رمان نیش 3
چهارشنبه عصر بود .نمی دانست چرا هر کار کرد راضی نشد از کیوان کمک بخواهد . او به خاطر هر جنس لطیفی ، همه کار می کرد ...حتی زیر اب رفیقش را هم میزد.و با اینکه اصلا دلش نمی خواست اما پنج دقیقه ای می شد با حنانه توی کافی شاپ بهداد ، منتظر سفارششان بودند .صبح که زنگ زدو با کلی منت به خواهرزاده اش گفت " می خوام با یه دختری بیام کافی شاپت ..."بهداد هنگ کرد و سریع گفت" دایی جون هر وقت اومدی قدمت رو تخم چشمام ..."با خودش فکر کرد"به خاطر یه عشق و حال ِ ساده باید دم ِ این بهداد ِ تاپاله رو هم بگیرم "حنانه به دوروبرش نگاه می کرد .پیروز کنایه زد: تا حالا کافی شاپ اومدی ؟-هان؟!پیروز بی حوصله گفت:چه خبر ؟و توی دلش گفت" اه لعنتی ...منو چه به دختر بازی "-خوبه ...پیروز پوزخندی زدو گفت: کی خوبه ؟ محمد جان ...-چه گیری دادی بـ ...پیروز با نگاه تمسخرامیزش به صورت زیبای حنانه خیره شد که حرف توی دهانش ماندو نگاه خیره و متعجبش به پشت سرش دوخته شد.-هان چیه ؟برگشت ببیند چه چیزی باعث تعجب حنانه شده که چشمانش از شگفتی گرد شد . مادرش ، پوری و پیمانه در استانه ی در کافی شاپ ، چشم چرخاندند و با دیدن اندو به طرف میزشان امدند .پیروز برخاست و قبل از اینکه فکر کند همه چیز خیال است متوجه برق چشمان شرر بار بهداد شد و با نفسهای خشم الود به استقبال مادرو خواهرانش رفت و اهسته غرید: شما اینجا چه کار دارین ؟پیمانه از کنارش رد شدو گفت: برو ببینم زن داداشم کیه !چشمان ِ پیروز داشت از حدقه در می امد و با التماس به پوری زل زد اما او دست مادرش را کشیدو تا پیروز به خودش بجنبد ،سه تایی مقابل حنانه که او هم دست کمی از پیروز نداشت جا خوش کردند .کلافه و مستاصل گفت"ای خدا چرا همچی میشه من این دختره رو واسه ...؛ اینا چرا ..."و با تمام خشم و کینه به سمت پیشخوان رفت اما بهداد سریع از در بیرون زد و پیروز بعد از کمی دوندگی و هن و هن توانست گوشه ی ژاکت طوسی ِ بلندش را به چنگ بیاورد .غضبناک فریاد زد: مرتیکه ی بی شعور واسه چی خبرشون کردی !بهداد نفس نفس زنان گفت: اولا من فقط امارتو به مامانم دادم اون خودش زنگ زده به مامانی و خاله پوری ...ثانیا این واسه خاطر اون شکری خوری ِ شما که برگشتی به مامانم گفتی ،بهداد همه کاره س ...پیروز با نفرت گفت: خاک تو سرت بچه ننه ی انگل ... اگه کاری نکردم رسیدن به هنگامه واسه ت بشه ارزو ...مرد نیستم بهداد !کمی که دور شد ،بهداد جراتی یافت و گفت : دایی چه خوش سلیقه ای ها زن داییم چه خانومه !و تا پیروز چرخید پا به فرار گذاشت .پای رفتنش به کافی شاپ نبود . اصلا دیگر حوصله ی حنانه را هم نداشت حوصله ی دختر بازی را هم نداشت اصلا به او نیامده فکرای +18 توی سرش پرورش بدهد . بعد هم برای دلداری دادن به خودش گفت" اصلا وللش شاید دختره ایدزی چیزی داشته باشه "اما ماشینش را برد کمی پایینتر از کافی شاپ و کشیکش را کشید ...حنانه اولش ترسید ، سه تا زن یه هویی به طرفش امدند اما لبخندهای دوستانه شان کمی هراسش را کم کرد . سلامی کوتاه کرد و به فرحناز خیره شد . این زن حس خوبی را به وجودش سرازیر می کرد . توی دلش به پیروز غبطه خورد .چه مادر مهربانی داشت ...پوری زحمت معرفی را کشیدو گفت: منو که می شناسی خواهر سوم پیروزم ...ایشونم که حاج خانوم ...پیمانه هم خواهر بزرگم البته خواهر اولیمون نیست اسمش پروانه سحنانه بهتزده گفت: منم ...فرحناز رو به پوری گفت: مامان بچه مو اذیت نکن !حنانه فکر کرد "نکنه این پیروز عیب و ایرادی داره که اینا انقدر پیگیر کارا و قراراشن "فرحناز با نگاه مهربانش باز شک را از دلش برد و به جایش همان حسرت همیشگی را برایش زنده کرد. حس نداشتن مادر و یک خانواده ی عادی ...-مامان جان، پیروزم، گفته تو حاضر نیستی باهاش بمونی ...درسته ؟حنانه فک کرد :یعنی بالاشهیریا به خاطر دوستی بچه هاشونم احساس مسئولیت دارن ؟"با تته پته به چشمان منتظر فرحناز زل زدو گفت: خب من ...اخه من ...راستش من اهل دوستی با پسر نیستمفرحناز سریع گفت: ما که از دوستی حرف نمی زنیم !حنانه هر سه شان را از نظر گذراند و گفت: پس ...فرحناز به سادگی گفت: ببین حنانه جان ،پیروز یه کم عصبی هست اما تو دلش هیچی نیست زیر زبونشو کشیدم ترو هم دوست دارهحنانه باز متوجه مقصود فرحناز نشد .-من میخوام ترو برای پیروزم خواستگاری کنم.حنانه جا خورد باز صورت سه تایی شان را از نظر گذراند و با سادگی گفت:نه ...ما ...اصلا ما تازه با هم اشنا شدیم مطمئنم اقا پیروز قصد ازدواج نداره ...پوری به حرف امد و گفت: عزیزم ، برادر من ادم جدی ای هستش ...الکی حرف نمی زنه ترو برای ازدواج می خواد منتها دلش میخواد خودش کاراشو سروسامون بده به شیوه ی اونم پیش بریم شاید چند سال طول بکشه که ازت خواستگاری رسمی کنه ...پیمانه بی اعتنا به حرفهای پوری ومادرش حسابی او را بررسی می کرد و عاقبت بی هوا پرسید: عزیزم شعل پدرت چیه ؟-پـ ...پدرم ...پدرم توی دادگستری کارمند ساده سدر اصل ابدارچی بود اما خودش که می گفت"از وزیر گرفته تا وکیل اونجا اول با من حرف می زنن ."پیمانه دوباره پرسید: مادرت چی عزیزم !حنانه مکثی کرد و چون قضیه را جدی دید ، با ارامش گفت: ببینید ... من اصلا قصد ندارم شما رو ،یعنی به قولی ...فرحناز گفت: عزیزم راحت حرفتو بزن ،نترس بگو!حنانه ارامشی گرفت و گفت: من تنها بچه ی پدرو مادرم هستم اما اونا از هم جدا شدن سالهاست البته ، پدرم با زن دیگه ای ازدواج کرده و من پیش پدرم زندگی می کنم ،خودمم چهار ترم زبان انگلیسی خوندم تو دانشگاه صادقیه اما به دلایلی درسمو رها کردم ... من ...می خوام بگم من به خانواده ی شما ... اخه می دونید خونه ی ما اتوبان اهنگ ِ ،مالبخند خجولانه ای زدو گفت: ما به هم نمی خوریم ...یعنی فاصله ی ما ...