رمان قصه ی عشق تر گل (4)
شهاب اونطرفه آتیش وآرمین هم اینطرف خوابید. من هم
نزدیک چادر خوابیده بودم تا اگه یه وقت سردم شد یا خواستم برم تو چادر بخوابم نزدیک
تر باشم.
با خوابیدن ما سکوت همه جا رو گرفت.. فقط صدای ارومه سوختنه چوبهای تو
اتیش به گوش می رسید.چون زمستون نبود می دونستم که از گرگ خبری نیست. ولی خب...
برای منه ترسو همون مجسم کردن قیافه ی یه گرگ گرسنه هم کافی بود تا به حد مرگ
بترسم.تا اونجایی که می تونستم پتورو کشیدم بالا که فقط چشمام بیرون بود...اونم
محضه احتیاط..
نمی دونم کی خوابم برد.. ولی خیلی خوب می دونم چرا از خواب
پریدم...
با احساس اینکه یه چیزی داره رو پام وول می خوره چشمام سریع باز شد.اون
چیز که نمی دونم چی بود..همین طور داشت رو پام تکون می خورد واز اون طرف هم روحم
داشت کم کم از تنم جدا میشد.همه ی تنم از ترس می لرزید...
اومدم از جام بپرم
وجیغ بکشم که یکی دستشو محکم گذاشت رو دهانم واز پشت چسبیدم.
دیگه ایندفعه واقعا
10 بار مردم وزنده شدم.اون موجود هم داشت همین طور رو پام وول
می خورد .احساس
می کردم داره بالاتر هم میاد واز این طرف هم یکی منو محکم چسبونده بود به خودش
وتازه جلوی دهانم هم گرفته بود...با تمام وجود تو دلم از خدا کمک
خواستم...
-ترگل ساکت باش.تکون نخور.شنیدی چی گفتم؟...تکون خوردنت مساویه با
مرگت...فهمیدی؟
ای خدا اینکه آرمین بود؟پس چرا جلوی دهنمو گرفته بود؟این دری وری
ها چی بود داشت بلغور می کرد؟اگه تکون نخورم پس چکار کنم؟
اومدم پامو تکون بدم
که اون زودتر فهمید وبا پاهاش قفلم کرد.
-مگه با تو نیستم دختره ی لج باز؟می
خوای خودتو به کشتن بدی؟
فعلا که تو داری منو می کشی...بابا دستت رو بردار خفه
شدم..ولی مجبور بودم همه ی اینا رو تو دلم بگم.
-ترگل اروم باش..من دستمو بر می
دارم ...ولی نباید تکون بخوری باشه؟
با سر تایید کردم...اروم دستشو برداشت که
چند تا نفس عمیق کشیدم وبهش توپیدم:معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟دستی دستی داشتی
خفه ام می کردی.
-هیسسسسس...ساکت الان بقیه بیدار می شن.
باز اون موجود رو
پام وول خورد. با ترس به آرمین گفتم:آرمین..یه چیزی رو پام داره وول می
خوره.
-می دونم...تو فقط اروم باش.
با تعجب گفتم:می دونی؟اون چیه؟
-قول
میدی جیغ نکشی وداد وهوار راه نندازی؟چون برای خودت بد میشه...ممکنه
بمیری.
چشمام چهار تا شده بود نمی تونستم ببینمش چون پشتم بود ودر همون حال
کاملا تو بغلش بودم ولی صداش درست کنار گوشم بود.
-یع..یعنی چی؟مگه اون
چیه؟
آرمین بعد از مکث کوتاهی گفت:مار!
وای سکته کردم..وای مردم...وای که
جوون مرگ شدم..مااااااار!!!!!!!...
الان رو پای من یه ماره...وای خدا از فکرش هم
چندشم میشه...اومدم یه جیغ بنفشه خوشگل بکشم که آرمین سریع دستشو گذاشت روی دهنمو
گفت:هیسسس..ترگل اروم باش .اگه سرو صدا بکنی هم بچه ها بیدار میشن هم اون مار ممکنه
بهت اسیب برسونه...اگه جیغ نمی زنی دستمو بردارم.
مگه میشد؟فرض کنید بهتون بگن
الان رو پاتون یه ماره اون وقت شما جیغتون نمیاد؟...ای خدا چه گناهی کرده بودم که
تو ای سن باید جوون مرگ بشم؟منه بدبخت کلی ارزو دارم.خدا جون کمکم کن...
محبوری
سرمو تکون دادم تا دستشو برداره ...چون اینجوری به خاطر خفگی زودتر
می مردم.به
هر حال چند دقیقه زندگی هم ..چند دقیقه بود....هر چی دیرتر بهتر
چی چی روهر چی
دیرتر بهتر؟اصلا من نمی خوام بمیرم ..خداجون خودت به فریادم برس..به جوونیم رحم
کن...
آرمین دستشو برداشت وهمون موقع مار هم وول خورد. خیلیییییی تلاش کردم جیغ
نزنم ولی یه جیغ خفیف رو دیگه نشد ازش بگذرم وهمونو زدم.
-ترگل اروم باش هر کاری
که من می گم رو می کنی ...باشه؟
با تته پته گفتم:می..خوای چه کار
ب..بکنی؟
نفسشو فوت کرد بیرون وگفت:می خوام بگیرمش...
با چشمای گرد شده
گفتم:چییییی؟می خوای مار رو بگیریش؟ ا...اخه چطوری؟
-من کارمو بلدم تو فقط درهیچ
صورتی حرکت نکن.باشه؟ببین دارم تاکید می کنم ...اگه حرکتی بکنی مساوی میشه با
مرگت.. فهمیدی؟
-اره بابا گرفتم چی گفتی ؟چند بار میگی؟نفهم که نیستم.
با لحن
کشداری گفت:دوررراز جووون.
تو دلم گفتم منظور داشت؟یعنی من نفهمم؟وای آرمین دعا
کن از دست این ماره نجات پیدا بکنم اون وقته که ...وای ترگل خفه شو. داری مرگو جلوی
چشمات می بینی باز هم دست بر
نمی داری؟....
نتونستم اینا رو بلند بگم چون به
هر حال الان جون من تو دستای اون بود ونباید عصبانیش
می کردم...سیاست های زنانه
به درد همین وقتا می خورد دیگه...
اروم منو از تو بغلش جدا کرد واز کنارم بلند
شد.رفت یه چوب از تو اتیش برداشت که سرش درست شکل عدد 7 بود البته یه سمتش بلند تر
بود. اومد سمتم ونشست کنارم.یه کیسه هم تو دستش بود.اضطراب واسترس از سر و روش می
بارید. ولی اصلا ...حتی یه کوچولو هم نگام
نمی کرد. مثل اینکه تمرکزش فقط روی
اون چوب بود ومار.
با یه حرکت پتو رو زد کنار ومن تونستم سر مار رو ببینم که
درست روی زانوی راستم بود.وای خدا از دیدن این صحنه اومدم جیغ بکشم که محکم با دستم
جلوی دهنم رو گرفتم.
