضربه ای به سرش زدم و گفتم: برو بمیر بابا مردم آرزوشونه موهاشون مثل مال تو اینطوری فر باشه...خداییش هیچکس به داشته هاش راضی نیستدر این میان نسرین پرید وسط بحث ما و با عصبانیت گفت: سخنی از مادر عروس...بدویید لطفاهمراه مادر و پدر و نسرين و محبوبه راهي تالاري كه جشن گندم در آن برگزار ميشد شديم. وقتي وارد تالار شديم متوجه ي نگاه هيز و نفرت انگيز پسرها به خودم شدم اما اصلا به رويم نياوردم. در حال رفتن به سمت صندلي بوديم كه مريم با آرنجش به من ضربه اي زد و زير گوشم گفت: ميمردي حالا آرايش نميكردي ...لباست كه به اندازه ي كافي خوشگلت كرده...پسرا يه نگاه هم به ما نميندازن بابا!!با تعجب به محبوبه نگاه كردم و لبخند تاسف باري به رويش زدم- داري هزيون ميگي دخترخاله!....عوض اينكه حواست به پسرا باشه ببين مريم و ياسمين رو ميبيني؟محبوبه – خب بهشون زنگ بزن!!حق با محبوبه بود. سريع گوشيم رو درآوردم. وقتی با مریم تماس گرفتم گفت تا 5 دقیقه دیگه میرسن. - نميدوني گندم اينا كي ميان؟!محبوبه – الان ديگه ميرسن...نگاه كن كيا دارن ميان اين طرف! و به روبه رويش اشاره كرد . وقتي نگاه كردم، ديدم مسعود به همراه پدرام و امير داشتند به سمت ما ميومدند.اصلا حوصله ي مسعود رو نداشتم...محبوبه از روي صندلي بلند شد و به طرفشان رفت و با صداي بلند گفت:- به به داماد هاي آينده...امشب چه حالي ميكنيد نه؟امير- چه حالي داريم بكنيم؟ وقتي رخ زيباي شما هست ما كه به نامحرم نگاه نميكنيم.پدرام در حاي كه ميخنديد به محبوبه گفت: بابا ما كه ديگه عادت كرديم...اينجا ها پاتوق ما شده....شما خبر نداري!محبوبه – نه بابا؟....خوبه كم كم داريد دستتون رو رو ميكينيد...بگو پدرام خان...تا به حال چندتا مخ زدي؟پدرام قيافه ي متفكرانه اي به خودش گرفت و به محبوبه گفت:راستش...اگه حقيقت روبخوام بگم هيچكس....فقط سعي دارم مخ يكي رو بزنم...حيف كه كمي مخش تاب داره!ديدم محبوبه مشكوك به پدرام نگاه ميكرد و يكدفعه نگاهش رو از او برداشت و بدون جواب دادن به او به سمت من اومد و در كنارم روي صندلي نشست. خيلي برايم عجيب بود كه محبوبه با اون زبان درازش جواب پدرام رو نداد و سربه سرش نذاشت. در همين حال به طور اتفاقي چشمم به مسعود افتاد...او هم داشت من رونگاه ميكرد. سريع نگاهم رو از او به سمت دیگه ای انداختم. دوست نداشتم ديگه به او فكر كنم و اين براي خودم بهتر بود. بعد از اينكه كمي با آنها خوش وبش كرديم به سمت دوستاشون رفتند. كمي بعد مريم و ياسمين هم رسيدند.بعداز اينكه كمي با بچه ها سرگرم صحبت بوديم عروس و داماد هم رسيدند. گندم خیلی زيبا شده بود. لباس عروس، زيبايي خاصي به او بخشيده بود. از صميم قلب براي او آرزوي خوشبختي كردم.براي تبريك به سمت عروس و داماد رفتيم. هنگام برگشت در حالي كه محبوبه و مريم وياسمين هنوز در كنار گندم بودند مسعود رو در مقابلم ديدم.مسعود- ميتونم كمي باهات حرف بزنم؟- چه حرفي؟!مسعود- كارت دارم....اگه موافقي بريم تو تراس ...تا هوايي هم عوض كرده باشيمبا سر علامت رضايت دادم و به ناچار به دنبالش حركت كردم. كنارم ايستاده بود. ضربان قلبم كمي تند ميزد...نميدونستم چه چيزي ميخواست به من بگه....تا اينكه به حرف آمد.- از دست من خيلي ناراحتي؟به دروغ به او پاسخ منفي دادم.مسعود- اما نگاهت چيز ديگه اي به من ميگه....من فقط ميخواستم با اون كار...نذاشتم حرفش رو تموم كنه و با عصبانيت گفتم: خواهش ميكنم بهانه هاي الكي براي من نتراش...صد بار اين دليل مسخره رو به زبون آوردي....من نميفهمم احساس من چه ربطي به تو داره؟مسعود – من فقط ميخواستم احساستو بفهمم...چون من...من بهت علاقه دارمدر يك لحظه احساس كردم يك سلطل آب يخ روي من ريختند. با تعجب به او چشم دوخته بودم...اي كاش اين حرف رو مدت ها پيش به من گفته بود...اي كاش كمي زودترابراز علاقه ميكرد. هيچ حسي رو دروجودم احساس نكردم و از اين بابت بسيارمتعجب بودم. از دستش بسيار عصباني هم شده بودم.مسعود درحالي که با نگراني به من نگاه میکرد گفت: تو نميخواي به من چيزي بگي؟ دليل اين همه بي محلي به من چيه؟نگاهم به او بسيار سرد بود و او به خوبي اين موضوع رو متوجه شده بود.- به من علاقه داري؟...ميخواستي با اون كار مسخره ببيني من بهت علاقه دارم يانه؟....اصلا از اين كارت خوشم نيومد مسعود....تو ميتونستي فقط به من بگي...در حالي كه کم کم داشت تو چشمام اشک جمع میشد ادامه دادم:نميدونم چرا بعضي وقتا ما آدم ها نميتونيم غرورمون رو كنار بزاريم ...و به جاي كارهاي غير مستقيم براي رسيدن به مقصدمون از نعمت هايي كه خدا بهمون داده استفاده كنيم.....خدا الكي گوش و چشم و دهن به ما نداده مسعود!!...به خاطرهمين هست كه از دستت ناراحت شدم...اصلا نميتونم احساست رو درك كنم...يعني احساس علاقه ي تو به من اونقدر نبود كه بياي و به خودم اين علاقه رو مثل الان كه خيلي دير شده بگی؟...چهره ي مسعود غمگين شده بود و داشت با اندوه به من نگاه ميكرد.مسعود– يعني تو نميتوني من رو ببخشي و يه فرصت ديگه به من بدي؟....من قول ميدم اگه فقط به من بگي كه تو هم من رو دوست داري...هر روز بهت ابراز علاقه كنم...تا پايان عمرم...ترانه من با تمام وجود....دوستت دارمخيلي گرمم شده بود و ديگه طاغت حرف هاي بيهوده ي مسعود رو نداشتم. خيلي ناراحت بودم ....افسوس خوردم كه چرا زودتر اين حرف ها رو به من نزده بود. اگه قبل از سينزده به در بهم میگفت...حتما از طرف من هم جمله اي رو كه گفت ميشنيد...