کم اورد و ساکت شد .سرش را که بلند کرد هنوز نگاه انان مثل قبل مهربان ودوستانه بود .فرحناز گفت: الحق که شیر مادرت حلالت باشه ، عزیزم من برای پسرم دنبال ِ یه دختر خوبم کی بهتر از تو که انقد صادقی که پیروزم دوستش داره ...به خدا اگه مال ِ دنیا پشیزی واسه ی ما اهمیت داشته باشه ...من پیروزمو از دهن مرگ کشیدم بیرون فقط می خوام خوشبخت بشه ...الان هم دلش با توئه ،توام سخت نگیر بذار ما بیایم خونتون با پدرت صحبت کنیم ... اصلا ببینیم ایشون نظرشون چیه ... ها؟!حنانه واقعا جا خورده بود . از طرفی به علاقه ی پیروز شک داشت چون از او چیز ِ خاصی ندیده بود از طرفی هم او دنبال چنین موقعیتی بود،اینکه با ازدواج از خانه شان دور شود ...بعد از کافی شاپ ،با یک دل ِ امیدوار رهسپار شهر کتاب شد کلی رویابافی کرد منتها جلوی فروشگاه ،پیروز کشیکش را می کشید ،ان هم با اخمهای درهم و چهره ی عصبانی ...باز مثل همیشه رویاهایش خیلی زود برباد رفت با خودش گفت"به این قیافه نمی یاد عاشق من باشه" و بعد اندیشید "کاش شماره مو نمی دادم به مادرش "مادر ِ پیروز انقدر اصرار کرد که او شماره اش را داده بود و حالا با دیدن قیافه ی عصبی ِ پیروز فهمید اشتباه بزرگی مرتکب شده ...-سلام !پیروز اشاره کرد دنبالش سوار ماشین شود .همینکه نشستند گفت: من ، واقعا متاسفم ،خب من دنبال یه دوستی ساده م اما نمی فهمم چرا مامانم اینا انقدر بزرگش کردن !حنانه بی اختیارگفت: پس ...چرا به مادرت گفتی که ...پیروز باز طمع کرد و با خودش گفت"بدم نشد شاید اینجوری اعتمادشو جلب کنمو یه دلی از عزا درارم "-خب من ...من ازت خوشم می اد ...نه اینکه ترو برای ازدواج نخوام اما میگم حالا تازه با هم اشنا شدیم ...حنانه نفس راحتی کشیدو گفت : خب منم همینو بهشون گفتم ،اینکه هنوز خیلی همو نمی شناسیم ... خب من فعلا می رم فروشگاه ،بعدا با هم قرار می ذاریم !-بسیار خب ،ببخشید که بازم قرار امروزمون به هم خورد .و دستش را پیش برد و با هم دست دادند .پیروز سرش را بلند کرد و بهتزده به سه خواهر و مادرش که روبرویش روی مبلهای استیل کرم چرک ِ طرح هخامنشی نشسته بودند ،زل زد .نمی دانست قسمت است یا ... یا همان جادو وجمبلی که وقتی راه به جایی نداری و از چیزی سر در نمی اوری ؛ برچسبش را روی اتفاقات می زنی ...نمی دانست ..بهر صورت بعد از قرار توی کافی شاپ ،مادرو خواهرانش انگار جادو شده بودند بدتر از همه خودش ...زبانش نمی چرخید از حنانه بد بگوید ، فقط یکریز می گفت "باید به ما دوتا فرصت بدین بیشتر با هم اشنا بشیم"اما زنها ... این زنها با ظاهر ارام و معصومشان اخر ِ سر کارخودشان را می کردند .5روز قبل بود که او به طور کامل شکست خورد و به خودش اعتراف کرد "پیروز باختی ...تو از یه زن ه*ر*زه رو دست خوردی "توی رستوران بود که بهداد به موبایلش زنگ زد ،اول نمی خواست جوابش را بدهد اما بهداد دست بردار نبود .-چی می خوای ؟-ببین دایی جون برای جبران اون روز می خواستم بگم زن دایی عزیزم ، هم اکنون تو خونه ی مامانی هستن خبر کاملا موثقه از طرف مامانمه !پیرزو شوکه و متحیرگفت:چرا چرت میگی ؟پیروز گفت: فقط خواستم گفته باشم !وگوشی را قطع کرد .پیروز چند لحظه سر جایش خشک شده بود "یعنی چی ؟ یعنی حنانه خونه ی ماست ...با اجازه ی کی ؟"و برخاست . از رستوران تا خانه شان فاصله ی زیادی نبود. اما دلش مثل سیرو سرکه می جوشید ،سر کوچه شان متوجه تاکسی سبزی شد که دختری سوارش شد . حنانه داشت می رفت .اهمیتی نداد به جایش به خانه رفت تا هرچه زودتر سرو ته این قضه را هم بیاورد . حنانه به طرز مرموزی راهش را به قلب مادر و خواهررانش یافته بود شاید با صداقتی که عمدا به خرج میداد اما او می خواست به هر طریقی شده بدون گفتن حقیقت ِ ماجرا ،پای حنانه را از این ماجرا بیرون بکشد با خودش می گفت " اصلا نخواستیم بابا مارو چه به سرسره بازی "ماشینش را ناشیانه پارک کرد و بدون اینکه سوار اسانسور شود راه ِ پله ها را در پیش گرفت و در اپارتمان ار گشود .عطر چای تازه دم ،خانه را پر کرده بود . فرحناز داشت از جلوی راهروی منتهی به در ِ ورودی می گذشت که او را دید.-مامان ؟! اینجا چی کار می کنی ؟پیروز بی سلام و مقدمه گفت:این دختر اینجا چکار می کرد به ولله دوستی ِ ما یه دوستی ساده س ...چرا دعوتش کردی توی خونه با اجازه ی کی اصلا از کجا پیداش کـ ...و تا مقابل مادرش قرار گرفت بهتزد ه چشمش به حنانه و خواهرانش افتاد .حنانه شیک پوش تر از همیشه ،با پالتو چرم عسلی و روسری سه گوش وکیف دستی و شلوار مخمل قهوه ای توی مبل فرو رفته بود .قیافه ی وارفته اش باعث شد تا خنده اش بگیرد اما لب گزید .فرحناز با چشم غره سعی کرد گندی را که او زده ،جمع کند .-پیروز جان شما کجا بودی ؟مگه الان نباید رستوران باشی ؟قبل از اینکه پیروز جوابی بدهد حنانه به پا خاست و رو به سه خواهر گفت: من با اجازه تون رفع زحمت می کنم !پیروز خودش را جمع و جور کرد اما واقعا نمی دانست باید چه کند بایستد یا دنبال حنانه برود . حنانه از کنارش به تندی رد شدو بیرون زد . زنها هم دست و پایشان را گم کرده بودند عاقبت پوری برای بدرقه ی حنانه از کنار پیروز رد شد و مانتویش را روی شانه اش انداخت و بیرون زد.پیروز اه عمیقی کشید و قبل از اینکه دست پیش بگیرد ،مادرش با لحنی خشن که از او بعید بود گفت: این دخترو من دعوتش کردم با کلی اصرار و التماس ... پیروز من هیچی نمی دونم یا میریم خواستگاری حنانه یا زودتر تکلیف خاله ت اینارو روشن می کنی ... این دختر مهرش به دلم افتاده ... منم 72 سالمه معلوم نمی کنه تا کی بمونم از فکرو خیال تو دیدی ،همین روزا مثل بابات ناغافل سکته بزنم بمیرم ...پس مارو الاف خودت نکن همین الان به من بگو چه کار میکنی حنانه یا آنا ؟!