هدف برتر 13
یــــــــــــــــــــــــ ــاس
از گوشه چشم نگاش کردم ... خندید و شونه هاشو بالا انداخت ... گفتم:
- آره؟
با خنده گفت:
- آره دیگه ...
راه افتادم و گفتم:
- باشه من چیز برگر می خورم ...
اونم دوید که بهم برسه و گفت:
- منم همینطور ...
- حالا کجا بریم؟
- پیاده بریم تا برسیم به یه ساندویچ فروشی ...
- بخیه هات اذیت نمی کنن؟
نگاهی به پهلوش کرد و گفت:
- نه بابا جاشون گرم و نرمه ...
خندیدم ... اونم خندید ... چقدر زود با برسام صمیمی
شده بودم ... اما هنوز زود بود که بهش به چشم دوست پسر نگاه کنم ... یه
دوستی معمولی داشتیم که هر دومون بهش نیاز داشتیم ... رفتم تو فکر حرفای
پری ... اون لحظه حس کردم برسام از حرفاش ناراحت شده ... زمزمه وار گفتم:
- برسام ...
از گوشه چشم نگام کرد و گفت:
- هوم؟
- راستش ... چیزه ...
- چیه؟ چرا حرفتو می جوی؟
- تو از دست پری ناراحت شدی؟
یه دفعه اخماش در هم شد و گفت:
- بیخیال ...
- باور کن اون شوخی می کنه ... من همچین چیزی نگفته بودم ...
- می دونم ...
با تعجب نگاش کردم ... از کجا می دونست؟
به روبرو خیره شد و گفت:
- آخه بهت نمی یاد ...
آهان از اون لحاظ ...
- در هر صورت ...
- بیخیالش ... راستی دزده شناسایی شد ... گویا بازم شاکی داشته ...
- چه خوب! به منم گفتن فعلا اینجا بمونم ... گویا به
اداره پست استعلام فرستادن که اگه مدارکم پست شده بفرستن براشون و اونا
خبرم کنن ...
- خوبه! پس هستی فعلا ...
- آره تا یکی دو هفته دیگه می مونم ...
به ساندویچ فروشی که کمی جلوتر از ما بود اشاره کرد و گفت:
- بریم اونجا ...
سرمو تکون دادم و دوتایی با هم رفتیم تو ... یه محیط
مستطیل شکل همراه با چند تا میز و صندلی پیش رومون بود و آخر مغازه پیشخوان
و صندوق قرار داشت ... برسام چرخید سمت من و گفت:
- چیزبرگر؟
- آره ...
- باشه بشین تا بیام ...
بی حرف رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم ... چشمم خورد
به تلویزیونی که بالای در قرار داشت ... از جایی که نشسته بودم به خوبی می
تونستم برنامه های تلویزیون رو ببینم ... برسام خودشو انداخت روی صندلی
کنار من و گفت:
- ا تلویزیون هم داره؟ امروز بازیه ...
- بازی؟
- آره فوتبال ...
- جدی؟ کجا و کجا؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- مگه توام فوتبالی هستی؟
بادی به غبغب انداختم و گفتم:
- پس چی؟
- ایول!
- حالا کجا و کجاست؟
- پرسپولیس قهرمان و سپاهان سوراخ!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- چی گفتی؟
غش غش خندید و گفت:
- اوه اوه ببخشید! یادم نبود که شما اصفهانی هستین!
- پاشو جمعش کن! هر اوسکولی می دونه که سپاهان برنده است ... می بینی که زرت و زرت داره قهرمان می شه ...
- هه هه! صد در صد ... ما هم اگه بلد بودیم داور و بخریم قهرمان می شدیم ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- خوبه اینو دارین که بگین! بالاخره باید یه جوری خودتونو تخلیه کنین ...
