بررسی اشعار کتاب حجم سبز سهراب سپهری (8) غربت: مقدمه -3
بررسی اشعار کتاب حجم سبز سهراب سپهری (8) غربت: مقدمه -3
هنوز سهراب و شعرش آن گونه که باید در میان مردم مشهور و محبوب نشد ه بود.
از یک سو، به شهادت و اعتراف آنها که او را می شناختند خودش هم به این نوع خودنمایی اهمیت نمیداد. محمد حقوقی در مصاحبه ای با عنوان «معماری کلام» گفته است:
در هر حال یک امتیاز بزرگ سپهری همین صمیمیت اوست. صمیمیت با خود، با زندگی و با هنر. چون او از معدود شاعرانی است که با هنرش زندگی می کند و چیزی که در او نیست جاه طلبی و شهرت پرستی. شما نمی دانید در این مملکت، کسانی هستند که شعر می گویند برای شب شعر یا چاپ در فلان مجله و نقاشی می کنند برای نمایشگاه، منتها اول نمایشِ خودشان و بعد تابلوهاشان.
مفصلترین بحث محمد حقوقی در مورد سهراب و شعرش مربوط به همین مصاحبه میشود که در کتاب شعر و شاعران در سال 1368 منتشر شد. این بحث در واقع به همت یکی از دانشجویان محمد حقوقی به سمت سهراب سپهری کشانده شد. او که نسبت به سهراب و شعرش تعصب داشت در مصاحبهاش با محمد حقوقی نظر این استاد را در مورد سهراب و شعرش با جزئیات بیشتری دریافت و ثبت کرد و حاصل آن متنی شد که پس از سالها از روی نوار کاست پیاده و در این کتاب با عنوان «معماری کلام» چاپ شد. این مصاحبه از زمستان 56 تا تابستان 57 انجام شده بود.
البته محمد حقوقی در مقاله ی «کی مرده کی بجاست» که در شماره سوم «جنگ اصفهان» تابستان 1345 منتشر شده بود به سبک سهراب و مقایسهی آن با اشعار دیگران پرداخته بود، امّا این مقاله نیز با کتاب شعر و شاعران زمانی آسان در دسترس دوستداران جوان شعر نو قرار گرفت که یک دهه از انقلاب گذشته بود. (آن روزها کامپیوتر و اینترنت در ایران هنوز خوب معرفی نشده بود چه برسد به همگانی شدن آن تا مانند امروز بتوان هر گونه مقالهای را با چند دقیقه جستجو زود پیدا و دریافت کرد.)
از سوی دیگر، شعر سهراب به کار اهل سیاست که همه جا نفوذ داشتند نمی خورد. به خودنمایی و روشنفکر بازیهایشان هم کمک نمیکرد تا اینجا و آنجا آن را شعار کنند. مردم و حتی اغلب منتقدانی که دنبال شعر سیاسی و انقلابی بودند شعری می خواستند که با آن بشود به قول احمد شاملو کسی را دار زد، و یا دست کم شاعری می خواستند که خودش از دار آویزان باشد، حالا شعرش در هر سطحی می خواهد باشد باشد.
اینها را نمی گویم که بگویم ناراحتی سهراب در شعر «غربت» برای غربتِ اشعارش بود؛ نه. حتی ناراحتی سهراب برای این نبود که منتقدها از او تعریف نمیکنند، برای او تبلیغ نمیکنند. ناراحتیاش از شعر پُر طرفدار دیگران هم نبود. در آن غربت و تنهایی عرفانی اش بخشی از ناراحتی اش برای آن شعری بود که شعور عادّی مردم بر حسب عادت در ذهنشان نشانده بود. مردم هم با یک شعور نسبتاً جمعی همیشه شعر میگویند. مثلاً میگویند: «اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.» سهراب نسبت به این شعر و شعور مردم نسبت به هستی و حقایق آن غریب بود.
من هم تا وقتی که از او در کلاس ها حرفی زده نشده بود به شعرش اهمیت نمی دادم.
بعد از اینکه در کلاسهای زبان و ادبیات انگلیسی با زبان و ادبیات سهراب سپهری آشنا شدم تصمیم گرفتم هشت کتاب را بخرم و سهراب را بخوانم تا او را بیشتر و بهتر بشناسم. روبروی دانشگاه تهران به چند کتابفروشی رفتم. تا اسم کتاب را میگفتم کتابفروش جوابِ «نداریم» را بدون اینکه تأسفی از نداشتناش در خود حسّ کند هنوز نرسیده به پیشخوان به سویم پرتاب میکرد. سرانجام، یکی از آنها که پرحوصله تر بود گفت برای تهیه اش بهتر است به کتابفروشی «طهوری» بروی. آدرس را گرفتم؛ همان روبروی دانشگاه تهران بود. کتاب چاپ خودشان بود. موجود بود، بوی تازگی نمی داد؛ چا پ پنجم بود، مربوط به سال 1363 با ده هزار نسخه؛ و حالا سال 1365 بود. آن قدر طرفدار نداشت که زود به فروش برود طوری که همه کتابفروش ها از آن استقبال کنند. حواستان هنوز با من است؟! آن زمان هنوز از سهراب گفتن باب نشده بود. این همه کتاب برگزیدهی اشعار سهراب و زندگینامه و بررسی و این همه مقاله در مورد «سهراب این چنین» و «سهراب آن چنان» و «سهراب با این» و «سهراب با آن» وجود نداشت.