پیروز نگاه خشمالودی نثار مادر و نگاه منتظر پیمانه و پروانه کردو گفت: بس کنید من اصلا نمی خوام ازدواج کنم ...حنانه رو فقط واسه دوستی می خواستم ...چرا دارید شلوغش می کنید .فرحناز اشکریزان گفت: تو خجالت نمی کشی ؟دخترها به سوی مادرشان رفتند و چون او گریه می کرد با سرزنش ،پیروز را نگاه کردند .-منه پیرزن رو گذاشتی سر کار ... می دونی روزی چند تا قرص می خورم تا فقط بتونم یه ساعت بخوابم خبر از حال و احوال منه بدبخت داری ... تا 5،6 ماه قبل که فکر مریضیت داشت دیوونه م می کرد حالام فکر اینکه بعد از من کی بهت برسه ... تو باور نداری من دارم می میرم ....پیروز با نارحتی و پشیمانی گفت: مامان ؟-پیروز مریضی تو رمقم رو گرفته دیکه جونی ندارم یا منو به اروزم برسون و دم ِ رفتنی راحتم کن از فکرو خیال یا برو نبینمت ، منم تو این خونه یه گوشه می میرم تا تو راحت شی ...و گریه ی سوزناکی را اغاز کرد و سبب شد دخترها هم کنارش به گریه بنشینند . پوری که داخل شد طعنه زد: همینو می خوای ؟مامانم بکشی راحت شی .... مگه این دختره چشه ؟خب نمیخوای بگو ما واسه ت چند تا ردیف کنیم ... پیروز 28 سالته رفتی دنبال دوست دختر بازی تازه ؟ خب تو که نمی خواستی از اول می گفتی مامان بیچاره انقد امیدوار نشه ... (سرش را جلو برد و بغض الود ادامه داد) می دونی وضع قلبش چقد خرابه ؟و اشک ریزان به جانب مادرش رفت و با قربان صدقه گفت: مامان فرح ترو قران ... به فکر قلبت باش ... مامان ؟!و پیروز بی اختیار گفت: باشه بابا من ... من فقط می خواستم یه خورده بیشتر بشناسمش ... باشه می ریم خواستگاری خوبه مامان ؟چشمان گریان فرحناز خندیدو مظلومانه گفت : جون ِمامان راست می گی ؟پیروز تلخ خندیدو گفت: دورغم چیه ؟ ...و رو به پوری گفت: حنا رفت ؟-اره بدو برو بهش می رسی ..حنانه به اصرار فرحناز و پوری دعوت چای را پذیرفته بود اما قبلش با پدرش صحبت کرد تا از او اجازه بگیرد .مثل همیشه پدرش با دیدن شماره ی حنانه سردو بیحوصله گفت: هان چی شده؟حنانه خیلی خلاصه قضیه را توضیح داد و ادرس خانه ی پیروز را گفت . با شنیدن ادرس، لحن ِ پدرش کنجکاو شد و پرسید: خونه ی خودشونه؟-بله ...فکر می کنم!-ترو کجا دیدن ؟-توی شهر کتاب !-ببینم پسره چکاره س ؟ چند تا بچه ن ؟ ادم حسابی ان ؟ ...اصلا چرا خواستن تو بری خونشون؟!حنانه فکر کرد "چه عجب یه سوال منطقی پرسید"-مادرش اصرار کرد بیشتر صحبت کنیم چون من به پسرش جواب رد دادم اونم گفت برم خونشون تا راحتتر صحبت کنیم ...ضمنا منم همه چی رو در مورد خودمون گفتم !پدرش مثل همیشه هل افتاد و حساس تر از قبل گفت: یعنی چی ؟ مگه ما چه عیب و ایرادی داریم ... خب ببین پسره و خانواده ش چطوری ان اگه خوبن چرا با بخت خودت بازی می کنی ؟و حنانه پشیمان بود که چرا در مورد محل زندگی پیروز حرف زده .پدرش همیشه دنبال پله های ترقی بود . حالا از هر طریقی ...برای همین حنانه توی خانه ی پیروز ،جواب رد داد .انها داشتند راضی اشی م کردند که پیروز داخل شد و حرف اخر را زد. اوحس کرده بود پیروز قصد ازدواج ندارد اما اصرار مادرو خواهرانش را درک نمیکرد .به هر حال شرمنده ی خودش نبود .فکر کرد قضیه تمام شداما سر خیابان به انتظار تاکسی بودکه پیروز مقابلش ترمز کرد و در ماشین را از داخل برایش گشود.تا سوار شد پیروز به نرمی گفت: تو چطوری اومدی خونه ی ما؟حنانه حرف را پیچاند : خب خونتونو بلد بودمپیروز عصبی خندید : نه عزیزم....گوشه ای پارک کرد وبا حرص گفت: می خوام بدونم چطور چنین قراری گذاشتی ؟ تو ، توی خونه ی ما چکار می کردی؟حنانه سرش را پایین انداخت و اهسته گفت: توی کافی شاپ ...پوری جون شماره مو ازم گرفت !پیروز با غیظ ادامه داد: برای چی شماره تو دادی به پوری جون !!!حنانه شرمسار سکوت اختیار کرده بود پیروز نفس خشم الودی کشیدو طعنه زد : همیشه انقدر راحت شماره تو به اینو اون می دی ؟حنانه انتظار چنین حرفی را نداشت ،خبر نداشت پیروز در موردش چه افکاری دارد .با دلخوری گفت: من اونروز توی کافی شاپ گفتم امروزم تکرار کردم ، گفتم که ما به هم نمی خوریم ،بعدشم من از اولش به شما گفتم راغب نیستم با هم ...پیروز با خشونت گفت: خانم به ظاهر محترم ،من می خواستم باهات دوست بشم خیلی جدی ام همون اول گفتم قصد ازدواج ندارم ...اومدی خونه ی ما با مظلوم نمایی می خوای دل مامانمو ببری ؟حنانه باز سکوت کرد ادم حاضر جوابی نبود و همیشه در زندگی اول حق را به دیگران میداد و زود کوتاه می امد .پیروز بی حوصله گفت: خیله خب ... شماره ی خونتونو بده به مامانم و از پدرتم بخواه وقتی مادرم زنگ زد جواب رد بده حالیت شد چی گفتم...؟ یه دلیل بتراشه و مادرمو رد کنه !حنانه صادقانه گفت: اخه ... شاید پدرم ...پیروز تلخ تر از پیش گفت: اخه و اما و اگر نکن ... همونکه گفتم شیر فهم شد یا نه ؟حنانه فکر کرد "پدرش ندیده و نشناخته اسم محلشان را که شنیده بود کلی ذوق کرده بود غیر ممکن بود تا ته و توی قضیه را در نیاورد جواب رد بدهد "پیروز داد زد: با توام ...فهمیدی چی گفتم یا نه ؟!حنانه سر تکان داد :باشه !پیروز به طرفش خم شد و در ماشین را گشود و بی ادبانه گفت: خوش گذشت ،خدافظ!و حنانه بی هیچ حرفی پیاده شد .اما حالا ، او مقابل پدر ِ حنانه ، در خانه شان نشسته بود و داشت به حرفهای مادرش گوش می کرد . حرفهایی در مورد خوبیهای "میر احمد سلطانی " آه عمیقی کشید و چشم چرخاند و به حنانه خیره شد . امشب هم زیباتر شده بود و هم مظلومتر اما پیروز را تحت تاثیر قرار نداد . نگاهش را هم بالا نمی اورد تا تمام حس خشم و کینه و نفرتش را به صورتش بپاشد .قرار بود دیگر همدیگر را نبینند و او پدرش را راضی کند تا انها را از سر ِ خود باز کند اما فعلا که در خدمت خانواده ی فراهانی بودند .