بازی شروع شد ... هر دو در سکوت خیره شدیم به صفحه
تلویزیون ... گارسون ساندویچ ها رو آورد و گذاشت جلومون ... آخ جون چقدر سس
داشت! دو تا مایونز دو تا کچاپ ... یکی یه دونه از هر کدوم رو باز کردم و
خالی کردم روی ساندویچم ... بازی لحظه به لحظه داشت اوج می گرفت و من و
برسام بدون اینکه چشم از تلویزیون برداریم داشتیم ساندویچ هامون رو گاز می
زدیم ... چه کیفی می داد ... پیروزی حمله کرد سمت دروازه سپاهان ... از جا
پریدم و گفت:
- نه ، نه ... محمد باقر بگیرش ... بگیرش!
یهو برسام زد زیر خنده و گفت:
- منظورت از محمد باقر ، محمد باقر صادقیه؟!
حمله رد شد ... نفسی از سر آسودگی کشیدم، نشستم و در حالی که اماده می شدم گاز گنده ای به ساندویچم بزنم گفتم:
- بله!
- انگار پسر خاله ته اینجوری می گی محمد باقر!
خندیدم و گفتم:
- همینه که هست ... اهل فوتبال صمیمی هستن ...
اینبار نوبت سپاهان بود که حمله کنه اما برسام با خونسردی نگاه به تلویزیون کرد و گفت:
- نیاز به استرس نیست ... نیلسون کارشو خوب بلده ...
- هه هه! به همین خیال باش!
- همینه! تازه اگه گردان بود که دیگه خیالم از هم جهت تخت خواب می شد.
با غیظ گفتم:
- انگار یادتون رفته گردان قبلاً واسه ذوب آهن بازی می کرد ...
- خوب که چی؟
- همه افتخاراتش هم واسه ذوب آهنه!
- جدی؟!! کدوم افتخار مثلاً؟
- مثلا نایب قهرمانی آسیا سال 2010 ... یا اینکه تا
وقتی که با ذوب آهن بود چند بار نایب قهرمان لیگ شدن ... اما پرسپولیس چی؟
فعلا که جاش اون ته جدوله!
- ته جدول نه و یازدهم ... بعدش هم مربیاش بد بودن وگرنه همه می دونن که پرسپولیس قهرمان ایرانه!
- آره ... در صورتی که سپاهان و ذوب آهن نباشن ...
- خوش باش با این فکرات!
- هستم ...
باز دوباره سپاهان حمله کرد و اینبار اینقدر به
دروازه نزدیک شد که از جا پریدم و نزدیک بود از هیجان داد بکشم ... وقتی
حمله تبدیل به گل نشد با حرص نشستم و گفتم:
- نوید کیای لعنتی اگه پاس داده بود گل بود!
برسام با حیرت گفت:
- بابا تو که از پسرا بدتری!
سس مایونزم رو برداشتم با دندونم بازش کردم و گفتم:
- فوتبال دختر و پسر نداره که ...
هر دو باز میخ تصویر شدیم ... هیچ اتفاقی نیفتاد تا
اینکه نیمه اول با تساوی صفر صفر تموم شد ... نفس راحتی کشیدم ... کاغذ
ساندویچم رو انداختم توی سینی و گفتم:
- بازی بدون گل مسخره است!
- واقعاً موافقم ...
- اگه تا آخرش همینطور بشه خیلی بده!
- نه بابا غصه نخور نیمه دیگه پرسپولیس یه شش هفت تایی گل مهمونتون می کنه!
- نه بابا! از کی تا حالا؟
- خیلی وقتا ...
- نه جونم! تا جایی که من از تاریخ فوتبال خبر دارم
آخرین باری که پرسپولیس تونسته 6 تا گل بزنه به سپاهان سال پنجاه و یک بوده
که نه جنابعالی این دنیا تشریف داشتی و نه من ...
- اوووه!
- بله ... پس دیگه واسه من کری نخون ...
- بدبختی اینجاست که اطلاعاتت زیاده نمی شه سرت کلاه گذاشت ...
خندیدم و گفتم:
- فقط در مورد سپاهان ...
- ارق ملیت منو کشته!
- خیلی ها رو کشته ...
نوشابه مو برداشتم ... هر کاری کردم درش باز نشد ... گردنمو کج کردم و گرفتم سمت برسام، برسام لبخندی بهم زد و گفت:
- آخرش دختری ...