در عوض، در دانشگاه کسانی بودند که تا چند تا شعر از سهراب می خواندند سهراب برایشان «بُت» می شد.
در خیلی از دروس اساتید برای اینکه مطلبی را خوب به همه حالی کنند از ادبیات فارسی نمونههایی را مثال می زدند، و حالا، بیشتر مطابق سلیقه ی اکثر دانشجویان، با اشعار سهراب. تازه، اگر استاد مثال نمی زد دانشجویانی بودند که به جای او این کار را می کردند. سهراب خیلی زود وارد بحث درباره ی دروس دیگر، بویژه زبانشناسی، شد. اشعار سهراب سرشار بود از نمونه های خوب برای صحبت از محورهای همنشینی و جانشینی و هنجارگریزی های زبانی و آشنایی زدایی و ....
سهراب را می خواندم ولی تحت تأثیر فضای سیاسی-مذهبی و جامعه گراییِ غالب آن زمان خیلی از حرف ها و افکارش را پس می زدم.
فراموش نمی کنم آن اوایل که از واکنش های استاد خوزان نسبت به اشعار سیاسی و مردمی خوشم نیامده بود، با اینکه اهل شیطنت نبودم یک روز که درس «نثر پیشرفته(1)» یا «مقاله نویسی» را با او داشتیم پیش از آنکه وارد کلاس شود، روی تخته یک نقیضه یا پارودی روی تکه ای از شعر سهراب نوشتم. نوشته بودم:
بوی سیرابی تمام کوچه را پر کرده بود،
دختر همسایه «حوری» هم کتاب فقه خود را بسته بود.
دخترک از بوی آن غش کرده بود.
یکی از دخترها زود بلند شد و با ناراحتی پیش از آنکه استاد بیاید تخته را پاک کرد. دخترها شعر سهراب را همان جور که بود دوست داشتند. بعضی پسرها هم همین طور. من زبان و آهنگ روان شعرش را می پسندیدم، ولی با آن سیر نمی شدم. برای من که آن روزها افکار و مطالعات دوره ی دانش آموزی ام باعث شده بود کارم را از دست بدهم، «صدای پای آب» آب نمیشد. خیلی سخت بود بگویم «و هنوز، نان گندم خوب است.» نان گندم خوب هم اگر بود، برای کسی خوب بود که موقع خوردن اش فقط به مزهی آن فکر می کرد. برای کسی که به فکر نان خودش و نان دیگران بود تنهاخوری مزه نمی داد. روی اقتصادی که به قول دکتر شریعتی اگر هم زیربنا نبود، داشت سریع زیر بنا می شد خیلی سخت می شد چنان ادبیاتی را بنا کرد. اعتراف می کنم که برداشت هایم از شعر سهراب تا حدّی از سر لجبازی هم بود. گاهی لجبازی کوچک و بزرگ و خام و پخته ندارد.
نظیر این لجبازی را از محمد حقوقی در باره ی شعر سهراب در جلد سوم شعر زمان ما می شود دید. خیلی از حرف هایش همان حرف های موجود در مصاحبه ی «معماری کلام» است.
حرف های محمد حقوقی را که در آن کتاب میخواندم ناخودآگاه به این فکر افتادم که کار ایشان چقدر شبیه کار پدری است که به هزار و یک ترفند سعی می کند دخترش را از ازدواج با پسری که عاشق اش است منصرف کند. هر چه می گوید دختر قبول نمی کند. مثلاً می گوید: «دختر جان! این پسرک اصل و نسب ندارد، دیناش معلوم نیست. کار و بارش معلوم نیست. اصلاً حرف که میزند حرف حسابش معلوم نیست. نه حرفهایش سر و ته دارد نه کارهایش. حجب و حیا دارد که داشته باشد! لباس پوشیدناش به هیچ کس نمیماند. به ما و سلیقه ی خانوادگی و اجتماعی ما نمی خورد. ازدواج مثل کار پرورش گل است، زمین خوب می خواهد، آب کافی می خواهد، نور می خواهد. این که تو میخواهی فقط کودِ خالی است. عقیم است. او هنوز بالغ نشده و بچّه است. او چه می داند ازدواج یعنی چه، زن یعنی چه. عین بچّه ها با مداد رنگی و دفتر نقاشی می شود سرش را گرم کرد.» پدر یک ریز می بافد و میگوید، می گوید و می بافد، و بعد که دختر با نگاه یا با حرف باز به او میفهماند که او هر چه هست و هر که هست، از ته دل دوستش دارد و او را میخواهد، با عصبانیت و با لحنی متفاوت میگوید: «آخه بی شعور! احمق! چرا مثل خواهرت آیدا که ازدواج درخشانی کرده اهل نیستی؟ اون که تو رو دوس نداره. با مردم نمی جوشه. تنهایی رو بیش تر دوس داره. تو رو نمی خواد. آخرش تو رو ول می کنه و می ره دنبال گشت و گذار خودش در چین و ماچین.» ولی باز دختر با اشک و آه به او می فهماند که هر چه می خواهی به من و او ناسزا بگو! بی شعور و احمق و نااهل و هر چه که بگویی هستم، ولی عاشق هم هستم.