نمی خواستم مار تحریک بشه ویه نیش اساسی بزنه و منو بفرسته
اون دنیا...
آرمین با اون چوب مار رو متوجه خودش کرد.سر مار برگشت سمت آرمین
اولش حرکتی نمی کرد ولی ارمین با تکون دادن چوب توجه مار رو جلب کردومار اروم اروم
رفت به سمتش.
با حرص وترس به مار نگاه می کردم..چرا انقدر اروم می ره ؟دلم می
خواست یه لگد بزنم پشتش وبگم ...د برو دیگه مگه ماست خوردی؟
ولی نههههه ...مگه
از جونم سیر شدم؟بازی بازی با مار هم خاله بازی؟عمراااااا...
مار کاملا از من
دور شد وداشت دنبال آرمین می رفت .این ارمین هم عجب موجودی بودا ..حتی روی این مار
هم نفوذ داشت .انگار مار رو هیپنوتیزمش کرده بود که اینطوری اروم می رفت سمتش..وقتی
مار چند متری ازم دور شد... آرمین با یه حرکت خیلی سریع با چوب سر مار رو گرفت
وانداختش تو کیسه..درش رو با طناب بست.ماره هم اون تو تندتند تکون می خورد.یه جعبه
از پشت ماشین اورد بیرون ومار رو گذاشتش اون تو وجعبه رو برگردوندش تو ماشین.
یه
نفس راحتی کشیدم..اخیش اه..قلبم هنوز تند تند می زد ودستام از ترس یخ زده بود
و
می لرزید...
آرمین بطریه اب معدنی رو باز کرد وکمی از اب داخل بطری به
صورتش زد وکمی هم خورد .معلوم بود اونم خیلی استرس داشته...خداییش جونم رو مدیونش
بودم...
با یه بطری اب معدنی اومد سمتم ونشست جلوم.یه شکلات از تو جیبش در اورد
وبا بطری اب گرفت سمتم وگفت:بیا بگیرش...رنگت پریده. بدون شک فشارت هم افتاده..
بهتره از این بخوری تا حالت بهتر بشه.
با همون دستای لرزون ازش گرفتم .ولی از بس
دستام می لرزید نمی تونستم در بسته ی شکلات رو باز کنم.اونم فهمید وشکلات رو ازم
گرفت ودرشو باز کرد وشکلات رو اورد بیرون وگرفتش جلوی دهانم...
تو چشماش نگاه
کردم اون هم نگاش تو چشمام بود.نگاهش مهربون بود و روی لباش لبخند شیرینی نشسته
بود.به دستش نگاه کردم که همچنان جلوی دهنم گرفته بود تا شکلات رو بخورمش...راستش
کمی معذب بودم...ولی از طرفی هم ارزوم بود...
به خاطر همین اروم دهنمو باز کردم
واونم شکلات رو به همون ارومی گذاشت تو دهانم ...ولی دستشو بیرون نیاورد...با تعجب
نگاش کردم..اوه اوه ..این که باز شیطون شد...
دیدم حرکتی نمی کنه دستشو یه گاز
کوچولو گرفتم که لبخندش پررنگتر شد ولی باز انگشتش رو در نیاورد.مثل اینکه شوخیش
گرفته بود.خیلی خب... منم شوخی شوخی یه گاز محکمتراز انگشتش گرفتم که اخماش رفت تو
هم و انگشتش رو در اورد ...اخیش..
اخماش همچنان تو هم بود با تعجب
گفتم:چته؟
با اینکه نگاهش شیطون بود ولی همچنان اون اخم خوشگلش رو
داشت.
آارمین:تو یه ذره ظرافته زنانه نداریا؟خیلی ....(دیگه ادامه اش نداد.
ولی گفت:یخ کردی؟
به دستام نگاه کردم وگفتم:نه...فکر کنم از ترسه.
-می
خوای گرم بشی؟
با تعجب نگاش کردم وگفتم:چطوری؟(بعد فکری به ذهنم رسید وگفتم:اهان
برم کنار اتیش؟
ابروشو انداخت بالا وگفت:نه..تو از لحاظ روحی یخ کردی اتفاقا
جسمت گرمه گرمه...
با تعجب گفتم:یعنی چی؟
نگاهش همونجوری بود: یعنی تو از
لحاظ روحی الان احساس سرما می کنی ..جسمت سرد نیست که بخوای با اتیش گرمش
کنی...باید...
-باید چی؟چطوری می تونم خودمو گرم بکنم؟
اخماش باز شد وشیطون
خندید: باید از لحاظ روحی گرم بشی...واونم یه راه داره...
-ابروهامو انداختم
بالا وگفتم:چه راهی؟
صورتش واورد جلو دقیقا تو 5 سانتیه صورتم نگه داشت و در
حالی که هرم گرم نفسش
می خورد تو صورتم گفت:می خوای بدونی؟
تو چشماش نگاه
نکردم وفقط نگام به شونه اش بود زمزمه کرد: تو چشمام نگاه کن...
امتناع کردم ..
- ترگل تو چشمام نگاه کن..
با تردید سرمو بلند کردمو ونگامو دوختم تو
چشماش...چشماش تو اون تاریکی
می درخشید...درخشش از ستاره های اسمون شب هم پر
نور تر بود...محوش شده بودم...
که دیدم ا
آرمین صورتش رو داره میاره
نزدیکتر...وای باز داغ شدم...اینبار هرم نفساش
می خورد روی لبم ومن هم...
هیچ
حرکتی نکردم فقط داشتم نگاش می کردم...می خواستم خودمو بکشم عقب ..ولی اون چشما
...نمی ذاشتند کاری بکنم.
آرمین نگاهشو دوخت تو چشمام وگفت:گرم شدی؟
با تعجب
ودهانی باز گفتم:چیییی؟
خودشو کشید عقب ودستامو گرفت تو دستاش...ولبخند مهربونی
زد..وقتی دستامو ول کرد در کمال تعجب دیدم دیگه نه از سردیه دستام خبری هست ونه از
لرزش بدنم...تموم اون استرس ها از بین رفته بود وجاش یه حس شیرین تو قلبم نشسته
بود...
آرمین رفت تو جاش دراز کشید ودر همون حال دو تا نفس عمیق کشید وبدون
اینکه نگام بکنه گفت:ترگل برو تو چادر بخواب...اینجوری امنیتش بیشتره.
این چش
بود؟چرا حال و هواش یه دقیقه صاف بود یه دقیقه بعد باورنی می شد؟
خیلی دوست
داشتم بدونم آرمین اون موقع شب چه طوری متوجه اون مار شده بود که رفته زیر پتوی
من...
با این کنجکاوی نمی تونستم بخوابم.صداش زدم:آرمین؟
موچ دست راستش رو ی
چشماش بود .درهمون حالت گفت:هوم.
تو دلم گفتم:هومو مرض...باز من به این رو دادم
اینم پررو شد...