با یه حرکت در نوشابه رو باز کرد و گرفتش به سمتم ... گفتم:
- خوب یعنی چی؟
- یعنی اینکه هر چقدر هم مثل پسرا رفتار کنی ظرافت های خودت رو داری ...
خندیدم و همراه با چشمکی گفتم:
- ما اینیم دیگه ...
نیمه دوم بازی شروع شد ... هر دو ساندویچ هامون رو
خورده بودیم و فقط برای دیدن فوتبال اونجا نشسته بودیم ... دیگه کسی هم توی
ساندویچ فروشی نبود و کارکنانش مثل ما ولو شده بودن روی صندلی ها و فوتبال
نگاه می کردن ... همه شون هم پرسپولیسی بودن ... من افتاده بودم تک! از
همون ابتدا حمله های سپاهان شروع شد و نفس تو سینه من گره خورد ... دائم از
جا می پریدم و دوباره می نشستم ... دقیقه پنجاه و یک بود که بالاخره
دروازه پرسپولیس باز شد و اولین گل رو سپاهان زد ... از جا پریدم و جیغ
کشیدم:
- عاشقتم کلاه کج!
برسام با حرص گفت:
- آفساید بود!
- برو بابا ... کجاش آفساید بود ... داور به اون گندگی آفساید نگرفت ... تو حرف می زنی؟
برسام اخماش در هم شد تکیه داد و گفت:
- بچه های پرسپولیس یه چیزیشونه! ببین دارن تلو تلو می خورن!
- بهونه بهتر ندارین؟
- آخه دیگه این که مشخصه!
- من که چیزی نمی بینم ...
اما حق با برسام بود، یه چیزیشون بود انگار،
کارکنای اونجا هم هر کدوم یه چیزی می گفتن. اما من توجهی نمی کردم مهم این
بود که تیمم یه گل جلو افتاده بود ... چند تا موقعیت گل برای پرسپولیس پیش
اومد که همه اش رو محمد باقر مهار کرد و جیگر من خنک شد ... برسام صداش در
اومد :
- اینا داورو خریدن ...
- فرضاً که اینطور باشه ... عرضه شو داشتن ... شما هم بخرین ...
- بازی اصفهانه! هر اتفاقی ممکنه افتاده باشه ... از کجا معلوم که بچه ها رو مسموم نکرده باشن؟
خواستم جوابشو بدم که باز دوباره توی دقیقه هفتاد و دو دروازه پرسپولیس باز شد ... حرفم یادم رفت و از جا پریدم:
- هورا!!!
کم مونده بود وسط رستوران برقصم! از ته دل قهقهه زدم و رو به برسام که کارد می زدی خونش در نمی یومد گفتم:
- هان چطوری سوراخ؟
برسام با چشمای گرد نگام کرد و گفت:
- من سوراخم؟
- تو که نه تیم محبوبت سوراخه!
برسام شیشه نصفه نوشابه اش رو برداشت و با یه حرکت خالی کرد روی مانتوم ... جیغ کشیدم و از جا پریدم ... خودش غش غش خندید و گفت:
- حالا فهمیدی کی سوراخه؟
با حرص نفس نفس زدم و گفتم:
- آدمت می کنم برسام!
سس کچاپ باقی مونده رو برداشتم خالی کردم کف دستم و رفتم به طرفش چسبید به دیوار و در حالی که به زور وسط خنده حرف می زد گفت:
- چی کار می خوای بکنی؟!
حمله کردم به سمتش و دستم رو محکم کشیدم توی صورتش
... صورتش پر از سس قرمز شد ... حالا همه مون قهقهه می زدیم ... هم من ، هم
برسام ، هم کارکنای رستوران ... برسام از جا بلند شد و گفت:
- یاس به خدا خفه ات می کنم !
شونه بالا انداختم و گفتم:
- هر کاری بکنی بدترش سرت می یاد حالا خود دانی ...
