رمان امدی جانم به قربانت...(8)

فصل هفدهم:
شهلا

چي شد؟اون با من چيکار کرد؟من چيکار کرده بودم که ازم عصبي بود؟با اينکه زده تو گوشم چرا حرف نميزنم؟چرا بلند نشدم بزنمش؟مگه من تکواندو کار نيستم؟مگه مشتاي من قوي نيستن؟مگه زورم بهش نميرسيد؟پس..پس چرا اينقدر آروم در مقابلش گذاشتم خورد بشم و دم نزنم؟چرا اينطوري شدم؟چرا اينکارو کردم؟
آينمو از توي کيفم که کنارم افتاده برميدارم و اروم نگاهم ميره سمت چپ صورتم..به چشماي غمبار و گريونم زل ميزنم و ميخندم..
به صورتم سرخم نگاه ميکنم و از توي آينه براي صورتم بوس ميفرستم..چرا؟چه دليلي داره؟
با مقنعه ي مشکيم خون کنار لبم رو پاک ميکنم و همين که ميخوام بلند بشم چشمام گيج ميره و دستام سست ميشه و ميفتم دوباره روي زمين..
يه آخ ميگم و ميشنوم که پري و سلماز با گريه دارن ميگن خدا ازش نگذره و منو از روي زمين بلند يکنن و روي يکي از صندلي ها ميشونن..سرم رو روي شونه سلماز ميذارم و پري از کلاس ميزنه بيرون..
بعد از چند دقيقه با يه ليوان آب قند مياد پيشم و اول چند تا قطره به صورتم ميپاشه و بعد سرمو بلند ميکنه و اروم با بغض بهم ميگه:
_ بخور عزيز دلم..بخورش..
و من بدون اينکه بذارم يه کم ديگه بهم اصرار بکنه همه ر و تا ته ميخورم..و ميخندم!
بعد دست هردوشون ميگيرم و ميگم:
_ فهميدم...فهميدم چرا اينجوري شدم بچه ها...شما راست ميگفتين..من عاشقش شدم!خيلي وقته عاشقش شدم..
و بعد ميزنم زير قه قه خنده و اونا رو هم مجبور ميکنم بخندن..وسط خنده ميگم:
_ حس ميکنم حالم بهتره بريم بيرون؟
سلماز نگران ميگه:
_ مطمئني؟
سرمو تککون ميدم و ميگم:
_ من بيدي نيستم که با اين بادا بلرزم..ولي يه چيزي رو نفهميدم اينکه چرا ازم اينقدر عصبي بود؟
ديدم کسي جوابمو نميده بهشون نگاه کردم که ديدم هر دوشون سرشون رو زير انداختن و لباشونو دارن ميجون..يه خنده نمکي زدم و گفتم:
_ خاک تو سرتون که بلد نيستين راز رفيقتونو نگه دارين!اي نميرين شما ها...
با بهت سرشون رو بالا اوردن و هر دوشون بهم خيره شدن و سلماز با تته پته گفت:
_ تو..تو فهميدي کار...کاره ما بود؟
يکي زدم تو سرش و گفتم:
_ آره ببو گلابي جونم فهميدم!
_ يعني الان از ما ناراحت نيستي؟
با اينکه شکستم ولي خب...رفيقم بودن..چي ميگفتم بهشون...تو عالم رفاقتي نگرانم بودن و مثلا ميخواستن با اينکارشون بهم لطف کنن خب اونام بي نقصير بودن..بهشون خنديدم و گفتم:
_ نه..ناراحت چي باشم بابا؟يه کم خنديدم ديگه..چيزي نشده که..هان؟
ولي هم من هم اونا هممون فهميديم که خيلي چيزا شد...
هر سه با هم رفتيم بيرون و من هر چي چشم چرخوندم يوسف نبود..بعد از يه کم ظاهر سازي جلوي بچه ها خدافظي کردم و راه افتادم سمت خونه...
اينقدر توي راه گريه کرده بودم که چشمام از ورم داشت ميترکيد...بدون حرف رفتم توي اتاقم و در رو قفل کردم..
پنجره رو باز کردم و نشستم لب پنجره!
_ بگين بباره بارون...دلم هواشو کرده
بگين صبرم سر اومد...
همينطور که ميخوندم زير لبي و اشک ميريختم مادرم چند بار به در زد که در ر وبراش باز کنم و من بي اعتنايي کردم اونم از پشت در گفت:
_ شهلا در مورد پدر بايد باهات حرف بزنم..فهميدي؟در ر وباز کن..
پدرم؟از خوندن و گريه کردن دست کشيدم و سريع در رو باز کردم..اومد داخل و نشست روي تختم و گفت:
_ خودت خوب ميدوني نه من پدرت رو دوست داشتم نه اون منو..اون که يکي ديگه رو ميخواست و به زور ارث و ميراث باهام ازدواجن کرده بود و منم که با اخلاقش نميساختم...پس جداشدنمون خيلي بهتر بود!
_ چرا اينا رو داري ميگي بهم؟فکر نميکين خيلي زوده واسه گفتنشون؟
امروز همه دلشون ميخواست بهم بزنن..عيبي ندره!بذار بزنن..فقط اونطرف صورتم سالم بود که اونم...به دست مادرم!..آخه مگه من چي گفتم بهش که اينکار و کرد...
سرمو انداختم زير و گفتم:
_ خب بقيش...
_ بار آخرت باشه حرفمو قطع ميکني!فهميدي؟
هيچي نگفتم..مگه اون وقتي صورت قرمز وچشماي خيسم رو ديد حرفي زد که من بزنم...اونم الان؟!
_ پدرت مرده...
رشته فکرمو قطع کرد...اونم چجوري..با بدترين نحوه ممکن...ولي..ولي من خيلي حالم بد نشد!چون خيلي وقت بود که پدرم براي من مرده بود...
سرمو آرودم بالا و گفتم:
_ خب چيکار کنم؟سيا بپوشم؟
خنديد و گفت:
_ افرين خوشم مياد زود ميخواي بفهمي اصل مطلب چيه..پدرت وصيت کرده يکي از باغ هاي لواسونش رو به اسم تو بزنن..
_ من خودش رو ميخواستم نه باغشو..
_ هه..همچين دور برت نداره!واسه همينم شرط گذاشته!
اخمامو کردم تو هم و گفتم:
_ من از خيرش گذشتم..خيلي وقته!تو هم از خير من بگذر..
_ مگه الکيه دختر؟
_ پس چطوريه؟
_ بايد قبول کني..
_ هيچ بايدي در کار نيست؟
_ چرا هست!اگر قبول نکني منم بهت هيچ سهمي الارثي نميدم!
مات و مبهوت بهش خيره شدم...من همه ي ذهنم روي ارثم بود...يعني اگه ماردم چيزي بهم ميداد ميتونستم جلوش وايسم اما حالا ديگه...
بي چون و چرا رفتم سر مرحله اخر و گفتم:
_ چه شرطي گذاشته برام؟
_ اينکه ازدواج کني...
نه..يعني چي؟چرا همه به فکر ازدواج من افتادن؟به من بدبخت چيکار دارن اخه...
چقدر خوبه که هر وقت من حس ميکنم به انتهاي زندگيم رسيدم آسمون هم باهام همدردي ميکنه...!