-اولا هوم نه بله...بعدش آرمین تو چطوری متوجه ی اون مار
شدی؟
مکث کوتاهی کرد وبدون اینکه از اون حالت خارج بشه گفت:تشنه ام بود بلند شدم
اب بخورم که صدای خش خش شنیدم. وقتی برگشتم دیدم یه مار داره درست میاد به سمت
تو..حرکتی نکردم... چون هرحرکته بی موقع من مساوی بود با مرگ تو یا حتی جونت رو به
خطر
می انداخت...اروم اومدم سمتت که بعدش هم خودت متوجه شدی...
-ازت ممنونم
.اگه تو امشب متوجه نشده بودی معلوم نبود...
نذاشت ادامه بدم وگفت:بهتره دیگه
بهش فکر نکنی.
-ولی خداییش مارگیریت حرف نداره ها؟
پوزخندی زد وگفت:کاری
نداره..فقط یه کم دقت می خواد وتمرکز...یه جورایی باید مار رو گول بزنی ...تا بتونی
درش نفوذ کنی.. وگرنه اون زرنگ تر از این حرفاست...
-از کجا یاد
گرفتی؟
-بماند...( سکوت کرد .فکر کردم خوابیده ولی گفت:ترگل بیشتر مواظب خودت
باش...تو..
دیگه ادامه نداد .
من هم یه باشه وپشتش یه شب بخیر گفتم ورفتم تو
چادر وزیپش رو هم تا اخر کشیدم.شیوا تو خواب ناز بود و طفلک نمی دونست عجب سوژه ای
رو امشب از دست داده...
به جمله ی اخر آرمین فکر کردم .یعنی اون به
فکرمه؟...یعنی من براش اهمیت دارم؟
اه...نمی دونم خدا اخرو عاقبت من و با این
عشق وعاشقیم بخیر کنه.
با ترس تو چادر رو گشتم...اه.. نه خدارو شکر هیچ جک و
جونوری این تو نیست. وقتی مطمئن شدم... با یه نفس راحت چشمامو بستم واز زور خستگی
سریع خوابم برد..وای که چه شب پر هیجانی داشتم...
فصل ششم
بالاخره صبح شد وما
هم از اون جنگل پردردسر و البته پرماجرا اومدیم بیرون.با خودم عهد بسته بودم که حتی
اگه پای غرورم هم وسط بود دیگه به حرف شهاب گوش نکنم وفکراینکه یه بار دیگه شب رو
تو جنگل بگذرونمو به کل از سرم بیرون کنم.
وقتی رسیدیم بزرگترا صبحونه اشون رو
خورده بودند وفقط شیدا سر میز بود.هر کدوممون رفتیم تو اتاقامون تا لباس عوض
کنیم.احساس می کردم به یه دوش اب گرم نیاز دارم پس بدون فوت وقت رفتم تو حموم وسریع
دوش گرفتم وموهامو خشک کردم ولباس مناسب پوشیدم واومدم پایین.حالا نمی دونم از
هیجانات دیشبم بود یا کلا خیلی بهم خوش گذشته بود که اشتهام زیاد شده بود.با ولع
چای رو سرکشیدم که یکی از پشت زد پشت کمرم وگفت:بپا چای نپره تو گلوت؟چقدر
هولی...
چای جست تو گلوم وبه شدت به سرفه افتادم...برگشتم دیدم آرمینه..با اون
دستای مردونش محکم می کوبید تو کمرم که رسما داشت نفسم بند می اومد...مرتیکه ی
...چشم شور...
چشم نداری ببینی دارم یه چای کوفت می کنم؟حتما باید یه جوری حالم
رو بگیری؟
خودمو از زیر دستش کشیدم کنار تا یه وقت با اون ضربه های کاریش..قطع
نخاع نشم...عوضی انگار داره به کیسه بوکسش ضربه می زنه...
-ترگل بهتر شدی؟
با
حرص نگاش کردم وگفتم:خیلی پررویی ...اول که میای وبی هوا اون حرفو می زنی که منم
هول شدم وچای جست تو گلوم... بعدش منو با کیسه بوکست اشتباه می گیری ومی خوای کمرم
وبشکنی .اون وقت می گی بهترم؟بابا روتو برم.
خنده ی بلندی کرد که تو دلم
گفتم:مرض ...رو اب بخندی ...انگار جدیدترین جک سال روبراش تعریف کردم.
-باور کن
نمی خواستم بترسونمت...
با بی تفاوتی شونمو انداختم بالا وگفتم:اره منم
باورکردم.
سرشو ارود پایین ودرست کنارم وایساده بود.نفسای گرمش می خورد به گردنم
ومور مورم می شد.چشم چرخوندم دیدم شیدا نیست ...نفس راحتی کشیدم.صداش زمزمه وار تو
گوشم پیچید:یعنی باور نکردی؟
ناخداگاه صدای منم اروم شده بود:گفتم که باور
کردم.
-ولی لحنت یه چیز دیگه می گه...(یه نفس عمیق کشید وگفت:ترگل به موهات چه
شامپویی
می زنی؟بوش عالیه.(وباز یه نفس عمیق کشید.داشتم پس میافتادم.اینم یه
چیزیش میشه ها .دم به دقیقه به یه رنگ در میاد.الان اروم بود یعنی ابیه.. دودقیقه ی
دیگه می شدقرمز یعنی عصبانیه.. ویه وقتایی هم سبز ومهربون بود...یه دفعه یاد آفتاب
پرست افتادم.خداییش خیلی شبیه بود...
از این فکرم اروم خندیدم که آرمین متوجه
شد.تو یه حرکت سرشو از پشتم اورد کنار صورتم که ترسیدم وجیغ زدم.وای خدا...این
امروز تا منو با این کاراش سکته نده ول کنم نیست.
با تعجب نگام کرد وگفت:ترگل
چرا می خندی؟نکنه حرف من خنده دار بود؟
پشت چشم نازک کردم وگفتم:نخیر..اتفاقا من
خودم خوب می دونم که شامپوم خیلی خوش بو ه.من به یه چیز دیگه خندیدم.
باز شیطون
شد وبا همون شیطنتش گفت:به چی می خندیدی شیطونک؟
اومدم جوابشو بدم که با تک سرفه
ی شهاب هر دوتامون از جامون پریدیم. من که همچین از رو صندلی پریدم.. اگه آرمین از
پشت نگرفته بودم حتما پخش زمین می شدم.سریع از بغلش در اومدم و رو به شهاب که داشت
با لبخند مرموزی نگامون می کرد گفتم:درد بی دوا درمون بگیری ....داشتی سکته ام می
دادی.این چه وضع اومدنه؟
شهاب با همون لبخند حرص درارش گفت:ببخشید...یادم باشه
از این به بعد خواستم پیش شما دوتا ابراز وجود بکنم حتما قبلش خبر بدم تا یه وقت
وسط بحث شیرینتون مزاحم نشم.