شاید فکر کنید که در باره ی اظهار نظر محمد حقوقی با این سناریوی کوتاهی که نوشته ام زیاده روی کرده ام. ولی باور کنید که استاد محمد حقوقی در برشمردن ضعف های شعر سهراب بیش از اینها زیاده روی کرده است. سفسطه و مغلطه را هم قاطی نقدش کرده است. از نظر او سهراب «شاعر واقعی» است ولی نیما واقعی تر است. شعر سهراب «شعر حرفی» است. شعر سهراب به جای اینکه شب تاریک را روشن کند، روز روشن را تاریک می کند. شعری است که ساختار ندارد. حتی استاد حقوقی با قیاس سعی کرده است شعر سهراب را «ناشعر» و «عاری از هنر» نشان بدهد. می نویسد شعر سهراب مانند مسجد نیست که ساختار داشته باشد، چند بعدی باشد.. مانند دیواری است که روی آن تصاویری را در یک خط مستقیم نصب کرده باشند ویا اسلایدهایی را روی آن پشت سر هم نشان داده باشند. می نویسد: «هر شعر موفق سازمانی متشکل از واژه هاست. درست مثل سازمان بدن انسان. شعر فقط جریان خون نیست، لطافت پوست هم نیست. خون در بدن انسان با چه هدفی حرکت می کند؟ با هدف حیات بخشی. البته بی این که بداند. جوهر شعر را در کالبد شعر جز این کاری نیست. منتهی باید کالبد به عنوان ظرف این جوهر باشد والّا دوام یک اثر هنری تضمین نمی شود.» نتیجه این قیاس ها این است که شعر سهراب دوامی ندارد. البته استاد می داند که عدّه ای با علاقه اشعار سهراب را تکرار می کنند و عیش شان با لعل دلخواه سهراب مدام می شود و شعر سهراب هم بادوام. امّا استاد کم نمی آورد و با ارائه نمونه شعرهایی از حافظ و شاملو می گوید که «خواننده ی اهل» این جور اشعار را می خواند و می پسندد. بعد از این مغلطه ی «توسل به ناسزا» برای خواباندن صدای خواننده ی مخالف، استاد با مغلطه ای دیگر سهراب را با ارائه آماری در اقلیت قرار می دهد و با توسل به اکثریت جماعت همرنگ و هم سلیقه او را محکوم می کند. ابتدا می نویسد:
اما این پاره شعر سپهری را چه می شود گفت:
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
سپس، هر آنچه را که در مورد این «پاره شعر» می گوید در پرسشی که درباره ی آن مطرح کرده است خلاصه می کند و می پرسد: «که چی؟» استاد فراموش کرده است که این پرسشی است که با هر دیدی می شود در مورد هر حرف و نظر مخالفی پرسید. خیلی ها با تلقی یی که از دنیا دارند شعر حافظ را هم برایشان بخوانید، سری تکان می دهند و می گویند: «خُب! که چی؟» می خواهم بگویم طرح چنین پرسشی در دل نقدی جدی از چنان منتقدی بعید بود، و عجیب است. منتقد نباید از فرط عصبانیت یا تعصب کم بیاورد و شعر و نظری را که برای طرف مقابلش «خیلی چیز» است «ناچیز» بشمارد. البته خودِ سهراب هم «که چی»هایی دارد که از این دست نیست، خیلی فلسفی تر است. تعداد «که چی»های نهفته در کلام سهراب برای واکنش های ما نسبت به زندگی روزمره مان خیلی زیاد است. از نظر او، ما لاله ی قرمز را به شبدر ترجیح می دهیم که چی؟ ما به جای کرکس در قفس مان قناری نگه می داریم که چی؟ ما به این زندگی و هر چه در آن است عادت می کنیم که چی؟ ما از مرگ می ترسیم غافل از اینکه آخرش که چی؟
«که چی»های سهراب ریشه در عرفان دارد. قرآن هم که بخوانیم می بینیم خیلی از این عادت های ما «لهو و لعب» نامیده شده چون رو به سوی او و شناخت او ندارد. آن کسی که در پایان کار حق دارد از سهراب در مسیری که گام گذاشته است بپرسد «که چی؟» آن معشوقه ای است که سهراب سعی می کند فاصله اش را با او کم کند و اگر شد به او برسد. کار سهراب عبث نیست. به قول مولانا:
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
آن که او شاه است او بیکار نیست
ناله از وی طرفه کو بیمار نیست
بهر این فرموده رحمان ای پسر
کُلُ یَومٍ هُوَ فی شأنٍ ای پسر
اندر این ره می تراش و می خراش
تا دم آخر دمی غافل مباش
تا دم آخر دمی آخر بود
که عنایت با تو صاحب سر بود
هر چه می کوشند اگر مرد و زن است
گوش و چشم شاه جان بر روزن است
این شعر آلفرد لُرد تنیسون که پس از مرگ دوستاش سروده است همیشه ماندنی و خواندنی است که:
I hold it true, whate’er befall;
I feel it, when I sorrow most;
‘Tis better to have loved and lost
Than never to have loved at all.’
