ثمره انتظار 3
دست به غذاش نزد ....تو تمام مدت غذا خوردن حتي يه نگاه خشک وخالي هم به اون جوجه کبابهاي خوش رنگ نینداخت....
اونقدر غد ويه دنده بود که وقتي يه چيزي ميگفت محال بود تا تهش رو نره .
مدام سرصحبت رو باز ميکردم تا شايد جو ازاون حالت سنگين وخشن دربياد ولي ثمره ول کن معامله نبود ومدام ميزد تو برجک من .
غدامو خوردم وغذاي ثمره همون جور دست نخورده باقي موند.
يعني ازا ون وقتهايي بود که ميخواستم مثل يه بچه به زورتو حلقش غذا رو بچپونم ولي .......
اين همه براي امشب برنامه چيده بودم وميخواستم دلشو بدست بيارم.....
بعدم که ناراحتيش رو فراموش ميکرد انگشتر نشون رو دستش کنم ولي اينجوري که ثمره برخورد ميکرد اصلا فکر نميکردم کاري از پيش ببرم .
جعبهءمخمليِ انگشتر تو جيبم سنگيني ميکرد واز طرف ديگه .... من هم مثل ثمره اونقدر قُد بودم که نميخواستم بيشتر از اين خودمو خارو خفيف کنم .
شام تموم شد وبلند شدم ....ثمره هم کيفشو انداخت رو بازو شو بلند شد .
بازم نگاههاي خيره ولبخندهاي موزيانهءپسرها .....واقعا تحملش سخت بود ....کم کم اعصابم داشت بهم ميريخت
آخه اين چه وضع مانتووشلوار پوشيدنه ؟
.حالاخوبه خودش عقلش ميرسه شال سرش کنه
ته دلم يه جوري شد همه ءوجودم فرياد خواستن ثمره رو سرميداد ميخواستم بغلش کنم.... ببوسمش.... نازشو بکشم.... برام قهر کنه وبراي بدست اوردن دلش هر کاري انجام بدم.... ميخواستم براي هميشه مال خودم بشه
بدون نگراني... بدون استرس... بدون ترس از دست دادنش...
چشمهامو درويش کردم واز فکر اينکه ثمره به هيچ عنوان بهم راه نميده اخمهام تو هم رفت ....
تصميم رو گرفتم اين جوري نميشد بايد يه کاري ميکردم اين جوري فقط داشتم خودمو نابود ميکردم .
توي ماشين نه من حرف زدم نه ثمره ......خدايا همهءبرنامه هام رو بهم ريخت .....چيکار بايد ميکردم ؟؟
از هر طرفي مي رفتم بهم راه نميداد.....اونقدر اخمو وغضبناک نشسته بود که انگار من مقصرم .
از اون وقتهايي بود که ميخواستم يه گوشمالي درست وحسابي بهش بدم .کم کم داشتيم ميرسيدم خونهءدايي وتمام نقشه هام نقش برآب شده بود
لعنت به اين شانس گند من..... هي به خودم ميگفتم
فکر کن ميثاق ....فکر کن چه جوري باب صحبت رو باهاش باز کني
-مسابقهءبعديتون کي هست .
جوابم سکوت بود
-ثمره دارم ازت سوال ميکنم عارت مياد يه کلام جوابمو بدي ....
انگارمنتظر همين بود که يه چيزي بهش بگم واون فوّران کنه
خروشيد ؛
-اره عارم ميياد .عارم ميياد با آدمي مثل تو همکلام شم .آدمي که بويي از انسانيت نبرده .
من حالم از تو بهم ميخوره اونوقت بيام ليست امورات روزانه مو بدم دستت .که چي بشه ؟اصلا تو کي هستي که بخوام راجع به کارهام بهش توضيح بدم ؟
-اوي اوي اوي همينجا ترمز کن .....کجا داري واسهءخودت ميري ؟
پياده شو باهم بريم .....نگو که قرار قانون بابابزرگ رو فراموش کردي تو نامزد مني ودرآينده ميشي زن من.... .پس حق دارم که راجع به همه چيزت بدونم
-تا اونجايي که من يادمه تا حالا بهت بله رو ندادم.اين اراجيف ومَنم مَنم کردن ها رو براي اون کسي که بهت بله داده بگو ....