پدرش مرد پنجاه ساله و خوش قیافه ای بود . به نظر معقول و مودب می رسید . شکوفه نامادری اش ،زن چاق و خوش مشربی بود و در همان بدو ورود با دو سه تا جمله ،محفل را در دست گرفت و از ان حالت رسمی در اورد .بعنوان یک زن بابا ، نگاهش روی حنانه گرم و مادرانه بود و ظاهرا از هر چیزی سررشته ای داشت . از لباس گرفته تا ارایشگری و مدل ماشین و قیمت زمین در تهران ...به در خواست شکوفه ، حنانه عاقبت از مبلش کنده شد تا چای بریزد . پیروز زیر چشمی هیکل خوش تراشش را توی تونیک ابی ِ ملایمش ، رصد کرد . از ان نگاهها که از زیر ِ پارچه رد می شد. قوس قشنگ کمرش تا پاهای بلند و کشیده و برجستگی باسنش همه را با یک نگاه ویژه مورد ارزیابی قرار داد و یک ان به خودش امد که سرش داغ شده بود و نگاه مرموز و خندان شکوفه هم گیرش انداخته بود . سرخ شد و سرش را پایین برد . توی دلش هزار تا فحش و بدوبیراه نثار چشمهای دله و هرزش کرد و باز از این فکر که حنانه بخواهد زنش شود تنش لرزید و با خودش گفت"یعنی تا حالا با چند نفر بوده ؟ یعنی فکر نمی کنه می بریمش دکتر ابروش می ره ؟ اصلا شاید زن نباشه شاید دختر باشه ،اما جور ِ دیگه خودشو وا میده ... شاید توبه کرده و بعدش رفته جراحی کرده ... نه اگه اینطور باشه دکتر می فهمه ... کیوون می گفت ... پس حتما یه جوری با پسرا می ره که اسیب نبینه ... "باز از اندیشیدن به این افکار دچار خشم و یاس شد . اما دیگر دیر شده بود و می خواست اینبار درست و حسابی شر ِ حنانه را از زندگیش کم کند ... یک مدتی صیغه اش می کرد بعد با یک تئاتر ساده ، هم حنانه را از زندگی اش حذف می کرد هم از اصرارهای بیش از حد مادر و خواهرانش خلاص می شد .منتها طی این مدت تلافی ِ کار ِ حنانه را سرش در می اورد . توی دلش گفت"پیروز نیستم اگه حالتو نگیرم ...فکر کردی منم مامان و پوری و بقیه م ...پدری ازت درارم مرغای اسمون به حالت گریه کنن حنانه با وسواس زیاد توی فنجانهای چِک ِ مدل ِ خورشیدی ،چای می ریخت و داخل سینی سیلور می چید. شکوفه نزدیکش شد و با مهربانی کم نظیری بیخ گوشش گفت: حنانه الان تا ما چای بخوریم شمارو می فرستم بالا،نمی خواد ببریش تا کله ی پشت بوم ،اتاقت ... ببرش اتاق منو بابات قشنگ مرتبش کردم راستی حواست جمع باشه (خنده ی نرمی کرد و با عشوه ی خاصی افزود)یه وقت داماد بهت ناخنک نزنه ،رفته بود تو کوک قدو بالات!حنانه دلشوره گرفت و نفهمید چطور چای را برد و تعارف کرد و قبل از اینکه بنشیند شکوفه با زبان چرب و نرمش گفت: تا ما چای می خوریم بچه هام برم بالا صحبتاشونو بکنن!فرحناز با شوقی وصف ناپذیر گفت: اره والا ما چند ساعتم بشینیم اینجا حرفمون به درد خور نیست ...پاشو پیروز جان!شکوفه با خنده ادامه داد: ما عجله ای نداریم ...راحت حرفاتونو بزنید.پیروز چند لحظه مکث کرد و بعد رو به امیر"پدر ِ حنانه " با اجازه ای گفت و دنبال ِاو پله های گوشه ی هال را به طرف بالا در پیش گرفت.حنانه با اضطراب و دلشوره داخل اتاق شد می دانست پیروز تا چه حد عصبانیست . از اول مجلس تا حالا اخم کرده بود و حرفی نمی زد .با ورود به اتاق چشمش به قاب عکس دونفره ی شکوفه و پدرش افتاد .تصویر نیمه برهنه ی شکوفه با ان ارایش خلیجی ِ غلیظ ....معلوم بود عکس را از عمد در معرض دید قرار داده .خجالتزده عکس را خواباند روی میز و رفت کنار در ایستاد .پیروز چند لحظه ای اتاق را ازنظر گذراند و عاقبت روی صندلی ِمیز ارایش نشست و عکس را با پررویی برداشت و طعنه زد: کلا خانوادگی خودتونو به دیگرون میندازید... نه!؟حنانه دهان باز کرد و سریع گفت: بخدا به بابام گفتم ...گفتم اصرار مادرت یه جانبه س اما ...پیروز پوزخندی زدو تکرار کرد : می گم خانوادگی کار ِ تونه که سریش دیگرون بشید نه؟حنانه می خواست یک چیزی بگوید اما نمی دانست چطور از خودش دفاع کند.سکوت کرد نگاه پر ه*وس پیروز را که سرتاپایش را نشانه رفته بود ندید . از کانال کولر صدای غش غش خنده ی زنان به گوش می رسید .برخاست و قاب را روی پاتختی گذاشت .روبرویش ایستاد و تا حنانه به خودش بجنبد میان دستانش محصور کرد . حنانه سرخ شد و بغض کرد .پیروز با لحن تمسخر امیز ریشخندش کرد .-اوخی نازی حنانه ...تا حالا نامحرم انقد بهش نزدیک نشده ...بچه م خجالت می کشه !حنانه دلگرم صدای شکوفه که از پایین شنیده می شد ترسی نداشت اما بیشتر خجالت کشید .پیروز به نرمی شالش را از دو طرف شانه اش پایین انداخت و کمی عقب رفت تا ازدیدن بالا تنه اش هم بی نصیب نمانده باشد ..حنانه عاصی و رنجیده از طرز نگاهش خواست شالش را مرتب کند که پیروز با تحکم گفت: دست نزن ... باید ببینم ارزش چنگ مالی کردنو داری یا نه ؟بعد با لحن چندش امیزی افزود: نه خوشم اومد ... خوب تیکه ای هستی !حنانه با ناراحتی شالش را مرتب کرد که پیروز خیلی راحت دوباره به همش زد و باعث شد بیشتر احساس حقارت کند ،بغض کرده گفت: اصلا من میرم پایین می گم که تو منو نمی خوای ...خوب شد؟پیروز مچ دستش را نگه داشت و با تمسخر گفت: اِ ...یعنی تو منو می خوای ؟!اشک چشمان حنانه را تر کرد پیروز ادامه داد: حالا زر زر کردنات مونده ...واسه من تور پهن می کنی ؟ تو؟ تو عددی نیستی ... حالا که منو کشوندی تو این خراب شده می خوای بلبل بشی ... تا حالا که لال بودی !حنانه گفت: من به بابام گفتم که ...پیروز حرفش را برید و تلخ تر از پیش گفت:خفه شو لاشـ ... بابام بابام می کنه واسه من ...باباتم یکی لنگه ی تو با خودتون چی گفتین که پسره یه دونه س رستوران داره و وضعشون توپه ....؟ کور خوندی اگه فکر کردی من ترو می گیرم بابات الان به خیالش چاه نفت کشف کرده ....حنانه مچ دستش را به زور از میان انگشتان پیروز در اورد و نالید : اصلا می رم میگم تفاهم نداریم!