نگاهم رو از آسمن گرفتم و متوجه شدم مادرم از اتاقم رفته مگه چند ساعته من محوه آسمونم؟...مادرم که رفت..بايد چيکار کنم؟بازم يه مخمصه ي ديگه..واااي خداي من..فرهاد توانا رو چيکار کنم؟تازه داشتم فراموشش ميکردم..

خدايا من چرا عاشق شدم...اصلا اين عشقه؟من چه مرگمه..اين چه اعترافي بود آخه؟من چقدر احمقم که جلوي دو تا ادم بي جنبه نشستم به اعتراف کردن..

خدايا بايد انکارش کنم؟آره..ميکنم!من انکار ميکنم..هيچ دليلي وجود نداره من عاشق بشم..بايد با خودم بجنگم..عشق نيست حتما يه هوسه!حتما چون تنهام به جونم افتاده..

حتما خب..بايد فراموشش کنم!ميشه؟؟

و خودم به خودم گفتم:

_ ميشه...

و هيچوقت نفهميدم که معني اين سه نقطه چي بود...شايد لازم بود بيشتر فکر ميکردم!حتام يه راه ديگه اي هم بود اما نگشتم..خب شايد اين خواست خدا بود!شايد.اين فقط يه توجيه!يه توجيه نامربوط..

اشکاي مزاحم و بي موقعه ام رو از صورتم پاک کردم و سرم رو به شيشه ي يخ و بخار گرفته ي اتاقم چسبوندم و گفتم:

_ حالا که مادر و پدرمم پسم زدن..حالا که دوستام منو سنگ رو يخ کردن..حالا که يوسف ميخواد که من فراموشش کنم و من هم بايد اينکارو کنم فقط تو هستي که نه منو پس زدي و نه من ميخوام که نباشي..

به گيتارم نگاه ميکنم و ميگم:

_ تا تو رو دارم ميخونم..

دوباره اون شنل مشکي رو تنم ميکنم..کلاه بلندش رو که تا نوک بيني ام رو ميپوشونه روي سرم ميندازم..

دوباره به آسمون نگاه ميکنم..چه هواي سرد و باروني و تاريکي..جون ميده واسه تنهايي بودن!

تنهايي بودن...هه...مگه مواقع ديگه تنها نيستم؟پس چرا اين تنهايي هنوزم برام تازگي داره؟!زيپ مخفي شنل رو ميبندم و همراه با گيتار چوبي ام ميرم بيرون.

سرم پايينه...از زير شنلم کفشاي يه مردي رو ميبينم که خيلي تميز و واکس خرده است و مرتب هم قدم برميداره!از کنارش که رد ميشم متوجه ميشم بوي ادکلنش برام اشنا به نظر ميرسه..

خواستم نگاهش کنم که يه حسي بهم گفت شايد يه آشنا باشه اونوقت ديگه اين تنهايي دبش و بکر رو از دست ميدي و يه سر خر مياد دنبالت..

بيخيالش شدم..به خودم اومدم ديدم رسيدم کنار پارک و تمام مسير تو اين فکر بودم که اون مرد کي بود..؟!

يه نفس عميق کشيدم و به سمت نيمکت اون طرف پل روي رود خونه براه افتادم..

ميشينم روي نيمکت چوبي ام ..آره نيمکت چوبي ام!اين نيمکت هم شده بود يکي از دوستام..که منو هيچوقت پس نميزد!