من محالِ خام اين حرفا بشم .....
خوب گوشهاتو باز کن ميثاق.... نه من نامزدتم ...نه زنتم ....نه هزار تامَنصبِ به جا يا بي جاي ديگه ......
نميزارم هيچ کس ديگه اي هم برام تصميم بگيره اين کاسه کوزهءشوهر گيري وغيرت بازي هاتم جمع کن بزار به وقتش براي زنت خرجشون کن...... من زير باز حرف زور نميرم .
-اوه اوه اوه کي ميره اين همه راهو ؟سرکار عليه مثل اينکه فراموش کرديد که باباي شما شديدا با اين ازدواج موافقه وکاملا هوامو داره .خودتم ميدوني که کسي جرات نداره جلوي بابات نفس اضافه بکشه چه برسه رو حرفش حرف بزنه .....
دستهاش ومشت کرد وگارد حمله گرفته بود.دلم براش ضعف رفت کاش اينقدر پرخاش جو نبود تا منهم ملايم تر باهاش برخورد کنم
-چيه ساکت شدي ؟ميبيني هميشه حق با منه .پس بهتره با من بحث الکي نکني جوجه .
با انگشت لپشو کشيدم ولي اونقدر شاکي بود که به محض تماس دستم روپس زد .
-من نميزارم .نِ.مي.زا.رم .نميزارم با من مثل يه موش آزمايشگاهي برخورد کني .چه تو ....چه بابام ....نميزارم
دم خونشون پارک کردم وچرخيدم سمتش .
-اين ديگه دست تو نيست .اين جريان خيلي وقته که تموم شده حالا هم وقته اجراشدنشه .
چشماش از نم اشک برق ميزد .دلم فشرده شد .آخه اينهمه ناراحتي وحرص براي چيه ؟
يعني اين قدراز من بدش مياد که حاضره رودروي دايي که دل شير ميخواد حتي تو روش نگاه کني بايسته .....ولي با من ازدواج نکنه ؟آخه چر ا؟عيب و ايراد من چيه ؟چرا دوستم نداره ؟
يه وقتهايي از خداي خودم ميخواستم يک صدم از محبتي که تو وجودمن براش ميجوشه رو تو قلبش بريزه تا اونهم نسبت به اين ازدواج نرم بشه .
اونقدر احمق نبودم که فکر کنم الان دوره،....دورهءجاهليت ِ وبخواهم به زور تصاحبش کنم .....ولي خوب چي کار ميکردم ؟دست وپام بسته بود.....
ميدونستم اگه جواب رو ميزاشتم به عهدهءخودش مطمئنا منو رد ميکرد درهر موردی شک داشتم دراين مورد به هيچ عنوان شک نمیکردم
نميدونم چقدر گذشته بود که تو چشمهاي بارونيش خيره شده بودم يه دفعه اي رنگ نگاش برگشت .....فکش منقبض شد وبا مشت گره کرد غريد
-يه کاري ميکنم که داغ اين آرزو روبا خودت به گور ببري .پسر عمممممممممه .
در و به هم کوبيد ودوئيد سمت خونشون .با چشمهاي خسته نگاهش ميکردم که اف اف روزد وتو درگاهي در گم شد .
نگاهم به رد قدمهاش خشک شده بود.آخه چرا نميخواست بفهمه که هيچ کسي تو دنيا مثل من عاشقش نيست ؟
چر احاليش نبود که قلبم تمام وکمال مال اون بود وهرکاري ميکردم از عشقش خالي نميشد .
من دوستش داشتم يعني اينقدر باورش براش سخت بود که عشقِ توي چشمام رو نميديد ؟
سرم رو روفرمون ماشين گذاشتم ودستام و روي سرم قلاب کردم
خدايا پس کي ميخواد درکم کنه؟کي ميخواد باهام راه بياد ؟
چند ساله که دارم باهاش کلنجار ميرم ولي انگار نه انگار يه لحظه هم کوتاه نمي ياد .