همونطور با خنده رفت سمت یکی از کارکنا و آدرس
دستشویی رو گرفت ... رفت و برگشتش ده دقیقه ای طول کشید ... بازی با برد
سپاهان تموم شد و من یه نفس راحت کشیدم ... مانتوم خراب شده بود اما مهم
نبود ... به خنده هاش می ارزید! از دستشویی که اومد بیرون نگاهی به
تلویزیون انداخت و گفت:
- تموم شد ؟
- بله ... پکیدین!
- باز شروع کردی؟
فقط خندیدم ... رفت پول ناهار رو حساب کرد و هر دو رفتیم بیرون ... گفت:
- خوب حالا کجا بریم؟
- من که با این مانتو هیچ جا نمی یام ... باید برم خونه ...
- باشه ... منم می رم خونه ... یقه لباسم سسی شده ... یکی ببینه برداشت خفن می کنه!
خندیدم و گفتم:
- حقته!
- باشه دختر خانوم ... یه دفعه هم نوبت ما می شه ببریم ...
- عمراً!
- یاس می اندازمت تو جوبا!
- هه هه جرئت نداری ...
یه دفعه دستاش پیچید دور کمرم و منو کشید سمت جوب ...
نمی دونستم جیغ بزنم یا سعی کنم دستاشو باز کنم ... یه جوری شده بودم ...
یه جور عجیب غریب ... رسیدیم نزدیک جوب ... التماس کردم:
- برسام ... ولم کن!
صداش کنار گوشم بلند شد:
- ول نمی کنم ... بگو ببخشید ...
همون لحظه یه زن و مرد از کنارمون رد شدن و یه جور خیلی بدی نگامون کردن ... گفتم:
- خاک بر سرم برسام آبرومون رفت! ول کن ...
فشار دستاش بیشتر شد:
- بگو ... بگو دختره لجباز ...
صورتم رو برگدوندم و زل زدم توی چشماش که با فاصله
کمی از گردنم قرار داشت ... لبخند کم کم از روی لباش محو شد ... خیره
شدنمون به هم دیگه شاید فقط چند ثانیه طول کشید ... دستاش از دور کمرم رها
شد و با کلافگی هر دو دستش رو فرو کرد توی موهاش ... همون لحظه زن مسنی از
کنارمون رد شد و زیر لب گفت:
- استغفرالله! دیگه فرق خیابون و خونه رو هم نمی فهمن ... دنیا آخرالزمون شده! خدایا اخر و عاقبتمون رو به خیر گفت ...
خنده ام گرفت ... آخر و عاقبت این دیگه کی می شه؟ خدایا این چه دنیائیه؟ چرا همه به کار هم کار دارن؟ با صدای برسام به خودم اومدم:
- بیا بریم تو رو برسونم خودم هم برم ...
بی حرف دنبالش راه افتادم ... سوار تاکسی های خطی
شدیم ... حسابی توی فکر بودم ... برسام هم تو فکر بود ... انگار هیچ کدوم
میلی به حرف زدن نداشتیم ... ته دلم داشت یه اتفاقایی می افتاد اتفاقایی که
الان اصلا نه امادگیشو داشتم نه حوصله اش رو ...
برســـــــــام
سخت درگیر کار بودم که دیدم رضا با هیجان پرید تو اتاق و گفت :
- وای برسام ، یه سوژه توپ برات سراغ دارم .
با تعجب گفتم : چه سوژه ای ؟!
رضا ، خوشحال دستاش رو به هم کوبید و گفت : سوژه ای به نام گلزار !
اخمام در هم شد. ای بابا ! مثل اینکه حالا هم که ما کاری به کارش نداریم ، خودش میاد سراغمون . احساساتم رو کنترل کردم و گفتم :
- حالا چی کار کرده این آقا که قراره سوژه ش کنی ؟
رضا : هنوز کاری نکرده ، اما قراره بکنه !
- : یعنی چی ؟!
رضا اومد رو صندلی روبروی میزم نشست و گفت :
- یعنی اینکه ، پیش پای تو یه خانم محترمی زنگ زد و گفت برای اینکه یه سوژه داغ و ناب داشته باشیم ، خودمون رو برسونیم به مهمونی پنج شنبه شبشون .