با این حرفش آرمین خندید.که برگشتم سمتش
وگفتم:هرهر..مثله اینکه توهم همچین از حرفش بدت نیومده...(رو به هر دوتاشون
گفتم:اگه یه بار دیگه منو بترسونید اون وقت من می دونم چه بلایی به سر دوتاتون
بیارم.
شهاب با خنده اومد جلو گفت:هیچ کاری نمی تونی بکنی.
مرموز نگاش کردم
وگفتم:مطمئنی؟
خودشو خونسرد نشون داد ودست به سینه گفت:مطمئنه مطمئن...تو اگه
تونستی حرص منو در بیاری یا یه جوری بتونی حالمو بگیری من امشب می برمتون شام
بیرون...مهمون من..چطوره؟
با خوشحالی گفتم:عالیه...مرد وقولش دیگه؟زیرش که نمی
زنی؟
-عمرا...تو تلاش خودتو بکن.(مرموز خندید وگفت:اونوقت اگه نتونستی عصبانیم
بکنی.. تو باید هر کاری من گفتم بکنی..چطوره؟
سرمو تکون دادمو
گفتم:موافقم..
بعد از خوردن صبحونه رفتم تو اتاقم .باید یه فکر درست وحسابی می
کردم.. چون می دونستم شهاب به این راحتیا حالش گرفته نمیشه.رفتم کنار پنجره..آرمین
مثل همیشه خوش تیپ وجذاب شده بود وداشت می رفت سمت ماشینش که...
دیدم شیدا هم
لباسای بیرون تنشه وداره دنبال آرمین میدوه.سیخ سر جام وایستاده بودم وبه اون دوتا
نگاه می کردم.صداشون رو نمی شنیدم ولی فکر کنم شیدا آرمین رو صدا زد وآرمین هم
برگشت سمتش...بعد کمی حرف زدند وبا هم رفتند سمت ماشین ...شیدا جلو نشسته بود
ولبخند می زد.قلبم داشت از حرکت می ایستاد.اینا تنهایی دارن کجا می رن؟چرا شیدا هم
با آرمین رفت؟اینا سوالایی بود که مرتب تو ذهنم می اومد ومی رفت.
سرم درد گرفته
بود .می دونستم شیدا به آرمین علاقه داره... اینو از نگاه های تابلویی که به آرمین
می کرد می شد فهمید ولی آرمین چی؟ اونم... .کلافه شده بودم.
شهاب با موهایی ژل
زده.. یه تیشرت جذب خاکستری تنش بود با یه شلوار جین مشکی...اونم با ماشین عمو از
ویلا خارج شد...یه فکری به ذهنم رسید...شهاب امروز حموم نکرده بود...یعنی وقتی بیاد
حتما می ره حموم..عادتش بود که یا صبح زود می رفت یا ظهر قبل از ناهار..چون می گفت
ادم قبل از ناهارکه بره حموم هم غذا بیشتر بهش مزه می ده هم خواب بعداظهر بیشتر می
چسبه.
حالا من نمی دونم حموم رفتن چه ربطی به ناهار وخواب داشت...ولی شهاب بهش
اعتقاد داشت وهمیشه همین طوری می رفت حموم...می دونستم برای ناهار میاد وقبلش هم می
ره دوش بگیره...لبخند مرموزی زدم..دارم برات اقا شهاب...
باز یاده آرمین وشیدا
افتادم واخمام رفت تو هم...اخه کجا رفتند؟چرا به من چیزی نگفتن؟
از اتاق رفتم
بیرون از فاطمه خانم زن سرایدار ویلامون پرسیدم که بقیه کجان؟اون هم گفت بزرگترا
رفتن کنار دریا وشیوا هم تو حیاط ویلا داره می گرده...حرفی از آرمین و شیدا نزد منم
سوالی نکردم.
الان بهترین موقع بود برای اجرای نقشه ام...رفتم سمت اشپزخونه واز
تو فریزر کره ی یخ زده رو برداشتم. نصفش کافی بود ...با تلاش فراوون با چاقو نصفش
کردم وبقیه شو برگردوندم تو فریزر...رفتم سمت حموم...فقط دعا می کردم کسی تا اومدن
شهاب هوس نکنه بره حموم...تو ویلا دوتا حموم بود یکی بالا یکی پایین...پایین واسه ی
بزرگترا بود بالا هم واسه ی ما...
در حموم رو باز کردم ولامپ رو روشن کردم.سردوش
رو باز کردم وکره روکه حسابی یخ زده بود گذاشتم اون تو وسردوش رو مثل اولش بستم.کره
یخ زده بود وتا اومدن شهاب دیرتر اب می شد.
با شنیدن صدای در ویلا خواستم بیام
بیرون که صدای آرمین وشیدا رو شنیم.همون جا وایسادم وبه حرفاشون گوش دادم.مثل اینکه
داشتند از پله ها می اومدند بالا.شیدا با ناز گفت:آرمین میای بعداظهر بریم کنار
دریا؟
صدای جدی آرمین به گوشم خورد:بعداظهر کمی کار دارم...وقت نمی کنم باهات
بیام.
مثل اینکه شیدا دست بردار نبود:فردا چطور؟فردا دیگه حتما باید باهام بیای
باشه؟
صدای آرمین رو نشنیدم... ولی بعد از چند لحظه گفت:حالا ببینم چی
میشه.
شیدا با ذوق خندید وگفت:مرسی آرمین...پس فعلا.
بعد صدای بسته شدن در
اتاق فهمیدم شیدا رفته تو اتاقش...صدای آرمین نمی اومد..یواش از تو حموم سرک
کشیدم.دیدم درست روبه روی حموم وایساده ...ولی پشتش به من بود.سریع پشت در حموم
مخفی شدم وبعد از چند لحظه صدای بسته شدن در اتاق ارمین وشهاب رو شنیدم.
اروم از
حموم اومدم بیرون که همزمان در ویلا هم باز شد وشهاب وبقیه هم اومدن تو.سریع رفتم
پایین وبه همه سلام کردم وکنار عمو روی مبل نشستم.به شهاب نگاه کردم ولبخند زدم.با
تعجب ابروشو انداخت بالا وبعد هم نگاه مشکوکی بهم کرد....ولی زیاد طول نکشید که بی
خیال شد ورفت به سمت پله ها ودر همون حال گفت:من می رم یه دوش بگیرم...
خداروشکر
برنگشت وگرنه لبخند منو می دید وهمه چی لو می رفت.تو دلم عروسی بود...کلی ذوق
داشتم...حرص دادن شهاب هم خیلی با حال بودا.
آرمین وشیدا هم اومدن پیش ما
نشستند.شیدا درست کنار آرمین روی مبل دونفره نشست که با این کارش نگاه عمه وعمو به
هم برخورد کرد ویه لبخند مات نشست روی لباشون.