هربار که کنارشم با هم بحث داريم واون هم با قهر از پيشم ميره .زندگيم شده مثل اين سريالهاي بيمزه ءتلوزيوني .....مدام قهر.... مدام منت کشي ....مدام جنگ اعصاب .....آخه تاکي بايد تو حسرت لمس ونوازشش بسوزم ودم نزنم ؟
خدايا خسته شدم .خسته.نه از اين عشق ........بلکه ازاين همه نزديکي ودر عين حال دوري .....خدايا خودت کمکم کن .من ديگه نمي کشم .ديگه نميتونم .واقعا کم اوردم .
چشمام ميسوخت .درد نگاه سردش برام سخت تر از هر چيز ديگه اي بود .....
توي زندگيم هميشه هدف داشتم .....درس بخونم تازودتر برم سربازي .....سربازي برم تا زودتر کار پيدا کنم..... کارپيدا کنم تازودتر خونه بخرم تا زودتر ماشين زير پامو بگيرم... تا... تا.. تا ....
زودتر به ثمره برسم ....هدف من هميشه ثمره بوده.... با غم نبودش دوسال تموم سرکردم ......
هميشه جون کندم تازودتر يه سقف بالا سر براي خودم رديف کنم ودستشو بگيرم وبا خيال راحت برم سر خونه وزندگيم ......
حالا که همه چي داشتم.... ازخونه بگيرتا ماشين و کار مناسب وخرج ومخارج عقد وعروسي .......ثمره رو نداشتم
حس ميکردم همه چي دارم الا هدفم .......افتاده بودم تو يه دور ثابت
ثمره هم طبق معمول منو با حرفهاش ميچزوند ومنم سگ ميشدم وپاچشو ميگرفتم
اينجا بود که اون با قهر وناراحتي وبدون خداحافظي منو ترک ميکرد ومن ميموندم ودل داغدارم که هنوز ريتم طپشهاش کند نشده .
سرمو بلند کردم وبا سر انگشت پلکهاي داغمو ماليدم .....يه نگاه به آسمون کردم .....
خدايا به اميد تو ......خودت ثمره رو بهم برسون
تا در وبازکردم هُرم هواي گرم صورت يخ زده ام رو نوازش کرد صدازدم
-مامان ؟کجايي ؟
-به سلام داداش بزرگه .....کجايي داداش من ؟مارو نميبيني خوشي؟
-سلام میثم.... چه طوری ؟
ميثم يه نگاه عاقل اندر سفيه به من انداخت وگفت .
-چيه بازم ثمره زده تو برجکت ؟دوباره با هم دعواتون شده ؟
يه نگاه خسته بهش کردم وگفتم
-کي من وثمره باهم دعوا نداشتيم ؟ولش کن خيلي خستم ميرم تواطاقم استراحت کنم ...
دوسه قدم برداشتم که تازه يادم افتاد احوال زنشو نپرسيدم .
-آخ آخ آخ شرمنده اصلا يادم نبود سودابه چطوره ؟
ميثم نيشخندي زدو گفت
-ميزاشتي دوسال ديگه ميپرسيدي .....به آدم عاشق حرجي نيست .عيبي نداره ميبخشمت .اونم خوبه
سرسري سري تکون دادم وببخشيدي گفتم
واقعا حس صحبت کردن هم نداشتم
انگشتر رو گذاشتم تو کشو وبه امید روزی که بخوام انگشتر رو تو دستش کنم پلکهامو رو هم گذاشتم
امروز خیلی خودخوری کردم یکم استراحت میتونست سرحالم بیاره
================================
یه هفته گذشته بود وخدارو شکر سروکلهءگروهبان گارسیا پیدا نبود مسابقهءنیمه نهایی داشتیم واز روز قبل یواشکی به مامان گفتم وقسمش دادم که به میثاق حرفی نزنه ...میترسیدم بیاد ومثل همیشه سرو صدا به پا کنه ....
با خانوم زمانی وکل بچه های تیم نه نفری می .....شدیم دوتاماشین دربست گرفتیم وبا یه دل پرازامیدواری وسلام وصلوات راهی مسابقه شدیم ..
