واژه های زبان فارسی در زبان عربی
واژههای پارسی در زبان تازی
«الف»
ابریق:آبریز(آفتابه و ظرفی که از آن آب یا شراب ریزند).
ابریسم:ابریشم(ابریشم و پارچهء ابریشمین)
ابستاق:اوستاک(اوستا کتاب مذهبی
زردشتیان است که شامل 5 بخش
باشد:یشتها،و یسپرد،و ندیدا دو
خردهاوستا و یسنا(که شامل
گاتهاست).
ابازیر:ابزار-بوی افزار-ادویه
که در دیگ و غذای پختنی ریزند
و بدان دیگر افزار نیز گویند.
ابرقوه:ابر کوه(بالای کوه و نام
محلی است در اصفهان)
ابلق:أبلک(هر چیز دو رنگ را گویند
عموما و سیاه و سفید را خصوصا) أترج:ترنگ(ترنج،نوعی از مرکبات
که از پرتقال بزرگتر است)
أترنج:ترنگ(نام میوهای از مرکبات
که از پرتقال درشتتر است)
آجر:آگور(خشت پخته)
اخترش:خراش(از خراش برداشتن
باب افتعال ساختهاند یعنی خراش
برداشت)
آذریون:آذرگون(نام گلی است
سرخرنگ و نام نوعی از لاله یا
شقایق سرخ نیز میباشد)
آذری:آذربیاجانی(منسوب به-
آذربایجان)
آذربایجان:آذربایجان-آذر-
آبادگان-آتورپاتیکان(نام
استانهای سوم و چهارم ایران)
ارجوان:ارگوان(ارغوان نام درختی
است که گلهای سرخ دهد.)
ارندج:ارنده(پوستیکه موهای آن
رندیده شده و پیراسته گردیده است)
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه
تهران » شماره 91 (صفحه 366)
ارزن:ارژن و أرجن نام درختی است
بیابانی که چوب سختی دارد،
دشت ارژن و ارزورم وارزنة الروم
بمناسبت داشتن این نوع درخت
بدین نام معروف گردیده است).
از درخت:آزاد درخت(شاید درخت
سرو باشد که بآزادگی مشهور
است)
آس:یاس(نام گلی است برنگهای مختلف که بوی خوشی دارد)
اساطین:جمع اسطون:استون(ستون
و پایه هر چیز)
اسرب:اسرب:(سرب یکی از
فلزات خاکستریرنگ و نرم
است)
اسفیداج،اسفیداب:(سفیداب
است که زنان بر روی مالند)
استاذ:استاد(آموزگار و آموزاننده
باشد و همچنین دانندهء صنعتی از
امور کلیه و جزئیه را استاد گویند) استبرق:استره(پارچه پشمین زبر) اساورة:جمع
اسوار(سواران و
سوارکاران)
اسفنط:اسپنت(اسفند نام نوعی
شراب است)
استار:چهار(عدد 4)
اشنان:اشنان(گیاهی است که بدان
رخت شویند و بعد از طعام خوردن
نیز بدان دست شویند.
اصفهان:اسپهان(نام شهری که مرکز استان دهم ایران است)
افریز:افریژ(نردهء اطراف هر چیز را
گویند)
افستا:اوستاک(اوستا کتاب دینی
زرتشتیان است)
افیون:اپیون(تریاک یا شیره گیاه
خشخاش)
اقلید:اکلید(کلید یا در بازکن)
انبار:انبار(جای انباشتن و ریختن
کالا و دانهها)
انبج:انبه(نام میوهایست که بیشتر از
آن ترشی میسازند)
انموذج:نموده(از نمودن و نشاندادن
که به معنی نمونه بکار میرود و جمع
آن در عربی نماذج میآید)
انجر:لنگر(نام وزنه و آهن گران و
سنگینی است که پس از توقف
کشتی در بندرگاه از آن بیاویزند
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 367)
تا حرکت نکند
اوج:اوگ(بلند و بالا در برابر پایین
و نغمهای از موسیقی)
آئین:آیین(رسم و رسوم و آداب
و سنن)
ایوان:ایوان(طاق و صفه را گویند
مانند:ایوان مداین و طاق کسری
«ب»
باطیه:باتیه(بادیه،ظرف گود و عمیق
و بزرگ شراب،شاید با لفظ باده
نیز مرتبط باشد)
بابوج:پاپوش(نوعی کفش،و
پارچهای که چوپانان و کاروانیان
برای جلوگیری از سرما بپای خود
پیچند)
باغ:باغ(باغ یا درختستان یا گلستان
معروف است)
بالغا:پایها(دست و پای گوسفند)
باج:با(آش)
باذرنجویه:بادرنگویه(گلی بنام
بالنگو)
بادق:باده(شراب و می را گویند)
بابونج:بابونه(گیاهی است معروف
که آنرا بعربی اقحوان گویند.
و بوئیدن آن خواب آورد و گلی
سفید و پربرگ است)
باری:بوریا(حصیری که از نی شکافتهء
مخصوص سازند)
بادغیس:بادخیز(نام یکی از شهرهای
خراسان
باشق:باشه(بازشکاری)
بادنجان:بادنگان(نباتی است که
میوهء آنرا سرخ نموده از آن
خوراک پزند)
ببغاء:ببغا(طوطی است).
بجاد:بیجاد(بیجاد یا بیجاده بمعنی
کهرباست و برخی گویند سنگریزه-
ایست سرخ مانند یاقوت اما
بسیار کمبهاست و آن نیز کاه
میرباید و بعضی گویند بیجاده
آنست که پر مرغ را جذب نماید. بخت:بخت(اقبال و پیشامد روزگار) بخت:بختی(اشتران
خراسانی)
بد:بوتا(بودا و بت و شاید باود عربی
که به معنی بتی است بهم مرتبط
باشند)
بربط:بربت(نام سازی است مشهور،
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 368)
و برخی گویند نام ساز عود است
و آن طنبور مانندی است با کاسهء
بزرگ و دستهء کوتاه)
برذون:بردون(اسب نر تندرو)
برق:بره(بچه گوسفند)
برخاش:پرخاش(بکسی برگشتن و
با بیمهری سخن گفتن)
بزرج:بزرگ(بزرجمهر:بزرگمهر نام
وزیر معروف انوشیروان بنابراین
بوذرجمهر غلط است.
برید:بردیدهدم(به معنی اسب بریده
دم که پست چاپار را بدان میبردهاند
برای آنکه چابک باشد موهای دمش
را میبریدهاند اکنون به معنی پست
است.)
برزخ:برزک(به معنی بلندی و فاصلهء
میان دو چیز
برنامج:برنامه(دستور کار و برنامه کار بردج:برده(کسی را که خریده باشند
یا در جنگ گرفتار نموده باشند
برده گویند.)