می دانم این درست است، پیشآمد هر چه که باشد؛
این را حس می کنم حتی وقتی که آوار اندوه بر سرم است
که، "بهتر است آدم عشق بورزد و عشق اش از دست برود،
تا این که هرگز عاشق نشده باشد."
محمد حقوقی توجه نمی کند که همین تفاوت عجیب سهراب با دیگران است که شعرش را برجسته کرده است. می گوید سهراب در این «پاره شعر» از تنهایی دلنشینی صحبت می کند که «از هر یک میلیون انسان این جهان، تنها یک نفر را خوش می آید.» البته همه می دانند شعر برای این نیست که همه از آن خوش شان بیاید و در زندگی مفاد آن را به کار ببندند. اگر این جور باشد از هر چند میلیارد جمعیت یکی می شود حافظ و خوش دارد بگوید:
به وصل دوست گرت دست می دهد یک دم
برو که هر چه مراد است در جهان داری
وگرنه، مؤلف حافظ شناس هم اگر یک روز حق تألیف اش دیر شود، «دوست» و «وصل دوست» را همان دم دفتر انتشاراتی می گذارد و یک سر می رود سراغ وکیل اش که بیا و مرا به مرادم برسان!
در نقد دکتر شفیعی کدکنی این لجبازی دیده نمی شود. در کتاب با چراغ و آینه ی دکتر که سال 1390 منتشر شد، ولی نوشته های آن به ادعای استاد مربوط به سی و پنج سال پیش از تاریخ انتشار کتاب است، حرف هایی که در مورد سهراب زده می شود بسیار متفاوت تر از آنی است که در کتاب موسیقی شعر آمده، و گاه، حتی خلاف حرف هایی است که بعضی از منتقدان شعر سهراب مظرح کرده بودند؛ به عنوان مثال دکتر نوشته است:
این جرمی بزرگ است که شاعر پیشروی از نوع ا. بامداد یا سهراب سپهری را بی خبر از محیط بدانیم و فلان غزلک گوی یا ناظمی را که اندر فواید ورزش یا تریاک قطعه یی منظوم می کند، وابسته به محیط اجتماعی. بی گمان شاعران پیشرو ما، وابستگی شان به محیط اجتماعی بسیار است و همین کوشش در جهت جهانی کردن رنگ و بوی شعر ما نیز، خود، نشانه ای از فرط دلبستگی آنها به محیط است. (ص267)
برخلاف محمد حقوقی که گاه سعی می کند با شعر احمد شاملو شعر سهراب را تحقیر کند، دکتر شفیعی کدکنی سعی کرده است با در ردیف فروغ و اخوان و سهراب قرار دادن احمد شاملو از اصالت شعر و زبان او در ادبیات فارسی دفاع کند:
شاملو یکی از سه چهار شاعر بزرگ شعر مدرن ایران است.آنها که می خواهند او را تافته ای جدا بافته تلقّی کنند اشتباه می کنند و آنان که او را مقلد مایاکوفسکی و الوار و لورکا می شمارند نیز مردمی بی انصاف و هنر ناشناس اند. جقیقت امر این است که او، در کنار فروغ و سپهری و اخوان، یکی از آفریدگاران شاهکارهای درجه ی اول شعر مدرن فارسی باید به حساب آید. طیف های گوناگون خوانندگان شعر امروز، او را در کنار آن شاعران می شناسند و بدو احترام می گذارند. ممکن است گروه هایی سپهری یا فروغ را برتر از او بدانند (که اگر تیراژ چاپ شعرها و میزان حضور در حافظه ها را ملاک قرار دهیم، فروغ و سپهری به مراحل از او جلوترند. شما نمی توانید این اعداد و ارقام را منکر شوید، فقط می توانید بگویید «من به تیراژ یا قبول حافظه ها اعتنا ندارم») و گروه هایی که به ساخت و صورت های هنری و فصاحت و بلاغت سنتی کلام بیش از حد اهمیت می دهند، ممکن است اخوان را بر او ترجیح دهند. هستند و بی شمار شعرشناسانی که او را در کنار نیما، به عنوان آزمون گر خستگی ناپذیر میدان های گوناگون نوآوری قرار می دهند. (ص516)
می بینید که شاملو خیلی سخت شاملو شد، و سهراب هم خیلی سخت سهراب.