بعد از کلی وقت تلف شده به خاطر مسابقهءبقیه ءگروه ها وکلی استرس وخون جیگر خوردن بردیم ........یوهویوهو رفتیم نیمه نهایی...
خسته وکوفته بودیم وماهایی که جزو یارهای اصلی تیم به حساب مییومدیم جون تکون خوردن رو هم نداشتیم ...
ساعت یک بعداز ظهر بود که به خاطر برد تیم به پیشنهاد خانوم زمانی همگی به خونواده ها خبر دادیم وقرار شد مهمون خانوم زمانی باشیم ....
چقدر اون نهار بهمون چسبید .....کلی گفتیم وخندیدیم وبی خیال دنیا شدیم ...
خیلی وقت بود که اینجوری با دوستام عشق وصفا نکرده بودم وفارغ از میثاق وهر چی که به اون ربط داشت نشده بودم .....
ساعت دو .....دوونیم بود که با یه روحیهءسرخوش وکلی انرژی ویه شکم پر از چلوکباب کوبیده ومخلفاتش برگشتیم خونه ....یه هفته ای بود که خیابون اصلی رو کنده بودن وماشین به سختی ازتوش رد میشد ........
من وپریسا وآزاده سر خیابون اصلی پیاده شدیم واز همگی خداحافظی کردیم
ساعت سهءبعدازظهر یکی از روزهای سرد آذر ماه بود وتو خیابون پرنده پر نمیزد ...
طبق معمول همیشه صدای کرکرخندهءپریسا بلند بودو آزاده هم دست کمی از اون نداشت وتوجه هارو جلب میکرد
مدام نگران بودم...... نه تو مرامَم بود که خودم تنها برم ........نه دوست داشتم کنارشون باشم وپر به پرشون بدم
ولی چی کار میکردم ؟هم هم کلاسی بودیم..... هم تو یه محل .....هم هم تیمی....
نمیشد با هردوشون کل کل کنم....
با این کارها مخالفتی نداشتم...... وقتی خودشون دوتایی هستن هر غلطی میخوان بکنن عیبی نداره
من وکه قرار نیست تو قبر اون ها بزارن ولی این جوری ...
نمیشد واقعا زشت بود وقتی کسی کارهاشون رو میدید من رو هم مثل اونها نگاه میکرد وفکرشون این بود که من هم یکی هستم شبیه این دوتا ولنگارو یکم جلف
درصورتی که من اصلا تو خط این حرفها نبودم یعنی جرات اینکارونداشتم اونقدر صنم داشتم که یاسمن توش گم بود
سرمو انداخته بودم پائین وسعی میکردم قدمهامو هر چه تندتر بردارم که..... از سمت روبه رو چند تا از پسرهای لَش محله راهشون رو به سمتمون کج کردن
معلومه دیگه وقتی پریسا خانوم با اون موهای فشنش واون تیپ غلط اندازش ساعت سهءبعدازظهر داره جلف بازی در میاره غیراز این هم نمیشه توقع داشت .........ای بخشکی ای شانس
نیش پسرها تا بناگوششون بازبود وچشمهاشون از دیدن چند تا دختر ولنگار دودو میزد...... سیل متلکها وهّروکّر پریسا وآزاده باریدن گرفت ...
وای خدا اینها چرا حالیشون نیست؟ بابا اینجا محلمونه ؟
بازوی پریسا رو که صدای سرخوشش رواعصابم بود وکشیدم ویه وشکون اساسی از پهلوش گرفتم
-هوی دیوونه چرا وشگون میگیری ؟
البته این تشر به صورت خیلی زیر پوستی انجام گرفت ...نمیخواست پرستیژش پیش ارازل واوباش بهم بریزه
-خف میدونی چیه ؟پس خفه شو ...ببند اون گاله رو تا خودم نبستم ...آبرو حیثیت تو محل برامون نزاشتی اوی آزاده ...آزاده
-اِچیه؟سوزنت گیر کرده ...
-نیشتو جمع کن .ای خدا من با شماها چی کار کنم ؟
بازوی هر دو رو گرفتم واز زیر بارون چرت وپرتهای پسرها گذشتم...