جمله اي كه حاضر بودم با تمام وجودم به او بگم. مسعود دوباره سوال كرد كه حاضرم به او فرصت ديگه ای بدم يا نه و من با سردي تمام به او پاسخ دادم- نهبه سرعت از تراس خارج شدم و بدون توجه به صدا كردن مسعود به راهم ادامه دادم. اصلا حوصله ي جشن رو نداشتم و دوست داشتم هر چه زودتر از آن خلاص بشم. باشنيدن صداي ياسمين به خودم اومدم.- ترانه جون ...با ما كاري نداري؟....ما ديگه بريمبا خوشحالي به ياسمين گفتم: ميشه من هم با شما بيام؟مريم – چي ميگي؟ مگه داريم ميريم گردش كه ذوق كردي بچه جون؟!- سرم خيلي درد ميكنه...ميخوام زودتر برم خونه...لطفا من رو هم برسون ياسي جونبا نگاه مظلومانه اي به آن دو خيره شده بودم كه يكدفعه با خنده شان روبه رو شدم.مریم - شباهت ویژه ای به گربه ی شرک پیدا کردی!سريع مانتويي روي لباسم پوشيدم و با كلي بهانه تونستم مادرم رو راضي كنم كه بايد بگم مريم و ياسمين هم در اين كار خيلي به من كمك كردند.به سمت در خروجي در حال حركت بوديم كه با محبوبه مواجه شديم.محبوبه – ترانه كجا؟!- دارم با دوستام ميرم خونه....سرم خيلي درد ميكنهمحبوبه – يعني چي؟ ....تو كه اصلا نرقصيدي؟در يك لحظه خنده ام گرفت. داشتم به رقصيدنم ميخنديدم...با تعجب به محبوبه نگاه كردم- آخه دختر من كي رقصيدم كه اين دفعه ي دومم باشه؟!هان؟محبوبه در حالي كه داشت چپ چپ به من نگاه ميكرد گفت: حالا اون به كنار ...مثلا عروسي دختر خالت هست!....نبايد به اين زودي بري كه؟!- سرم خيلي درد ميكنه محبوبه جون....خواهش ميكنم ديگه اينقدر اصرار نكن ....من همين الان مادرم رو با امداد ها ي الهي تونستم راضي كنم....تو يكي ديگه بس كنخلاصه با زور و بلا تونستم محبوبه رو هم راضي كنم. با بچه ها به سمت ماشين حركت كرديم.مريم – تو هم يه چيزيت ميشه آ؟!با تعجب به مريم نگاه كردم و گفتم: براي چي؟مريم – يعني ميخواي که من باور كنم تو سرت درد ميكنه؟درحالي كه چشم غره اي به مريم رفتم گفتم: اصلا هرچي.....دوست نداشتم ديگه تو اون شلوغي بمونم...خودت كه ميدوني من از شلوغي زياد خوشم نمياد!!ياسمين – حالا مگه چي شد مريم؟! ....اينقدر ترانه رو اذيت نكن!!....ميگم بچه ها بريم يه بستني بخوريم؟- با اين سر و صورت؟مريم – مگه چشه؟ من ميگم بستني رو بخريم و بريم تو پارك بخوريم؟به ساعتم نگاهي كردم و به مريم و ياسمين نشان دادم وبا تعجب گفتم :دقيقا11/5 هست...الان بريم تو پارك بشينيم ...به جرم علافي تو خيابون جمعمون ميكنن!مريم – مگه همينطوريه؟! ياسمين- بريم ديگه ترانه جون....شايد سرتم بهتر بشهمريم به حالت کنایه گفت: آره شايد سرت از سر بي دردي خوب بشهخنده اي به حالت مسخره به مريم كردم و به ياسي گفتم: فقط به خاطر تو عزيزم...دوست ندارم روتو زمين بندازممريم – ما هم اين وسط كشك- ببخشيدا كي اول پيشنهاد داد؟ تو يا ياسي؟در همين موقع كه مريم باز ميخواست با من كل بندازه ياسمين به وسط اومد و گفت: لطفا سوار بشيدسوارماشين شديم و به سمت يه مغازه ي بستني فروشي حركت كرديم. بعد از اينكه مريم رفت و سه تا بستني گرفت، سوار ماشين شد و حركت كرديم.- اه مريم چرا توت فرنگي براي من گرفتي؟ تو كه ميدوني من دوست ندارم؟مريم – خيلي هم دلت بخواد ...نميخوري بده من ،اصراف ميشهچشم غره اي بهش انداختم و چند تا فحش بارش كردم. كه ياسمين در آيينه نگاهي به من انداخت و گفت:ترانه جون واسه منو ميخواي؟ كاكائویي هست آوايكه چقدر من كاكائويي دوست داشتم ولي از اونجايي كه كمي با ياسمين رودبايستي داشتم بهش جواب منفي دادم. اينقدر افسوس خوردم كه دلم ميخواست مريم رو خفه كنم.درحالي كه مشغول خوردن بستني بودم به بيرون از پنجره يعني به خيابان نگاه ميكردم. در همين حال بودم كه صداي مريم من رو به خودم آورد.مريم – خب يه توضيح به ما بدهكاري؟با تعجب به مريم نگاه كردم و گفتم:درباره ي چي؟مريم – با آقا مسعود كجا تشريف برده بودي؟- چيه بايد براي همه چيز باید به تو جواب پس بدم؟مريم – پس چي فكر كردي؟! زود، تند، سريع بگو ببينم چي ميگفتين اونجا؟ هان؟ياسمين – خبريه ترانه؟خنده ي تلخي كردم و به بيرون نگاه كردم و در همان حال قضيه ي اينكه مسعود به من پيشنهاد داد و من در پاسخ به او چه گفتم رو برايشون تعريف كردم. بعد ازاينكه صحبت هام تموم شد مريم به طرف من برگشت و گفت: نه به اون كه تو خودتو براي مسعود ميكشتي و نه به الان؟من اصلا نميتونم تو رو درك كنم!!؟خودم هم از اين حرف مريم خنده ام گرفته بود!! واقعا من قابل درك نيستم!من كسي بودم كه با تمام وجودم فكر ميكردم كه عاشق مسعود هستم...اما الان بعد ازاون همه درد و رنجي كه براي عشق مسخره اي كه مثلا نسبت به مسعود داشتم كشيدم تازه دارم ميفهمم كه چقدر من ديوونه بودم و اون حسي كه نسبت به پسردايي ام داشتم عشق نبود...بلكه يك عادت و يا شايد يك هوس بود.با صداي ياسمين به خودم اومدم.- ترانه كجا بريم؟الان يه ساعته الكي داريم تو خيابون ها ميچرخيم!!!مريم – ساعت چنده؟ياسمين – نزديك 1 شبه؟- راست ميگي؟ واي چقدر ديرهمريمبه سمت من برگشت و گفت: نگاه كن ما رو به چه روزي انداختي؟!داشتيم ميرفتيم خونه آ.....ولي به خاطر توِ مسخره مجبور شديم عين علافا اين وقت شب تو خيابونا ول بچرخيمياسمين – مريم يه ذره بلد نيستي درست صحبت كني؟مريم – مگه من چي گفتم؟!- باشه بچه ها بريم خونه....ببخشيد كه مزاحم شدم....آخه اصلا حوصله ي خونه رو نداشتمياسمين – نه بابا ...اين چه حرفيه ترانه؟ ميخواي بازم دور بزنيم؟مريم – چي چي رو دور بزنيم؟ تا الان ديگه عروسي هم تموم شده....مامانت خونه راهت نميده آ؟باز من كه از هفت دولت آزادم هيچيياسمين – راست ميگي؟ ...به خاطر همينه كه اينقدر بچه پررو هستي!!