برجار:پرگار(پرگار،فرگار،
بیکار و بیجار(ابزار رسم و نقاشی) بزماورد:برمآورد(گوشت پخته و
تره و خاگینه باشد که در نان نازک
پیچند و مانند نواله با کارد پارهپاره
کنند و مانند ساندویچ خورند.)
بستان:بوستان(باغ،و گلستان و
جای پر از گیاه و گل و درخت
باشد).
بسطام:اوستام(گستهم نام دائی
خسرو پرویز و نام یکی از شهرهای
ایران).
بشتخته:پیشتختی(شاید فرشی بوده که به پای تخت میگستردهاند.)
بط:بت(مرغابی)
بقم:بکم-چوبی سرخرنگ که
رنگرزان بدان پارچه رنگ کنند. بلور:بلور(شیشه)
بلاس:پلاس(جامهء پشیمینهای بود که
درویشان پوشند،گستردنی
پشمینهای باشد که بدان جاجیم
گویند)
بلوص:بلوچ(نام قبائلی در ایران و
پاکستان)
بنفسج:بنفشه(نام گلی است که معروف
است و ریشهء آن خاصیت داروئی دارد) بنج:بنگ(نام گیاهی است که برگ
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 369)
آن مخدر است و دانهء آنرا چرس
گویند)
بند:بند(درفش بزرگ)
بوتقه:بوته(کورهء آزمایشگاهی)
بوس:بوس(بوسه و بوسیدن)
بوجی:بوزی یا بوجی،(نوعی کشتی
کوچک)
بهو:بهوپال(صفه و ایوان و کوشک
و سالن بسیار بزرگ را گویند)
بهرج و نبهرج:نبهره(پول ناسره و
هر چیز باطل و ناسودمند)
بهرامج:بهرامه(گل بیدمشک)
بهرمان:بهرمان(یاقوت سرخ و
بافته ابریشمی الوان و گل کافیشه
را نیز گویند که کاجیره باشد)
بیزره:بازداری(شغل و پیشه و پرورش
و نگهداری بازشکاری).
بیذق:پیاده(از مهرههای شطرنج)
«ت»
تاختج:تاخته-تافته.تابیده شده و
نخ تابدار و ریسمان بافته و پارچه. تبابین:جمع تبان-تنبان،شلورا و
پای جامعه
تخت:تخت(وسیلهایست معروف که
از چوب و فلزات سازند و بر آن
نشینند.)
تختج:تخته.قطعه چوب پهن و مسطح،
لوح ورق کاغذ،ابزار بازی نرد. تریاق:تریاک-معجونیست که از مواد
گوناگون ساخته میشود و در
داروئی بکار میرود.و شیره
خشخاش را که مادهای تلخ است
نیز تریاک گویند.
تسربل:سربال-شلوار:شلوار و
جامهای که پوشیده شود از باب
تفعلل.
تسمه:تسمه-چرم خام و دوال را
گویند،برخی کمربند را نیز تسمه
خوانند.
تنور:تنور-جای نان پختن
توث:توت-میوهایست معروف که
انواع و اقسام بسیاری دارد.
«ث»
ثرید:ترید و تلیت-نانی که در آب-
گوشت و میعات دیگر خرد کنند
و با قاشق خورند.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 370)
«ج»
جاموس:گاومیش-حیوانی بین
گاو و میش.
جاه:جای،جایگاه و جاه و مقام.
جاورس:گاورس-گارس و
گارسک که دانهای است باندازهء ارزن
ولی خاکستریرنگ که در شالیزار
روید و با برنج مخلوط گردد.
جره:جره-خمچه و سبو.
جردق:گرده-گردهء نان.
جرمازج:گرمازده-خوراکی که
برای گرمازده فراهم سازند.
جربان:گریبان.
جرداب:گرداب.
جرموق:سرموزه-کفشی رویین که
کفش اصلی را برای گلآلود شدن
در آن میکردهاند.
جروهق:گروهه-گلولهای گلین که با
کمان میافکندهاند و به آن کمان
گروهه میگفتهاند و هر نوع کمان
مانند گلولهء تفنگ و گلوله ریسمانی
و گلوله پنبهای و گلوله بازی.
جریب:گری ده قفیز و یا هزار 0001
متر مربع.پیمانهء زمین و چیزهای
دیگر مانند:گز و متر.
جرجان:گرگان یکی از شهرهای
آبادان شمال ایران.
جربز:گربز:حیلهگر و دلیر و زیرک و
دانا و بزرگ و افراطکار.
جرز:گرز-عمود آهنین و چماق چوبین جره:گره.
جزاف:گزاف بیهوده و هرزه و
بیحساب و بسیار.
جص:گچ-گچ ساختمان.
جلنجبین:گل و انگبین-نوعی شیرینی
که در آن گلاب میریختهاند.
جلاب:گلاب.
جلنار:گلنار-گل انار،و گلهای
قرمزی که مانند گل انار است.
جلسان:گلشن و گلستان-باغ و گلستان جلخ:چرخ-ابزار تند کردن،تیغ
تراشیدن.
جلجل:جلجل زنگوله و سینه بند اسب
که در آن زنگها نصب کند و بر
سینهء اسب بندند.
جل:گل.
جلاهق:جولاهک-ریسمان تودهای
که جولا و بافنده را بکار رود.
جناح:گناه-گناه.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 371)
جوهر:گوهر و آن مروارید است که
بعربی لؤلؤ گویند و اصل نژاد را
نیز گویند.
جورب:گورب-جوراب و پوشش
پای و پاتیابه که برای جلوگیری از
سرما پوشند.
جوز:گوز-گردو،و گردکان.
جوزینج:گوزینه-حلوا و شیرینی که
از مغز گردکان پزند.
جوذر:چادر-خرگاه و خیمه.
جوسق:کوشک-کاخ و قصر.
جوشقان:کوشکان نام دهی است.
جوزق:گوزه-غلاف و غوزه
خشخاش و پنبه و پیلهء ابریشم
جوالق:جمع جولق-جولخ-بافتهء
پشمین که از آن خرجین سازند و
مردم فقیر و قلندران نیز پوشند.
جهار:چهار.
جهبذ:گهبد:گاهبد-تقویمدان،
مأمور تنظیم اوقات،و صراف.
«ح»
حباری:هبر یا ابر-نام پرندهایست
که بدان چرز گویند و کمی از مرغ
خانگی بزرگتر است بکودنی و
نادانی شهرت دارد.گویند وقتی
از روی تخمش برخیزد آنها را
فراموش کند و بر روی تخم پرندگان
دیگر نشیند.
حرباء:خورپای-پاینده و مراقب
خورشید آفتابپرست-حیوانی
شبیه سوسمار.
«خ»
خامیز:خامیز-نام خورشی است. خان:خان-خانه و کاروانسرا.
خربندج:خربنده-کسی که چارپایان
بکرایه دهد.