بدبختی تو این حاگیرو واگیر یه کیشون هم به من بند کرده بود
-هی هی کوله مشکلی خط قرمز نوک مدادی...پیس پیس ...اِ یه دقیقه وایسا کارت دارم
تقریبا به حالت دو داشتم در میرفتم ......بدبختی یکی دوتا نبود که ...اگه میومدم این دوتا رو جمع کنم پسرها شروع میکردن می یومدم از اون جا رد بشم میدیدم این دوتا ورپریده دارن قرو قمیش مییان
ماشاالله پریسا رو که اصلا نمیشد جمعش کردباز به شرم وحیای آزاده......
درسته که خودشم خوشش مییومد ولی علنا کاری انجام نمیداد ..
-پریسا تروخدا بسه ....اگه میثاق پیداش بشه تیکه بزرگمون گوشمونه ها ...پریسا نکن .....نوچ....عشوه نیا براش ....وای خدا دارم دیوونه میشم ......
-اوی آزاده تو هم که شدی لنگهءاین ذلیل مرده ...
پریسا بازوشو از دستم کشید وتوپید
-اَه ه ه ه توام ...میثاق کجا بود ؟اون الان ناهارمامان پزش رو نوش جون کرده والان داره خواب قیلوله اشو میکنه ....هی میگه میثاق ...میثاق.... دهنمونو سرویس کردی با این میثاقت.... جمعش کن تروخدا.....خسته شدیم...... چپ میریم میثاق ....راست میریم میثاق ........حالا خوبه که بله رو بهش نگفتی .....اگه گفته بودی که الان نمیشد جمعت کرد
-آخه نفهم چرا حالیت نیست اگه سربرسه وببینه خونمون حلاله
-اَه همش غرو گیر..... بابا کسی نیست .....مردم مغز خر نخوردن که تو این سوزو سرما با این وضع خراب خیابون وکوچه بریزن بیرون ...تروبه جون مادرت گیر نده بزار این شماره رو بگیرم ...ببین چه تیکه ایه حیفه رفیقا قُرش بزنن
توخودم حرص میخوردم وکاری ازدستم بر نمییومد
تک وتوکی از کنارمون رد شدن ونگاه ملامت بارشون رو به سمتمون پرتاب کردن.... خداروشکر که زودتر رسیدیم به کوچشونو ازشون جداشدم ...
ولی فاجعه هنوز ادامه داشت .....پسره مثل کنه چسبیده بود وول نمیکرد
-هی ...پیس ..از دوستاتم که سوا شدی دیگه از چی میترسی ؟بیا این شمارهءمنه ....اسمم متینه.... بگیر دیگه... آی دخترِ کوله مشکی کفش ال استار
مونده بودم این همه خوش مزه گی رو ازکجا اورده ؟
پیچیدم تو کوچمون .....حرفاش درحد وز وز بود واز ده تا کلمه نه تا شو نمیشنیدم ....ولی باز هم تابلو بود که دنبالم افتاده
ای خدا حالا چی کار کنم؟ دارم میرسم خونه چه جوری دکش کنم؟اگه..... اگه میثاق ......وای نه.... خدایا اگه میثاق سر برسه؟
-ببخشید آقا اتفاقی افتاده ؟
موهای تنم سیخ شد.... وای بر من .....وای برمن ...اون چیزی که نباید بشه.... شد......
حتی جرات نداشتم سرمو برگردونم ..قدمهام خشک شده بود وچشمهام از حدقه بیرون زده بود ....
-نه داداش من ...نامزد من یکم از دستم عصبانیه دارم نازشو میکشم شما بفرما ...
وای ...وای ..وای ....خون تو رگهام منجمد شده بود .....وای بر من .....وای
-آهان ...شرمنده من فکر کردم مزاحم خانوم شدید ....
اونقدر حرص وغضب تو صداش خوابیده بود که حتی من هم که نمیدیدمش حالیم میشد فوق العاده شاکیه ولی پسرهءاحمق انگار که از یه کرهءدیگه اومده
-نه دستت درست شما .....
بومممممممممم....صدای مشت میثاق وآخ پسره رفت هوا....پسره کنارم افتاده بود رو زمین ومیثاق با اون هیکل پت وپهنش نشسته بود رو شکمش ومشتی بود که توصورت یارو میخوابوند وفحشی بود که بار ِپسره میکرد ....