انگشتم رو روي اولين تار کشيدم و به صدا در اومد..

وحالا اين صداي من بود که حس تنهاييش ر به رخ ميکشيد!

_ سر رو شونه هات ميذارم تا که گريمو نبيني

نميخواستم که برنجي نميخواستم که ببيني

گريه هاي بي صدامو

( و ميشنوم صداي گريه هام و بارون و بغض خفه شده ي گلومو که همه چيز رو در هم ميشکنه..)

اشکاي بي انتهامو

دونه دونه پس ميگيرم

با تو من نفس ميگيرم...

اهنگ تموم ميشه و من هنوزم گريه دارم..

من هنوزم بغض دارم..

من هنوزم صدامو ميخوام رهااااا کنم..

من چرا اينطوري شدم...؟!چرا..چه سوال ساده اي..خب اگه ساده است جواب بده!به خودت بگو چرا اينطور شدي؟

به خودت بگو چرا وقتي جلوي همه جمله ي روز اولت رو که گفتي از فاميليت متنفري نشنيده گرفت و تو رو امير نژاد صدا زد ناراحت نشدي؟

به خودت بگو چرا وقتي اينطور زد توي گوشت تو هم نزدي توي صورتش؟

به خودت بگو چرا وقتي براي بار دوم هم زد تو صورتت سکوت کردي؟

به خودت بگو چه مرگت شده؟بگو..خواهش ميکنم بگو..

بگو تا ديوونه نشدي..بگو شهلا بگو!

به خودم التماس ميکنم و اشک ميريزم..آسمون رعد و برق ميشه و من هم همزمان تقريبا داد ميزنم:

_ به خودت بگو دوسش داري يا نداري؟بگوووو..

صداي هق هق من که توي صداي شر شر بارون گم ميشه..

و تار هاي گيتارم که نميدونم به قصد چه اهنگي به صدا در اومدن..

و صداي شکسته ي من که نفهميدم چي شد که خوند...:

_ تازه عادت کرده بودم که تو تنهايي بمونم

ولي وقتي تو رو ديدم ديگه گفتم نميتونم

تازه عادت کرده بودم که باشم تنهاي تنها

تا که ديدمت دلم گفت تويي اون عشق تو رويا

تازه عادت کرده بودم..

تازه عادت کرده بودم..

تازه عادت کرده بودم..
فصل هجدهم:

يوسف


نفسمو با فوت بيرون فرستادم و از ماشين پياده شدم!من با اين دختره که نميدونم کيه و چه کارست ازدواج کنم...فک کن يه درصد!

اين مادر منم دلش عروسي خواسته پاشده خفت منو گرفته..والا!

هيشکيم نه...من!من موندم چجوري بهش حالي کنم الياسم پسره خودشه..بخدا!

رفتم که زنگ در رو بزنم که با عصبانيت گفت:

_ پسر خجالت نميکشي؟بي برو کنار بببينم..عه..بيا اينجا کرواتت چرا اينجوري شده؟

اي خدااااا..من خل شدم امروز بخدا!اين از مادرم اونم از دست اون دختره ي نفهم کله خر!چه بي آبروم کرد بخدا..من از اين دانشگاه ميرم!آبرو نذاشت برام!وااااي تازه داشت يادم ميرفت!اين دوستاش نرن به اينو اون بگن حالا!

تو افکار خودم غرق بودم که مادرم يه سقلمه زد تو پهلومو گفت:

_ اقاي مهندس با شما هستن پسرم؟

مهندس؟کدوم مهندس...اوووووپس!اينا کي جلوي در به صف شدن؟يا خدا...خودمو جمع و جور کردم و سريع گفتم:

_ سلام عرض شد جناب شفيعي!سلام خانم شفيعي خوب هستين؟

آقاي شفيعي: سلام پسرم خوش اومدي بفرمايين..

خدا بخير بگذرونه امشب رو ...!دستي به صورتم کشيدم و بعد از مادرم رفتم داخل و آقاي شفيعي که کنار درب ايستاده بود در رو بست و پشت سرم مثل نظامي ها قدم رو کرد و اومد!

ميگم نظامي اخه از مادرم شنيدم خيلي مقررراتي..از ايناست که به گروه خوني من يه درصدم نميخوره!10 شب خواب 5 صبح بيدار باش!

سربازيم اينجوري نيست که اين به خودش سخت ميگيره!

کفشامو کنار کفشاي مادرم جفت کردم با پاهام و رفتم داخل!از پله ها رفتيم بالا و داخل سالن مجلل وشيکشون شديم!البته به شيکي خونه خودم نميشد!الان طهماسب اينجا بود ميگفت پسر يه کارت پستال بفرست برا خودت!

سرمو تکون دادم و روي مبل کنار آقاي شفيعي نشستم!سرمو چرخوندم بلکه خبري از اين دختره بشه نبود..فکر کنم اينا سنتي بايد باشن از اونا که بعد از سه بار صدا زدن دختره عين مرغ از توي آشپزخونه با يه سيني چايي مياد بيرون!