خرم:خرم-شاد و مسرور.
خربز:خربوزه-میوه معروف.
خرج:جمع خرجین:خورگین که از
خورگ و خور گرفته شده که به
معنی جوالی است که کاه و امثال
آن در آن ریخته شود،و اکنون
خرجین به ظرفهای پشمین گفته
میشود که دو طرف دارد و بر روی
چارپایان انداخته در آن کالا نهند. خز:خز نام جانوریست که از پوست
آن پوستین سازند.
خزامی:خزاما-گل شببوی صحرائی. خسروانی:خسروانی:بادهء ناب و
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 372)
پارچه ابریشمین بسیار نازک.
خشخاش:خشخاش نوعی از شقایق
که گلهای سفید یا بنفش دارد و
تریاک را از گرز آن میگیرند.
خشکنان:خشکنان-نان خشک و
نان خوشکار نان سبوسدار است. خف:کفش-نوعی از پایافزار.
خلخال:خلخال-پایآور نجن و
زیورهائی که بپا کنند.
خلنج:خلنگ-نام درختی است که
از چوب آن ظروف چوبین ساخته
میشود و سنگهای گرانبها و
جانوران رنگارنگ را نیز خلنگ
گویند.
خمن:همانا،یا گمان-تخمین زدن. خندق:کندک-گودال بسیار بزرگی
که در اطراف شهرها از ترس یورش دشمن میکندند و پر از آب
میکردند.
خنجر:خونگر کارد و شمشیر و امثال
آن.
خنیاجر:خنیاگر-رقاص و پایکوب
و دستافشان.
خوان:خوان-سینی و طبق و سفره
و نیز غذا و خوردنی.
خورنق:خورنه-خورنگاه به معنی
خوردنگاه یا انجمن بادهگساری
و نام کاخ بهرامگور در حیره است. خور:خور-خلیج.مانند:خور موج
خلیج امواج.
خوزه:خود-کلاه آهنین که در جنگ
بر سر نهند.
خوذ:هوز-نام قومی که در
خوزستان میزیستهاند
خیری:هری-هریک پهلوی-گل
شببو و گل همیشه بهار را گفتهاند
و در شعر اعشی زرد آن اراده شده
ولی برنگهای سیاه و بنفش و سفید
و سرخ میباشد.
خیم:خیم پهلوی-سرشت و خلق و
خوی.
خیاز:خیار-میوهای معروف.
خیزران:خیزران-نوعی از چوب
و نی باشد که بخم شدن نشکند و
از آن تازیانه سازند.
«د»
داشن:داشن-عطا و بخشش.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 373)
دانق:دانگ-دانه و یک ششم از
خانه و باغ و امثال آن و جمع آن
دوانیق میباشد.
دارین:دارین-نام روستائی است
در عمان که به معنی کهنه و باستانی
میباشد.
داموق:دمک-دمه،بمعنی نفس.
دارابجرد:دارابگرد-یکی از شهر-
های ایران
دبج:دیبه-دیبا.
دجله:دیگله-تیگره(پهلوی)-در
فارسی دری(ت)به(د)و(ر)به
(ج)تبدیل شده و در عربی(ی)
حذف شده است.نام رودی است
بزرگ که از کوههای ترکیه
سرچشمه گرفته از کشور عراق
میگذرد،و در شهر قرنه با رود
فارت بهمپیوسته پس از مشروب
نمودن عراق در خرمشهر به اروند
رود میریزد.
دخرص:تخریص-تیریز و تیریج-
لبههای پارچه که رویهم مینهند و
میدوزند.
دخدار:تختدار-پارچهء سیاه و
سفیدی که بر روی تخت اندازند. دختنوس:دختنوش-نامی که برای
دختران برگزینند.
درابنه:دربانان.
درمک:درمک-نوعی نان
دروغ:دروغ-سخن نادرست.
درفش:درفش-پرچم بزرگ.
دروب:جمع درب-در بند ولی
اکنون درب و دروب در عربی
بمطلق راه گفته میشود.
دزداد:دژدار-نگهبان دژ-دژبان
محافظ قلعه.
دست:دشت-فضای بیابان و پای
کوه.
دستور:دستور-قاعده و قانون-
قانون اساسی
دستاران:دستاران-اجرت و مزدی
که پیش از کار کردن بمزدوری
دهند و شاگردانه و مژدگانی را
هم گویند.
دسکره:دستگرد-کاخی که اطراف
آن خانههائی ساخته شده باشد
و خاص پادشاهان باشد.
دستجه:دسته-دستهگل و مانند آن.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران
» شماره 91 (صفحه 374)
دستینج:دستینه-امضاء.
دشمان:دشمن-بداندیش-بدخواه. دفتر:دیپتر-آنچه در آن نویسند از
قبیل کتاب و دفتر از دیپ و دب و
دف به معنی نوشتن.
دلهم:درهم-سیاه و تاریک.
دلق:دله-روباه.
دمق:دمه-باد و برف.
دوغباج:آش دوغ.
دولاب:دولاب-چرخاب،
دستگاهی که با چارپایان آب از
چاه بیرون آورند.
دورق:دورک-جام باده و ساغری
و نام قدیم بوشهر و سبوی دستهدار دواج:دواج-رختخواب و روی-
انداز.
دوق:دوغ-ماست رقیق و روان. دهقان:دهگان،خداوند دیه.
دهم:دخمه-تاریک و سیاه.
دهلیز:دهلیز-راهرو و دالان.
دهنج:دهنه-لگام و دهنهء اسب.
دیابوذ:دوبوذ:دوپود-پارچهای که
با دو نورد بافته شده باد.
دیباج:دیباک از دپاک پهلوی-پارچهء
ابریشمین رنگین.
دیدبان:دیدبان-کسی که برای
مراقبت از حمله دشمن گمارده
شود.
دیوان:دیوان-انجمن بزرگان و
شاهان و وزیران و بمعنی وزارت-
خانه و ادارات.
دین:دین-روش و قوانین آسمانی
که بوسیلهء پیامبری بر مردم ابلاغ
شود.از اوستائی گرفته شده است دیسق:دیسک-سینی نقره.
دیزج:دیزه-اسب و استر و خریرا
گویند که از کاکل تا دمش خط
سیاهی کشیده شده باشد و بمعنی
مطلق سیاه.
«ذ»
ذما:دم-آخرین دم،دم بازپسین.
«ر»
راوق:راوک-ظرف پالودن شراب راهنامج:راهنامه-راهنمای ناخدا
در کشتی.
رازیانج:رازیانه-دانههای خوشبوی
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 375)
گیاهی.
راختج:راخته-نوعی پارچه.
داقود:راکود-کاسهء آبخوری و
جام شراب.
رانج:رانه-جوزهندی.
رام:رام-روز 12 ماههای ایران که
در آن روز بشادی پردازند.