اگه الان از هفت تا دولتت آزاد نبودي دو متر زبون نداشتي- ياسي جون اين مريم از اولش هم همين دو متر زبون رو داشت تازه تا الان هم فكر كنم زبونش رشد كرده و به سه متري رسيدهخلاصه بازم اون شب كمي سر به سر مريم گذاشتيم و راهي خانه هايمان شديم. بعد ازاينكه ياسي من رو به خانه رسوند از آن دو خداحافظي كردم و به ياسي گفتم: ببخشيد عزيزم ، خيلي امشب بهت زحمت دادم...اگه مادرت چيزي گفت به خودم زنگ بزن ....من با مادرت صحبت ميكنمياسمين – نه عزيزم ، مادر من زياد بهم گير نميده ....نگران نباشمريم عین بچه ها گفت: اگه مادر بزرگ منم حرفي زد بهت زنگ بزنم؟- نخير،شما كه از هفت دولت آزاد بودي؟مريم – واقعا كه ، يعني تو فكر كردي من جدي اين حرف رو بهت زدم؟ ميخواستم ميزان دوستيت رو بسنجم...ولي متاسفانه رد شدي....ديگه نه من نه توضربه اي به سر مريم زدم و گفتم: بهتر بچه، من براي اين پيشنهادت لحظه شماري ميكردم...ممنون خيالم راحت شد كه از دستت خلاص شدم.و بعد با ياسي خداحافظي كردم و به سمت در خانه رفتم كه صداي مريم رو شنيدم كه با حرص ميگفت: لياقت نداري....دختره ي لوس...به سمت مريم برگشتم و زبانم رو براش دراز كردم و وارد خانه شدم و در رو بستم وديگر به عكس العمل مريم توجهي نكردم. جدا" كه سر به سر گذاشتن مريم خيلي مزه ميداد. هنوز مادر و پدرم از جشن برنگشته بودند. وقتي وارد خانه شدم به سمت اتاقم رفتم. خودم رو روي تختم انداختم و نفهميدم كه چه موقع خوابم برد.يك نفر داشت هي من رو تكون ميداد. ديگه اعصابم كاملا خورد شده بود كه با عصبانيت بلند شدم و داد بلندي زدم.- چرا داد ميزني دختر؟ طلب كاري؟به قدري خواب آلود بودم كه نميتوانستم مكان و زمان رو تشخيص بدهم. در حاليکه چشمانم تا حدودي تار ميديد و روي چهره ي كسي كه در مقابلم ايستاده بود متمركز شده بودم دستانم رو روي چشمانم ماليدم و بي حوصله گفتم:- اه مامان خوابيده بودم آ!!!!.....چرا اينطوري بيدارم كردي؟مادرم – يه نگاه به قيافت تو آيينه بكنازجايم بلند شدم و روبه روي آيينه رفتم. با ديدن خودم خنده ام گرفت. با همان لباس جشن و با همان آرايش از ديشب خوابيده بودم. خدا ميدونه چه بلايي سرلباسم اومده بود. مادرم به طرفم اومد و يه پس گردني به من زد و گفت: حداقل يه زحمت به خودت ميدادي اين لباس رو در مياوردي!...ببين چه بلايي سرش آوردي؟!!! با اين چطوري خوابت برد؟! بعد از خوردن صبحانه به ساعتم نگاه كردم و با صداي بلند گفتم: اي واي ديرم شد...پس چرا ياسي نيومد؟!مادرم به طرفم اومد و گفت : همين الان رسيد ...از پشت پنجره ديدمشسريع از مادرم خداحافظي كردم و از خانه خارج شدم. به سمت ماشين رفتم و بعد از سوار شدن مريم با تعجب به من گفت:پشت پنجره نشسته بودي؟- مادرم ديدتون ...ياسي چرا اينقدر دير كردي؟ياسمين – همش تقصير اين دخترس...خواب مونده بودنگاه تمسخر آميزی به مريم انداختم و گفتم: ظرفيت نداري يه ذره از وقت خوابت بگذره كوچولو؟مريم – برو بابا....نميدونم چرا گوشيم زنگ نزد!!ياسمين در حالي كه پوزخندي به مريم زد گفت: آره جون تو....حتما زنگ زده دوباره خاموشش كرديمريم – نه به جون ترانه ....اصلا زنگ نزد- جون خودتو قسم بخور بچه پررووقتيبه دانشگاه رسيديم ، ياسي ماشين رو پارك كرد و بعد به سمت كلاس حركت كرديم. هنوز استاد نيومده بود و ما نفس راحتي كشيديم. با مريم اينا داشتيم حرف ميزديم كه متوجه ي كسي در بالاي سرم شدم ، سرم رو بالا بردم و با چهره يآقاي پژوهش مواجه شدم.با تعجب گفتم: كاري داشتين آقاي پژوهش؟آقاي سام پژوهش چند ترم از ما بالاتر بود و در چند تا از كلاس ها با ما بود. قامت كشيده و قد نسبتا بلندي داشت. رنگ چشم هايش همانند موي بلندش كه دم اسبي از پشت بسته بود مشكي بود. روي هم رفته به قول مريم دختركش بود و چشم بيشتر دخترا دنبالش بود.بالاخره با تمام زورش آرام به من گفت: ميتونيد چند لحظه بيايد بيرون؟!با همان تعجب قبلي به او گفتم: مشكلي پيش اومده؟سام – نه فقط يه چند لحظه وقتتون رو ميگيرمباترديد به مريم و ياسمين نگاه كردم كه اونها هم سري براي من تكان دادند و رضايت دادند كه من بروم. به دنبال پژوهش حركت كردم و از كلاس خارج شدم. دركنار كلاس، در راهرو ايستاديم و پژوهش به سمت من برگشت. سرش پايين بود و به صورت من نگاه نميكرد. ديگه داشتم به عقل اين پسر شك ميكردم.سرم رو پايين آوردم و سعي كردم چشمانش رو پيدا كنم. در حالي كه سرم پايين بود گفتم: چيزي ميخواين بگين؟درهمان لحظه در كمي دورتر از پژوهش درست پشت سرش دو چشم طوسي كه خيره به من بود توجهم رو جلب كرد. شادمهر بود و داشت همانطور به من نگاه ميكرد. سرم رو سریع بالا بردم و خودم رو جمع و جور كردم و چشم از شادمهر برداشتم و دوباره به پژوهش نگاه كردم و با كلافگي گفتم: آقاي پژوهش؟....ديگه داره حوصلم سرميرهو به سمت كلاس برگشتم كه دستم رو گرفت و من رو برگردوند. شکه شده بودم و با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم.- دستمو ول كنيد....اين چه كاريه؟صداي شادمهر من رو متوجه ي خودش كرد كه در كنار ما ايستاده بود. داشت با تعجب به دست من كه در دست پژوهش بود نگاه ميكرد. شادمهر – مشكلي پيش اومده؟پژوهش به خودش اومد و دستم رو ول كرد. با حالت تنفر به او نگاه كردم و با عصبانيت گفتم: من نميفهمم چته؟!پژوهش – من ميخواستم....راستش...و داشت به حالت معذب به شادمهر نگاه ميكرد. شادمهر هم كم نمياورد و همانطور اونجا ايستاده بود و داشت با تعجب به پژوهش نگاه ميكرد. شنيده بودم كه آقاي پژوهش خجالتي هست اما تا اين حد فكر نميكردم خجالتي باشه. خلاصه تمام نيرو و قدرتش رو براي گفتن حرفش به كار برد و بدون توجه به شادمهر كه اونجاايستاده بود گفت: ميشه با من دوست بشيد؟