-آشغال ...بی ناموس....که نامزدته هان؟که یکم از دستت ناراحته هان؟داری نازشو میکشی بی شرف؟
به خودم اومدم اگه جلوشو نمیگرفتم پسره رو میکشت ...بازوشوگرفتم وخواستم بلندش کنم.... ولی پرتم کرد عقب ومشت بعدی رو حوالهءصورت غرق خون پسرِکرد
اومدم شونش رو بگیرم که بازم در رفت ویقهءلباسش تو دستم موند
خداروشکر از سروصدای من وآه وناله های پسرِوفحش های میثاق چند نفری جمع شدن واز هم سواشون کردن
میثاق مثل کینگ کونگ میجوشید ودستهایی که مهارش کرده بود وپس میزد
انگار مردم ایران تو عرصهءدعوا ومرافعه واردشده بودن..... تو عرض چنددقیقه پسرِرو رد کردن ومیثاق رو با چشمهای غرق خون وصورت سراسر کبود سوغاتی گذاشتن برای من ....
تو اون لحظه اون قدر عصبانی بود که تمام بند بند وجودم میلرزید
بازومو گرفت وکشید ناخوداگاه گارد گرفتم
-دستم وول کن
-حرف نزن ثمره ...حرف نزن ...که همینجا قیمه قیمه ات میکنم ...
بازومو هول دادوغرید
-راه بیفت
حرص وعصبانیت دورشو مثل یه هاله پر کرده بود ...فشار انگشتهاش از روی ژاکت هم مشخص بود نفس های سنگین میکشیدواحساس میکردم هر آن امادهءفوران کردنه ...خیلی ناجور ترسناک شده بود ...
منو کشون کشون میکشید ومنم مثل یه بز چموش از پشت سرش رَوون بودم ...دوست داشتم نافرمانی کنم.... ولی چاره ای جز اطاعت نداشتم ازاون وقتهایی بود که چشمش رو رو همه چیز میبست وتیکه پارم میکرد ....
دستش رو گذاشت رو اف اف و تو عرض چند ثانیه درباز شد ...
هیچی نمیگفتم ودنبالش کشیده میشدم ...منتظر بودم طوفان به راه بیفته تا بتونم ضربه رو پاسخ بدم
ولی فعلا .....منتظر حمله از طرف اون بودم
باید درجهءعصبانیتشو تخمین میزدم وبعد فرمان حملهءگاز انبری رو صادر میکردم ...
پاگرد اول رو رد کرد ....پاگرد دوم ...پاگرد سوم ....قامت مامان روهم از همون جا هم میتونستم ببینم
تا مارو دید زد تو صورتش
- خدا مرگم بده ....چی شده ؟
یه دنیا ترس واسترس تو نگاهش خوابیده بود ومدام چشمهاش از رو من به میثاق تغیر جهت میداد
حدس زده بود که یه خبرهاییه..... هرچند قیافهءکبود میثاق با اون پیرهن خونی ویقهءپاره شده دَم از یه جنگ حسابی میزد
تاپله ها تموم شد مامان عقب گرد کرد ومنتظر تو پذیرایی ایستاد
همینکه به در رسیدیم من رو هل داد تو خونه
تعادلم رو از دست دادم وپرت شدم کف پذیرایی
دروپشت سرش چنان کوبوند که احساس کردم تمام شیشه های خونه شکست وصدای کوبش تو تمام ساختمون پیچید
درسته ...... فرمان حمله صادر شد ...
-میکشمت ثمره .....میکشمت.... تیکه تیکت میکنم وهر تیکت ومیدم دست گرگهای بیابون ...حالا واسهءمن دل میدی وقلوه میگیری ؟
حالا دیگه کارت به جایی رسیده که منو دور میزنی ؟حالا دیگه به هوای باشگاه ومسابقه میری بیرون وهزار تا کثافت کاری دیگه میکنی ؟میکشمت ثمره ..