رامشینه:دامشن-شادی و خرمی
رباب:رواوه-از آلات موسیقی. رزدق:راسته(بازار)و رسته-رده
و اتاقها و حجرههای بازار.
رزداق:روستا،دیه.
رسن:رسن-ریسمان و طناب.
رستاق:روستا،دیه و آبادی.
رصاص:ارزیز-سرب گویا این(ز)
ها در پهلوی(چ)بوده است.
رمق:رمه و رمک-گله گوسفند.
رمکه:دمگا-مادیان یا اسب ماده. رند:رند-درخت مورد.درخت
غار را نیز گویند که برگهایش از
برگ بید درشتتر است.
رونق:روانگ-رواج و پیشرفت و
زیبائی و زیور.
روزجار:روزگار-زمان،عمر،
جهان.
روذق:رودک-روده و درون مرغ
و گوسفند که در روغن پزند.
رواج:روا-روان و در گردش.
روزنامج:روزنامه،دفتر دخل و
خرج روزانه.
روزن:روشن-سوراخی که از آن
روشنائی بدرون آید.
روسم:روسم-نشانه و مهری که
مشگ شراب را با آن مهر می-
کردهاند.
رهوجه:رهواری-راه رفتن خوب
اسب.
رهوج:رهوارک-رهوار و تندرو. ری:ری-شهر ری.
«ز»
زاغ:زاغ مرغی است سیاه با منقاری
سرخ.
زاج:زاگ-مادهای شبیه نمک. زایجه:زایچه جدول تولد در
اصطلاح ستارهشناسان.
زبرجد:زبرجد،یکی از سنگهای گرانبها.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 376)
زبرک:زبره،پارچهای خشن.
زرد:زره،لباس حلقهدار که بهنگام
جنگ بر تن کنند.
زرجون:زرگون-نامی از باده و
شراب یعنی طلائیرنگ.
زرنج:زرنگ:نام بخشی است در
سیستان
زرنیخ:زرنیک-مادهای است سخت
و بدان زرنیق نیز گویند.
زرفین:زرفین-حلقه در.زلفین نیز
درست است.
زغفران:زفران-گیاهی است پیاز-
دار با گلهای بنفش و روشن و کلالهء
سر شاخهء آن دارای رشتههائی
است نارنجی و معطر بنام زعفران. زلابیه:زلیبیا-زولبیا نام حلوائی
است که با روغن زیتون یا روغن
کنجد و امثال آن پزند.
زمزمه:زمزمه-بآهستگی چیزی
خواندن و کلماتیکه مغان در محل
ستایش و مناجات با خدا و پرستش
آتش و چیزی خوردن بر زبان آرند زمهریر:زمهریر-بسیار سردکننده. زمرد:زمرد-نوعی
از سنگهای
گرانبها.
زماورد:بزمآورد-خواراکی است
که از گوشت و تخم مرغ سازند
و بدان لقمهء قاضی نیز گویند.
زمرده:زنمرده-زنی که از نظر
اخلاق و اندام مانند مرد باشد.
زنمرده:زنمرده-زن درشتاندام
و مردمانند.
زنبق:زنبه یا زنبک-گلی است سفید
که برگ گلهای آن دراز و خوشبو
است.
زنجبیل:ژنگویر-نام درخت راسن
است که آنرا فیلگوش نیز گویند.
ریشهء آنرا ریشه راسن و تخم آنرا
راسن گویند و در دارو بکار برند. زنفیلجه:زنبیل-ظرفی که از حصیر
بافته شود و در آن چیز نهاده و از
جائی به جائی برند.
زندیق:زندیک-زردشتی که احکام
دین زردتشت را از کتاب زند که
تفسیر اوستاست میگیرد.
زندفیل:ژندهپیل-پیل ژیان.
زور:زور-زور و دروغ.
زون:زون-نام بتی است.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 377)
زوذ:زود-زودباش،بشتاب
زورق:زورک-کشتی کوچک.
زهزهه:زهازه-زهزه گفتن.آفرین
گفتن.
زیر:زیر-صدای بلند در اصطلاح
موسیقی.
زی:زیّ-هیأت و شکل و اندام،
ولی امروزه در عربی بمعنی لباس
بکار میرود و جمع آن از یاء است زیبق:و زئبق:ژیوه یا جیوه یا جیوک:
سیماب.
زیج:زیگ-ریسمانکار،از
اصطلاحات بنائی و آن نخی است
که با آن بنا را اندازه گیرند.
«س»
سابور:شابور-فرزند شاه و نام
بعضی از پادشاهان ساسانی.
سازج:ساده-ساده.
ساباط،شاباد-شاهآباد،یکی از
محلهها یا شهرهای مداین.
ساج:ساگ-درختی است که از
ساق آن ستون و سقف سازند.
سام:سیم-نقره.
سبیج:شبی-پیراهن سیاه یا جلیقه
سیاه.
سبج:شپه-شبق و شوق سنگ بسیار
سیاهی است که در سیاهی و
خوشرنگی بدان تشبیه کنند.
سبنجونه:آسمانگون-آبیرنگ،
پوستین آبیرنگ روباه.
ستوق:سه توق-سه طبقه یا سه لایه،
سه تو.
سجّیل:سنگ گل-گلی که تحت
فشار به سنگ درآید.
سجستان:سگستان-نام سیستان یا
نیمروز یکی از استانهای جنوبی
ایران.
سخت:سخت،محکم و استوار.
سختیت:سخت-محکم و استوار.
سدیر:سه دیر-خانهء سه گنبده یا سه
اطاقه یا سه دله زیرا دیر در پهلوی
بمعنی گنبد و اطاق است و سدیر
نام کاخ بهرامگور است.
سدر:سه در-نام بازی ویژهای
بوده است
سذق:سده-جشن سده.
سذاب:سداب-گیاهی است داروئی
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 378)
مانند پودنه که آنرا بعربی ینجن
گویند.
سراب:سراب-زمین شوره که در
آفتاب میدرخشید و یا انعکاس و
شکست تابش خورشید در روی
زمین که بشکل آب بنظر میآید.
سرق:سره-ابریشم خالص.
سرقین و سرجین:سرگین-فضلهء
چهارپایان.
سراویل:جمع سروال-شلوار،
تنبان.
سرداب:سرداب-خانهء سرد،
خانهای که در زیرزمین سازند که
در تابستان سرد و خنک باشد.
سرادق:سرادک-سراپرده و پرده- وپوش بزرگی که روی منزل کشند. سرج:سرک-زین
اسب.
سرموجه:سرموزه-کفش درونی که
کفش اولی را بری گلآلود نشدن
در آن کنند.
سردار:سردار-فرمانده سپاه.
سرایا:سرای-خانهها،کاروان-
سراها.