يه نيم ساعتي گذشت ديدم خبري نيست چشم اقاي شفيعي رو دور ديدم و به مادرم اشاره کردم پس کوش اين دختره؟که مادرم لبخند مليحي زد و رو به خانم شفيعي گفت:

_ دختر خانم گلتون تشريف نميارن؟

خانم شفيعي سرش رو به پشت سرش که آشپزخونه بود چرخوند و گفت:

_ طناز جاااان؟دخترم يه سيني چايي مياري؟

اوووووف...تازه براي اولين بار صداش زد..حالا کو تا بار سوم؟؟؟!خسته و دمغ هي به ساعتم نگاه ميکردم و هي به سوالاي مزخرف آقاي شفيعي جواب کوتاه ميدادم:

_ پسرم شما کجا مشغول به کار هستين؟

_ هم مطب دارم و هم استاد دانشگاهم!

_ کدوم دانشگاه تدريس دارين؟

_ شهيد بهشتي

_ چطور اونجا؟

_ خوب نيست؟

_ چرا چرا بهترين دانشگاهه!..من منظورم اينه که به اين زودي نيروي جوون نميگيرن!

_ خب ديگه هر جاي دنيا شما پارتي داشته باشي راهت ميدن!

اه..اين دختره چرا نمياد نکنه زير لفظي ميخواد تا بياد بيرون از اون تو؟!

ديگه ميخواستم خودم پاشم برم دستشو بگيرم و بيارمش بيرون که خودش اومد!

انگار حدسم درست بود از اين دختراي لوس و تيتيش ماماني بود!

بعد از چند دقيقه يه دختره مو بور که موهاي لختي هم داشت با يه سيني پايي از آشپز خونه اومد بيرون..

اوووووه!چرا اين اينجوري راه ميره! اي واي نخوره زمين..يا خدا!يه لحظه اومد از پله ي وسط سالن بياد پايين که پاش کج شد و من با تر س يهو از جام بلند شدم که ديدم مهندس داره بهم با لذت ميخنده!اين جوري نخند خر نميشم..

خودمو جمع و جور کردم و با يه اخم مليح...اوووووووپـس!اخم مليح!فکر کن يه درصد دستور زبانش صحيح باشه...

خلاصه تا نشستم مادرم که اون طرفم نشسته بود رفت روي يه مبل ديگه و گفت:

_ طناز جان دختر گلم بيا اينجا بشين جاي من.

نه مامان..نه!نکن اينکارو با من..نه!من نميخوام اين بغل دستم باشه آخه من کيو بايد ببينم .اي خداااااا..

با بد بختي ادکلن شيرينش رو تحمل کردم تا بلند شد بره شيريني بياره!تا رفت يه نفس عميقي کشيدم که مادرمم متوجه شد و نگام کرد!

با نگاهم بهش فهموندم بريم من اين ونميپسندم که باز با همون خنده ي مليحش گفت:

_ آقاي مهندس شما اجازه ميدين اين دو تا جوون برن دو کلوم با هم حرف بزنن؟

_ بله حاج خانم اجازه ما هم دست شما ست!

_ من حاج خانم نيستم هنوز سعادت نداشتم برم مکه!

اي قربون تو مادرم بشم که تا امشب دست اين دختر رو تو دستم نذاري ولم نميدي...خودم مکه ميبرمت!فقط دست از سر من بردار!

تو فکر بودم که مهندس گفت:

_ آقاي دکتر طناز شما رو راهنمايي ميکنن!

با گيجي گفتم:

_ راهنمايي؟ببخشيد براي چي؟

مهندس خنده اي کرد و گفت:

_ هنوز زوده هول بشي پسرم بلند شو برو اول حرفاتونو بزنين بعدا..

ببين اگه فکر کردي من دختر لوس تو رو ميگيرم کور خوندي آناناس!

بعدم با يه لبخند جنتلمنانه از جام بلند شدم و همراه طناز که عين اين سگاي پا کوتاه پشت رو ميداد عقب و راه ميرفت راه افتادم..!
طناز جلو ميرفت و من هم پشت سرش بودم.رفت داخل يه راه رويي و بعدم کنار يکي از در ها که به گمونم همون اتاقش بود وايساد و در رو که باز کرد و با يه گوني عشوه خرکي گفت:

_ بفــــــــرمايين داخل!

اي کوفت!زود تر بگو انگار آب شنگولي خورده يه ساعت کشش ميده!تا رفتم داخل نهار و شام که چه عرض کنم هر چي که تو اين دو روزه خورده و نخورده بودمو ميخواستم بالا بيارم!

اي تف تو روي اين سليقه!اتاق نارنجي رنگ با يه کاميون عروسک..حالا من نميگم عروسک زشته که خوشگله ولي نه اينا..

هر چي باربي و دارا و سارا بود ريخته بود اينجا!

سرمو با افسوس تکون دادم و وقتي نشستم روي تختش بلافاصله گفتم:

_ طناز خانم شما چند سالتونه؟

يه کم نگام کرد و بعد گفت:

_ چطور مگه؟

با تمسخر گفتم:

_ هيچي برا امر خير مزاحم شدم!

يه کم سرخ و سفيد شد و بعد با عشوه گفت:

_ من 22 سالمه!

مهندسم که فکر کرده بود من ميخوام چيکار بکنم حالا..يه چايي داده بود دست من که گلوم خشک نشه ميخوام حرف بزنم!حالا انگار فک منو به تخم مرغ بستن..از اين طرف اين دختره هم تا گفت 22 چايي پريد تو گلومو

چشمام آروم آروم از حدقه زد بيرون..اين 22 سالشه اينقد سبکه...خدايا من چرا دارم اينقدر گاگول بازي در ميارم نميرم خونمون!