بعد از دکتر افشار نادری و استاد مریم خوزان نوبت به خانم دکتر نفیسی رسید. درسهای مهم «آشنایی با رمان»، «نمایشنامه» و «نقد ادبی» را با ایشان داشتیم. استادی بود استاد! خوب، منطقی و با ظرفیت. اهل نقد. نه فقط نقد گفتن، نقد شنیدن نیز. اهل تکگویی نبود. در چند ترمی که با خانم دکتر نفیسی درس داشتیم کلاسهایشان اغلب غیر از ما میهمانانی داشت. دانشجویانی که از جاهای دیگر و رشتههای دیگر میآمدند، بعضی از دوستان استاد که نویسنده و شاعر و مترجم بودند. گاهی استاد تریبون و کار بررسی آثار ادبی را به دیگران میسپرد. کارش تنوع داشت. یکبار استادی از دانشکدهی هنر آمد و فیلمی را با هم دیدیم و با پرسش و پاسخ بررسی کردیم. یکبار هم دکتر محمد صنعتی از متخصصین روانشناسی که آثار ادبی و هنری را هم نقد میکرد آمد. گاهی مهمانانی دعوت میشدند، در سالن همایش، برای جمع بیشتری از دانشجویان از تجربیاتشان میگفتند، مانند عباس کیا رستمی وسیّد محمد بهشتی که آن زمان رئیس بنیاد سینمایی فارابی بود.
سال 1366 درس «رمان(1)» را با ایشان داشتیم. استاد عادت داشت از آثار برجسته ادبیات فارسی کمک بگیرد تا مسئله و یا نکتهای برای دانشجویان گویاتر شود. مقالات استاد در نشریات نیز بیشتر در مورد نمونههای شعر و نثر ادبیات فارسی بود.- بیش از همه حافط، مولوی، سهراب، فروغ و صادق هدایت. لابه لای حرف هایشان نقل قول از سهراب زیاد بود. کم کم یاد گرفتیم نه تنها سهراب، بلکه همه متون ادبی را جور دیگری ببینیم و بخوانیم. البته این معنیاش این نیست که هر طور اساتیدمان میدیدند ما هم باید همان طور میدیدیم. (می دانم که آخرش حق دارید با طعنه بپرسید: «از فضل این اساتید خوب تو را چه حاصل؟» ولی حرف از من و اینکه من به کجا رسیدم نیست، صحبت از این است که سهراب چه طور به ما رسید.) اختلاف عقیده و سلیقه همیشه هست. مهم این بود که بررسی متون ادبی و در کنار آن اشعار سهراب، بدون هارت و پورت های سیاسی و حاشیهپردازی مغرضانه و اُلدروم پلدروم های روشنفکرانه و در عوض بر اساس اصول مشخص نقد ادبی و رعایت اخلاق و انصاف منتقدانه انجام می شد. معلوم شد سهراب نیز حرفهایی برای گفتن به اندازه و ارزشی دارد که صفحات زیادی از تاریخ ادبیات ایران و جهان را پر کند. کار دکتر در بررسی متون ادبیات انگلیسی و همچنین به کارگیری همان روش ها برای نگاه به ادبیات فارسی خیلی خوب بود. گرایش قلبیام به ادبیات فارسی باعث شد در ترم آخر دوره ی کارشناسی دو دل باشم که برای قبولی در کارشناسی ارشد ادبیات فارسی درس بخوانم یا برای ادبیات انگلیسی. دکتر نفیسی بر این باور بود که در ادبیات فارسی به خوبی ادبیات انگلیسی روی نقد ادبی خوب کار نمی شود. حق با او بود. هنوز هم حق با اوست. همین چند وقت پیش، کسی که نقدی از من بر روی شعر «پیکرتراش پیر» نادر نادرپور را خوانده بود، چون ظرفیت نداشت بررسی آن شعر را بر اساس دیدگاه فروید بخواند و تحمل کند در دو خطّ و نیم نظری که برایم نوشت جز بد و بیراه چیزی ننوشت. فرموده بود که من در قد و قواره ای نیستم که شعر نادر نادرپور را نقد کنم. متأسفانه چیزی ننوشت که بتوان نامش را نقدِ یک نقد گذاشت. فکر کنم خیّاط یا بزاز بود که از واژه های «قد و قواره» برای بررسی یک نقد ادبی استفاده می کرد. نمی گویم نقدی که نوشته بودم کامل و درست بود. ولی مشق افکار فروید روی آن شعر چنان مشقی باید می بود. یک چنین افرادی در ادبیات فارسی نظرپراکنی می کنند که کسی که می خواهد شعر «پیکرتراش پیر» را بررسی کند مجبور می شود فقط معنی ظاهری اش را با جابجایی همان کلمات شعر یا با آوردن کلمات مترادف به جای کلمات شاعر بیان کند و بعد در پاورقی بنویسد: «ناگفته پیداست که این شعر نادرپور را مانند بعضی اشعار دیگر او می توان در ابعاد گسترده تری تفسیر کرد.» (کهن دیارا، 1388، ص111)
بله! نظر استاد در مورد ساز مخالف بعضی ها در دایره ی بسته ی آموزش ادبیات فارسی و نقد ادبی و اعمال آن روی متون گوناگون درست بود. حتی در دانشگاه انتخاب متن برای دروس ادبیات انگلیسی چندان ساده نبود. استاد باید با سلام و صلوات و عصا به دست از ANIMAL FARM حرف می زد. در دوره ی کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی یکی از رُمان های دیدرو را دو هفته کار کردیم و دستور رسید همه جزوه ها تحویل داده شود و بعد رفتیم سراغ رمانی دیگر که چندان جای حرف نداشته باشد. (فیلم «انجمن شاعران مرده» DEAD POET SOCIETY را در یکی از کلاسهای دکتر نفیسی دیدیم. فیلم بی آنکه بحث و بررسی هم شود نشان می داد که اساتید ما سرگذشتی مانند رابین ویلیامز استاد ادبیات در آن فیلم را دارند و سرنوشتی بهتر از او نخواهند داشت.)