پیروز با یک حرکت برش گرداند و به دیوار چسباندش و خودش را به او فشرد و تحقیر امیز گفت: چرا خوشگله یه تفاهماتی هست تو غذای جسمی منم که گشنه ، حریص ... خووووب که دهنیت کردم اونوقت تفت می کنم بیرون !حنانه اشک ریزان و خاموش تقلا می کرد از اغوش ِ پر ش*ه*وت پیروز بیرون بیاید اما تلاشش او را وقیح تر می کرد پیروز داشت به او، توی خانه ی خودش ،حریم خودش ، دست درازی می کرد اما ترسی از ابرویش نداشت . به جایش حنانه از ترس فلج شده بود ذهنش هم یاری نمی کرد فقط بی پناه و مستاصل ارام ارام می گریست .عاقبت سیراب از هو*سی چندش امیز عقب کشید و نفس نفس زنان روی تخت نشست . حنانه هنوز گیج و منگ بود . پیروز دوباره با خشونت گفت: می ری میگی ما می خوایم حداقل 6ماه نامزد بشیم ...نامزد یعنی صیغه ... شیر فهم شد ؟حنانه با صدایی مرتعش گفت: میگم یکماه !پیروز خیز برداشت و حنانه وحشتزده گفت: شش ماه !پیروز لبخندی به رویش زد وبا چشمکی جذاب که اصلا برای حنانه گیرا نبود خواست از اتاق خارج شود .-قبل ِ اینکه بیای پایین صورتتو پاک کن ...راستی دختره ... خیلی خوشمزه ای !و حنانه شکست . حنانه با حرکاتی کند و دستانی لرزان داشت ظرف و ظروف را جمع میکرد شکوفه و پدرش هم برای بدرقه ی مهمانان و البته بیشتر دید زدن ماشینهایشان رفته بودند بیرون ...همچین که داخل شدند پدرش بی مقدمه فریاد زد: تو خیلی گه خوردی واسه خودت قرار صیغه گذاشتی ... من اینجا چیم پس ؟!شکوفه با حرص گفت: الکی نیست دخترت 24 سالشه هنوز ور دلت مونده یه ذره سیاست نداره خاک تو سرت کنن اینم شانس منهحنانه اهسته گفت: خودش خواست بگم من ...من اصلا حرفی نزدم !شکوفه از کنارش رد شد و حنانه دلش ضعف کرد طعم نیشگونهای او را هنوز یادش بود فکر کرد حالاست که یک نیشگون محکم از دستش بگیرد اما شکوفه ملاحظه ی فنجانهای خورشیدی اش را که توی دستش بود ، می کرد .امیر بی حوصله و تلخ گفت: گمشو تخمه سگ ... توام مثل اون ننه ی اشغالت به درد جرز دیوار می خوری ... اما ببیننگاهش رنگ خشم و تهدید گرفت و گفت: اگه تو این شش ماه این پسره تخت هر شرایطی نامزدی رو به هم بزنه پدری ازت درارم یَک پدری ازت درارم که حال کنی اولیش اینه که پرتت میکنم بیرون گم میشی پیش اون ننه ی پتیاره ت با اون شوهر کچلش حالیته که دیگه نمی ذارم اینجا بمونی ...شکوفه دنبالِ ِ پرسام به خانه ی فاطی می رفت ...حین گذشتن از کنارش زمزمه کرد: باید یه نامه از دکتر بگیریم بعدش خلاصی تا همه جوره پسره رو تو چنگت بگیری ... ادم باشی از شهین دوستم ،واسه ت دعا می گیرم پسره رو چیز خورش کنی جلدت شه ... منتها می ترسم از این عرضه هام نداشته باشی !و پدرش با وقاحت تمام گفت: بگو مادر ِ پسره خودش ببرتش دکتر !شکوفه غر زد:جمع کن اینارو ...چیزی رو نشکنی ها ...حیف نون!و حنانه با قلب شکسته با یک دنیا غم به استقبال غصه ی جدید زندگی اش رفت .حنانه ی بیچاره از چاله در امده و به چاه افتاده ...بعد از مرتب کردن اتاق و شنیدن غرلندهای بی پایان پدرش ...به اتاقش شتافت .اتاقی که دیگر در ان احساس راحتی نمی کرد . به خودش که دیگر نمی توانست دروغ بگوید ،پیروز او را نمی خواست او را نمی گرفت اصلا گیرم که او را می خواست با این رفتار و ان حرفها او بود که دیگر پیروز را نمی خواست اما چه می کرد ... ؟ باید هر چه زودتر پولی دست و پا می کرد باید از حالا فکر شش ماه اینده را می کرد که پدرش را می شناخت اهل شوخی و تهدید نبود ... پدرش ،پدر نبود همیشه از او به عنوان نکبت زندگی اش نام می برد .فکر کرد شاید بتواند محمد را راضی کند که اجازه بدهد هفته ای دو روز سرکار نرود و به جایش در مطب دکتر "منشوری "مشغول شود و درامدش را پس انداز کند ...مسلما اگر او حقیقت را می فهمید کمکش می کرد . بعد با یک حساب سرانگشتی فهمید اگر حسابی پس انداز کند تا شش ماه دیگر می تواند یک میلیون و نیم پول جمع کند سوای حقوقی که از مطب می گرفت .اصلا حواسش به موبایلش نبود ،برخاست و نگاهش کرد همانطور که انتظار داشت مادرش ده باری زنگ زده بود . شالش را از سرش در اورد و شماره ی مادرش را گرفت همانطور که منتظر بود چشمش توی آینه به گردنش افتاد لکه ای بزرگ ،بخش وسیعی از گردنش را کبود کرده بود . بغض کرد و سبب شد تا مادرش گوشی را بردارد صدایش بلرزد. باید به کسی می گفت اما ...سیما مهلت نمی داد او حرف بزند یکریز سوال می پرسید: خب تعریف کن ببینم مامان کیا بودن،پسره خوبه ؟ خوشت اومد ؟ بابات چی گفت؟ قرار بله برون گذاشتین دیگه ...گفتی پسندیدنت دیگه ...و درد حنانه بیشتر شد همیشه باید گوش می کرد هیچوقت جرات و مهلت حرف زدن نداشت چون نازکش نداشت . ته ِ ته ِ حرفهایش با مادرش فقط یک چیز باعث دلگرمی اش شد . اینکه گفت"اون مدال و زنجیرمو که از مهریه م خریده بودمو می خوام بدم به تو ... "وقتی گوشی را قطع کرد روی تخت خوابید و اول کمی سبک سنگین کرد که احتمالا از بابت فروش گردنبند مادرش سه چهار میلیونی گیرش می اید بعد سعی کرد بخوابد تا فردا سرحال بیدار شود اما سوزش گردنش ناخوداگاه فکرش را سمت و سوی پیروز کشاند از یاداوری رفتار وقیح و زننده اش به گریه افتاد و معصومانه اشک ریخت و روی بالش مشت زد و اهسته گفت: خودت لاشـ هستی هرچی گفتی خودتی روانی ِ کثافت ...تو اصلا غلط می کنی دیگه به من دست بزنی ...می گفت و می گفت اما سبک نمی شد . پیروز به او تهمت زده بود واین را نمی بخشید.صبح بی حوصله تر از همیشه بیدار شد و توی سرمای اخرین روزهای بهمن ماه خودش را به شهر کتاب رساند .نمی دانست چرا ارامش همیشه را ندارد ،شاید به خاطر ورود کابوس تازه ی زندگی اش ...با رخوت و گرسنگی به سوپر مارکت رفت و مثل همیشه کیک و شیر خرید . محمد را دید که همراه پدرش می امد . دلش گرم شد حاضر بود یکروز زن محمد شود و او را با وجود ِ اینکه باید همیشه روی ویلچر بنشیند ،ترو خشک کند اما زن ِ یکی مثل پیروز،با ان دک و پزش نباشد .