سريع چايي رو گذاشتم روي ميز و گفتم:

_ راستش من حرفي ندارم براي گفتن!اگر شما حرفي دارين بفرمايين.

طناز ..اه..حيف اين اسم بخدا!اخه اين دختره کجاش طنازه؟موهاي لخت طلايي که روي شونه هاش بود (نه اين يه مدل قشنگ بود!) چشماي عسلي و پوست مهتابي و ابروها ي کموني خرمايي روشن و مژه هاي فر

خورده و ريمل زده و لباي غنچه اي کوچولو و بيني سر بالا!خب خدايي تا اينجاش که خوب بوده...اندامشم که متوسط نه لاغر نه چاق..پس دردت چيه پسر خوبه ديگه؟بله رو ميدي؟

خودم به خودم خنديدم و رو به طناز که نميدونم چي داشت براي خودش ميگفت گفتم:

_ شما دختر با محبت و زيبايي هستين اما موضوعي هست..که نميدونم مادرم به شما گفتن يا نه؟

_ نه چه موضوعي!

_ من قبلا يه ازدواج داشتم!

فکر ميکنم مامانم نگفته بود که اينجوري پس افتاد!غش نکرد ولي خب يه چند دقيقه مات زده شد طفلي..به خودش که اومد با عصبانيت گفت:

_ خب پس منتفيه ديگه!

منم مثل اين شاسکولا گفتم:

_ ببخشيد چي منتفيه؟

_ اه..قضيه ازدواج ديگه!

با تعجب گفتم:

_ ازدواج؟چه ازدواجي؟

طناز سرش رو يه کم آورد جلو و با عصبانيت گفت:

_ ازدواج من با شما؟

يه کم خيره خيره بهش نگاه کردم و بعد زير لبم گفتم:

_ ديوونم کردي تو!

_ چيزي گفتين شما؟ببخشيد ناراحتتون کردم..اما خب من با پسري که قبلا يه ازدواج داشته هيچوقت ازدواج نميکنم!

حالا انگار من جذامي گرفتم...شاکي گفتم:

_ خانم شما ازدواج نکن اما ياد بگير اول بپرسي من چند وقت متاهل بودم و سر چي طلاق داد زنم رو بعد بگو ازدواج ميکني يانه!

_ خب...حالا چند وقت با هم بودين؟چرا طلاق گرفتين؟

يه نگاه عاقل اندر سفيهي بهش انداختم و گفتم:

_ مرد طلاق نميگيره طلاق ميده!مگه نه؟

_ بله ببخشيد چي شد که طلاق دادين؟!

_ ما سر جمع دو سال با هم بوديم..ما فرهنگامون با هم متفاوت بود!اون دلش ميخواست با همه مرد ها راحت باشه ومن اينطور نبودم..اون دلش ميخواست دوست پسر ه مداشته باشم و من ببو گلابي نبودم که غيرتي

نشم اون ميخواست آزاد باشه و من اين اجازه رو بهش نميدادم!

_ چرا؟شما اونو اسير ميخواستين؟

_ نه..اسير نه!اما ازاد با ازادي فرق داره!اون دلش ميخواست با همه مرد ها باشه..اون سر به راه نبود..اون ميخواست بره خارج!اون تنوع طلب بود و هر روز با يکي بود..

_ خب شما دوسش هم داشتين؟

_ نه اين ازدواج کاملا اجباري بود!و من دنبال يه بهونه بودم تا از دستش خلاص بشم!

_ خب..آآآآم...پس مشکل از شما نبوده!

_ نخير بفرمايين تحقيق کنين!

_ نه من به خودتون ايمان دارم!

جااااان؟نديده نشناختته چه ايماني داري آخه بچه؟!با تاسف سرمو تکون دادم و گفتم:

_ خب؟

_ من جوابم مثبته!

چه بدون فرک تز ميده برا من ...با بدجنسي خنديدم و گفتم:

_ اما من قصد ازدواج ندارم.لطف عالي متعالي!
قيافشو تو رو خدا...با خنده بلند شدم و جلوي چشماي گرد و دهان باز طناز اتاق ور ترک کردم!توي سالن به مادرم گفتم:

_ مامان بيشتر از اين مزاحمشون نشيم بهرته ديگه زحمت رو کم کنيم و بريم!

اجازه ندادم مادرم مخالفت کنه سريع رو به مهندس گفتم:

_ ببخشيد مزاحمتون شديم شرمنده!شبتون بخير..حاج خانم با اجازه!

و سريع اومدم سمت حياطو دولا شدم کفشاي ماردم ور جلوي در جفت کردم و کفشاي خودم رو پوشيدم که مهندس گفت:

_ اخه اين چه اومدني شد؟طناز کجاست؟

_ ما با هم به تفاهم نميرسيم اقاي مهندس!ما با هم متفاوتيم از نظر اخلاقي!

_ آخه اينطوري که..

_ بازم ببخشيد شبتون خبير!

آره ببخشيد که خودمو دستي دستي بد بخت نکردم و دخترتو بهم ننداختي!با اين تربيتت!

توي مسير نه من حرفي زدم نه مادرم.خوبيه ماردم اين وبد که ميدونست وقتي عصبيم بايد پياده روي کنم تا اروم بشم..و نبايد کسي باهام حرف بزنه..