سروات:سران-بزرگان-رجال. سرو:سرو-درختی است معروف. سفسیر:سمسار-پیک،رسول
پهلوان،ماهر و حق العمل کار.
سفتج:سفته-چک و سند و سفته.
سقر:سکار-دوزخ،شاید اذسکار
بمعنی آتش و ذغال برافروخته
آمده باشد.
سکرجه:سکره-کاسهای گلین و
ظروف سرکه.
سکر:شکر،شیرینی معروف.
سکردان:شکردان-میز شراب.
سکباج:سرکه با-آش و خوراک
سرکهدار.
سکنجبین:سرکه و انگبین-سرکه
شیره.
سلحفاة:سولاخپای-لاکپشت.
سلجم:شلغم-نوعی از سبزیجات
که آنرا پزند و خورند.
سل:سل-بیماری ریوی.
سمرج:سه مره-سه بار-در سه بار
خرج گرفتن.
سمنجونه:آسمانگون-آبیرنگ
پوستین آبیرنگ روباه.
سمندر:ساماندر-جانوری است که
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 379)
در آتش متکون میشود و مانند
موش بزرگی است و برخی گویند
بشکل سوسمار و چلپاسه است،و
بعضی گویند نام مرغی است که
بهنگام مرگ آواز حزنآوری
سر میدهد چنانکه همنوعانش بدور
وی گرد آیند.آنگاه از منقار وی
آتشی جهد و وی را بسوزاند
سپس از خاکستر وی سمندر
دیگری بوجود آید.
سمسار:سمسار-بازرگان.
سماهیج:سه ماهی-جزیرهای در
دریا بنام:(ماشماهی).
سمند:سمند-اسب.
سمور:سیمور-جانوری است که
از پوست آن پوستین سازند.
سمیذ:سمید-نان سفید.
سمسم:شمشم-کنجد.
سمانی:سمانی-مرغی است که
بعربی سلوی و بفارسی کرک و بترکی
بلدرچین گویند.
سندرس:سندس-ابریشم نرم و ریز
بافت.
سنبک:سنبک-سم اسب و کشتی
کوچک
سندان:سندان-قطعهء آهن محکمی
که آهنگر آهنهای گداخته را بر
روی آن نهاده با چکش بر آن
کوبد.
سنباذج:سنباده-سنگی است سخت. سنجاب:سنجاب-جانوری است
بزرگتر از موش که از پوست آن
پوستین سازند و آنرا از ترکستان
آوردند.
سنبوسک:سنبوسه-شیرینی قطاب. سندیان:سندیان-درخت شاه بلوط. سوسن:سوسن-گلی است
معروف
و بر چهار گونه میباشد سفید یا
سوسن آزاد و کبود یا سوسن
ازرق و زرد یا سوسن خطائی و
الوان که زرد و کبود و سفید می- باشد.
سوذانق:سودانی-مرغی سیاه بنام
دارکوب که درخت را سوراخ
میکند و بمعنی باز و شاهین نیز
آمده است سوذنیق و سوذق و
شوذنیق و شوذق و شوذانق و
شوذنوق و شوذانق-دارکوب.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران »
شماره 91 (صفحه 380)
سور:سور-مهمانی.
سیسنبر:سیسنبر-ترهای میان پودنه
و نعناع.
سیرج:شیره-آب انگور و خرما که
پخته شود.
سیخ:سیخ-میلهء آهنین یا چوبین که
گوشت بر آن کبابکننده.
«ش»
شاهدانج:شاهدانه-دانهای معروف. شاهدانق:شاهدانک-دانهای
معروف.
شاهین:شاهین-پرندهایست شکاری
که چشمان سیاهی دارد و زبانه و
چوب ترازو را نیز گویند.
شاروق:ساروج-آهک که با چیز-
های دیگر آمیزند و بر حوض و
امثال آن مالند.
شاهبور:شاهپور-شاپور.
شاهمات:شاهمات-از اصطلاح
های شطرنج.
شاذروان:شاتوروان-چادر و سرا-
پردهء بزرگ.
شاهسفرم:شاه اسپرم-شاه اسپرغم:
ریحان.
شاش:چاچ-نام شهری در ترکستان. شاجرد:شاگرد-شاگرد.
شاکری:چاکر-ارادتمند و چاکر. شاروف:جارو-معروف است.
شاهترج:شاهتره-گیاهی است
داروئی و بسیار تلخ.
شاکوش:چاکوچ-چکش و پتک
آهنگری.
شاهسفرن:شاه اسپرم-ریحان.
شبارق:بیشپاره-گوشتی که برای
کباب ریز نمایند.
شبور:شیپور-نفیر که از کرنای
کوچکتر است و نائی است که در
آن دمند.
شبث:شبت-گیاه معطر و خوشبو که
در غذا ریزند و بدان شود و شوت
نیز گویند.
شبداز:شبدیز-شبدیس-شبرنگ
و بمعنی است سیاه و اسب سیاوش
است.
شبح:شپه-شبق و شوق:سنگ
بسیار تیره و سیاه.
شربین:شرپون-درخت قطران که
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 381)
نوعی از صنوبر است.
شرشف:چرچف-چادر شب و ملحفه
(ملافه)
سراویل:سراویل-شلوار و لباس.
شص:شست-تور و دام ماهیگیری. شطرنج:شترنگ:چترنگ پهلوی-
دارای 4 جزء فیل و رخ و اسب و
پیاده.
شفارج:بیشپاره-گوشتی که برای
کباب ریز نمایند
شمختر:شوماختر-بدبخت
شنبذ:شون بوذی-چون بودی؟
چگونه بودی؟
شنجار:شنگار-گیاهی است خار-
دار و بر زمین چسیده که بیخی
سطبر و سرخ دارد.
شوذنیق:سودانی-مرغی سیاه که
بنام دارکوب و درخت سوراخ
کن میباشد و بمعنی باز و شاهین
نیز آمده است.
شوذر:شاتور-چادر-چتر-
چاتورپان:شادروان خیمه،
سایبان و بالاپوش زنان وردا.
شونیز:شونیز-سیاهدانه که بعربی
حبة السوداء گویند و آنرا بر روی
نان ریزند.
شوبک:چوبک-گیاهی که با پودر
آن لباس شویند.
شهدانج:شاهدانه:دانهای است
معروف و خوردنی که به حب-
السلطان نیز شهرت دارد.
شهنشاه:شاهان شاه-شاه شاهان،
سرآمد پادشاهان.
شهریز:سهریز-سرخ.
شهره:شاهراه-راه بزرگ و فراخ. شهد:شهد-شیرینی.
شیرج:شیره-روغن کنجد و هر
روغن دیگر.
شیداره شاتور-چادر.
«ص»
صاروج:سارو-آهک و چیزهای
دیگر که بهم آمیزند و در بنائی
بکار برند.
صبهبذ:سپهبد-فرماندهء سپاه و لقب
پادشاهان محلی گیلان.