-: خوب که چی؟
- خنگی برسام؟
- نه واقعاً ربط این دو تا موضوع رو با هم نمی فهمم. یعنی این پسره هم اونجاست ؟
رضا : اینجور که این دختره می گفت ، آره .
-:خوب حالا چرا طرف اومده بدو بدو این خبرو به ما داده ؟
رضا : اتفاقا منم از ش پرسیدم ، می گفت عشق خبرنگاریه . شاید هم با گلزار لجه!
_ : اگه سرکاری بود چی ؟
رضا خندید و گفت : احتمالش هم زیاده! چون از این تلفن ها زیاد داشتم تا حالا ... امابود که بود ... چیزی از دست نمی دی که ! تازه یه پارتی هم افتادی !
طرز حرف رضا بو می داد ، با من و من گفتم : پارتی هم افتادم ؟ مگه قراره ...
رضا : دقیقا ! کسی که قراره این ماموریت رو انجام بده تویی ...
از جاش بلند شد و گفت : الان بر می گردم ... از اتاق بیرون رفت و با یه کیف دوربین برگشت ، کیف رو گذاشت روی میز و گفت : اینم وسایل ماموریتت . ماموریتت هم اینه که میری اونجا و تمام تلاشت رو می کنی که دست پر برگردی .
کیف دوربین رو برداشتم و مشغول بررسی دوربینش شدم که یه چند تا تراول پنجاهی گذاشت جلوم .
خندیدم و گفتم :
- چه دست به نقد ! حق ماموریتمه دیگه ؟ !
رضا : نخیر ... این برای تامین هزینه اون شبته .
-: من و اینهمه خرج ؟
رضا : یه نفر که نه ... این خرج ورودی و هزینه های جانبی پارتیه . خرید و لباس و اینا ...
- : یعنی چی یه نفر که نه ؟مگه پارتی ورودی داره ؟
رضا : بله که ورودی داره ... این پارتی خاصه ، باید ورودی بدی ، برای همین هم احتمال سر کاری بودنش زیاده ... می خوان ظرفیتشون تکمیل بشه.البته ایینم بگم که باید دونفر باشین ... همراهت باید یه دختر باشه .
باتعجب گفتم : شوخی میکنی رضا ؟
رضا خیلی جدی گفت : نه .. شوخیم کجا بوده ؟ حتما باید با یه دختر بری ، اگرم نتونستی کسی رو جور کنی ، به من بگو شاید تونستم یکیو جور کنم واست .
- : بیخیال رضا .
رضا : اصرار نکن که کوتاه نمیام ....
بعد سریع بلند شد و از اتاق رفت بیرون .
حالا باید یه دختر از کجا میاوردم ؟! اصلا منو چه به پارتی!از حرص با مشت کوبیدم روی میز ، گوشیم از روی میز افتاد زمین. اومدم برش دارم که دیدم رفته تو صفحه تماس ها ، چشمم به اسم یاس افتاد .... فکر تو ذهنم جرقه زد. مگه نه اینکه یاس می خواست خودشو به گلزار نزدیک کنه؟ خوب شاید این تنها راهش بود و شاید هم در حال حاضر راحت ترین!
تنها کسی بود که می تونستم ازش بخوام این کارو برام بکنه .... اما ، اگه قبول نمی کرد چی ؟ اگه پیش خودش فکر بد می کرد ؟اصلا خودم چی؟ می خواستم برم؟ شیطون داشت قلقلکم می داد ... چی می شد اگه یه پارتی می رفتیم؟ بهتر بود به بهونه کار یه ذره هم جوونی کنم. دلو زدم به دریا و بی توجه به افکار منفی ، یه نفس عمیق کشیدم و شماره ش رو گرفتم ... با سومین بوق جواب داد .
یاس : سلام برسام
- سلام خوبی؟
یاس : مرسی ... چی شده یادی از ما کردی ؟
اصلا بلد نبودم مقدمه چینی کنم! مقدمه چینیم در حد صفر بود، پس دلمو زدم به دریا و گفتم : اهل پارتی هستی ؟
سکوت کرد ، فقط صدای نفسش رو می شنیدم .... فکر کنم ناراحت شده بود ... یا شاید هم شوکه! منم عجب احمقی بودم! آخه اصلا به یاس می یومد اهل این برنامه ها باشه که من اینطوری پرسیدم؟ برای اینکه ناراحتیش بیشتر طول نکشه حرفم رو ادامه دادم :
- البته واسه کاره ها .