به خونه که رسيديم در رو که باز کردم مادرم گفت:

_ ميري راه بري؟

_ نه..ميام داخل!

با هم رفتيم داخل و نشستم روي مبل..مادرم اومد کنارم و پرسيد:

_ مارد به دردت نميخورد نه؟

عصبي و کلافه گفتم:

_ نه مامان..اين کي بود رفتي خواستگاريش؟جون يوسف دختره رو تا حالا ديده بودي؟اصلا باهاش حرف زده بودي ببيني تز فکريش چجوريه؟

_ نه والا..فقط عکسشو ديده بودم!حالا مگه چجوري بود؟

_ هيچي اومده نشسته جلوي من تلپي يه عروسک گنده گرفته بغلش ميگه من شبا با يد اينو بغل کنم تا خوابم ببره!شما چي بغل ميکني؟

اينو که گفتم هم خودم خندم گرفت هم مامانم..منتهي تا من خنديدم اونم خنديد منتظر بود ببينه عصبي ميشم يانه!

بعد از خنده مون گفتم:

_ من ميرم يه کم راه برم..خوابم نميبره مامان!

_ برو مادر..زود برگرد دلواپسم اين موقع شب!

_ چشم..

*****

_تازه عادت کرده بودم که تو تنهايي بمونم

ولي وقتي تو رو ديدم ديگه گفتم نميتونم

تازه عادت کرده بودم که باشم تنهاي تنها

تا که ديدمت دلم گفت تويي اون عشق تو رويا

تازه عادت کرده بودم..

تازه عادت کرده بودم..

تازه عادت کرده بودم..

سرمو بلند کردم و به نيمکت مقابلم که پشت درختا بود خيره شدم...چرا اين شنل لعنتي رو ميندازه روي سرش؟

چرا هر وقت بارون مياد مياد اينجا؟چرا وقتي اينجا وقتي ميخونه گريه ميکنه؟چرا اينقدر داغونه...

مثل دلسوخته ميخونه..مثل عاشقا..

عشق!

چرا هيچوقت عاشق نشدم..؟

نفسمو با فوت بيرون فرستادم و سرم رو به درخت پشت سرم تکيه دادم..به آسمون گرفته و ابري بالاي خيره شدم و گفتم:

_ کاش بازم بخونه..توي اين بارون فقط صداي اين دختر کمه!چقدر به دل ميشينه صداش..

انگار صدامو شنيد که دوباره خوند:

_ بد عادت کردي چشمامو از اون وقتي که اينجايي

تو و آرامش چشمات با اين لبخند رويايي

همه حرفا همه شعرا بي تو تصويري از دردن

چشات معيار زيبايي رو تو قلبم عوض کردن..

کسي مثل منه عاشق به احساس تو مومن نيست

ميخوام افسانه شم با تو ميدونم غير ممکن نيست

تو رو از وقتي که ديدم چشامو رو همه بستم

همه عالم ميدونن که به چشماي تو وابسته ام..

ديگه قلبم با آهنگه نفس هاي تو مانوسه

تو که ميخندي انگاري منو خوشبختي ميبوسه

بد عادت کردي چشمامو ته اين قصه پيدا نيست

تو اينقدر خوبي که جز تو به چشمم هيچ چيزي وا نيست

آهنگ قطع شد!سرم بلند کردم و به نيمکت نگاه کردم..خم شده بود و شونه هاش تکون ميخوردن..خواستم برم

پيشش و بگم تو کي هستي و چي شده..

آره بايد برم..
دلم خواست برم پيشش و رفتم...اما فقط تا لب مرز!رسيدم پنج قدميش و خواستم از پشت سر صداش کنم که بازم شروع کرد..

چه اتفاقي افتاده بود..چقدر بغض داشت صداش!يه صداي خسته و شکسته از همونا که آدمو کلافه ي خودش ميکنه!

بي اختيار نشستم روي چمن پشت سرش!

صداي بارون و صداي آب توي رودخونه از پشت سرم..

صداي بغضو شکسته ي اين دختر در مقابلم..

مگر اينکه فولاد باشم و اين اهنگ رو بشنوم و به ياد سيلي اي که به صورت شهلا زدم نيفتم!اين اهنگ هيچ ربطي به شهلا نداشت اما...گوشه اي از مغزم بود..اصلا نميدونم چرا اين پارک و اين آهنگا منو بي اختيار ياد

اون ميندازه؟!

امروز همين سيلي منو تا خوده شب کلافه و آواره خيابونا کرده بود!يه سيلي ...همچينم ساده نبود!من زدم تو گوش دختري که صاف تو چشماي نگاه کرد و هيچي نگفت بهم!اين همون شهلاي قديم نيست..هموني که روز

اول با يه پسر گلاويز شد..هموني که زورش حتي از منم بيشتر بود..چرا کاري نکرد؟چرا سکوت کرد؟چي شد اصلا امروز..وااي من چقدر تلاش کردم تا امروز از يادم بره اما نرفت...

من چيکار کردم امروز؟

اصلا چي شد؟دوستاش اومدن و چي گفتن؟گفتن عاشق شده؟عاشق من؟اخه واسه ي چي؟چه دليلي داره؟اه..من دارم چي ميگم مگه عشق دليل هم داره؟!