بلافاصله پس از پایان دوره ی کارشناسی در رشته کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی در علامه قبول شدم. اولین گروه در این رشته و این مقطع در علامه بودیم. کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی را خواندم فقط برای اینکه یاد بگیرم متون ادبیات فارسی را بهتر بخوانم. خوب یادم است که هفتههای آخر پایان دورهی کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی را سپری میکردیم. فقط پایاننامهام مانده بود. یک روز به دکتر نفیسی گفتم خوب میدانم که با این فوق لیسانس ادبیات انگلیس به اندازهی یک فوقدیپلم بومی خودشان معلومات نداریم. استاد گفت خیلی ها مثل تو فکر نمیکنند. هنوز هم با همه این اطوارها بر همان عقیدهام. نمیخواهم بگویم که به اعماق اقیانوس ادبیات فارسی دست یافتهام، بلکه میخواهم بگویم به ساحل آن نرسیده و دست به آبش نزده حسّ و حال آن با من است برای اینکه یک عمر در این هوا نفس کشیدهام و به هر طرف نگاه کردهام منظرهی آن پیش چشمانم بودهاست. به هر حال، دورهی کارشناسی و کارشناسی ارشد زبان و ادبیات انگلیسی خوب بود به این دلیل که نگرش افرادی مانند من و شیوهی بررسیمان برای مطالعهی زبان و ادبیات فارسی را تغییر داد. خیلی هم خوب شد که به بهانهی یادگرفتن زبان انگلیسی، مقدمات ادبیات را در آن کلاسها و از متون کلاسیک حسابشدهتری یاد گرفتیم.
برگردیم به رونمایی سهراب در دوره ی کارشناسی.
وقتی روی اشعار رابرت فراست و ایماژیست ها کار می کردیم از سهراب سپهری نمی شد حرف نزد. انتظار واقع گرایانه از دانشجویان رشته ی زبان و ادبیات انگلیسی، جدا از شناختی که از ادبیات انگلیسی به دست می آمد و با بهترین زیردریایی ها فاصله از سطح آب کمی کم می شد، در نهایت این می توانست باشد که آنها بتوانند در این مسیر، یعنی درک و بررسی ادبیات خودمان، قدمی بردارند و قلمی بزنند. با نام شکسپیر و جان دان و میلتون و همینگوی و جیمز جویس و ... فقط میتوانستیم برای خودمان و برای خودنمایی جلو کسانی که نمیدانستند عمق اقیانوس ادبیات انگلیس چه اندازه است در ساحل آن آببازی کنیم و با مدرکمان عکس یادگاری بگیریم. (خودم هم با اینکه اغلب اشعار انگلیسی را برای تدریس از بر میکنم عادت دارم برای توضیح بعضی از اشعار از آثار برجسته ادبیات فارسی کمک بگیرم. هر چند خیلی از دانشجویان هستند که در هر صورت می پرسند «که چی؟» و برایشان ادبیات فارسی و انگلیسی اش یکی است، ولی آنها که در تهِ جزوه ی درسی و ذهن شان علاقه ای برای ادبیات بدون توجه به نمره ی پایان ترم وجود دارد ادبیات انگلیسی را مخلوط با متون ادبیات فارسی بیشتر دوست دارند و هر دو را این طور بهتر میفهمند. در مورد داستانها و نمایشنامههای انگلیسی هم مقایسه شان با فیلم ها و نمایش های فارسی خوب جواب میدهد. گاهی دانشجویانی هستند که متون انگلیسی را بیشتر ترجیح میدهند. ولی بحث های ادبی که جدّیتر میشود و زبان ادبی آثار غلیظ تر، معلوم میشود که بعضی از اینها فکر میکردند که زبان انگلیسی یعنی «مکالمات هِد وِی» و شعر انگلیسی یعنی «ترانه های مادرن تاکینگ». مطالب تخصصی ادبیات و زبانشناسی و زیباییشناسی با ذائقهشان جور درنمیآید.)