محمد سه سال قبل در تصادفی وحشتناک علاوه بر ازدست دادن برادر و خواهرش پایش را هم از دست داده بود و به گفته ی خودش کلی زمان برده تا توانست زندگی اش را سروسامان دهد ،حالا او تنها فرزند خانواده بود و پدرش به خاطر رضایتش همه کار می کرد و حنانه حاضر بود تا اخر عمر کنارش بماند اما محمد همیشه این جمله را تکرار می کرد که"فکر می کنم توام مثل خواهرم سمیرایی ...هر کمکی خواستی تا حد توانم دریغ نمی کنم "اما حنانه خجالت می کشید بگوید یک پشت و پناه می خواهد یک جو ارامش می خواهد کسی را می خواهد که دوستش بدارد و محمد اینها را در نگاهش می دید و سکوت می کرد .پدر محمد او را داخل فروشگاه گذاشت و رفت . محمد انقدری با حنانه صمیمی بود که بداند اتفاق دیشب هم نتوانسته غمش را کم کند برای همین همانطور که ویلچرش را به طرفش هدایت می کرد، بی لفاظی گفت: منتظر شیرینی بودیم پس چرا لب و لوچه ت اویزونه دختر !بغض تا سیبک گلویش بالا امد و جوشید اما خوب بلد بود مهارش کند آهی کشیدو گفت:ای بابا ممد ... من اگه شانس داشتم !-چطور شد؟مگه نگفتی مادرش اینا خیلی خواطرتو می خوان!؟-مادرو خواهراش اره اما خودش ... اصلا یه جوریه معلومه به زور اومده بود ...کلا پسره دنبال دوست دختر بوده نه زن ... بی خیال ممد !-خب ...پس چی شد؟-قرار ِ اخر هفته بریم محضر صیغه ی محرمیت بخونیم اما پسره گفته فقط واسه سرگرم کردن مادرش ایناست وگرنه تهش هیچ اتفاقی نمی یفته !محمد لبخندی زدو گفت: باکت نباشه ... من همون دیشب توی خونه برات استخاره گرفتم خوب اومد ... هر اتفاقی بیفته خیر توشه حتی اگه این وصلت جور نشه !حنانه ذوق زده گفت: وای ممد مرسی ... دلم اروم گرفت !یک هفته سپری شد و موعد محضر رسید وباز شکوفه وامیر نقش هایشان را بعنوان پدرو مادری دلسوز و نمونه اغاز کردند .امیر صبح پژوی مشکی رنگش را به کارواش برده بود و کلی منت سر ِ حنانه گذاشت که "به خاطر تو خرج یه کارواش افتاد گردنم الان به جای اینکه الاف بشیم برای صیغه ی محرمیت باید دنبال ِ کارای عقدت می رفتیم "و حنانه اندیشیده بود باید در اولین فرصت پول کارواش را بدهد .این زوج به ظاهر خوشبخت و فداکار که کلی با لباسهای عاریه ای شان رو امده بودند ،از وقتی راه افتادند یکریز فحش و بدوبیراه نثار هم کردند . چرا که شکوفه باز پول می خواست و پدرش او را می پیچاند. اما حنانه دیگر اندو را شناخته بود می دانست بوی پول به دماغشان خورده ...عقده ی حقارت پدرش قلمبه و برای شکوفه سرباز کرده بود . امیرپژوی نازنینش را که تا دیروز "عروسک" می نامید لگن ، می دید و شکوفه از بی لباسی اش شکوه داشت .اما درست روبروی محضر ،هر دو در لاک نقش هایشان فرو رفتند و شکوفه با مهربانی گوشزد کرد: موقع "بله "دادن یادت نره بگی با اجازه ی پدرو مادرم ...و امیر چاپلوسانه گفت: تو نمی خواد به دختر من درس یاد بدی !و شکوفه اخمی غلیظ نثارش کرد.به محض اینکه پیاده شدند پیروز کنارشان توقف کرد . امیر اهسته زیر گوش شکوفه پچ پچ مرد"بی پدرا معلوم نیست از کجا پول همچین عروسکی رو دراوردن "و شکوفه لبخندی زد و تشر زد: ندید بدید بازی در نیار !پیروز همراه پوری و مادرش امده بود . حنانه فقط یک سلام کوتاه به او داد و حتی نگاهش هم نکرد اما توی اغوش فرحناز فرو رفت و محبتش ار حس کرد و بالاخره عقده ی حقارت خودش هم زد بیرون ... این زن خیلی خوب بود .پوری یک جعبه ی بزرگ شیرینی دستش گرفته بود و فقط با او دست داد اما نگاهش موجی از انرژی مثبت را به وجودش سرازیر کرد.طبق روال محضرها ،حاج اقا را باید توی خواب می دیدی و با 20 دقیقه تاخیر بالخره حاج اقا از همان اتاق کناری بیرون امد .شاید تاخیرش برای سایرین زیاد طولانی نشد اما حنانه کلافه بود کاش زودتر همه ی این بازی مسخره تمام می شد .نگاه های سنگین پیروز را حس می کرد و می ترسید. باز با خودش فکر کرد "اگه اون روز منو می برد خونشون چکارم میکرد " و بی اختیار با تنفر نگاهش کرد که نگاه سرد وعبوس پیروز غافلگیرش کرد و ترسید.فرحناز مادر بود ، مادر بود که نگرانی و ترس را در نگاه حنانه دید . برخسات و کنارش نشست و اهسته گفت: دورت بگردم مامان رنگ به روت نیست قراره عروس بشی چرا انقد دلشوره داری !حنانه بغضش را پس زد و لبخندی تحویلش داد و شرمگین و گلگون سرش را پایین برد و عوضش یک بغل از ان بغلهایی که حسرتش را داشت نصیبش شد .حاج اقا نیم ساعتی را بالای منبر سیر کرد تا بالاخر رضایت داد صیغه را بخواند و چشمان امیر و شکوفه از شنیدن میزان مهریه ای که خانواده ی سلطانی برای حنانه در نظر گرفته بودند ،برق زد. 10 سکه ی تمام بهار ازادی ...قیمت سکه هم که این روزها هی بالا می رفت .امیر فکر می کرد"اگه بشه خرج جهازشو از ِقبَل همین سکه ها دراورد خوبه "شکوفه اما داشتن حداقل یکی دو تا از سکه ها را حق خودش می دانست . برای حنانه مادری کرده بود .حنانه هم می پنداشت "خدایا شکرت پول اجاره کردن خونه جور شد "و پیروز توی دلش می گفت"کوفتم بهتون نمی دم چه برسه به سکه !"سر ِ تعیین مهریه کلی توی خانه جرو بحث داشت . نمی توانست به مادرش حالی کند حنانه ، کسی که زورکی داشت همسرش می شد لیاقت ِ این چیزها را ندارد و بالاخره هم مادرش برنده شده بود .بعد از محضر پوری شیرینی تعارف کرد و فرحناز وعده گرفت تا شبی به منزلشان بیایند اما شکوفه با سیاست خاص خودش پاسخ داد: . الان فصل خونه تکونیه ان شا... برای عید خدمت می رسیم !حنانه خاموش و سر به زیر گوشه ای ایستاده بود که پیروز به جانبش رفت و پرسید: شما می ری خونه ؟و حنانه هل و دستپاچه جواب داد: نه می رم فروشگاه !پیروز قاطعانه گفت: پس می رسونمت!