دراون لحظه انگار سطل آب یخی رو روي سر من ريختند. كپ كرده بودم. اين مرتيكه خجالت نكشيد جلوي يه نفر ديگه اين پيشنهاد رو اون هم در همچين جايي به من داد؟! اصلا به ذهنم هم نميرسيد كه از من خوشش اومده! در حالي كه هل كرده بودم به صورت شادمهر نگاهي انداختم. نميدونم چرا اما داشت با عصبانيت به پژوهش نگاه ميكرد كه يكدفعه به طرف من برگشت و با عصبانيت به چشمان من نگاه كرد. از ترس نگاهش سریع به سمت پژوهش برگشتم. از هل به تته پته افتاده بودم و با همين حالت گفتم: ببخشيد آقاي پژوهش نميتونم قبول كنم...شادمهر چنان نگاهی به من کرده بود که اگه طرف رو هم دوست داشتم از ترس میگفتم نه! اصلا به اون چه؟!پسره ی پررو تو همه چی خودش رو دخالت میده!سريع از جلوي چشم آن دو نفر دور شدم و وارد كلاس شدم. ديگر به قيافه ي هيچكدامشان نگاه نكردم تا بفهمم عكس العملشان چه بود.با حواس پرتی روي صندلي نشستم كه صداي مريم درآمد:- ترانه،تحقيق باهات چيكار داشت؟در حالي كه حواسم اونجا نبود گفتم: چي؟مريم – بابا همون پژوهشو ميگم ديگه!! - هيچي بابا.....پسره ي پررو با هزار تا زور و بلا گفته باهام دوست ميشي؟.....برو بمير باباياسمين در حالي كه ميخنديد بهم گفت: شوخي ميكني؟!!....واقعا بهت پيشنهاد داد؟مريم – تو چي گفتي؟- ميخواستي چي بگم؟!.....نـــــــــــه!!مريم – چطور دلت اومد؟!...دلم سوخت براش...بچه ي خجالتي اي هست..ببين چقدر عذاب كشيد تا اين پيشنهاد رو بهت بده- برو بابا ......پسر خجالتي به درد لاي جرز ميخورهياسمين – تو خوشت نميومد ازش؟- نه!!!...من اصلا تا به حال بهش فكرم نكرده بودم!.....خوشم نمياد از اين كارامريم – شكست عشقي خورد بچم- نه بابا؟ از كي تا حالا بچه ي تو شده؟!....چرا اين استاد نمياد آخه؟!ياسمين – فكر كنم كلاس كنسل بشهمريم – آخ جون، زود پاشيد بريم سلفدر همون لحظه چشمم به پژوهش افتاد كه وارد كلاس شد و خيلي ناراحت بود. براي لحظه اي به من نگاه كرد اما من سريع به سمت ديگري برگشتم.بعداز اينكه به خانه برگشتم. وارد اتاقم شدم و خودم رو مثل هميشه روي تختم انداختم. اصلا حوصله نداشتم.مادرم به اتاقم اومد و گفت: پاشو ببينم...زودلباساتو عوض كن...دوباره خوابت ميبره آ- باشه الان پا ميشم...اگه گذاشتين يه ذره من تو زندگيم آرامش داشته باشم!!مادرم با حرص گفت:اوخی...میخوای زندگی بدون آرامش رو بهت نشون بدم ترانه...تا دیگه از این حرفا نزنی؟!لبخندی از روی پشیمانی به مادرم زدم و چیزی نگفتم. که به معنی همون "نه" بود.اون شب باز نفهميدم كه كي خوابم برد. معلوم بود كه بد جور دانشگاه خستم ميكرد. فردا ياسمين و مريم دانشگاه نیودمدند. مريم با من تماس گرفت و گفت كه مادرش حالش بد شده...ديگه نشد كه با ياسمين تماس بگيرم. اون روز پدرم من رو به دانشگاه رسوند. خلي دلم گرفته بود چون اولين بار بود كه مريم و ياسمين همراه من نبودند. وارد دانشگاه شدم و داشتم به كلاس ميرفتم....اما كمي زود اومده بودم ونيم ساعت ديگه كلاس شروع ميشد. حوصله ام سر رفته بود و در راه پله روبه روي پنجره ايستاده بودم و داشتم به منظره ي بيرون نگاه ميكردم . داشتم برميگشتم تا به طبقه ي بالا بروم كه با پژوهش روبه رو شدم.- واي آقاي پژوهش ترسيدم!با دستپاچگي عذر خواست و زماني كه داشتم بالا ميرفتم صدام كرد.- بله؟پژوهش – من ميخواستم بدونم كه ديروز اون جواب آخرتون بود؟- بله...جواب من همون بود و بستا داشتم برميگشتم كه به راهم ادامه بدم دوباره صدايش رو شنيدم كه گفت: حتي اگه ازتون....ازتون خواستگاري كنم؟فكرشم نميكردم اينقدر از من خوشش اومده باشه،مثل اينكه اصلا دست بردار نبود!! به سمتش برگشتم و گفتم: نخير آقا ،من نه قصد دوستي دارم و نه قصد ازدواج.وسريع از او دور شدم. اين تا الان سومين پيشنهادي بود كه براي دوستي به من داده شده بود و من به همه ي اونها پاسخ منفي داده بودم. اصلا حوصله ي دوست شدن با كسي رو نداشتم و يا بهتره بگم كه علاقه اي به اينكار نداشتم.طبقه ي دوم داشتم راه ميرفتم و در همين فكرها بودم كه با ديدن كف زمين كه برق ميزد و حسابي سر بود به وجد اومدم. در اونموقع كه كسي پيداش نبود واقعا شيطنتهاي دوران دبيرستان خيلي كيف ميداد. هوس كرده بودم كه مثل اونموقع ها كمي شيطنت بازي كنم . بنابراين با احتياط كامل اطراف رو نگاه كردم و بعد از اينكه مطمئن شدم كسي در اونجا نيست شروع به سر خوردن كردم. واقعا كه خيلي مزه ميداد. همينطور داشتم سر ميخوردم و حواسم به مقابلم نبود كه احساس كردم باشدت با كسي برخورد كردم و تعادلم رو از دست دادم و داشتم با سربه زمين مي افتادم كه حس كردم كسي كمر من رو گرفت و مانع از افتادنم شد.داشتم از ترس ميمردم. نزديك بود با شدت به زمين بخورم و اگر اون شخص من رونگرفته بود حتما ضربه مغزي ميشدم. در يك لحظه به خودم اومدم و از دست او خودم رو آزاد كردم ....خيلي خجالت كشيدم و سرم به پايين بود كه با شنيدن صدايي از تعجب داشتم پس مي افتادم.- شما اينقدر خجالت نكش، من ديگه عادت كردم...سرم رو بالا آوردم و باز آن چشم هاي طوسي رو خيره به خودم ديدم. از خجالت سرخ شده بودم. با دستپاچگي گفتم: باور كنيد از عمد نبود...داشتم راه ميرفتم كه متوجه ي شما نشدم...نميدونم چي شد اصلا...شادمهر – مگه من گفتم از عمد اينكار رو انجام دادي؟....ولي منتها فكر نميكنم در حال راه رفتن هم بودي نه؟- چي؟!