وای خدا یعنی عمه وعمو الان دارن
به چی فکر میکنند؟با نگاهی خصمانه به شیدا زل زدم ولی اون شیش دنگ حواسش به آرمین
بود وداشت باهاش حرف می زد.هنوز 2 دقیقه نگذشته بود که صدای داد شهاب از تو حموم
بلند شد.همه از جاشون پریدند به جز من...سرمو انداختم پایین تا یه وقت کسی از چشمام
پی به کارم نبره...هیچ وقت ادم توداری نبودم وهمیشه سریع خودم رو لو می
دادم.
صدای داد شهاب بلند تر شده بود ومی گفت:ترگللللل...دختره ی بلا به جون
گرفته...بیام بیرون حسابت رو می رسم...می کشمت دختره ی چشم سفید.
بیشتر داد
زد:ببین با من چکار کرده؟ از سر وتنم همین طور داره روغن می چکه...ترگللل مگه اینکه
دستم بهت نرسه...
دیگه صداش نیومد.همه به من نگاه می کردند.مامان گفت:ترگل چکار
کردی؟چرا شهاب انقدر از دستت عصبانیه؟
با تته پته گفتم:من...من چه می
دونم؟
عمو گفت:ولش کن زن داداش..بذار بیاد بیرون می فهمیم.
دقیقه 1 ساعت کشید
تا شهاب از حموم بیاد بیرون.همون طور که حوله ی لباسی تنش بود اومد سمت ما...البته
حوله اش بلند بود ومی تونست تو جمع با همون باشه...
صورتش سرخ بود ..همین که
چشماش به من افتاد خواست بیاد سمتم که آرمین جلوشو گرفت. اونم از همون جا داد زد:ای
که الهی رو اب دریا ببینمت..ای که الهی دندونات دونه دونه سیاه بشه تا نتونی
اینجوری هرهر بخندی..الهی بچه هات کچل وچپول به دنیا بیان.الهی خیر از جوونیت
نبینی...الهی بترشی ومن از دستت راحت شم...الهی..(عمو پرید وسط حرفشو گفت:چه مرگته
پسر؟...چرا هی مثل پیرزنا داری این بچه رو نفرین می کنی؟
شهاب با حرص نشست رو
مبل وآرمین هم نشست کنارش...شهاب همون طور که با چشماش داشت نقشه ی قتلمو می کشید
گفت:این بچه است؟این اعجوبه است..این فتنه است...این زلزله ی 10 ریشتریه...این خوده
خوده سونامیه.این...(باز عمو پرید وسط حرفشو با عصبانیت گفت:اههههه...بسه
دیگه..چقدر حرف می زنی؟بگو ببینم... مگه چکارت کرده؟
شهاب چند تا نفس عمیق کشید
وگفت:اخه چی بگم من؟رفتم حموم هنوز چند دقیقه نگذشته دیدم یه بویی میاد وتموم تنم
چرب شده...گفتم هر چی هست از این دوشه...بازش کردم ..می دونید چی توش دیدم؟
همه
به علامت نه سرتکون دادند وشهاب با حرص نگام کرد وگفت:کره.
همه با تعجب نگام
کردند که ارمین زد زیر خنده...شیوا هم می خندید.. ولی بقیه متعجب نگام می
کردند.شهاب با ارنج زد تو پهلوی آرمین که اونم فورا خنده اش رو خورد.
ادامه
داد:کره اب شده بود وبا اب گرم ریخته بود رو تنم وحالا هر کاریش می کردم پاک
نمی
شد.معلوم نبود کره ی حیوانی بود یا گیاهی که بی صاحاب انقدرچرب وچیلی بود.اخرش
ورداشتم رو کیسه سفیداب مالیدم وکشیدم به تنم.وااااای نمی دونید چه چرکی می
اومد...هر کدوم این هوا بزرگیش بود.(یه چیزی تو مایه های 10 سانت با دستاش نشون
داد.استینشو زد بالا وگفت:نزدیک نیم ساعت داشتم کیسه می کشیدم تو رو خدا ببینیید چه
بلایی به سر پوستم اومده..سرتا پام شده عین لبو...فکر نکنم دیگه تا 1 ماه احتیاج به
حموم داشته باشم...می بینید تو رو خدا...
همه داشتند می خندیدند ومامان هم با
چشماش سرزنشم می کرد.ارمین زل زده بود بهم وهمراه با خنده سرشو تکون می داد.حتی
شیدا هم لبخند می زد.من هم خنده ام گرفته بود هم می ترسیدم بخندم وشهاب بیشتر
عصبانی بشه..همین جوریش هم می دونستم این کارمو بدون تلافی
نمی ذاره..عمو با
خنده گفت:شهاب پسرم... از کجا می دونی کار ترگله؟
شهاب نگاه مرموزی بهم کرد
وگفت:می دونم...خیلی خوب هم می دونم...همون طور که
می دونم الان روزه از این هم
مطمئنم که کار کاره خود مارمولکشه.
با اعتراض گفتم:ا..درست صحبت کنه ا...اصلا
تقصیر خودت بود ...مگه خودت نبودی
می گفتی اگه تونستی حرصمو در بیاری شام مهمون
من؟ خوب بفرما...امشب باید بهم شام بدی.
شهاب با یه جست از رو مبل پرید واومد
سمتم. منم سریع از جام بلند شدم وفرار کردم.اونم افتاد دنبالم...رو پله ها موهامو
کشید و منو نگه داشت.همونطور که موهامو می کشید گفت:که شام می خوای اره؟یه شامی بهت
بدم که تاحالا تو عمرت نخورده باشی.
همه داشتند به این موش وگربه بازیه ما می
خندیدند.آرمین اومد سمتمون ورو به شهاب گفت:اینبار ببخشش ویه شام بهش بده...فکر
نکنم دیگه تکرارش بکنه ...نه ترگل؟
با حرص گفتم:چی رو؟
شهاب موهامو بیشتر
کشید که جیغ زدم وگفتم:اره ..اره قول می دم..ولم کن شهاب موهامو کندی.
همین که
موهام ازاد شد یه لگد نیمچه محکمی به ساق پاش زدم وفرار کردم تو اتاقم ودر رو هم
قفل کردم.صدای داد وفریاد شهاب به گوشم می رسید وباعث می شد لبخندم پررنگتر
بشه.
از برادرم بیشتر دوستش داشتم.از بچگی انقدر که با شهاب جور بودم با شیدا
وشیوا اینجوری نبودم.درهمه حال مثل یه برادر پشتم بود ویه وقتایی هم ابجی صدام می
کرد ومنم بهش
می گفتم داداشی.با اینکه همیشه هوای همو داشتیم ولی تو لج ولجبازی
دیگه خواهر وبرادری حالیمون نبود وتا می تونستیم همدیگرو حرص میدادیم ولی الان
میدونستم این عصبانیتش تا شبه وبعد مثل همیشه شوخ وشیطون میشه...با ذوق گفتم :ای
ول...اقا شهاب امشب باید ببریمون یه رستوران شیک وبهمون شام بدی..به به چه شود.