یاسبعد از چند لحظه مکث با لحنی پر از شک و تردید گفت : چه کاری ؟
- قراره برمتوی یه پارتی که احتمالا یه آدم معروف همتوشه. بعدش هم یهگزارش باقلوا تهیه کنم .
یاس که یه کم خیالش جمع شده بود گفت : حالا این آدم معروف کی هست؟
از اینکه یخش داشت آب می شد خوشحال شدم، خندیدم و گفتم : کسیه که هر دوتامون ارادت خاصی نسبت بهش داریم !
یاس جیغ آرومی کشید و گفت : گلزار ؟
آروم گفتم : آره ... هستی ؟
یاس : حتما باید همراه داشته باشی؟ از کجا امارش رو گرفتی؟ مطمئنی هست؟
- همراه که باید داشته باشم ، قانون رفتن به اون پارتیه! بعدش هم مثل اینکه خبرنگاریما1 خبرا می رسه از اینور و اونور ... مطمئن نیستیم باشه، اما اگه باشه غوغا می شه!
من من کرد:
- خب ... من ...
- اگه دوست نداری اجباری نیست ...
- دوست که دارم ... خیلی دوست دارم بیام و توی حالگیریش سهی داشته باشم، اما تا حالا اینجور جاها نرفتم.
- منم نرفتم ... پس بهتره برای بار اول با هم امتحانش کنیم ...
- اگه خطرناک باشه ...
- من باهاتم یاس ...
- خوب تو که می خوای بری دنبال تهیه گزارش ...
- تو رو که ول نمی کنم دیوونه!
- فیلممون پخش نشه؟ نوشیدنی مسموم بهمون ندن ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- اصلا هیچی نخور ... منم نمی خورم! زود می ریم و بر می گردیم ... فیلم پخش شدن هم مال قدیما بود ...
- اگه گلزار باشه خوب ممکنه ...
- من هواتو دارم یاس! اما بازم اگه دوست ندارم زورت نمی کنم ...
- اگه من نیام چی می شه؟ نمی تونی بری؟
- رفتن رو که باید برم ماموریته ... اما ... خب مجبورم با یه نفر دیگه بیام ...
سکوت برقرار شد ... نه اون چیزی می گفت نه من ... نیم دونستم براش مهمه من با کس دیگه برم یا نه؟! شاید تصور من غلط بود ... زمزمه وار گفتم:
- می یای یاس؟
آهی کشید و گفت:
- آره میام .
نفس راحتی کشیدم و گفتم : پس منتظرم باش میام دنبالت بریم خرید واسه پارتی !
- خرید چی؟
- لباس ...
جیغ کشید:
- نـــــه!
- چرا؟ هزینه هاش کاملا با خود دفتر مجله است ...
- خوب من با پری راحت تر می تونم برم خرید ... فقط بگو پارتی کی هست؟
- پنج شنبه ... پس فردا ...
- باشه ...
- مطمئنی نیم خوای با من بیای؟
- آره اره ...
از حالتش لبخند نشست روی لبم و گفتم:
- پس واسه جزئیات و ساعتش خبرت می کنم ... کاری نداری فعلاً
- نه ...
- خداحافظ ...
- خداحافظ ...
مطالب مشابه :
هدف برتر 12
www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون رمان هدف برتر. رمان شاه
هدف برتر 16
www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون رمان هدف برتر. رمان شاه
هدف برتر 13
www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون رمان هدف برتر. رمان شاه
هدف برتر 11
www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون رمان هدف برتر. رمان شاه
روزای بارونی71
رمان عشق و احساس من-98ia-fereshteh27. رمان عشقم رو نادیده نگیر-98ia-mina flame girl- رمان هدف برتر.
برچسب :
هدف برتر 98ia