از هنگامی که هشت کتاب را گرفتم روزی نبود که چند شعری از او را نخوانم- بعضی از اشعار را چندین بار. تنها جایی که سهراب با من نبود آن زمانی بود که در جبهه بودم.
با شروع سال تحصیلی 67-66 تعدادی از دانشجویان پسر مجبور شدند مدّتی از تحصیل دور شوند. جنگ بین ایران و عراق شدّت گرفته بود. عراق با موشکباران و بمباران شهرها جنگ را از جبههها به شهرها کشانده بود. نیمسال اوّل گروهی از بچّهها با طرح اعزام ششماههی دانشجویان عازم جبهه شدند. من نیمسال دوم رفتم. یک ماه آموزش نظامی و شش ماه خدمت در جبهه. اواخر این طرح بود که قطعنامه تصویب شد و بین ایران و عراق ابتدا آتش بس و بعد صلح برقرار شد. تعدادی از دانشجویان شهید شدند و تعدادی اسیر، ماها که برگشتیم فقط از نظر درسی یک ترم از دانشجویان دیگر عقب ماندیم ولی درسی را که از بچّههای جبهه گرفتیم از همه درسهایی که یاد گرفته بودیم باارزشتر بود. این تجربه به معنی کامل یک توفیق اجباری بود، که اگر نبود زندگی من چیزی کم داشت.
بازگشت دوباره به دانشگاه بازگشت به هشت کتاب هم بود. نیمسال اوّل 68-67 «رمان(2)» و «نقد ادبی(1)» را با دکتر نفیسی داشتم. یکی از تکالیفمان برای درس نقد ادبی تماشای فیلم «خانه دوست کجاست» و نوشتن تحلیلی برای آن بود. عباس کیارستمی این فیلم را سال 1365 ساخته بود. این فیلم نامش را از پرسشی گرفته بود که در مطلع شعر «نشانی» سهراب مطرح شده بود و حسّ و حالش را از تصویر کودکی گرفته بود که رفتارش پاسخ پرسش ابتدای شعر بود- کودکی که از کاج بلندی بالا رفته بود تا جوجه بردارد از لانهی نور. فیلم «خانه دوست کجاست» خیلی زود مشهور شد و مردم را به سینماها کشاند. (سینمای خلوت این روزها را نگاه نکنید! آن روزها داشتن دستگاه ویدیو جرم محسوب میشد. رایجترین و راحتترین و بدون دردسرترین راه تماشای فیلمها رفتن به سینما بود. فیلم خوب زود مردم را به سینماها می کشاند.) دوستی دکتر نفیسی با کیارستمی پای او و سینمای سهراب را به علامه باز کرد. فیلم «خانه دوست کجاست» با حضور این کارگردان و با پرسشهای دانشجویان در سالن همایش دانشکده بررسی شد.
حالا دیگر سهراب بیرون از کلاسهای دانشگاه هم داشت کمکم جای خودش را باز می کرد. البته هنوز از سهراب نوشتن به طور گسترده باب نشده بود. خیلیها باعث شدند که نگاه جوانترها نسبت به سهراب و شعرش عوض شود. «در گلستانه»ی شهرام ناظری به مناسبت شصتمین سال تولّد سهراب سپهری زمستان 1366 وارد بازار شد. بعد، نوار دکلمه «صدای پای آب» با صدای خسرو شکیبایی از راه رسید. آن نواری که بین دانشجویان دست به دست و تکثیر میشد عنوانی نداشت، حتی نام کسی که آن را دکلمه کرده بود معلوم نبود. خیلیها نمیدانستند که این صدای چه کسی است برای همین شایعه کرده بودند که صدای خود سهراب است. معلوم بود صدای خسرو شکیبایی است. بعدها در شماره ای از «آوای شمال» که ویژهی شصت و ششمین سالروز تولد سهراب بود خواندم که خسرو شکیبایی گفت: «از فرط تمرین، صدای پای سهراب را از حفظ اجرا میکنم. اصلاً من در این شعر حل شدهام.» کاست منتخب اشعار سهراب سپهری با صدای احمد رضا احمدی سال 1368 به بازار آمد. همه جا در محافل شعر و ادب و هنر صحبت از سهراب بود. طوری که آدم گاهی شک میکرد نکند زیر نیمکاسهی شعر سهراب کاسهی دور کردن جوانها از اشعار و افکار سیاسی پنهان شده باشد.
البته شعر سهراب هنوز مدافعانی می خواست تا نشان بدهند نوشداروی سهراب درون شعر خودش است. (می دانم تعداد «البته»های من در این مقدمه زیاد شد، ولی تضادهای موجود در معرفی سهراب والد این «البته»های پی در پی اند.)