داغون و کلافه يه مشت چمن از روي زمين کندم و ريختم هوا..پشت اين چمن هايي که به خواست باد و بارون توي هوا ميرقصيدن از يه طرف تصوير يه دختر گيتار زن بود و از يه طرف هم شهلاي سيلي خورده!

بازم کلافم..بازم داغونم...چرخيدم و پشت به دختره گيتار زن رو به رودخونه نشستم!

پاهامو توي شکمم خم کردم و کتم رو در اوردم..لباسام خيس بارون بودن!

گره ي کرواتم رو شل کردم و دو تا دکمه از پيراهنم رو باز کردم..دکمه هاي آستينامو باز کردم و دو تا ؛ تا زدم و دادم بالا! سرم رو خم کردم روي شونه ي سمت راستم!

حالا دلم ميخواد با اين دختر همخوني کنم..کيه که بگه چرا؟کيه که بگه حق ندارم..

من با دنيا هم ميجنگم..ميجنگم اما نميدونم چرا؟خيلي وقته که نميدونم چرا..انگاري از دست اين زندگي نحس و تکراري خسته شدم..

حکايت زندگي من شده حکايت همون پيامي که ميگه:

_ هر روز مثل ديروز!صبح هم ماجراي ساده ايست..گنجشک ها بيخودي شلوغش ميکنند!

نفسمو با فوت بيرون فرستادم و سرم رو محکم تکون دادم و سعي کردم بجاي اينکه به اتفاقات بي سر و ته اطرافم زوم کنم به صداي داغون اين دختر گوش بدم و باهاش زمزمه کنم..اونم حتما يه غمي داره!کاش

ميفهميدم چشه!

سرمو تکون دادم و بي اختيار همه وجودم گوش شد..:

_ هوس کردم بازم امشب زير بارون تو خيابون به يادت اشک بريزم طبق معمول هميشه

آخه وقتي بارون مياد رو صورت يه عاشق مثل من حتي فرق اشک با بارون ديگه معلوم نميشه

امشب چشاي من مث ابراي بهاره نخند به حال من که حالم گريه داره

چرا گريم نميتونه رو تو تاثيري بذاره آره بخند بخند که حالم خنده داره

بخند آره بخند که حالم خنده داره...

بخند بخند که حالم خنده داره...

سرم رو رو به آسمون گرفتم...قطره هاي بارون بود که به سرعت ميخورد به صورتم...

چقدر قشنگ گفت..اشک و بارون هيچ فرقي نداره الان..

اون شب عجيب دلم ميخواست از اون دختر بدونم..هر چي بيشتر ميخوند بيشتر مطمئن ميشدم که يه عاشق ديوونه ست!

يه عاشقه ديوونه..

آره عاشق!جز عشق چي ميتونه يه دختره تنها رو زير بارون از خونه بيرون بکشه تا بخونه؟!

دلم وجودم پر کشيد سمت صداي تنهاش..

_ اين عشقه يک طرفه من رو کشونده تو خيابونا

نميخوام توي اين خلوت کسي دور و برم باشه

نه پلکام روي هم ميرن نه دست ميکشم از گريه

نه ميخوام بند بياد بارون نه چتري رو سرم باشه

امشب چشاي من مث ابراي بهاره نخند به حال من که حالم گريه داره

چرا گريم نميتونه رو تو تاثيري بذاره آره بخند بخند که حالم خنده داره

آره بخند بخند که حالم خنده داره...

بخند بخند که حالم خنده داره...

ميخوند و شونه هاي ظريف و دخترونش ميلرزيدن..حس کردم سردشه..کُتم رو برداشتم و بدون هيچ فکري..بدون هيچ مکثي انداختم روي شونه هاش..چقدر اين دختر براي من مهم شده بود!

مهم..

مهم يعني چي؟يعني نذارم سردش بشه؟نذارم اينطور اشک بريزه؟نخوام کسي دلش رو بشکنه؟نه من نسبت به اين دختر اينطور نيستم!من فقط دلم ميخواد کمکش کنم..لامصب بااشکاش دل آدمو خون ميکنه!


الان شهلا هم اين حس رو نسبت به من داره..؟نه..معلومه که نه!اون بچه ست..يه دختر بچه که تا اومد دانشگاه عاشق شد!

يه دختر بچه ي بي جنبه که تا نگرانيمو ديد فکر بد کرد..

عشق!؟يعني فکر بد؟نه..اون عاشق شد..همين!چقدر ساده..

چقدر امشب ذهنم درگيره که به همه چي و هيچي فکر ميکنم..و مهم تر از همه اين دختره تنها زيره بارونه که اينقدر محوه غصه هاشه که نفهميد کت من روي شونه هاشه...

دستامو روي تکيه گاه نيمکت گذاشتم و به دستام تکيه دادم و يه کم خم شدم روي دختره شنل پوش عاشق که خم شده بود روي گيتارش..

اون محو بارون و اشکاش و من محوه صدا و لرزش شونه هاش که يه دفعه با صداي بلند گريه کرد و با گريه خوند:

_ نه پلکام روي هم ميرن نه دست ميکشم از گريه

نه ميخوام بند بياد بارون نه چتري رو سرم باشه

امشب چشاي من مث ابراي بهاره نخند به حال من که حالم گريه داره

چرا گريم نميتونه رو تو تاثيري بذاره آره بخند بخند که حالم خنده داره

آره بخند بخند که حالم خنده داره...