صد:سد-شمازه و عدد(001)
صدا:سدا-پادآواز،و انعکاس
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 382)
صدا و فریاد در کوه و گنبد و امثال
آن.
صرم:چرم-پوست پیراسته شده.
صرد:سرد-سرد و خنک.
صغد:صغد-زمین نشیب را گویند که
آب باران در آن جمع شود و شهری است از ماوراء النهر نزدیک سمرقند و گویند آب و
هوای آن در نهایت لطافت باشد و آن بسغد سمرقند شهرت دارد و گویند بهشت دنیاست.
صک:چک-اعتبارنامه،اماننامه. صنار:چنار-نام درختی است. صنج:سنج-دو طبق مسین یا
روئین
که برهم زنند تا آوازی از آن بر- آید و معرب سنگ نیز میباشد.
صنج:چنگ-آلت طرب و سازی است دارای چند سیم.
صندل:چندن-نام درختی که از آن
کفش چوبی سازند.
صندلی:سندلی-کرسی که در قدیم
کفش پادشاهان بر آن میگذاشتند
و آنرا از چوب صندل میساختند. صنوبر:چنوبر-درخت تبریزی یا
نوعی از تیره سرو و کاج.
صنم:شمن-بت و بتپرست.
صور:سور-سورنای که در آن دمند. صولجان:چوگان-نام بازی معروفی
است و هر چوب سرکج و چوب
سرکجی که بدان دهل و نقاره کوبند
چوجان گویند.و چوبی باشد بلند
و سرکج که فولادی از آن آویخته
باشند و آنرا کوکبه نامند و آن
نیز مانند چتر از لوازم پادشاهی
است.
صوبج:چوبه-پودر چوبی و یا
گیاهی که بدان لباس شویند.
صهار:چهار-عدد(4)
صهریج:چهریز-کهریز-گودالی یا
چاهی که در آن آب ریزند و به
هنگام نیاز از آن استفاده نمایند. صیمگان:سیمگان-شهری در فارس
در جنوب میمنه.
صیر:سیر-نوعی از پیاز بدبوی که
برای رفع رطوبت خورند.
صین:چین-کشور چین.
صیوان:چپان-خیمه و سراپرده،
پارچهای بزرگ و لباس کهن.و
قفسه و کمد لباس و کتاب.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 383)
صیصاء:چیچا-خرمای تازه و
رسیدهء بیهسته.
«ض»
ضحاک:ازدهاک-مار بزرگ،
اژدها،یاده آک یعنی ده عیب لقب
ضحاک ماردوش.
«ط»
طاق:تابک و تابوک-خشت پخته
و آجر بزرگ در پهلوی تابک.
طاجن:تابه و تاوه-ظرفی پهن که
در آن گوگرد و خاگینه و ماهی
بریان کنند و نان هم بر بالای آن
پزند.
طارمة:طارم-خانهای که از چوب
سازند و نردهء چوبی که باطراف
باغ و باغچه نهند و بام خانه و
گنبد را نیز گویند و نام بخش
پهناوری است بین قزوین و گیلان و
نام شهرکی است بین شیراز و
کرمان.
طاق:تاک-تا-سقف هلالی خانه
و یگانه و تنها و یکی از هر چیز و
یک برگ کاغذ.
طازجة:تازه-نو و جدید.
طبرس:تفرش-نام شهری و منطقهای
نزدیک اراک و قم.
طبرزد:تبرزد-نبات،که بشکر
گیاهی گویند در برابر شیرینی
حیوانی مانند عسل سعدی گوید:
از دست دوست هرچه ستانی تبرزد است وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود
طبرزل:تبرزد-نبات.
طبرزن:تبرزد-نبات.شیرینی
معروف.
طبرزین:تبرزین-نوعی از تبر باشد
که سپاهیان در پهلوی زین اسب
بندند.
طبس:تبس،تپس و تفس به معنی گرما
و تابیدن آفتاب و تابش خورشید
و نام منطقهای در خراسان که
بدان تون و طبس میگفتند و در
اصفهان بجائی که کارخانهء ذوب
آهن آریامهر در آن ساخته شده
است بیابان طبس و توس میگفتند. طبر:تبر-ابزار هیزمشکنی.
طبسان:تبسان-دو بخش از بخشهای
خراسان(تون و طبس)
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 384)
طبرک:تبرک-حصار و قلعه.
طباهج:تباهه-کباب و گوشت تکه
تکه کبابی.
طبق:تبوک-طبقی است که بقالان
جنس و نانوایان نان در آن نهند. طبرستان:تبرستان-منطقهء کوهستانی
مازندران.
طرز:ترز-درز-چاک و شکاف
دوخته لباس و حاشیه و گل لباس و
حاشیه و گل لباس تطریز بمعنی
گلدوزی.و شکل و هیأت.
طراز:تراز-ترازو-ابزار سنجش
و ابزاری از بنائی برای اندازه-
گیری و رشتهء ریسمان خام و نام
شهری در ترکستان.
طراق:تراک-صدای شکستن درخت
و امثال آن و با تشدید بمعنی تریاک
(دریاق)پادزهر.
طربوش:سرپوش-کلاه،و کلاه
فینهء منگولهدار.
طست:تشت-آفتابه.ظرفی که در
آن آب ریخته برابر آفتاب می-
گذاشتند تا گرم شود.
طسمه:تسمه(تاسمه)چرم خام و دوال
چرمی و کمربند.
طسوج:تسوک(پهلوی)-تسو-محل
و بخش و ناحیه و وزن 4 جو و
یک بیست و چهارم شبانهروز
(یکساعت)و یک بیست و چهارم
گز خیاطان و یک بیست و چهارم
سیر بقالان.
طشت:تشت-آفتابه.
طنبور:تنبور-سازی است مشهور. طخارستان:تخوارستان-افغانستان
کنونی.
طنفسه:تنپسه-قالی و فرش.
طوس:توس-نام مشهد و یکی
از سرداران قدیم ایران.
طوبه:تابک-تاپک-آجر.
طهرجارة:چارتاره بمعنی طنبور و
رباب زهیسازی که بدان چهار
تار بندند و کنایه از عناصر چهارگانه. طهران:تهران-پایتخت ایران.
طیجن:تابه و تاوه-ظرفی که در آن
غذا سرخ کنند مانند:ماهیتابه و
مانند آن.
طیلسان:تالشان پوششی خاص مردم
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 385)
تالش گیلان
طیسفوق:تیسپون-مدائن پایتخت
ایران قدیم در عراق کنونی در
نزدیکی بغداد.
«ع»
عراق:اراک-ایرانک:ایران
کوچک،کشور کنونی عراق که
جزوی از ایران بوده و نام نوائی
از موسیقی.
عرطبة:ارتابه-عود و طبل و طنبور
را گفتهاند.