بعد از خداحافظی نمایشی امیر و شکوفه از حنانه ، همراه با مادر شوهر و خواهرشوهرش سوار ماشین پیروز شد و به خودش کلی فحش داد که چرا نتوانسته او را بپیچاند ... جلوی خانه ،فرحناز به عقب چرخید و با مهربانی گفت: حنانه جان ،مامان برو به کارت برس شب بیا شام پیش خودمون ...ها؟حنانه نیازی ندید به پیروز نگاه کند می دانست که او از پیشنهاد مادرش ناراضیست برای همین مودبانه گفت : مرسی حالا یه وقت دیگه !پوری رو به پیروز گفت: داداشی یه دیقه میشه پیاده بشی کارت دارم !پیروز پیاده می شود و فرحناز نگاهی به اندو می کند و بعد رو به حنانه با لحن بامزه ای گفت: دوستم اسمش گلی ِ یه عروسی داره که نمی دونی ... غیبتش میشه اما همچین تحفه ای نیست اما می دونی با اونهمه که گلی از عروسش تک و تعریف می کنه وقتی می خواد گلی رو صدا بزنه بهش میگه "گلی جون" میگم حنانه جان تو یه وقت منو فرح جون صدا نزنی ها ...من دوست ندارم صدام کن مامان !حنانه بی اختیار خندیدو گفت: من از خدامه مامان خوبی مثل شما دشاته باشم !فرحناز از پاسخ رک ِ حنانه ، جسارتی پیدا کرد و پرسید: حنانه جون ...شکوفه باهات خوبه ؟!حنانه جا خورد خواست جوابش را بدهد که پیروز سوار شد و از انجا که فکر می کرد مادرش هنوز برای شام به حنانه، اصرارا می کند گفت:مامان جان خودم یه وقت دیگه می یارمش امشب می خوایم دوتایی بریم رستوران خودم ... حنا می خواست محل کارمو ببینه ...مگه نه !؟حنانه وحشت کرد اما سریع گفت: بله !فرحناز با خوشحالی گفت: خوشتون باشه مامان جان ... حنانه خانم شما هم سفارش مارو یادت نره !و خندید و لبخند را به لب حنانه اورد . حنانه که پیاده شد تا جلو بنشیند پوری هم خداحافظی کرد و بابات نیامدن خواهرهایش عذرخواهی کرد که گرفتار بودند.پیروز راه افتاد و بی معطلی پرسید: سفارش مامانم چیه ؟!حنانه سر به زیر گفت: چیز خاصی نیست !پیروز به تندی گفت: سوال ِمن جواب داره ... سفارشش چی بود؟حنانه دلخور شد وگفت: خواست که صداش کنم" مامان "پیروز نیم نگاهی تمسخر امیز به صورتش انداخت و گفت: شما چنین غلطی نمی کنی ها ... اسم مامان منو تو دهنت بیاری من می دونم با تو ...یکاره !و زیر لب غر زد: مامان ساده ی من هر اشغالی رو ادم می بینه !حنانه بغض کرده گفت: من که کاری نکردم چرا بهم توهین می کنی ...پیروز صورتش را مچاله کرد و گفت: زرررر نزن ... خب بگو ببینم زن بابات چی گفته به پوری !پیروز مهلت نم یداد حنانه حتی ناراحت شود سریع حرف توی حرف می اورد.-در مورد ِچی ؟ من نمی دونم !-اینکه گفتی ببریمت دکتر ... مگه کسی که خرابه دکتر بردن داره !حنانه داغ کرد اما معصومانه گفت: لطفا درست صحبت کنید ... من ...من خرا...و گریه اش گرفت .-جمعش کن این ننه من غریبم بازیتو ... پرونده ت زیر بغل ِمنه !حنانه اشکهایش را پاک کرد و گفت: کدوم پرونده ؟ چرا با من اینوطری حرف می زنی ؟ اگه از من بدت می اد لزومی نداره تحملم کنی ...پیروز حرفش را قطع کردو گفت: این تحمل نکردن مال ِ وقتی بود که توی سریش تو زندگیم نیومده بودی ...نه حالا که شدی نامزدم ولی ببین کور خوندی ... اولا من الاف و بیکار نیستم که واسه تو وقت بذارم خودت می ری دکتر برگه ی معاینه می گیری میدی دست ننه آقات که خیالش تخت باشه کسی به تفاله ی دست خورده شون کاری نداره و نخواهد داشت ... از این ببعد توی دسترسمی ،با موبایل البته .... چرا ؟ چون من یه وقتا که هوس کنم با دوست دخترام برم بیرون می خوام بگم با توئه اشغال رفتم بیرون ...باید حرفمون یه کاسه بشه ...سوم مامانم دعوت کرد زنگ زد گفت دلتنگتم ...قشنگ می پیچونیشون نتونستی یه اس به من میدی تا خودم غائله رو ختم کنم ... نمی خوام تو این شش ماه زیاد ریختتو ببینم !حنانه با حرص گفت: من که کاری به کسی ندارم خرابم اما تو که دوست دختر داری اقایی !پیروز خندیدو یک دفعه ماشین را با شصت تا سرعت زد روی ترمز و گفت : هری ...گمشو بیرون کم مونده به توام جواب پس بدم !حنانه پیاده شد خواست در را ببندد که پیروز داد زد: درو محکم ببندی پیاده میشم همین جا تا می خوری می زنمت گفته باشم !و حنانه بی انکه نگاهش کند در را ارام بست و پیروز گاز داد و رفت . نه اینکه چشمانش تار ببیند ...اصلا نمی دانست این مرد خودخواه لعنتی کجا پیاده اش کرده ...روزهای بارانی و برفی محمد نمی امد سختش بود و حنانه تنهایی فروشگاه را می گرداند . چند روزی بود باران می بارید پشت شیشه ی خیس ایستاد و به اسمان دلگیر ظهر روز پنج شنبه ی 26 اسفند ماه خیره شد .چند وقتی بود ارامش داشت .پدرش دیگر مثل سابق گیر نمی داد شکوفه کاری به کارش نداشت سخت سرگرم خانه تکانی یا به عبارتی گربه شور کردن ِ خانه بود ... فرحناز هر از گاهی به یادش می اورد مردی محرمش شده و بی تابی اش به گردن پیروز بود . اس که می داد پیامک که می فرستاد دلش اشوب می شد . از او از قیافه ی به ظاهر فریبنده اش منزجر بود .سعی کرد فکرش را از حول و حوش پیروز دور کند به جایش به این اندیشید که "این ماهم نشد پولی پس انداز کنم "باید پولی را برای خرید هدیه و عیدی ، کنار می گذاشت . شکوفه دورخیز کرده بود تا ببیند پیروز چه برایش عیدی می خرد و مادرش هم مدام با حرفهای به اصطلاح مادرانه اش نمک زخمش بود .هی می گفت "مواظب خلوت کردناتون باشی ها ...نذاری کاری کنه ... اگه کاری کرد مواظب باش بچه نیاری ...از الان سفت بگیر شل نخوری ..." حرفهایی از این دست ،خبر نداشت پیروزی نیست که خلوتی باشد . 29 روز می شد که اصلا نه او را دیده بود ونه صدایش را شنیده بود تمایلی هم نداشت . همان چهار کلمه حرفش داغانش کرده بود و جیره ی یک هفته گریه ی شبانه اش شده بود .یادش که می افتاد با خودش می گفت" من نمی دونم چه کار کردم که این عوضی میگه پرونده ت زیر بغل منه ... تا اونجا که یادمه همه به من بد کردن من به کسی اذار نرسوندم ..."