غذا سفارش داده بودیم ومنتظر
بودیم تا بیارن.همون موقع گوشیم زنگ زد ودیدم اسم نگین روش افتاده.برای اینکه یه کم
حال شهاب رو بگیرم جواب دادم وتقریبا بلند گفتم:سلام نگین جون؟چکار می کنی
عزیزم؟
به شهاب نگاه کردم که چشماش زوم شده بود رو من تا ببینه نگین اونور خط چی
بهم
می گه.منم همینطور ریلکس با نگین حرف می زدم.صدای خنده ی نگین اومد که
گفت:جوجو با منی؟
وای که اگه دمه دستم بود بدجور حالشو می گرفتم ولی مجبوری
لبخند زدم وگفتم:معلومه عزیزم.حالت چطوره؟
فکر کنم بیچاره اون پشت از زور تعجب
داشت پس می افتاد گفت:ترگل خودتی؟حالت خوبه؟
-اره نگین جون.چکارم داشتی؟
اون
هم که انگار تازه یادش افتاده بود واسه ی چی زنگ زده اه عمیقی کشیدوبا لحن ارومی
گفت:می خواستم یکم باهات درد و دل کنم.
تو دلم گفتم:این بیچاره هم وقت گیر اورده
ها...
-نگین چیزی شده؟چرا صدات گرفته؟
شهاب چشماش گرد شد وبا چشم وابرواشاره
کرد چی شده؟
حداقل پیش خواهراش سعی نمی کرد یه کم خودشو کنترل بکنه که اونا هم
شک نکنند.البته شیوا که داشت اطراف رو بررسی می کرد وشیدا هم گواشای آرمین رو مفت
گیر اورده بود و هی کنار گوشش پچ پچ می کرد ولی آرمین عین عصاقورت داده ها نشسته
بود وحتی سرشو هم تکون نمی داد.
-ترگل دیشب همون خانواده ی دوست بابام با شاهین
اومده بودن خونمون...بعد..
-خب؟ بعدش چی شد؟
-هیچی اومده بودند خواستگاری
من.. حتی پدر ومادرم هم چیزی بهم نگفته بودند.
-با افسوس به شهاب نگاه کردمو سر
تکون دادم بیچاره داشت سنکوب می کرد.
-چی جوابشون رو دادید؟
-بابام موافق بود
وبهشون گفت تا شاهین از این سفر 1 ماهه اش برگرده ما هم جواب قطعی رو می دیدم تا
بعدش ببینیم چی میشه.
-داره می ره مسافرت؟
با حرص گفت:اره...خیر سرش مسافرت
کاری...1 ماهه میره ومیاد.
-حالا می خوای چکار بکنی؟
با بغض گفت:چکار می تونم
بکنم؟باید بشینم دعا کنم تا توی این 1 ماهه معجزه ای بشه و اینا منصرف بشن.
شهاب
با نگاهش داشت کلافه ام می کرد رومو برگردوندم و اروم گفتم:پس...شهاب چی؟
صدایی
نیومد .فکر کردم قطع شد.چند بار گفتم الو الو تا باز صداش تو گوشی پیچید .ولی
اینبارداشت گریه می کرد:ترگل مگه شهاب حرفی زده؟
-فقط به من...
هق هق کرد
وگفت:چ...چی گفته؟
-تو الان حالت خوب نیست عزیزم.ما هم الان جای خوبی نیستیم که
بتونم راحت باهات حرف بزنم. 2 ساعت دیگه خودم بهت زنگ می زنم .خوبه؟
از زور گریه
صداش گرفته بود گفت:باشه ترگل جون...فعلا.
تو چشمای خودم هم اشک جمع شده
بود.نگین رو به اندازه ی نازگل دوست داشتم شاید بیشتر . باید حتما یه کاری براش می
کردم.
گوشی رو قطع کردم و سرجام صاف نشستم..شهاب وقتی چشمای به اشک نشسته ی منو
دید... رنگش پرید و اروم زیر لب پرسید:چی شده؟
من هم که نمی تونستم درست حرف
بزنم زمزمه کردم: هیچی.
سنگینیه نگاهی رو احساس کردم سرمو که چرخوندن دیدم آرمین
با نگرانی نگام میکنه.وقتی نگامو متوجه خودش دید لبخند مهربونی زد واروم پرسید:
حالت خوبه؟
فقط تونستم سر تکون بدم.لبخند ماتی زدمو سرمو انداختم پایین...دوستش
داشتم..خیلی زیاد.نگاهش بهم ارامش می داد ودستاش باعث میشد حس خوبی رو تجربه بکنم
..حسی که تا به الان به هیچ وجه تجربه اش نکرده بودم..این حس رو فقط با آرمین
داشتم...دوباره نگاش کردم .اینبار به گل های رز روی میز خیره شده بود.همه چیزشو
دوست داشتم ومی خواستم فقط مال خودم باشه...با تردید از خودم پرسیدم:واقعا می خوام
که مال من باشه؟...
بهش نگاه کردم ..یعنی اونم منو دوست داره یا این یه عشق یک
طرفه است؟اونم همین اندازه که من می خوامش به من علاقه داره؟...این سوالای بی جواب
باعث میشد تو عشقم تردید بکنم وبترسم...از روزی بترسم که باید مجبور به فراموشش
بشم...ای خدا این تردید ودودلی چیه که به جونم افتاده...؟
غذامون رو اوردن.. من
تو همه حال جوجه کباب رو انتخاب می کردم.آرمین هم مثل من سفارش داده بود .وقتی
غذاهامون رو روی میز گذاشتند ..فقط مال منو آرمین مثل هم بود بقیه کباب سفارش داده
بودند.آرمین نگام کرد ویه چشمک بامزه بهم زد .منم در جوابش لبخند زدم.همون موقع
شهاب تک سرفه کرد .نگاه هر دومون بهش افتاد که دیدیم با یه لبخند مرموز داره به ما
نگاه می کنه...اروم طوری که فقط ما بشنویم گفت:چیه؟ابراز وجود کردم دیگه...
خنده
ام گرفته بود..این بشر در همه حال دست ازشیطنتش بر نمی داشت.
بعد از خوردن شام
با ماشین آرمین برگشتیم خونه.شهاب مرتب می گفت :دیدید چه جای باحالی اوردمتون ومنم
می گفتم: به نظر من مامانم بهتر از این رستوران جوجه کباب درست می کنه وشهابم حرص
می خورد.
بزرگترا داشتند فیلم می دیدند.. من که می خواستم زودتر با نگین حرف
بزنم سریع شب بخیر گفتم ورفتم تو اتاقم.بعد از اینکه لباسامو عوض کردم.. بهش زنگ
زدم . بعد از 2 تا بوق جواب داد:تویی ترگل؟
-اره نگین جون...می تونی حرف
بزنی؟
-اره..خوش گذشت؟
با خنده گفتم: چه جورم. امشب مهمونه شهاب بودیم جات
حسابی خالی بود.
چند لحظه صدایی نیومد تا اینکه گفت:خوش به حالتون...