عسگر:لشکر-ارتش و سپاه و افسران
و سربازان.
عسک مکرم:عسکر مکرم-نام شهری
بوده در خوزستان و ابو هلال عسگری
بدانجا منسوب است.
«غ»
غربال:گربال-ابزار بیختن گندم و
جو و سایر غلات و آرد بیز را نیز
گویند.
غمز:غمزه-چشم بهم زدن از روی
ناز.
غوغاء:غوغا-بانگ و فریاد و در
عربی بعمنی ملخ ریز و مگس ریز
که انبوه باشند و کثرت جمعیت
را نیز از باب تشبیه غوغا خوانند. غوزق:غوزه-میوهء پنبه.
«ف»
فائج:فیج:-پیک.قاصد،نامه-
رسان،فرستاده و رسول سلطان
برندهء پیغام(پیگام)
فارس:پارس-اهل پارس و
منطقهء پارس.
فالوذ:پالود-صاف کرد،و نوعی
شیرینی که از نشاسته پزند با شربت
قند خوردند.
فالوذق:پالودگ(پالوده)بستنی
معروفی که از نشاسته سازند و
پالوده شیرازی معروف است.
فالوذج:پالوده-بستنی و شیرینی
معروف.
فادزهر:پادزهر-تریاق و داروی
ضد زهر.
فرزین:فرزان-یکی از مهرههای
شطرنج که بدان وزیر گویند و به
معنی علم حکمت هم میباشد.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران »
شماره 91 (صفحه 386)
فرانق:فروانق-پروانک-سیاه
گوش و آن جانوریست که فریاد-
کنان پیشاپیش شیر میرود تا
جانوران دیگر آواز او را شنیده
بدانند که شیر میآید و خود را به
کناری کشند.گویند پسماندهء شیر
را خورد و بین شغال و پلنگ است. فرو:فروانق-پروانک-پوستین
و پوست سیاهگوش.
فردوس:پرادائیس-باغ و بوستان. فرجار:پرگار-ابزار رسم و نقاشی.
فروند:پرند-ابریشم ساده و تیغ و
شمشیر و تیغ آبدار.
فرسخ:فرسنگ-شش کیلومتر.
فستق:پسته-میوه درختی معروف. فصفص:اسپست-خوراک اسب،
گیاهی معروفی که خوراک اسب
است و بدان یونجه(ترکی)گویند. فلفل:پلپل-نام دیگافزار و بوی
افزاری تند و معروف که بر دو نوع
است سیاه و سرخ.
فنزج:پنجه-پنج انگشت با کف
دست و پا و رقصی را نیز که جمعی
دست یکدیگر را گرفته باهم بدان
پردازند پنجه گویند و یک انگشت
و عدد پنجاه را هم پنجه نامند.
فنجانه:پنگان-ظرف چایخوری
و پیمانه.
فنج:پنگ-پیمانه و اندازه در
تقسیم آب در کشاورزی.
فنک:فنک-جانوری باشد بسیار
قوی که از پوستش پوستین سازند و
پوستین را نیز گویند.
فوطه:پوتک-پوده-لنگ حمام
که تار و پودی بیش نیست.
فولاذ:پولاد-آن جوهردار که از
آن کارد و شمشیر و مانند آن
سازند.
فوفل:پوپل-نام گیاهی داروئی.
فوّه:فوه-ریشهای است که آنرا
روناس گویند و بدان چیزها رنگ
کنند و فارسی آنرا بوته نیز
گفتهاند.
فول:فول-باقلا نوعی از غلات. فهرس:فهرست(پهرست پهلوی)-
شرحی که در آغاز کتاب دربارهء
ابواب و فصول کتاب آرند و
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 387)
کتابی که دربارهء نام کتابها نوشته
شده باشد فهرست گویند مانند
فهرست ابن ندیم.
فیشفارج:بیشپاره-گوشت قطعه
قطعه شده برای کباب و خوراکی
که پیش از خوراک اصلی خورند.
فیج:پیک-قاصد پیاده،و برندهء
پیغام(پیگام)سلطان و غیره.
فیروزان:پیروزان-نام ایرانی.
فیروز:پیروز-منصور،غالب و
زورمند.
فیروزج:پیروزج:پیروزه-فیروزه
سنگی است سبزرنگ و گرانبها
که در زیور و انگشتری از آن
استفاده کنند.
فیلور:پیلهور-کسی که دارو و
اجناس عطاری و سوزن و ابریشم
و مهره و امثال آن به خانهها گرداند
و فرو شد و جمع آن فلاورة آمده
است.
فیلق:پیلیه-پیلهء کرم ابریشم.
فیجن:بیگن-گیاهی بمعنی سداب.
«ق»
قابوس:کاووس-نام ایرانی. قافور:کافور-مادهای است معروف. قبه:گنبد-خانه گرد
برآمده و
نشانهای ارتشی.
قباد:کواذ:سرور گرامی.
قبج:کبک-پرندهای معروف.
قبان:کپان-قپان ترازوی معروف. قربق:کربه(کربک):کلبه-خانهء
کوچک و تنگ و تاریک و دکان.
قرنفل:کرن پهول:گل گوش که بدان
میخک گویند.
قردمانی:گردمنش-شایسته و در
خورگردان و دلیران و نام جنگ
افزار از قبیل زره و خود غیره.
قربز:گربز-دلیر و نترس.
قرطق:کرته-جلیقهای نمدین بدون
آستین.
قرمز:قرمز-مادهایست سرخ که
بدان اشیاء رنگ کنند.
قرقس:گرگشت-گلی که با آن
جائی را مهر کنند،گویند شیره و
عصارهء یک نوع کرم است.
قربوس:قرپوس-کوههء زین.
قز:کژ-ابریشم.
قصعة:کاسه-جام.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 388)
قفشلیل:کفچلیز-چمچة سوراخدار
بزرگ که بدان کفگیر گویند.
قفدان:کفدان-سرمهدان و ظرفی
که مادهء آرایش در آن باشد.
قفش:کفش-پایافزار.
قفص:قفس-لانهای چوبین یا آهنین
که در آن جانوران و پرندگان
نگهدارند.
قفیز:کفیز-برابر یک دهم جریب. قلعه:کلات-دژ و حصار.
قمجار:کمانهگر؟-دسته و غلاف
کاردد و چاقو.
قمنجر:کمانگر-کماندار و تیر- انداز.
قمجره:کمانگری-به تیر و کمان
پرداختن.
قم:کم-شهری معروف در ایران. قناقن:قنا(ة)کن-چاهکن،کاریز
کن.
قنقن:کنکن-کنندهء چاه و قنات قند:کند-شکر بهمچسبیده-
شیرینی
قنی:کنب-کنف-گیاهی است
که از الیاف آن نخ سازند.
قندز کهندز-قلعه کهن،کهندژ.