بخند بخند که حالم خنده داره...

آهنگ تموم شد..خواستم بگم ميشه پيشت بشينم که بلند شد و رفت..

گيتار بدست..

کت من روي شونه هاش..

آروم و خميده..

قدم زنون رفت..

چرا دنبالش نرفتم اون شب؟!محو راه رفتنش بودم و اين بي حواسيش..

که آخرشم نفهميد يه نفر مثل خودش شباي باروني ميشينه پشت سرش و محوه صداش ميشه!!!

که يه نفر بي هوا کُتش رو ميندازه روي شونه هاش تا که نلرزه..

آره من محوه اين بي حواسيش شدم..که حتي برنگشت ببينه پشت سرش رو ببينه..چرا نفهميد کسي پشت سرش ايستاده؟اينقدر داغونه دلش که نفهميد..

من به چي توي زندگيم شکايت ميکنم و اين چجوري با غصه هاش دست و پنجه نرم ميکنه!

دمت گرم دختره شنل پوشِ شب!
فصل نوزدهم:

شهلا

چقدر سخته وقتي داري نفس ميکشي همش بوي ادکلن کسي بره توي مشامت که دوسش داري..

که بخاطرش با اشکات ميجنگي..

که بخاطرش با قلب و وجودتم ميجنگي...

ميجنگم چون نميخوام باور کن اين عشق رو..

اين عشقه يک طرفه رو..

اين عشقه بي فرجام رو..

اين عشقه بي جارو..

الان چه وقت عشق بازي بود شهلا؟حاليت هست داري چيکار ميکني؟حاليت هست کجاي کاري؟پس پارسه چي؟مگه هميشه نميگفتي مثل هم فکر ميکنين؟مگه نميگفتي ميخواي ببينينش؟

مگه نميگفتي راهنماي خوبيه براي کارهات؟

مگه نميگفتي اصلا نميخواي هيچوقت عاشق بشي؟

اصلا چرا زدي زير همه چي؟تو قول داده بودي به من..تو قول دادي هيچوقت عاشق نشي..

شهلا..

ايستادم سر جام!با شک و ترس برگشت پشت سرم رو نگاه کردم..نميدونم چرا حس کردم يه نفر صدام زد شهلا!يعني خودم بودم؟آره خودم بودم..بازم خيالاتي شدم..مثل هميشه..

وقتي تنهايي دلت ميخواد يه نفر صدات کنه حتي اشتباهي..

اروم اروم ميرم سمت خونمون..خونه اي که هر وقت ميرسم اونجا انواع بدبختي ها روي سرم هوار ميشه..

بد بختي از نوع پدر و مادر!

شنيدم ميگن اونايي که بچه دار نميشن نبايد از خدا به زور بچه بخوان شايد اگر بچه دار بشن بچشون دزد و قاتل و يا شايدم مريض بشه..اونوقت ميگن نداشتن بهتر از داشتن چنين بچه هايي هست..

اما در مورد پدرو مادر هم ميگن؟اينکه گاهي يتيم بودن بهتر از داشتن پدر و مادري هست که با دستاي خودشون تو رو تو چاه ميندازن؟!نه نيست..

هميشه حق با اوناست..

هميشه خدا طرف اونا رو گرفته..احترام به پدر و مادري که نميدونن احترام با چه ح نوشته ميشه!خنده داره..واقعا!

کليد ميندازم به در و وارد حياط ميشم.چقدر اين خونه خفقان آوره محيطش!

اصلا پامو ميذارم اينجا حس ميکنم دارم ميميرم..چه مرگمه من؟

شهلا چته..نميدونم چمه..چرا اينجوري شدي؟چرا مثل قديم شاد نيستي؟مگه ميتونم باشم؟وقتي بابام چنيني وصيتي کرده برام؟

اوه خداي من..چقدر بد شانسي دارم!!!!


مطالب مشابه :


رمان آنشرلی(1)

رمان رمــــانرمان تو از ستاره ها دانلود رمان عاشقانه




رمان امدی جانم به قربانت...(8)

به خودت بگو چرا وقتي براي بار دوم هم زد تو _ برو مادر زود برگرد دلواپسم دانلود رمان




رمان سفید برفی 6

دنیای رمان رمان مستي براي شراب گران قيمت shahtut. تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم




سهم من از زندگی

جز براي او و جز با او نمي خواهي ! بزرگترین سایت دانلود رمان . تو که دلواپسم میشی همه




پیمان عاشقی

بزرگترین سایت دانلود رمان . می مونم و ديگه دلواپسم اصلا" تو دنیا جایى براى آدم بى




رمان عشق با طعم گلوله (قسمت اخر)

عاشقان رمان راهي سخت براي نبردي مي ترسم بعد از رفتن ما براش مشکلي پيش بياد دلواپسم .




رمان دالیت 23

بـــاغ رمــــــان براي چي؟!! هستي-سر من و تو دعواشون اينطوري دلواپسم شد ببوسمش




رمان جايى كه قلب آنجاست 5

دانلود رمان فنجان دوم را براي خودش برداشت و گفت:تو _نُچ.رمان عاشقونه است.تو مایه




رمان بازی عشق ۵

چند تا رمان دانلود مي توانيد آنها را به چشم فرصتي براي آموزش رمان تو از




برچسب :