شادمهر – به نظرم يه چيزي فراتر از راه رفتن بود!!! داشتي پاتيناژ ميكردي؟خيلي خجالت كشيده بودم و حسابي رنگم پريده بود.- نه...راستش...آخه...شادمهر- حالا چرا هل كردي؟- من هل نكردم!...به هر حال ممنون كه نذاشتي بيفتم...يكي طلبتشادمهر در حالي كه ميخنديد گفت: منظورت اينه كه چهار تا طلبم نه؟با تعجب پرسدم: چهار تا؟!شادمهر – مگه يادت نيست كه چهار بار از مرگ حتمي نجاتت دادم؟!- بي مزهو راهم رو كشيدم و در حالي كه صداي خنده اش رو از پشت سرم ميشنيدم از او دورشدم. چقدر من بدشانس بودم...هميشه بايد با اين پسره برخورد كنم....نكنه فكركنه كه از عمد خودمو جلوش ميندازم!!! واي آبروم حسابي رفت.....چرا بايداداي بچه ها رو در مياوردم؟!....خيلي كارم اشتباه بود.درهمين فكر ها بودم كه يادم افتاد كلاس دارم و تا پنج دقيقه ديگه شروع ميشه. سريع به سمت كلاس رفتم و وقتي رسيدم خوشبختانه استاد هنوز نيومده بود. بعداز اينكه كلاس تموم شد،داخل حياط دانشگاه بودم كه تلفنم به صدا درآمد. مسعود بود!- بله؟مسعود – سلام ترانه...خوبي؟- ممنون....خوبممسعود – ببينم...دانشگاهي؟- آرهمسعود – تا ساعت چند كلاس داري؟- امروز دو تا كلاس داشتم ..يكيش الان تموم شد...اون يكي هم كنسل شدشمسعود – پس داري ميري خونه؟- آره....چطور؟مسعود – ميتونم بيام دنبالت؟- براي چي؟...تو اين اطرافي؟مسعود – آره كارت داشتم....درباره ي همون مسئله ميخواستم باهات حرف بزنم- كدوم مسئله؟....خواهش ميكنم مسعود حرف من و تو ديگه تموم شده!مسعود – نه من بايد حتما باهات صحبت كنم...الان جلوي دانشگاه هستم..كجايي؟اصلا دوست نداشتم با مسعود صحبت كنم. نميخواستم من رو ببينه به خاطر همين به دنبال يك راه فرار بودم.- من الان ديگه سوار تاكسي ام....باشه براي بعدمسعود – داري دروغ ميگي....من اينقدر اينجا ميمونم تا بيرون بياي- مسعود؟!مسعود – من ميدونم دفعه ي بعدي وجود نداره....منتظرتمو تلفن رو قطع كرد. با عصبانيت گوشيم رو قطع كردم و به اطراف نگاهي انداختم وداشتم به دنبال راه فراري ميگشتم تا اينكه صدايي از پشت سرم شنيدم.- داري ميري خونه؟اين شادمهر بود كه در پشت سرم قرار داشت.شادمهر- ميخواي برسونمت؟....ظاهرا دوستات نيومدن!فقط منتظر اين پيشنهاد بودم. واي خدايا خيلي دوستت دارم.هميشه به موقع خودت به دادم ميرسي. يكدفعه چشمم به در دانشگاه افتاد و ديدم كه ماشين مسعود واردحياط داره ميشه. وحشت كردم و سريع به طرف شادمهر رفتم و پشتش قايم شدم.شادمهر- چته؟...چرا رفتي پشت من؟داشتم از كنار شادمهر پنهاني ماشين مسعود رو نگاه ميكردم كه با داد شادمهر در جايم ميخكوب شدم و به صورتش خيره شدم.- ترسيدم....چرا داد ميزني؟شادمهر – من اينجا مترسكم؟چرا جوابمو نميدي؟خوم رو مظلوم نشان دادم ودر حالي كه سرخ شده بودم ،گفتم: ببخشيد،فكرم مشغول بود...متوجه شما نشدمو دوباره چشمم به مسعود افتاد كه از ماشين پياده شد.- سيريش ولم نميكنه....تا داخل اومدشادمهر با تعجب گفت: با كي هستي؟- چي؟!...با هيچكس!...شما گفتيد من رو ميرسونيد؟شادمهر مشكوك به من نگاه كرد و چشمانش رو برايم ريز كرد و گفت:ببينم يعني ايندفعه به من اعتماد ميكيني يا ناچاري كه اعتماد كني؟- اه نميخواي برسوني تفره نرو... اصلا خودم ميرم..و داشتم با ترس از او فاصله ميگرفتم چون ممكن بود كه مسعود من رو ببينه كه صداي شادمهر رو شنيدم كه گفت: كجا حالا؟!....برو سوار شوباشنيدن اين جمله از دهان شادمهر از خوشحالي سريع به سمت ماشينش حركت كردم و در صندلي جلو نشستم. شادمهر هم سوار ماشين شد و بعد از اينكه كمربندش رو بست با تعجب به من نگاه كرد و گفت: ببينم داري از چي فرار ميكني؟ كسي مزاحمت شده؟- نه....فقط ميشه زودتر از اينجا بريم بيرون؟شادمهر – كاملا معلومه كه داري فرار نميكني! وماشينش رو روشن كرد و از حياط دانشگاه خارج شد. نفس راحتي كشيدم كه از دست مسعود راحت شده بودم و داشتم با خيال راحت به بيرون از ماشين نگاه ميكردم كه يكدفعه موقعيت يادم اومد كه من الان سوار ماشين شادمهر هستم.كمي خودم روجابه جا كردم و اينقدرهول كرده بودم كه به سرفه افتادم. تو دلم داشتم به خودم فحش ميدادم كه اينقدر خنگ بازي درميارم. - كمربندتو ببندبا شنيدن صدايش به طرفش برگشتم و با تعجب گفتم: كمربند چي رو؟در حالي كه داشت رانندگي ميكرد به طرفم برگشت و با تعجب كه انگار ديوانه اي رو ديده باشه گفت: تو حالت خوبه؟كمربند شلوارت رو ميگم- چي؟!شادمهر– ديگه دارم به عقلت شك ميكنم!بريم دكتر؟!- آخه شلوار من كه كمربند نداره؟!شادمهر – لعنت خدا بر شيطان!!...بچه كمربند صندلي رو ميگم!دراون لحظه يكدفعه دوهزاريم افتاد و از خجالت سرخ شدم. در حالي كه ميدونستم چه سوتي اي دادم الكي خنديدم و با حالت شوخي گفتم: بابا من فهميدم...هه ميخواستم سر به سرت بزارمشادمهر هم به حالت مسخره كردن خنديد و گفت:نه بابا؟...تو ميخواستي سر به سر من بزاري؟!...من يادم نمياد با من شوخي داشته باشي؟- اين چه حرفيه؟....مثلا هم دانشگاهي هستيم آ!!شادمهر- پس منم از اين به بعد ميتونم باهات شوخي بكنم؟رنگم پريده بود. پسره ي چشم سفيد!!فقط منتظر فرصت هست كه من رو دست بندازه!درست موقعي كه حواسم سر جايش نبود اين پسره من رو گير انداخته بود. بهش نگاهي انداختم و گفتم: مثلا چه جور شوخي اي؟....حالا من يه چيزي گفتم!لبخند شيطاني زد و گفت: منم تعجبم براي همين بود...گفتم كه با من شوخي نداري!- ميشه بگذريم...شادمهر- نميخواي اعتراف كني كه شوخي نبود؟!- حالا گيرم از حواس پرتي اون حرف رو زدم!!...شما بايد اينقدر به اين مسئله گير بدي؟!شادمهر – ولي در عوض اعتراف كردي...