برای
اینکه روحیش عوض بشه قضیه ی ظهر رو براش تعریف کردم . نگین غش کرده بود از خنده..
وقتی خوب خنده هاشو کرد گفت:دیوونه ..این چه کاری بود باهاش کردی؟گناه
داره.
-برای تو شاید گناه داشته باشه. ولی برای من نه..اصلا ...نمی دونی اذیت
کردنش چه حالی میده.
-خب چرا نمیری آرمین جونت رو اذیت بکنی؟اونم باید اذیت
کردنش حال بده.
با لبخند گفتم:نگو تو رو خدا...دلت میاد؟گناه داره...اون
عسسسسسیسمه.
نگین هوی بلندی کشید وگفت:مرد ذلیل به تو می گن به خدا...دختر یه کم
زجرش بده شاید این شیربرنجت یه تکونی به خودش داد واز این حالت شلی در
اومد؟
-منظورت چیه؟
-ببینم هنوز اعتراف معتراف نکرده؟
اه بلندی کشیدمو
گفتم:نه...نگین خودم هم موندم کدومشو باور کنم.. لحنشو که باهام مهربون وبا
محبته..نگاهشو که از توش عشق می باره...حرفاشو که معلومه همه اش به فکرمه..اینا رو
که می بینم ..فکر می کنم دوستم داره. ولی دریغ از یه کلمه حرف که به زبون
بیاره...همچنان ساکته.
-خودت چی فکر می کنی؟
-در مورد چی؟
-اینکه شاید اون
منتظره تو پیش قدم بشی وفکر می کنه تو دوستش نداری.
-اولا که من عمرا پیش قدم
بشم..دوما من باید چکار کنم تا باور بکنه بهش علاقه دارم؟
-اینشو دیگه من نمی
دونم .خودت باید بشینی واون مغز اکبندتو به فکر بندازی وبگردی دنبال راه چاره
اش...
-واقعا مرسی از این همه کمکت.
-شرمنده ام نکن جوجو.
-جوجو
ومرض...شیطونه می گه...
-شیطونه غلط کرد با تو .می ذاری درد و دلمو بکنم یا
نه؟
-خداییش نگین تو حیفی بخوای زن شاهین بشی...تو و شهاب خیلی به هم می
اید.
باز سکوت کرد. گفتم:نگین تو هم شهاب رو دوست داری؟
-اول تو بگو اون
درباره ی من چی گفته بعد بیا اعتراف بگیر.
خندیدم وگفتم:می دونی شهاب خیلی تو
داره وهمه چیزشو به راحتی بروز نمی ده...اون روز که تو از خونه ی ما رفتی از بس از
تو سوال پرسید که منم شک کردم تو رو می خواد.دیگه ولش نکردم وانقدر بهش گیر دادم تا
ازش اعتراف گرفتم که....
نگین با ذوق گفت:خب چی گفت؟
-گفت که نگین رو می خوام
واسه ی یکی از دوستام...اخه مدتیه دنبال زن می گرده وقصد ازدواج داره.
صدای جیغ
نگین پیچید تو گوشی وبعد هم با داد گفت:بمیری ترگل تا از دستت راحت بشم.خیلیییی
دیونه ای.
داشتم از خنده غش می کردم.. گفتم:چیه کلک...توقع داشتی یه چیز دیگه
بشنوی اره؟
بی تفاوت گفت:نخیر...اصلا هم برام مهم نیست.
-یعنی اصلا برات مهم
نیست که... من الان بهت بگم شهاب عاشقته؟
سکوت کرد وبعد جیغ کشید وگفت:جون نگین
راست می گی ترگل؟
از کاراش خنده ام گرفته بود:بیچاره لااقل یه کم خودتو بگیر
..الان تو مرد ذلیلی یا من؟
بی توجه به حرفام گفت:ترگل شهاب چی گفت؟
-هیچی
بابا...گفت فکر میکنه تو همون کسی هستی که مدتها دنبالش می گشته واز ته قلبش دوستت
داره.
نگین با ذوق گفت:اگه اینطوریه که من هم باید بگم خیلی دوستش دارم.از همون
روز اول که خونتون دیدمش همیشه تو فکرمه واحساس می کنم اون تنها مردیه که من می
تونم باهاش خوشبخت باشم.
با دودلی گفتم:پس شاهین چی؟
اهی کشید وگفت:فعلا اونو
ولش کن...تا 1 ماهه دیگه یه فکری می کنم.
-باشه گلم...دیگه کاری
نداری؟
-خوابت میاد؟
-اره خیلی.
-باشه...پس فعلا.
گوشیمو قطع کردم وبا
سر شیرجه زدم رو تشکم وبشمار سه هم به خواب رفتم.
فرداش برای عصرونه یه پیک نیک
کوچولو کنار ساحل ترتیب دادیم وکلی خوش گذروندیم.فقط فردا رو می موندیم وبعد بر می
گشتیم تهران..
حسابی عرق کرده بودم.بزرگترا رفتن شهر تا خرید بکنند وشیوا وشیدا
هم با مامان و بابا ها رفتنه بودند تا برای خودشون چیزایی رو که لازم داشتند رو
بخرند.شهاب هم رفت خونه ی یکی از دوستاش و گفت که باهاش کار داره وزود بر می
گرده.آرمین هم که بعد از عصرونه به کل غیبش زده بود.اون موقع من لب دریا بودم
ومتوجه نشده بودم که کجا رفته.
هوا تاریک شده بود ..رفتم حموم ویه دوش اب گرم
گرفتم که.. حسابی حالمو سرجاش اورد.دیگه داشتم می اومد بیرون که برقا قطع شدن وحموم
تو تاریکی فرو رفت.
وای خدا کسی که خونه نبود ..حموم هم که تاریک بود ومنم که از
همون بچگی از تاریکی
می ترسیدم ووحشت داشتم...
شروع کردم به جیغ زدن وکمک
خواستن داشتم قبض روح می شدم که یه دفعه یکی محکم کوبوند به در حموم...بیشتر جیغ
کشیدم. کسی که خونه نبود پس این کیه؟
-ترگل دروباز کن.. چی شده؟چرا جیغ می
زنی؟ترگل بهت می گم در وباز کن.عزیزم اروم باش.
وای خدا اینکه آرمین بود .انگار
دنیا رو دو دستی تقدیمم کرده بودند...رفتم پشت در حموم وداد زدم:آرمین تو روخدا
کمکم کن اینجا خیلی تاریکه من از تاریکی وحشت دارم...(با هق هق صداش
زدم:آرمین...آرمین...(بین گریه هام فقط اسمش رو صدا می کردم.
-ترگلم اروم باش
عزیزم...بگو حوله ات کجاست بهت بدم ..تا بتونم در وباز بکنم.عزیزم اروم باش.