توی هپروت خودش بود که باز مزاحم همیشگی و این یکماهه اش پیدا شد از رو هم نمی رفت . اصلا او را که می دید یاد پیروز می افتاد و نفرتش بیشتر می شد .-سلام خانوم خانوما !اخم کردو بیحوصله گفت: اقای محترم بنده نامزد دارم چرا خجالت نمی کشید؟کیوان با پررویی گفت: من خانم، اگه زنم عقد کنم تا روزی که باهاش زیر یه سقف نرم اونو هیچ کاره م حساب نمی کنم !حنانه کینه توزانه گفت: شما مردی اخه، شما چهار زن می تونی همزمان بگیری ... ما زنای بدبخت پشه ی نر از بغلمون رد شه واسمون حرف و حدیث درست میشه ...بفرمایید بیرون !کیوان خندید و با سماجت گفت: این چه نامزدیه که شما داری ... من این همه وقته مزاحمتم نه بهش گفتی نه اومده بهت سر بزنه !حنانه به سمت تلفن رفت و گفت: اونش به خودم مربوطه !گوشی را برداشت و گفت: میری یا زنگ بزنم صدوده !؟و کیوان دست از پا درازتر از فروشگاه بیرون زد . درست از همان شبی که حنانه را دید دلش رفت نه انطوری ... یک جوری که ختم شود به اتاقش ...انقدر در مودرش حریص شده بود که بالخره دل به دریا زد و زنگ زد به پیروزپیروز گوشی را برداشت و با لحن شادمانه ای گفت: کیوون کجایی دادا؟کیوان نگاهی به شهر کتاب انداخت و گفت : یه کاری داشتم طرفای ... اومدم طرفای هفت حوض یه هو ویرم گرفت رفتم تو این مغازهه ...پیروز جا خورد با تعجب گفت: کدوم ...مغازهه ؟-همون ...دختره که ...پیروز خودش را کنترل کرد و با خنده گفت : تو باز رفتی سراغ زیدای من کثافت !کیوان نفس راحتی کشیدو گفت: هنوزم باهاشی ؟پیروز عصبی شد اما وا نداد : اره با اجازت ...حالا رفتی پیش دختره یا ...-رفتنو که رفتم ... یه چند باری هست که رفتم اما ...پیروز با عصبانیت گفت: چند بار ؟!-اره خو ... اما ...نترس حالا ... می گم جدی جدی با دختره رفیقی ؟-تو فک کن اره ...بنال بینم ؟-هیچی اقا ...دم به تله نمیده میگه نامزد کردم ( بعد با خنده و تمسخر گفت) نکنه تو یادش دادی دل بسوزونه ... پیروز جان ِ من بکش کنار یه حالی ام ما ببریم من از این دختره خوشم اومده !پیروز داغ کرد و ناخواسته نعره زد: خفه شو اشغال اون نامزدمه صیغه ش کردم ...گمشو از ...کیوان ناباورانه گفت: پیروز دست بردار ... قالتاق بازی تا کجا ؟پیروز با حرص گفت: مرد نیستی اونجا نمونی من بیام بزنم تو دهنت ... مررررررررررد نیستی کیوون !و تلفن را قطع کرد .کیوان حیرتزده حرفهایش را حلاجی کرد و بعد خیلی حق به جانب گفت: به من چه اسکل ... منو سننه ... چطور خونه خالی ِ من واسه عشق و حالت خوبه ...اصلا تو که نامزد کردی چطور یه ماه پیش له له دختر می زدی ...و با پررویی شماره اش را گرفت و قبلا از اینکه به پیروز مجال حرف زدن بدهد داد زد: خونه خالی ِکیوون خوبه ... دختر ردیف کردنش خوبه اما موقع ِپیروز عاجز و عصبی فریاد زد: مرتیکه اون دختر زنمه بیام پیشکشش کنم به تو !کیوان توی خیابان خلوت و بازان زده نعره زد: تو که زن داری گه می خوری دنبال ِ خانم می گردی ... پس چطور لاشی بازیات بامنه اقا شدنت داماد شدنت بی خبر ... وایسادم ببینم می ای یا نه مردی بیا ...!و بلافاصله بعد از قطع تلفن ، سوار ماشینش شد و الفرار ...پیروز بی اعتنا به رستوران که پر از مشتری بود ، همه چیز را به سامان سپرد و رفت به هفت حوض مثل روز برایش روشن بود کیوان انجا نمی ماند تا او برود سر وقتش ... این مردک هوس ران فقط زرتو زورتش زیاد بود .یک جای کار می لنگید . ندای درونش فریاد زد" می دونی کیوون قد یه زن جربزه نداره پس کجا میری ؟ "و بعد ناخوداگاه نیشش شل شد و زمزمه کرد" باریکلا گفته نامزد داره "و با صدای بلند گفت : فک کن بند و به اب می داد و بعدا کیوون دهن لق می گفت که با حنانه سروسر داشته ، اونوقت چی واسم می موند ؟و بادی به غبغب انداخت و سعی کرد توی هوای بارانی و خیابانهای سیل زده اهسته تر براند.یک ربعی بود که پیروز توی ماشینش نشسته بود وداشت فکر می کرد به چه بهانه ای برود داخل فروشگاه ...کلی با ذهن خالی اش کلنجار رفت و بالاخره بهانه ی مسخره ای جور کرد و پیاده شد .داخل فروشگاه شد و نگاه پر نخوتش را به سوی صندوق کشاند . فکر کرد حنانه که سرش را گذاشته روی میز سر بر می دارد و او را می بیند پس چه بهتر که اخم کرده باشد ،اما حنانه تکان نخورد . اهسته جلو رفت و به صورتش خیره شد . دستش را زیر سرش گذاشته بود و هفت پادشاه را خواب می دید. ارام لبه میز نشست و صورت ناز حنانه را که موقع خواب شیرینتر می شد ،نگاه کرد .با خودش گفت"اگه دختر خوبی بود اگه حداقل من از گذشته ش با امیر افشین بی خبر بودم ...شاید ،شاید جدی جدی می گرفتمش .مثل غزاله تیز و شیطون نیست اما به دل میشینه خرابم که هست اما گرگ نیست از این دخترای دریده نیست "وقتی داغ شد فهمید بدجوری میخش شده ،دستش را حائل بدنش کرد و روی میز لم داد بالخره حنانه سنگینی نگاهش را حس کرد و ارام چشم باز کرد و بی انکه از ترس بپرد هوا خیلی اهسته گفت: سلام ! و نشستپیروز هم صاف نشست و گفت: مغازه رو به
مطالب مشابه :
رمان گروگان دوست داشتنی 9
به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید مدام مدل ارایش و سرم شینیون
رمان خانم بادیگارد 1
به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید شینیون کرده بود وباز کرد
رمان نیش 3
مدل شینیون استقبال غصه ی جدید زندگی اش رفت محضر رسید وباز شکوفه وامیر نقش
رمان خانم بادیگارد 4
به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید شینیون شده بود مدل جنگل هل
عشق غرور غیرت2
مانتو قرمز ،مقنعه مشکی مدل کرواتی ، رژ دورمون جمع دو اومد در وباز کرد نشست با
رمان خانوم بادیگارد
وسایل خونه رو جمع کردم.زیاد نباید به یه مدل موهاش وهم شینیون کرده بود.در کل
برچسب :
مدل شینیون جمع وباز جدید