وداشت ميخنديد. چشم غره اي بهش رفتم و زير لب يك فحش نسارش كردم چون من روحسابي گير آورده بود. در فكر مسعود بودم و باز حواسم يك جاي ديگه بود. همانطور كه فكرم مشغول بود داشتم به بيرون از پنجره ي ماشين نگاه ميكردم. به عابرهايي كه داشتند مسيرشون رو پياده طي ميكردند. بد جور در فكر فرورفته بودم.- خب كجا بايد بريم؟صداي شادمهر باز هم من رو از دنياي افكارم خارج كرد. خودم رو جابه جا كردم و به اطراف نگاهي انداختم.شادمهر- با توام؟...بريم خونه ي من؟!- چي؟! نگه دار ....زود باششادمهر- دختر جون ديدم آدرس نميدي .....گفتم بياي خونه ي من ديگه...خب تو بگو من كجا برم!!!- بگو از اون حرفت منظوري نداشتي...شادمهر- ميدونستي خيلي كم ظرفيتي؟- خب تو يه طوري گفتي كه....شادمهر – خب حالا ترانه خانم....بگو من كجا برم؟- يه ذره جلوتر من پياده ميشم...شادمهر – نميخواد، تو آدرس بده...من تا دم خونه ميرسونمت- نميخواد تا دم خونه برسونيدشادمهر – گفتم آدرس رو بگو- منم گفتم نميخواد!شادمهر- آدرس؟!- نگه دارشادمهر – بازم كه قاطي كردي؟!- گفتم همينجا نگه دارشادمهر – باشه،باشه...گفتي كجا پياده ميشي؟چپ چپ بهش نگاه كردم و با دلخوري گفتم: كمي جلوترشادمهر – باشه مادمازل...فقط شما خودتو عصبي نكنوقتی كمي جلوتر رفت ازش خواستم نگه داره.- ممنون، زحمت دادمشادمهر- خواهش ميكنم...ببخشيد اگه ناراحتتون كردمبا پررويي تمام گفتم: من عادت كردم.قيافه اش رو برايم كج كرد و با تعجب به من نگاه كرد.شادمهر- دست شما درد نكنه ديگه!!با همان لحن گفتم: خواهش ميكنم.و سريع از ماشين پياده شدم. در دلم گفتم: اين به اون در آقا پسر...منو گير مياري؟!در راه خانه داشتم فكر ميكردم كه يعني مسعود تا چه حد عصباني شده؟!..اگه جلوي خونه باشه چي؟...اونجا كه ديگه نميتونم ازش فرار كنم!!در همين فكرها بودم كه متجه شدم به خانه رسيدم . به اطراف نگاهي انداختم ، خبري از مسعود نبود. نفس راحتي كشيدم و وارد خانه شدم. مادرم با ديدن من به طرفم آمد وگفت: زود اومدي؟!مقنعه ام رو از سرم كشيدم و با خستگی گفتم: يه كلاسمون كنسل شدمادرم در حالي كه پشت سرم بود گفت: خانم؟ مهمون داري... با ترس گفتم:كي هست؟!- سلام خانم دانشجو...با ديدن محبوبه خيالم راحت شد و با خوشحالي او را در آغوشم گرفتم.خيلي ترسيده بودم كه نكنه مسعود اومده باشه تا من رو ببينه. بعد از اينكه با محبوبه به اتاقم رفتيم به طرفش برگشتم و با تعجب گفتم:چيه؟ ...شنيدي اينجا گنج هست كه اينورا پيدات شده؟محبوبه – آره! تو از كجا فهميدي؟! نكنه پيداش كردي؟! اَه كه حيف- حالا لوس نكن خودتو....چه خبر؟!محبوبه- سلامتي...خيلي وقت بود نديده بودمت...اومدم ببينم چيكارا ميكني،تو كه ما رو يادت رفته!!- اين چه حرفيه؟ خاله اينا خوبن؟امير چطوره؟محبوبه – همه خوبن ...چه خبر از دانشگاه؟- خوبه....خلاصه بعد از اینکه کمی سر به سر هم گذاشتیم محبوبه گفت:ترانه ميتونم يه چيزي ازت بپرسم؟!- سخت نباشه فقط!!محبوبه – نترس ، درسي نيست....مسئله عشق و عاشقيه- پس بگو!...كيه؟محبوبه – كي كيه؟!- طرفو ميگم...همون كه بزرگترين اشتباه زندگيش رو مرتكب شده و عاشق تو شدهمحبوبه – خيلي هم دلش بخواد...بايد از خداش باشه كه جواهري مثل من گيرش اومده- نه بابا؟....از همون بدلي هاش ديگه نه؟محبوبه – خودتو مسخره كن آهن قراضه- من آهن قراضم؟!...من از طلا هم يه چيزي بالاترممحبوبه – نه تو الان به من بگو دقيقا كي ميره اين همه راهو؟- مجنونممحبوبه – اه اينقدر چرت و پرت گفتيم كه يادم رفت چي ميخواستم بگم...- ميخواستي در مورد مجنونت بگي...خب كي هست؟!محبوبه – منظورت مجنون خودته ديگه نه؟- نه!...تو داشتي ميگفتي عاشق پيدا كرديمحبوبه – خب عاشق تو شده ديگه!- كي؟!محبوبه – مسعود!با شنيدن اسم مسعود رنگم پريد . محبوبه از كجا ميدونست؟!يعني مسعود بهش گفته؟!محبوبه – چيه چرا رنگت پريد؟ ....من بهش گفتم اين مسايل به من ربطي نداره- ببين محبوبه ....اوندفعه سيما هم با من صحبت كرد...اما اون خواهرش بود...اما تو....آخه نبايد همه جا جار بزنه كه!!...من خودم جوابم رو بهش دادم، ولي مثل اينكه قانع كننده نبود...محبوبه – مسعود براي تحصيل داره ميره خارجبا شنيدن اين خبر تا حدودي شكه شدم. برام غير منتظره بود. مسعود داشت ايران رو ترك ميكرد و من كمي به خاطر اين موضوع ناراحت شدم. شايد اين ناراحتي به خاطر احساس گذشته و يا همون عادتي بود كه نسبت به مسعود داشتم.- واقعا؟!....خب ...برهمحبوبه – يعني ميگي براي تو هيچ فرقي نميكنه؟- نه!محبوبه – تو هيچ علاقه اي بهش نداري؟- ميخوام يه واقعيتي رو بهت بگم....اما بهم قول بده بهش نميگي....محبوبه تو مثل خواهرم ميمونيمحبوبه – قول ميدم- من قبلا خيلي دوستش داشتم و...راستش اون تصادف....اون تصادف...محبوبه – اون تصادف چي؟- به خاطر مسعود بودمحبوبه خيلي تعجب كرده بود. با چشم هايي گرد به من خيره شده بود. تمام ماجرا رو براي محبوبه تعريف كردم و بهش گفتم كه ديگه هيچ احساسي به مسعود ندارم. قيافه ي محبوبه خيلي جالب شده بود.عین تماشگران فیلم های بی سر و ته.محبوبه – تو گفتي من مثل خواهرتم نه؟- خب آره...محبوبه – پس چرا زودتر اينا رو به من نگفته بودي؟- خب...چون زياد نميديدمت...محبوبه – من به مسعود بگم كه منتظرت نمونه؟- منتظر براي چي؟محبوبه – گفت اگه ترانه به من بگه نرو....نميرم- اگه ميخواد بره....خب بره....من هيچ حرف ديگه اي ندارممحبوبه آهي كشيد و ازاتاقم خارج شد. گفتن جمله ي آخر كمي برايم سخت بود اما من نبايد با احساس مسعود بازي ميكردم. اگر من به اون ميگفتم كه نره هم مانع از پيشرفتش ميشدم و هم بدون داشتن هيچ احساسي بهش خوشبختي رو ازش ميگرفتم.