به سمتم خیز برداشت که تو یه حرکت از جام پریدم
-خفه شو ...کدوم کثافت کاری ؟اون مشنگ مزاحمم شده ....به من چه ربطی داره؟
دندون هاشو به هم سائید وگفت
طرف مزاحم بوده که از سرکوچه تا اینجا دنبال توواون رفیقهای بدتر ازخودت ؟
من خرم ؟یا گوشام مخمله؟ یا گیج میزنم؟
صدای هرّ وکرّتون از سر تا ته کوچه همه رو خبر دار کرده..... اون موقع داری برای من فیلم بازی میکنی ؟فکرمیکنی نمیدونم داری چه گوهی میخوری؟
-چه گوهی ؟هرروز هزار تا پسر بی شرف مزاحم هزار تا دختر میشن دلیل نمیشه که همهءهزار تادختر کِرم داشته باشن
-اِاا...پس پسره بیخود دنبال تو راه افتاده بود ؟بیخود میگفت نامزدته؟ ...
مامانم صورتش وچنگ زد
-خاک به سرم ....پسره گفت؟چی بهش گفتی گیس بریده که برگشته همچین حرفی زده ؟
میثاق که یه حامی پیدا کرده بود گفت
داره منو دور میزنه زن دایی .....فقط داره سفسطه میکنه ...
برگشت به سمت من وبا حرص ادامه داد
-میخواد با پسرها لاس بزنه ..
-آخه احمق .....آخه دیوانه ..من اگه میخواستم با پسر جماعت حرف بزنم که پا نمیشدم بیام دم خونه یا تو محل جلوی چشم یه ایل آدم اینکاروانجام بدم..... پسره گیرداده دنبالم راه افتاده .....من این وسط چی کاره ام ؟
دوباره کبود شد
-تو هیچ کاره ای ....اون من بودم که داشتم برای پسرِ چشم وابرو می اومدم ......
دیگه داشت تهمت میزد .....خدای بالای سر شاهد بود که پامو کج نذاشته بودم...... کم کم به جای اینکه اون عصبانی باشه من از بی منطقیش گُر میگرفتم
رفتم جلو وزدم تو تخت سینش
-هوی عوضی ..حرف دهنتو بفهم ..من واسهءیارو چشم وابرو می اومدم ؟من ؟اصلا میفهمی چی میگی ؟یا چشمهاتو بستی وهر چی از دهنت در میاد بار من میکنی ؟
کُوپ کرده بود .....با کف دست یه ضربهءدیگه به شونش زدم
-فکر میکنی خیلی مردی؟خیلی حالیته ؟خیلی با غیرتی ؟که این حرفها رو به من میزنی؟
بادادش دو متر پریدم
-خفه شو ثمره ...خودم میکشمت ...همین امروز میکشمت که یه جامعه رواز وجودهرزه ای مثل تو پاک --------تق
چنان با قدرت تو دهنش خوابوندم که خودشم باورش نمیشد.....
مثل یه گربهءخشمگین میخواستم بهش حمله کنم وپاره پاره اش کنم
دست لرزونمو پائین آوردم وبا چشمهای خونیم بهش زل زدم
مطالب مشابه :
ست مانتو , شلوار جین , کیف و کفش نوروز 90 (6 ست)
جدیدترین مدل مانتو و پالتوهای شیک و زیبا - ست مانتو , شلوار جین , کیف و کفش نوروز 90 (6 ست
رمان ثمره انتظار
آخه اين چه وضع مانتووشلوار پوشيدنه
پوشاک مدارس
(مانتووشلوار پرشیا کد 8 ،مقنعه سرمه ای کد 62)-دانش آموزان پیش دبستانی پسرانه
رمان ثمره انتظار
آخه اين چه وضع مانتووشلوار پوشيدنه
ثمره انتظار 3
رمان خانه - ثمره انتظار 3 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه
رمان blue-prince
عادت هر روزم یه دوش سریع گرفتم بعد هم بدون اینکه موهام رو خشک کنم مانتووشلوار سفیدرنگم
BLUE PRICE
بیا و رمان بخون - blue price - خوش اومدی پرهام -تو تاحالادیدی من در مقابل تو کوتاهی کنم؟اگه
برچسب :
مانتووشلوار