قناره:کناره-قلاب آویزان کردن
گوشت.
قندفیر:گندهپیر-پیر فرتوت.
قنبله:گنبوله-هر چیز گرد و در عربی
بمب و نارنجک را گویند.
قوش:کوچک-هر چیز ریز و کوچک. قوهی:کوهی-نام پارچه و لباسی
است.
قومس:کومش-چاهکن و مقنی
و بخش دامغان را نیز کومش گویند. قهندز:کهندز-نام قلعهای در
اطراف بدخشان و مطلق قلعههای
کهن و قدیم.کهندژ.
قیروان:کاروان-قافله و سپاه.
قیدافه:کیدپا-نام جائی است در
مغرب ایران قدیم.و در شاهنامه
فردوسی آمده است:زقیدافه بر-
گشته شد تا بروم.
«ک»
کامخ:کامه:نانخورش.
کاس:کاسه-جام.
کلیج:کیله-پیمانه.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 389)
کبر:کور-گیاهی است که در سرکه پرورند و خورند.
کباب:کباب گوشت بریده بریده. کتان:کتان-گیاهی است که از
الیاف آن نخ سازند.
کذنیق:کدنگ-چوبی که رنگرزان
لباسها را بدان کوبند.
کرد:گردن-فاصله بین سر و تن.
کربج:کربه-کلبه-دکان و خانهء
کوچک.
کرز:جرز یا چرز-پرندهایست
آبیرنگ،که عربها بدان حباری
گویند،و به هوبره مشهور است.
و برخی آن را چکاوک خوانند که به عربی ابو الملیح نامند،و به ترکی تو غدری
گفته میشود.و آن را با چرغ و باز و امثال آن شکار کنند.
کرج:کره-بچه چهارپایان.
کرج:کره-کپک روی نان و چرک. کرج:کره-توپ بازی.
کرکم:کرکم-زردچوبه.
کرباس:پارچه درشت و
خام پنبهای.
کرویا:کرویا-زینیان-نام
گیاهی که تخم آن را بر روی نان
ریزند.
کسری:خسرو-خوشرو و خوشنام
لقب پادشاهان ساسانی.
کستیج:کشتی-کمربند و بازی کشتی. کسبج:کسبه-کنجاره و گنجاله که
تفالهء دانههای روغنی باشد.
کشخنه:کشخان-کسی که
زنش هر کار خواهد کند و وی
چشم از وی پوشیده دارد.
کشتیبان:انگشتبان-انگشتانه.
کشمش:کشمش-انگور خشک
شده.
کمیت:کمیت-اسب سرخ و سیاه کنز:گنج-پول و زر و سیم پنهان
و خزانهء پول.
کندس:کندشه-بیخ گیاهی که عطسه
آرد.
کوش:گوش-ابزار شیندن.
کوتی:کوتاه.
کوبه:کوبه-طبل کوچک.
کوس:کوس-طبل.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 390)
کوره:خوره-استان و بخش.
کورّت:کور بود-از تکویر به معنی
کور شدن.
کوسج:کوسه-کسی که در صورتش
موی نروید.و نام ماهی کوچک
خطرناکی در دریا.
کعک:کیک-نان کیک و کاک.
«ل»
لالا:لله-پرستار و خدمتکار.
لازورد:لاژورد-سنگی است کبود
که از آن انگشتری سازند و لاجورد نیز گفته میشود.
لاذن:لادن-بوتهء گلی است که
گلهای سرخ یا سفید دارد و در
جنگلها و جاهائی که خاکش آهکی
نیست میروید.
لجام:لگام-دهانهء اسب.
لعل:لال-از سنگهای سرخ گرانبها
که معدن آن در بدخشان است و
به معنی مطلق سرخ نیز میباشد. لوز:لوز-بادام که میوهای معروف
است.
لوزینج:لوزینه-خورشهائی که در
آن مغز بادام ریخته باشند.
لوبیاء:لوبیا-دانهای معروف به
رنگهای گوناگون.
لوبیاج:لوبیا-دانهای معروف و
بدان لوویا نیز گویند.
لیمون.لیمو-میوهء معروف که ترش
و شیرین آن هر دو نوع معروف
است.
«م»
مارستان:بیمارستان-جای درمان
بیماران.
ماروت:مرتات-مرداد-نام
فرشتهایست که در زمین نافرمانی
کرد،سپس بآسمان برده شد و
در آنجا بماند با ستارهء دیگر که
همان سرنوشت را داشت که هاروت:
خورتات:خرداد باشد و هرکدام
نام یکی از ماههای فارسی به شمار
میآید و مرداد به معنی جاودان
است.
ماه:ماه-شهر،ماه البصرة و ماه-
الکوفة که به شهر نهاوند و دینور
میگفتند زیرا حذیفه یمانی پس از
فتح همدان بنهاوند آمد و چون
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 91 (صفحه 391)
آن شهر کوچک بود و گنجایش
همهء سپاه عرب را نداشت فرمان
داد سپاه بصره در آنجا فرود آیند
و سپاه کوفه به دینور بروند و از
آن پس نهاوند تابع بصره و دینور
تابع کوفه گردید و بدانها ماه بصره
و ماه کوفه یعنی شهر بصره و کوفه و
هر دوی آنها را ماهان میگفتند.
ماذیان:مادیان-مادی جوی بزرک
آب.
ماجشون:ماهگون-مانند ماه.ماه
مانند.
مثرود:ثرید-ترید:تلیت-نان
در آبگوشت و دوغ و مایعات خرد
شده.
مج:مگوس-مغ که پیشوای
دین زردتشت است و مگوس یونانی
مغ است.
مرزجوش:مرزنگوش-گوش موش
و آن نوعی از گیاهان خوشبوست که
به غایت سبز است و گلهای کبود
دارد و برگ آن مانند گوش موش
است و درعربی آذان الفار گویند
و به مرزنجوش معروف است.
مردقوش:مردهگوش-مرزنگوش
است که نوعی از ریحان است و
گل کبودی دارد.
مرج:مرغ-نوعی از سبزه است که
حیوانات چرنده آنرا برغبت
خورند و بسیار سبز و خرم است و
محل روئیدن آن را مرغزار گویند
و خودروست و ریشههای عمیقی
دارد که همه جا را
مطالب مشابه :
اولین خریدهای سیسمونی
شنیده بودم بازار خلیج فارس یه طبقه کامل سیسمونی و تخت و کمد و یاسمین و ارژن سر و کله و
واژه های زبان فارسی در زبان عربی
دشت ارژن و ارزورم وارزنة تختدار-پارچهء سیاه و. قفسه و کمد لباس و کتاب.
فرارسیدن سال 90 مبارک
اَرْژَن / نام درختي است كه چوب آن ، تحت پادشاهي، تشبيه به تخت کمد چوبی که درون
برچسب :
تخت و کمد ارژن