فردا صبح كه بيدار شدم با شنيدن صداي بارش باران حس خيلي خوبي به من دست داد. خيلي وقت بود كه باران نباريده بود. من عاشق باران بودم . دوست داشتم كه هر وقت باران ميباره بدون هيچ چتري زيرش قدم بزنم. اون روزهم مريم با من تماس گرفت و بهم گفت كه مادرش بيمارستان بستري هست و ياسمين هم مجبور شده بود به خاطر مرگ عمويش شهرستان بره. تصميم گرفتم كه بعد اينكه كلاسهام تموم شد براي ملاقات مادرمريم به بيمارستان برم. سر كلاس نشسته بودم و داشتم مثل هميشه جزوه مينوشتم. اصلا حرف هاي استاد رو نميفهميدم و فقط مينوشتم. هنوز باران بند نيومده بود. چون با تاكسي تلفني به دانشگاه اومده بودم، يادم رفته بود كه چتر بيارم. با تاكسي تلفني تماس گرفتم اما ماشيني نداشتند. با وحشت داشتم به باران كه شديد ميباريد نگاه ميكردم. دوست داشتم زير باران راه برم اما اين تقريبا سيل بود!تصميمم رو گرفتم و براي گرفتن تاكسي كه محال بود گير بياد با سرعت به خارج از دانشگاه دويدم. در كنار خيابان ايستاده بودم وداشتم مثل بيد از سرما ميلرزيدم. شدت باران اصلا شباهتي به باران هاي پايزي نداشت. به التماس افتاده بودم تا تاكسي اي برام بايسته اما همه ي اونها پر بودند. حتي اتوبوس هم جايي براي نشستن نداشت. ديگر خيال تاكسي رو از ذهنم پاك كردم. خيلي سردم بود و در حالي كه حسابي خيس شده بودم داشتم مسيري كه به سمت بيمارستان ميرفت رو پياده طي ميكردم. به مريم قول داده بودم كه به ملاقات مادرش برم بنابراين بايد حتما ميرفتم ....از طرفي بيمارستان كمي نسبت به خانه مان به دانشگاه نزديك تر بود و شايد ميتونستم چتري از مريم قرض بگيرم.از شدت سرما دستانم منجمد شده بود. نميدونم چرا هوا يكدفعه سرد شده بود!از سرما در حال خودم نبودم كه صداي بوق ماشيني من رو متوجه ي خودش كرد. به سمت ماشين برگشتم. ماشين شادمهر بود. در اون موقعيت چاره اي جز سوار شدن نداشتم. در ماشين رو باز كردم و با ترديد گفتم: من خيس هستم آ..شادمهر – عجله كن...سرما ميخوريتشكر كردم وسريع سوار ماشينش شدم. داشتم دست هام رو براي گرم شدن به هم مي ماليدم. - واي گرماي اينجا عاليه...و همانطور داشتم دستام رو به هم ميماليدم.شادمهر- خيس خالي اي!!! چرا چيزي نپوشيدي رو مانتوت؟ چرا چتر نداري؟- آخه هوا يه دفعه سرد شد...چترمم جا گذاشتم...درضمن مگه نشنديد كه سهراب چي ميگه؟...زير باران بايد رفت....چترها را بايد بستشادمهر – پس شاعرهم هستي؟- شعرهاي سهراب رو دوست دارمشادمهر لبخندي زد و نگاهي به من كه در حال لرزيدن بودم انداخت در همان حال دستش رو به سمت صندلي عقب برد و ژاكتش رو به من داد. شادمهر – سرده ، بپوشش- نه نميخواد...شادمهر – گفتم بپوش- آخه...با ترديد ژاكت رو گرفتم و پوشيدم . خيلي گرم بود و تا حدودي از لرزيدنم جلوگيري كرد.- ممنون... شادمهر – كم كم بال هام دارن در ميان نه؟- بال؟!شادمهر – آره ديگه......شدم فرشته ي نجاتت!!خنده اي آرام كردم و آنقدر بيحال بودم كه نتونستم جوابش رو بدم. گرماي بخاري ماشين شديدا داشت من رو به خواب دعوت ميكرد. اما من نميتونستم در ماشين شادمهر بخوابم! براي اينكه از خوابيدنم جلوگيري كنم سعي كردم با او صحبت كنم.- راستي من بيمارستان ميرم.شادمهر – براي چي؟!- ملاقات مادر دوستم.....بستري هستشادمهر – اميدوارم زودتر بهبود پيدا كنن....كدوم بيمارستان؟آدرس بیمارستان رو بهش دادم.شادمهر – باشه ، سر راهه- بازم ممنونشادمهر- من عادت كردمبا اينكه طعنه ی شادمهر رو به خاطر تلافي حرف اون روزم فهميدم، حرفي نزدم. چون خيلي بيحال بودم و حوصله ي بحث كردن با اون رو نداشتم . گرماي بخاري مقاومتم رو داشت كمتر ميكرد تا اينكه چشمانم بسته شد و نفهميدم كه كي خوابم برد.- ترانه؟با شنيدن اسمم چشمانم رو باز كردم . در حالي كه چشمانم هنوز نيمه باز بود داشتم با تعجب به اطراف نگاه ميكردم. نگاهم به شادمهر افتاد كه در كنارم در ماشين نشسته بود. اما ماشين در حال حركت نبود!شادمهر- خواب بودي ، نميخواستم بيدارت كنم...اما الان يه ساعتي شده...ترسيدم ديرت بشهدرحالي كه هنوز داشتم چشمام رو باز و بسته ميكردم با تعجب نگاهي به فضاي بيرون ازماشين انداختم. يكدفعه يادم اومد كه داشتم به بيمارستان ميرفتم كه در ماشين شادمهرخوابم برد. با وحشت سريع خودم رو جمع و جور كردم. ايندفعه ديگه چشمام كاملا باز بود و مكان و زمان رو تشخيص داده بودم. شادمهر – چيه؟!....الان يه نيم ساعتي هست جلوي بيمارستان هستيم.- چرا بيدارم نكردين؟شادمهر- آخه...- واي بايد سريع برم...به ساعتم نگاهي انداختم و بعد به شادمهر نگاه كردم و سريع از او تشكري كردم و از ماشين پياده شدم. به سمت در بيمارستان رفتم و پيش از ورود صداي شادمهر رو شنيدم. به سمتش برگشتم: بله؟شادمهر – ميخوايد من منتظر بمونم ؟...بارون هنوز بند نيومده!- نه ممنون...شما بريد...تا الان هم خيلي مزاحم شدم.و سريع وارد بيمارستان شدم. از پرستار شماره ي اتاق مادر مريم رو پرسيدم. اتاق رو پيدا كردم و وارد شدم. مريم در كنار تخت مادرش خوابش برده بود و مادرش هم چشماش بسته بود كه با شنيدن صداي در چشم هايش باز شد. - سلام عزيزم ...مريم پاشو ترانه اومدهمريم با ديدن من از جاش بلند شد و به طرفم اومد.مريم – سلام!.....چقدر دير كردي!!- سلام مريم،سلام نرگس خانم ....خدا بد نده!...الان بهتر هستيد؟!نرگس خانم – ممنون عزيزم...مرسي كه براي ديدنم اومديمريم – حال مامان بهتره....فردا مرخصه. فقط ميخواست منو بترسونه...