پس از انتشار کتاب هنر و ادبیات امروز به کوشش ناصر حریری در سال 1365 و پس از اینکه حرف های رضا براهنی و احمد شاملو ورد زبان این و آن شد تا تحقیر شعر و شخصیت سهراب جانی دوباره بگیرد، دکتر نفیسی با مقاله ی «چشم ها را باید شست» در شماره ی دوم ماهنامه ی کلک در اردیبهشت 1369 به انتقاد هر دو پاسخ داد. رضا براهنی معتقد بود که « در شعرهای سپهری حتی یک رگه ی ناچیز از شعر کلاسیک دیده نمی شود» و در ضمن او را به عدم درک تاریخ متهم کرده بود. او شعر سهراب را «بی تکنیک» و «فاقد هارمونی» می دانست. حرف شاملو همان حرف سرهای بریده بر لب جو و بی خیالی سهراب در برابر آن و عدم تعهد اجتماعی و سیاسی اش بود. در همان شماره از «کلک» که یادواره ی سهراب سپهری بود، نصرت رحمانی هم «یادی از سپهری» و دوستی اش با او کرد. در تعریف از او همان حرف های مزین به تعارفی را که از دیگران خوانده و شنیده شده بود تکرار کرد، و در انتقاد از شعرش نیز نوشت:
در آخرین گپی که با هم زدیم از من خواست تا عقیده ام را در باره آثارش بگویم.
گفتم: اگر نام شعرهایت را از سر لوحه آنها بردارند و آنها را زیر هم بنویسند به این می ماند که تو فقط یک شعر بلند گفته ای در یک روال و بعد آنها را تکه تکه کرده ای و اسم های گوناگون بر آنها نهاده ای.
گفت: پس کتاب "ما هیچ ما نگاه" چیست؟
گفتم: تو کوشیده ای که از آن سیکل بسته راهی به برون بازکنی و با "ما هیچ ما نگاه" در دیواری که با شعر قبلی دور خودت کشیده ای رخنه کنی و راهی به پهنه ای دیگر بوجود آوری، اما نتوانسته ای.
گفت: کاملاً درست می گویی اما من این فضا را خواهم شکست خواهی دید!
اما ...، زمان این فرصت را به او نداد.
در نگاه نصرت رحمانی به شعر سهراب حقیقتی وجود دارد، و در بیانش اغراق؛ و در اغراق انصافی نیست.
مرتض ممیز «در حاشیه ی خاطره ی سپهری» مطلبی را نوشت که گُنگ و گویا بود. ایشان در باره ی بی در و پیکر بودن و بی حساب و کتاب بودن نقد در نشریات و گفته های موجود نوشت بی آنکه نامی از نشریه ی خاص یا فرد مشخصی ببرد. او مقاله اش را با این نصیحت که امری را واجب می کرد به انتها رساند:
باید توجه داشت که منقد نوعی کاشف است و اهمیت و اعتبار او نیز در همین ابعاد است. بنا بر این هر اظهار نظری را نمی توان نقد نامید و از این طریق فضائی را آلوده کرد.
بعد، مطلبی از جلال خسروشاهی بود که با عنوان «ادای دین به سهراب» چند خاطره از او را تعریف کرد، یکی از یکی جالب تر! ولی جالب تر از همه بیتی از حافظ بود که در ابتدای نوشته اش وصف گذشته و حال سهراب را یکجا داشت:
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
از کجا سر غمش در دهن عام افتاد
این مقدمه هنوز ادامه دارد؛ باور کنید مقدمات معرفی سهراب مفصل تر از این ها بود. منتظر باشید.
مطالب مشابه :
دانلود زندگی نامه سهراب سپهری ( شاعر )
توضیحی مختصر از مقاله در مورد زندگی نامه پیرامون زندگی نامه سهراب سپهری و مشاهده
تحقیق درباره زندگی نامه سهراب سپهری
زندگی نامه سهراب سپهری در کل، سهراب سپهری در شعر با زبان ساده، انسانها را به نگریستن
سهراب سپهري
ياد نامه سهراب و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی » مقاله ی در مورد
زندگی نامه ی سهراب سپهری
زندگی نامه ی سهراب سپهری مقاله ها . صفحه سهراب در مورد اين معلم چنين مي گويد:
زندگی نامه ی سهراب
گفته است، در نامه های در سطحی بسیار وسیع، مورد زندگی سهراب سپهری
بررسی اشعار کتاب حجم سبز سهراب سپهری (8) غربت: مقدمه -3
مفصلترین بحث محمد حقوقی در مورد سهراب و همه مقاله در مورد «سهراب سهراب سپهری را
تباین و تنش در ساختار شعر « نشانی» سروده "سهراب سپهری"
قصد من در مقاله ی حاضر این است که چند تا از نامه های سهراب به یاد سهراب سپهری در 29
تصاویر ی از سپهری
سهراب سپهری + نوشته شده توسط عیوضی در یکشنبه دوم خرداد ۱۳۸۹ و زندگی نامه ی مشاهیر
زندگی نامه شاهیین نجفی
زندگی نامه شاهیین دشواره، ترجیح می دهم بیشتر در این مورد حرف زندگینامه سهراب سپهری .
زندگينامه سهراب سپهری
سهراب سپهری نقاش و شاعر ، 15 مهرماه سال 1307 در كاشان تنها برادر سهراب ، منوچهر در سال 1369
برچسب :
مقاله در مورد زندگی نامه سهراب سپهری