با
شنیدن حرفاش یه ارامش خاصی بهم دست داد... ولی هنوز از اون تاریکی تا سر حد مرگ
می ترسیدم. با هق هق گفتم:آرمین ..حوله همین جلوی در تو رختکنه...چون اونجا هم
تاریک بود نتونستم بیام بیرون...آرمین...
-باشه عزیزم چند لحظه صبر کن..
چند
لحظه صدایی نیومد فکر کردم رفته داد زدم:آرمین رفتی؟تو رو خدا منو اینجا تنها نذار.
آرمین...
صداش به گوشم خورد:نه ترگلم اینجام...اروم درو باز کن تا حوله رو بهت
بدم.
سریع در وباز کردم وتو تاریکی دستمو تکون دادم تا تونستم حوله رو ازش
بگیرم...حوله ام خیلی کوتاه وتابالای زانوهام بود.وفقط با یه بند پهن که دورش
پیچیده می شد می تونستم ببندمش.وقفسه ی سینه وشونه هام برهنه بود.انقدر هول بودم که
تو اون تاریکی نمی دونستم چطوری تنم بکنم به زور تنم کردم وآرمین رو صدا زدم.
در
حموم رو باز کردم وآرمین اومد تو. من نمیدیدمش ولی از بوی خوش ادکلنش فهمیدم
خودشه...صداش تو حموم پیچید :ترگل؟کجایی.
-من اینجام...پشت در.
یه نور افتاد
تو چشمام که سریع چشماموبستم وگفتم:بگیرش اونور آرمین.
ولی اون نور همین طور تو
چشمام بود.وقتی بهش عادت کردم اروم اروم چشمامو باز کردم که دیدم ارمین جلوم
وایساده وچراغ قوه تودستشه..نور چراغوانداخته بود تو صورتم...البته صورت آرمین رو
هم به راحتی می تونستم تو همون نور کم بینم.
دیدم حرکتی نمی کنه ونگاهش یه جای
دیگه است...مسیر نگاهشو گرفتم ورسیدم به شونه ها وبازوهای برهنه ام...وای خدا این
چرا زوم کرده روی من...حالا تو این تاریکی فکرای بد به سرش نزنه؟
به کل ترسو
فراموش کرده بودم .هم به خاطر وجود ارامش بخش ارمین وهم اون نور کم که کمی حموم رو
روشن کرده بود ودیگه از اون تارکیه محض خبری نبود.آرمین کمی نزدیکم شد وخیلی نزدیک
به من ودرست روبه روم ایستاد.قدم تا زیر چونه اش بود وباید برای دیدن چشماش سرمو
بلند می کردم.از شرم سرخ شده بودمو نمی تونستم نگاهش کنم.سرشو اورد جلو.. درست کنار
گوشم زمزمه کرد:چرا سرتو بلند نمی کنی؟از من خجالت می کشی؟
با تته پته
گفتم:ن...نباید بکشم؟
-نه..چرا باید از من خجالت بکشی؟
نمی دونستم با این
حرفاش می خواست به چی برسه ..ولی از اینکه پیشم بود و وجودشو کنارم حس می کردم..
خوشحال بودم ودیگه هیچی نمی خواستم جز وجود خودشو..اونم برای همیشه...
گونه شو
چسبوند به لپم و موهامو بو کشید.وای خدا داشتم پس می افتادم.گونه اش داغ بود واز
حرارتش در حال ذوب شدن بودم.کم کم دستاشو دور کمرم حس کردم.. دوست نداشتم بدون
اینکه چیزی بینمون معلوم شده باشه ..اینقدر پیش روی داشته باشیم. چون من هنوز از
علاقه اش به خودم مطمئن نبودم. ولی از طرفی هم همون جاذبه ی همیشگیش منو از اینکه
بخوام از این کاراش جلوگیری بکنم منع می کرد.مثل یه تیکه سنگ وایساده بودم وقدرت
هیچ حرکتی نداشتم تا اینکه...
نور چراغ قوه کم وزیاد شد وبالاخره از شانس منه
بدبخت خاموش شد...به به اینم از این...فقط همینو کم داشتم...همه جا تاریک شد ..ولی
اینبار آرمین کنارم بود. پس جیغ نزدم فقط منم از اون حالت سنگی در اومدم ومحکم بغلش
کردم.اونم که انگار از خدا همچین چیزی رو خواسته بود منو محکمتر به خودش فشرد.سرشو
کرده بود تو موهامو ونفس عمیق می کشید با این کارش مور مورم می شد ویه حس خوبی بهم
دست می داد.اغوشش گرم بود وهمین منو جذب می کرد...تو گوشم زمزمه
کرد:ترگلم...من..
که برق اومد واونم نتونست حرفشو ادامه بده.سریع منو از تو بغلش
جدا کرد وبا یه ببخشید ..بدون اینکه نگام بکنه از حموم رفت بیرون .ای خدا چی می شد
که یه 5 دقیقه دیرتر برق
می اومد؟...بیچاره داشت حرفشو می زدا...اخه چه وقت برق
اومدن بود؟از حرفای خودم خنده ام گرفته بود..ببین تو رو خدا چطوری چشم وگوش بچه ی
مردمو باز می کنندا...انگار تو تاریکی هر کار می خواست بکنه راحت تر بود که تو
روشنایی فرار کرد...
یه دوش سریع گرفتم واز حموم اومدم بیرون و سریع رفتم تو
اتاقم..هنوز هیچ کس نیومده بود...لباسامو پوشیدم وموهامو خشک کردم ورو تختم دراز
کشیدم وبه رفتار آرمین فکر
می کردم.به اغوش گرمش به گونه های داغش به زمزمه های
ارامش بخشش به ترگلم گفتنش...به هرم گرم نفساش که تو موهام میپیچید ویه حس خوبی رو
در من به وجود
می اورد...به همه ی اینا فکر کردم ودر اخر با یه لبخند عمیق به
خواب رفتم...حتی فکر کردن بهش هم منو به ارامش می رسوند...
مطالب مشابه :
پنجره
رمــــــان زیبــا - پنجره - - رمــــــان زیبــا زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و كوچك
رمان مسابقه ی عاشقم کن(قسمت اخر)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان مسابقه ی عاشقم کن(قسمت اخر) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه
رمان یک قدم تا عشق(قسمت پنجم)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان یک قدم تا عشق(قسمت پنجم) - بهترین وبلاگ رمان
رمان دختر زشت(قسمت آخر)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان دختر زشت(قسمت آخر) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه
رمان کتایون (6)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان کتایون (6) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه رمان هوس و
رمان هواتو از دلم نگیر
رمان عاشقانه تا از چک هاش برگشت خورده نمیتونه تخلیه کنه بره ضرر و زیانم از ودیعه اش کم
رمان قصه ی عشق تر گل (4)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان قصه ی عشق تر گل (4) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه
رمان هواتو از دلم نگیر
رمان ♥ - رمان هواتو از دلم نگیر نمیتونه تخلیه کنه بره ضرر و زیانم از ودیعه اش کم
برچسب :
رمان ودیعه