تو چرا اينقدر خيسي؟...تا اينجا پياده اومدي؟به سر تا پام نگاهي انداختم كه ناگهان چشمم به ژاكت شادمهر افتاد. يادم رفت كه ژاكتش رو پس بدم.اگر مريم خيسي اي كه موقع سوار شدن به ماشين شادمهر داشتم رو ميديد چي ميگفت؟!- نه بابا با يكي از دوستام اومدممريم چشماش گرد شد و با تعجب گفت: كدوم دوستت كه من نميشناسم؟اي بابا حالا بيا جواب مريم رو بده ،اونم جلوي مادرش چي بگم آخه؟!!...ياد كمپود هايي كه براي نرگس خانم از خانه آورده بودم افتادم واز كيفم بيرونشون آوردم. - بفرماييد نرگس خانم،اينقدر بارون شديد بود نتونستم چيز خوبي بگيرممريم كمپود ها رو از دستم گرفت و روي ميز كنار تخت مادرش گذاشت. نرگس خانم – چرا زحمت كشيدي دخترم،لازم نبود...- خواهش ميكنممريم – خب داشتي ميگفتي با كدوم دوستت اومدي؟دراون لحظه دوست داشتم مريم رو از پنجره اي كه درست مقابلش ايستاده بود پايين پرت كنم . اصلا نميدونه چه حرفايي رو كي بايد بزنه! به يه چيزي هم گير بده ول نميكنه! لبخند تصنعي اي براي مريم زدم و گفتم: اي بابا شادي رو ميگم...تو نميشناسيش ، تازه باهاش آشنا شدم،داشت ميرفت خونه ...چون بارون بود منم رسوند.عجب دروغ شاخ داري به مريم گفته بودم. شادي ديگه كدوم ديوونه اي بود؟! براي اينكه كاري كنم كه ديگه صداي مريم در نياد سريع شروع به صحبت كردن با نرگس خانم كردم. تقريبا يك ساعتي ميشد كه اونجا بودم و ديگه زمان براي ملاقات كننده تموم شده بود.- خب مريم من ديگه ميرم.به سمت نرگس خانم برگشتم و گفتم: اميدوارم كه خیلی زود خوب بشید.خداحافظي كردم و داشتم به سمت در ميرفتم كه صداي نرگس خانم رو شنيدم.- مريم جان تو هم با ترانه برو ديگهمريم – نه من امشب پيشت ميمونم.نرگس خانم - برو عزيزم، ديگه بيشتر از اين نبايد سر كلاسات غيبت كنيمريم – حالا فردا رو هم نرم كه چيزي نميشهنرگس خانم – گفتم برو...خلاصه اينقدر با مريم صحبت كرد كه راضي به رفتن شد. از نرگس خانم خداحافظي كرديم و از اتاق خارج شديم. جلوي در ساختمان بيمارستان كه رسيديم به مريم گفتم: بارون خيلي شديده....خيال بند اومدن هم نداره...بيا زنگ بزنيم ماشين بيادمريم – فكر نكنم...جايي ماشين داشته باشه!حدس مريم درست از آب دراومد. هيچ جا ماشين نداشت. مريم چتر داشت....بنابراين تصميم گرفتيم كه زير اون چتر،كنار خيابون منتظر تاكسي بمونيم. - محاله تاكسي گير بياد....بيا پياده بريم ديگهمريم – آخه راهمون خيلي دوره!!- داريم خيس ميشيم!مريم – در هر دو صورت همين اتفاق برامون ميفته- دختره ي لجبازهمون موقع كه به سمت مريم برگشته بودم. چرخ هاي يك ماشين در كنار پايم ترمز كردند. به سمت ماشين برگشتم كه ديدم شادمهر هست. با چشماني متعجب داشتم به او نگاه ميكردم. شيشه ي ماشين رو پايين آورد و گفت: خانم ها قصد سوار شدن ندارن؟! مريم با تعجب گفت: شما اينجا چيكار ميكنيد؟شادمهر – اول سوار شيدمريم ضربه اي با دست به من زد و من رو به سمت ماشين كشيد.هر دو در صندلي عقب نشستيم. مريم – ببخشيد ما كمي خيس هستيمشادمهر – اشكالي نداره،خشك ميشه...مريم – نگفتيد اينجا چيكار ميكردين؟يكدفعه يادم اومد كه به مريم گفتم دوستم شادي من رو رسونده بود. نكنه الان به شادمهر بگه. پاي مريم رو لگد زدم و سريع گفتم: حتما داشتن از اين طرف رد ميشدن كه ما رو ديدن شادمهر با تعجب گفت: من منتظر شما موندم. ميدونستم اينطوري ميشه!لبم رو گاز گرفتم. بالاخره زهرش رو ريخت. الان مريم چه فكري ميكنه! با ترس به مريم نگاه كردم ديدم كه داشت من رو با حرص نگاه ميكرد. آروم زير گوشم گفت: شادي خانم ايشون بودن نه؟- نميخواستم جلوي مادرت بگم كه....مريم – بله ، ميدونمو فهميدم كه رگ سر به سر گذاشتنش به جوش اومده بود. فقط دلم ميخواست يك كاري كنم تا مريم ساكت بشه اما اين امكان پذير نبود.مريم – به به ، شادي خانم ....خوشبختم از آشنايي باهاتون- مريم!شادمهر – بله؟!مريم – هيچي ، ترانه گفته بود كه يه نفر به اسم شادي رسوندتش....من تعجبم از اين بود كه شادي اي تو دانشگاه نميشناختم! - مريم خواهش ميكنم!مريم – اي بابا نميذاري با شادي جون آشنا بشم؟!از آيينه نگاه متعجب شادمهر رو به خودم ديدم. در همين حال يكدفعه صداي خنده ي شادمهر بلند شد و گفت: شادي؟!....خدا به داد برسه...و از آينه نگاه شيطاني ای به من كرد. نگاهم رو از او گرفتم و با دستم محكم به مريم زدم.- چي ميگي آخه تو؟....نه فقط چون مادر مريم اونجا بود....عجب غلطي كردم آ....حالا هرچيمريم – حالا چرا هل كردي؟- ميشه خفه شي؟شادمهر – اشكال نداره ....فقط تو دانشگاه من رو شادي صدا نكنيدمريم - بزاريد يه ذره بخنديم ديگه...حا


مطالب مشابه :


رمان استاد5

رمان,دانلود رمان,رمان بی عرضه فرشته : مریم من باید به دفعه بي خيال من و هر چي




رمان فرشته ی نجات من 3

رمان فرشته ی نجات من 3 شده بودم و داشتم با خيال راحت به بيرون از دانلود رمان




رمان فرشته ی نجات من 2

رمان فرشته ی نجات من 2 هه به همين خيال باشيد! دانلود رمان عاشقانه




رمان غم وعشق-11-

رمان,دانلود رمان,رمان -نه عزيزم من فرشته نفسمو با خيال راحت فوت كردم كه خود




رمان وسوسه

رمان وسوسه,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان خيلي خوش خيال فرشته 27,رمان های




رمان فرشته ی نجات من 1

رمان فرشته ی نجات من 1 من ديگه حوصله ي بيخوابي و فكرو خيال هاي بيهوده دانلود رمان




رمان پايان بازی

رمان پايان بازی,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان من هس مامان؟ بی خيال رمان فرشته من.




برچسب :